نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

تربیت احساسات و باقی قضایا

انسان ترکیب پیچیده‌ای از احساسات، امیال طبیعی و عقل و حسابگری است. جدی نگیرید اگر زمانی، فراتر از مرزهایش رفته، با شوریدن بر طبیعتش، به کمک یکه‌تازی و توپ و تشرِ عقل و منطق، میل و احساساتش را ندیده گرفته و از میدان زندگی بیرون رانده است؛ در مقابل زمان‌های دیگری احساس گناه کرده و با واکنشی از سر ناچاری سیلابی از احساسات شورانگیز راه انداخته و عقل و منطق را در جایگاه متهم نشانده است. به همین روال قرن‌ها از پی هم، انسان «ملامت کردن احساسات» یا برعکس «به سخره گرفتن عقل» را تجربه کرده است و به نظر می‌رسد حالا دیگر باید فهمیده باشد که هر کدام در جایی به کارش می‌آیند و سامان زندگی‌اش بدون هر کدام از آن‌ها به‌‌سر نمی‌شود. اما هنوز هم انسان، انسان است.

اگر گفته می‌شود انسان بودن وظیفه‌ی لغزنده و دشواری است و آزادی برای انسان همان مسئولیت سنگینی است که باید بپذیرد؛ به همین خاطر است. کنار هم نشاندن و اداره‌ی خودآگاهانه و هم‌زمان عقل و احساس به آسانی ممکن نیست. تاریخ می‌گوید انسان هر اندازه که رشدیافته‌تر باشد، بیشتر و با صورت بهتری می‌تواند نیروی عقل و احساسش را کنترل کند و در مسیر آن‌چه می‌خواهد به‌کار بگیرد. چنین انسانی با پاهایی که روی زمین ایستاده است، سری هم در میان ستارگان دارد؛ ولی اگر قامت و وسعت چشم‌اندازهای زندگی کوتاه بماند، انسان در عمر کوتاهش یا خودبین و عقل‌مدار مثل سنگ و خزه بر روی زمین چسبیده است و یا احساساتی و سانتی‌مانتال چون ابری ناپایدار در آسمان بی‌انتها سرگردان است.

حال روشن است که چرا احساسات مهم است؟ چون هنوز به اندازه‌ای قوت دارد که انسان بدون مهارکردنش به راحتی چشم بر واقعیت می‌بندد و تمام زندگی‌اش در افسون خیالات بی‌حاصل فرو می‌غلتد. این چیزی فقط مربوط به یک فرد یا زندگی شخصی او نیست. در مقیاس بزرگتر مثلاً نسل و جامعه‌ای که خواسته‌ها و اهداف راستین‌اش را فراموش کرده بیشتر از این که عاقل باشد، اسیر احساسات - بخوانید ایدئولوژی - است. احساسات ایدئولوژیک از هر جنسی که باشد، دینی یا لائیک، سوسیالیستی یا لیبرالیستی، اتوپیایی یا دیستوپیایی، این توهم را با خود دارد که تا خوشبختی و سعادت و تحقق آرمان‌ها و آرزوها  تنها چند انتخابات / چند پله پیشرفت / یک انقلاب / یک نهضت / یک جنبش / یک نفی و براندازی / یک سرمایه‌گذاری یا یک ... فاصله دارد. این‌جا هر چیزی را می‌توان به جای سه‌نقطه‌ نشاند، نتیجه تفاوت چندانی ندارد؛ چون در اصل این طور اندیشیدن است که معیوب و ابتر است و به فاجعه ختم می‌شود.

این همان چاهک رمانتیک و ایدئولوژیکی است که ممکن است زندگی نسل‌های متمادی از یک جامعه را مشغول خود کرده و در خود فرو ببرد. همان دوروبرها بعید نیست، امیدهای کوچکی پرورش داده شوند، انگیزه‌هایی نیکو خلق شوند؛ اما خیلی زود یا سستی و کم‌رمقی و انفعال همه‌گیر آن‌ها را نادیده گرفته و می‌پژمرد یا حوادثی از بیرون همه چیز را به شکست ختم می‌کنند. سؤالی که با فوریت به ذهن می‌رسد این است، پس برای رهایی از این چاهک چه باید کرد؟

درست همین‌جاست که اثر نجات‌بخش داستان آشکار می‌شود. داستان در شمایلِ مدرنش یعنی رمان ابتدا همه چیز را به تعلیق در می‌آورد. خیر و شر، رویاها و آرمان‌ها، راه‌های رسیدن به آن‌ها. در رمان هر چیزی که در اطراف شخصیت‌ها شکل گرفته است و البته سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود و این البته کار کمی نیست. رمان‌نویسِ خوب تمایل ما برای رسیدن به پاسخ‌های ساده را عامدانه مختل می‌کند و پیداست که چگونه از این کار لذت می‌برد. در انجام دادن این کارها گوستاو فلوبر Gustave Flaubert یکی از بهترین‌هاست.

 او می‌تواند با قدرت داستان‌سرایی خود، دیدگاه‌های حاضری و همیشگی ما را چه از منشأ عقل باشد و چه هر میل درونی دیگری، سر جایشان بنشاند. به این ترتیب است که دیوار شکننده‌ی خودبینی و تعصب درونی‌شده و ناخودآگاه ما ترک برمی‌دارد و چه بسا هم فرو بریزد.

ولی سبک زندگی ما به سمتی رفته است که کمتر کسی در مقابل متن‌های طولانی تاب می‌آورد. اگر متنی از قرن نوزدهم باشد و کسی درباره‌ی شاهکار بودنش حرفی جنجالی نزده باشد یا عکسی نگرفته باشد و ایونتی جذاب برگزار نکرده باشد که تاب و تحمل‌مان از این هم کمتر می‌شود. اما آیا متوجه هستیم که با چه شتابی، فرصت و لذت آهستگیِ ته‌نشین شدن فهم در جان‌مان را بی‌اختیار در مقابل هیچ واگذار کرده‌ایم؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم این قبیل پیش‌داوری‌ها هر چه هست، نه تنها لذت کنکاش و سیاحت در متن و مزمزه کردن ادبیات برای ساختن و رشد خودمان را از ما می‌گیرد، بلکه به همان اندازه و شاید هم بیشتر ما را از گردش در چشم‌اندازهای جدید محروم می‌کند؛ حتی ما را محکوم به ماندن ابدی و پوسیدن در پیله‌ی تکرار نخ‌نماشده‌ی اطراف‌مان می‌کند.

درخشش کم‌نظیر فلوبر در ادبیات دلیلی مهم دارد. او به گواه تمام متن‌هایش درک درستی از هنر رمان داشته است. هم‌چنین تلاش کرده نشان دهد که چگونه رمان در عین زیبایی می‌تواند نجات‌دهنده باشد. به‌خوبی می‌دانست قالب‌های کمیک یا تراژیک رمان فرصتی مهیا می‌کند که ما موقعیت‌ها و شکست‌های دیگران را به شکلی بسیار عمیق‌تر و تأثیرگذارتر از شرایط عادی خودمان تجربه کنیم.

 تنها این‌گونه از داستان‌سرایی است که ما را دعوت به «درک کردن» و نه «دانستن» می‌کند. «تربیت احساسات» او یکی از بهترین جلوه‌های این دعوت است. این رمان آشکارا نشان می‌دهد، فلوبر به درستی باور داشت که دانستگی انسان چیزی از حماقت او کم نمی‌کند. شاید به همین جهت او خودش دست به‌کار شده و مسیر پر سنگلاخ و دشوارِ «نوشتن» را برای مقابله با حماقت برگزید. در نظر او انسان خرفت و ذاتاً احمق است؛ ولی لحظاتی هست که  نور ذکاوت می‌تابد، مثل آتش‌بازی و تمامِ مسأله تکثیر این لحظات است. بله انسان ابله است ولی ذکاوت هم یک ویژگی انسانی است و این به غایت تسلی‌بخش است.

 فلوبر نویسنده‌ای اصیل است؛ چون با نوشتن این میل را در انسان برمی‌انگیزد که اغفال نشود. برای این برانگیختن و تلنگر زدن هیچ فرصتی از جنس نوشتن را از دست نمی‌دهد. او حتی به نزدیک‌ترین دوستانش، معشوقه‌اش و نویسندگان دیگر به بهانه‌های مختلف نامه‌های مفصلی می‌نویسد. این خیلی خوب است که علاوه بر آثار برجسته‌اش نامه‌های بسیاری از او مانده است که چه بسا کار شرح حال و وبلاگ امروزی را می‌کنند. بیشتر آن‌ها حتی امروز فوق‌العاده خواندنی و با ارزش به نظر می‌رسند. برخی نیز انتخاب شده و در مجموعه‌هایی چاپ و منتشر شده‌اند. من مجموعه‌های مختلفی از نامه‌های فلوبر را با ترجمه‌هایی از اصغر نوری، ابراهیم گلستان، گلاره جمشیدی و نرگس جلالتی دیده‌ام. یکی از بهترین دریچه‌ها برای واردشدن به چشم‌انداز فلوبری جهان همین نامه‌ها هستند. فلوبر در یکی از این نامه‌ها در پاسخ به پرسش زنی جوان نوشته است:

«احساس یا به عبارت صحیح‌تر عادتی وجود دارد که شما از آن بی‌بهره‌اید و آن عشقِ مشاهده است. شما علیه پستی، خودکامگی و بیداد جهان و همه‌ی عفونت‌ها و زشتی‌های زندگی بر می‌آشوبید ولی آیا همه را خوب می‌شناسی؟ همه چیز را بررسی کرده‌اید؟ مثل خداوند به همه‌ی امور احاطه دارید؟ از کجا معلوم که داوری شما به عنوان یک انسان عاری از خطا باشد؟ از کجا معلوم که احساساتتان شما را دچار اشتباه نکرده باشد؟ ما انسان‌ها با هوش و حواس محدود خود چگونه می‌توانیم به شناخت کامل خیر و حقیقت نائل شویم؟ آیا هرگز خیر مطلق را درخواهید یافت؟ انسان برای زیستن باید از تلاش برای داشتن یک عقیده‌ی مشخص درباره‌ی مسائل گوناگون صرف‌نظر کند. بشریت همین است که هست. مسأله نه تغییر دادن بلکه شناختن آن است. کمتر به خودتان بیندیشید. سعی کنید از جلد خودتان بیرون بیایید مطالعات وسیع بکنید. تاریخ بخوانید. خود را به یک کار منظم و خسته‌کننده وادارید. زندگی چنان کریه است که تنها راه تحمل‌کردن آن اجتناب از زندگی است و راه اجتناب از زندگی نیز پناه بردن به عالمِ هنر و جستجوی وقفه‌ناپذیر حقیقت نهفته در زیبایی است.»

پیداست که همین سخت‌کوشی بی‌محابا را خود فلوبر در نوشتن داشته است. دوستانش گفته‌اند آقای فلوبر در تلاشی فرساینده ممکن است سه روز روی یک جمله کار کند. ممکن است نصف روز وقت صرف یافتن محل درست یک ویرگول کند و در تمام این مدت با فنجان‌های قهوه و لیوان‌های بزرگ آب سرد خود را سرپا نگه دارد. او جمله‌ای را که نوشته بارها می‌خواند و وارسی می‌کند تا اطمینان پیدا کند که از هر جهت جمله‌ی خوبی از آب درآمده است. پس نویسنده به انسانی‌ترین شکل ممکن، تمام زندگی‌اش در حال دست و پنجه نرم کردن با ضعف‌های خودش بوده و همیشه در جستجوی تجربه‌های جدید بوده و شاید به همین خاطر آثارش این اندازه عمیق، واقعی و باورپذیرند. ثمره‌ی سخت‌کوشی و وسواس او در نوشتن، آثاری است که از پسِ قرن‌ها هم‌چنان خواندنی، درخشنده و برفرازند.

این نوع سخت‌کوشی‌ها امروز اگر باور نکردنی و حتی غیرضروری به نظر می‌رسند، به‌خاطر رسوب باقی‌مانده از اقسام متنوع ایدئولوژی در ذهن‌هاست. ذهن‌های پروارشده از احساسات و ایده‌پروری‌هاست که هر روز جای عقل و دانایی و خوداگاهی احساسی را تنگ‌تر می‌کند و باعث می‌شود انسان قافیه را به هر چه که غیر انسانی است ببازد.

 در هر صورت عطش جستجوی بی‌وقفه و عمیق و شگرفی در کار است که فلوبر را وا می‌دارد هفت سال پرزحمت از زندگی‌اش را صرف نوشتن رمان تربیت احساسات کند. داستانی که او می‌خواست شبیه هیچ رمان دیگری نشود، کم‌و‌بیش موضوعی نداشته باشد و روی پاهای خودش بایستد و مهم‌ترین و ضروری‌ترین حرف‌ها را بزند. با خواندن کتاب می‌فهمیم که کم و بیش همین طور هم شده است. بهتر است بگوییم موضوع آن از فرط آشکارگی و بدیهی بودن، نادیدنی است اما در تمام سطوح زندگی فرد و جامعه مثل هوا جریان دارد.

زندگیِ شخصیت محوری داستان، یعنی فردریک مورو که فقط فکر می‌کند می‌داند چه می‌خواهد، روابط او و دست‌وپا زدن‌هایش در متن جامعه‌ای که نمی‌داند چه می‌خواهد بهانه‌ای شده است تا به واسطه‌ی داستانی که راوی‌اش به شکلی استادانه نامرئی شده است، مدتی در جامعه‌ی آشوب‌زده‌ی معاصر فلوبر زندگی کنیم. انسان‌ها و جامعه‌ای را ببینیم که به کرّات امید و انگیزه می‌سازند و به دست ناخودآگاه خود ویران می‌کنند. فلوبر در تربیت احساسات تاریخ انسان‌های نسل معاصرش را نوشته؛ اما کیست که نداند بشر حالا هم همان چیزی هست که سال‌ها بوده است. هیچ تغییری به‌سادگی ممکن نیست؛ ولی اگر انسان را چنان که هست بهتر بدانیم و بشناسیم و بفهمیم که چه می‌خواهد، بعید نیست راهی برای سامان دادن نسبی به وضعیت پیدا کنیم. اما دریغ که چاهکی که حرفش را زدیم، می‌تواند قرن‌ها در همان مرحله‌ی  قبل از شناختن و فهمیدن همگان را به خود مشغول کند.

جامعه‌ی بعد از انقلاب فوریه‌ی فرانسه از نظر فرهنگی و سیاسی حوادثی را از سرمی‌گذراند که همه را به یکسان سرشار از حماقت نشان می‌دهد. فلوبر در نامه‌ای به دوستش می‌نویسد:

 «سال 1870 بسیاری از مردم را دیوانه کرد و گروهی را خرفت کرد و مابقی را به حالتی از خشم دائم درآورد. من در این گروه آخری هستم.»

خشم دائم او به جای ویرانگری، تبدیل به نیروی نقادی در جهان ادبیات شده است که با آن کالبد بی‌روح جامعه‌اش را می‌شکافد. جامعه‌ای که با طغیانِ احساسات انقلاب کرده و نسلی بورژوا بر سرکار آورده است که مهم‌ترین ویژگی‌اش «سر درگم بودن» آن است. فلوبر در نامه‌ای به تورگنیف نوشته است:

 «بورژوازی چنان سردرگم است که همه‌ی انگیزه‌هایش را برای دفاع از خود از دست داده است و هر آن‌چه که جانشین‌اش شود هم بهتر از آن نخواهد بود. غمی وجود مرا فرا گرفته است. احساس می‌کنم بربریتی علاج‌ناپذیر از اعماق زمین سر بر آورده است. امیدوارم پیش از آن که همه چیز را با خود ببرد من دیگر زنده نباشم.»

 ولی فلوبر با این همه تلخکامی و یأس هنوز اهل انفعال و بی‌عملی نیست. با نوشتن دست به هجو ادا و اصول نسل انقلاب‌کرده و بورژوا شده‌ی معاصرش می‌زند. هجو تند فلوبر حتی دامن ادعاهای روشنفکرانه‌ی شایع در عصر خود را می‌گیرد. ادعاهایی که نمایشی برای فضل‌فروشی است. در نامه‌ی دیگری به ژرژ ساند نوشته است:

 «هر چه می‌کشیم از بلاهت بی‌نهایت است. کی می‌شود که از شر گمانه‌زنی‌های تهی و ایده‌های همه‌گیر رهایی یابیم؟ هر چه را می‌خوانیم، بدون بحث می‌پذیریم. مردم به جای آزمودن شنیده‌ها، مدام اظهار فضل می‌کنند. عنوان ثانویه‌ی کتابی که دارم رویش کار می‌کنم «دایره‌المعارف بلاهت انسان» است، عنوانی که می‌تواند خودم را هم به زیر بکشد و مرا جزوی از موضوعش کند.»

به این ترتیب فلوبر کتابی نمی‌نویسد که به توهمات خواننده دامن بزند؛ بلکه برعکس با کتابش حفره‌ای درست می‌کند که همه‌ی توهمات و رویاهای خواننده را به کام خود می‌کشد. این جسارت وادارم می‌کند بگویم از میان آن چه تا‌کنون از فلوبر و ادبیات قرن نوزدهم فرانسه خوانده‌ام، تربیت احساسات را کم‌نظیر یافته‌ام و حتی برتر از کارهای دیگر فلوبر. از این حیث که به معنای واقعی کلمه رمان است. نویسنده‌اش استادانه نشان داده که چگونه تمام آرمان‌های عاطفی، هنری و اجتماعی فرد و همین طور جامعه در تماس با واقعیت تحلیل رفته و از بین می‌روند.

تربیت احساسات قهرمان ندارد، راوی‌اش هم نامرئی است. فردریک مورو ضد قهرمان آن است. جوانی جاه‌طلب که به دنبال رویاهایش از شهرستانی کوچک به پاریس می‌رود تا نه تنها ثروت خانوادگی اندک و موقعیت مالی شکننده‌اش را بهبود بدهد، بلکه با هم‌نشینی و معاشرت با بزرگان به حلقه‌های سیاست و قدرت و شهرت وارد شود. از قضا جامعه‌ای که مورو در آن تصویر شده است هم، به تازگی نظم پیشینی خود را زیرورو کرده و همه چیزِ متعلق به گذشته را به شکلی انقلابی به هم زده است و منتظر است نظم و هنجارهای تازه‌ای شکل بگیرد. جامعه نیز مثل مورو در تزلزل، بی‌همتی و عواطف و احساسات انفعالی دست‌وپا می‌زند، گاهی به گذشته باز می‌گردد و گاهی خیال‌پردازی‌هایی آرمانشهری برای آینده می‌کند و در هر حال فرصت‌ها را یکی پس از دیگری به بهای ناچیزی می‌سوزاند.

«فکر که نباشد عظمتی هم نیست و عظمت که نباشد زیبایی هم نیست. او کار سخنوران را خیلی دوست داشت... فردریک می‌گفت که تمام نویسندگان را ترجیح می‌دهد؛ اما او گفت که باید لذت بزرگی باشد در این که آدم توده‌های مردم را مستقیم خودش و بدون واسطه تکان بدهد و ببیند که همه احساس‌های درون خودش چطور به درون بقیه منتقل می‌شود... مشکل در این نهفته بود که در جامعه‌ی مدرن همه می‌خواستند از طبقه‌ی قبلی خودشان بالاتر بروند تجمل داشته باشند... اما تجمل فقط به رونق اقتصادی کمک می‌کند... آن‌هایی که دارند آن‌هایی که دیگر ندارند و آنهایی که سعی می‌کنند داشته باشند اما همه‌شان در پرستش ابلهانه‌ی اقتدار توافق دارند.»

این فلوبر است که خوب می‌داند چگونه با حفظ جذابیت روایت در دل ماجرای کشاکش انسان بین عقل و احساسات  برود. او می‌تواند با نگاه واقع‌بینانه‌ی انتقادی و آیرونیک خود خواننده را وادار کند که ایده‌اش را جدی بگیرد. بارها نزدیک شدن به واقعیت سخت را در زندگی شخصی فردریک مورو و کارها و آدم‌های اطراف او در جامعه دنبال می‌کند؛ ولی باز هم در آخرین لحظه زیر پای فردریک را خالی می‌کند و او را به زمین می‌زند تا تلخی غرق شدن در احساسات را به خواننده بچشاند. فردریک در موقعیت‌های مختلف بارها تنه‌اش به تنه‌ی واقعیت می‌خورد :

«با نزدیکانه‌ترین رازگویی‌ها، همیشه محدودیت‌هایی هست که از شرم بیجا یا ظرافت یا ترحم است. نزد دیگری یا خودت به ورطه‌هایی، منجلاب‌هایی برمی‌خوری که از پیش رفتن بازت می‌دارند. گو این که این را هم می‌دانی که اگر پیش بروی آن یکی درکت نمی‌کند. بیان دقیق آن چه بخواهی دشوار است و از همین روست که به ندرت می‌توان با کسی به کمال یکی شد.»

هم جامعه و هم ضد قهرمان داستان باز هم اسیر سستی و بی‌ارادگی شده و در مقابل آماج احساسات درونی‌اش بی‌دفاع عقب نشسته و مشغول لیسیدن زخم‌هایش می‌شود:

« خیلی از شکل آن تعریف کرد تا مجبور نشود درباره‌ی محتوایش نظر بدهد....»

یا «خودش را با آن آدم‌ها مقایسه کرد و برای تسکین غرور جریحه‌دارشده‌اش بر حماقت‌شان تأکید گذاشت.»

 یا «عشقش ملایمتی مرگ آلود و زیبایی رخوتناکی به خود گرفته بود، بس که شادکامی دلش را نازک کرده بود شورها می‌پژمرند اگر جایشان را عوض کنی.»

و «این که به میانه‌ی ماه تابستان زنان می‌رسید دوره‌ی هم تأمل و هم مهربانی. زمانی که پختگی آغاز می‌شود و نگاه از شعله‌ای عمیق‌تر رنگ می‌گیرد. زمانی که قدرت دل با تجربه‌ی زندگی در هم می‌‌آمیزد و در آخرهای شکفتن‌ها وجود کامل لبریز از غنا و زیبایی‌اش موزون می‌شود. مطمئن از این که خطا نخواهد کرد خود را به دست احساسی رها می‌کرد که به نظرش حقی بود که به بهای رنج و غصه به‌دست آورده بود.»

از این نظر فلوبر را در مقیاس ادبی با کانت مقایسه کرده‌اند که می‌خواسته است با سبک خاص خود، ابزارهای شناخت واقعیت را با ادبیات دگرگون و نو کند؛ اما کار او که گزارش جزء به جزء واقعیت نیست. حتی کتابش نوعی خلاء واقعیت است. هر جا که شد واقع‌گرایی خام را به استهزاء می‌گیرد و در عین حال می‌خواهد در شخصیتی که خلق کرده فرو رود و واقعیت را از چشم او ببیند؛ بی‌آن که خودش به عنوان روایت‌کننده حضور داشته باشد یا قابل مشاهده باشد:

«افراد سخیف و کوته‌بین، خودستایان و مشتاقان می‌خواهند از هر چیزی نتیجه‌ای بگیرند هدف زندگی و بعد لایتناهی را جستجو می‌کنند. با دست‌های حقیرشان مشتی شن برداشته و به اقیانوس می‌گویند می‌خواهم شن‌های ساحل را بشمارم. ولی وقتی شن‌ها از میان انگشتان‌شان فرو ریخت و شمارش به درازا کشید، پای بر زمین می‌کوبند و گریه سر می‌دهند. می‌دانید با شن‌های ساحل چه باید کرد؟ باید روی آن‌ها زانو زد یا راه رفت. شما هم راه بروید.»

سبک خاص فلوبر همین است. راه رفتن روی آن‌چه واقعیت دارد. همین طور همراهی با حرکت و لیز خوردن و تکان خوردن حین راه رفتن.  فهمیدنِ هر نوع تحول، انقطاع و آشوب در ماهیت انسان و جامعه  برای دیدن و شناختن بهتر و دقیق‌تر:

«من به تحول دائمی بشریت و اشکال گوناگون آن اعتقاد دارم. به همین دلیل هم از تمام  چارچوب‌هایی که می‌خواهند بشریت را به زور در آن‌ها بگنجانند و از تمام شیوه‌هایی که برای تعریف بشریت به کار می‌برند و تمام نقشه‌هایی که برای آینده‌ی بشریت می‌کشند بیزارم. دموکراسی آخرین حرف بشریت نیست. همان‌طور که قبلاً بردگی و فئودالیته و سلطنت نبوده است. افقی که آدمی می‌بیند سر منزل افق‌ها نیست، زیرا فراتر از آن افق‌های دیگری نیز وجود دارد. زیرا به نظر من جستجوی بهترین دولت کار احمقانه و جنون‌آمیزی است. برای من بهترین آن چیزی است که در شرفِ احتضار است؛ زیرا چیز تازه‌ای می‌خواهد جای آن را بگیرد.»

ذهن پیشرو و درخشان فلوبر در پس این جملات پیداست. نکته‌‌ی جالبی هم در مقایسه‌ی نوع مدرن و امروزی بودن فلوبر با  نویسندگان معاصر وجود دارد. در فرم‌های مدرن داستان‌نویسی، میان نویسندگان معاصر متداول است که فرم را سیال و بی‌شکل کنند. مثلاً برای نشان دادن آشوب و دگرگونی و متغیر بودن جهان و انسان، زمان را پس و پیش کنند، شالوده‌های روایت و شخصیت‌ها را بشکنند و از دستور زبان گرفته تا مکان و منطق واقعیت و روایت، خلاصه همه‌ی کلیشه‌ها را به هم بریزند تا فرم با محتوا همراهی کند؛ عدم توازن و تضاد را القا کند. در حالی که فلوبر دچار این نوع ساده‌لوحی نمی‌شود. در شیوه‌ی فلوبری محتوا هر اندازه آشفته‌تر و ناهمخوان‌تر است، متن و روایت منظم‌تر و به قاعده‌تر و یک‌پارچه‌تر است و امروزگی واقعی فلوبر همین است که باعث می‌شود هر کسی تربیت احساسات او را می‌خواند، شگفت‌زده می‌شود که چرا یکی از بلندپروازانه‌ترین کتاب‌های فلوبر به اندازه‌ی دیگر اثرش شناخته نشده و معروف نیست.

مهدی سحابی هم با یکی از هنرهایش که عبارت از ترجمه‌ی آثار ادبیات فرانسه است، کار فلوبر را برای خواننده‌ی فارسی زبان تمام کرده است. سحابی چنان که دیده‌ایم اغلب به سراغ متونی رفته است که مترجمان دیگر غالباً به واسطه‌ی پیچیدگی و دشواری از کنارشان گذشته‌اند. او بارها از دالان‌های تودرتوی زبان فرانسه با سلین و دوبووار و پروست و فلوبر گذشته است و کار ترجمه‌شان را با کفایت و وفاداری کامل به زبان و روح اثر به سامان رسانده است. این بی‌پروایی او در ترجمه مدیون شناخت و درک عمیق او از هنر و ادبیات و رمان است. همین طور بخش بزرگی از شناخت و بهره‌ی ما از ادبیات فرانسه مدیونِ مهدی سحابی عزیز.

 شناسه‌‌ی کتاب : تربیت احساسات / گوستاو فلوبر / مهدی سحابی / نشر مرکز


 منتشر شده در مجله هنری تحلیلی  کافه کاتارسیس

 

نظرات 11 + ارسال نظر
میله بدون پرچم شنبه 22 خرداد 1400 ساعت 17:43

سلام رفیق قدیمی
مطلب بسیار کاربردی و عالمانه‌ای بود. هم معرفی خوبی از رمان بود و هم اهمیت فلوبر را می‌رساند و هم نشان دادن اثر نجات‌بخش داستان را مد نظر قرار داده بود. متاسفانه سبک زندگی فست‌فودی یا بهتر بگویم کاهلانه (اگر آن لفظی که به بالا رفتن کالیبرها اشاره دارد را نخواهیم به کار ببریم!) ما مانع می‌شود متن‌هایی کوتاه‌تر و به مراتب کوتاه‌تر از متن شما را به دقت بخوانیم چه برسد به خواندن آثار کلاسیکی از این دست. چه در انتظار ما خواهد بود!؟!
در مورد عقل و احساسات حداقل در اطراف ما بعید است همگان دریافته باشند که هرکدام در جایی به کار می‌آید. مشکل هم در فعل جمله قبلی است: دریافتن! دریافتن یا به مدد اندیشیدن حاصل می‌شود یا تجربه کردن. تجربه کردن هم به خودی خود منجر به دریافتن نمی‌شود. باز هم اندیشیدن پایش داخل معادله باز می‌شود. ما هم که دراین زمینه فقیر هستیم. آموزشی ندیده‌ایم که هیچ بلکه برعکس... شاید به همین خاطر است که در همه زمینه‌ها (از ورزش بگیر تا اقتصاد و البته سیاست) اینجا احساسات در مرکز توجه همگان است و موافق و مخالف هر دو عمدتاً تمرکز خود را بر کنترل و کشیدن لگام این اسب قرار داده‌اند. چه در انتظار ما خواهد بود!؟
تکه‌هایی که از نامه‌های فلوبر انتخاب کرده بودید واقعاً عالی بودند. خشم دائمی فلوبر برایم جالب بود. به قول یکی از اساتید وقتی انقلابی رخ می‌دهد تا مدتها ارضا کردن احساسات در اولویت قرار می‌گیرد و سهم عقل و علم سالها بعد وقتی طوفان انقلاب فرونشست (چنانچه خوش اقبال هم باشیم!) ادا خواهد شد. یعنی به این مرحله خواهیم رسید!؟ یعنی در مرحله برآمدن بهترین دولت قرار داریم!؟
واقعاً با توصیفی که کردید و در این نامه‌ها مشخص بود چه نیروی درونی و بیرونی فلوبر را از انفعال بازمی‌داشت؟ این برای من حداقل جذابیت دارد. مطلب شما حجت را بر من تمام کرد تا این کتاب را در مرحله اول به کتابخانه بیافزایم و به سراغش بروم. قبلاً مادام بواری را خوانده‌ام.
ممنون

سلام بر دوست خوش ذوق
خیلی خوشحالم که دقیق خواندید و وجه‌های مختلف این یادداشت را دریافت کردید. خلاصه که عالمانه خواندن کار شما بود. ممنونم
خوب به واقع من هم دوست داشتم کسان بیشتری در این دنیا شادی و لذت پایدار را جستجو می‌کردند و به کم و ظاهر و پوسته و سطح قانع نمی‌شدند؛ ولی خوب کالیبرها جای دیگری تنظیم می‌شوند. اگر اقلاً هیچ اطلاع و شناختی از اون کالیبرها نداشته باشیم به قول شما چه در انتظار ما خواهد بود؟ نمی‌دانم .

کاملاً موافقم فکر کردن مهارتی است که انسان فقط به صرف انسان بودن صاحبش نمی‌شود و می‌تواند خیلی از معادله‌های دنیا را بشناسد و عوض کند. برای همین طبیعی است کسانی که از همین معامله‌های موجود سود بیشتری می‌برند و بر اوضاع مسلط‌ا‌ند راضی نمی‌شوند به فکر کردن و خودآگاه بودن بیشتر آدم‌ها.

نامه های فلوبرکه واقعاً مثل گنج می‌مانند. پیشنهاد می‌کنم حتماً دم دست داشته باشید. از آن جایی که تقریباً بعد از آشنایی کامل با ماکیاولی دیگر اصلاً اقبال را دست کم نمی‌گیرم جوابی برای این سوالات شما ندارم. از طرفی هم مطمئن نیستم اون خشم دائم که فلوبر را فلوبر کرد با دیگران هم بتواند کار مشابهی کند. درواقع با توجه به نوع زندگی و زمانه و جامعه‌ی فلوبر خودآگاه بودنش و غرق نشدن در انفعال برای من هم واقعاً الهام بخش و عجیب است. مادام بوورای به نظرم در عریان کردن ماهیت انسان و رو در رو کردنش با واقعیت کار برجسته‌ای است. خصوصاً وقتی نویسنده‌اش از دل رمانتیسیسم متداول در زمانه‌اش دست به نوشتن زده است. این جمله را از یکی از نامه‌هایش ببینید: همیشه سعی کرده‌ام در برج عاجی زندگی کنم، اما امواج گُه مرتب به دیوارهایش می‌کوبند و تهدید به ویرانی‌اش می‌کنند.

اگر به فلوبر علاقمند شدید بد نیست این یکی را هم ببینید اگر احتمالاً تا حالا نخوانده باشید. https://yanaar.blogsky.com/1399/05/29/post-53/%d8%b7%d9%88%d8%b7%db%8c-%d9%81%d9%84%d9%88%d8%a8%d8%b1

monparnass شنبه 22 خرداد 1400 ساعت 15:06 http://monparnass.blogsky.com

" این مأموریت خطیر هم بماند برای زمانی که یادداشتی برای کتابی از داستایوفسکی و هوگو می نویسم."
بسیار علاقه مند خوندن اون مطلب هستم

بسیار هم عالی ... ممنونم

monparnass شنبه 22 خرداد 1400 ساعت 15:03 http://monparnass.blogsky.com

"به واقع من هنوز اندر خم آن «رسالت» مانده‌ام که توضیح نداده‌اید. "
تصورم این بود که با مثالی از کتاب جنایت و مکافات منظورم از رسالت رو بیان کردم

به طور ساده ، معتقدم که وظیفه نویسنده انتقال دیدنی ها و نادیدنی های بشر یا اجتماع بشری به مثابه یک دوربین فیلم برداری - حتی با اضافه کردن توضیحات و برداشتها و زیر نویس های شخصی نویسنده - نیست
بلکه
بر این باورم که هنر بطور عام و ادبیات بطور خا ص چیزی بسیار فراتر از این فراینده

هر کتاب مثل پیر خردمندیه که با زبان و فرم خاص خودش به ما سالکان راه "از تولد تا مرگ " مسیر یا مسیر های درست زندگی و خطراط انحراف از مسیر درست رو پیشنهاد میکنه
کتاب مثل دفترچه خاطرات نیست که با خوندش "سرگرم " بشیم .
کتاب کاتالوگی هست که نحوه استفاده از محصولی به اسم "عمر "رو توضیح میده . در اون الزاما باید روش استفاده بهینه و باید ها و نباید های این محصول ذکر شده باشه

به نظر من نویسندگانی که صرفا دوربین به دست لابلای زوایای روحی انسان چرخیده اند و اون رو برای عموم فاش و هویدا کرده اند در مرتبه به مراتب پایین تری از اهمیت قرار میگیرند نسبت به کسانی که بر اساس درک خودشون کتابهایی نوشتند که در اونها سعی کردند روشی رو برای زندگی به دیگران توصیه کنند

فکر کنم منظورم دیگه منظورم از رسالت واضح تر شده باشه

و این رو هم تو می دونی و هم من که در علوم انسانی برنده و بازنده ای نداریم
هر چه هست تنوع عقیده هست بدون امکان اثبات درستی و نادرستی
چون
چیزی به عنوان " معیار و مبنای مورد پذیرش همه" وجود نداره که با اون بشه این عقاید رو محک زد

در حالی که کسی ، مفهومی مثل وجدان رو معیار میگیره شخص دیگری ممکنه مفهوم دیگری مثل "قانون " ،"مذهبی خاص " و یا به سادگی "منافع من " رو معیار خوب و بد بدونه
چه طور میشه با این آدمها که مبانی فکری مختلفی دارند
در بحث روی موضوعی به نتیجه رسید
فقط میشه در مورد موضوعی نظر داد و نظر شنید ولی بدون امکان رد یاثبات از طرف هیچ کدام
مگر
زمانی که مبانی فکری طرفین از قبل مشخص شده والزاما یکی باشه
در پایان تقاضا میکنم به عنوان مثالی از این نگرش ،
سرود " بهاران خجسته باد " سروده کرامت دانشیان پخش شده در اوایل انقلاب رو با ترانه " یار شیرین سخنم "شهرام شب پره مقایسه کن

مسلم است که من ادبیات را بسیار فراتر از سرگرمی می‌بینم و می‌فهمم، ولی درباره‌ی کارکردی مثل کاتالوگ بودن هم شک دارم. چه بسا اگر انسان و عمرش را به مثابه‌ی محصول بدانیم در آن صورت کاتالوگ آن محصول را فقط کسی می‌تواند بنویسد تدوین یا آپدیت کند که آن محصول را تولید کرده باشد. بنابراین روی چه حسابی می‌توان از یک نویسنده کاتالوگ عمر را خواست؟ او یک انسان است نه یک پیامبر یا صاحب معجزه و کرامت یا دربان حافظ دنیای متافیزیک ! تازه اگر بایدها و نبایدها همه معلوم باشد و از قبل ذکر شده باشد تکلیف انسان و آزادی‌های انسان با این نگاه چیست ؟ این بایدها و نبایدها که گفتید به شدت آدم را به یاد کتاب تعلیمات دینی دوره‌ی ابتدایی می‌اندازد.

نویسنده و اساساً هر صاحب معرفتی اگر بتواند خوب دیدن و درست شناختن را به انسان بیاموزد، که کار بسیار بزرگی کرده است. حتی خودشان ادعای بیشتری ندارند. شناخت را دست کم نگیرید این جمله را یکی دو پست قبل نوشته بودم:«شناخت» می‌تواند در برابر خوی نابودنشدنی انسان بایستد. همان خوی و عادت آزاردهنده‌ای که انسان را وا می‌دارد، فوری و بی‌وقفه دست به داوری بزند. داوری پیش از« فهم» یا حتی داوری در غیاب فهم.

حالا کیست که نداند داوری‌های غلط و ناقص به چه عمل‌هایی منجر شده و چه به روز بشریت آورده است؟

به نظرم همین طور برقرار کردن سلسله مراتبی از علوم و هنرها که کدام یکی بالاتر یا پایین‌ترند، معمولاً راه به جایی نمی‌برد. من فکر می‌کنم چیزی اگر توانسته راه درست زندگی کردن را به انسان یاد بدهد و از درد و رنج‌هایش بکاهد محصول مشترک و بین‌الاذهانی انسان‌هایی است که فضا و مجالی یافته‌اند و توانسته‌اند بیندیشند. اندیشیدن در سایه‌سار آزادی

زهرا محمودی پنج‌شنبه 20 خرداد 1400 ساعت 14:47 http://www.mashghemodara.blogfa.com

با سلام و آرزوی سلامتی! مدتهاست مطالب‌تون رو دنبال می‌کنم. شیوه‌ی نقدتون بسیار برای من قابل تامله؛ قلم شیوایی دارید و اندیشه‌ای حسرت‌برانگیز!

سلام و سپاس از شما خانم محمودی عزیز
برای من مایه‌ی بسی خوشحالی است که این صفحه مخاطبان نکته سنج و دقیقی چون شما دارد. امیدوارم همین نوشته‌ها بهانه‌ای باشد تا با گفت و‌گو بر محورعلایق مشترک به درک بالنده تر و بهتری از خود و جهان اطرافمان برسیم.

monparnass پنج‌شنبه 20 خرداد 1400 ساعت 06:13 http://monparnass.blogsky.com

موقع نوشتن حواسم معطوف به معنا شد و ظاهر رو از دست دادم
وگرنه
شکل متعارف و پذیرفته شده " اضمهلال" اضمحلاله

بله ... فقط متعارف و پذیرفته شده

monparnass پنج‌شنبه 20 خرداد 1400 ساعت 00:16 http://monparnass.blogsky.com

" البته که همکار داشتم. بین خودمان باشد موقع نوشتن روح گوستاو و دوستش لوییز کوله و فردریک مورو را احضارمی‌کردم که بهم برسانند. یک بار هم دلوریه و خانم آرنو به شکل مشکوکی دستپاچه دور میزم مشاهده شدند. "

اگر انقدر در این کار حرفه ای هستی لطفا لطفا روح ویکتور هوگو و داستایوفسکی رو هم احضار کن
به شدت شیفته انساندوستی و تلاش اونها برای نشون دادن راه خروج از بن بست به انسانها هستم
و از قول من به اونها بگو که امیدوارم در اون هم دنیا درد و بلای اونها بر سر امثال فلوبر و استاندال بخوره

این مأموریت خطیر هم بماند برای زمانی که یادداشتی برای کتابی از داستایوفسکی و هوگو می نویسم.

monparnass پنج‌شنبه 20 خرداد 1400 ساعت 00:07 http://monparnass.blogsky.com

" البته ادبیات و خصوصاً رمان برخلاف ایدئولوژی‌ها کارش حل کردن مسأله‌ها نیست، بلکه کارش طرح کردن مسأله‌هاست. "

چرا؟
به چه دلیل ابزاری به اسم ادبیات وظیفه حل مساله ها رو برعهده نداره؟
ادبیات فقط یک قالبه که نویسنده یا شاعر از این قالب برای
اهدافش استفاده میکنه.
این اهداف به قول تو میتونه شامل طرح مساله باشه یا اگر نویسنده به این رسالت معتقد باشه یا اصلا توانش رو داشته باشه راه حل -صریح یا ضمنی - پیشنهاد کنه
یعنی تو با خوندن اثری مثل جنایت و مکافات فقط به گرداب فکری راستکلنیکف توجه میکنی؟
بخش آخر داستان که سونیای گرفتار منجلاب راسکلنیکف رو با ایجاد عشق به خودش از گردابی که در اون به دام افتاده بود نجات میده و خودش با این کار از منجلاب در میآد راه حل داستایوفسکی رو برات تداعی نمیکنه؟

شبیه یک دارو که ممکنه به صورت شربت -قرص- پماد -یا آمپول و یا اشکال دیگه وجود داشته باشه
چه کسی میتونه یا این حق رو داره که تعیین کنه از یک ابزار برای چه کاری باید استفاده کرد؟

من موافقم که آشنایی با نظریات مختلف ظرفیت ذهن و توان پردازشی اون رو بالا میبره اما متقابلاخطر التقاط رو افزایش میده
یعنی این حالت ممکنه رخ بده که مجموعه باور های ما شبیه یک پارچه چل تیکه بشه که در هر مورد از یک مکتب فکری اثر پذیرفته باشیم

بله مکاتب فکریی هستند که کار ادبیات و هنر و امثال اونها رو در " طرح کردن "منحصر میدونند
ولی
اگر صرفا رسالت این ابزارها طرح کردن باشه چرا باید دائما نویسندگان به آفرینش اثر اقدام کنند؟
مگر درنوع انسان و نیاز هاش علی رغم تغییرات شگرف محیط - اجتماع - روابط و ... تغییریایجاد شده ؟
ما با نیاکان 500 سال پیش خودمون در مورد مسایلی که به خود انسان مربوطند خیلی فرق کردیم ؟

2500 سال قبل از میلاد آقای ایکس یک به خاطرخانوم ایگرگ یک
کار زد رو انجام داد
الان هم در شکل مدرنش آقای ایکس 2 هم به خاطر خانوم ایگرگ 2 همون کار زد رو انجام میده
درسته شکل و فرم عوض شده ولی ریشه عمل زد همون کشش آقایون ایکس به خانومهای ایگرگه که از زمان خلقت بشر بدون تغییر مونده
پس قاعدتا نویسندگانی که در طول تاریخ داستان ایکس یک ها و ایگرگ یک ها رو بارها و بارها و بارها به صور مختلف نوشتند و نقل کردند کاری عبث کردند چون خیل نویسندگان ماضی حق مطلب رو قبلا ادا کرده بودند همچنین نیازی به طرح مجدد و مکرر داستان ایکس دو ایگرگ دوی معاصر نخواهیم داشت
با این فرض حافظ دیوانش رو نباید می نوشت چون سعدی یا مولوی یا نظامی یا خیام قبلا پته انسان و انسانیت رو روی آب ریخته بودند و "طرح مساله " به شکلهای مختلف و از زوایای مختلف انجام شده بود
اینطور فکر نمیکنی؟

نظرم این است که ما نگاه و درک متفاوتی از ادبیات داریم. به واقع من هنوز اندر خم آن «رسالت» مانده‌ام که توضیح نداده‌اید. شاید بهتر باشد فرصت بدهیم در موقعیت‌های دیگری هم با دیدگاه‌های مخالف نظر خودمان آشناتر شویم. فکرمی‌کنم پذیرش تکثر و تنوع در دیدگاه‌ها و امکان فکر کردن به موضوع از منظرهای مختلف را نباید به مثابه‌ی التقاط گرفت. التقاط بیشتر ابزاری است که ایدئولوژی‌ها برای خطی و محدود کردن زاویه‌ی دید پیروان‌شان از آن استفاده می‌کنند.

فقط در این خصوص این که چرا نویسندگان برای طرح مسأله دائما باید بنویسند، نکته‌ای را یادآوری می‌کنم. چون جهان دائم در حال نو شدن و تغییر و تحول است و مسأله‌ها نیز مدام جای خود را به مسأله‌های دیگری می‌دهند. ممکن است در مواجهه با مسائل بشری به صورت‌های مشابهی برخورد کنیم. ولی انسان موجودی تخته‌بند زمان و مکان است و مسأله‌های انسانی هم تاریخیت دارند. اتفاقاً کار آفرینش هنری خلاقانه این است که مدام زاویه‌ی دید خود را تغییر دهد تا تمایزها در زمان و مکان را ببیند و به مخاطب نیز نشان دهد. قابل انکار نیست که حتی مسائل به ظاهر مشابه هم با دگرگونی و تحول در شناخت راه‌حل‌های دیگری می‌طلبند. ذهن پویا با ظرفیتی که برای درک پیچیدگی انسان و جهان دارد نهایتی برای وارسی و طرح مسأله نمی‌شناسد. بدیهی است که هر پاسخ و راه حلی هم فقط با درک صورت جدید مسأله امکان‌پذیر است.

monparnass چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 23:26 http://monparnass.blogsky.com

"گر فرانسه را فقط زمین ... ولی اگر فرانسه کشوری باشد با همه‌ی ویژگی‌های امروزی و تمدنی‌اش حق با تذکر من است "

در واقع اگر بدون شتاب و منطقی فکر کنیم رابطه این دو تا از نوع روابط برگشتی هست که فکر کنم توی محاسبات عددی خوندیم
یا
بیانش در علوم انسانیش "اثر متقابل "
روابط برگشتی یادت هست ؟
مقداری در متغیر مستقل مقدار معینی رو در متغیر تابع مطابق رابطه ریاضی بینشون تولید میکنه
حالا
همون مقادیر بدست اومده رو اگر در رابطه ریاضی توصیف کننده بین متقیرهای مستقل و تابع بذاریم به همون مقداری از متغیر مستقل نمی رسیم که متغیر تابع رو ایجاد کرده بود !!!!
در دنیای واقعی گروه مورد نظرت البته که شرایط جامعه رو تغییر میدند اما جامعه هم متقابلا شرایط اون گروه رو تحت تاثیر قرار میده تولید این آدمها -تعداد اونها -شرایط رشد یا اضمهلال اونها و غیره تحت تاثیر جامعه ای هست که در اون هستند
تو که فکر نمیکنی اگر ماسل پروست در دوران فتعلی شاه در ایران بدنیا می آمد همین مارسل پروست موجود میشد؟

این که حاصل کنش متقابل چی در میاد از ادراک ما خارجه و فقط میتونیم حاصل کنش متقابل قبلی این دو رو بررسی و تحلیل کنیم نه آینده این ارتباط رو

که اگر غیر این بود و محققین علوم انسانی قادر به پیشبینی رفتار آینده سیستم هایی از این نوع بودند دیگه خدا رو بنده نبودند !!!
همون حاج آقا کارل مارکس و نظریه ارزش اضافی معروفش که با سر زمین خورد شاهدی بر این پیچیدگی این روابطه

در نوشته ات به پیچیدگی انسان اشاره کردی
ولی
بررسی کنش بین انسان و جامعه به مراتب پیچیده تر و بغرنج تر از بررسی انسان به تنهاییه

بله ... منطق موقعیت که اکثر اوقات به خوبی کار می‌کند. غرض این بود که کنش‌گری و عاملیت انسان‌ها در تحولاتی که سرزمین و فرهنگ فرانسه طی کرده است نیز فراموش نشود. در هر حال بحث و جدال نظری در خصوص ارتباط متقابل بین عاملیت و ساختار ادامه دارد. همان پدیده‌های توصیف شده با روابط برگشتی هم گاهی رفتارهای پیچیده‌تر و غیر قابل پیش‌بینی نشان می‌دهند و تا جایی که به خاطر دارم ریاضیات هم چنان در تلاش است آن‌ها را حتی الامکان مدلسازی کند.

monparnass چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 14:29 http://monparnass.blogsky.com

" فقط یه تذکری به خودم بدهم که به گمانم اون همه فیلسوف و نویسنده و دانشمند، فرانسه رو تولید کرده‌اند نه برعکسش. "

من هم فقط به عنوان تذکری به خودم میگم که زمین گیاه رو تولید میکنه نه گیاه زمین رو

بله البته گمانم اگر فرانسه را فقط زمین و کوه و جنگل بدانیم حق با تذکر شماست ولی اگر فرانسه کشوری باشد با همه‌ی ویژگی‌های امروزی و تمدنی‌اش حق با تذکر من است.

monparnass چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 14:27 http://monparnass.blogsky.com

سلام
الف-
به سوال 1 جواب ندادی
چقدر وقتت رو گرفت؟
میخوام با جوابت یه تخمین و تقریب مرتبه اول بدست بیارم

ب-
ناگزیرم به نحوه برخوردت با نظرات ، اشاره مجددی داشته باشم و این جواب های توام با طنزت رو تحسین کنم
تصور میکنم در دنیای واقعی هم زن خوش اخلاق و نرم خویی باشی نه یک زود رنج عصبی مزاج هر چند من مطمئن نیستم این حجم درگیری با این مسایل روی خلق و خو وبرخورد شخص بی تاثیر باشه و اونو به سمت ربات شدت پیش نبره
تا اونجا که من میدونم بیشتر متفکرین در انتها نه رفتار نرمالی داشتند و نه
آخر و عاقبت خوشی
و
این از مصایب سر و کار داشتن با درد های اجتماع و طرف سیاه انسانیت هست که لاجرم خطر مسخ و ابتلا برای متفکر زیاده
ج-
انکار نمیکنم که از ادبیات سرخورده ام
فکر میکنم فقطدر موارد محدودی در جای درست -پیش فاز نسبت به حرکت های اجتماعی - قرار داشته اند و عموما فقط نقش توصیف گر حرکت های انجام شده و در واقع پس فاز هستند
شاید این نگاه به دلیل اعتقادیه که من به لزوم پیش فازی ادبیات نسبت به حرکت های اجتماعی دارم
یعنی
معتقدم رسالت ادبیات در واقع رهبری و خط دهی به این حرکتهای اجتماعی آینده هست
و شاید
چون جریان کلی ادبیات رو نزول یافته تا حد ابزار سرگرمی میبینم سر خورده شدم

چ-
قبلا هم گفتم متنن خیلی سنگینه
شاید این طور بانظرات متعدد و جوابهای تو بشه چیزی ازش در آورد

د-
اینو نگم دق میکنم
" خسته نباشی دلاور"

پ.ن :
هنوز مشکوکم که همه اینها رو خودت نوشتی
یا
نویسنده همکاری داشتی که اسمش جا افتاده


سلام مجدد
عدد ندارم برای کار مهندسی کردن ... بعد از خواندن کتاب مدتی به طور طبیعی ذهنم با نویسنده پرسه می‌زند ولی یک جا تصمیم می‌گیرم چیزی درباره‌اش بنویسم تا مختصات حداقل برای خودم روشن شود. فکرمی‌کنم این یادداشت را جسته و گریخته در مدت کمتر از یک هفته نوشته و ویرایش کردم.
این‌ها تهدید به بی سرانجامیِ فکر کردن است؟ دوست دارم این طور نباشد. آرزو دارم کسان بیشتری آزادی ، آگاهی و وارستگی را دوست داشته باشند... اگر هم آرزوی محالی باشد در هر صورت نمی‌خواهم از کسانی باشم که ندانسته اسارت و جهل و تاریکی حقارت را تأیید می‌کنند.

بله ... گفتم که سعی می‌کنم دلایل این سرخوردگی را بفهمم... پیشنهاد می‌کنم شما هم سعی کنید به مفهوم آن رسالتی که حرفش را زدید دوباره نگاه کنید. بگذارید تیغ تفکر آن را بشکافد.
رسالت چیست؟ راه سر راستی که اجتماع را به اتوپیا می‌برد؟ با کدام محرک اجتماعی؟ به کدام اتوپیا ؟ از کدام راه ؟ با کدام ایستگاه‌ها؟
اگرهمه‌ی این‌ها جواب قطعی و روشن دارند دیگر نیازی به گفت وگو وجود ندارد؛ اما در غیر این صورت رمان و ادبیات می‌تواند یکی از راه‌های این جستجو باشد، درست مثل پژوهش. ممکن است پژوهشگر را خسته یا سرخورده کند، اما لذت سلوک و تجربه‌ی پژوهش را از او نمی‌گیرد. البته ادبیات و خصوصاً رمان برخلاف ایدئولوژی‌ها کارش حل کردن مسأله‌ها نیست، بلکه کارش طرح کردن مسأله‌هاست.
برای سنگین بودن متن چیزی به ذهنم نمی‌رسد؛ ولی در کل خوبی نوشتن این است که امکان مرور و سرنخ گرفتن و برگشتن و دقیق‌ترشدن و رفع عیب را هم به خواننده و هم به نویسنده‌اش می‌دهد.

ممنونم... ولی حالا کی خسته است؟

پ.ن: البته که همکار داشتم. بین خودمان باشد موقع نوشتن روح گوستاو و دوستش لوییز کوله و فردریک مورو را احضارمی‌کردم که بهم برسانند. یک بار هم دلوریه و خانم آرنو به شکل مشکوکی دستپاچه دور میزم مشاهده شدند.

monparnass سه‌شنبه 18 خرداد 1400 ساعت 20:44 http://monparnass.blogsky.com

سلام
1-
چقدر طول کشید تا همچین متنی رو بنویسی و ویرایش کنی ؟
می پرسم چون به نظرم کار یکی دو ساعت و حتی یکی دو روز نمیاد
انگار یک تحقیق آکادمیک برای میان ترم یا پایان ترم هست
همینطوره؟
اینو می گم چون خوندنش خیلی خیلی برام سخت بود
در واقع بعد از یک بار خوندن ناگزیرم اگر بخوام بهتر متوجه اش بشم دوباره - وشاید سه باره -با حوصله و در سکوت - خاموشی تلوزیون- بخونمش
از کی متنها در حوزه نقدهای ادبی انقدر سخت و سنگین شدند؟

2-
گوستاو فلوبر برام نا آشنا نیست
خیلی قبل ، ازش مادام بواری و سالامبو رو خوندم و الان به کمک ویکی پدیا داستان هاشون رو به یاد آوردم
واقعیت اینه که از فلوبر و بطور همزمان از پروست و استاندال متنفرم !!!
از پروست "در سایه دوشیزگان شکوفا " و " طرف گرمانت" و از استاندال " سرخ و سیاه "رو همون خیلی قبل که گفتم
خونده ام
حتما پیش اومده که به یک گل قشنگ نگاه کنی و از زیباییش لذت ببری
حالا فکر کن به دلیلی مجبور باشی به جای ده ثانیه یک ساعت به همون گل قشنگ نگاه کنی
الان چه احساسی داری ؟
دیگه زیبا به نظر نمیاد؟
بیا فرض کنیم حال یه ذره بین خیلی قوی هم دستت بدن و مجبورت کنن سه ساعت به همون گل اون هم با بزرگنمایی x40 نگاه کنی
احساست الان چیه؟
به عقیده من - با تاکید روی این مساله که این صرفا عقیده منه- قسمت زیادی از نویسندگان دچار مشکلات روحی هستند
اونها به دلیل حساسیت زیاد ترشون نسبت به مردم عادی مشکلات نوع انسان رو بزرگتر و واضح تر میبینند و از این مشکلات زجر می کشند
نوشتن برای اونها راهیه که این عذاب درونی رو با دیگران به اشتراک بذارند
وقتی کتاب این گروه نویسندگان روان نژند رو میخونی شبیه همون حالتیه که با ذره بین به چیزی - حتی بطور معمول خوشایند _ مدتها خیره مونده باشی
البته در مورد این نویسندگان موضوع مورد علاقه اونها طرف تاریک شخصیت انسان هست و بایددر این مثال به جای گلی زیبا ... بد بو و کثیف بذاری !!!
اگر فرانسه این همه فیلسوف و نویسنده و دانشمند تولید کرده در نهایت اثرش این بوده که یک ملیون الجزایری رو برای حفظ قدرتش در اون کشور کشته
امثال فلوبر و پروست و استاندال علی رغم تفاوتها ،جزیی از یک نظام فکری هستند
بذار کمی بی ادب باشم
سگ نویسندگانی مثل کارل مارکس شرف داره به این نوع از نویسندگان
چون
هنر برای هنر و تفکرات مشابه فقط بر سرگشتگی انسان معاصر اضافه کرده
وقتی شخصی مثل مارکس یا انگلس که با هدف اصلاح ساختارها به نفع توده مردم ، از رسانه کتاب برای بیان ساختارهای مورد نظرشون مثل کتاب "ایدئولوژی آلمانی " استفاده کردند چه شد؟
بر پایه اون ایده ها انقلاب اکتبر شوروی ایجادشد که شر نظام ارباب رعیتی رو از سر اون بلاد برای همیشه کم کرد - اگر چه بعدا به فاجعه جدیدی ختم شد - ولی حداقل سعی و تلاشی در جهت اصلاح ساختارهای حاکم بود و شایسته احترام

پروست و استاندال و فلوبر با بزرگنمایی و توصیف طرف سیاه انسانیت بدون نشون دادن هیچ روزنه ای از امید چه خدمتی به بشریت کردند؟
این روی سیاه بشر رو در طول قرنها و به شیوه های مختلف همه دیدند و میبینند
چه نیاز به بزرگنمایی و یادآوری مکررات هست ؟
چه علتی داره این نوع نوشتن ؟
جز یک چیز
به اشتراک گذاشتن دردی که نویسنده در درونش حس میکنه
و تنها راه خلاصش نوشتن و به اشتراک گذاشتنش با خوانندگان بینواست !!!!

سلام رفیق
تحقیق آکادمیک ؟... نه ولی تصورمی‌کنم به خط میخی یا هیروگلیف نوشته باشم. نمی‌دانم.

درسته فلوبر را با اما بوواری شناختیم. البته شناختن در این حد که یک مرد زشت شکم گنده‌ با سبیل‌های آویزانش نشسته از سرخوشی زندگی در کرواسه‌ی فرانسه یا از سر همان مشکلات روحی و روان‌نژندی که تو گفته‌ای داستان‌هایی نوشته است. راستش این آخری را اصلاً نمی‌توانم انکار کنم.
فقط یه تذکری به خودم بدهم که به گمانم اون همه فیلسوف و نویسنده و دانشمند، فرانسه رو تولید کرده‌اند نه برعکسش.
می‌خواستم به احترام مارکس کلاهم را از سرم بردارم که دیدم کلاهی در کار نیست و برداشتن مقنعه هم عواقب ناپیدایی دارد و خود کارل عزیزهم راضی نخواهد بود.

ببین من سعی می‌کنم نگاه تلخت به ادبیات، را بفهمم بدون این که تأییدش کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد