نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

این حقه‌ی طبیعت به طنز می‌زند!

آنتوان چخوف: بشر زمانی بهتر خواهد شد که به او نشان دهید چگونه است.

چرا انسان اطاعت و تملّق را ترجیح می‌دهد؟ چون انسان‌های مطیع و متملّق شانس بیشتری برای بقا داشته‌اند؛ ژن‌های آن‌ها بیشتر تکثیرشده و بنابراین امروز اکثریت با اطاعت‌پذیرها و تملق‌گو‌هاست.

در حاشیه‌ی این نگاه، می‌توان با این متن در دو محور وارد گفت‌وگو شد.

 محور اول: محتوای متن ناظر بر نابسندگی منظر جامعه‌شناسی در موضوع مورد بحث است. اما پاسخ روان‌شناسی تکاملی را دربست می‌پذیرد و در پایان پرسشی از منظر فلسفه‌ی اخلاق طرح می‌کند. این‌جا باید روشن کرد که فرایندهای ذهنی، لازم است در چند سطح تحلیل شوند و با ابزارهای معرفتی گوناگونی بررسی شوند. از حیث نابسندگی، علوم و حوزه‌های مختلف معرفت بشری شاید اولویت چندانی بر یکدیگر نداشته باشند. در نهایت، هیچ حوزه‌ای از معرفت به نفع حوزه‌ای دیگر کنار نمی‌رود، بلکه حتی انتظار می‌رود در فرایند تحلیل، ناخواسته وحدتی میان آن‌ها کشف ‌شود که در این متن جایش خالی است. درحالی که روان‌شناسی تکاملی در کنار علوم دیگری مانند ژنتیک رفتاری و عصب‌پژوهی و علوم ذهنی قادر بوده است، همین پل ارتباطی میان زیست‌شناسی و سیاست و جامعه شناسی و فلسفه را برقرار کند.

 باید توجه داشت که واقعیت، فرایندی هستی‌شناختی و ساختنی است. آرنت نیز در یافتن ریشه‌های اتوریته و اطاعت‌پذیری به این موضوع یک‌سر بی‌توجه نبوده است. او در آثار خود نشان داده است که برای انسان، امکان فراتر رفتن از یک تجربه و در نتیجه واقعیتِ ذاتی متصل به آن، در شرایطی متفاوت وجود دارد.

بعد از آرنت نیز جدال‌های نظری در خصوص میزان عاملیت انسانی و ساختارهای اجتماعی و اعتبار دوگانگی مفروض بین آن‌ها هم‌چنان ادامه دارد. پس موضوع نه تنها از منظر جامعه‌شناسی سیاسی فیصله یافته نیست؛ بلکه فلسفه‌ی سیاسی از چپ و راست معاصر، برای به آغوش‌کشیدن علوم زیستی و از جمله روان‌شناسی تکاملی بازو گشاده است. واقعیت‌های زیست‌شناختی در حال ورود به بحث‌های جدی فلسفه‌ی سیاسی‌اند. باور چپ سیاسی به این که ذات انسان را می‌توان با اراده تغییر داد و باور راست به این که حفظ اخلاقیات در گرو تأیید به روحی متافیزیکی است که از خدا یا طبیعت به ما اعطا‌ شده باورهایی است که در پرتو علم در حال بازنگری اساسی است. پس این گونه نیست که اندیشه‌ی سیاسی تاب ذاتی بودن هیچ استعدادی درگونه‌ی انسانی را نداشته باشند. از دهه‌ی هفتاد که جامعه‌گراها و ساخت‌گراها به ژن خودخواه داوکینز و سوسیوبیولوژی ویلسون حمله کردند، نیم قرن گذشته است. بنابراین علومی مانند روان‌شناسی تکاملی راه‌گشای سیاستی است که واقع‌گرا و برخوردار از آگاهی زیستی است.

اما محور دوم: دست‌کم گرفتن تفاوت معنی‌دار جوامع مختلف در ظهور اطاعت‌پذیری و تملق چه تبعاتی دارد؟ میان علوم گوناگون، تا امروز توافق این است که هر رفتاری نتیجه‌ی بر هم‌کنش میان ذات با محدودیت‌های زیست‌شناختی و محیط است. حتی در مورد رفتارهای توارث‌پذیر هم یک فرایند تکوین طی می‌شود؛ بنابراین حتی در چنین مواردی هم محیط اجتماعی و ساختارها یک‌سره بی‌تأثیر نخواهد بود.

اما باید در مورد تردیدها و سوءتفاهم‌های آزاردهنده‌ای که نگاه ذات‌گرایانه با خود به همراه داشته هم گفت. برای مثال اگر مفروض این باشد که تملق و اطاعت نامشروع انسان تقصیر ژن‌هاست؛ ابهام‌هایی از این دست بلافاصله نمایان خواهند شد:

آیا قرار نیست انسان‌ها مسئول رفتار خود باشند؟

در این صورت آرمان اصلاح  و پیشرفت اخلاقی انسان و جامعه چه می‌شود؟

و دیگر این که اگر هر چه در ذات بشر طبیعی است را خوب و مشروع بیانگاریم، با خودخواهی و تبعیض و نابرابری ذاتی انسان چه بر سرمان می‌آید؟

 این است که هراس از مسئولیت‌گریزی، اصلاح‌ناپذیری و عواقب طبیعت‌گرایی رمانتیک، فلسفه و علوم اجتماعی را به واکنش واداشت. در بیان این هراس لطیفه‌ی معروفی هست. در راهنمای طبقات یک آسایشگاه روانی آمده است: طبقه‌ی اول تقصیر مادرم بود. طبقه‌ی دوم تقصیر پدرم بود و طبقه‌ی سوم تقصیر جامعه بود .... حال گویا طبقه‌ی دیگری به این آسایشگاه باید افزود: تقصیر ژن‌ها بود.

شاید این‌جاست که علوم اجتماعی و فلسفه‌ی اخلاق باید در پی رفع نگرانی‌ها و تاباندن نور به نقاط تاریک باشند. نخست این‌که، چه این رفتارها مربوط به ساختار مغز و تکامل باشد چه تأثیرات رسانه و خانواده و چه مربوط به ژن‌ها باشند، توضیح را نباید با توجیه اشتباه گرفت. روان‌شناسی تکاملی در پی تبیین و توضیح است. در مقابل هراس از این که پذیرش ذات انسان به لغو مفهوم مسئولیت‌پذیری فردی بینجامد، فلسفه‌ی سیاسی هم‌چنان مسئولیت مدنی را پیشنهاد می‌کند و در این مسیر می‌تواند از روان‌شناسی‌تکاملی برای تخمین توزیع بازدارندگی‌های حقوقی استفاده کند.

درست است که برخی از استعدادهای ذاتی انسان را به اطاعت و تملق مجهز می‌کنند؛ اما استعدادهای دیگری هم هستند که به ما هم‌دلی و عزت نفس می‌دهند. برای این‌ ویژگی‌ها هم یک بنیان ژنتیکی و یک تاریخ تکاملی وجود دارد. بعید است که شرارت به تمامی در یک‌سو و فضیلت به تمامی در سوی دیگر سکنی گزیده باشد.

در ضمن این یک مغالطه‌ی رسوا است که آن چه در طبیعت رخ می‌دهد، خوب است و هر چه که از نظر تکاملی موفق است حتماً یک مطلوب اخلاقی است. گسترش دایره‌ی اخلاقی نیازمند آن نیست که نهاد آدمی به تمامی خیر و نیک باشد؛ بلکه اخلاق می‌تواند از تعامل میان فرایند خودخواهانه‌ی تکامل و قوانین نظام‌های پیچیده به‌دست آید.

 اما در مورد مهم‌ترین مأموریت فلسفه‌ی اخلاق شاید بتوان صورت دیگری از مسأله را طرح کرد. مسأله این نیست که آیا می‌توان رفتار انسان یا نهاد ژنی انسان را تغییر داد یا نه؟ مسأله آن است که به چه قیمتی؟

بنابراین تمام فلسفه‌ها باید مراقب باشند که مبادا مواضع‌شان در حال نادیده‌گرفتن واقعیت‌ها باشند. هر آرایش اجتماعی و اخلاقی باید سائق‌‌های انسانی و محدودیت‌های تراژیک انسان در خرد و فضیلت را در نظر بگیرد. نباید هرگز فراموش کرد که در طول تاریخ، شوق بازسازی ذات انسان است که رهبرانی را به مستبدانی تمامیت‌خواه غرق در ابتذال شر تبدیل‌کرده است.

طوطی فلوبر

این کتاب‌ها کفر آدم‌‌ها را در می‌آورند. آدم متشخص آسوده‌خاطر و حاضری‌پسندی که کتابی را خریده و می‌خواهد با خواندن داستانی سرگرم‌کننده و باب روز هم دستی به آمار مطالعه‌اش ببرد و هم لذتی برای خودش را در نظر بگیرید، پاک از خواندن این یکی کلافه و مأیوس می‌شود. در عین حال گاهی همین کتاب‌ها برای ادراک خود ذهن‌های ورزیده را به مبارزه می‌طلبند و بی‌قرار می‌کنند. «طوطی فلوبر» از این دست کتاب‌هاست، در حین خواندنش گاهی تا سر حد نفس بریدن باید با کتاب گلاویز شد. اما نتیجه درخشان است.

ظاهراً رمان درباره‌ی پزشک اهل ذوق و نویسنده‌ای است که همسرش اِلن را در موقعیتی شبیه اِما بوواری، به تازگی از دست داده یا حتی شاید ناخواسته کشته است. او از سر علاقه و کنجکاوی برای تحقیق درباره‌ی زندگی گوستاو فلوبر و یافتن حقایقی از زندگی نویسنده‌ی فرانسوی قرن نوزدهمی، راهی زادگاهش در روآن و کرواسه‌ی فرانسه می‌شود. مردی عزلت‌نشین در کرواسه با سبیل آویزان که گفته‌می‌شود سال‌ها پیش تندترین واقعیت‌ها را در قالب رمان به صورت مخاطب حیران خود کوبیده است. همین! پیدا کردن طوطی خشک‌شده‌ای که مدت کوتاهی همدم نویسنده بوده، فقط بهانه‌ای برای پا گرفتن روایت و کندوکاو اصلی نویسنده است. چنانکه ماجرای پرنده را در ابتدای داستان رها می‌کند و حتی تا پایان خبری از طوطی نیست. طوطی کدام موزه متعلق به فلوبر بوده است؟ مگر مهم است؟

 در اصل کار نویسنده و ماجرای روایت شده از زبان راوی شبیه یک سؤال بزرگ بشری است که پاسخ دادن به آن ناممکن به نظر می‌آید. او چیزی را می‌خواهد که نمی‌داند چیست و از چیزی گریزان است که باز هم منشأ اصلی آن را نمی‌داند. نویسنده می‌خواهد از زبان فلوبر بگوید، آدمی هیچ نمی‌داند، با این حال فکر می‌کند که همه چیز را می‌داند و همین می‌تواند فاجعه‌بار باشد.

البته که قضیه فقط دانستن نیست. حتی در نظر فلوبر قرن نوزدهمی، یک احمق مدرن می‌تواند چیزهایی را بداند که در گذشته فقط نوابغ آن‌‌ها را می‌دانستند؛ با این حال این دانستگی چیزی از حماقت او کم نمی‌کند.

ولی چرا باید طوطی فلوبر و از آن مهم‌تر خود فلوبر را خواند؟ این قضایا چه نسبتی با اوضاع امروز ما دارند؟ به ‌یاد بیاورید قرن فلوبر قرن لامارتین و بالزاک و هوگو بود یک سرش رمانتیسیسمی که همه چیز را گل و بلبل می‌دید و سر دیگرش سمبولیسم پند و اندرزگو. این‌ها بیشتر از یک جریان ادبی حسرتی بودند بر آرزوهای از دست‌رفته‌ی مردم در حوادثی که بعدها بهار مردم نام گرفت. شورش‌هایی که برای نابودی فئودالیسم اروپایی در سراسر اروپا شروع شد و البته به جایی نرسید. سرخوردگی و یأس در مقابل آن چه که قرار بود محقق شود و نشد، برخی از نخبگان را به سمت تخیل و بریدن از واقعیت برد، برخی را به سمت گذشته‌گرایی و برخی را به سمت فردیت و انزوا. در چنین زمانه‌ و حال و هوایی که شباهت‌های عجیبی با جامعه‌ی امروز ما دارد، فلوبر برای بیدار کردن انسان از خواب و بی‌عملی مأیوسانه، پا روی زمین واقعیت کوفت و ترجیح داد اتفاقات جهان را آشفته و دیوانه‌وار بداند تا این که با قطعیت حکم به حماقت، سبعیت و نابخردی بشر بدهد. فلوبر با نوعی جاه‌طلبی که شاید امروز کمی هم ساده و دهاتی‌وار به نظر برسد، اصرار دارد که مشاهده با دقت فراوان مهم‌ترین کار ماست، نباید که همه چیز را شاعرانه کرد.

از نظر فلوبر غرور، ما را وا می‌دارد آرزومند یافتن راه‌حلی برای مسائل باشیم، یک راه حل یک هدف؛ یک علت غایی؛ اما هر چه کیفیت تلسکوپ بهتر می‌شود ستاره‌های بیشتری هم ظاهر می‌شوند. نمی‌شود بشریت را تغییر داد؛ تنها می‌توان آن را شناخت.

جولین بارنز Julian Patrick Barnesدر رمان طوطی فلوبر به دنبال رئالیسم آیرونیک و انتقادی فلوبر به راه می‌افتد و مثل یک مستندساز برای به چنگ‌آوردن واقعیت‌های زندگی او تلاش می‌کند و داستان خودش را هم می‌گوید. در این مسیر انسان و دستاوردهایش و از جمله خود فلوبر را هم به انتقاد می‌گیرد؛ ولی در نهایت درمی‌یابد نویسنده‌ای که در جهان خود نمی‌گنجید چنان تکثیر و از زمان و مکان رها شده که باید در همه جای جهان و در تمام زمان‌ها راه افتاد و او را یافت. 

در جهانی که کلیشه‌های داستانی و شخصیت‌های رسانه‌ای کتاب خواندن را مسموم کرده‌اند، باید بر سر در کتاب بارنز با خط درشت نوشت: هشدار ... این کتاب حاوی حقایق است! خوب، بعد از خواندن این کتاب غرق شادی نخواهید شد؛ حتی ممکن است آرامش امروزی‌تان ترک بردارد؛ ولی دنیایی را کشف کنید که تاکنون برایتان پنهان و نامکشوف بوده است. دنیایی خاص و بدنام ولی واقعی. انتخاب با شماست.

 می‌توانید با این خاطره کمی دلگرم شوید. سال‌ها پیش پسری کتاب‌خوان از مادرش اجازه می‌خواهد، کتاب رمانی خاص و بدنام را بخواند مادرش می‌گوید اگر پسر کوچولویش حالا چنین کتاب‌هایی بخواند وقتی بزرگ شود چه خواهد کرد ؟پسرک با زیرکی می‌گوید داستان‌شان را زندگی خواهم کرد! این جمله در تاریخ باقی ماند و حالا بهتر است بدانیم که آن پسر ژان پل سارتر بود و آن کتاب مادام بوواری !

حال آیا جهان رو به جلو می‌رود؟ یا فقط مثل قایق‌های تفریحی می‌رود و بر می‌گردد؟ وقتی از دانستن بهترین چیزها خسته می‌شویم، دنبال دانستن بدترین چیزها می‌رویم... سه داستان درون این کتاب با هم رقابت می‌کنند. داستان زندگی خود راوی که از همه ساده‌تر و سرراست‌تر است، داستان همسرش الن که کمی پیچیده ولی ضروری است و داستان دیگری درباره‌ی فلوبر آن هم با رویکردی سقراطی. ماجرای طوطی و سفر تحقیقی راوی را دوباره به یاد بیاورید. داستان اول برای هدایت خواننده به این سمت است که چه چیزی از گذشته ارزش فهمیدن دارد؟ داستان دوم برای روشن شدن این است که اصلاً چرا نویسنده به این بررسی مشغول است و آخرین داستان درباره‌ی دانستن این که بالاخره جدی گرفتن زندگی باشکوه است یا احمقانه؟

حال چه چیزی به ما کمک می‌کند؟ چه چیزی را باید بدانیم؟ البته که لازم نیست همه چیز را بدانیم. دانستن همه چیز که گیج‌مان می‌کند و صراحت زیاد هم همین‌طور. دوره‌ی نویسنده‌هایی که جای خدا می‌نشستند، به آخر رسیده. همه چیز کامل نیست. پس رمان هم نباید کامل باشد. البته خداگونگی نویسنده‌های کلاسیک فقط یک ابزار برای تاثیرگذاری بیشتر بوده است. چه بسا کامل نبودن نویسنده‌ی مدرن هم شگردی بیش نباشد. در هر حال نویسنده لازم نیست خودش را زیادی نشان مخاطب بدهد. هنرمند نباید در اثرش ظاهر شود. بعضی نویسنده‌ها در ظاهر با این اصل موافقند؛ اما وسط داستان، دزدکی از در پشتی وارد می‌شوند و با اسلوبی بسیار شخصی و خاص خواننده را با چماق له و لورده می‌کنند. اما بقول فلوبر عبارت دقیق و جمله‌ی بی‌نقص داستان همیشه جایی آن بیرون است. نویسنده وظیفه دارد هر طور که می‌تواند پیدایش کند.

جولین بارنز و کتابش تنها نکته‌ای که در پس سه داستان می‌خواهند بگویند این است: حق با فلوبر بود! 

شاید به همین دلیل، فصلی که به شکل کیفرخواستی فرضی علیه فلوبر تنظیم شده و او را در جایگاه متهم نشانده از همه جذاب‌تر و پربارتر در آمده است. بیایید دفاعیه‌ی بارنز در مقابل برخی اتهامات به نویسنده‌ی محبوبش را از متن کتاب مرور کنیم.

1-    او از بشریت متنفر بود! بله همیشه همین را می‌گویید. البته او عاشق دوستانش بود و چند آدم خاص را تحسین می‌کرد. از نظر من همین کافی است. می‌خواستید چه کار کند؟ عاشق بشریت باشد و هندوانه زیر بغل نوع بشر بگذارد؟ شما که می‌گویید عاشق بشریت هستید، مطمئنید که انگیزه‌ی این عشق خودستایی یا تأییدگرفتن از دیگران نیست؟ ترجیح می‌دهم بگویم بشریت اصلاً برایش جالب نبود. آیا حق نداشت؟ بیایید ادامه بدهیم. دیگر وقتش است کمی دقیق‌تر حرف بزنید.

2-     او از دموکراسی متنفر بود! بله ... فلوبر در نامه‌ای دموکراسی موجود  راLa démocrasserie   یعنی دموکراسی به اضافه‌ی چرک و کثافت نامیده است! کدام را ترجیح می‌دهید: بوگندوکراسی؟ گه‌کراسی؟ یا بَبوکراسی؟ درست است. او از دموکراسی خوشش نمی‌آمد. فلوبر فکر می‌کرد دموکراسی تنها مرحله‌ای از تاریخ حکومت است. به عقیده‌ی او یک حکومت محتضر بهترین نوع حکومت است. چون با نابودی خودش راه پیدایش چیز دیگری را هموار می‌کند. او می‌گفت کل رویای دموکراسی عبارت است از ارتقای پرولتاریا به سطح حماقتی که بورژوازی به آن دست یافته است. بورژوازی با اطمینانی نیم‌بند به برتری خود حیله‌گرتر و مکارتر شده است. اسم این را می‌شود گذاشت پیشرفت؟

3-     او به پیشرفت اعتقاد نداشت! بله می‌شود به جنگ‌ها و دیوانگی‌های بشر در قرن بیستم استناد کرد.

4-     او به اندازه‌ی کافی به سیاست روز علاقمند نبود! به اندازه‌ی کافی؟ پس دست‌کم قبول دارید که علاقمند بود. می‌شود با سنجیدگی گفت به چیزی که از سیاست می‌دید علاقه نداشت و در دام بهبودگرایی فریبنده، خموده و بی‌حوصله‌ی روشنفکران زمانش نیفتاد و تا پایان لیبرالی خشمگین باقی ماند. در ضمن این ادبیات است که سیاست را در برمی‌گیرد و نه بر عکس. نویسنده‌ای که تصور می‌کند رمان، راه کارآمدی برای مشارکت سیاسی است، نه تنها نویسنده‌ی بدی است بلکه ژورنالیست بدی هم هست و نیز سیاست‌مدار بدی.

5-     او وطن پرست نبود! اجازه بدهید فقط خنده‌ی کوتاهی سر دهم.

6-      او خودش را درگیر زندگی نمی‌کرد! منظورتان ازدواج است ؟ آیا ازدواج نسبت به تجرد رمان‌های بهتری پدید می‌آورد؟ می‌شود آمار و ارقام‌تان را ببینم؟ بهترین زندگی برای نویسنده این است که به او کمک کند بهترین کتاب‌هایی که می‌تواند را بنویسد.

7-     او کوشید در یک برج عاج زندگی کند! شاید. اما نتوانست:« همیشه سعی کرده‌ام در برج عاجی زندگی کنم، اما امواج گُه مرتب به دیوارهایش می‌کوبند و تهدید به ویرانی‌اش می‌کنند.» بگذارید روشن‌تان کنم. نویسنده در حد توان خود درگیر شدن در زندگی را انتخاب می‌کند. انتخاب فلوبر پنجاه پنجاه بود. «این دائم الخمر نیست که ترانه‌ی نوشیدن را می‌نویسد.» فلوبر از این نکته آگاه بود؛ از سوی دیگر می‌دانست که سرودن ترانه‌ی نوشیدن کار کسی نیست که لب به شراب نزده است. نویسنده باید به درون زندگی بپرد، چنان که آدم به درون دریا می‌پرد؛ اما فقط تا ناف در آن فرو رود. ما اگر مدام بگوییم چرا این کار را کرد یا نکرد؟ در واقع می‌خواهیم او را شبیه خودمان کنیم، در این صورت او هم یک خواننده می‌شد نه نویسنده. قضیه به همین سادگی است.

8-     او بدبین بود! می‌فهمم با خود می‌گویید کاش کتاب‌هایش کمی شادتر بودند ... کمی بیشتر زندگی را راحت می‌کردند؟ چه نظر عجیبی درباره‌ی ادبیات دارید؟ خودش راست می‌گفت که عموم مردم خواستار آثاری هستند که با آب و تاب از توهماتشان تعریف و تمجید کند.

9-     او هیچ فضیلت پسندیده‌ای را آموزش نمی‌دهد! پس باید بر اساس فضیلت‌های پسندیده نویسندگان را قضاوت کرد؟ بسیار خوب پس خلاصه کنم. فلوبر به شما می‌آموزد به حقیقت خیره شوید و پیامدهایش را هم با چشمان باز تماشا کنید. او بهتان یاد می‌دهد سر بر بالش شک بگذارید. واقعیت را به اجزای سازنده‌اش تشریح کنید و ببینید که طبیعت آمیزه‌ای از همه‌ی ژانرهاست. او دقیق‌ترین نحوه‌ی استفاده از زبان را به شما یاد می‌دهد و می‌گوید که در جست‌وجوی قرص‌های آرام‌بخش اخلاقی و اجتماعی به سراغ کتاب نروید. ادبیات که کتاب دارو نیست. او برتری حقیقت، زیبایی احساس و سبک واقعی زیستن را به شما می‌آموزد. به شما درس شجاعت، دوستی، خویشتن‌داری، رواقی‌گری، هوشمندی، شکاکیت و شوخ‌طبعی می‌دهد. حماقت وطن‌پرستی سطحی، نفرت از دورویی، بی‌اعتمادی به نظریه‌پردازان و نیاز به رک‌گویی را نشان‌تان می‌دهد.

10-   او با زنان رفتاری حیوانی داشت! زن‌ها عاشقش بودند. از هم‌صحبتی با زنان لذت می‌برد و آن‌ها هم از هم‌صحبتی با او. مبادی آداب و اهل خوش و بش بود و با زنان در می‌آمیخت، گرچه حاضر نبود با آن‌ها ازدواج کند. دست کم در روابط جنسی‌اش با آن‌ها صادق بود.

11- اعتقاد نداشت که هنر هدفی اجتماعی دارد! نه نداشت. اگر از هنر، شفاجویی می‌جویید سراغ او نروید. اگر دلتان می‌خواهد هنر حقیقت را بگوید، بروید دنبال فلوبر و البته تعجب نکنید اگر بیاید و از روی پایتان رد شود. چون از نظر او شعر باعث رخ دادن چیزی نمی‌شود.


در پایان‌بندی کتاب، طوطی اصلی که بالاخره شاید یکی از آن‌ها بود، حال مهم نیست کدام. ولی سبک خلاقانه‌ی کتاب در آمیختن داستان و زندگی‌نامه و نقد برای من جذابیت و تازگی بسیاری داشت. البته از آن دست کتاب‌هایی نیست که بازکرد و یکسره خواند و بست و تکلیفش را یکسره کرد. شاید بهتر باشد خواننده‌اش پیش از خواندن این کتاب، اگر نه تربیت احساسات و نامه‌های فلوبر، حداقل رمان مادام بوواری‌اش را خوانده باشد و اِما بوواری را که فلوبر می‌گفت خود اوست، اندکی بشناسد. از سوی دیگر کتاب با ترجمه‌ی دیگری هم توسط نشر چشمه منتشر شده است. برای من امکان مقایسه بین دو ترجمه وجود نداشت، ولی روی هم رفته ترجمه‌ی الهام نظری را قابل قبول و کم‌‌نقص یافتم.


شناسه کتاب : طوطی فلوبر / جولین بارنز / ترجمه‌ی الهام نظری/ نشر ماهی

  

فهمیدن را به بها دهند نه بهانه!

دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! کانت در آغاز رساله‌ی معروفش از انسان معاصر خود می‌خواهد که از فهم خود استفاده کند. راستی مگر مردم از فهم و ادراک خودشان استفاده نمی‌کردند؟ مهم‌تر این که چرا چنین کاری نیاز به شهامت و دلیری داشت؟

در ابتدا به نظر بدیهی می‌آید که انسان برای کارها و تصمیم‌گیری‌های زندگی از فهم و ادراک خودش استفاده کند؛ اما درخشش کار فیلسوف این‌جاست که این بدیهی بودن را دوباره به پرسش گرفته است. واقعیت این است که بشر هنوز هم خطاهای ابلهانه می‌کند. چرندیات در طول تاریخ به شکل‌های تازه تولید شده و کار می‌کنند. انسان مدرن هنوز در محاصره‌ی حماقت و نوخرافه‌هاست. امروز هم، نیروی فهم انسان اسیر و دربند زنجیرهایی است که برخی نامرئی‌اند. ترس، تقلید کردن، نیازهای روانی مثل نیاز به توجه دیگران، تعصب داشتن، بی‌اطلاعی از روش‌های درست فکر کردن، خودسانسوری و متوسل‌شدن به خیرخواهانی که می‌خواهند به جای ما فکر کنند، برخی از این زنجیرها هستند.

این که از فهم خودمان استفاده کنیم و چرندیات را از اطلاعات درست تشخیص دهیم؛ دیگر نه نیازی فلسفی بلکه ضرورتی است که برای حیات و بقای ما لازم است. در آوار سهمگین پیام‌ها و توصیه‌ها و اخبار و ... توسل به حرف‌های پرت‌وپلا و چرند ممکن است به قیمت از دست رفتن انسانیت ما و یا حتی جان ما تمام شود.   

خدمتکار خانه‌‌ی کانت هر روز رأس ساعت 4:45 او را با این جمله از خواب بیدار می‌کرد:«دیگر وقتش است!» برای ما هم دیگر وقتش است که از ابزارهای مناسبی برای تشخیص اعتبار هر آن چه که دریافت می‌کنیم استفاده کنیم.  

1-     ببینید! اگر موضوع طوری است که با مشاهده روشن می‌شود و امکانش هست، بروید خودتان مشاهده کنید. اغلب با این که وقت و امکانش هست این کار را نمی‌کنیم چون فکر می‌کنیم می‌دانیم. تصور دانستن خطای مهلکی است که در کمین ماست.  

2-     شک کنید! از هر ادعایی دلیل محکمش را بخواهید. بیشتر پرت‌وپلاها، لابلای حرفهای درست و علمی جاسازی می‌شوند. مثل سیب‌های کرم‌خورده‌ای که لابلای سیب‌های سالم به ما می‌فروشند. روش درست این است که جعبه را خالی کنید، سالم بودن  تک‌تک سیب‌ها را وارسی کنید و بعد یکی‌یکی در جعبه‌ی‌ ذهن بچینید.

3-     بخوانید! نوشته‌های خوب عصاره‌ی ذهن انسان‌های دیگرند. هر چه بیشتر بخوانید، گویا بیشتر زیسته‌اید و تجربه کرده‌اید، دنیا را دیده‌اید. زیاد که بخوانید گزینه‌ها زیادند. به دلایل جدید فرصت بدهید با شما حرف بزنند. ذهن شما برای انتخاب باید خودش وارد عمل شود.

4-     گوگل کنید! اطلاعات جمع‌آوری شده در اینترنت برای همین است. تا جایی که فرصت هست و بلدید، به جاهای مختلفی سر بکشید. مخصوصاً اگر شواهدی برای یک ادعا به شما معرفی کرده‌اند. صحت وجود آن‌ها را تا حد ممکن بررسی کنید. اگر مطمئن نشدید حداقل می‌توانید از تکرار آن ادعا خودداری کنید.

5-     تعصب را بشکنید! اگر مثل اکثر مردم علایق راسخ و پرشوری درباره‌ی یک شخصیت، شهر و زبان و قومیت، مذهب یا جنسیت‌تان دارید، راه‌هایی هست که کیش شخصیت وی یا تعصب پنهان را به شما نشان دهد. تعصب‌ها را انکار نکنید، به حال خود نگذارید، بتدریج ذهن را فلج می‌کنند. اگر نظر و عقیده‌ی مخالفی شما را عصبانی می‌کند یعنی در ناخودآگاه‌تان می‌دانید که دلیل مناسبی برای تعصب‌تان ندارید. اگر کسی روی عقیده‌اش بی‌دلیل پافشاری کند، واکنش ما خنده یا دلسوزی است نه عصبانیت.

6-      منبع معتبر بخواهید! گاهی شما را سراغ منابعی بزک‌شده می‌فرستند که وجود خارجی ندارد یا این که اصلاً قابل مراجعه نیست. در حالی که منبع غیر قابل مراجعه بی‌اعتبار است. وقتی چیزی از کسی نقل می‌شود باید دید او کیست؟ تخصص و توان اظهارنظر در این مقوله را دارد؟ کلمات پرهیبت، نامفهوم و به کار گرفتن زبان‌های دیگر و حتی مدرک تحصیلی گوینده، خود به خود منبع را معتبر نمی‌کند.

7-     باور نکنید! بیشتر محتواهای چرند با مقدمه‌های کوچک و حتی درست ولی بی‌ربط، ادعاهای بزرگ و خیلی عجیب می‌کنند. هر زمان ادعاهایی کمرشکن در کانون نگرانی‌ها و آرزوهای مردم مطرح می‌شود. بیشتر این ادعاها فریب‌کارانه، مشکوک و نادرست‌اند.

8-  مراقب باشید! شبه‌استدلال‌ها یا مغالطه‌های معروف را بشناسید. همین‌طور به شدت  حواس‌تان به حرف‌ها و موقعیت‌هایی که خودستایی شما را تقویت می‌کنند، باشد. کسانی که قانع می‌شوند برتری‌های ویژه‌ای نسبت به دیگران دارند، به طور معمول دلایل‌شان  بیشتر از جنس مغلطه، حماقت یا توجیه است.

9- در نهایت باز هم شک کنید! شک شما، شکی اخلاقی و به مفهوم سوءظن نیست. این شک همان نیروی محرکی است که انسان غارنشین را متمدن کرد. شکی است که نیروهای خلاق انسان را آزاد می‌کند؛ پس به انسانیت انسان خوش‌بین باشید ولی همواره به خبر دست‌یابی انسانی به حقیقت مطلق بدگمان باشید. اندیشیدن توأم با دقت همواره پروژه‌ای ناتمام است.

 

دانستنی که رقت انگیز است!

قصه از چه قرار است؟ چطور است که این همه می‌بینیم، می‌شنویم، در ظاهر بحث می‌کنیم و می‌خوانیم؛ در پایان همان کاری را می‌کنیم که قبل از آن می‌کردیم؟ در این انبوهه‌ی خبر و مطلب و عکس و تحلیل و نظر و کتاب و مقاله و فیلم و ... پرسه می‌زنیم، گفت‌وگویی شکل نمی‌گیرد. معنایی خلق نمی‌شود. همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود!

پس اصلاً چرا باید چیزی خواند یا چیزی نوشت؟

چیزی که نوشته و خوانده می‌شود، باید ابتدا تکلیفش را با «اکنون» و «این‌جا» بودن ما روشن کند. چیزی که به گشتن در کتاب‌ها و خواندن و نوشتن و مشروعیت می‌دهد همین است و گر نه بهتر است ما هم به جای نوشتن و خواندنش برویم وقت و خرده‌هوش و ذوق‌مان را صرف پیشرفت و بورس‌بازی کنیم بلکه خانه و ماشین و گوشی و لپ‌تاپ و آی‌پاد و آی کوفت و زهرمارمان را به‌روز کنیم.

خواندن و نوشتن و حرف‌زدن و رزومه ساختن ... که به خودی خود کار مهمی نیست. هر چه قدر هم که بخوانیم و با وسواس کتابخانه بچینیم و با کتاب‌ها عکس یادگاری بگیریم و در گروه‌های مجازی روی رینگ برویم اهمیتی ندارد. البته این همه شاید برای سرگرمی و گپ‌زدن و گشودن باب مراوده و معاشرت بد نباشد؛ اما هر چه هست، نامش اندیشیدن و تفکر و کنش‌گری و حتی روشنفکری نیست.   

از سوی دیگر به اقتضای دانشگاه و رشته فکر کردن و فیگور روشنفکرانه گرفتن، قصه‌ی اندوه‌باری است که حتی با بَزَک روش‌‌شناسی و روکش فلسفه و علم و آکادمی و امثال آن هم به پایان نمی‌رسد. تکلیف مقاله‌سازان و مریدپروران و کتاب‌پراکنان بریده از جامعه هم که روشن است.

در نهایت این اراده به فهمیدن است که به داد ما می‌رسد، معنایی خلق می‌کند و در فرایند گفت‌وگو  آن را انتقال می‌دهد و چه بسا موجب رهایی شود. باعث شود که خودمان و مشکلات اطرافمان را بفهمیم و کاری کنیم.

 اراده به فهمیدن و اندیشیدن هم در مقابل «امر تفکربرانگیز» و «مسأله» است که معنی و ارزش دارد. هر کوشش و تقلایی غیر از این باشد جدی نیست. یا تفنن است یا ارضای شهوت به چشم آمدن یا اراده‌ی کور برای دانستن.

گفتم اراده‌ی کور؛ چون درحقیقت به نظرم «دانستن برای دانستن» کاری پوچ‌گرایانه و بی‌معناست.

امر تفکربرانگیز، برخاسته از وضعیت کنونی ما و همین جا در جامعه‌ای است که زندگی می‌کنیم. وضعیت اکنون من است که مرا در مقابل مسأله‌هایی قرار می‌دهد. بعد از این مواجهه، برای یافتن ابزاری که به کار فهم صورت مسأله‌ها بیاید، ناگزیر به فلان کتاب و بهمان نظریه یعنی به تجارب دیگران رجوع می‌کنم. تمام تقلاها  برای خواندن و نوشتن همین است که مسأله را از آن خود کنم تا شاید قابل حل شود.

زمانی که برق می‌خواندم، انتخاب با من بود. مجبور نبودم مطالب پیچیده‌ای مثل الگوریتم‌های نورو فازی بخوانم، کافی بود سرفصل‌های حداقلی را بخوانم، گرایش تخصصی را من انتخاب می‌کردم و بقیه‌اش را نیاز بازار کار مشخص می‌کرد. آن جا مسأله‌ای در کار نبود.

 ولی در علوم‌انسانی، فلسفه‌ی سیاسی و جامعه‌شناسی و ... انتخاب من نیست. فهمیده‌ام که حساب این‌جا با تخصص‌گرایی محض کمی متفاوت است. واقعیت این است که یک درس و یک کتاب بیشتر در کار نیست، برقراری نسبت با اکنون و پی‌گیری پرسش‌هایی که وضعیت اکنون و این‌جا برای من مطرح می‌کند.

اگر امروز دغدغه‌ی اندیشیدن دارم، موضوع فقط انتخاب یک سرگرمی دلخواه و میل و علاقه‌ی من نیست. بلکه تناسب دارد با موقعیتی که در آن پرتاب شده‌ام و مرا با این مسأله‌ها روبرو کرده است .... مثل زن بودن، ایرانی بودن، خاورمیانه‌ای بودن، در قرن بیست‌ویکم زیستن و .... این مسأله‌ها فراسوی انتخاب کتاب و ایسم و ایدئولوژی و فلان و بیسار است و البته همه‌ی آن‌ها را در بر می‌گیرد.  

پس روشن شد اگر خبری‌ می‌شنویم، اندیشه‌ای را می‌خوانیم، اسم و  نظریه‌ای در فلان صفحه و کانال و گروه مجازی به گوش‌مان می‌خورد... راهی نداریم  جز این که آن‌ها را دوباره به پرسش بگیریم و نسبت‌شان را با خودمان روشن کنیم. باید آن‌ها را به چیزی در خود فعلی‌مان و جامعه‌مان همان طور که حالا هست، تبدیل کنیم و گرنه همین خوانده‌ها و شنیده‌ها بهانه و راه فراری خواهند شد برای درماندگی، نیندیشیدن، کاری نکردن، بیراهه رفتن، دوباره فریب‌خوردن و بدتر از همه غرق در توهم دانستن شدن.

 

چرا ادبیّات؟

لابد بسیار دیده‌اید، در غالب گفتارها و برنامه‌هایی که مناسبتی و بیشتر از باب نوعی نمایش التزام به فرهنگ‌دوستی، تبلیغ کتاب و کتاب‌خوانی می‌کنند، سخنران‌ها و قلمزن‌های مأمور و معذور به دنبال این پرسش هستند که مردم چرا کتاب نمی‌خوانند؟ تیراژ کتاب چقدر پایین آمده است؟ یا متداول است که بپرسند چرا آمار کتاب‌خوانی ما فلان است و مال فلان کشور بهمان است؟ یا حتی از این توسل مضحک به عدد و رقم هم بی مایه‌تر این که، ای علمای اعلام! چه نشسته‌اید که غول اینترنت و فضای مجازی است که باعث شده کتاب نخوانیم و اوضاع کنونی تقصیر همین گوشی‌های هوشمند و کامپیوترهاست. گویا پیش از آن مثلاً کتاب از دستمان نمی‌افتاد.

برخی از اهالی سخن‌پراکنی و صاحبان دفتر و دستک هم که جایگاه رفیع‌شان را در تحقیر و به حاشیه راندن ادبیات می‌دانند. آن قدر کارهای مهم دارند که حاشا و کلا، اگر به عمرشان کتاب ادبیات و رمانی دست گرفته باشند. این مفتشان فکری، حتی رمان را برای پرورش اخلاق و رفتار و فرهنگ اجتماعی خطرناک می‌دانند و البته در این مورد کاملاً بر حق‌اند. این هنوز هم برای ما ماجرایی ناتمام است و اگر به انصاف حرف بزنیم ما این‌جا هنوز روشنایی بعد از ادبیات را ندیده‌ایم. هم‌چنان عادت داریم مسئولیّت هر شری که خودمان برپا می‌کنیم را به گردن ابلیسی بگذاریم و تمام.

من همیشه با خودم گفته‌ام، این قبیل حرف‌ها را چرا نباید با یک پرسش صریح‌تر جایگزین کرد؟ پرسش از این که ما چرا کتاب بخوانیم؟ این پرسش به مراتب بنیادی و اصیل‌تر است؛ چون پاسخش ما را به نقطه‌ای فراتر از توجیهِ جایی که اکنون ایستاده‌ایم یا به واقع درمانده‌ایم، خواهد برد.

 فایده‌ی خواندن چیست؟ فایده‌ی ادبیات چیست؟ خواندن آن چه که دیگری در مکان و زمان دیگری نوشته و تجربه‌ی ذهنی و شخصی اوست به چه کار ما می‌آید؟ در برابر این پرسش‌ها بسیاری از درخشان‌ترین نویسندگان میراث مکتوب بشر، بی‌تفاوت نبوده‌اند. از جمله روسو، منتسکیو، ولتر، شکسپیر، اورول، کالوینو، امبرتو اکو، پروست و ... ماریو بارگاس یوسا.

چه کسی می‌تواند غیر از یک شورشی اهل آمریکای جنوبی هم تمام زندگی‌اش را صرف گشت و گذار در قله‌های ادبیات کند و هم قلم بردارد و چنین دفاعیه‌ی پرشوری از ادبیات بنویسد؟ زمانی که بالاخره در سال 2010 جایزه نوبل ادبیات را گرفت، از یوسا به عنوان خالق آثاری نام برده شد که در آن وی به «ترسیم پیکره‌های قدرت» پرداخته و نگاه نافذی به «مقاومت، طغیان و شکست فردی» دارد.

به نظرم علاوه بر آثار دیگرش، جستار «چرا ادبیات؟» او را باید دقیقاً از همین دیدگاه خواند. عبدالله کوثری این مقاله را به همراه دو مقاله و یک گفتگوی رودررو با یوسا با در قالب یک کتاب در کمال نیکویی ترجمه کرده است. مقاله‌های دیگر کتاب با نام‌های فرهنگ آزادی و آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت نیز ما را با نگاه نویسنده به زمینه و زمانه‌ی خود آشنا می‌کنند. آن گفتگوی خواندنی هم در سرخوشی و کمال پایان کتاب، ما را به سفری در قعر ماجراجویی‌‌های یوسا با نوشتن می‌برد.

ولی کتاب در بهترین جستارش با حرارت و زیبایی و بسندگی استدلال می‌کند که چرا به خواندن نیاز داریم ...پس رشته‌ی کلام را باید به ایده‌ها و مضمون‌های نویسنده سپرد.

ما در دوران تخصصی شدن دانش زندگی می‌کنیم، دانش به شاخه‌ها و بخش‌های بی‌شمار تقسیم می‌شود و این روند به احتمال زیاد شتاب هم خواهد گرفت و غنای دانش و ژرف‌کاوی‌های بیشتری را به همراه خواهد داشت. اما در عین حال همین گرایش به تخصص است که باید به موقع از آن بر حذر هم بود: آن قدر مفتون شاخ و برگ نشو که فراموش کنی این‌ها پاره‌ای از درخت هستند و آن قدر مفتون درخت نشو که فراموش کنی درخت پاره‌ای از جنگل است. این آگاهی از وجود جنگل است که در کنار دانش برگ و شاخه مانع پراکندگی و خودخواهی معرفت انسانی می‌شود و احساس تعلق و کلیت به انسان می‌دهد و از بیگانگی و تبعیض می‌کاهد.

در میان تفاوت شیوه‌های زندگی، موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، شغل‌ها و احوالات شخصی، ادبیات به تک‌تک انسان‌ها امکان می‌دهد از خود فراتر بروند و به همین جهت فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود.

این مجموعه‌ی پیچیده‌ی حقایق متضاد به قول آیزایا برلین، چکیده‌ی وضعیت بشری است که در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدت‌بخش و کلیت‌بخش نه در فلسفه یافت می‌شود نه در تاریخ و نه در هنر و نه بی‌گمان در علوم اجتماعی و علوم دیگر؛ که مدت‌هاست به پاره پاره شدن تن داده‌اند و به صورت بخش‌های جداگانه‌ی فنی در آمده‌اند که کلام و واژگانشان از دسترس مردمان عادی به دور است.

این احساس اشتراک در تجربه‌ی جمعی انسانی در درازای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است. ادبیات با تلاش یک نفر به وجود نمی‌آید، در واقع زمانی هستی پیدا می‌کند که دیگران آن را به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا می‌شوند.

 ادبیات خوب به یمن خوانده شدن، بدل به تجربه‌ای مشترک برای تمام انسان‌ها می‌شود و البته نه به دلیل تیراژ چاپ‌ها و لایک‌ها و فیگور گرفتن با کتاب‌ها در پست‌های تصویری.

جامعه‌ای که ادبیات مکتوب ندارد یا خواننده‌ی ادبیات مکتوب ندارد؛ حرف‌هایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتری می‌زند، تازه آن‌ هم اگر بتواند حرف خودش را بزند. هم چنین جامعه‌ای که نمی‌خواند یا کم می‌خواند یا پرت و پلا می‌خواند یا بدتر از همه ادای خواندن در می‌آورد بی‌گمان اختلالی در بیان دارد. این جامعه بسیار حرف می‌زند اما اندک می‌گوید؛ چون واژگان رسا و بسنده ندارد.

اما کاش مسأله فقط محدودیت در کلام بود؛ مسأله‌ی فقر تفکر نیز هست؛ چون افکار و مفاهیمی که برای درک وضعیت‌مان نیاز داریم از کلمات جدا نیستند. با کلمات است که ما آمادگی بیشتری برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتگو، خلاقیت، رویاپروری و حس‌کردن می‌یابیم. کلماتی که با خواندن در وجود ما ته‌نشین می‌شوند به گونه‌ای پنهانی در همه‌ی کنش‌های ما انعکاس می‌یابند.

 اگر ادبیات نباشد، ذهن انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است، لطمه‌ای جدی خواهد خورد. از آن روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسش‌هایی اساسی درباره‌ی جهان زیستگاه ما پیش می‌کشد. ادبیات خوب و اصیل همواره ویران‌گر، تقسیم‌ناپذیر و عصیان‌گر است. چیزی است که هستی را به چالش می‌خواند.

در اغلب موارد بی‌آن که تعمدی در کار باشد به ما یادآوری می‌کند که این دنیا، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود می‌کنند یعنی قدرتمندان، به ما دروغ می‌گویند و نیز به یاد می‌آورد که دنیا را می‌توان بهبود بخشید و شبیه دنیایی کرد که دوست داریم در آن زندگی کنیم.

برای شکل بخشیدن به شهروندان اهل نقد، که بازیچه‌ی دست حاکمان نخواهند شد و از تحرک روحی و تخیلی سرشار برخوردارند، هیچ راهی بهتر از مطالعه‌ی ادبیات خوب نیست. حتی غیرواقعی‌های ادبیات، محملی سودمند برای شناخت پنهان‌ترین واقعیت‌های انسانی است.

ادبیات خوب در عین تسکین موقت ناخشنودی‌های انسان با تشویق نگرشی انتقادی و ناسازگار در برابر زندگی، این ناخشنودی‌ها را تشدید می‌کند.... بی‌گمان اگر بشر در برابر حقارت و نکبت زندگی بر نمی‌خاست و به آن چه داشت راضی بود، هنوز در مراحل بدوی می‌بود و تاریخ از حرکت باز ایستاده بود.

این دنیای بدون ادبیات، دنیای بی‌تمدن، بی‌بهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر می‌کنم، مهم‌ترین خصلتش سازگاری و تن‌دادن انسان به قدرت است.

آیا فرازی درخشان‌تر از این جملات یوسا لازم است که هنوز به ما بگوید چرا باید دست به عمل بزنیم؟ چرا باید بخوانیم و چه بسا مجبوریم که در کوتاهی مختصر عمر خود بهترین‌ها را برگزیده و بخوانیم؟


شناسه کتاب: چرا ادبیّات؟ / ماریو بارگاس یوسا / ترجمه‌ی عبدالله کوثری / انتشارات لوح فکر