نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

میشائیل کلهاس

آیا چیزی مهلک‌تر از این هست که سلیقه‌ها و انتخاب‌های دیگران بخواهند مسیر زندگی ما را مشخص کنند؟ پس چرا باید به واسطه‌ی آثار ادبی گوناگون به دیدن دنیاهای متفاوتی رفت که نویسندگان از منظر خود خلق کرده‌اند؟

این پرسشی شجاعانه است که خواندن و دل‌مشغولی با ادبیات را هدف گرفته است و هر بار از سمتی متفاوت خودش را نشانم می‌دهد. اما بسیار زیباست که «خواندن» همواره پاسخی غافلگیرکننده و رهایی‌بخش به این پرسش دارد.

خواندن در حیطه‌ی ادبیات فرایندی عمیق‌تر و پیچیده‌تر از «دیدن» است. خواندن با گشت‌و‌گذار و عزیمت از جهانی به جهانی دیگر توانایی برکَندن از خویش و پیوستن متهورانه به دیگری را به ما می‌دهد. این زیرورو شدن، همان قوّت و پرمایگی روح است که انسان برای تاب آوردن پیچیدگی‌ها و فراز و فرودهای زندگی به آن نیاز دارد. این همه علاوه بر لذّت بی‌حدی است که خواننده از زیبایی و گیرایی هنری متن می‌برد.

ادبیات آلمان در روزگار پرتلاطم اروپای اواخر قرن هجدهم که رو به مدرنیته داشت، چهره‌ای بی‌قرار و تابناک در خود دارد. هاینریش فون کلایست Heinrich von Kleist نویسنده‌ی نمایشنامه و نوول‌هایی که به واقع عجین شده با زندگی پر تب‌و‌تاب و طوفانی، اما کوتاه او هستند. به همت نیکوی محمود حدادی ترجمه‌ای خوب و قابل اتکا از چند داستان او توسط نشر ماهی در دسترس ما قرار گرفته است.

عنوان کتاب چاپ شده از نام «میشائیل کلهاس» گرفته شده است که بلندترین و به نظر من پرمایه‌ترین داستان کتاب است؛ چرا که با ظرافت و استادی تمام بن‌مایه‌هایی فلسفی از تقدیر انسانی که ناچار است از خود فراتر رود و سیاسی شود را با روایت خود درآمیخته است.

توماس مان سومین برنده‌ی آلمانی جایزه نوبل ادبیات، به مناسبت ترجمه و بازنشر آثار کلایست به زبان انگلیسی در نیمه‌ی قرن بیستم، جستاری در مورد زندگی و آثار او نوشته است که در ابتدای این کتاب آمده است. مطالعه‌ی آن کلید مناسبی برای ورود به دنیای هنرمند است. وی در این مقدمه کلایست را قیاس‌ناپذیر در حیطه‌ی روایت نامیده است و در هر حال بی‌همتا و بیرون از چارچوب هر چه سنت و سرمشق است. هم‌چنین کسی که پیوسته در کلنجار با «ناممکن» بوده است.

چنین توصیفی از نویسنده با شرحی مستند که از زندگی او آمده است، اشتیاقم برای خواندن را به مراتب افزون‌تر می‌کند؛ پس بی‌درنگ به سراغ نخستین داستان می‌روم.

میشائیل کلهاس ‌گویا پرآوازه‌ترین آن‌ها هم هست. روایت مردی شریف و درستکار و بی‌آزار که در عین حال بی‌آن که بخواهد به‌تدریج هراس‌انگیزترین چهره‌ی روزگار خود می‌شود. تجسمی از مفهوم آشکارشدن رذیلت و شر در پس پرده‌ی فضیلت. همین مفهوم در داستان البته با شیب ملایمی برای خواننده هم آشکار می‌شود:

«جهان بی‌شک از این مرد به نیکی یاد می‌کرد اگر که وی در دنبال کردن فضائل خود به راه افراط در نمی‌غلتید.»

این مهارت و توانایی روایت‌کننده است که مخاطب را با ابزارهای آشنای هنری به هیجان بیاورد، بدون این که موضع و قضاوت خود را آشکار کند. با این همه، هیجانی که کلایست بیدار می‌کند از این دست نیست. چیزی که او نوشته است به معنای واقعی نوول است. نوول در معنی لغوی به معنای خبری تازه، نو و بدیع است. هر قدر که در خواندن پیش می‌روم، تازه می‌فهمم که چرا کافکا گفته بود برای دهمین بار غرق در خواندنش شده و حتی نوشتن به فلیسه را برای شبی فراموش کرده بود. متن با تصویرسازی استادانه و از فراز نوشته شده است و باید بدون از دست دادن کلمه‌ای خوانده شود:

«کوتوال با نگاهی نیمبر جواب داد: بی‌مجوز اربابی هیچ اسب‌فروشی حق عبور از مرز را ندارد. اسب‌فروش اطمینان داد تا به حال هفده بار در زندگی‌اش بی‌چنین جوازی از مرز رد شده است و تمام قوانین اربابی مربوط به حرفه‌ی خود را می‌شناسد و چنین مطالبه‌ای قطعاً اشتباه است. از این بابت درخواست بررسی دوباره دارد و نیز این‌که محض راه دراز در پیش رویش، بیش از این بیهوده در این‌جا معطلش نکنند. اما کوتوال گفت که بار هجدهم قسر در نمی‌رود. این حکم تازه صادر شده است و او باید همین‌جا این جواز را تهیه کند و یا برگردد به همان‌جا که بود.»

چیزی که کلایست در داستان خود می‌گوید، به‌راستی خبری نو و ناشنیده است و هیجانی که از خواندن آن به دست می‌دهد، چیزی عجیب و غیرمنتظره است. حسی آمیخته با نگرانی و وحشت! گویی با چیزی خوف‌انگیز مواجه شده‌ای که حتی محاسبات خلقت و آفرینش هم در آن دچار خطایی ناگزیر شده است. آشفتگی احساس، اسب‌فروش نجیب و بی‌مدعا و درستکار را یک‌ تنه به برپا داشتن نظم و عدالت وا می‌دارد. در این مسیر او به جنایت‌کاری تبدیل می‌شود که می‌خواهد نظم را حتی اگر شده با قیمتی گزاف بر فراز پشته‌ای از اجساد و ویرانی‌ها بنا کند.

این‌جا به‌‌روشنی قدرت کلایست در به‌کارگیری ادبیات برای بیان منظری از حقیقت را می‌توان دید. در روایت او گویی همه تصویرها و اندیشه‌های قطعی و نهایی درباره‌ی عقلانیت و فضیلت و انسان و جهان، با خاک یکسان شده است. خِرَد، آن هم در زمانه‌ی روشنگری خوش‌بینانه‌ی اروپا و جوانه زدن مدرنیته دچار گسستی مهیب شده است و پرداختن به همین مفهوم به تنهایی چیزی پیشروتر از زمانه‌ی اوست. شاید به همین علت کلایست در طبقه‌بندی متعارف کلاسیک یا رمانتیک زمان خود نمی‌گنجید.

به این ترتیب واژه‌ها و تصویرها بی‌وقفه درون ما به کار می‌افتند و ذهن را کنده‌کاری می‌کنند. آن‌ها به جان ما می‌افتند و نوری بر پهنه‌ی فهم ما می‌اندازند یا دست کم تاریکی‌های فهم ما نسبت به انسان خردمند را کم‌تر می‌کنند. از خود می‌پرسم این همان انسانی است که امروز هم هست؟ این ماییم، زمانی که با خواست حقیرانه‌ی خود برای کسب لذت، قدرت، ثروت و محبوبیت و هر آن‌چه که حق خود می‌دانیم، انسانیت خودمان را بی‌اختیار و از سر ناخودآگاهی یا تعصب واگذار می‌کنیم.

به قول ویرجینیا وولف برای دریافت کردن و فهمیدن تمام هرچیزی که یک متن در خود دارد باید جسارت تخیل کردن هم داشت و به این اندیشید که آن‌چه که خواندم چه نسبتی با حالا و این‌جا دارد؟ این، همان گسترش دادن دایره‌ی امکانات ذهن ماست که با خواندن ممکن می‌شود. کتاب کلایست به‌راستی بازتاب دقیق چیزهایی است که نبوغ انسانی با الهامی کم و بیش به سامان پدید آورده است، هم جسارت تخیل با خود می‌آورد و هم اندیشیدن به اکنون و جایی که ایستاده‌ایم. یعنی خاورمیانه‌ی قرن بیست و یکم.

قهرمان او در داستانِ کلهاس، فردی کم‌‌وبیش متفاوت از شورش‌کنندگان عادی و راهزنان جوانمرد و خیزش‌های دهقانی انتقام‌جویانه است. جالب است که در نگاه این قهرمان، قانون اولین خشت بنای جامعه محسوب می‌شود. قانون برای کلهاس چیزی بیش از مصلحت و قراردادی اجتماعی برای حفاظت از نظم جامعه است و حتی به عنوان چکیده‌ی وجدان و عقل بشری حرمت و تقدس بالایی هم دارد.

به همین علت کلهاس حتی در اوج مبارزه‌ی خود با ظلم حاکم و بی‌عدالتی روا شده به خودش دنبال مشروعیت و اخلاقی بودن عمل خود است. از نظر او دولت باید پاسدار حقوق افراد باشد و اگر در وظایف خود کوتاهی کرد، در واقع به فرد اجازه می‌دهد با زور بازوی خودش حقش را بگیرد. اما لغزش در مسیر همیشه در کمین انسان بوده و ممکن است. پس در همین حق‌ستانی موجه و مشروع فرد، در چشم‌انداز بستری عمومی به ناگاه حقوق کسان دیگری پایمال شده و از بین می‌رود.

یعنی طبیعت خودکامگی بی‌حد و مرز خود را به رخ انسان می‌کشد و حتی حق‌خواهی به شکل افراطی او را در عرصه‌ی اخلاق، فراتر از حریفان فاسدش می‌برد. کلهاس همه چیز را پای ایمانش به عدالت قربانی می‌کند. پاسدار قانون خود قاتل قانون می‌شود و با استقبال از کیفر خود سرانجام شهید حق‌خواهی خود می‌شود. داستان کلایست ما را وا می‌دارد بپرسیم، آیا این کار ضروری است؟ حاصل پرسیدن، تردید و نقد نگاه بنیادگرایانه به هرچیزی حتی به عدالت آرمانی است.

این برخورد بین خصلت‌ها و سرشت‌های واقعیت انسانی درخشان‌ترین نقطه‌ی روایت کلهاس است. جالب است که در روایت او مذهب حتی در قامت اصلاح‌گرانه‌ی لوتری با نظم سیاسی و قضایی حاکم کمال همکاری را دارد و حتی پشتیبان آن است. صحنه‌های برخورد و مباحثه‌ی کلهاس با شخصیت متجسم مسیحیت که از اتفاق نامش هم دکتر مارتین لوتر است، به نظرم فرازهایی بسیار خواندنی از کار در آمده است. زبان کلایست به قدری دقیق و باریک‌بینانه است که تک‌تک جمله‌ها را باید با وسواس خواند:

«در این شرایط دکتر مارتین لوتر بر آن شد کلهاس را به یاری سخنانی تسلی‌جویانه و به پشتوانه‌ی حرمتی که مقامش در جهان ارزانی‌اش می‌کرد، دوباره به نظم انسانی برگرداند... پس دستور داد اعلامیه‌ای با این مضمون خطاب به او در همه شهرها و روستاهای این امیر‌نشین به دیوارها بزنند:

کلهاس! ای تویی که دعوا داری فرستاده شدی تا شمشیر عدالت را به دست بگیری، این چه گستاخی است، ای بی‌شرم! که در غلبه‌ی اندیشه‌ای ضاله و احساساتی کور، تویی که نفحه‌ی بی‌عدالتی همه‌ی وجودت را از سر تا پا انباشته است، به آن دست می‌زنی؟ در حالی که امیر کشور تو، حق تو را از تو که زیردست اویی دریغ داشت، در نزاع بر سر زخارفی پوچ قیام می‌کنی ای خبیث نابکار و با شمشیر و آتش به اجتماع صلح‌آمیزی حمله می‌آوری که زیر چتر حمایت او زندگی می‌کند!

گمان می‌کنی ای گناه‌پیشه که در روز موعود می‌توانی در پیشگاه خداوند سر بلند کنی؟

- جنگی که من با اجتماع می‌کنم، گناه و جنایت تا آن زمانی شمرده می‌شود که از این اجتماع چنان که شما به من یقین داده‌اید طرد نشده بودم.

لوتر فریاد زد: طرد؟ کدام فکر ضاله‌ای ذهن تو را تسخیر کرده است؟ چه کسی تو را از ساحت جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی طرد کرده؟

کلهاس در حالی که دست درهم می‌فشرد گفت: من مطرود، کسی را می‌خوانم که حمایت قانون را از او دریغ کرده باشند. چرا که من در رشدِ پیشه‌ی صلح‌آمیزم به این حمایت احتیاج دارم. با پشتوانه‌ی قانون است که مرا با آن چه دارم، به پناه اجتماع می‌کشاند و کسی که این پشتوانه را از من دریغ می‌کند، مرا به جمع وحوش بیایان می‌راند.»

داستان‌های دیگر کلایست در این کتاب با عناوین «زلزله در شیلی»، «گنده‌ پیر لوکارنو» و «مارکوئیز فون اُ» جهان هماهنگی را که ادبیات کلاسیک آرزو می‌کرد و می‌کوشید در آثار خود بپرورد، از هم‌گسیخته و آشفته نشان می‌دهند. به نظر می‌آید اگر در روایت‌های او برخورد میان فرد و مناسبات حاکم اجتماعی یا آرمان و واقعیت، برخوردی ناسازگار است به شرایط اجتماعی و تاریخی روزگار او هم برمی‌گردد. به واقع او عصاره‌ی زندگی خود و اندیشه‌ای فراتر از زمانه‌‌اش را در اثرش چکانده و رفته است.

در داستان‌های کوتاه‌تر نیز همین برخورد صاعقه‌وار و حیرت ناشی از آن را با تمام وجود حس می‌کنیم. جهانی که در معرض ویران‌گری تعصب است و عشق در چنبره‌ی ملاحظات اجتماعی گرفتار است و تبدیل به پیوندی مصلحتی شده است، هرج و مرج طبیعت هم ناگهان از راه می‌رسد و زندگی انسان را در خود می‌پیچد. قهرمان‌های کلایست انسان‌هایی هستند با ویژگی‌های زیاده انسانی.

در واقع جذابیتی که در روایت‌های کلایست وجود دارد، ناشی از این است که فرد از یک سو با بینشی خوش‌بینانه به آرمان‌ها چشم می‌دوزد و برای آن‌ها تا پای جان می‌رود و از سوی دیگر واقعیتی پر از جزئیات و دقیق چنان استادانه طراحی شده است که ضربه‌های حادثه را مثل آواری بر سر شخصیت اصلی فرو می‌بارد. اما تمام حرف نه آن خوش‌بینی ساده‌نگرانه است و نه این تاریک‌اندیشی منتهی به پوچی. بلکه نمایش نوعی گم‌گشتگی و حیرت و بی‌پناهی انسان است که در نظام دست‌ساخته‌ی بوروکراتیک‌اش گرفتار می‌شود. دوباره کافکا در ذهنم ظاهر می‌شود.

خبر خوب این‌که درون‌مایه‌ی داستان، در نهایت به هر گونه مطلق‌گرایی و تمامیت‌خواهی وابسته به آرمان شک می‌کند. این شک انسانی دست‌مایه‌ی طنزی دلنشین در پایان روایت‌ها هم می‌شود.

در نگاه کلایست انسان اگر چه از درک حقیقت ناتوان است، به جبران این نقصان توان دیگری در او سر برمی‌دارد که ذاتی اوست و حقیقت را به مانند رویا و گمان انسانی خوابگرد در ناخودآگاه او به تجلی درمی‌آورد. در روایت‌های وی برای انسان، گریزی از این رویا نیست. خواننده چرخه‌ی جنایت‌و‌مکافات و تنهایی خود را در جهان می‌نگرد و در نهایت باز هم پناهگاهی جز خود ندارد.

اما زبان و متن روایت‌ها به گونه‌ای تودرتو است که تمرکزی خاص از خواننده می‌خواهد و مترجم به گفته‌ی خود تلاش کرده است، لحن او را که بخشی از ابزار بیان هنری نویسنده و درخور محتوا و یگانه هم هست، حین ترجمه کردن متن نگه دارد. لحن خاصی که حتی کافی نیست آن را لحنی تاریخی بنامیم. به نظر توماس مان اگر مترجمی شجاع به سمت او بیاید و توفیقی نصفه‌نیمه هم در انتقال زبانش بیابد؛ باید کارش را ستایش‌انگیز دانست. اگر موضوع داستان‌ها چالش برانگیزند، زبان و شیوه‌ی روایت‌شان هم کمتر از آن چالش‌جو نیست.

اگر چه کلایست اقبالی نداشت که معاصرانش مثل گوته و شیلر با نوشته‌هایش تفاهم چندانی داشته باشند و به او اعتنا کنند؛ اما چیزی که به‌راستی گوهری در خود داشته باشد؛ حتی اگر آفریننده‌اش را هم نومید کند و سال‌ها پنهان و دور از چشم بماند، سرانجام نسلی خواهد یافت که ارزش آن را تشخیص دهند. او در حالی که تقدیرش این نبود که درخشندگی ادبی و هنری کار‌هایش را در زمان زنده بودنش ببیند، با شتاب عرصه‌های دیگر را هم آزمود؛ سیاست و حتی نظامی‌گری. جایی به نامزدش نوشت:«باید کاری کنم که حکومت از من می‌خواهد. بدون این‌که در درستی آن چه از من خواسته شده چون‌و‌چرایی بکنم. باید برای اهداف مبهم چنین حکومتی صرفاً یک ابزار باشم و من قادر به چنین کاری نیستم.» عاقبت پس از ناکام ماندن تلاش‌های بسیارش برای ورود و پذیرفته شدن در سطوح نخبگان ادبی هم‌عصرش، حتی نتوانست بر رنج ناشی از کمال‌گرایی هنری خودش غلبه کند؛ به زندگی‌اش پایان داد و به خواهرش نوشت: «حقیقت آن است که روی زمین از هیچ چیز، کمکی برای من برنمی‌آید.»

در این اشتیاق جنون‌آمیز و خشم خودخورانه‌ی نویسنده نسبت به معاصرانش که او را نادیده می‌گیرند، البته مضحکه‌ای غریب و نام‌جویانه هم به چشم می‌خورد که به روح او آسیب می‌رساند و عاقبت او نمی‌تواند از طغیان دوران جوانی خود عبور کند.

هر چه هست آثار او به شایستگی می‌تواند از گنجینه‌های ادبیات آلمان و جهان باشد. چنین دریافتی از کتاب برای من شاید مقوله‌ای ناخودآگاه باشد. اما این یکی از کتاب‌هایی است که پس از خواندن مرا رها نمی‌کند و بدون آن که اراده کنم ناخودآگاه به سمتم برمی‌گردد و به مثابه‌ی چیزی شناور، در مکانی متفاوت از ذهنم جای می‌گیرد.

 شناسه‌ی کتاب: میشائیل کلهاس/ هاینریش فون کلایست/ محمود حدادی/ نشر ماهی


منتشر شده در مجله هنری تحلیلی  کافه کاتارسیس 


زنانی برای ویترین سیاست

واکنش‌های سرد و منفعل کسانی که در ایران خود را فعال زنان می‌نامند و از اتفاق حضور رسانه‌ای پرتعدادی هم دارند، در مقابل محکومیت سیاسی اخیر یک مدیر میانه‌رو در حوزه‌ی زنان، آزمونی برای سنجش سوژگی و عاملیت زنان در عرصه‌های سیاسی به شمار می‌رود.

وضعیت فعلی یک بار دیگر نشان می‌دهد که هر جا کسی از «زنانگی» و «دفاع از ظلم رفته بر زنان» سخنی گفت و هر جا فاعل  ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دچار هیجانات «فمینیستی» شد.

مسأله این‌جاست: زنی که می‌خواهد در قبال الگوهای انقیاد مقاومت کند، تا کجا «در عمل» چنین می‌کند و تا کجا فقط «در حرف» یا فعالیت‌هایی که به تدریج به فشن‌شوها و پادویی در ستادهای انتخاباتی استحاله یافته‌اند؟ این که گفته شود ما می‌دانیم این‌جا، برابری‌طلبی برای زنان رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابری‌طلبیم؛ اما در خفا محدودیت‌های ناگزیر آن را بپذیریم ...آگاهی کاذب است. آگاهی کاذب هم شکل دیگر قفس ایدئولوژی است نه فعالیت برای زنان.

در واقع «مسأله‌ی زن بودن» نه فقط مسأله‌ای صرفاً اخلاقی و زیستی، که به مثابه‌ی مسأله‌ای سیاسی قابل فهم است. حقیقت سیاسی زن، چیزی فراتر از تفسیر ادبی و کشاکش لفظی بر سر واژه‌ی رجل سیاسی و فرصت‌طلبی‌های چند زن برای تصاحب عنوان‌هایی شغلی در سایه‌ی مردان است.

 مسأله‌ی عاملیت زنانه و نقد ایدئولوژی، صرفا نالیدن و نشان دادن تناقضات ایدئولوژی حاکم و در این‌جا نشان دادن ستم‌های نگاه مردسالار و امثال آن نیست؛ بلکه مسأله‌ی مهم تغییر پراتیک و مقاومت عملی و ساختن واقعیت است.

 گاهی مدعیان فعالیت برای زنان، تنها با هیاهوی رسانه‌ای اطراف برابری زن/ مرد و حتی با گرفتن فیگورهای مناسبتی، تنها دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد را بازتولید می‌کنند و پتانسیل مقاومت زنان را به تخدیر ایدئولوژیک و بیراهه‌ در عمل بدل می‌کنند.

 زنانی که برای رسیدن به خودآگاهی تلاش می‌کنند، می‌دانند تا جایی که این «خودآگاهی زنانه» بخواهد در حد شکایت‌های زنانه و نالیدن از ستم تاریخی مردسالاری باشد و به «حقیقت سیاسی زنانه» بدل نشود، این خودآگاهی جز یک خودآگاهی کاذب و ایدئولوژیک نخواهد بود، خودآگاهی کاذبی که حتی در قامت وزیر و وکیل و فرماندار و شهردار زن هم در عمل، فقط مناسبات چیزی را که نقد می‌کند، استوارتر می‌کند.

حال روشن است که نالیدن از مردان و دامن زدن به دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد، چه سقوط تراژیکی را برای زنانی که ساده‌انگارانه می‌خواهند فمینیست و فعال زنان باشند، رقم می‌زند.

تا حقیقت واقعاً موجود زن بودن، به دست خود زنان شناخته نشده و تغییری نیابد و آنان نخواهند برای این تغییر، هزینه‌ای جدی بپردازند و کنش خود را فراتر از اخلاقیات و آرزوهای شخصی‌شان به میدان تاریخ و سیاست نکشانند و حقیقت سیاسی‌شان را نسازند، کسی به آنان رهایی‌شان را هدیه نخواهد داد.

این همه به معنای انکار فعالان اتفاقاً سیاسی زن و کسانی نیست که آشکارا بر آگاهی و کنش‌گری زیستی و سیاسی زنانه اثرگذارند؛ اما موضوع این است که اطلاق نام جنبش فمینیستی در ایران برای این چند تن، حرف بی‌ربطی است.

زنان در هر موقعیتی که هستند، خوب است با راست کردن قامت خود، به این تصاویر کج ومعوج واکنش نشان بدهند. فمینیسم نباید فقط به برچسب ایدئولوژیک و دستاویزی برای حضور نمایشی تبدیل شود. بلکه می‌تواند به جای سرگرم شدن در بازی‌های ساختگی مثل روسری و استادیوم و دوچرخه و رییس‌جمهور زن و ... و ایجاد شکاف نمادین در ساختار عرف اجتماعی، با آگاهی و عمل زنانه به نقد ریشه‌های ساختار مردسالار  بپردازد.

تا وقتی زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، نتوانستند به جمع‌بندی برای فهم خودشان و آزادی‌شان برسند، مصادره‌ی مردان ولو با نیت خیر، از فعالیت‌های فمینیسم ناموجود و یا در حال زایش، فقط وارد کردن ناخودآگاه نگاه مردانه و آگاهی مردانه است. پیش از آن‌که آگاهی زنانه در صحنه‌ی تاریخ و سیاست، خود را به رسمیت نشناسد، به رسمیت شناختن آن به دست مردان، اقدامی مشکوک است. چنان‌که تا‌کنون هم شعار وطنی فمینیسم مرد و زن نمی‌شناسد، به حد کافی فمینیسم ایرانی را مردمحورانه بار آورده و هستی‌شناسی و آگاهی تاریخی زنانه‌ی آن را کم‌رنگ کرده است.

فمینیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش به عنوان زن ایرانی و هم مرد ایرانی را بشناسد. به تعبیر هگل، حقیقت کل است، و بنابراین نمی‌توان با دیدی جزئی و حذفی به‌جایی رسید. این ایدئولوژی است که می‌خواهد «کل» را کنار بگذارد و به شیوه‌ای حذفی، حقیقت را بفهمد. از این جهت، جنبش فمینیستی و خودآگاهی زنانه اگر پا بگیرد می‌تواند برای همه اثر‌گذار و معنی‌دار باشد و حتی وضع مردان را هم ایدئولوژی‌زدایی و روشن کند.

در غیر این‌صورت آیا فمینیسم، همان لباس زیر پشمی قرمزی نیست که  هم باید بدن را از سرما حفظ کند و هم باید نهان بماند؟

 

 

نبرد، پیش مصاف آزموده معلوم است

دوگانه‌ی ساختگی اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، با به‌حاشیه راندن و حتی مصادره به مطلوب کردن تنوعات فکری ایرانیان، برای حاکمیت سیاسی کارکردی متعادل‌کننده داشته و تاکنون کار کرده است. اما در عین حال همین دوگانگی اغلب به هنگام مواجهه با نظام بین‌المللی دچار بحران شده و نه تنها ساختگی بودن آن برملا می‌شود، بلکه به تضعیف اعتبار و موضع ایران در جامعه‌ی جهانی می‌انجامد.

گویا استفاده از زبان دیپلماسی و توانایی گفتگو و مذاکره در این مرز و بوم همیشه با مشکلات پیچیده‌ای روبروست. اگر چه بروز بحران در ارتباط با جهانیان در این سرزمین، چیز تازه‌ای نیست؛ اما با این حال تأثیر و انباشتگی بار آن بر زندگی مردم هیچ‌گاه به روشنی امروز نبوده است. در یک مرور تاریخی مختصر می‌توان دید که چگونه پاره کردن نامه‌ی فرستاده‌ای توسط پادشاه ایران یا به قتل رساندن و غارت بازرگانانی آمده از شرق دور یا بالا رفتن از دیوار سفارتی همراه گروگان‌گیری کارکنانش یا آتش‌‌ زدن یک سفارت و کنسولگری چگونه هزینه‌های گزاف و بی‌موردی به ایران تحمیل کرده است.

 حاکمیت این سرزمین در پس قرن‌ها هنوز هم فن دیپلماسی نمی‌داند و ترجیح می‌دهد با مناسبات دوران پیشادیپلماسی سر کند. گردانندگان امور بر این گمان‌اند که تنها با موضع برحق بودن و دست به انتحار بی‌دلیل زدن و دشمن خونی تراشیدن از کلوخ‌اندازان و یا حاتم‌بخشی و پول خرج کردن بی‌حساب در مجامع بین‌المللی برایش کف خواهند زد و امتیاز خواهند داد؛ یا شاید فقط با یکسره نظر کردن به مؤلفه‌ی قدرت نظامی و اتکا به چند سامانه‌ی ترقه هواکن، از سر اطاعت به خط خواهند شد.

 طُرفه آن‌که حافظه‌ی تاریخی می‌گوید، رها کردن باقی امور و غفلت از مؤلفه‌های دیگر قدرت، درس پر‌هزینه‌ای به حاکمان خواهد داد. در روزگار نامساعدی هم که سایه‌ی کوتاه‌‌‌قامتان بلند شده و دکترهای دست‌ساز سفارشی، صاحب منصب و دفتر و دستک در دیوان شده‌اند، در حالی که حتی سواد و توان روخوانی از متن و تلفظ درست کلمات را ندارند و هر چند وقت یک بار مضحکه به‌پا می‌کنند، وزیری که انگلیسی حرف می‌زند به چیزی در حد معجزه و کرامت ارتقا پیدا می‌کند و چپ و راست هشدار می‌دهند که سخت مراقبش باشید که گوهری بی‌جانشین است و تازه توئیپلماسی هم از او بر می‌آید، اما مشکل جای دیگری است.

البته امتیاز حاصل از نرمش اجباری قریب‌الوقوع در مقابل آمریکا و نظم بین‌الملل چیزی است که اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، دولت چه پنهان و چه آشکار باورش دارد و حتی برای بقا و تثبیت موقعیت و کسب مشروعیت خود به آن چشم دارد؛ پس حاضر نیست از آن چشم بپوشد و پنهانی برایش سرودست می‌شکند. بنابراین اگر لازم باشد هر کدام دیگری را به خودسر بودن، خیانت، ساده‌لوحی و کاربلد نبودن و هول شدن و گرا دادن هم متهم می‌کند. نتیجه چیست؟ فرصت‌سوزی تاریخی و تخریب و از دست رفتن منافع عمومی با بیشترین هزینه از منابع ایران و کمترین استفاده برای همه‌ی ایرانیان.

  اما چرا با این همه تجربه‌ی تاریخی و واقعیت‌های ناگزیر معاصر، دیپلماسی ایرانی در مجموع هم‌چنان به شکلی عجیب از برقراری زبان مشترک منطقی با جهان ناتوان است و با گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه خود، سامان سیاسی موجود و زندگی اکثریت مردم را در قلب خاورمیانه‌ی بی‌قرار، این چنین بی‌قرارتر می‌کند؟ بگذریم از این که ممکن است این ادعاها برای اقلیت معدود کاسبانی از جنس تحریم و برجام و فلان و بیسار و مهلت چندروزه‌ی زراندوزی و فرصت‌طلبی‌شان کار کند. در تحلیل واقعیت بیشتر از همه از دو دلیل می‌توان اسم برد:

نخست، توهم تاریخی مدیریت و رهبری جهان و ابرقدرت شدن است که به اشکال مختلف گریبان ایرانیان را رها نکرده است. هر زمان که سر و کارمان  با غیر ایران بوده است، در طول تاریخ از فره ایزدی و جام جهان‌نمای شاهان گرفته تا ژاندارم منطقه شدن و صدور انقلاب به جهان و مدیریت جهانی و ام‌القرای مسلمانان جهان شدن و برقراری حکومت عدل جهانی همه نمودهای مختلف چیزی است که قرن‌هاست دیگرانی غیر از ایرانیان را داخل آدم و صاحب حق و شعور و فراست حساب نمی‌کند. نفس گفتگو با دیگران و دور یک میز نشستن را کاری غیرضروری، بی‌ارزش و حتی خائنانه می‌شمارد و از اساس با دیده‌ی تحقیر به گفتگو و فن دیپلماسی می‌نگرد.

دلیل دیگر تنوع و ناسازگاری خرده‌‌فرهنگ‌های داخلی است که به شکل دعوا با تمام جهان متبلور شده و صادر می‌شود. تنوع خواست‌ها و سلایق مردمان در هر مملکتی البته طبیعی است؛ اما وقتی در اساس از تنظیم و هماهنگی سازهای مختلف داخلی ناتوانیم، می‌خواهیم صدا فقط از یک ساز که مال خودمان است بلند شود، پس نیاز به تنش و ترس و بلوا داریم تا سازهای مخالف را کنترل و ساکت کنیم.

 در فرهنگ سیاسی ایران گویا موجه‌تر و حماسی‌تر است از حریف و دشمن ناشناخته‌ی خارجی شکست بخوری تا از رقیب داخلی که هم‌قواره‌ی خودت است. ما هنوز هم از پس قرن‌ها برآوردی از تنوع و پراکندگی عقاید، ارزش‌ها، نگرش‌ها و سلایق مردم خودمان نداریم و اصلاً نمی‌خواهیم داشته باشیم. مردمانی که شیعه نباشند یا تمایلی طبیعی و احساسی به زبان مادری نشان بدهند یا خواسته‌ای صنفی داشته باشند و بخواهند با سلیقه‌ی خاصی در حیطه‌ی شخصی زندگی کنند، هنوز تهدیدی امنیتی به شمار می‌روند. ساده است وقتی مشکلات و اختلافات داخلی را نمی‌توان با تدبیر حل کرد و پاسخ منتقدان را داد و با حریفان خودی کنار آمد، باید معرکه‌ای در بیرون مرزها حتی شده در آمریکای لاتین و شامات درست کرد و توجه همه را به آن جلب کرد تا از فشار و انتقادات داخلی کم شود. دشمنی به بزرگی آمریکا هم لازم است که این همه بی‌تدبیری و بی‌لیاقتی و فلاکت روز‌افزون اقتصادی و کم و کاستی در کارکردن را با زیاده‌خواهی‌اش گردن بگیرد.

 این‌جا هنوز توافق بر سر این که چه چیزی را می‌توان حق و منافع ملی نامید، تاکنون ممکن نشده است و گروه‌های فکری و سیاسی داخلی چشم دیدن یکدیگر را ندارند، در حالی که همه روی شکاف مردم و قدرت حاکم ایستاده‌اند و خبری از تدبیر امور نیست، بزرگ‌ترین ادعاها بر زبان‌ها جاری است.

این است که با همه‌ی هنری که نزد ماست و بس، پرسان پرسان این‌جا و آن‌جا از شرق تا غرب روان شده‌ایم و می‌خواهیم بدانیم برای ایران چه برنامه‌ای دارند؟

نجیبانه زیستن

زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازه‌ی سرخی دانه‌های اناری در کاسه‌ای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همه‌گیری کرونا باشد. زیبایی، وعد‌ه‌ی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟

 اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر می‌رسد، عمیق‌ترین پیوند با شرایط اجتماعی‌مان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدن‌هایمان در آن افکنده و تثبیت شده‌ایم. آیا می‌توانیم در حصار خانه‌ها و دور از مناسبات و پیکربندی‌های اجتماعی و نابرابری‌های اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟

به نظر می‌آید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی هم‌چنان طنین‌انداز است. بی‌ربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگی‌ها اهمیت بیشتری و عده‌ای دیگر اهمیت کمتری یافته‌اند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسان‌ها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمی‌شود و زندگی‌شان تا حد زنده‌ماندن تقلیل می‌یابد؟ چرا کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانه‌های مختلف از آن‌ها دریغ می‌شود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت می‌شوند و حتی حکم می‌شود اگر از فلان میل و لذت صرف‌نظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمی‌افتد؟

این پرسش‌ها نشان می‌دهند، سیاست‌های حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمی‌کند. نتیجه‌ی همین سیاست‌هاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمی‌آید و پیشاپیش از دست‌رفته تلقی می‌شود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوه‌ی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمی‌کند.

حتی با نیم‌نگاهی جزئی هم می‌توان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بی‌کفایتی مدیریتی در متعادل‌کردن وضعیت اجتماعی و بی‌اخلاقی صاحبان قدرت، چنگال‌هایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آن‌ها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.

پس باز هم به پرسش آدورنو بر می‌گردم که آیا زندگی بد را می‌توان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب‌ است حین نقدکردن پنجره‌ای هم برای نفس‌کشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستاره‌ای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. می‌بینم امید محال، زندگی‌ها را بیشتر به تنگنا می‌برد. می‌بینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسان‌ها بی‌شرمانه انکار می‌شود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.

بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بی‌ارزش می‌بینند، کسانی که حس می‌کنند، زندگی‌شان ارزش هیچ‌گونه مراقبت و بزرگ‌داشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر می‌کنند حتی لایق کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها و نیکی‌ها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود می‌بینند، زندگی‌شان سزاوار آزادی و احترام، راست‌گویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهره‌مندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظرات‌شان جایی به رسمیت شناخته نمی‌شود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگی‌ای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟

در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که می‌کند؛ اگر حیات یا زیبایی‌های زندگی‌اش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از هم‌نوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.

شاید علت رواج این همه بی‌اخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسان‌ها را «سوگ‌ناپذیران» می‌نامد. کسانی که با نبودن‌شان و آسیب دیدن‌شان کسی به سوگ‌شان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگی‌شان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعه‌ای که نمی‌تواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژی‌های حماقت‌پروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریه‌های گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزه‌ای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگی‌های دیگری است که ما فقط یکی از آن‌ها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری می‌شود بپرسیم زندگی بد را چگونه می‌توان خوب زیست؟

 

حمام‌ها و آدم‌ها

ادبیات روسیه تاکنون در قله‌های بسیاری درخشیده است؛ نویسندگان روس درباره‌ی فضیلت، عدالت، زیبایی، معصومیت و شرارت و امیال هولناک انسان شاهکارهای بی‌بدیلی نوشته‌اند. حرفی نیست؛ اما زندگی پیش پاافتاده و مبتذل مردم عامی به طور معمول راهی به این قله‌ها نداشت، تا زمانی که نیکلای گوگول در اوایل قرن نوزدهم با ذوق و قریحه‌ی استثنایی خود دست به قلم برد.

 این استفاده از طنز بود که نخستین بار نیروی هولناکِ زندگی فاقد معنویت و بلکه مهم‌تر، ریشه‌های اجتماعی آن را آشکار کرد. تضادهای اخلاقی را نشان داد و با زبانی گزنده مورخ راستین روزگار خود شد. امروز اگر بخواهیم بدانیم مردم روسیه در قرن نوزدهم چگونه و به چه چیز فکر می‌کردند، چه آرزوهایی داشتند، داستان‌ها و نمایش‌نامه‌های گوگول یکی از بهترین راه‌هاست.

 سال‌ها بعد در اوایل قرن بیستم چنین حقایقی نیاز به گردگیری داشتند تا فراموش نشوند. این بار میخاییل زوشنکو  Mikhail Zoshchenko، گوگول زمانه‌ی خود شد و با داستان‌ها و نوشته‌های طنازانه، نفس گرم خود را بر آینه‌ی غبار گرفته‌ی اجتماع انسانی روسیه دمید تا تصویر تضادهای واقعی خود و سرخوردگی «آدم‌های اضافی» را در آن ببینند؛ بلکه فرصتی برای بازنگری پیدا کنند.

 زوشنکو قدرت شگفت‌انگیز طنز را دریافته بود و با نوشته‌های خود آن لبخند اشک‌آلود را به صورت مردم هدیه داد و روح انتقادی را به ساده‌ترین شکل ممکن میان آن‌ها زنده کرد. مردم بهترین منتقدان هر جامعه‌ای هستند. آن‌ها خوب می‌فهمند که کدام نوشته‌ها را باید بخوانند و حتی چند بار بخوانند. به همین دلیل زوشنکو با زبان طنزپردازانه‌ی خود به محبوبیت زیادی دست پیدا کرد. خوانندگان آثارش، او را نویسنده‌ی خود می‌دانستند و حتی افراد شرور و مقامات بی‌کفایت را تهدید می‌کردند که درباره‌شان به زوشنکو نامه خواهند نوشت تا آنان را با قلمش افشا کند.

زوشنکو به گفته‌ی خودش در زمانه‌ای باور‌نکردنی زندگی می‌کرد و همیشه این «مردم کوچک» بودند که توجه و هم‌دردی او را بر می‌انگیختند. با این‌که او خود در خانواده‌ای اشرافی و با اصل‌و‌نسب ولی فقیر به دنیا آمده بود؛ ولی همیشه در همه‌ی لایه‌های جامعه و میان مردم عادی، به دنبال راه‌های جدیدی برای فهمیدن واقعیت‌های زندگی می‌گشت. «مردم کوچک» همان کسانی هستند که در پایین‌ترین سلسله مراتب اجتماعی جای دارند و همین مسأله ویژگی‌های روانی و رفتار اجتماعی آنان را رقم می‌زند. نوعی خودکم‌بینی آمیخته با احساس بی‌عدالتی و غرور جریحه‌دار. «آدم‌های اضافی» ادبیات روسی هم کسانی هستند که نمی‌توانند استعدادهای خود را در راه درست به‌کار ببندند و بی‌آن که بخواهند، در تضاد با جامعه قرار می‌گیرند.

«حمام‌ها و آدم‌ها» مجموعه‌ای از سی و پنج داستان کوتاه اوست که آبتین گلکار با زبان و لحنی متناسب از زبان روسی به فارسی ترجمه کرده است. همه‌ی  داستان‌ها  مضمون شیرین «انسان کوچک» و «خنده‌ی اشک‌بار» را در خود دارند و می‌توانند چشمان باز و بینای نویسنده را با قدرت به رخ بکشند.

ابداع و نوآوری زوشنکو در نوشتن، این بود که قهرمانش نه یک پیشرو و انقلابی و نه آگاه به زمان، بلکه یکی از همین انسان‌های کوچک یا آدم‌های اضافی بود که به زبان محاوره حرف می‌زند. این قهرمان آدمی معمولی و متوسط است که نه از سیاست سر در می‌آورد و نه برای آرمان‌های والا مبارزه می‌کند؛ بلکه فقط فرصت دارد برای حل مشکلات روزمره‌ی خودش ایستادگی کند یا در نهایت کلکی سوار کند. این قهرمان همیشه با مشکلات معمولی خودش سرگرم است، وقتی هم کمی سروسامان می‌گیرد، باز مشکلات دیگری مثل کمی مساحت خانه و شلوغی تراموا و حساب و کتاب ازدواج گریبانش را می‌گیرد ... تا جایی که گاهی حتی خود راوی هم فوری «می‌زند به چاک و از غائله دور می‌شود.» راوی که خودش هم آدمی متوسط‌الحال، باکلّه، ولی نیمه‌روشنفکر و اهل دم به خمره زدن است.

البته این قهرمان آن قدرها هم عامی نیست، گاهی پایش به اماکن فرهنگی و هنری هم باز می‌‌شود؛ ولی به هر حال نمی‌تواند به دلیلی با این جریان‌ها همراه شود؛ چون گویا این چیزها برای او ساخته نشده‌اند.

در کل این آدم نسبت به هر گونه ابراز احساسات متعالی و تمجید از آرمان‌های والا بدگمان است:«همه‌ی این چیزها، چه می‌دانم زیبایی و این‌ها در حرف قشنگ است؛ ولی وقتی پای عمل وسط می‌آید همه‌اش یک جوری چرندیات می‌شود.»

قهرمان زوشنکو نماینده‌ی اکثریت مردم روسیه است. قرن‌ها زیر ستم بوده و به همین دلیل بی‌فرهنگ است. این نه گناه، بلکه بدبیاری اوست. او برای تحولات اجتماعی افراطی، آمادگی ندارد و بدتر از آن برای ساختن جامعه‌ای جدید بر اساس آرمان‌های والای انتزاعی. حال این آرمان‌ها هر اندازه هم که انسان‌دوستانه و زیبا باشند.

البته کار طنز راستینی که زوشنکو به کار می‌برد، فقط هجو و خندیدن به این مردم نیست، چنان که بسیاری در زمان ما می‌کنند. در چنین مواقعی نویسنده با قهرمانش همدلی نشان می‌دهد و کمکش می‌کند که از آن ویژگی‌های  زشت  اخلاقی خلاص شود. پیشنهاد او هم این است که بیایید همه با هم و با شور و حرارت با عیب‌های بشر مبارزه کنیم. ولی در عین حال می‌داند که هر برنامه و ایدئولوژی‌ای که بخواهد به سرعت انسان را بازپروری کند حقه و فریب است: «این فریب آخرین چیزی است که این تن فانی ما را ترک می‌کند.»

 او در زندگی‌نامه‌اش که در ابتدای کتاب آمده، نوشته است:«کلاً نویسنده بودن خیلی کار سختی است . مثلاً به خاطر همین ایدئولوژی. الان از نویسنده انتظار می‌رود ایدئولوژی داشته باشد ... این برای من خبر بدی است. بفرمایید ببینم چه ایدئولوژی دقیقی از من در می‌آید، وقتی حتی یک حزب نمی‌تواند مرا به سمت خودش جلب کند؟ من از دید آدم‌های حزب آدم متعهدی نیستم. باشد خودم هم درباره‌ی خودم می‌گویم: من نه کمونیستم. نه اِس‌ اِر. نه سلطنت‌طلب. فقط یک آدم روس هستم. تازه شعور سیاسی هم ندارم. خیلی‌ها به خاطر همین از دست من ناراحت می‌شوند (می‌گویند بعد از سه تا انقلاب هنوز شعور درست و حسابی ندارد) ولی واقعیت همین است. این بی‌خبری‌ها واقعاً مایه‌ی خوشحالی من است. من نسبت به هیچ‌کس احساس نفرت ندارم. این همان ایدئولوژی دقیق من است. از این هم دقیق‌تر؟ بفرمایید. من قوم و خویشی خونی را قبول ندارم و در مورد روسیه هم از روسیه‌ی نتراشیده و نخراشیده خوشم می‌آید.»

برای نوشتن طنز جسورانه و قدرتمند طوری که به آزادسازی تنش‌های اجتماعی بینجامد، همین خشم و چشمان اشک‌آلود  نویسنده لازم است و برای مهار این خشم  و آفریدن خنده‌ی اشک‌بار است که باید با زبان گزنده‌ی طنز از تضادها و واقعیت‌های پنهان نوشت. بی‌جهت نیست که چنین طنز گستاخی را برانگیزاننده‌ی ابداع و آفرینش دانسته‌اند که امکان می‌دهد نگاهی تازه به جهان بیفکنیم و دریابیم هر آن چه وجود دارد تا چه اندازه نسبی است و  یک نظم جهانی سراپا متفاوت تا چه اندازه امکان‌پذیر است.

زبان تند و تیز و شرافتمندانه‌ی زوشنکو در نوشته‌هایش اگر چه بین مردم محبوبش می‌کرد ولی تلخکامی هم برایش داشت. منتقدان می‌خواستند او برای شکوه روسیه بنویسد، نه برای زندگی پیش پاافتاده‌ی مردم ... به نظر آن‌ها او دورنمای اجتماعی نداشت. خرده‌گیری‌ها به اندازه‌ای زیاد شد که او به همراه آنا آخماتووای شاعر محکوم شد. اتهام او تمسخر اهالی روسیه بود. او را تفاله‌ی ادبیات نام نهادند و خواستند که سر عقل بیاید؛ ولی استقلال و مهارناپذیری او به اندازه‌ای بود که باعث هراس حکومت می‌شد. او را از اتحادیه‌ی نویسندگان اخراج کردند ولی نتوانستند بر قلم و ذهن او چیره شوند. همین نشان می‌دهد که طنز چگونه با اتکا به قدرت کلمات همواره با نظام حاکم در ستیز پیدا و پنهان است و رازهای ناگفته‌ای را برملا می‌کند.

زوشنکو در نامه‌ای به ماکسیم گورکی می‌نویسد:«شاعران ما اشعاری درباره‌ی گل و پرنده می‌سرودند؛ ولی در کنارشان انسان‌هایی بدوی، جاهل و حتی هراس‌انگیز زندگی می‌کردند. این‌جا چیزی به شکلی وحشتناک از نظر دور مانده بود.»

 ولی ادبیات ابداعی زوشنکو دو کلیشه‌ی رایج در زمان خود را با قدرت هر چه تمام شکست، ابتدا این‌که روس‌ها آدم‌های خشکی هستند و مهم‌ترین ویژگی ادبی آن‌ها خودنکوهش‌گری و بدگمانی است و دیگر کلیشه‌ی امکان تربیت و به‌وجود آوردن «انسان نو» در شرایط تاریخی جدید بود که اوایل قرن بیستم در روسیه بسیار رایج بود. او نشان داد انسان موجود بسیار پیچیده‌ای است و طبیعت تکامل‌یافته‌ای ندارد. شخصیت هر کس همواره دارای جنبه‌های تیره‌ای هم هست که در پرخاش‌جویی، حساب‌گری، بی‌اعتمادی به اطرافیان و ... نمود می‌یابد. در دوره‌های سراسر حادثه هم که انرژی عظیم درونی جامعه آزاد می‌شود، انسان در بسیاری اوقات به صورت علنی به سوی این خصوصیات سوق داده می‌شود.

 با این حال، او به شکل تحسین‌برانگیزی به انسان عشق می‌ورزد و توصیف کاستی‌های انسان، هدف نهایی او نیست؛ بلکه او انسان را با خنده و زیرکی دعوت می‌کند با تیزبینی بیشتری به خود بنگرد و درون خود تکیه‌گاه‌های اخلاقی بیابد و در برابر ضربات سرنوشت مقاومت کند.

شناسه کتاب: حمام‌ها و آدم‌ها / میخاییل زوشنکو/ ترجمه‌ی آبتین گلکار / نشر ماهی 


مادگی ندارد و بدتر از