چطور با خوشی و آرامش و بدون اضطراب و پریشانی زندگی کنم؟ زندگی خوبی داشته باشم و از فرصتی که تا مرگ دارم از نیروی حیات لذت ببرم؟ سعادت و سرمستی و شکوفایی من چگونه بدست میآید؟
کسانی که معمولاً حال و حوصلهی استفادهکردن از ذهن خسته و پردردسرِ خودشان را ندارند و اغلب دنبال جوابهای قشنگ و سریع و به قول دیگری مثبتاندیشانه میگردند، میتوانند به این سؤالات و مشابه آنها پاسخهای قاطع و مفصل بدهند. آنها همیشه دنبال سادگی و ساده کردن هستند و ابداً تابِ پیچیده بودن قضایا را ندارند و در مقابل هر پاسخی که اندکی چون و چرا و ابهام و پیچیدگی داشته باشند رو ترش میکنند. بنابراین اغلب اوقات انبانی از پاسخهای آماده و صاف و صیقلی و امتحان شده در دسترسشان هست که از جایی خیلی مطمئن آوردهاند و شنیدهاند یا خواندهاند.
از این لحاظ فقط باید بیمحابا خوب باشیم، نیک و با اخلاق زندگی کنیم و کافی است افراد شرور و بدنهاد را از آدمهای خوب جدا کنیم و هر جا شرّ و بدی دیدیم رویمان را برگردانیم به طرفش نرویم یا اصلاً بزنیم نابودش کنیم. دستورات اخلاقی و موعظههایی که هر چند خیلی کسلکنندهاند؛ اما ای کاش حداقل شدنی بودند؛ چون به قول سولژنیتسین نکته دقیقاً اینجاست: خطی که خیر و شر را از هم جدا میکند، از میانِ وجودِ هر انسان میگذرد و نه از میان انسانها. بنابراین اگر جداکردنی در کار باشد، باید هر کس برای خودش جدا کند. هر فرد آینهای میخواهد که این هر دو صورت را در خود ببیند و شاید چیزکی دربارهی خط جداکننده و لغزشها و لرزشهای خودش تصور کند یا بفهمد. بقول شاعر:
این جهان نه لکهی ننگ است بر دامان ما،
نه لوح نانوشته،
بلکه پر از دلالت است...
حتی اگر این دلالتهای بسیار را دوست نداشته باشیم، گاهی مجبور میشویم، این تناقض هم خوب بودن و هم بد بودن را در ذهن خود حفظ کنیم که یک موجود میتواند هم خودش باشد و هم چیزی دیگر غیر از خودش. هستی انسان که پرشور و امیدوارکننده و نیک و در حال پیشرفت به نظر میرسد، میتواند در حقیقت همزمان نوعی شر و آکنده از پوچی هم باشد.
در دوران مدرن که انسان قصدکرده روی پای خودش بایستد، هنر نشان داده که میتواند چون پناهگاهی امن، آینهای به دست انسان دهد. خصوصاً ادبیات در بیان آنچه آدمها میگویند، میاندیشند، حس میکنند، اعتقاد دارند و عمل میکنند و بنابراین تفاوت میان چیزی که تصور میشود و چیزی که واقعیت دارد، زبان تواناتری دارد و این دقیقاً زمینهی کارِ «رمان» است.
در واقع یکی از دلایلی که صورت درخشان ادبیات یعنی رمان، به هیچ تعریفی تن نمیدهد این است که رمان هم، در ذات خود مثل انسان متناقض است. مثلاً رمان در عین این که صدای فردیت و تجسم آرمانی فرد است، یعنی در واقع کارگاه به عمل آمدنِ روح یک نویسنده است و تجربههای ذهنی او را در اختیار ما میگذارد، از سوی دیگر نوای آمیختگی، انباشتگی و تکثر و گرد هم آوردن تفاوتها هم هست. متناقض بودن ذاتِ رمان در صورت، شبیه کسی است که همیشه لبخندی بر لب دارد و در سودای مکالمه، خنده و آزادی است، اما در درون میداند که نمیتوان با اتکا به چیزی به نتیجهای قطعی دربارهی چیز دیگری رسید. چرا که فیلسوفان پیشتر نشان دادهاند که قضاوتکننده و قضاوتشونده بیوقفه در جریان و مدام دستخوش تغییر و حرکتاند؛ لذا رمان با علم به این تردید و بیثباتی به بادهای سهمگینی که در دوردستها با یکدیگر در نبردند، لبخندی میزند.
ذهن رماننویس این قابلیت را دارد که اینگونه پرتگاههای سادهانگارانهی انسان را تحویل بگیرد و با پروردن هنرمندانهی رویاهایش، پل عبوری هموار هر چند موقت بر پرتگاه بسازد.
رمانی مثل وجدان زِنو نوشتهی ایتالو اسووو Italo Svevo که سخاوتمندانه به فضیلت آیرونیک نقیضه دست یافته و زبان تیز و طنازانهی خود را در موقعیتِ همزمان کمیک و تراژیکِ شخصیت اصلیاش به کار برده، اگر اوج هنرنمایی و خلاقیت در نمایش حقیقتِ انسان نیست، پس چیست؟ رمانی که به نظرم به جای توصیف پلی از رویا، خود تبدیل به آن پل شده است.
اسووو در این اثر هنری برجسته، راوی خود را در جایگاهی مینشاند که با آدابدانی طنزآلودی غنیترین عناصر وجود نویسنده را که غالباً بیانناپذیر هستند، به بیان آورد.
چیزی که کفر آدم را درمیآورد، حتی بیشتر از این که نویسندهاش سالها در بازار مکارهی ناشرین کمارج و قرب مانده، این است که علیرغم این همه زیرکی و جسارت در نوشتن، جوری معصومیت یا بیدستو پایی افراطی در چهرهی او دیده میشود که به نظر میآورد اگر بخت و اقبال معاصر بودن و نزدیکی با جیمز جویس در آخرین لحظات یاری نمیکرد، چطور ممکن بود رمان معرکهای که در 62 سالگی نوشته زیر دست و پای آدمهای غیر مهم ولی پر سروصدا که همیشه و همه جای دنیا هستند، بماند و اینگونه شاید هرگز خوانده نمیشد و مسلماً به دست ما هم نمیرسید.
هر رمانی مقدمه ندارد، اما اینجا مقدمهی کوتاهی از زبان دکتر س. میخوانیم که قرار است شخصیت اصلی داستان «زنو کوزینی» را روانکاوی کند. خیلی زود تریبون به زنو داده میشود که از خودش بگوید:
«کودکی؟ به کودکیام نگاه کنم؟ بیش از پنجاه سال است که آن را پشت سرگذاشتهام. دکتر به من توصیه کرده است که لازم نیست خیلی به خودم فشار بیاورم و به دوردورها نگاه کنم ... بعد از ناهار این منم که در صندلی راحتی دراز کشیدهام و مداد و کاغذ به دست دارم. حتی یک چین در پیشانی من به چشم نمیخورد؛ چون سعی میکنم کمترین فشاری به مغزم نیاورم. به نظرم میآید که فکرم جدا از من سیر میکند. من آن را میبینم: بالاوپایین رفتن آن را حس میکنم ... به ظاهر تنها کاری که میتواند انجام بدهد، همین بالاوپایین رفتن است. برای اینکه به یادش بیاورم فکر است و وظیفهای به عهده دارد، مدادم را به گردش در میآورم. به محض این کار پیشانیام پرچین میشود.»
به نظر میآید این نوع از خود حرفزدن علاوه بر اینکه صمیمی و صادقانه به نظر میرسد، بلافاصله علاقه و توجه خواننده را هم به دست میگیرد. چون ما در دوران مدرن، عطش سیریناپذیری در مورد روانشناسی داریم. قسمی از روانشناسی که نه یک علم بلکه شاید یک نوع میراث سنتی و مذهبی باشد.
«وقتی با دکتر صحبت کردم به من توصیه کرد که کارم را با یک تجزیه و تحلیل تاریخی از کشش و تمایلم به سیگارکشیدن شروع کنم: بنویسید! بنویسید! خواهید دید که چطور موفق خواهید شد که تمام وجودتان را عریان در برابر خود ببینید.»
روانکاو دقیقاً جایی نشسته که پیش از این مراجع دینی و روحانی مذهبی مینشستند و زنو با میل خودش شروع به دشوارترین نوعِ نوشتن، یعنی نوشتن دربارهی خودش میکند. زنو باید رنج و بیماری درونی خودش را با نوشتن به بهترین شکل آشکار کند. از اینجا به بعد انتخاب گزیدههایی از تکگویی پرکششِ زنو واقعاً دشوار است؛ تا جایی که اگر رها کنم، ممکن است این نوشته به رونوشتی از رمان تبدیل شود. بس که نکتهدانی و طراوت و طنازی و گزندگی و صراحت کلام و شیرینی کنایهها جابهجا در متن اکثر جملات و عبارتها جاخوش کرده و ترجمهی مرتضی کلانتریان هم به قدر شایسته و متناسبی آن را در زبان فارسی منعکس کرده است. ناگفته نماند که من این کتاب را به اعتبار نام مترجم که گزینههای قابل توجهی برای ترجمه از زبان فرانسه انتخاب میکرد، گرفتم.
زنو از دریچهی داستان خیلی جذابِ ترکِ سیگارش که از بیست سالگیاش تا حال ادامه یافته، وارد میشود و کمکم نور چراغ قوهی اعترافش را روی قسمتهای دیگری از زندگی خودش میتاباند. از کودکی و خانواده و خصوصاً پدرش، وارد تجارت شدنش، ازدواج و معشوقهگرفتن و بیماری و روانکاوی خودش را به ما که مشتاقانه گاهی کنار روانکاوش و گاهی کنار خودش ایستادهایم، نشان میدهد.
نکتهی جالب و شگفتانگیز این است که زنو کوزینی دربارهی خودش بسیار کنجکاو است و با وجود سستی در تصمیمگرفتن و باقی قضایا چنان که افتد و دانی، بیکار هم نمینشیند. در عمل دست به آزمون و خطا با تقریباً تمام نظامهای معرفتی زمان خودش میزند. مثلاً علم، مذهب، نهادهایی مثل خانواده و جامعه را از صافیِ دید خود میگذراند، مثلاً هم به روانکاو مراجعه میکند و هم از این که میبیند میتواند او را دست بیندازد، لذت میبرد. ولی برخلاف شخصیت بذلهگو و جذابش دست به سادهکردن همه چیز نمیزند. فقط تا جایی پیش میرود که به سادگی از او بر میآید. غلو بیهوده نمیکند. البته پیچیدگی او را از پا در نمیآورد و اغلب اوقات، همچنان بیتابِ فهمیدن خودِ تو در توی مردی به نام زنو است؛ اما چشمش به مرگ و مرزهای محدود توان جسمی و دانش و تعقل انسان که میافتد، با لبخندی بر لب و نگاهی تسخرآلود، توقفی کرده و به نظرم جایگاه آیرونیک و باشکوهی در مقابل مرگ و زندگی پیدا میکند.
«یک چیز مرا آزار میداد ایمان به روزی که خواهم مرد، بقیهی مطالب زندگی آن قدر بیاهمیت و پیش پا افتاده بود که میتوانستم جملگی را با لبخندی به لب پذیرا شوم.»
با تمام آشفتگیها و رنجها و امکانها و خوشیهایی که در زندگیاش داشته تنها پس از گذار از دورهی فکر کردن و نوشتن دربارهی خودش و پس از اینکه آینهای ساخته و به آن نگریسته، به درک از خود دست یافته، به آرامش میرسد. با پذیرفتن واقعیتِ نقص در کار انسان و جهان، قهرمان ما بالاخره از اجبار به پیشرفت رها میشود و هم چنین از نفرین کهنی که او را واداشت، برای امکانپذیرِ ساختن پیشرفت، دیگر انسانها را به بند بکشد و مورد استفاده قرار دهد:
«دیگر نه نیازی به تصمیمات خوب بود و نه احتیاجی به نقشه و برنامه بعد از این نیازی به دخالت من نبود. سرانجام آزاد بودم !»
البته به نظرم اینجا باید هشیار و مراقب بود که سخن از کنه هویت انسانها و این نوع تناقضات که هستی و حیات اجتماعی انسان را تشکیل میدهند و نشان دادن انسانها آنطور که واقعاً موجوداتی ناپایدار، آشفته و گسیخته هستند، ممکن است کاملاً به نفع کسانی تفسیر شود که در مسند قدرت هستند. چنین تفسیری شاید همدلی شور و احساس را همواره بالاتر از عقل نقدکننده قرار دهد و نیرویی که ممکن است در تغییرات اجتماعی تأثیرگذار باشد را تضعیف کرده و به محاق ببرد.
نکتهی جذاب دیگر برای من اینجاست که این مرد، قبل از شروع داستان چیزی دربارهی خودش نمیداند و میبینیم که در آغاز برای از خودگفتن چه تقلای کمیکی میکند؛ ولی در حین جلو رفتن بخشهای مختلف رمان، گویی به تدریج خودش را میشناسد و ناگهان وجودش و جایگاهش یا به زبانی الهیاتی وجدانش را میفهمد و کشف میکند؛ البته در پایان هم بیش از پیش اطمینانی از معنا و درستی کارهایش ندارد. در واقع کارهای او اصلاً تصویر خالصی از یک آدم خوب نمیسازند. زنو تیزبین، زیرک، مهربان و محتاط است؛ اما در همان حال تنبل و تنپرور، حسود، کوتهبین و حتی شهوتران و عصبی و همیشه مردد نیز هست و تازه به آسانی هم حواسش پرت میشود. این همه، طبیعی است چون زنو نه یک قدیس یا فرشته یا اَبَرانسان بلکه یک انسان است.
شاید برای همین خواننده میتواند به کمک جذابیتِ روایت از زبان او و به همراه او گذر زمان و دست یافتن به خودآگاهی انسانیِ مشابهی را در خودش تجربه کند. رمان را که میخوانیم، حس میکنیم چیزی دربارهی خودمان میخوانیم و با خودِ خودمان مواجه میشویم. اعترافات زنو را در خود جذب میکنیم در آن و از طریقِ آن مجذوب میشویم. این هم تناقضی دیگر در خواندنِ رمان است. ما از راه «گم» کردن خودمان در میان اعترافات زنو خودمان را «پیدا» میکنیم.
حال بعد از خواندن رمان انگار تازه فهمیدهایم که آن سؤالاتِ ابتدای متن پاسخ همهگیر و سادهای ندارند. هیچکس و با هیچ معیاری نمیتواند بگوید که چطور باید خوب زندگی کرد. زنو با حرفهایش ثابت کرده که سطح زندگی ما به تدریج تغییر میکند؛ اما سبک زندگی ما آنقدر که در ابتدا به نظر میرسد به آسانی تغییر نخواهد کرد.
«به همین جهت دوباره تصمیمات آهنی گرفتن و زیر آنها را زدن و و مجدداً گرفتن و زیرشان را زدن اشتغال فکری اساسی من شد. البته بیآن که این تصمیمات نتیجهی عملی محسوسی به دنبال داشته باشد. این تصمیمات واقعاً شریفتر و زیباتر از آن بودند که قابلیت اجرایی داشته باشند.»
با این اوضاع طبیعی است که زنو به چشم خانوادهاش یکی از نگرانکنندهترین موجودات روی زمین به حساب بیاید. از طرفی اشتیاق به سلامت و سعادت و زندگی نیک او را به پیروی از سنتهای خانوادگی، نزدیک شدن و ارتباط با دیگرانی که موفق هستند، لایی کشیدن در تحصیل از علمی که توی لولهی آزمایش جا میشود (شیمی) تا علمی قدیمی مربوط به دعوای مالِ من و مالِ تو (حقوق) و آزمون و خطا در عشقبازی و حتی ریسکهای بزرگ در ثروتاندوزی و ... میکشاند؛ ولی در نهایت به ناچار میپذیرد که وقتی دونفر با هم در مسیری قرار میگیرند، دیگر خیلی به ارادهی آنها نیست که چه کسی دون کیشوت و چه کسی سانکوپانزا باشد. یکی تصمیم میگیرد و دیگری بررسی، انتقاد و در نهایت مطیع اجرایش میکند.
اسووو در سراسر کتابش مدرن و توقفناپذیر است. ساده و طناز روایت میکند؛ ولی ساده نیست چون از احساسات پیچیدهای از درون انسان پرده برمیدارد و مدام در حال پوست انداختن و آستانه عوض کردن است. در نهایت خوشبینی سطحینگر علمزدهها به انسان و بدبینی فیلسوفانه را به یک اندازه افراطی و نپذیرفتنی و ناکارآمد میداند. به اندازهای روشنبینی دارد که از خیلِ مشتاقانِ آسودهخاطرِ با اخلاق و خود عالمپندار که در کنجی خزیدهاند، با تیزبینی بپرسد آیا فقط به یک سرِرشته چسبیدن و در آن سرگردان شدن، بدان معنی نیست که میدان عمل وسیعتری در اختیار جهل بگذاریم؟
شاهد این روشنبینی و هشیاری در متن کتاب زیاد است. نمونهای جالب از تیزی کلامش جایی است که روانکاوش برای شروع درمان از او میخواهد بنویسد:
«خدای من! چون غیر از طب چیز دیگری نخوانده است، نمیتواند بفهمد که برای یک اهل تریست نوشتن به ایتالیایی چقدر دشوار است. اصولاً یک اعتراف کتبی همیشه با دروغ آمیخته است و اگر این اعتراف را یک تریستی بخواهد به زبان ایتالیایی بنویسد، دروغ در هر کلمهی آن وجود دارد. معمولاً بیان آنچه ساده است نقل میشود؛ ولی همین که مسأله مشکلتر میشود باید به فرهنگ لغت مراجعه کرد، ابداً زحمتی به خود داده نمیشود و از بیان کل مسأله صرفنظر میشود...»
برخلاف چیزی که ممکن است در ابتدا به نظر برسد، وجدان زنو رمانی بر ضد سنت و نهاد و مراجع فکری نیست. مثلاً ضد خانواده، ضد مذهب یا ضد علم مثلاً ضدِ روانکاوی نیست؛ چون قبل از این دیدهایم که خودش با میل خودش نزد روانکاو رفته است. در طول روایتهایی که به صورت غیرخطی از زندگی زنو میخوانیم، کاملاً متوجه میشویم که او دست به آزمودن و تحلیل و نقادی همهی اینها زده است. نقاط قوتشان را همراه نقاط ضعفشان دیده و از چشم یک آدم معمولی نابسنده بودن هرکدام را نشان داده است. اتفاقاً ویژگی درخشنده و خیلی جذاب همین است که نیازموده حکمی نداده، صادقانه و خیلی معصومانه، البته با شرارههایی از ذکاوت انسان معمولیِ معمولی، هر یک از این پدیدهها را آزموده و کمی قبل از نتیجهگیری نهایی، فقط با لبخندی شکاک و پذیرا بر لب، از روی پلی زیبا صحنهی آزمایش را ترک کرده است.
شناسهی کتاب: وجدان زنو / ایتالو اسووو / ترجمهی مرتضی کلانتریان / نشر بان
رمان در محوریت عشق و علاقه میچرخد. علاقه به هرچه که بوجود بیاید خودبخود مکش و کشش لازم هم برای اکتشاف بوجود می آید. البته برای آدمهایی که در پی یافتنش باشند آنقدر با دست خالی زمین را میکاوند تا به گنجشان برسند. شاید هم انتهای مسیر گنجی نباشد و فقط مسیری یا حفره ای بعنوان اثر برجای گذاشته و رفته باشند.
رمانی که در متن هم اشاره کردید بر محور فردیت یا معرفی به دیگران می چرخد یا نتیجه آخری که میتوان گرفت مخاطب در قالب زنو فرو میرود و حس میکند داستان زندگی خودش را میخواند بدنبال چیست؟ هیچ انگاری یا معنا بخشیدن به زندگی؟ مقایسه کنید با رمانی که مقصد یا گنجش برایم نامعلوم است. اصلا گنج به معنای ثروت یا رسیدن به نقطه خوش آب و هوا هم نباشد بدنبال دختریست ساده روستایی یا از طبقه فئودال که حالا قرار بوده در واقعیت یا رویا به او برسد. خوب این پتانسیل ارتباطات زن و مرد باعث میشود فیلم ساختن، ادامه دادن یا بازنویسی رمان هم به جذب مخاطب بپردازد.
رمانهای امروزی دیگر از آن کلیشه های عاشقانه فاصله گرفته و در پی بازی دادن ذهن مخاطب هستند یا نهایت سلیقه ای که در ساخت مطلب بکار ببرند ورزش دادن ذهن مخاطب با پرداختن به مفاهیم فلسفی در همان حوزه داستان و رفتارشناسی فرد در جامعه است.
در نتیجه دعوت به سفرتان (خوانش رمان زنو) را با عرض معذرت نمیتوانم بپذیرم. دوستی دارم که معتقد است رمان نیاز به غرق شدن و یا کاوش در اینکه نویسنده چه گفته ندارد. همینقدر که یک نفر بیاید و فایل صوتی را بازخوانی کند کفایت میکند که دفتر و دستک را بگذاری کنار و به آنچه میگوید با گوش دادن معطوف و جذب شوی یا نه ببینی آنقدر سرد و زمخت است که توان ارتباط گرفتن با داستان را نداری! خیلی حوصله ات بکشد و دکمه استپ فایل صوتی را بزنی هنر کرده ای.
عشق وعلاقه فقط یکی ازرانههای غریزی و قدرتمند بشراست، مسلماً تمام تجربهی زیست انسانی را در برنمیگیرد و حتی تمام نیازها و امیالش را برطرف نمیکند.
میپذیرم که تا حد زیادی روشهای شناخت پیدا کردن از دنیا و دیگران به سلیقهی افراد بستگی دارد. اما تجربهی شخصی من از خواندن رمان میگوید رمان نوعی بازنمایی اومانیستی از جهان پیرامون ماست و بنابراین با سایراشکال معرفت در دوران مدرن ازجمله فلسفه و تمام علوم انسانی امتزاج یا همپوشانی دارد وازبسیاری جهات حتی جذابیت و برتری دارد، مثل نگاه آیرونیک و گستردگی و گشودگی میان مردم.
البته درعصر تولید سیلآسای محتواها میشود پرسید اصلاً شناخت دنیا و علوم و معارفی که کوچک بستهبندی شده و آماده و سریع و آمادهی هضم نباشند، برای زیست پر از لذت چه فایدهای دارند؟
درود مجدد
یک چیزی را اعتراف کنم. الان و در این سن ۴۷ سال حوصله خواندن رمان را ندارم مگر اینکه خیلی جاذبه داشته باشد. شاید بدین خاطر که از بچگی همواره با انتهای خوب چه در داستان و چه در فیلم مواجه میشدم توقعم همینجوری بالا رفته که پایان چه می گوید؟ و اگر رمان سر و ته داشت گزینه بعدی مسیری که در حین خواندن رمان میروم خواب پران است یا خواب آور؟
البته چندتایی رمانهای بی پایان یا بهتر بگویم از آن دسته که قهرمان ناجی خودش یا جامعه پیرامونش نشود هم در دوره ۳۰ الی ۴۰ سالگی خوانده ام. اما اکنون دوست دارم یک خلاصه کلی از رمان و نتیجه داستان را ببینم و شاید یکی از دلایلی که در بدو باز کردن صفحه معرفی یک نفر از مشاهیر (مثلا در ویکی پدیا) توجهم را جلب میکند لینک مرگ وی باشد و بعدا بروم سر فصل زندگی وی و نهایتا نیم دوری هم در آثارش بیندازم. و مقدارکی شکیات هم با خودم دارم و براحتی هرآنچه نوشته شده قبول نمیکنم.
مثلا درباره مرگ مترجم (مرتضی کلانتریان) نوشته بود از طبقه ۱۲ به پایین پرت شده. نمیدانم علی رغم اینکه نوشته خودکشی نبوده و پلیس هم علت مرگ را عدم تعادل و کهولت سن دانسته چرا در کتم نمیرود که این آقا اگر مسیر انتهایی افول را پذیرفته چرا مرگش را بقولی در بستر راحت رقم نزده؟
و اما درخصوص نقدی که در خصوص داستان فرمودید، شاید واکاوی در چرایی مراجعه زنو به روانکاو به قصد مکاشفه و خودشناسی نبوده و در واقع میخواسته خود را به دیگران بشناساند. البته اینطور که در متن خواندم او نیز بمانند بقیه آدمها (من یا شما) دارای رذیلت و فضیلت توامان بوده و اینکه بگردیم دنبال کدام منشور (مذهبی، اخلاقی یا اجتماعی) نوشته فرضا شهوت نیک است یا بد بمانند اینست که حکم چاقو را مبنی توزیع یا عدم توزیع آن صادر کنیم. در واقع نهاد هر انسان همانگونه که متن اشاره شد میتواند مبانی خیر یا شر گردد و تنها قاضی مبتنی بر احساسات گذرا که اینوسط یقه برخی را می گیرد وجدان است و برخی که وجدان را دور زده اند دیگر درگیر حس خوب بودن یا بد بودن نیستند. آنها به همین شکل هستند و این دیگرانند که باید بپذیرند این آقا یا خانم قدیس است یا ابلیس.
و البته بی وجدانها خودشان را در قاموس قدیس و ابلیس نمی گنجانند که نگران تخطی از حقوق دیگران شوند. یا بمانند مسیح می پندارند که هیچ سهمی از دنیا ندارند یا بمانند خونخواران تاریخ تمام دنیا را صاحب شوند همچنان سیرشدنی نیستند!
پارگراف آخر صفر و یک شد
سلام برشما

متوجه هستم. در نگاه من رمان یکی از صورتبندیها و ابزارهای فکر کردن است. از آن جایی که ما انسانها برای نوعی سر کردن در این دنیا ناگزیریم به «شناختن».
چه بسا که گاهی ابزار این شناختن را از زیباترین اشکال هنری انتخاب کنیم و حظّی هم ببریم. هیچ هنری به اندازه رمان قالبهای فکری پیشین را به حالت تعلیق در نمی آورد و با آنها به ملایمت بازی نمی کند . قالب هایی که همیشه در معرض سخت شدن و جمود و از کار افتادن هستند.
در مورد زندگی و مرگ مترجم داستان هایی هست که ترجیح می دهم بشنوم و به چشم دو سه قطعه از پازلی هزاران تکه نگاهشان کنم. مسلم است که با این قطعات محدود نمی شود شکل کامل پازل را دید.
من هم فکر نمیکنم اسووو این شخصیت را به قصد خودکاوی خلق کرده باشد و بس. با این صورت بندی و ارائه به مخاطب میشود گفت کار او و همچنین شخصیت اصلی داستانش زنو علاوه بر نگاه به خود دادن آینهای به دست مخاطب است. امیدوارم لذت قدم زدن در مسیر این رمان کم نظیر را تجربه کنید و به مقصد (اگرمقصدی مفروض باشد) بسنده نکنید.
بله دیجیتایز کردن کار را راحت میکند، ولی بعد از این دیگر لازم نیست. هوش مصنوعی خیلی زود زحمت بین صفر و یکها را هم خواهد کشید.
این داستان شاهکاری است که ناشناخته ماندنش را در ایران را تا مدت های مدید مرهون طرح روی جلد نامربوط چاپ نخست است.
سلام
درسته ... وقتی گوگل بوکز یا گودریدزبه راحتی امکان مقایسه بین ویرایشها و نسخههای دیگر را فراهم میکند تازه میشود درک کرد موضوع طراحی جلد جسورانه چقدر اهمیت دارد.
اضافه میکنم اهمیت و نقش کتابفروش را.
سلام
یکی از آسهایی است که در جیب دارم و هر وقت فرصتی دست بدهد برای دوستان اهل کتاب رو میکنم. رمانی که حتماً دوباره خواهم خواند و این بار تلاش میکنم نیمی از حق مطلب را به خوبی ادا کنم! دفعه قبل خیلی تازهکار بودم

یکی از مهجورترین شاهکارهای عالم ادبیات! به هرکسی توصیه کردم مرا سربلند کرده
ترجمه آن در ایران هم برای خودش داستانی داشت... چاپ دوم را مترجم با هزینه خودش منتشر کرد (مثل خود نویسنده)... مدتها روی قفسه کتابفروشی آن را میدیدم و حتی کنجکاو نمیشدم آن را بیرون بیاورم!! فکر کنم سر آخر خدای ادبیات زد پس کلهام و نفهمیدم چطور آن را خریدم! اما بعدها که نوبت خواندنش رسید واقعاً مثل خود زنو هفتاد بار شوک الکتریکی را تجربه کردم! واقعاً برایم عجیب بود که اسمی از این کتاب و نویسنده از هیچکس و هیچجا نشنیده و ندیده بودم... شاهکاری در این اوج و چنین مغفول!... و بعد اینطور شانسی و تصادفی وارد کتابخانه من شد و مرا شگفتزده کرد. به راحتی میتوانم آن را جزو ده رمان برتری که در همه دورانها خواندهام قرار بدهم... به راحتی... با قلبی آرام و دلی مطمئن
با خواندن متن، دوباره بخشی از لذت همنشینی با این کتاب زیر زبانم آمد. سپاس
سلام
البته شاهکار مهجوری نیست، وقتی دوست خوب من، میله بدون پرچم دربارهاش قلم زده باشد.
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1392/09/02/post-433/
حرفی نمیماند جز این که بگویم راستش انتخاب من به خاطر مرتضی کلانتریان بود. چون قبلاً سیمای زنی در میان جمع و ظرافت جوجه تیغی را با ترجمهی او خوانده بودم و از هر دو لذت برده بودم. منتها برای من هم بین خریدن و خواندنم خیلی فاصله افتاد، احتمالاً به خاطر طرح جلد دستپخت طراحان و گرافیستهای محترم و این که هیچ شناختی از نویسنده نداشتم با اینکه در لیست 1001 کتاب هم هست البته... ولی موقع خواندن فقط با خودم میگفتم یک تجدید نظری توی سیستم صف خواندنیهایت لازم داری خانم! مثلاً حیف نیست این را تا امروز نخوانده بودی؟
مسلم است طفلک فروغ هم این جا منظور دیگری داشت: هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد!