نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

صدایی که به قدرت نمی‌رسد

داستان واقعی از جایی شروع نمی‌شود که یکی از نمایندگان فکری حاکمیت، از لزوم عقلی و شرعی متوقف‌کردن حجاب اجباری در تریبونی رسمی سخن می‌گوید. این داستان از اواخر دهه‌ی شصت توسط روشنفکران دینی و پس از آن حتی توسط جریان منتسب به ریاست‌جمهوری پیشین هم دنبال شده است. حرف تازه‌ای نیست. این جریان‌ها علیرغم این که خاستگاه‌های فکری متفاوتی دارند؛ اما در مورد مسأله‌کردن پوشش زنان و سپس گره‌زدن آن مسأله به جامعه، با یکدیگر هم‌سویی کاملی دارند.

موضوع این است که اکثریت موافقان و نیز مخالفان حجاب اجباری در شناختن ماهیت آن خطای مشابهی می‌کنند. این که با ابزار ایده و فرهنگ و بحث نظری به سراغ آن می‌روند، در حالی که در موضوع حجاب پای قدرت در میان است. در یادداشت پیشین از نگاه غلوآمیز مختاری به فرهنگ و ایده‌ها و نقش آن‌ها در زمین واقعیت گفتم. در واقع می‌توان آن را به تعداد زیادی از اهالی فکر نسبت داد. این آفتی است که باعث می‌شود، نهادسازی، قدرت عملیاتی‌کردن و شرایط تحقق در عمل بی‌اهمیت شمرده شود. غیرممکن است بشود باور همه را عوض کرد؛ ولی می‌شود با قدرت نهادها و قوانینی، باورهای مزاحم و آزاردهنده را کنترل کرد.

هر بار با طرح موضوع حجاب اجباری و لزوم بازنگری در آن بسیاری از کسانی که خود را فعال حقوق زن و فمینیست و نواندیش می‌دانند از این مواضع به وجد می‌آیند و با لحنی پرشور از آزادی و انتخاب زنان در پوشش خود حرف می‌زنند. در تغافل از این که جایی تحول فکری صورت نگرفته است، بلکه به‌هم‌خوردن تعادل قدرت و بروز بحران مشروعیت و ناکارآمدی است که باعث طرح دوباره‌ی موضوع شده است.

 در موضوع حجاب اجباری چیزی که محل بحث و نگرانی است، اجبار نیست بلکه خود حجاب است. چه، پشتوانه‌ی حجاب نیروی متافیزیکی خارج از اراده‌ی انسان است که می‌خواهد انسان را در شمایل خاصی به ایمان و اطاعت وادارد. این حجاب نوعی سخت‌افزار حکمرانی قدرت است. چطور می‌شود که از قدرت و زور پشت کلمه‌ی حجاب چشم پوشید و تنها از برداشتن کلمه‌ی اجباری استقبال کرد؟ نگاه اسلام به ذات خود ندارد عیبی، بلکه هر عیب هست از اجبار کردن ماست. نگاهی کاملاً مزورانه، معیوب و نارساست. این برخوردی حذفی با حقیقت بزرگی است که به جزئی‌شدن و تراشیده‌شدن، آن‌طور که مثلاً روشنفکران دینی می‌خواهند، تن نمی‌دهد.

خطای مهلک این‌جاست که معترضان، کاری به ماهیت قدرت سیاسی حاکم و پشتوانه‌های مشروع‌کننده‌ی آن ندارند. گویا پوشش زنان تصمیمی است که در یک اجتماع متشکل از متفکران و عالمان و قانون‌گذاران گرفته شده است و حال فقط باید رفع اشکال و امروزی شود. کافی است به خاطر مصلحت‌های حقوق بشری و رو در بایستی‌هایی که با عالم مدرن داریم اجباری نباشد.

کسی نمی‌پرسد چرا پوشش زن، اصلاً مسأله و محل بحث شده است؟ در حالی که بحثی فرهنگی یا رفتاری بشری و اخلاقی و عرفی هم نیست. اصل مسأله، گره خوردن حجاب با ماهیت الهیاتی قدرت است. چیزی که قدرت سیاسی مستقر فعلی مشروعیتش را از آن می‌گیرد. پس لازم است با دیدی فراخ‌تر نگاهی به آن بیندازیم. جنس این قدرت، مطلقه است، Omnipotence است، وحیانی و الهیاتی است. چون‌وچرا ندارد و آشنایی، رودررو شدن و مستقیم چشم دوختن به آن جسارتی مهیب ولی انسانی می‌خواهد.

 کسانی که روی اجباری بودن حجاب تأکید کرده و به هر دلیلی به آن معترض‌اند، مانع این مواجهه‌ی مستقیم و در نتیجه شناخت انسان از ماهیت قدرت می‌شوند. فکر می‌کنند اگر حکومت حتی از سر ضعف و ناتوانی و به خاطر محدودیت‌های عملی زورش نرسید و اجبار در حجاب را لغو کرد ما قدمی به دموکراتیزه‌کردن جامعه برداشته‌ایم و در حال آن گذار کذایی معروف هستیم.

در حالی که تحقق دموکراسی هر چند به شکل غیرآرمانی آن وابسته به شهروندان آزاد و مسئول است. چنین شهروندی فقط در ساختار توسعه‌یافته و مدرن دولتی با  قدرت مشروط و نه مطلقه ممکن است وجود داشته باشد. یعنی دولت با اقتدار، حق انتخاب افراد در هر موردی را به رسمیت بشناسد و با قوانین و نهادهای متناسب از آن حق حفاظت کند.

 این است که این‌جا زن هر پوششی هم داشته باشد، باحجاب یا بی‌حجاب، به صرف زن بودن و هم‌جنس بودن، با زن در جامعه‌ی دموکراتیک هم‌سرنوشت نمی‌شود و به سوژگی دست پیدا نمی‌کند. بحث تئوریک نصیری و امثال او پشتوانه‌های قانونی و حقوقی نمی‌یابد و کمکی به تعدیل وضعیت نخواهد کرد. چه بسا چنین بحثی قصد نقد آبشخورهای فکری و مبانی موضوع را ندارد و صرفاً می‌خواهد به اضطرار نتایج نامطلوب بدست‌آمده در میدان عمل، مدتی آن را تعلیق کند. وگرنه هر زمان مقتضیات عملی اجازه دهد، در رادیکال‌ترین شکل ممکن آن را اجرا خواهد کرد. 

تمرین مدارا

کدام حقیقت را باید گفت؟ آیا به زبان‌آوردن و هیاهو اطراف هر چیزی که فکر می‌کنیم حقیقت دارد، ضروری است؟ گفتنی‌ها که کم نیست؛ ولی دقت نیکو در انتخاب گفتنی‌ها و نوشتنی‌ها، همان ویژگی ظریفی است که محمد مختاری را در جایگاهی کم‌نظیر از فضیلت و استقلال شخصیت روشنفکری نشاند که قدرت مستقر، در مواجهه با او به زبون‌ترین شکل شرّ متوسل شد؛ یعنی حذف فیزیکی و از میان برداشتن با خشونت و ترور.

 البته حذف عادت‌شکنان فقط خواست عوامل قدرت نیست. در واقع همه‌ی اجزای جامعه‌ی سنتی چنین خواست پنهانی را درون خود دارند. اندیشیدن و تأمل‌کردن در چنین وضعیتی خودبه‌خود کار همگان نخواهد بود و در این صورت است که همگان به چیزی از حق فردی و اجتماعی خود در آزاد و با ارزش زیستن پی‌نبرده و تاب بر هم خوردن ملاک‌ها و معیارهای مستقرشده را نخواهند داشت. این ساخت سنتی، تحلیل و نقد را بر نمی‌تابد و میل دارد نقاد را به سرعت حذف کند.

مختاری را به دشواری می‌توان در یک قالب قرار داد. او پرسش‌گری و نقد را در خود چنان درونی کرده بود که برای گفتن حقیقت در هر عرصه‌ای که می‌توانست طبع‌آزمایی کرد. شعر و ادبیات و ترجمه و جستار نویسی و پژوهش در علوم انسانی و درگیری و نظر کردن به فروبستگی‌های جامعه. فکر انتقادی مبنای چون‌و‌چرا کردن در هر مسأله‌ای و بازنگری در هر پدیده‌ای و درگیری در هر موقعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و ادبی و ... است؛ ولی نکته این‌جاست که از این همه، او سراغ بیان دغدغه‌ها و حقایقی می‌رفت که با زمان و مکان و واقعیت‌های زندگی‌اش نسبت داشت و به عموم مردم مربوط بود. به نوعی از فکر کردن باور داشت که بتواند وضعیت این‌جا و اکنون ایران را توضیح‌ دهد، نه طرز فکری که به هیچ‌جایی از جامعه و وضعیت کنونی ایران گره نمی‌خورد.

او در نوع بیانش هرگز اسیر ادبیات و ساخت بیانی از نوع مستبدانه‌ای نشد که از موضع بالا با مردم حرف می‌زند و قصد تهییج یا تحقیر یا نصیحت‌کردن و هشدار‌دادن به مردم را دارد.

«تمرین مدارا» مجموعه‌ای از مقالات او با همین سیاق است که نخستین بار در سال77 چاپ شد. وقتی کتاب را به‌دست‌ گرفتم با تصوری پیشینی از پرداختن نویسنده به مسائل دهه‌ی هفتاد جامعه‌ی ایران، با خود می‌گفتم کتاب را باید در زمینه‌ای از تاریخ معاصر بخوانم. هم‌چنین این پرسش در ذهنم بود که خواندن مقالات مختاری چه امکان و افقی را برای امروز، خواهد گشود؟

 با خواندن دو‌ سه مقاله‌ی درخشان ابتدایی فهمیدم که نگاه نویسنده تا چه اندازه ژرف و در عین زمان‌مند بودن، فراتر از زمانه‌اش بوده است. چه بسا در شناخت و حل مسأله‌هایی از این دست که در مقالات طرح شده است و علیرغم کوشش‌هایی که تا امروز در منظومه‌ی فکری ایرانیان صورت گرفته، هنوز پای در گل مانده‌ایم. مسائل طرح شده اختصاص به دهه‌ی هفتاد ندارد و می‌تواند برای خواننده‌ی امروزی هم ثمربخش و فکر برانگیز باشد.

لحن نوشتار او و تمثیل‌ها و اشارات و نتیجه‌گیری‌هایی که دارد نشان می‌دهد انتقاد‌ها و تحلیل‌ها و نگرش‌های او به سان روشنفکرمآبانی نیست که خیال می‌کنند، اعتبارشان صرفاً به مخالفت کردن است. حتی اگر مخالفت‌شان دلیل و لزومی نداشته باشد و بدتر از آن با جریان غلطی مخالف نباشند.

مختاری در متن‌هایی که نوشته هرگز حتی به اندازه‌ی پاراگراف یا عبارتی خود را جدا از جامعه و اطرافش نمی‌پندارد و دقیقاً خودش و کارش را هم در معرض نقد و محصول تناقض‌ها و تضادهای فرهنگی جامعه می‌داند.

او می‌داند که عموم مردم کاری با اندیشه و استدلال منطقی ندارند؛ بلکه باورهایی دارند که در واقعیت جاری است و با آن‌ها زندگی می‌کنند. ممکن است برخی از آن باورها به خودی خود باعث رنج و زحمت نشوند. در این صورت لزومی ندارد با تبر و تیشه سراغ آن باورها رفت. می‌توان مردم و عرف و عادت‌ها و باورهایشان را با مدارا و تساهل پذیرفت؛ البته نه این‌که دنباله‌رو مردم شد. در عین حال باورهایی که تبعاتی در ساخت سیاسی و اجتماعی دارند، نباید از نگاه نقادانه‌ی روشنفکر دور بمانند. در واقع روشنفکر نمی‌تواند بیرون از عرصه‌ی اجتماع سیاست و قدرت قرار بگیرد و با همه عکس یادگاری بگیرد.

 از نظر او روشنفکران نه تنها برای حفظ استقلال نظر و شخصیت‌شان رنج‌هایی می‌برند، لاجرم تاوان لاابالی‌گری و خیانت عده‌ای سیاست‌پیشه‌ی هردمبیل فرصت‌طلب و ژیگولوی ملون المزاج و دستیاران قدرت را هم باید بدهند.

مرور اسامی بیست مقاله‌ای که در این کتاب گرد آمده‌اند، ممکن است در ابتدا این تصور را به دست بدهد که نویسنده از هر دری سخنی گفته و در نهایت حاصل یک‌پارچه‌ای از این پراکندگی بدست نخواهد آمد؛ اما اگر زبان شفاف و غنی نویسنده‌ را در متن‌ها دنبال کنیم، متوجه می‌شویم اتفاقاً انسجامی ناپیدا ولی بسیار مهم آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد و آن، درونی‌کردن نگاه انتقادی است.

 نگاهی که نظریه و مباحث نظری را فقط به عنوان ابزار برای روشن‌کردن وضعیت به‌کار می‌برد و هرگز در آن متوقف نمی‌شود. حتی اعتراض دارد که چرا نظریه در این سرزمین هنوز آموختنی باقی مانده است؟ به جای این که به‌کاررفتنی، آزمودنی و تجربه‌کردنی باشد. در واقع او نقد کردن را نه روی ابرها و در برج عاج بلکه با پاهایی استوار روی زمین جامعه انجام می‌دهد.

برای مثال در نخستین مقاله از لزوم بازخوانی فرهنگ می‌گوید و آن را معادل گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل دربرابر عقاید دیگران می‌داند. به نظر وی اگر انتقاد از دیگری مستلزم مدارا با دیگری است، نقد خویش مبتنی بر تحمل در خویش است. درک نارسایی‌ها و دشواری‌ها و بازدارندگی‌های فرهنگ ما مدارایی دردناک می‌طلبد که بلوغ را در پی دارد. پس دوباره خواندن فرو رفتن در گذشته و بازگشت به آن نیست، بلکه به این معناست که رفتارها و روابط شکل‌های نهادی‌شده را از دل زندگی، جامعه و فرهنگ بیرون‌کشید و دوباره خواند تا با درک مقدورات و محدودیت‌ آن‌ها بتوان از عارضه‌های بازدارنده‌شان فاصله گرفت و امکانات یاری‌دهنده‌شان را تقویت کرد. باید دریافت که گذشته چه بوده و چه داشته و چگونه بر ما تأثیر می‌گذارد که از اکنون و اکنونی بودن بازمان می‌دارد و ما امروز حتی از آزادی هم مستبدانه دفاع می‌کنیم.

 به این اعتبار، بازخوانی فرهنگ گفت‌و‌شنیدی با سنت خویش است. گفت‌و‌شنید با خویش، روی دیگر گفت‌و‌شنید با دیگری است. این کار هم مدارا می‌طلبد و هم زمینه و عاملی برای نهادینه کردن مداراست. گفت‌و‌شنید یک رابطه‌ی‌ دو سویه است و دوسوی نقد مکمل و تصحیح‌کننده‌ی هم‌اند.

در راستای همین گفت‌و‌شنید مختاری با نگاهی دقیق و پژوهش‌گرانه به سراغ ادبیات و عرف و فرهنگ و حتی ضرب‌المثل‌ها می‌رود تا نسبت آن‌ها با آن چه که امروز هستیم را روشن کند. مثلاً فرهنگی را واکاوی می‌کند که عادت به پوشیده‌گفتن به جای روشن‌گفتن دارد. چون پوشیده‌گویی وجه غالب بیان در فرهنگی است که لرزش و تردید در پایه‌ها و بنیادهای خود را تاب نمی‌آورد. واقعیت را به شکلی خاص می‌پسندد و می‌پذیرد. از این رو در پوشیده‌گویی هم تحمیل هست هم پذیرش. هم بخشی از واقعیت پوشیده می‌ماند هم بخشی از شهروندان یا در حقیقت رعایا امکان بیان واقعیت را پیدا نمی‌کنند. بنابراین پوشیده‌گویی با معرفت واقع‌گرا ناسازگار است و از تجربه‌کردن دوری می‌کند  و سلب‌کننده‌ی دقت است؛ که این همه البته ارادی و آگاهانه نیست و ذهن خیلی زود به آن عادت می‌کند. نگفتن واقعیت با ندیدن و نیندیشیدن به عین واقعیت همراه می‌شود و در عوض خاطر مبارک بالایی‌ها در هر رده و هر دوره آسوده می‌ماند. البته  بماند که روی دیگر این پوشیده‌گویی هم تندنویسی و بزرگ‌نمایی و آشکارگی تا حد دریده‌گویی صِرف در مورد کسانی است که مورد اخم و تخم قدرت‌اند و از دایره‌ی قدرت بیرون‌اند.

در ادامه از عرفی می‌گوید که روشنفکرانش را نفی و دفع می‌کند و هویت ملی‌ای که به جای منسجم کردن افراد، تبدیل به معضلی ملی شده است. جایی که گمان رفته است هویت ملی یعنی گره زدن دم اسب رضاخان به دم اسب یزدگرد و کسی نپرسیده آیا حفظ هویت ملی با دگرگونی‌های امروزی زندگی، همان حفظ و ترویج و تبلیغ سنت‌هاست؟ سنت‌هایی که در ساخت خود عناصر نامطلوبی مثل زبان خطابی، مردسالاری و ترس هم دارد.

یکی از مقالات هوشمندانه‌ همان‌ است که به‌کارگیری زبان برای اهداف خاص و  جابه‌جاگیری مفاهیم را برملا می‌کند و از دخالت‌های اراده‌گرایانه‌ی اهل سیاست در استفاده‌ی معمول از زبان می‌گوید. مقاله‌ی زبان به کام سیاست، از القای عمدی و چرخش معنایی واژه‌هایی می‌گوید که باید به سود سیاست حاکم باشند و افکار عمومی را آشفته نکنند. گویی به عمد چیزی گفته می‌شود و چیز دیگری اراده می‌شود تا سلطه پوشیده بماند. مثلاً واژه‌ی اخراج از زبان اخراج می‌شود و به جای اخراج کارگران گفته می‌شود تعدیل نیرو و مشکل سیاست تبلیغی به این ترتیب حل می‌شود. به همین ترتیب به جای گرانی، تعدیل و ساماندهی قیمت‌ها می‌نشیند و به جای ربا و بهره، کارمزد و به جای فقیر پابرهنه، قشر آسیب‌پذیر و به جای دلالی و کارچاق‌کنی، کارآفرینی و ...

در مقاله‌ی دیگری مختاری نسبت به جابه‌جاگیری مدارا با همکاری و همکاری با مماشات و تمکین هشدار می‌دهد. به کارشناسان و روشنفکرانی که کارایی و تخصص‌شان در مسیر تکنوکراسی توسعه در هر نظامی قرار می‌گیرد و مانع مهمی برای همکاری با هر نظامی ندارند و کار در نهایت با برخی دلجویی‌ها و امتیازات پیش می‌رود. در ادامه‌ی روند عادی‌سازی اوضاع و احوال، همه کم‌و‌بیش به هر فاجعه‌ای عادت می‌کنند و هر اعتراض و اظهارنظر مخالف و برخورد فکری با براندازی قهرآمیز جابه‌جا گرفته می‌شود. این جابه‌جا‌گیری‌ها نشان می‌دهد که نمی‌توان هر کارشناس و متخصصی را با روشنفکر یک‌کاسه کرد.

 مدارا برآمده از یک نظام اجتماعی است که در همه‌ی ابعاد و اقتضاهای خود باید بر آن مبتنی باشد. در غیر این صورت مدارا از ماهیت خود تهی می‌شود. اگر یک سوی رابطه مثلاً با زبان انکار و سوی دیگر با زبان پذیرش سخن گوید، طبعاً نه مسأله‌ای طرح و تحلیل می‌شود و نه همکاری مفیدی پدید‌ می‌آید. این‌گونه همکاری‌ها را باید در راستای ضرورت و ناگزیری‌های دولت‌ها برای بقا و سلطه هم ارزیابی کرد.

به همین سیاق، هر مقاله با بیانی رسا و غنی به طرح و تحلیل مسأله‌ای پرداخته است. لذت خواندن کتاب با هیچ توصیفی برابری نمی‌کند. با خواندن مقالات ناخودآگاه ذهن باز هم و این بار با نگاهی متفاوت و نظر ورزانه به پرسش اولیه بازمی‌گردد که امکانی که اندیشه‌ی محمد مختاری اینک برای ما می‌گشاید کدام است؟ چرا هنوز هم تاوان چنین نگاه دوراندیش و عمیقی خشونت و انزوا و حذف است؟

در پایان نکاتی که به عنوان حاشیه بر نگاه نویسنده کتاب به نظرم می‌رسد در دو اشاره‌ی کوتاه می‌آورم. نخست این که نویسنده در جابه‌جای کتاب از ویژگی‌های دوران گذار جامعه‌ی ایرانی گفته است. پرسش مشخص من این است که گذار از کجا به کجا؟ البته این پرسشی است که از کلیه‌ی نظریه‌های مربوط به گذار می‌توان پیش کشید. گذار از سنت به مدرنیته از قدیم به جدید از استبداد به دموکراسی.... این‌ها مفاهیمی مربوط به نظریات توسعه هستند که اهالی فکر این سرزمین سال‌ها‌ست تلاش می‌کنند واقعیت‌هایی را به کمک آن‌ها تحلیل کنند. اما خود این تحلیل به نظرم اکنون با بحران مواجه است؛ چون بسندگی نظریه‌ی گذار، گویی ما را از تحلیل و شناختن مبدأ و مقصد معاف می‌کند که هیچ، گویا محدوده‌ی زمانی هم نمی‌شناسد. می‌تواند قرن‌ها طول بکشد و هر چیزی را می‌توان به آن نسبت داد و خیال را آسوده کرد؛ بی‌این‌که به اقتضای آن کاری کرد. این تأکید بر فرایند گذار شاید خودش بخشی از روند عادی‌سازی وقایع در ذهن ما و دلخوش‌کردن به این باشد که وضعیت هر چه باشد اقتضای طبیعت گذار و بهانه‌ای برای موقتی جلوه دادن آن باشد.

دیگر این که به نظرم نگاه نویسنده در ربط دادن همه چیز حتی برآمدن قوای قاهره و زور به فرهنگ، گاهی کمی غلوآمیز به نظر می‌رسد. من هم چون خود او به کل دیدن حقیقت زندگی باور دارم و می‌پذیرم که نه کل زندگی را می‌توان تجزیه کرد و شناخت و نه کل حقیقت را. از همین رو هم تکرار می‌کنم که حقیقت و زندگی و نوشتن آینه‌دار هم‌اند؛ پس چه بسا امکان دارد نسبت‌دادن همه چیز به موجودیتی کلی و موهومی به نام فرهنگ، حتی با مظاهر قابل لمس آن، نوعی تغافل ما از وجوه و اجزای دیگر را در پی‌داشته باشد. از جمله اجزای همان ساختارهایی که کسانی را اجیر کردند و برای از سر راه برداشتن خود او فرستادند.

شناسه کتاب: تمرین مدارا ( بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و ...) / محمد مختاری / انتشارات بوتیمار 


این مرز، تصنعی است!

روشنفکر را بارها تعریف کرده‌اند از خدمت و خیانت و ماهیت و وظیفه و سیر تاریخی و مشخصاتش گفته‌اند و آن قدر حاشیه بر آن بسته‌اند که چه بسا از معنی افتاده است ... اما باکی نیست اگر بخواهم همین حالا به نقطه‌ی صفر برگردم و دوباره بپرسم چه کسی روشنفکر است؟ به نظرم این قبیل به صفر برگشتن‌ها برای ما بسیار ضروری‌اند؛ چون مرز بین روشنی و تاریکی فکر آن طور که به ما گفته‌اند واضح نیست و ما همیشه به دیدن و شناختن بیشتر نیازمندیم. اولین شرط استفاده از فهم خودمان، این است که هم اسم‌ها را درست یاد بگیریم و هم‌ مفهوم‌ها را دقیق صورت‌بندی کرده و به‌کار ببریم.

چیزی که من از حقیقت روشنفکری می‌فهمم این است: روشنفکر کسی است که تمایل دارد بتواند تا پایان عمر با خودش زندگی کند.

عجیب به نظر می‌رسد! مگر همه با خودشان زندگی نمی‌کنند؟ نه! اغلب آدم‌ها با فراهم‌کردن انواع سرگرمی‌ها از خودشان فرار می‌کنند. همه قادر نیستند، همیشه با خودشان یکرنگ بمانند و تا زنده‌اند با خودشان زندگی کنند.

زندگی‌کردن با خود، یعنی چطور اختیار فکرها و چیزهایی که به آن‌ها فکر می‌کند را در دست داشته‌ باشد، همیشه آگاه و هوشیار باشد تا خودش انتخاب کند که به چه چیزی توجه کند، چطور ببیند و تصمیم بگیرد که چیزی خوب است یا بد. شهامت داشته باشد که به گفت‌وگوی خاموشی در درون خودش تن بدهد. این گفت‌و‌گوی درونی همان«تفکر»است. پس روشنفکر کسی است که بلد است چگونه آزاد فکر کند.

 معنی فکر کردن این نیست که همیشه به ذهن و درون خود توجه کند و چیزی که آن بیرون در برابرش در زمین جامعه اتفاق می‌افتد را نبیند و به یافته‌ها و تجربه‌ی دیگران اهمیتی ندهد. حقیقت دیگراین‌که روشنفکری تمرین تغییر زاویه‌ی دید هم هست. رفت‌وآمدکردن و کوشش در پس‌و‌پیش رفتن بین افکار موافق و مخالف، تجربه‌های دور و نزدیک و آ‌ن‌گاه با خود زندگی کردن. این قدرتی ارزشمند، احترام‌برانگیز و کم نظیر است که «تفکر» به انسان می‌دهد.

 روشنفکری روندی خودانگیخته و فردی و در عین حال فرایندی اجتماعی است. او از یک سو فهم مستقل خودش را از جهان دارد؛ چون فکر کردن نوعی طغیان من در برابر نظام جمعی است. اما همان قدر که من و فردیت او اهمیت دارد خیانت به خودش، از آن هم مهم‌تر است. روشنفکر خودش به تنهایی فکر می‌کند؛ اما فکر می‌کند که از خودش جدا شود و از خودش فاصله بگیرد و ابعاد دیگری از انسان را کشف یا خلق کند. فقط با این فاصله‌گرفتن آگاهانه از خود است که می‌تواند از دام‌های مهیبی مثل خودشیفتگی، مهره و ابزار دست دیگری شدن و پرستش ثروت و قدرت و منصب و امنیت و حتی هوش و محبوبیت و ... خلاص شود.

روشنفکر به‌درستی می‌اندیشد، اگر چیزی را بپرستد، هرگز او را رها نخواهد کرد. پس به هر چیزی که او را وادار به اطاعت ‌کند، شک می‌کند. چیزی به نام اطاعت برای انسان نیست، مگر این که کودک یا برده و سرسپرده باشد. این همان اندیشیدنی است که سقراط جان خود را بر سر آن داد. از این رو شاید بشریت همواره یک سقراط به جهان بدهکار است.

این کار اگر چه ریشه و سرآغاز روشنفکری است؛ اما به معنی کار علمیِ تخصصی کردن و پای‌بندی به ادا و اطوار باب زمانه نیست. روشنفکری در واقع فاصله‌ای باریک است میان کسانی که برای هر نوع عمل‌کردن و تصمیمی در زندگی‌شان می‌خواهند خود بیندیشند و داوری کنند و کسانی که نمی‌خواهند چنین کنند. فرد بالغی که اطاعت می‌کند از اندیشیدن ناتوان است. او در واقع با این کار سازمانی یا قدرت و قوانینی را حمایت می‌کند که طالب اطاعت‌ است و انسان بودن را بر نمی‌تابد. هر قدرتی که اطاعت بخواهد در مشروعیتش باید تردید کرد. این‌جا تردید‌کنندگان مورد اعتمادترند؛ چرا که با چون‌و‌چرا کردن، مسئله‌ها را بارها با شرایط جدید می‌سنجند و با استقلال، مسئولانه و بدون سرسپردگی تصمیم می‌گیرند. قدرتی که مشروعیت ندارد زمان زیادی دوام نمی‌آورد. دیر یا زود ناچارست برای تظاهر به حفظ قدرت، دروغ بگوید. زور به جز دروغ پوششی ندارد و دروغ و فساد هم بدون زور دوامی نخواهد داشت. شاید این اتحاد بین آن‌ها، مدتی حاکم شود؛ اما روشنفکر شراکتی در آن نخواهد داشت.

روشنفکر هرگز آگاهانه از دروغ پشتیبانی نمی‌کند. چه بسا هر نوع همکاری با قدرت جبار یا اطاعت از آن، حتی با بهانه‌هایی مثل تأمین معاش و از سر ناچاری و برای اصلاح امور، حمایت مزوّرانه محسوب می‌شود. هر کسی مرزهای تزویر و دورویی خودش را به خوبی می‌شناسد. روشنفکر کسی است که در هر حال خودآگاهی و توان مراقبت از این مرزها را داشته باشد.

چنین کاری بی‌نهایت دشوار است؛ آگاه ماندن، زنده ماندن و با خود زندگی کردن!

 

که نیست روزیِ او جز سکندری‌خوردن

سِکَندَری‌خوردن نوعی زمین‌خوردن است. نوعی هوا شدن و با سر به زمین آمدن، هنگامی که پا به هر دلیلی با استحکام روی زمین سفت قرار نمی‌گیرد. وقتی که زمین ناهموار و لغزان است یا کسی که راه می‌رود از تاب و توان افتاده است یا خطری تهدیدش می‌کند، ممکن است سکندری بخورد و چه بسا که با سر به زمین کوبیده شود.

همین سکندری‌خوردن اگر روی حرف‌زدن و کلام باشد؛ به آن لغزش زبانی گفته می‌شود. یعنی کلمه یا اصطلاحی اشتباه، نابه‌جا و بی‌تناسب با موقعیت و در واقع طعنه‌آمیز به‌کار برده شود. بیشتر از یک قرن پیش، فروید در نظریه‌ی مفصلی که علیرغم نقدها، تاکنون اعتبارش را حفظ کرده، نشان داد که این لغزش‌های کلامی نه تنها هرگز تصادفی نیستند، بلکه معنادارند.

لغزش‌های کلامی چیزهایی را فاش می‌کنند که ما اغلب تلاش می‌کنیم، پنهان کنیم. ممکن است مربوط به آرزوهایی باشند که برآورده نشده‌اند یا خشم و حسادتی که نمی‌خواهیم یا قادر نیستیم آشکار کنیم؛ چون ممکن است به روابط ما با دیگران و یا جایگاه و موقعیت فعلی‌مان آسیب بزنند. پس برای این‌که چیزی را که سرکوب کرده و به پستوی ناخودآگاه خود رانده‌ایم، به زبان نیاوریم و پنهان کنیم، حرف اشتباه دیگری می‌زنیم.

  این نوع حرف‌زدن بخشی از کنش ناشیانه، آشفته و معیوبی است که پاراپراکسیس parapraxis  نامیده می‌شود. پاراپراکسیس‌ها ممکن است در ابتدا شرورانه و به قصد خرابکاری، آزار رساندن و عصبانی‌کردن دیگران ارزیابی شوند؛ اما در واقع نشان‌گر ناتوانی و علیل‌بودن کنش‌گری انسان در موقعیت‌های دشوارند و با شوخی و بذله‌گویی نیز متفاوت هستند.

پاراپراکسیس به دلیل قابل انکار بودن و امکان لاپوشانی سهوی واقعیت، ناخواسته بیشتر به کار کسانی می‌آید که نگران حفظ موقعیت مسلط و تداوم برتری خویش‌اند. از جمله سیاست‌مداران و مراجع قدرت.

کافی است نگاهی دقیق به واکنش‌ها و رفتارهای دور و نزدیک سیاست‌مداران در زمین بازی رقابت بر سر قدرت سیاسی بیندازید. برای مثال در روزهای اوج تورم و از هم‌گسیختگی اقتصادی و دشواری معیشت که مردم در زندگی روزمره‌شان لمس می‌کنند و سازمان برنامه و بودجه از ممکن نبودن فروش حتی یک قطره نفت و وصول پول خارجی می‌گوید؛ ناگهان از جایگاه ریاست‌جمهوری آن‌هم با لبی خندان می‌شنویم که رشد اقتصادی ایران در جهان کم‌نظیرست! یا در مواجهه با نارسایی‌ها و مشکلات سیستم بهداشت گفته می‌شود: کادر درمان ایران هرگز ناتوان نمی‌شود! یا در مقابل سنگین‌ترین فشار دیپلماسی و تحریم‌ها گفته می‌شود: هیچ کشوری فکر نمی‌کرد که مردم و دولت بتوانند تحریم‌ها را تحمل کنند و خم به ابرو نیاورند!

بیان جملاتی از این دست با همراهی شلیک خنده و تا این حد بی‌تناسب با واقعیت‌های جاری نمونه‌هایی از همین سکندری‌خوردن و بیراهگی در کلام سیاست‌مدار است. دور نیست که تداوم آن هزینه‌های سنگینی برای کشور به همراه داشته باشد.

ممکن است گمان بر این باشد این نوع وارونه سخن‌گفتن و بیراهگی‌ها در کلام، ناشی از تفرعن و بی‌توجهی سیاست‌مداران به وضعیت معیشت و سلامت مردم است. یا حتی شاید پایمال‌کردن و نادیده‌گرفتن عمدی مردم و عصبانی‌کردن‌شان فرض شود. شاید هم از نگاه دیگری، ساده‌لوحی سیاست‌مدار، شعار توخالی دادن و حفظ بی‌معنی ظاهر و پرنسیپ و محافظه‌کاری سیاسی به نظر برسد. هم‌چنین ممکن است تصور شود، او به عمد جملاتی می‌سازد که به قولی دیپلماتیک حرف بزند و پاسخی واقعی به عملکرد خود و اطرافیانش ندهد و افکار عمومی را به جای دیگری نزد مخالفانش هدایت کند. حتی عده‌ای ممکن است در نهایت خوش‌بینی به‌کار بردن این نوع کلام را جهت دلگرم و امیدوار کردن و بالا بردن تاب‌آوری مردم لازم بدانند.

در عین حال که همه‌ی مفروضات ذکرشده می‌توانند بهره‌ای اندک از حقیقت داشته باشند؛ ولی به نظر می‌رسد شقّ بسیار مهم دیگری هم مفروض باشد که نباید از آن غفلت ورزید. این که سیاست‌مدار بی‌آن که بخواهد و بداند روی کلامش سکندری می‌خورد و دچار لغزش زبانی می‌شود، سپس تظاهر به بی‌دقتی در سخن گفتن و شوخ‌طبعی می‌کند. به نظرم این آخری، نشان‌دهنده‌ی خطرناک‌ترین وضعیت ممکن است. لغزش‌های مکرر زبانی نشان می‌دهند که در شرایط پر‌فشار و تهدید‌کننده‌ی فعلی، سیاست‌مدار تا چه اندازه به‌واقع پریشان و خطاپذیر شده است و سامان سیاسی تا چه اندازه لغزان و شکننده.

در این منظر، اعتبار سخن فروید هم‌چنان صلابت‌ دارد و پا برجاست که می‌گوید زبان و اندیشه دو روی یک سکه‌اند. پاراپراکسیس‌های سیاست‌مدار کوه یخ پنهان زیر آب افکار او را آشکار کرده و فقط ناتوانی، آشفتگی و استیصال سیستم عصبی و امیال پنهان‌شده‌ و بر آورده‌نشده‌ی وی را برملا می‌کنند. در چنین وضعیت پرمخاطره‌ای، ما می‌توانیم در شنیدن سخنان وی، نه به آن چه گفته شد؛ بلکه به آن چیزی که باید گفته می‌شد و گفته نشد توجه‌کنیم. 

 

ببر سفید

به نظرم نُه یا ده ساله بودم، وقتی دور و بر کتابخانه‌ی پدرم می‌پلکیدم، یک کتاب جیبی با کاغذهای کاهی زرد شده، بیرون کشید و به دستم داد و گفت این یکی خیلی خوبست، ببر بخوان! کاری مثل از سر باز کردن به نظرم آمد. اگر به خودم بود ترجیح می‌دادم یکی از آن کتاب‌های بزرگ با جلد براق و کلفت را می‌داد. ولی آن موقع‌ها خیلی زود، سرم گرم بازیِ خواندن می‌شد. اسم آن کتاب نامه‌های پدری به دخترش بود. نامه‌هایی که جواهر لعل نهرو در زندان به دخترش ایندیرا نوشته بود. این از داستان اولین برخورد من با یک نویسنده‌ی هندی... بعدها از مهاجران هندی‌تبار مثل سلمان رشدی و جومپا لاهیری هم چیزهایی خواندم... ولی به نظرم اثری به واقع دل‌مشغول‌کننده از واقعیت «هند» در این کتاب‌ها نبود. هندوستان برای من همان تصویر رسانه‌ای پر از رنگ و مزه‌ها و بوهای تند و رقص‌های عجیب و سرزمین هفتاد و دو ملت باقی ماند. سرزمینی اسرارآمیز، بی‌خشونت و تا سر حد مرگ شاد و نورانی، تربیت‌شده با مشی مصلحانه‌ی گاندی‌ و با سینمای به شدت اغراق‌آمیز که البته حالا اقتصاد رو به رشدی دارد، پرجمعیت‌ترین دموکراسی دنیاست و کشوری مدرن و سکولار محسوب می‌شود.

چند وقت پیش در بحث با دوستی درباره‌ی اعتبار مهم‌ترین جایزه‌های ادبی دنیا، چشمم به یک نویسنده‌ی هندی افتاد که سال 2008، کتاب‌ها و نام‌های بزرگی را کنار زده و جایزه‌ی من بوکر را برده بود.

 این نویسنده، روزنامه‌نگار جوانی به نام آراویند آدیگا Aravind Adiga بود که با اولین کتاب خودش شناخته‌شده بود. زندگی‌نامه‌های عادی می‌گویند، نویسنده در هند سکونت دارد. بعد از اتمام تحصیلاتش چند سالی در کشورهای مختلف روزنامه‌نگار و گزارش‌گر مالی نشریاتی مثل ایندیپندنت و فاینشتنال تایمز اند مانی بوده است؛ ولی به نظرم لابد با چشم‌هایش چیزهایی می‌دید و چیزی در ذهن داشت و باید می‌نوشت که در قالب هیچ گزارش تحلیلی و اقتصادی حتی در رسانه‌های معتبر دم‌دستش نمی‌گنجیده است. به گفته‌ی خودش «ببر سفید» همان دفترچه‌ی ممنوع اوست که متواضعانه و بدون ادعا به شکل رمان منتشر شده است. کتاب را در ایران مژده دقیقی با رعایت ظرافت‌های زبانی ضروری ترجمه کرده است. پس کتاب در نوبت خواندنم قرار گرفت.

دفترچه‌های ممنوع جذابیت‌های خودشان را دارند. پر از حرف‌های مگو، راز و رمز‌های پنهان و حتی کمی نگران‌کننده و حدس‌های هوشمندانه نزدیک به واقعیت هستند. اما آدیگا زهر تمام این دشواری و تاریکی را با زبان و نثری طنازانه گرفته و تبدیل به یک رمان خواندنی کرده است.

این کتاب برگردانی از تجربه‌ی شخصی نویسنده در برخورد با ظلمت و تاریکی‌های هند در حال توسعه است؛ در عین حال نه شعار و بیانیه‌ی سیاسی و اجتماعی است و نه داستانی تخیلی. روایتی است که جامعه را آن‌گونه که می‌بیند یعنی در مرز پرتگاه فروپاشی انسانی توصیف می‌کند. او دوست دارد خوانندگانش ضمن سرگرم شدن به چیزهایی مثل فاصله‌ی طبقاتی، فساد در همه‌جا ریشه دوانده، انتخابات‌های دروغین و جایگاه لرزان طبقه‌ی متوسط بیندیشند.

 آدیگا شخصیت اصلی‌اش را از ترکیب آدم‌هایی که صبح تا شب در کوچه و خیابان، ایستگاه‌های قطار یا اتوبوس، در هم می‌لولند و مدام در حال شکایت از وضع زندگی خود هستند خلق کرده است. نوشتن این رمان به گفته‌ی خودش ثبت صدای همین آدم‌های به‌شدت معمولی است و همین است که روایت را مشروع و باورپذیر می‌کند. از نظر آدیگا تداوم وضعیتی که نتیجه‌ی سپردن سرنوشت میلیون‌ها انسان به دست سیاست‌مداران فاسد و بی‌اعتنا به مردم است نه زیباست و نه ممکن.

 او کسی است که تلاش کرده زیبایی‌های زندگی را ببیند تا بَرده نماند. به نظر او دنبال‌کردن رویای توسعه و سرمایه‌داری با این وضعیت، به فقر و فساد و بی‌اخلاقی بیشتری دامن‌ خواهد زد. او با نوشتن رمانش، کاری کرده است که خواننده‌ی امروزی حتی با مشاهده‌ی توسعه‌ی ظاهری جامعه‌ی هند، با اطمینان ارتباط همه چیز این تغییرات را با واقعیت‌های نمایان زندگی مردم هند می‌فهمد و متحیر می‌شود. نویسنده صادقانه به خواننده می‌گوید که کتاب او روی دیگر سکه‌ی هند زیبا و افسانه‌ای نیست؛ بلکه خود هند است.  

به این ترتیب، بازدید بی‌تعارف و رودررو از واقعیت‌های جاری در زندگی مردم از هر طبقه، باعث می‌شود دورنمای کلیشه‌ای که در مجلات و گزارش‌ها و آمارهای اقتصادی در مورد روندهای تجارت و اقتصاد می‌نویسند را شکسته و نه تنها آن‌ها را جدی نگیرد، بلکه روایتی قابل نقد از آن‌ها به دست ‌دهد.

 آدیگا با روایت خود نشان می‌دهد، تا چه اندازه تصویری که از پول و سرمایه، راه‌های موفقیت یک‌شبه وکارآفرینی اینترنتی و میلیونرهای خودساخته و استارتاپ‌های دانش‌بنیان و... در رسانه‌های جهان سوم تبلیغ می‌شود مزخرف و بی‌اساس است؛ چون می‌داند زندگی در واقعیت، بسیار دشوارتر و پیچیده‌تر از این وعده و وعیدهای زرق‌و‌برق‌دار است.

 کتاب در قالب نامه‌ها و گزارش‌هایی است که راوی داستان از زبان خود نوشته است. او این نامه‌ها را از دفترش در بنگلور هندوستان به نخست‌وزیر کشور آزادی‌پرور چین می‌نویسد تا او را در آستانه‌ی سفری که به هند خواهد داشت، با حقایق بنگلور آشنا کند. راوی، بالرام حلوایی است با نام مستعار ببر سفید؛ که خود را انسانی اندیش‌مند و کارآفرین موفق ساکن مرکز جهانی فناوری و تأمین خدمات تخصصی الکترونیک بنگلور معرفی می‌کند.خواننده از همین سطرهای اول که عناوین طرفین و نشانی‌ها و بستر داستان را می‌بیند، می‌فهمد با چه متنی سرشار از کنایه و تسخر روبروست ولی کنجکاو می‌شود.

او خطاب به نخست‌وزیر می‌نویسد: «قربان! من و شما هیچ کدام انگلیسی صحبت نمی‌کنیم، ولی بعضی حرف‌ها هست که فقط به انگلیسی می‌شود گفت. هر بار که اشخاص برجسته‌ای مثل شما به کشور ما سفر می‌کنند، نخست‌وزیر ما و وزیر امور خارجه‌ و نوچه‌های والامقامش طبق تشریفات بین‌المللی با حلقه‌های گل و ماشین‌های سیاه رنگ به فرودگاه می‌آیند و جلوی دوربین‌های تلویزیونی درباره‌ی معنویت و پرهیزکاری ملت هند برایتان داد سخن می‌دهند و کتابچه‌های رنگی از گذشته و آینده‌ی هند دست شما می‌دهند، مجبورم حرفم را به انگلیسی بگویم. در ضمن از اخبار رادیو شنیدم که شما می‌خواهید با چند تن از کارآفرینان هندی دیدار کنید و شرح موفقیت‌شان را از زبان خودشان بشنوید. قربان از قرار معلوم شما چینی‌ها از هر نظر از ما جلوترید فقط کارآفرین ندارید. و ملت ما، گو این که آب آشامیدنی و شبکه‌ی فاضلاب و وسیله نقلیه‌ی عمومی ندارد و از پاکیزگی و انضباط و وقت‌شناسی و ادب بویی نبرده است، کارآفرین باهوش دارد. هزاران هزارش را دارد و چه بسا عملاً کارآفرینان ما ایالات متحده را می‌چرخانند.»

این بریده‌ها ممکن است ما را به یاد ادبیات تحقیرکننده و خودزنی‌کننده‌ای بیندازد که می‌خواهد همه چیز را گردن ذات این هندی‌ها بیندازد؛ اما این طور نیست. ما با داستان جدیدی از یک شورش مواجه‌ایم. شورش در مقابل درباره‌ی همه‌ی دروغ‌هایی که تاکنون از هند شنیده‌ایم.

ببر سفید داستان پسرکی از خانواده‌ای مفلوک و نه لزوماً خیلی فقیر است که حتی فراموش کرده‌اند برایش اسمی بگذارند. پدرش به سختی مدت کوتاهی می‌تواند او را به مدرسه بفرستد و معلمش به ناچار اسمی برایش می‌گذارد. روزی که بی‌خبر بازرسی به مدرسه می‌آید و پسرک با هوشی غریزی می‌تواند جملات او را بی‌غلط از روی تخته بخواند: «ما در سرزمین پر‌افتخاری زندگی می‌کنیم. نور معرفت در این سرزمین بر دل سرور ما بودا تابید و به ما زندگی و برکت بخشید.» بازرس از او تمجید کرده، کتاب درس‌هایی از زندگی مهاتما گاندی را به او هدیه می‌دهد و می‌گوید نامه‌ای به بالا خواهد نوشت که از این پس به یک مدرسه‌ی واقعی برود. ولی در ظلمت، خبرهای خوب خیلی زود به خبرهای بد تبدیل می‌شوند. بین آن همه شلوغی و فلاکت، قانون جنگل تقدیرش را از چنگش درآورده است. بالرام در همین جنگل بزرگ می‌شود و با کار زیاد و تلاش و هوش کم‌نظیرش در نهایت خدمتکار و راننده‌ی یکی از آن بالایی‌ها می‌شود. در نهایت می‌فهمد که جز آغشته شدن به پلیدی فساد و جنایت راهی برای خلاصی از طبقه‌اش ندارد. او با خونسردی ارباب کارآفرینش را که بر خلاف تمام کلیشه‌های رایج نه یک هیولا، بلکه حتی آدم خوب‌سیرتی از کاست و طبقه‌ی خودش بود را می‌کُشد و با پول او تبدیل به یکی از آن کارآفرین‌های موفق می‌شود.

این‌جا با ادبیات متعهد و شعاردهنده‌ی انقلابی یا با داستان کسل‌کننده و غم‌بار ظالم و مظلوم سر و کار نداریم. راوی مظلوم و ساده‌لوح و بی‌گناه نیست. یک مبارز انقلابی خشمگین نیست. هوش و استعداد و خلاقیت کافی دارد ولی حتی روشنفکری با اداهای متداول روشنفکرانه هم نیست. بالرام شخصیت رند کلبی‌مسلکی است که فقط می‌خواهد به هر قیمتی که ممکن است بازنده نباشد و تقدیر از دست‌رفته‌اش را به چنگ بیاورد. هر چه باشد، بازرسی در مدرسه او را یک بار ببر سفید نامیده است. حیوانی که در کمتر جنگلی پیدا می‌شود و در هر نسل یکی بیشتر از آن به دنیا نمی‌آید.   

او نه چیزی از شورش چپ و انقلابی می‌داند و نه چیزی از اصلاح ساختارهای اجتماعی و نه ایدئولوژی، ولی نمی‌خواهد زندگی‌اش فلاکت‌بار باقی بماند. نویسنده کاری کرده که ما ضمن آشنایی نزدیک با زندگی راوی در واقع علاقه‌ای هم به همذات‌پنداری با او نداشته باشیم و از این بابت روایت‌اش خلاقانه است.

«من هم باید داستانم را با حمد و ثنای خدایی شروع کنم ولی کدام خدا ؟ تعدادشان خیلی زیاد است. ما هندوها سی‌وشش میلیون خدا داریم. بعضی‌ها هم هستند که مثل شما کمونیست‌ها معتقدند که خیلی‌هاشان وجود خارجی ندارند و ماییم و اقیانوسی از ظلمت پیرامون‌مان. من نه فیلسوفم و نه شاعر؛ از کجا بدانم حقیقت چیست؟ نمی‌گویم برای آن‌ها احترام قائل نیستم آقای نخست‌وزیر! هرگز چنین فکری را به جمجمه‌ی زردتان راه ندهید. کشور من از آن کشورهاست که صرف می‌کند آدم دودوزه بازی کند. کارآفرین هندی در عین متقلب بودن باید درستکار هم باشد. هم به سخره بگیرد و هم اعتقاد داشته باشد. هم آب‌زیرکاه باشد و هم صادق. می‌دانید آقای نخست‌وزیر، هر روز هزاران خارجی با هواپیما به کشور من می‌آیند تا دل‌شان به نور معرفت روشن شود. به کوه‌های هیمالیا یا بنارس یا بوده‌گایا می‌روند. در حالت‌های عجیب و غریب یوگا قرار می‌گیرند، حشیش می‌کشند، با یکی دو تا سالک روی هم می‌ریزند و خیال می‌کنند نور معرفت بر دل‌شان می‌تابد. هِه هِه!»

اما باز هم بالرام یک قاتل معمولی نیست:« قضیه‌ی عجیبی است یکی را می‌کشی و نسبت به زندگی‌اش احساس مسئولیت و حتی مالکیت می‌کنی او را بیشتر از همه می‌شناسی... حالا فقط تو می‌توانی داستان زندگی‌اش را به سرانجام برسانی.» 

آدیگا قصد ندارد کتابی دشوار برای عده‌ای خاص بنویسد، از این‌رو دیدگاه‌های انتقادی آدیگا به زبانی ساده و گیرا از زبان راوی گفته‌ می‌شود:« مهم‌ترین چیزی که طی ده هزار سال تاریخ از این مملکت بیرون آمده است قفس مرغ و خروس است. دیده‌اید مرغ و خروس‌ها چطور در قفس تنگ همدیگر را نوک می‌زنند و روی هم می‌رینند و همدیگر را هل می‌دهند تا بلکه جایی برای نفس کشیدن باز شود؟... قفس عظیم مرغ و خروس هند... ما در هندوستان حکومت دیکتاتوری نداریم. پلیس مخفی هم نداریم. اصلاً قابل اعتماد بودن خدمتکارها اساس کل اقتصاد هند است. دلیلش این نیست که هندی‌ها آن‌طور که در کتابچه‌ی نخست‌وزیر نوشته شریف‌ترین آدم‌های روی زمین‌اند، دلیلش این است که قفس مرغ و خروس داریم. در تاریخ بشر سابقه نداشته که تعداد قلیلی آدم تا این اندازه مدیون تعداد کثیری باشند. در این مملکت یک مشت آدم، 99درصد باقیمانده را که از هر نظر به همان اندازه نیرومند یا بااستعداد و باهوش‌اند، چنان تربیت کرده‌اند که در بندگی ابدی زندگی کنند. این رابطه‌ی بندگی ابدی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادی یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورت‌تان.

حالا در ذهن انسان اندیشمندی مثل شما دو سوال مطرح می‌شود؛ چرا این قفس کارایی دارد و این همه آدم را یک‌جا گیرانداخته است؟

و آیا کسی می‌تواند از این قفس فرار کند؟ من به جای شما جواب می‌دهم، قربان!

دلیل گیرافتادن ما در این قفس، افتخار و عزت ملت ما و منشأ عشق و وفاداری ما یعنی خانواده است. خانواده‌ی هندی.

دوم این که فقط کسی که حاضر است نابودی خانواده‌اش یعنی گیرافتادن آن‌ها به دست ارباب‌ها را ببیند، می‌تواند از قفس مرغ و خروس فرار کند. این کار از آدم عادی بر نمی‌آید. کار یک آدم عجیب‌الخلقه و لابد ذاتاً گمراه است. در واقع کار یک ببر سفید است.»

پس راوی داستان یک شورشی به سبک خودش است یا می‌شود. او خوب می‌داند زورش نه به ارباب‌ها می‌رسد نه به قانون نه فرهنگ و سنت و نه حتی به خانواده‌ی خودش، پس فقط سعی می‌کند موقعیت خودش را تغییر دهد، او تصمیم می‌گیرد به یکی از ارباب‌ها تبدیل شود یا به زبان سرمایه‌دارانه به یک ارباب کار‌آفرین تا تقدیر خودش را عوض کند و له نشود. هر چند هیچ وقت شبیه یک ببر سفید نبوده باشد.

شناسه کتاب: ببر سفید / آراویند آدیگا / مژده دقیقی / انتشارات نیلوفر