نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

پاشیدن خاکستر بر چشم‌ها

سیاست برای انسانی‌تر و اخلاقی زیستن در جامعه ضرورت دارد. چنین سیاستی، سنتی دیرین از جستجوی مدنی سعادت است که آرزو دارد شهروندانی شریف و با فضیلت تربیت کند که خیر و منفعت را غیر از خود برای دیگری هم می‌خواهد. شهر و کشور را در صلح و امنیت، آزاد و عادلانه و از روی انصاف برای همه‌ی شهروندان می‌خواهد. پس اراده‌ای ایجابی برای اتوپیایی شفاف و روشن دارد.

با این اوصاف، اصلاً انصاف نیست اصلاح‌چی‌ها را اهل سیاست و جامعه‌ی مدنی و گفتمان دولت - ملت مقتدر و در پی حکمرانی خوب بنامیم. آن‌ها هنگام خطابه، سخنانی بزرگ بر زبان دارند؛ اما چیزی جز اراده به قدرت نیستند، فقط خطیبانی قدرت‌طلب هستند. اصلاح‌چی اگر از اصلاح امور و امید به آینده حرفی می‌زند، نه به خاطر ماهیت مدنی و انسانی و اخلاقی این مفاهیم؛ بلکه به خاطر تأثیری است که این نوع ادبیات روی مردم آزرده‌خاطر دارد. چیزی که او را مسحور خود کرده، فقط همین قدرت گرفتن از رنج مردم است. اگر رقیبش را در جایگاه ترسناکی می‌نشاند، فقط به خاطر قدرتی است که از راه عایدش می‌شود و اگر از انتخاب شر کمتر در مقابل شر بیشتر می‌گوید، چه هدفی جز عادی‌سازی و استمرار شر می‌توان برایش متصور بود؟ 

از آن‌جایی که اصلاح‌چی در هنگامه‌ی بازی «اراده به قدرت» خالص می‌شود و منفعت خود را به جای منفعت عموم مردم جا می‌زند، نسبت این جماعت با اصلاح همان‌قدر باسمه‌ای است که نسبت آن دیگری‌ها با اصول. اما این اراده به قدرت لزوماً مثل سال‌های قبل عریان و آشکار نیست؛ بلکه به هزار لحن و آوا پیچیده شده است. اصلاح‌چی مورد نظر پیچیده‌تر، چندلایه‌تر و بروزتر شده است. بنابراین او یک روز از اخلاق در سیاست می‌گوید و پای‌بندی به اصلاح‌مداری و گرامر روندهای دموکراتیک و صدای بی‌قدرتان بودن، روز دیگر دم از استراتژی سیاسی واقع‌گرا می‌زند و توجیه رسیدن به هدف با هر وسیله‌ی ممکن حتی با تغییر گرامر و مصلحت موقت هم‌دستی با شر.

به نظر او اگر انتخابات و تلاشی در سطح برای سهم ‌گرفتن در قدرت وجود دارد، لابد مردم دارند تمرین دموکراسی می‌کنند و کشور دارد با رأی دادن و چسبیدن به صندوق دموکرات‌تر می‌شود. اما اصلاح‌چی نمی‌داند که کثرت و تکثر و تنش برای کسب قدرت، زمانی می‌تواند نشانه‌ی دموکراسی و رواداری و آزادی باشد که به مثابه‌ی حق مشروع و اساسی از جانب قدرت سیاسی و حقوقی به رسمیت شناخته و پاس داشته شود. نه این‌که ساختار سیاسی به سبب ضعف مبانی مشروعیت قدرت و ناتوانی از سرکوب و یکپارچه کردن همه، بساط نمایشی صندوق و انتخابات هوا کند. اگر قدرت زورش نمی‌رسد همه را یکدست کند، نشانه‌ی رواداری و مدنیت نیست، نشانه‌ی این است که «زور»ش نمی‌رسد، هرچند «تمنا»ی آن را دارد و گاهی بی‌پرده هم به زبان می‌آورد.

 البته شاید اصلاح‌چی هوش و رتوریک بیشتری برای تسخیر صحنه‌ی اکثریت خاموش و مردد دارد؛ ولی جوی که قدری گشادتر گردد، با پشت کردن به همان‌ها،  هر دو پایش را به سرعت به همان سمتی می‌رساند که قدرت ایستاده و طرف دیگر را عوام و پوپولیست‌هایی خشونت‌ورز که بی‌جهت به همه چیز معترض‌اند، می‌نامد.

 فضای گفتمانی‌‌اش در عمل چنان لغزنده است که در حین بازی کلامی با لفظ قانون و مدنیت، موقعش که بشود زیر میز هم می‌زند و شعارش تخریب و نفی و سلب دیگری می‌شود. اساساً کارایی دیگری غیر از این که سر هر انتخابات میز بازی حریف را به هم بریزد ندارد. نمی‌پرسد حریفی که به گفته‌ی خودش قواعد بازی سیاست و زبان دنیا را بلد نیست و دست اینان را برای اصلاح امور از پشت بسته و اختیارات نهادهایش را گرفته است چرا و چگونه سر میز است. اصلاح‌چی تا سوار قطار است فقط می‌گوید که کاره‌ای نیست و اختیاری برای پیش‌بردن کارها ندارد؛ ولی به محض این‌که از قطار پیاده‌اش کنند، چشمش به ناکارآمدی سوزنبانان و فرسودگی قطار و بحران تمرکز قدرت و اختیارات راننده‌ می‌افتد. آیا کسی از این جماعت اصلاح‌چی، تأثیر این شیفت مداوم در گفتمان و نفاق و سازگاری با شر را بر انسجام اخلاقیات و باورهای مردم سنجیده است؟ این‌جاست که اراده به قدرت این جماعت از هر اراده‌ به قدرت عریان و بنیادگرای دیگری خطرناک‌تر می‌شود.

 

آیا می‌توان ابتذال شر را دور زد؟

در غیاب امر سیاسی یعنی سازوکارهای بسامان و متنوع توزیع و کنترل قدرت، وضعیت آشفته‌ی روزهای انتخابات ربطی به سیاست و سیاست ورزیدن ندارد. برنامه‌ای که «انتخابات» بودگیِ آن به دلایل فراوانی محل پرسش است، نه تنها جامعه را سیاسی نمی‌کند بلکه بدتر آن را در وضعیت «پیشاسیاست» نگه می‌دارد. کسانی که حضور و فعالیت مرئی و نامرئی‌شان در فرایند انتخابات به آخوری از رانت و منصب راه خواهد برد یا امنیت آخور کنونی‌شان را تضمین خواهند کرد، حتی به مرزهای حیوان سیاسی ارسطو نزدیک هم نشده‌اند. آن‌ها فقط با اقلیتی بر سر تقسیم قدرت و منفعت معامله کرده و به توافق رسید‌ه‌اند، نیازی هم به سیاست‌ورزی ندارند. چنین جامعه‌ای با تمام قوا سیاست‌زدایی شده است؛ حتی اگر همه‌ی مردم درباره‌ی سیاست حرف بزنند.

 به سخن دیگر جامعه‌ای «سیاسی» است که در آن مفهوم و امکان تحقق حق برای تک‌تک شهروندان قابل اجرا، دست‌یافتنی و دستِ کم شفاف باشد. تازه داستان فقط به تحقق منفعت فردی ختم نمی‌شود. انسان چون موجودی اجتماعی است و در جامعه زندگی می‌کند، نمی‌تواند بدون پی‌گیری منافعِ جمعی، منفعت خود را تأمین کند. به این ترتیب حتی برای منافع فردی هم باید خود را به منافع جمعی گره زد. امر سیاسی همین گره‌زدن فعالانه است که قدرت را به شکل متناسبی در مویرگ‌های جامعه توزیع کرده و در مجراهای کلان و مهم آن را کنترل‌کرده، وادار به پاسخ‌گویی می‌کند. پس انسان تنها در یک اجتماعِ سیاسی می‌تواند زندگی خوب و اخلاقی داشته باشد‌.

انتخابات زمانی می‌تواند ربطی به سیاست داشته باشد و جامعه را سیاسی کند که اصل اساسی سیاست، یعنی خواست خیر عمومی برای همه تحقق پیدا کرده باشد و آن وقت در مورد جزئیات و اختلاف سلیقه در اجرای برنامه‌ها به انتخاب آرای عمومی مراجعه کنیم. هم‌زمان با ترویج «ما را چه به سیاست» و «جامعه‌ی غیرسیاسی» بسیاری از نیروهای سیاسی، اکانت‌های سیاسی، چهره‌های سیاسی، رسانه‌های سیاسی و ... مشغول سیاست‌زدایی از هشیاری و استقلال درک افرادی هستند که در ادبیات سیاسی اکثریت خاموش یا خاکستری نام دارند و نوع کنش انتخاباتی آن‌ها کمتر قابل پیش‌بینی است و در روزهای آخر رقم می‌خورد. مثلاً با تهدید به از دست رفتن جمهوریتی که اکنون نیز وجود خارجی ندارد یا استدلال‌های سلبی مثل ضرورت انتخاب بین بد و بدتر یا شر کمتر و شر بیشتر تلاش می‌کنند، صورت موجهی به وضعیت فعلی بدهند و هر ایراد و مخالفتی با این فرمول را تنزه‌طلبی یا سستی و انفعال بنامند یا نابازیگران صحنه را متهم کنند که بی‌تفاوت‌اند و نمی‌خواهند دستان‌شان آلوده شود؛ ولی این ترازبندی از کنش سیاسی قابل نقادی است و نیاز به تجدید نظر دارد.

استراتژی رأی سلبی و انتخاب بین «شر کمتر و شر بیشتر» ساده‌سازی‌ها و انگاره‌هایی در خود دارد که مرورشان می‌کنم:

 یکم - انتخاب کردن آگاهانه‌ی شر با وضعیت «یا این یا آن» یا ناچاری «ابتلا به شر» فرق دارد. در عسرتی واقعی که راهی جز این یا آن نیست، انسان با توجه به منطق موقعیت و عقل سلیم به یکی از این دو راه افکنده می‌شود و به همین جهت اگر بتواند معقول‌تر است که به شر کمتر بیفتد. اما آیا حالا چنین ضرورت و افکنده‌شدنی وجود دارد؟ چرا باید به توهم «شر لازم» دامن زد و فقط دو گزینه را اثرگذار دانست؟ به همین ترتیب گزینه‌های دیگر کنش‌گری را حذف کرد یا بی‌اثر و فاقد کارکرد نشان داد؟ به عبارتی اگر نفس انتخاب و برقرار ماندن سازوکار انتخاب مهم است؛ چرا انتخاب گزینه‌ی تأمل و افکنده نشدن در شر را برجسته نکنیم؟

دوم - حتی اگر گمان کنیم ضرورت و عسرتی چنان سهمگین باشد که افراد را در آستانه‌ی افتادن به یکی از دو شر قرار داده باشد، چه مبنایی وجود دارد که در شرایط متشنج و بی‌قرار افراد عادی بتوانند میزان شر را به درستی اندازه‌گیری کنند؟ باید گفت این‌جا بحث انتخابِ یک فرد است نه ساختار. آیا شر کمتر و شر بیشتر فقط در وجود یک فرد خلاصه می‌شود؟ پس منطق موقعیت و توجه به زمینه‌ها و ساختارها کجا رفت؟

سوم - کسانی که دست به انتخاب شر می‌زنند، مدتی که از انتخاب‌شان بگذرد فراموش می‌کنند که خودشان شر را برگزیده‌اند. مسئولیت روی کار آمدن شر به مردم منتقل می‌شود و نتایج أسف‌بار آن هرچه باشد، به‌ جای آن که شر را وادار به پاسخ‌گویی کند، مردم را در جایگاه متهم و پاسخ‌گو خواهد نشاند. در واقع گویا فرمولی آگاهانه استفاده می‌شود تا مردم برای پذیرفتن شر به معنی دقیق کلمه آماده شوند.

چهارم - انتخاب شر در هر سایز و  اندازه‌ای«مبتذل» است و هسته‌ی سخت شر را به تعلیق در نمی‌آورد. مگر این که در این فقره به درجه‌ای پست‌مدرن یا نسبی‌گرا شده باشیم که به هیچ مرتبه‌ای از حقیقت خیر و شر قائل نباشیم.  

 

 

تربیت احساسات و باقی قضایا

انسان ترکیب پیچیده‌ای از احساسات، امیال طبیعی و عقل و حسابگری است. جدی نگیرید اگر زمانی، فراتر از مرزهایش رفته، با شوریدن بر طبیعتش، به کمک یکه‌تازی و توپ و تشرِ عقل و منطق، میل و احساساتش را ندیده گرفته و از میدان زندگی بیرون رانده است؛ در مقابل زمان‌های دیگری احساس گناه کرده و با واکنشی از سر ناچاری سیلابی از احساسات شورانگیز راه انداخته و عقل و منطق را در جایگاه متهم نشانده است. به همین روال قرن‌ها از پی هم، انسان «ملامت کردن احساسات» یا برعکس «به سخره گرفتن عقل» را تجربه کرده است و به نظر می‌رسد حالا دیگر باید فهمیده باشد که هر کدام در جایی به کارش می‌آیند و سامان زندگی‌اش بدون هر کدام از آن‌ها به‌‌سر نمی‌شود. اما هنوز هم انسان، انسان است.

اگر گفته می‌شود انسان بودن وظیفه‌ی لغزنده و دشواری است و آزادی برای انسان همان مسئولیت سنگینی است که باید بپذیرد؛ به همین خاطر است. کنار هم نشاندن و اداره‌ی خودآگاهانه و هم‌زمان عقل و احساس به آسانی ممکن نیست. تاریخ می‌گوید انسان هر اندازه که رشدیافته‌تر باشد، بیشتر و با صورت بهتری می‌تواند نیروی عقل و احساسش را کنترل کند و در مسیر آن‌چه می‌خواهد به‌کار بگیرد. چنین انسانی با پاهایی که روی زمین ایستاده است، سری هم در میان ستارگان دارد؛ ولی اگر قامت و وسعت چشم‌اندازهای زندگی کوتاه بماند، انسان در عمر کوتاهش یا خودبین و عقل‌مدار مثل سنگ و خزه بر روی زمین چسبیده است و یا احساساتی و سانتی‌مانتال چون ابری ناپایدار در آسمان بی‌انتها سرگردان است.

حال روشن است که چرا احساسات مهم است؟ چون هنوز به اندازه‌ای قوت دارد که انسان بدون مهارکردنش به راحتی چشم بر واقعیت می‌بندد و تمام زندگی‌اش در افسون خیالات بی‌حاصل فرو می‌غلتد. این چیزی فقط مربوط به یک فرد یا زندگی شخصی او نیست. در مقیاس بزرگتر مثلاً نسل و جامعه‌ای که خواسته‌ها و اهداف راستین‌اش را فراموش کرده بیشتر از این که عاقل باشد، اسیر احساسات - بخوانید ایدئولوژی - است. احساسات ایدئولوژیک از هر جنسی که باشد، دینی یا لائیک، سوسیالیستی یا لیبرالیستی، اتوپیایی یا دیستوپیایی، این توهم را با خود دارد که تا خوشبختی و سعادت و تحقق آرمان‌ها و آرزوها  تنها چند انتخابات / چند پله پیشرفت / یک انقلاب / یک نهضت / یک جنبش / یک نفی و براندازی / یک سرمایه‌گذاری یا یک ... فاصله دارد. این‌جا هر چیزی را می‌توان به جای سه‌نقطه‌ نشاند، نتیجه تفاوت چندانی ندارد؛ چون در اصل این طور اندیشیدن است که معیوب و ابتر است و به فاجعه ختم می‌شود.

این همان چاهک رمانتیک و ایدئولوژیکی است که ممکن است زندگی نسل‌های متمادی از یک جامعه را مشغول خود کرده و در خود فرو ببرد. همان دوروبرها بعید نیست، امیدهای کوچکی پرورش داده شوند، انگیزه‌هایی نیکو خلق شوند؛ اما خیلی زود یا سستی و کم‌رمقی و انفعال همه‌گیر آن‌ها را نادیده گرفته و می‌پژمرد یا حوادثی از بیرون همه چیز را به شکست ختم می‌کنند. سؤالی که با فوریت به ذهن می‌رسد این است، پس برای رهایی از این چاهک چه باید کرد؟

درست همین‌جاست که اثر نجات‌بخش داستان آشکار می‌شود. داستان در شمایلِ مدرنش یعنی رمان ابتدا همه چیز را به تعلیق در می‌آورد. خیر و شر، رویاها و آرمان‌ها، راه‌های رسیدن به آن‌ها. در رمان هر چیزی که در اطراف شخصیت‌ها شکل گرفته است و البته سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود و این البته کار کمی نیست. رمان‌نویسِ خوب تمایل ما برای رسیدن به پاسخ‌های ساده را عامدانه مختل می‌کند و پیداست که چگونه از این کار لذت می‌برد. در انجام دادن این کارها گوستاو فلوبر Gustave Flaubert یکی از بهترین‌هاست.

 او می‌تواند با قدرت داستان‌سرایی خود، دیدگاه‌های حاضری و همیشگی ما را چه از منشأ عقل باشد و چه هر میل درونی دیگری، سر جایشان بنشاند. به این ترتیب است که دیوار شکننده‌ی خودبینی و تعصب درونی‌شده و ناخودآگاه ما ترک برمی‌دارد و چه بسا هم فرو بریزد.

ولی سبک زندگی ما به سمتی رفته است که کمتر کسی در مقابل متن‌های طولانی تاب می‌آورد. اگر متنی از قرن نوزدهم باشد و کسی درباره‌ی شاهکار بودنش حرفی جنجالی نزده باشد یا عکسی نگرفته باشد و ایونتی جذاب برگزار نکرده باشد که تاب و تحمل‌مان از این هم کمتر می‌شود. اما آیا متوجه هستیم که با چه شتابی، فرصت و لذت آهستگیِ ته‌نشین شدن فهم در جان‌مان را بی‌اختیار در مقابل هیچ واگذار کرده‌ایم؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم این قبیل پیش‌داوری‌ها هر چه هست، نه تنها لذت کنکاش و سیاحت در متن و مزمزه کردن ادبیات برای ساختن و رشد خودمان را از ما می‌گیرد، بلکه به همان اندازه و شاید هم بیشتر ما را از گردش در چشم‌اندازهای جدید محروم می‌کند؛ حتی ما را محکوم به ماندن ابدی و پوسیدن در پیله‌ی تکرار نخ‌نماشده‌ی اطراف‌مان می‌کند.

درخشش کم‌نظیر فلوبر در ادبیات دلیلی مهم دارد. او به گواه تمام متن‌هایش درک درستی از هنر رمان داشته است. هم‌چنین تلاش کرده نشان دهد که چگونه رمان در عین زیبایی می‌تواند نجات‌دهنده باشد. به‌خوبی می‌دانست قالب‌های کمیک یا تراژیک رمان فرصتی مهیا می‌کند که ما موقعیت‌ها و شکست‌های دیگران را به شکلی بسیار عمیق‌تر و تأثیرگذارتر از شرایط عادی خودمان تجربه کنیم.

 تنها این‌گونه از داستان‌سرایی است که ما را دعوت به «درک کردن» و نه «دانستن» می‌کند. «تربیت احساسات» او یکی از بهترین جلوه‌های این دعوت است. این رمان آشکارا نشان می‌دهد، فلوبر به درستی باور داشت که دانستگی انسان چیزی از حماقت او کم نمی‌کند. شاید به همین جهت او خودش دست به‌کار شده و مسیر پر سنگلاخ و دشوارِ «نوشتن» را برای مقابله با حماقت برگزید. در نظر او انسان خرفت و ذاتاً احمق است؛ ولی لحظاتی هست که  نور ذکاوت می‌تابد، مثل آتش‌بازی و تمامِ مسأله تکثیر این لحظات است. بله انسان ابله است ولی ذکاوت هم یک ویژگی انسانی است و این به غایت تسلی‌بخش است.

 فلوبر نویسنده‌ای اصیل است؛ چون با نوشتن این میل را در انسان برمی‌انگیزد که اغفال نشود. برای این برانگیختن و تلنگر زدن هیچ فرصتی از جنس نوشتن را از دست نمی‌دهد. او حتی به نزدیک‌ترین دوستانش، معشوقه‌اش و نویسندگان دیگر به بهانه‌های مختلف نامه‌های مفصلی می‌نویسد. این خیلی خوب است که علاوه بر آثار برجسته‌اش نامه‌های بسیاری از او مانده است که چه بسا کار شرح حال و وبلاگ امروزی را می‌کنند. بیشتر آن‌ها حتی امروز فوق‌العاده خواندنی و با ارزش به نظر می‌رسند. برخی نیز انتخاب شده و در مجموعه‌هایی چاپ و منتشر شده‌اند. من مجموعه‌های مختلفی از نامه‌های فلوبر را با ترجمه‌هایی از اصغر نوری، ابراهیم گلستان، گلاره جمشیدی و نرگس جلالتی دیده‌ام. یکی از بهترین دریچه‌ها برای واردشدن به چشم‌انداز فلوبری جهان همین نامه‌ها هستند. فلوبر در یکی از این نامه‌ها در پاسخ به پرسش زنی جوان نوشته است:

«احساس یا به عبارت صحیح‌تر عادتی وجود دارد که شما از آن بی‌بهره‌اید و آن عشقِ مشاهده است. شما علیه پستی، خودکامگی و بیداد جهان و همه‌ی عفونت‌ها و زشتی‌های زندگی بر می‌آشوبید ولی آیا همه را خوب می‌شناسی؟ همه چیز را بررسی کرده‌اید؟ مثل خداوند به همه‌ی امور احاطه دارید؟ از کجا معلوم که داوری شما به عنوان یک انسان عاری از خطا باشد؟ از کجا معلوم که احساساتتان شما را دچار اشتباه نکرده باشد؟ ما انسان‌ها با هوش و حواس محدود خود چگونه می‌توانیم به شناخت کامل خیر و حقیقت نائل شویم؟ آیا هرگز خیر مطلق را درخواهید یافت؟ انسان برای زیستن باید از تلاش برای داشتن یک عقیده‌ی مشخص درباره‌ی مسائل گوناگون صرف‌نظر کند. بشریت همین است که هست. مسأله نه تغییر دادن بلکه شناختن آن است. کمتر به خودتان بیندیشید. سعی کنید از جلد خودتان بیرون بیایید مطالعات وسیع بکنید. تاریخ بخوانید. خود را به یک کار منظم و خسته‌کننده وادارید. زندگی چنان کریه است که تنها راه تحمل‌کردن آن اجتناب از زندگی است و راه اجتناب از زندگی نیز پناه بردن به عالمِ هنر و جستجوی وقفه‌ناپذیر حقیقت نهفته در زیبایی است.»

پیداست که همین سخت‌کوشی بی‌محابا را خود فلوبر در نوشتن داشته است. دوستانش گفته‌اند آقای فلوبر در تلاشی فرساینده ممکن است سه روز روی یک جمله کار کند. ممکن است نصف روز وقت صرف یافتن محل درست یک ویرگول کند و در تمام این مدت با فنجان‌های قهوه و لیوان‌های بزرگ آب سرد خود را سرپا نگه دارد. او جمله‌ای را که نوشته بارها می‌خواند و وارسی می‌کند تا اطمینان پیدا کند که از هر جهت جمله‌ی خوبی از آب درآمده است. پس نویسنده به انسانی‌ترین شکل ممکن، تمام زندگی‌اش در حال دست و پنجه نرم کردن با ضعف‌های خودش بوده و همیشه در جستجوی تجربه‌های جدید بوده و شاید به همین خاطر آثارش این اندازه عمیق، واقعی و باورپذیرند. ثمره‌ی سخت‌کوشی و وسواس او در نوشتن، آثاری است که از پسِ قرن‌ها هم‌چنان خواندنی، درخشنده و برفرازند.

این نوع سخت‌کوشی‌ها امروز اگر باور نکردنی و حتی غیرضروری به نظر می‌رسند، به‌خاطر رسوب باقی‌مانده از اقسام متنوع ایدئولوژی در ذهن‌هاست. ذهن‌های پروارشده از احساسات و ایده‌پروری‌هاست که هر روز جای عقل و دانایی و خوداگاهی احساسی را تنگ‌تر می‌کند و باعث می‌شود انسان قافیه را به هر چه که غیر انسانی است ببازد.

 در هر صورت عطش جستجوی بی‌وقفه و عمیق و شگرفی در کار است که فلوبر را وا می‌دارد هفت سال پرزحمت از زندگی‌اش را صرف نوشتن رمان تربیت احساسات کند. داستانی که او می‌خواست شبیه هیچ رمان دیگری نشود، کم‌و‌بیش موضوعی نداشته باشد و روی پاهای خودش بایستد و مهم‌ترین و ضروری‌ترین حرف‌ها را بزند. با خواندن کتاب می‌فهمیم که کم و بیش همین طور هم شده است. بهتر است بگوییم موضوع آن از فرط آشکارگی و بدیهی بودن، نادیدنی است اما در تمام سطوح زندگی فرد و جامعه مثل هوا جریان دارد.

زندگیِ شخصیت محوری داستان، یعنی فردریک مورو که فقط فکر می‌کند می‌داند چه می‌خواهد، روابط او و دست‌وپا زدن‌هایش در متن جامعه‌ای که نمی‌داند چه می‌خواهد بهانه‌ای شده است تا به واسطه‌ی داستانی که راوی‌اش به شکلی استادانه نامرئی شده است، مدتی در جامعه‌ی آشوب‌زده‌ی معاصر فلوبر زندگی کنیم. انسان‌ها و جامعه‌ای را ببینیم که به کرّات امید و انگیزه می‌سازند و به دست ناخودآگاه خود ویران می‌کنند. فلوبر در تربیت احساسات تاریخ انسان‌های نسل معاصرش را نوشته؛ اما کیست که نداند بشر حالا هم همان چیزی هست که سال‌ها بوده است. هیچ تغییری به‌سادگی ممکن نیست؛ ولی اگر انسان را چنان که هست بهتر بدانیم و بشناسیم و بفهمیم که چه می‌خواهد، بعید نیست راهی برای سامان دادن نسبی به وضعیت پیدا کنیم. اما دریغ که چاهکی که حرفش را زدیم، می‌تواند قرن‌ها در همان مرحله‌ی  قبل از شناختن و فهمیدن همگان را به خود مشغول کند.

جامعه‌ی بعد از انقلاب فوریه‌ی فرانسه از نظر فرهنگی و سیاسی حوادثی را از سرمی‌گذراند که همه را به یکسان سرشار از حماقت نشان می‌دهد. فلوبر در نامه‌ای به دوستش می‌نویسد:

 «سال 1870 بسیاری از مردم را دیوانه کرد و گروهی را خرفت کرد و مابقی را به حالتی از خشم دائم درآورد. من در این گروه آخری هستم.»

خشم دائم او به جای ویرانگری، تبدیل به نیروی نقادی در جهان ادبیات شده است که با آن کالبد بی‌روح جامعه‌اش را می‌شکافد. جامعه‌ای که با طغیانِ احساسات انقلاب کرده و نسلی بورژوا بر سرکار آورده است که مهم‌ترین ویژگی‌اش «سر درگم بودن» آن است. فلوبر در نامه‌ای به تورگنیف نوشته است:

 «بورژوازی چنان سردرگم است که همه‌ی انگیزه‌هایش را برای دفاع از خود از دست داده است و هر آن‌چه که جانشین‌اش شود هم بهتر از آن نخواهد بود. غمی وجود مرا فرا گرفته است. احساس می‌کنم بربریتی علاج‌ناپذیر از اعماق زمین سر بر آورده است. امیدوارم پیش از آن که همه چیز را با خود ببرد من دیگر زنده نباشم.»

 ولی فلوبر با این همه تلخکامی و یأس هنوز اهل انفعال و بی‌عملی نیست. با نوشتن دست به هجو ادا و اصول نسل انقلاب‌کرده و بورژوا شده‌ی معاصرش می‌زند. هجو تند فلوبر حتی دامن ادعاهای روشنفکرانه‌ی شایع در عصر خود را می‌گیرد. ادعاهایی که نمایشی برای فضل‌فروشی است. در نامه‌ی دیگری به ژرژ ساند نوشته است:

 «هر چه می‌کشیم از بلاهت بی‌نهایت است. کی می‌شود که از شر گمانه‌زنی‌های تهی و ایده‌های همه‌گیر رهایی یابیم؟ هر چه را می‌خوانیم، بدون بحث می‌پذیریم. مردم به جای آزمودن شنیده‌ها، مدام اظهار فضل می‌کنند. عنوان ثانویه‌ی کتابی که دارم رویش کار می‌کنم «دایره‌المعارف بلاهت انسان» است، عنوانی که می‌تواند خودم را هم به زیر بکشد و مرا جزوی از موضوعش کند.»

به این ترتیب فلوبر کتابی نمی‌نویسد که به توهمات خواننده دامن بزند؛ بلکه برعکس با کتابش حفره‌ای درست می‌کند که همه‌ی توهمات و رویاهای خواننده را به کام خود می‌کشد. این جسارت وادارم می‌کند بگویم از میان آن چه تا‌کنون از فلوبر و ادبیات قرن نوزدهم فرانسه خوانده‌ام، تربیت احساسات را کم‌نظیر یافته‌ام و حتی برتر از کارهای دیگر فلوبر. از این حیث که به معنای واقعی کلمه رمان است. نویسنده‌اش استادانه نشان داده که چگونه تمام آرمان‌های عاطفی، هنری و اجتماعی فرد و همین طور جامعه در تماس با واقعیت تحلیل رفته و از بین می‌روند.

تربیت احساسات قهرمان ندارد، راوی‌اش هم نامرئی است. فردریک مورو ضد قهرمان آن است. جوانی جاه‌طلب که به دنبال رویاهایش از شهرستانی کوچک به پاریس می‌رود تا نه تنها ثروت خانوادگی اندک و موقعیت مالی شکننده‌اش را بهبود بدهد، بلکه با هم‌نشینی و معاشرت با بزرگان به حلقه‌های سیاست و قدرت و شهرت وارد شود. از قضا جامعه‌ای که مورو در آن تصویر شده است هم، به تازگی نظم پیشینی خود را زیرورو کرده و همه چیزِ متعلق به گذشته را به شکلی انقلابی به هم زده است و منتظر است نظم و هنجارهای تازه‌ای شکل بگیرد. جامعه نیز مثل مورو در تزلزل، بی‌همتی و عواطف و احساسات انفعالی دست‌وپا می‌زند، گاهی به گذشته باز می‌گردد و گاهی خیال‌پردازی‌هایی آرمانشهری برای آینده می‌کند و در هر حال فرصت‌ها را یکی پس از دیگری به بهای ناچیزی می‌سوزاند.

«فکر که نباشد عظمتی هم نیست و عظمت که نباشد زیبایی هم نیست. او کار سخنوران را خیلی دوست داشت... فردریک می‌گفت که تمام نویسندگان را ترجیح می‌دهد؛ اما او گفت که باید لذت بزرگی باشد در این که آدم توده‌های مردم را مستقیم خودش و بدون واسطه تکان بدهد و ببیند که همه احساس‌های درون خودش چطور به درون بقیه منتقل می‌شود... مشکل در این نهفته بود که در جامعه‌ی مدرن همه می‌خواستند از طبقه‌ی قبلی خودشان بالاتر بروند تجمل داشته باشند... اما تجمل فقط به رونق اقتصادی کمک می‌کند... آن‌هایی که دارند آن‌هایی که دیگر ندارند و آنهایی که سعی می‌کنند داشته باشند اما همه‌شان در پرستش ابلهانه‌ی اقتدار توافق دارند.»

این فلوبر است که خوب می‌داند چگونه با حفظ جذابیت روایت در دل ماجرای کشاکش انسان بین عقل و احساسات  برود. او می‌تواند با نگاه واقع‌بینانه‌ی انتقادی و آیرونیک خود خواننده را وادار کند که ایده‌اش را جدی بگیرد. بارها نزدیک شدن به واقعیت سخت را در زندگی شخصی فردریک مورو و کارها و آدم‌های اطراف او در جامعه دنبال می‌کند؛ ولی باز هم در آخرین لحظه زیر پای فردریک را خالی می‌کند و او را به زمین می‌زند تا تلخی غرق شدن در احساسات را به خواننده بچشاند. فردریک در موقعیت‌های مختلف بارها تنه‌اش به تنه‌ی واقعیت می‌خورد :

«با نزدیکانه‌ترین رازگویی‌ها، همیشه محدودیت‌هایی هست که از شرم بیجا یا ظرافت یا ترحم است. نزد دیگری یا خودت به ورطه‌هایی، منجلاب‌هایی برمی‌خوری که از پیش رفتن بازت می‌دارند. گو این که این را هم می‌دانی که اگر پیش بروی آن یکی درکت نمی‌کند. بیان دقیق آن چه بخواهی دشوار است و از همین روست که به ندرت می‌توان با کسی به کمال یکی شد.»

هم جامعه و هم ضد قهرمان داستان باز هم اسیر سستی و بی‌ارادگی شده و در مقابل آماج احساسات درونی‌اش بی‌دفاع عقب نشسته و مشغول لیسیدن زخم‌هایش می‌شود:

« خیلی از شکل آن تعریف کرد تا مجبور نشود درباره‌ی محتوایش نظر بدهد....»

یا «خودش را با آن آدم‌ها مقایسه کرد و برای تسکین غرور جریحه‌دارشده‌اش بر حماقت‌شان تأکید گذاشت.»

 یا «عشقش ملایمتی مرگ آلود و زیبایی رخوتناکی به خود گرفته بود، بس که شادکامی دلش را نازک کرده بود شورها می‌پژمرند اگر جایشان را عوض کنی.»

و «این که به میانه‌ی ماه تابستان زنان می‌رسید دوره‌ی هم تأمل و هم مهربانی. زمانی که پختگی آغاز می‌شود و نگاه از شعله‌ای عمیق‌تر رنگ می‌گیرد. زمانی که قدرت دل با تجربه‌ی زندگی در هم می‌‌آمیزد و در آخرهای شکفتن‌ها وجود کامل لبریز از غنا و زیبایی‌اش موزون می‌شود. مطمئن از این که خطا نخواهد کرد خود را به دست احساسی رها می‌کرد که به نظرش حقی بود که به بهای رنج و غصه به‌دست آورده بود.»

از این نظر فلوبر را در مقیاس ادبی با کانت مقایسه کرده‌اند که می‌خواسته است با سبک خاص خود، ابزارهای شناخت واقعیت را با ادبیات دگرگون و نو کند؛ اما کار او که گزارش جزء به جزء واقعیت نیست. حتی کتابش نوعی خلاء واقعیت است. هر جا که شد واقع‌گرایی خام را به استهزاء می‌گیرد و در عین حال می‌خواهد در شخصیتی که خلق کرده فرو رود و واقعیت را از چشم او ببیند؛ بی‌آن که خودش به عنوان روایت‌کننده حضور داشته باشد یا قابل مشاهده باشد:

«افراد سخیف و کوته‌بین، خودستایان و مشتاقان می‌خواهند از هر چیزی نتیجه‌ای بگیرند هدف زندگی و بعد لایتناهی را جستجو می‌کنند. با دست‌های حقیرشان مشتی شن برداشته و به اقیانوس می‌گویند می‌خواهم شن‌های ساحل را بشمارم. ولی وقتی شن‌ها از میان انگشتان‌شان فرو ریخت و شمارش به درازا کشید، پای بر زمین می‌کوبند و گریه سر می‌دهند. می‌دانید با شن‌های ساحل چه باید کرد؟ باید روی آن‌ها زانو زد یا راه رفت. شما هم راه بروید.»

سبک خاص فلوبر همین است. راه رفتن روی آن‌چه واقعیت دارد. همین طور همراهی با حرکت و لیز خوردن و تکان خوردن حین راه رفتن.  فهمیدنِ هر نوع تحول، انقطاع و آشوب در ماهیت انسان و جامعه  برای دیدن و شناختن بهتر و دقیق‌تر:

«من به تحول دائمی بشریت و اشکال گوناگون آن اعتقاد دارم. به همین دلیل هم از تمام  چارچوب‌هایی که می‌خواهند بشریت را به زور در آن‌ها بگنجانند و از تمام شیوه‌هایی که برای تعریف بشریت به کار می‌برند و تمام نقشه‌هایی که برای آینده‌ی بشریت می‌کشند بیزارم. دموکراسی آخرین حرف بشریت نیست. همان‌طور که قبلاً بردگی و فئودالیته و سلطنت نبوده است. افقی که آدمی می‌بیند سر منزل افق‌ها نیست، زیرا فراتر از آن افق‌های دیگری نیز وجود دارد. زیرا به نظر من جستجوی بهترین دولت کار احمقانه و جنون‌آمیزی است. برای من بهترین آن چیزی است که در شرفِ احتضار است؛ زیرا چیز تازه‌ای می‌خواهد جای آن را بگیرد.»

ذهن پیشرو و درخشان فلوبر در پس این جملات پیداست. نکته‌‌ی جالبی هم در مقایسه‌ی نوع مدرن و امروزی بودن فلوبر با  نویسندگان معاصر وجود دارد. در فرم‌های مدرن داستان‌نویسی، میان نویسندگان معاصر متداول است که فرم را سیال و بی‌شکل کنند. مثلاً برای نشان دادن آشوب و دگرگونی و متغیر بودن جهان و انسان، زمان را پس و پیش کنند، شالوده‌های روایت و شخصیت‌ها را بشکنند و از دستور زبان گرفته تا مکان و منطق واقعیت و روایت، خلاصه همه‌ی کلیشه‌ها را به هم بریزند تا فرم با محتوا همراهی کند؛ عدم توازن و تضاد را القا کند. در حالی که فلوبر دچار این نوع ساده‌لوحی نمی‌شود. در شیوه‌ی فلوبری محتوا هر اندازه آشفته‌تر و ناهمخوان‌تر است، متن و روایت منظم‌تر و به قاعده‌تر و یک‌پارچه‌تر است و امروزگی واقعی فلوبر همین است که باعث می‌شود هر کسی تربیت احساسات او را می‌خواند، شگفت‌زده می‌شود که چرا یکی از بلندپروازانه‌ترین کتاب‌های فلوبر به اندازه‌ی دیگر اثرش شناخته نشده و معروف نیست.

مهدی سحابی هم با یکی از هنرهایش که عبارت از ترجمه‌ی آثار ادبیات فرانسه است، کار فلوبر را برای خواننده‌ی فارسی زبان تمام کرده است. سحابی چنان که دیده‌ایم اغلب به سراغ متونی رفته است که مترجمان دیگر غالباً به واسطه‌ی پیچیدگی و دشواری از کنارشان گذشته‌اند. او بارها از دالان‌های تودرتوی زبان فرانسه با سلین و دوبووار و پروست و فلوبر گذشته است و کار ترجمه‌شان را با کفایت و وفاداری کامل به زبان و روح اثر به سامان رسانده است. این بی‌پروایی او در ترجمه مدیون شناخت و درک عمیق او از هنر و ادبیات و رمان است. همین طور بخش بزرگی از شناخت و بهره‌ی ما از ادبیات فرانسه مدیونِ مهدی سحابی عزیز.

 شناسه‌‌ی کتاب : تربیت احساسات / گوستاو فلوبر / مهدی سحابی / نشر مرکز


 منتشر شده در مجله هنری تحلیلی  کافه کاتارسیس

 

راه‌هایی برای نرفتن

گاهی اصرار به ماندن در بازی، بازیگران را چنان مسخ و تسلیم سوگیریِ آرزواندیشانه می‌کند که نمی‌توانند در عمل به استلزاماتِ بازی پای‌بند بمانند. آن‌ها رقبا و مختصات و شرایط زمین بازی و قواعدش را از یاد می‌برند و هر چه بگویی باور ندارند که این فقط یک بازی است که چندی پیش خودشان برپا کرده‌اند. این اختلال ادراکی و کژفهمی باعث می‌شود دیگر ارتباطی عینی با واقعیت بیرونی و با تماشاگران داخل و خارج بازی نداشته باشند و در وضعیت مضحکی مستقر شوند؛ هر چه پیش بروند، گویی فرو می‌روند.

 اگر با همین ملاحظه به بحث‌های سیاسی روز برگردیم، ماجرا شفاف‌تر می‌شود. کسانی که چراغ به دست گرفته و این روزها دنبال جمهوریت و مردم می‌گردند یا نگرانی‌شان را در باب امکان از دست رفتن جمهوریت و برآیند خواست مردم در رسانه‌های متنوع فریاد می‌زنند، در حال سکندری خوردن  و زدنِ تپق فرویدی هستند.

ایده‌ی مرکزی ساختار جمهوری اسلامی از ابتدا تشکیل ساختاری از اسلام شیعی و سیاسی شده با هویت ایرانی بوده است. خط مشی و هدف‌گذاری کنونی هم برپا داشتن «تمدن نوین اسلامی» است. این پروژه ربطی به جمهوریت و دولت - ملت سازی مدرن ندارد؛ حتی اگر علاقه‌ای مصلحتی به استفاده از لفظ جمهوری توسط طراحان وجود داشته، اکنون بخش عقلانی‌ترِ حاکمیت به این صورت‌بندی رسیده است که نیاز کمتری به تظاهر دارد و می‌تواند به شکل شفاف‌تری از پروژه‌ی خود دفاع کند.

این پروژه هیچ ربطی به پرسشِ محوری که ایرانیان حدود صد سال پیش در مواجهه با دنیای دیگر از خود پرسیدند، ندارد. آن پرسش برای دهه‌ها در آماج انواع ایدئولوژی‌ها محو شده و اکنون در ذیل بحران‌ها و تعارضات دیگری فراموش شده است. پرسش از این که ایرانِ واقعی با همین مردم که دارد و سرمایه‌ها و جغرافیای موجود کنونی‌اش چگونه می‌تواند دولت - ملتی برخوردار از سعادت باشد؟ جمهوری‌خواهی یا مشروطه‌خواهی یا ... یکی از پاسخ‌های ممکن برای چنین پرسشی می‌توانست باشد.

اما سال‌هاست که به جای پرداختن به این پرسش، نزاع بر سر رویاها و ایدئولوژی‌های ناممکن و دور از واقعیتِ موجود ایران ادامه دارد. که اگر این طور نیست ساختارِ حاکمیت کی و کجا خواسته است تکلیف خودش را با این پرسش روشن کند؟ آیا ساختاری که به پرسش حداکثرِ منافع و سعادت برای همه‌ی ایرانیان گره نخورده باشد و ربطی به آن نداشته باشد را می‌توان دارای مشروعیت یک پاسخ موجه دانست؟ کجا و کی و با کدام پیشینه و کار نظری تشخیص دادیم ایرانی که برای قرن‌ها مونارشیک بوده به واسطه‌ی گروهی که مسخِ بازی ترکیب دین و دنیا شده و بازی هر چند پرسر و صدا و پر‌تماشاگری راه انداخته است، می‌تواند یک‌باره جمهوری شود؟ آیا آن منفعت و سعادت مشترک برای همه‌ی ایرانیان با یک نامگذاری متناقض و تجاوز به روحِ کلمات محقق می‌شود؟

پرسشی نباشد پاسخی هم وجود نخواهد داشت. پیداست که چنین ساختاری از درون دچار بحران می‌شود؛ چون به صورت دوفاکتو یعنی غیررسمی و در عمل به همه‌ی ایرانیان متصل و مربوط است؛ اما به صورت دوژور یعنی در لفظ و قانون در پی تدارک تمدن مقتدر شیعی و اسلامی است. کسانی که این‌جا به بالانس کردن دو هویت ‌می‌اندیشند، دل به رویای محالی داده‌اند که کمترین بهره از واقعیت‌های ایران را دارد؛ اما با هزینه‌های فراوان، نسل‌هایی را به خود مشغول کرده است.

 البته کارکرد این قبیل رویاها، بهانه‌ی جلوی چشم ماندن و روی صحنه نقش گرفتن برای عده‌ی قلیلی است که می‌تواند فقط آن‌ها را به منابع قدرت وصل کند. اما همان منفعت مشترک برای همه که بتوان آن را به جمهوریت گره زد نیست. پس آیا جمهوریت خاصی وجود دارد که فقط به کار گیراندن یک بازی می‌آید؟ این کدام جمهوریت است که با کشتن و زندانی کردن و تفتیش و اجبار در عقاید و تبعیض و فساد سیستماتیک و رانت و نظام‌های حامی - پیرو و نادیده گرفتن منافع و رفاه بسیاری از  ایرانیان آسیب‌دیده و از بین نمی‌رود، اما با دستکاری در سازوکار انتخابات از بین می‌رود و فقط رانده‌شدگان از بازی قدرت را نگران می‌کند؟

به نظر می‌رسد این ساختار اگر هم نسخه‌های دیگری داشته باشد، بحران‌هایش کمتر از نمونه‌ی فعلی نیست. بنابراین عقلانیت و نوعی ملازمت علم و عمل باعث می‌شود که امکان تحقق هر جمهوریتی را در بستر عینی، ذهنی و تاریخی و فرهنگی ایران به حاشیه ببرد. طوری که حتی پای‌بندی به قوانین و حقوق شهروندی و قدرت دموکراتیک دادن به اکثریت شهروندان ایرانی که مسلمان هم هستند، دیگر جمهوری اسلامی نخواهد بود.

نیروهای سیاسی اگر چنان که می‌گویند پروای آزادی و عدالت دارند، نمی‌توانند و نباید خود را محدود به شکل و صورت واحدی از ساختار سیاسی کنند که امکان و لوازمی برای تحققش در زمین واقعیت وجود ندارد.

تن به درد دادن

بعد از خبر هولناکی که در شهر پیچید یا بعد از هر اضطراب کلافه‌کننده‌‌ از مبهم بودن آن‌چه بر سرمان خواهد آمد، یکی می‌پرسد: کاری از دست علوم انسانی برمی‌آید؟ گفته می‌شود عموماً آن که دهانش پر از حرف است، دست‌هایش خالی از عمل است. عمل؟ علم؟ تحلیل؟ سیاست؟ نظریه؟ داستان؟ حال کدام یک به کار می‌آیند؟ هر پاسخی به این سؤال می‌تواند مخاطره‌آمیز باشد و از ادراک مستقیم و خودآگاهی گوینده و شنونده‌اش رهزنی کند. پیش از هر انتخاب و پاسخ بله و خیر باید مراقب سرریز شدن احساسات شد. احساسات که سرریز شود، فوران کردنش مداوم شود؛ به این می‌ماند که قرص رخوت‌آوری بالا انداخته‌ایم و همین‌طور بی‌هدف چشم دوخته‌ایم به آینده؛ بی این‌که مسئولیتی برای انسان بودن‌مان داشته باشیم.

آن کنترل و مراقبت از احساسات که گفته شد با ابراز احساسات نکردن یا سرکوب کردن و فروخوردن احساسات یکی نیست. معنی‌اش فقط این است که نسبت به تمام واکنش‌های اولیه و ابراز انزجارها و خشم و ترس و تأسفِ خود، آگاه باشیم و زیر سیلان احساسات و پاسخ‌های آماده مدفون نشویم. آن‌ها تبدیل به اولین موانع فهمیدن و انسان بودن ما خواهند شد. یادمان باشد هنوز اولین قدم را هم برنداشته‌ایم و بی‌دفاع بر سر راه پدیده‌هایی فجیع‌تر و دهشتناک‌تر نشسته‌ایم. احساس زجرآور «ناکافی بودن» و «نشنیده شدن» تا ابد با ماست.

 تجربه‌ی تاریخی انسان و حاصل تمام تلاش‌های اصیل انسان می‌گوید، قدمی که می‌تواند این غول را در شیشه کند و حرکاتش را مهار کند، شناختن و فهم دقیق آن است. فهمیدن می‌تواند ریشه‌ها و بنیادها را به ما نشان بدهد. ما خیال می‌کنیم که می‌اندیشیم و عمل می‌کنیم... اما به‌ راحتی فراموش می‌کنیم دیگران یا دیگرانی در ما هستند که عمل می‌کنند. عادت دیرپا به الگوهای کهنی تبدیل شده است که قدرت اغواگر عظیمی را حمل می‌کند. آیا انسان سزاوار این نیست که از اغواشدگی رها شود؟

 هم‌چنین «شناخت» می‌تواند در برابر خوی نابودنشدنی انسان بایستد. همان خوی و عادت آزاردهنده‌ای که انسان را وا می‌دارد، فوری و بی‌وقفه دست به داوری بزند. داوری پیش از« فهم» یا حتی داوری در غیاب فهم.  

این به تعلیق درآوردن داوری‌های اخلاقی که به تمامی از چاه گذشته تغذیه می‌شوند، به معنی غیراخلاقی بودن و زیستن بی‌اخلاق نیست. قضاوت نکردن مطلق و کرختی و بی‌تفاوت بودن هم نیست. به یک معنی هیچ یک از این‌ها نیست. پذیرفتن و تن دادن به تعلیق داوری، فقط نوعی «گشودگی» خودآگاه انسانی ماست. این تعلیق ما را کمی رهاتر و آزادتر می‌کند؛ که اوج بگیریم و بتوانیم سرزمین‌های بیشتری از ناخودآگاه تودرتوی خودمان را ببینیم. در ابراز احساسات متوقف نشویم. از آستانه‌ی تضادها و آوارگی‌ها‌یمان در جهان عبور کنیم و هویت انسانی بگیریم.

ما در شرایط خطرناکی زندگی می‌کنیم. آن چه که ساخته‌ایم و آن‌چه که تاکنون به آن نیندیشیده‌ایم، قدرت و شدت گرفته و خطرناک شده است. اگر نتوانیم پیچیدگی و وسعت ناخودآگاه‌مان را ببینیم، ناگهان تکلیف همه چیز روشن می‌شود. پیچیدگی‌ها از بین می‌روند. انسان‌ها دیگر انسان نیستند، دسترسی به آزادی و انتخاب فردی ندارند. نماد خیر‌اند یا نماد شر. یکسره معصوم و پاک و سفید یا به تمامی روانی و قاتل بالفطره و سیاه. دیگر انسان آن وجود خود انگیخته‌ای که می‌تواند بهتر یا بدتر شود نیست. راه برای هر تغییری در پایان‌بندیِ داستان بسته شده است. یک داستان بیشتر وجود ندارد. چه دنیای تاریکی!

راستی چرا مدرن شدن گاهی این قدر خودش را جدی می‌گیرد؟ بدتر از آن چرا ادای مدرن شدن، کمی نمی‌تواند به خودش بخندد؟ شاید خندیدن به آن راهی باشد برای فرونشاندن عطش و آتشی که به پا می‌کند. آتش که خاموش شود و انسان در فرصت صلح و ثبات به دست آمده مرزهای خودآگاهی‌اش را بزرگتر کند و در نتیجه آزادتر باشد، می‌تواند درباره‌ی دیگران کنجکاو باشد. می‌تواند برای درک کردن حقایقی متفاوت از چیزی که خودش باور دارد تلاش کند. هر انسان می‌تواند روایت و داستان خود را بگوید و ضمن گفتن آن داستان دیگری را هم بشنود. راستی اگر برای همین گفت‌وشنود متقابل با دیگری نبود برای چه از غارها بیرون آمده‌‌ایم؟

 

بی‌تاب می‌شود این دل، که می‌بینمت تن به درد داده‌ای.

درمانده‌ات می‌بینم، در می‌مانم.

پس ابری تار پیش چشمم می‌تند

و ناله‌ای زار گوشم را می‌آکند و آن‌گاه اشک چو بارانم.

                                                                                                    « آیسخولوس»