نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

شیاطین

هیچ می‌دانید که ما اغلب از آن چیزی که فکرش را می‎‌کنیم غیرمنطقی‌تر هستیم؟ ما همان طوری که فکر میکنیم خودمان را نمی‌شناسیم و بیشتر اوقات دنبال چیزهایی می‌رویم که نمی‌خواسته‌ایم و در مقابل از چیزهایی که واقعاً می‌خواسته‌ایم وحشت می‌کنیم. درست است! ما همین قدر گیج‌کننده، آشوب‌ناک، درهم و برهم و متناقض‌ایم. درون ما از تمام کسانی که متنفریم یا می‌ترسیم دور نیست. چیزی از ایشان در وجود ما هست. حتی گاهی بی‌دلیل تمام کسانی را که دوست داریم می‌آزاریم و رنج می‌دهیم و ناخواسته از خود می‌رانیم. ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما همین اندازه در غفلت و غرق در چهره‌های متضاد و متناقضِ خود است.

به این ترتیب قرن‌هاست که سنت دیرپایی از فلسفه‌ورزی درباره‌ی کاویدن مغاک چیستی انسان در کار بوده است. اگر انسان حیوانی ترکیبی و پیچیده‌تر باشد با لایه‌ها و بخش‌های بسیار که یکی از یکی عقلانی یا غیرعقلانی‌ترند، پس طبیعی است که درون او به مغاک تعبیر گردد. یافته‌های علم و فلسفه و تاریخ می‌گویند، انسان درهم‌بافته‌ای است از تناقض‌ها و محرک‌های متعارض: خردمندی و بی‌خردی، تدبیر و بی‌پروایی، انکار و ایمان، منطق و خیال. ما همان‌قدر از علم و منطق تغذیه می‌شویم که از اسطوره‌ها، قصه‌ها و افسانه‌بافی‌ها. گاهی می‌توانیم برای دیگران بمیریم، گاهی هم بگذاریم که دیگران از گرسنگی یا سرما هلاک شوند؛ می‌توانیم چیزهایی خارق‌العاده بسازیم آن هم تنها برای آن که از تخریبشان لذت ببریم؛ پس جامعه‌ی انسانی می‌تواند هم‌زمان هم بهشت باشد و هم جهنم.

 اغلب هم میلی به روبرو شدن با خودمان نداریم. دلیل اصلی سرباز زدنِ ما از درگیرشدن با آن مغاک درون‌مان، همیشه تنبلی ذهنی نیست. بیشتر اوقات دلیل آن صرفاً ترس است که باعث می‌شود انسان در سوگ تنهایی خود به هر ابتذالی تن ‌بدهد. پاسکال در تأملات خود گفته که بزرگ‌ترین رنج انسان بودن این است که نمی‌تواند در یک اتاق تنها بی این که کاری کند، با آرامش بنشیند و بنا به گفته‌ی نیچه در کتاب فراسوی نیک و بدش: اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت. پس چگونه و بر مبنای چه اصول و قوانینی باید در مجاورت دهانه‌ی این آتشفشان زندگی کرد و با واقعیت این مغاک کنار آمد؟ راه نجاتی هست که همه چیز واضح و یک‌دست و مستحکم شده و تکلیف خوبی و بدی روشن شود؟

حقیقت این است که تاکنون هیچ علم و تکنولوژی و ایدئولوژیِ آرمان‌گرایی این نوع مشکلات را از بین نبرده است؛ بلکه فقط تا اندازه‌ای شکل آن‌ها را تغییر داده است. قبل از دوران مدرن دست و پنجه نرم کردن با مغاک انسانی در قلمرو دین قرار داشت، اما از زمانی که خدا مرد، انسان معاصر نتوانسته‌ جایگزینی برای آن بیابد. در عین حال نادیده‌گرفتن مشکل و چشم‌دوختن به جاهای دیگر و فراموشی مغاک نیز از گزینه‌های او نیست؛ چرا که انسان‌ها تنها تا جایی می‌توانند خود را بازسازی کنند که بتوانند ژرفای کامل مغاک انسانی را طرح و ترسیم کنند.

آن طور که فلسفه تاکنون گفته است انسان‌ها همواره درحالِ شدن‌اند. انسان‌ها «تکمیل‌نشدنی» هستند و همیشه می‌توانند انسان‌تر شوند. آن‌ها همیشه این استعداد را دارند که تمام تعریف‌های به ظاهر کامل و بی‌نقص در مورد خودشان را تکذیب کنند و به زمین بزنند و خلاف آن عمل کنند. انگار به قول میخائیل باختین مادامی که شخص زنده است با این واقعیت زندگی می‌کند که هنوز تکمیل‌نشده و هنوز کلام غایی خود را به زبان نیاورده است. شاید برای همین است که اصول اخلاقی ایجاب می‌کند با انسانها هم‌چون انسان و نه شیء رفتار کنیم. یعنی باید با آن‌ها طوری رفتار کنیم که گویی هر لحظه توان شگفتی‌آفرینی به آن‌ها عطا شده است و می‌توانند دست به کار تازه‌ای بزنند. نباید درباره‌ی دیگران چه اجتماع و چه فرد بیش از حد مطمئن باشیم.

ادبیات از زمر‌ه‌ی این شگفتی‌آفرینی‌هاست و قدرت چشم دوختن به مغاک ناخودآگاه روان انسان و واقعیت جهان را دارد. من این روزها تازه پس از تمام کردن «شیاطین» و پس از سال‎‌‌ها خواندن مهم‌ترین رمان‌های داستایوفسکی متوجه شدم که هنوز واقعاً او را درک نکرده‌ بوده‌ام. تحمل خواندن شیاطین داستایوفسکی با تصاویر روان‌شناختی آتشین و شدیدی که از همه‌ی شخصیت‌ها نشان می‌دهد، گاهی بسیار سخت و دشوار می‌شد. اما جالب این است که این تصاویر در عین حالی که مرا بهت‌زده می‌کرد، مجذوب هم می‌کرد و می‌دانم که این احساسات متضاد در آنِ واحد، فقط با یک شاهکار برانگیخته می‌شود. 

   ادامه مطلب ...

عشق زیاد هم قیمتی نیست

همه در دریای زندگی شناورند و دنبال یافتن جای درستی برای زیستن و تاب آوردن. اغلب روزها در تکاپو و ماجرا و شب‌ها با انتظار و سکوت می‌گذرند. هر کسی در مواجهه با امواج متلاطم‌ زندگی هیجانات و لذت‌ها، احساسات، آشفتگی‌ها و گرفتاری‌ها، فقدان‌ها، گذارها و گسست‌هایی را تجربه می‌کند. این تجربه‌ها هر چقدر هم ظاهر با شکوهی داشته باشند و گذراندن‌شان در عین دانایی، وقار و بلوغ رفتاری بوده باشد، گاهی ممکن است به نوعی تهی بودن و بیهودگی بینجامند و شکنندگی انسان در مقابل ضعف، مرگ و نیستی را به رخ او بکشند.

درست همین جاست که عواطف طبیعی و خودانگیخته و امیدهای از راه رسیده ظاهر می‌شوند تا آن تهی‌بودگی پیشین را دور بزنند و حتی تحریف کنند تا زندگی ادامه داشته باشد. در نهایت هم «عشق» نه به عنوان ترفندی پیش پا افتاده و احمقانه بلکه به عنوان یک ماجراجویی زیبا، خلاقانه و مخاطره‌آمیز ظاهر می‌شود و انسان را ناگهان از کریدور عادت‌هایش بیرون می‌کشد. مگر نه این است که عشق همان ماجراجویی جذابی است که نیاز به بلندنظری، تهور، شجاعت و صداقت بسیار دارد و به گفته‌ی فیلسوفان، توانایی هر دم بازآفریدنِ خود است و چه بسا که باید شعله‌اش را همواره افروخته نگهداشت. این گونه است که قوه‌ی تخیل انسان، عشق را به کار می‌گیرد که او شهامت پیش رفتن و ادامه دادن زندگی در بزنگاه‌ها را باز یابد. محدودیت و شکنندگی زندگی انسانی را فراموش کند.

شاعران نیز گاهی با کلماتی سست و فریبنده و گاهی هم با زنجیره‌ای از کلمات از عشق می‌گویند و می‌سرایند که زندگی هر قدر عوض شود، عشق به همراه نورها و امیدهایش پابرجاست و نباید حتی در عمق تاریکی نگرانی به دل راه داد. آن‌ها از این دست حرف‌ها زیاد می‌زنند، اضافه می‌کنم مخصوصاً اگر مرد باشند. فرهنگ رمانتیک می‌گوید عشق مثلِ صاعقه سراغ شما می‌آید، بنابراین وقتی پای عشق در میان باشد، کاری از دستتان ساخته نیست. ولی شاید برای زنان اوضاع کمی متفاوت باشد.

 به گواهی تجربه‌ی زیسته، گاهی این اسطوره‌پردازی‌ها درباره‌ی عشق، به زنان آسیب بسیاری زده است، به زنانی که با تن و ذهن خود که جدا از هم نیستند، وظیفه‌ی سنگین غلبه بر ملال و مراقبت از زندگی را بر عهده دارند و خیلی خوب می‌دانند که عشق و کار چقدر به هم پیوسته‌اند. خبر دارند که آدم به چه بهایی می‌تواند هم‌زمان ویران و متمرکز بر کارش باشد. فرو ریخته و لبخند بر لب، غمگین و در دسترس، حسرت‌زده و عاشق. همین طور می‌دانند که رضایت به چیزی که می‌بینند چقدر ساده است و شاید لحظاتی که بیشترین ارزش‌ را داشته‌اند، اصلاً نباید ارزش‌گذاری شوند.

در واقع نمی‌شود اطمینان داشت که عشق در برابر چشمانِ موشکاف، همیشه چیز جالبی به نظر برسد. یک دلیل دیگر این است که در دنیای واقعی خارج از کلمات، انسان‌ها از تاریکی می‌ترسند، درد می‌کشند، فرسوده می‌شوند، غرق می‌شوند و شراره‌ای در اوج تاریکی به کامشان می‌کشد و حتی در لحظه‌ای تمام هستی‌شان خراب می‌شود. آن‌ها ستاره نیستند. انسان‌اند و هر روز غذا می‌خورند، می‌خوابند و سر کار می‌روند. دردهایشان به آمار تبدیل می‌شود. نیاز به فهمیدن نابودشان می‌کند؛ نیاز به تسلی دادن دردها آزارشان می‌دهد. زندگی پیچیده شده است؛ برای همین آن‌ها اغلب در ابهام هستند، صداها و نورها از دست‌شان می‌گریزند. گاهی اوقات بی‌آن که بفهمند چطور شد و اصلاً چرا و چگونه اوضاع عوض شد به حاشیه‌ی زیبایی، زندگی و لذت رانده می‌شوند. زمان می‌گذرد، دوران جوشش و افسون‌زدگی عشق سپری می‌شود و پایان فرا می‌رسد.

انگار آخر قصه است و فقط شما خبر ندارید. شانس دیگری به قصه‌تان می‌دهید. به حافظه‌ی خود رجوع می‌کنید ... ولی انگار آخرِ قصه در همان اولش نوشته شده است. زندگی را نمی‌توان به تمامی در «کلمات» خلاصه کرد. چگونه می‌توان مونولوگ یک «من» در زمان حال و ریتم دقیق رابطه‌اش را با موقعیتی که همان لحظه تجربه‌اش می‌کند، نوشت؟ 

ادامه مطلب ...