نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

ستاره دوردست

شیلی قلمروی باریک از سرزمینی است که در آن سنت‌های جادویی، فقر ریشه‌دار، دیکتاتورهای مستبد و پیشرفت‌های ناگهانیِ تکنولوژیک به هم‌زیستی جذابی دست یافته‌اند. همان چیزهایی که برای سال‌ها دست‌مایه‌ی پرداختن به کلیشه‌هایی اسرارآمیز شد و ادبیاتِ آمریکای لاتین را در سراسر جهان بر سر زبان‌ها انداخت.

 اما در اواخر قرن بیستم نسلی به عرصه‌ی ادبیات پا گذاشت که دیگر از کیچ Kitsch متنفر بود. نسلی که این ادبیات متخلص به رئالیسم جادویی را نمودِ کیچ در ادبیات می‌دانست. کیچ به هر چیزی که مملو از کلیشه‌ها و دور از واقعیت و در عین حال فریبنده و پر زرق‌و‌برق و چشم‌ پرکن باشد گفته می‌شود.

از نظر این نسل، پرداختنِ ادبیات معاصرشان به موضوعاتی مانند جنایت، ترس، جنگ، عشق و مرگ صرفاً با کلیشه‌هایی خاص که به کار پوشاندن حقایق زشت اطراف‌شان می‌آید، در واقع نمونه‌ی کاملی از کیچ است. کیچ ادبی به مثابه‌ی پرده‌ای عمل می‌کند که هر چه را با مذاق عاطفی مخاطب سازگار نیست، می‌پوشاند و صرفاً چیزی برای فروش به خواننده‌های خارجی‌ست.

آن‌ها باور داشتند که آمریکای لاتین دیگر عوض شده است، در اواخر قرن بیستم مظاهر جدیدتری از خیر و شر پدیدار شده‌اند، نئولیبرالیسم به جای جوخه‌های مرگ، سرمایه‌داری و بانک‌های جهانی به جای دیکتاتورهای خون‌ریز شکنجه‌گر و تجارت شبکه‌ای و رسانه به جای سنت‌های جادویی نشسته‌اند. سرعت و پویایی غافلگیرکننده‌ی این تحولات، شگفتی نسل پیشین را هم عمیقاً برانگیخته و حتی گاهی به زبان‌شان راه یافته است. مثلاً از زبان مارکز در بازگشت پنهانی به شیلی: یک شیلیایی در روز دوشنبه به من گفت، هیچ شیلیایی باور ندارد که فردا سه‌شنبه است.

حالا در تلاطم تغییرات، ادبیات و داستان‌نویسی نیز راه‌های جدیدی پیش پای خود دارند که نه تنها زمان و مکان خود را توصیف کنند؛ بلکه حتی از آن فراتر هم بروند. به نظر می‌رسد ادبیات آمریکای لاتین تبدیل به چیزی پراکنده‌تر شده است که  لازم می‌بیند آثاری خلق کند و نشر دهد که کنش‌گرانه و دارای فاعلیت باشند نه واکنشی. حتی در این مسیر با جسارت بیشتری از سنت‌ها و اوهام و پای‌بندی‌های بی‌خاصیت بومی خود فاصله می‌گیرد.

روبرتو بولانیو Roberto Bolaño Ávalos نماینده‌ی این نسل در شیلی است. نسلی که با مانیفست «دوباره همه چیز را رها کن» حاضر شد همه چیز را به خاطر ادبیات رها کند و کنار بگذارد. بولانیو تمام عمر کوتاهش را دیوانه‌وار خواند و نوشت و سرود. از نظر او نوشته هرگز از میان نخواهد رفت و هر چه که شود، قدرت مقاومت‌ناپذیر نوشته به گونه‌ای دیگر به بیان درخواهد آمد. 

تلاش بی‌وقفه‌ی او برای نوشتن تقلای نسلی است که می‌خواهد تجربه‌های زیسته‌اش را با روایت کردن شکل دهد و همچنین به رویاهایی بپردازد که هرگز ممکن نشدند. «ستاره دوردست» حاصل یکی از این تلاش‌هاست. کتاب کوچکی که با وجود بزرگی موضوع و جسارت روایتش باز هم البته در مقابل کارهای دیگر همین نویسنده کوچک است. تلاشی کوچک ولی قابل توجه در متن زمان برای ساختن تاریخی که گذشته یا باید می‌گذشته ولی نادیده مانده و حالا باید با ابزار داستان روایت شود تا ساخته شود.

 ادبیات هر چند که اغلب اوقات نمی‌تواند از زیر تیغ سانسور جان سالم به در ببرد؛ اما در مقابل می‌تواند خبرهای سانسور‌شده‌ی روزگار سکوت و خفگی را زنده کند. خواست و آرزوی بولانیو پیدا کردن نظمی در گذر زمان است، نظمی که نادیده مانده و شاید هنوز جاهایی خالی برای جادادن به رویاهای نا‌ممکن نسل او داشته باشد، به این ترتیب جمله‌ی تقدیم‌نامه‌ی رمانش را به عنوان آغازی کوبنده از ویلیام فاکنر وام می‌گیرد «کدام ستاره نادیده فرو می‌افتد؟»

بولانیو با تلخی جاری در داستان ستاره دوردست پافشاری می‌کند که اگر چه ما در کشورمان به مثابه‌ی بدترین واقعیت ساکن شده‌ایم؛ ولی تنها «روایت» رنج است که بقا در تاریخ را برای شکست‌خوردگان این‌جا ممکن می‌کند. چیزی که بولانیو را در موج نوی داستان‌نویسی آمریکای لاتین امروز برجسته می‌کند، همین باور عمیق و استفاده‌ی خلاقانه و جسورانه از عنصر روایت است.

شاهدیم که تجربه‌ی تاریخی هر تمدنی نشان می‌دهد، فلسفه و علم و ایدئولوژی هرگز بر زمان احاطه نیافته‌اند، زیرا این ما انسان‌های سازنده‌ی تمدن‌ایم که همیشه با آن‌چه یافته‌ایم و می‌دانیم و می‌فهمیم، در اقیانوس زمان شناوریم. اما چیزی هست که به ما مجال می‌دهد در اقیانوس زمان مدتی کوتاه شناور بمانیم و با وجود موج های متلاطم، بتوانیم مسیری معین را با شناگری طی کنیم و شاید نجات یابیم. آن چیزی نیست مگر هنر داستان‌سرایی و روایت‌گری. در حقیقت در حوزه‌ی تجربه و کنش بشری، پیدایش و دوام هرگونه معنا و هویتی انسانی و تمدنی حتی با منشأ علم یا فلسفه وابسته به روایت است. رمان به‌عنوان روایت عصر ما، ابزاری‌ست برای شکل‌دهی به کنش‌ها و ثبت و معنابخشی به تجربه‌های یک نسل.

پای‌بندی کم‌نظیر بولانیو به ادبیات و سرسختی‌اش در نوشتن، نمونه‌ای است که نشان می‌دهد رمان می‌تواند حتی راوی نفس انسان شورشی عصرِ جدید باشد. انسانی که زندگی و هویت‌ش در آشوب و تکثر حوادث زمان و جبر جغرافیا پاره‌پاره شده است. این پتانسیل رشک‌برانگیز در رمان وجود دارد و به کمک تبدیل خاطره‌های فردی و جمعی به روایت ادبی و بازنویسی‌های مکرر پالایش شده و ممکن می‌شود.

این همه در ستاره‌ دوردست نیز در حد جالبی ممکن شده است. کتاب، تصویری از نفوذ نهادهای امنیتی به محافل روشنفکری و دانشجویی شیلی است که در قالب داستانی جذاب و حیرت‌انگیز روایت می‌شود. دانشجویانی که در دوره‌ی آشفته و پرتلاطم روی کارآمدن دیکتاتوری پینوشه با کودتا، همیشه دفتر شعر و اسلحه را در کنار هم همراه داشتند. شاید چون «شور» مسیر خود را سریع‌تر از دیگر عواطف بشری طی می‌کند:

«خیلی حرف می‌زدیم نه فقط درباره‌ی شعر که از هر دری حرف می‌زدیم، سیاست، سفر، نقاشی، معماری، عکاسی، انقلاب و مبارزه‌ی مسلحانه که به زندگیِ تازه و دوران جدیدی می‌انجامید، خوب این فکر و خیال‌مان بود و برای بسیاری از ما رویایی دست‌نیافتنی به حساب می‌آمد. با کلیدی که دروازه‌ی آمال و آرزوها و آرمان‌ها را می‌گشود، آرمان‌هایی که ارزش داشت برای آن‌ها زندگی کنی و البته تصویر گنگی از آن‌ها در ذهن داشتیم.»

البته رژیم جدید بر سرِکارآمده هم ظاهراً مشکلی با روشنفکربازی‌ ندارد. پس ماجراهای رمان از جلسات شعرخوانی و نقد ادبی چند دانشجوی شاعر که با هم رقابت‌هایی شاعرانه و عاشقانه دارند، پا می‌گیرد. پس از آن، واقعیتِ سیاسی حاضر در جامعه، به شکل حضور یک شخصیت جالب توجه در میان دانشجویان، که به‌ قول خودش دانشجو نیست؛ بلکه خودآموخته است، خودش را نشان می‌دهد. محیط امن و شورانگیزِ هنر رفته‌رفته و با شیبی ملایم و هنرمندانه به فضایی تاریک و خشن تبدیل می‌شود. رژیم جدید آمده با کودتا، قهرمان خود را برای همین بر سرکار می‌آورد. با او می‌خواهند کاری کنند. کاری چشمگیر که به دنیا حالی کنند، رژیم جدید و هنرِ آوانگارد تضادی با هم ندارند که هیچ، بلکه برعکس با یکدیگر جورِ جور هستند.

خشونت در عریان‌ترین شکلِ ممکن چهره‌اش را نشان می‌دهد و فضا به اندازه‌ای از دروغ و خشونت لبریز و متعفن و در نتیجه رعب‌آور می‌شود که در مواجهه با آن فقط سکوتی کرد، بی‌اندازه بهت‌زده و سهمگین و شرمگین.

 مضمون برجسته‌ی بولانیو در این کتاب ابتدا فراوانیِ شخصیت‌هایی روشنفکر است که شاعر و نویسنده‌اند یا خود را شاعر و نویسنده می‌دانند. پس از آن بی‌مکانی و سرگردانی این شخصیت‌هاست. این شخصیت‌ها با هر ویژگی فردی که دارند، تا پایان داستان نمی‌توانند خود را از بندهای فرهنگ غالب در جامعه رها کنند و تأثیری در امور بگذارند. سیل حوادث در نهایت آن‌ها را با خود می‌برد؛ ولی برخی در عین رفتن به سمتِ نیستی، برای مخاطب به ‌شدت برانگیزاننده و تأثیرگذارند:

«لورنسو در چنین وضعیتی در شیلی، بدون دست بزرگ شد. وضعیتی که برای هر بچه‌ای أسف‌بار بود؛ اما او در شیلیِ تحت حاکمیت پینوشه بزرگ شد، جایی که اسفباری وضعیت‌ها جای خود را به فلاکت و استیصال می‌داد. بدتر از همه طولی نکشید که فهمید همجنس‌گراست، وضعیت استیصال او بدتر شد.... با جمیع جهات به هنر رو آورد. جای تعجب هم نداشت که لورنسو هنرمند بشود، مگر کار دیگری از دستش بر‌می‌آمد؟»

بولانیو به گواهی داستان زندگی خودش و سرگردانی‌اش میان اروپا و آمریکای لاتین نویسنده‌ای است که می‌داند در کشور نامتمدنش راهِ نقد و فعالیت سیاسی و اجتماعی راهی نیست که با گلبرگ‌های گل سرخ فرش شده باشد، ادبیات حتی در سرزمین مالکان ابتدایی آن پدیده‌ای غریب است و حتی در اسپانیای اروپایی هم کسی برای «چگونه خواندن» ارزشی قائل نیست. با این همه باز هم همیشه خواندن را حتی مهم‌تر از نوشتن می‌داند و حریصانه از هر راهی که بتواند حتی با دزدیدن کتاب، ادبیات جهان را می‌بلعد. به همین جهت با شناخت ژرفی از ادبیات، فکر می‌کند نویسنده حتماً باید درگیر چیزی که می‌نویسد شده باشد. بولانیو می‌گفت اگر نویسنده آن چه را که می‌نویسد زیسته باشد، خواننده هم ضرورت را احساس کرده و آن را زندگی می‌کند و اگر نویسنده درگیر شود، خواننده هم قطعاً درگیر می‌شود.

به همین جهت هرگز سازش با ادبیات مسلط را نمی‌پذیرد و نقدهای گزنده‌اش را نثار دوران شکوفایی رئالیسم جادویی می‌کند. بولانیو میل و غریزه‌ی بنیادین یک رمان‌نویس را بو می‌کشد و می‌شناسد و خود از آن بی‌بهره نیست. میلِ این‌که به رویدادهای تاریخی علاقه‌مند است و می‌خواهد به اشتباهات آن‌ها اشاره کند و حتی اصلاح‌شان کند.... البته اگر بتواند. هر نویسنده‌ای میل دارد این انتظارات را برآورده کند؛ اما خیلی زود واقعیت - همان واقعیتی که این امیال را شکوفا کرده بود - تلاش می‌کند، محصول نهایی اثرش را بی‌اثر کند:

«دلش می‌خواست زبان فرانسوی یاد بگیرد. آن قدر که آثار استاندال را به زبان اصلی بخواند. دلش می‌خواست در پناهِ استاندال سنگر بگیرد تا سال‌ها بگذرد. (اگر چه بلافاصله حرف خودش را نقض می‌کرد که این جور کلک‌ها با شاتو بریان - اکتاویو پاز قرن نوزدهم - جواب می‌دهد، ولی با استاندال نه)... »

هم‌چنین به واسطه‌ی شخصیت‌پردازی هوشمندانه در داستانش، می‌گوید جهانی که درباره‌اش می‌نویسد به‌شدت رنج‌دیده است. رمان بولانیو لحظه‌ای هم فراموش نمی‌کند که این بهشت تمدن از اروپای پس از جنگی ویران‌گر آمده و به تازگی ساخته شده و ممکن است رانه‌های ابدی انسان برای بروز خشونت را پنهان کند. او می‌داند که برای دنیای اروپا خصوصاً انگلیسی زبان‌ها، درک‌کردن این نکته که ادبیات و سیاستِ رادیکال چقدر درهم تنیده است، بسیار سخت است. از زبان راوی داستان که یکی از دانشجویان از همه جا بی‌خبر شرکت‌کننده در جلسات شعرخوانی است، گفته می‌شود:

«می‌خواستند به قول خودشان بروند که از چهره‌ی کریه و زشت زندگی بگریزند... چون به نظر می‌رسید میزبان جام جهانی کراهت و خشونت هستیم ... نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم تنها زندانیی که به آسمان نگاه می‌کند منم! لابد برای این بود که نوزده ساله بودم. ولی همه‌ی زندانی‌ها و زندان‌بان‌ها یخ کرده بودند و به آسمان نگاه می‌کردند. در تمام عمرم این همه اندوه دریک جا ندیده بودم.»

 راوی البته شخصیتِ محوری داستان نیست، نویسنده برای مرکز داستانش قهرمانی خلق کرده که نبوغی هراس‌انگیز دارد، کسی که فکر می‌کند هنر شیلی را گله‌ای نمی‌شود تماشا کرد. هویت قهرمان/ضدقهرمان به اندازه‌ی یک انسان، به تمامی پیچیده، پاره‌پاره، لغزنده و سیال است. برای مثال به همان راحتی که در مورد زیبایی‌شناسی شعر اسپانیایی حرف می‌زند، می‌تواند گلوی کسی را بشکافد یا بدنی را مثله کند.

«رفتارش مشابه همانی بود که در کارگاه اشتاین بروز می‌داد. گوش می‌داد اظهارات انتقادی‌اش سنجیده مختصر و خیلی باملاحظه بود و بسیار مؤدبانه ادا می‌شد. شعرهای خود را با آرامش و وقار خاصی می‌خواند و حتی تندترین انتقادات گزنده را هم می‌پذیرفت و طوری تواضع نشان می‌داد که انگار شعرها مال خودش نیست و یکی دیگر سروده است.... جنازه‌ی آنخلیکا پیدا می شود تا ثابت شود که کارلوس وایدر انسان است و نه فوق بشر.»

همین انسان به اندازه‌ای پرجزئیات و پیچیده توسط نویسنده ساخته و پرداخته شده که سایه و حضورش نه تنها تمامی مکان و زمان و بستر زندگیِ آدم‌های داستان را در برگرفته؛ بلکه مخاطب را نیز از ابتدا تا انتها مبهوت و درگیر خودش می‌کند. حدس زدن رفتار و کارهای او به سادگی ممکن نیست:

«اولین شعرنویسی کارلوس وایدر در آسمان با دود هواپیما، در ذهن نوگرای ملت بلافاصله طرفدارانی پیدا کرد ... آقایانی که اثر هنری را به محض رویت تشخیص می‌دهند حالا بماند که سر در می‌آورند یانه ؟ آن‌چه را وایدر با هواپیمایش می‌کرد کاری کارستان به حساب می‌آوردند. کارستانی نه در یک جنبه که در بسیاری از جنبه‌ها؛ ولی نه در شاعری! »

شاید برای همین هم نویسنده از زبان راوی داستان به ضعف و بهت‌زدگی خودش در مقابل شخصیتی که خلق کرده اعتراف می‌کند:

«زور می‌زد که پلک نزند؛ مبادا که طرف (کارلوس وایدرِ خلبان و رونیس تاگله‌ی خودآموخته) از جلو چشمش دور و ناپدید شود، ولی همه آخرش پلک می‌زنند؛ حتی نویسنده‌ها و بخصوص نویسنده‌ها... و وایدر مطابق معمول غیبش می‌زند.»

 اما بولانیوی شورشی که پای‌بند شخصیت داستانش نیست. پای‌بندی در نظر بولانیو مضحک است، از جمله پای‌بندی به بسیاری چیزها. این نوع نگاه، به روش نویسنده برای نوشتن نیز راه باز کرده است:

 «قانونی در کار نیست. به آن آرنولد بنت احمق بگویید که تمام قانون‌هایش درباره‌ی‌ پی‌رنگ فقط به درد رمان‌هایی می‌خورد که از روی دست رمان‌های دیگر نوشته شده‌اند. و همین‌طور بگیر و برو تا آخر.»

شاید به همین خاطر است که بولانیو احتمالاً نمی‌تواند خوانندگان زیادی در انبوهه‌ی کتاب‌خوان‌ها برای خودش دست‌و‌پا کند. او اساساً نویسنده‌ای نخبه‌گراست که به قواعد معمول و مرسوم پشتِ پا می‌زند و هر آن چه در مرکز نگاه دیگران است را بی‌رحمانه نقد می‌کند، بت‌ها را می‌شکند و می‌گریزد.

یک شورشی ولگرد که مثل شخصیت‌هایش نه تنها از مکانی به مکان دیگر که بی‌درنگ  از زمانی به زمانِ دیگر نیز عزیمت می‌کند و هرجا بخواهد با جسارت خود به تاریکی‌ها و روشنایی‌های درون انسان‌ها نقب می‌زند، زمان‌ها، صحنه‌ها، اتفاقات و احساسات در عبور از فیلتر روایتی ساختارشکنانه در یکدیگر جاری می‌شوند و شکل می‌گیرند. ستاره دوردست از یک سو به من می‌گوید که چرا هنر مهم است؟ چون هنر پیامدهایی عمیق در سیاست و زندگی انسان‌ها دارد و از سوی دیگر می‌گوید که سیاست با هنر چه می‌کند؛ چون موضوع این رمان انواع همکاری با رژیم سلطه و سرکوب است از فعال تا بخش‌هایی که خود را بی‌گناه و درحاشیه و غیر مؤثر می‌دانند.

در انتها نیز با پایانی غیرمنتظره مواجهیم؛ سرنوشت آدم‌ها همان‌گونه که از ابهام و تاریکی سر بر‌آورده به تاریکی نیز فرو می‌رود:

«هیچ کدام از پرونده‌ها به جایی نرسید. مشکلات مملکت بیشتر از آن بود که با قاتلی سریالی درگیر شود که سال‌ها قبل ناپدید شده بود؛ پس شیلی او را فراموش کرد.»

حتی پلیسی که به دلایل شخصی دوست دارد موضوع را پیگیری کند، شیفته‌ی بازرس ژاورِ ویکتورهوگو از آب در می‌آید که همه از قبل می‌دانیم چه بر سرش آمد:

«پاسبانِ ویکتورهوگو بازرس ژاور همدلی و تحسین او را برمی‌انگیخت و به همین علت شخصیتی است که تجسم خویشتن‌داری در شرایط خاص می‌شود.»

نسخه‌ای از کتاب را که من داشتم و خواندم، اسدالله امرایی ترجمه کرده است. حس می‌کنم تیزی و تِم‌گریزی زبان اصلی نویسنده در ترجمه انتقال نیافته است و در اصرار مترجم به استفاده از کلمات سنگین و رنگین و گاهی قدیمی ته‌نشین شده است. در غیر این صورت مثلاً چرا امروز باید به جای آسانسور نوشت آسان‌بر؟ ترجمه‌ی دیگری هم از پویا رفویی منتشر شده است که می‌شود دید.

ولی حتی از ورای ترجمه‌ دلایل زیادی برای دوست داشتن بولانیو وجود دارد، چیزی فراتر از نوشتن در نوشته‌های او هست، کتاب خصوصاً برای کسانی جالب است که پیچیدگی خیر و شر را می‌فهمند و می‌خواهند درباره‌ی شرّ بیشتر بدانند.

 

 شناسه کتاب: ستاره دوردست/ روبرتو بولانیو/ ترجمه‌ی اسدالله امرایی / نشر نگاه


 منتشر شده در مجله هنری تحلیلی کافه کاتارسیس

نظرات 9 + ارسال نظر
گذری دوشنبه 5 مهر 1400 ساعت 15:11

از وقتی که می‌گذارید ممنونم. پاسخ‌تان نظرم را به چیزهایی جلب کرد که متوجهش نبودم. 

در نگاه من وضعیت خاورمیانه پازلی هزارقطعه است از نیروهای مؤثر در آن، و پیدا کردن یا حتی آزمودن هر قطعه، ما را یک قدم به درک مناسباتی که بر ما حاکم است، نزدیک‌تر می‌کند. گو اینکه ممکن است بعضی از قطعه‌های این پازل هیچ‌گاه پیدا نشوند، اما قطعه‌های موجود می‌توانند ابهام را کمتر کنند.

البته دیدگاه سیاسی بنده از مباحث درگرفته در تاکسی یا در صف نانوایی فراتر نمی‌رود! نظر لطف شماست اگر این تبادل را «گفتگو» می‌خوانید.

بله درست است ... با شما موافقم. پیدا کردن و آزمودن هر قطعه آن هم با نگاهی سیاسی از درون می‌تواند غنیمتی در جای خود محسوب بشود. فکر می‌کنم ما با قطعات موجود هم کاری متناسب نمی‌کنیم و اساساً به چیز دیگری مشغولیم.
اتفاقاً سعی می‌کنم از ظرایف و دقایق موجود در کلام‌تان استفاده کنم. کلامی که می‌دانم به اقتضای کامنت‌دانی یک وبلاگ دورافتاده مختصر می‌کنید.

گذری پنج‌شنبه 1 مهر 1400 ساعت 01:21

ممنونم از لطفتان.
«آپاراتوس» را نشنیده بودم، و با جستجوی مختصری که کردم، احتمالاً مختصری معنایش را فهمیده‌ام.

می‌دانم که الان گوشم را می‌گیرید و از وبلاگ‌تان می‌اندازیدم بیرون، اما ای کاش یکی دو تا از مواردی را که درها برای‌شان باز شد، یا پیشرفتی در برخی مسائل برای‌شان حاصل شد نام می‌بردید.
امیدوارم برای زمان پاسخ دادن (و حتی به طور کلی برای پاسخ دادن) خودتان را به زحمت نیندازید.

اختیار دارید... پس باعث مختصری زحمت برای جستجو شده‌ام. البته این واژه دلالت‌های وسیعی دارد و این‌جا منظور من همانی است که جورجیو آگامبن در کتاب کوچکش به همین نام یعنی آپاراتوس توضیح داده است و به مناسباتی از سلطه‌ی سیاسی و معرفتی اشاره دارد که فراتر از گفتمان قرار می گیرد.

باز هم اعتراف می‌کنم که تصویر جامعی از نیروهای موثر در خاورمیانه در ذهن ندارم؛ ولی از درهایی که باز یا حداقل نیمه‌باز شده یا می‌شود می توانم به برخی مناسبات اجتماعی و اقتصادی، پرداختن به مسأله‌ی زنان، ترویج آموزش همگانی و بهداشت عمومی اشاره کنم. البته در سطح دیگری مسأله این‌جاست که تمامی این درهای به حرکت درآمده در بستری از روابط قدرت قرار دارند و بیشتر اوقات به رغم ظاهری مطلوب به تضعیف هویت مقاومت‌کننده در مقابل آپاراتوس حاکم انجامیده‌اند.

بدون هر تعارفی می‌گویم ... من از گفتگو و مباحثه‌‌ی فکربرانگیز که یکی از بهترین راه‌های آموختن و پالایش ذهن است لذت می‌برم.

گذری جمعه 26 شهریور 1400 ساعت 18:27

ترجیح‌تان محترم است، 
با این وجود امیدوارم در آینده این یادداشت‌ها را منتشر کنید.

من تعریف آن صحنۀ فرودگاه را شنیدم، و تا الان هم نخواسته‌ام که ببینمش، شاید نادانسته به خاطر همین خصلت هالیوودی‌اش! 

+ پرسش و پاسخ‌تان با مون‌پارناس را خواندم، و ضمن تشکر قلبی از ایشان که از حقوق بنده هم دفاع کرده‌اند، می‌خواستم عرض کنم راستش فکر کنم من بیشتر از ایشان به اینجا سر زده‌ام!! اما واقعاً برنامه‌ای برای اعتراض به تأخیرتان تدارک ندیده بودم.
یکی از استادانم می‌گفت از پیرمردی شنیده است که: «صبر کوچیکه‌ی خدا چهل سال است»! حالا ما خدا نیستیم، درست، اما به هر حال از روح خودش که در ما دمیده!

البته این احترام و امیدواری که ناشی از بزرگواری شماست.
راستش اگر به تصویر واضح و جامعی دست پیدا می‌کردم که چرا در آپاراتوس خاورمیانه برخی درها باز شد و چرا برخی درها برای همیشه بسته ماند؟
یا حداقل می‌فهمیدم که چرا دینامیک حضور دولت- ملت‌ها در خاورمیانه پیشرفت در برخی مسائل و انسداد در برخی حوزه‌ها بوده است؟ به نظر دادن خودم درباره‌ی مناسبات بین‌المللی امیدوار می‌شدم.

+ چه جملات دلگرم‌کننده‌ای ...

monparnass پنج‌شنبه 25 شهریور 1400 ساعت 12:15 http://monparnass.blogsky.com

" ببخشید که پاسخ پیام‌تان ناخواسته به تأخیر افتاد."

شما ببخشید که من - و احتمالا "گذری " - آرزو می کنیم و امیدواریم که استاد تز شما به مدت سه ماه محض شوخی به ایمیل ها و تماسهای شما جواب ندهند تا مفهوم " در انتظار جواب ماندن " برای شما کاملا ملموس و نهادینه گردد .

از متن جوابیه بالا خوشت اومد الهام ؟
هر چند این جای بیش از بیست روز انتظار رو نمیگیره


پ.ن :
بد نبود به شیوه بعضی از اساتید و اسلاف وبلاگستان یک کلمه در جواب نظر من و گذری می نوشتی
" بر می گردم "
که دال براین بود که هستی ولی به دلیلی وقت جواب دادن نداری .
من حداقل در این بیست روز بیست بار این صفحه رو چک کردم و کم کم مشکوک شدم که نکنه خدای نکرده بنوعی درگیر کرونا شده باشی یا در برحه ای خاص و سخت از تحصیلت گرفتار شده باشی
همیشه بی خبری خوش خبری نیست بخصوص در این روزگار

سلام رفیق مون‌پارناس
گردن من از مو باریک‌تر خیلی هم باریک‌تر ... ولی مولانا که مولانا بوده جایی گیر کرد و مجبور شد بنویسد مدتی این مثنوی تاخیر شد، مهلتی بایست تا خون شیر شد و باقی ماجرا ... من که جای خود دارم. روزهای گذشته حتی به قدر کلمه‌ای نتوانستم و نخواستم و نشد دست به کیبرد شوم. باید از تلاطمی ناخواسته و دشوار عبور می‌کردم. قطعاً محض وقت نداشتن یا محض شوخی نبود؛ ولی همه‌ی آن‌ها را فراموش کن. بگذار از یک درخشش زیبای واقعی در انتهای مسیرش بگویم: همدلی دوستانی که به صفحات من سرزدند، جویای حالم شدند، پیام دادند. بودند بی‌آن که به من بگویند یا اثری از خود بگذارند. این‌ها از زیباترین و غنی‌ترین روشنی‌های زندگی است. حتی پس از دشواری‌ها و تیرگی‌ها
حالا بهت بگویم با سخت‌جانی به قدری خوبم که حتی با آرزو و امیدواری شما هم می‌توانم سر میزی بنشینم و سرخوشانه لیوانی نوشیدنی سربکشم.
راستی یادم انداختی که تزی هم در انتظار خلق شدن توسط من نشسته ... نوشیدنی‌ پرید!

گذری سه‌شنبه 26 مرداد 1400 ساعت 15:11

سلام
در این چند روز چند بار به اینجا سر زده‌ام، و انگار چشمم در انتظار مطلبی است با عنوان: «افغانستان، ستارۀ دمِ‌دست»!
از آن طرف به خودم می‌گویم در مورد افغانستان چه می‌توان گفت؟ این کشور (و در پهنه‌ای بزرگ‌تر: این منطقه) آش شلم‌شوربایی است که توضیح طعم و کیفیتش کار ساده‌ای نیست. البته ناممکن نیست، اما ملغمه‌ای است از ده‌ها مزۀ متفاوت که توضیح مجموعۀ آنها نه تنها شناختی از طعم این آش به خواننده نمی‌دهد، که بیشتر موجب سردرگمی‌اش می‌شود.
به هر حال امیدوارم سطر اول را به چشم سفارش مطلب نخوانید؛ قصد چنین جسارتی نداشته‌ام.

سلام
من سپاسگزارِ لطف شما هستم ... در حقیقت انفجار رسانه‌ای که بر محور افغانستان روی داده و تشعشعات آن هنوز ادامه دارد؛ چنان بازنمایی معوج و فرا واقعی از افغانستان و مرد و زن افغانی و نسبت جهان با افغانستان ساخت که برای زدودن آثار آن، کار و صبر و ژرف‌نگری زیادی لازم است. این روزها دو یادداشت نوشته بودم: یکی بعد از روی‌دادن و ساختن و ترند کردن آن صحنه‌ی هالیودی فرار در فرودگاه و دیگری درباره‌ی تصویر پاره پاره‌ی زن افغانی در رسانه‌ها... در نهایت نگاه کردن و لب فروبستن را ترجیح دادم.
ببخشید که پاسخ پیام‌تان ناخواسته به تأخیر افتاد.

monparnass جمعه 22 مرداد 1400 ساعت 15:57 http://monparnass.blogsky.com

سلام الهام
1-
خوب ، من برعکس تو فکر می‌کنم رمان خود خود روایت‌ نیست.
بلکه صرفا قالب و وسیله ای برای بیان و انتقال درکی است که راوی از رویدادی که رخ داده و یا در حال رخ دادن است داشته
و
چیزی که کسی از واقعه ای درک می کند الزاما چیزی نیست که هست
- ر.ک حکایت فیل در مثنوی -
پس در عالم واقع بجز با خیال پردازانه ترین دیدگاه ،امکان یکی بودن درک راوی با رویداد نیست
و بطور مشروط موافقم که
"این روایت است که کنش‌ها و تجربه‌های ما را ثبت می‌کند و به آن‌ها شکل و معنی می‌دهد. ما با خواندن یا شنیدن یا تماشای روایتی از یک اتفاق امکان ثبت آن را داریم و همین طور امکان فکر کردن به معنای آن...."
مشروط به این دلیل که کل ماجرا چیزی جز دیدن از دریچه دید راوی و از زاویه دید او تلقی نشود
حتی در بهترین حالت هم اطمینانی عقلی وجود ندارد که یک روایت با واقعه رخ داده همپوشانی کافی داشته باشد
و چون از همپوشانی صد در صدی منطقا نمی توانیم اطمینان داشته باشیم
پس
رمان نمی تواند به هیچ وجه خودِ خودِ روایت باشد.

2-
" انسان باید در مقابل بی‌معنایی و تعلیق معنا و تصادفی بودن اتفاقات اطرافش هم خیلی صبور باشد و خیلی بی‌تابی نکند"
احیانا این جمله رو از کسی نقل قول نکردی؟
بی معنایی ؟
تصادفی بودن؟
تعلیق معنی؟
اینها ویژگی اتفاقات اطراف انسان معاصر هستند؟
کدام انسان ؟
مدلی از انسان که فیلسوفی تعریف کرده و برمبنای این مدل اتفاقات اطراف اون انسان رو دسته بندی کرده؟
فکر نمی کنم اتفاقات زندگی دور و بر من و تو و ما ارتباطی با تعلیق معنی و یا تصادفی بودن داشته باشه

3-
"خیلی صبور باشد و خیلی بی‌تابی نکند " ؟
که اگر صبور نباشد و بی تابی کند چکار خواهد کرد؟ مدتهاست دوران صبوری انسان بسر اومده و عصیانگری و پوچ انگاری سکه رایج زمانه هست

4-
متن این پستت بطور عجیبی منو به یاد linked list ها انداخت
ارجاعات فراوان به همدیگر در شالوده پستت متنی رو ساخته به هر قسمتی از اون که توجه میکنی تو رو به جایی دیگر ارجاع میده هیچ قسمتی بیانگر چیز معینی و مشخصی و قائم به ذاتی نیست
از این که " میله " این شبکه در هم تنیده رو می شناخت و حتی ارجاعاتی جدید رو هم به مجموع ارجاعات موجود اضافه کرد متعجب شدم
ظاهرا چیزی از جنس سورالیسم حتی بدون اینکه اسمش آورده بشه مدت هاست که سکه رایج عرصه تفکره
متنت برای من شبیه هنر ساخت از حباب های ریز و درشت با کف صابون بود
به همون زیبایی و به همون اندازه خیال برانگیز و رویایی به همون اندازه دست نیافتنی جز در همون چند ثانیه ای که وجود دارند !!!

5- به نظرم یا باید خوندن این وبلاگ رو متوقف کنم یا نظر دادن رو .
حس می کنم بدون اینکه متوجه باشم کم کم دارم خل می شم !!!
چون نمی تونم بدون سوال یا موافقت یا مخالفت با هر خط از نوشته ات که می خونم ازش رد شم
احساس دانش جوی ترم دومی رو دارم که دزدکی وارد کلاس درس بچه های ترم هشتم شده و بد تر از اون فکر میکنه که از صحبتهای سر کلاس چیز هایی رو هم می فهمه !!!!

سلام مونپارناس
امیدوارم پاسخم حالا به کار بیاید.
1- اگر کمی روی کلمات دقیق شویم، احتمالاً به مسیر مشترکی خواهیم رسید. گفته ای روایت همان رویداد نیست. من هم با تو موافقم. من گفته ام رمان روایت است نه رویداد. مسلماً این تزاحمی با چیزی که گفته‌ای ندارد.
2- ممکن است مضمون را جایی خوانده باشم، ولی نقل قول نیست. معنایش خیلی ساده این است که انسان گاهی باید بی معنایی را بپذیرد.
3- این فقط دعوتی است به آهستگی ... برای انسانی که قرار و صبر از کف داده است. همین!
4- بله و در c++ منسوخ نوشته‌ام آن را ... فکر می کنم استحکام متن به ارتباط داشتن اجزایش به یکدیگر باشد.
5- این وبلاگ و نویسنده‌اش حتماً متأسف خواهد بود اگر دیگر میزبان خواننده‌ی خوش‌فکر و کنجکاوی مثل مونپارناس نباشد. ولی چیزهایی که گفتی درباره‌ی خل شدن و ... اتفاقاً نشانه‌های بدی نیست.

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 14 مرداد 1400 ساعت 08:08 http://www.fala.blogsky.com

سلام،
کتاب رو نخونده ام، اما نوشته تون رو تا جایی که داستان برام روو نشه خوندم و بهره بردم.
کلا آمریکای جنوبی برام جذابیت های خاص خودش رو داره.

سلام
ممنونم، امیدوارم اگر فرصتی دست داد بخوانید. حداقل یکی از کارهای بولانیو را

میله بدون پرچم سه‌شنبه 12 مرداد 1400 ساعت 16:44

سلام بر رفیق فرهیخته قدیمی
مطلب بسیار مفیدی بود و از آن استفاده کردم. ممنون.
از اتفاق «ستاره دوردست» را از دوست عزیزی هدیه گرفته‌ام منتها هنوز نوبت خواندنش نرسیده است.
اما نکات زیر با خواندن مطلب در ذهنم شکل گرفت:
الف) آیا رمانهایی که در سبک رئالیسم جادویی نوشته شده (همگی یا بخش اعظم آن) «صرفاً با کلیشه‌های خاصی که به کار پوشاندن حقایق زشت اطرافشان می‌آید.»؟ مورد توجه قرار گرفتن یا فروش خوب دلیل قانع‌کننده‌ای نیست. اگر مثال‌هایی در این زمینه ذکر گردد شاید بحث دقیق‌تر جا بیفتد. ب) یاد فیلم‌هایی افتادم که معمولاً برچسب جشنواره‌ای می‌خوردند یا برچسب هنری و یا برچسب سیاه‌نمایی و برچسب‌هایی از این دست... و معمولاً منظور این بود که ذایقه جشنواره‌ها مورد توجه کارگردان قرار می‌گیرد و غیره و ذلک. اما من به تأسی از راوی این داستان که در مورد پیرنگ می‌گوید قانونی وجود ندارد و... من هم معتقدم که در همه این موارد (سبکهای متفاوت در روایت چه در فیلم و چه در رمان) ما نهایتاً به عنوان خواننده یا با یک روایت خوب روبرو می‌شویم یا با یک روایت ناخوب!
ج) تعاریف جالب و کاربردی از ادبیات در مطلب ارائه شده است که من با آن قسمتی که از توانایی ادبیات برای احیا و نشان دادن اخبار محذوف یا سانسورشده است کاملاً موافقم. یا آن توانایی در احاطه بر زمان که توانایی منحصر به فردی است.
د) تعداد شاعران و نویسندگان هم که...

سلام بر میله بدون پرچم عزیز
ممنون از لطفت که وقت گذاشتی و خواندی. پس باید منتظر یک نگاه تازه به این کتاب و نویسنده‌اش باشم.

الف) من فکر می‌کنم البته رئالیسم جادویی را نمی‌توان سراسر کیچ نامید؛ ولی احتمال می‌دهم ارائه‌ی تصاویری متفاوت که برای ادبیات کلاسیک دنیا تازگی داشت، باعث شد در مقطعی خیلی در معرض دید و توجه قرار بگیرد و همین فروش بالا و توجه زیاد باعث شد به ورطه‌ای بیفتد که نسل بولانیو آن را ترتیب دادن باغ وحشی از عجایب و دور از واقعیت امریکای لاتین بداند. طبیعتاً همراهی غول‌های این ادبیات با قدرت سرمایه و گرایش‌های سیاسی رادیکال نسلی که بعد از اوج‌گیری رئالیسم جادویی پا گرفت در این ساز مخالف زدن‌ها بی‌تأثیر نبوده است.
ب) مثال خوبی زدی. آثار رئالیسم جادویی وضعیت مشابهی با آثار جشنواره‌ای پیدا کردند. ولی خوب می‌دانیم که برچسب جشنواره‌ای مثل هر برچسب ایدئولوژیک دیگری چقدر می‌تواند محتوای واقعی یک اثر و ارزش‌های آن را نادیده بگیرد. درست است... جانِ روایت ربطی به قوانین پی‌رنگ و ... ندارد.
ج) بله سعی کردم از مصاحبه‌های خود بولانیو برای نشان دادن تصویر ادبیات از دیدگاه او استفاده کنم. این یکی از جذاب‌‌ترین ویژگی‌های ادبیات است.
د)شاعران و نویسندگان و مترجمان و فیلمسازان و بازیگران و ... گمانم تعدادشان مساوی با اکانت‌های دنیای مجازی باشد.

monparnass دوشنبه 11 مرداد 1400 ساعت 22:10 http://monparnass.blogsky.com

سلام الهام
یک بار متنت رو خوندم
و
قسمتهای زیادی رو متوجه نشدم
مثلا این پاراگراف رو :
"شاهدیم که تجربه‌ی تاریخی ... رمان به‌عنوان روایت عصر ما، ابزاری‌ست برای شکل‌دهی به کنش‌ها و ثبت و معنابخشی به تجربه‌های یک نسل. "
البته فکر کنم منظورت توی خط آخر این بود :
رمان به عنوان" روایت گر" عصر ما ....

برم برای دوباره یا سه باره یا چند باره خوانی !!!!

سلام ... ممنون که حوصله کردی و خواندی.
مهندس جماعت که در هر حال باید جعبه ابزار سخت افزاری و نرم افزاری دم دست داشته باشد، حتی برای خواندن یک متن.
خوب من فکر می‌کنم رمان روایت‌گر نیست. خودِ خودِ روایت است و این روایت است که کنش‌ها و تجربه‌های ما را ثبت می‌کند و به آن‌ها شکل و معنی می‌دهد. ما با خواندن یا شنیدن یا تماشای روایتی از یک اتفاق امکان ثبت آن را داریم و همین طور امکان فکر کردن به معنای آن.... البته باز هم روی پله‌ی دیگری فکر می‌کنم انسان باید در مقابل بی‌معنایی و تعلیق معنا و تصادفی بودن اتفاقات اطرافش هم خیلی صبور باشد و خیلی بی‌تابی نکند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد