نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

اشتیلر

این روزها ایلان ماسک را دیگر همه می‌شناسند؛ قهرمان ساخته‌شده توسط جهانِ سرمایه و نوآوری. اهل بلندپروازی‌های جسورانه در جهش‌های تکنولوژیک که گویا باور به هیچ مرزی برای خود ندارد. در یک مصاحبه از او پرسیدند، آیا روزی به پروژه‌ی طولانی کردن عمر انسان و مقابله با پیری و مرگش می‌پردازی؟ با اندکی تأمل پاسخ می‌دهد: «نباید تلاش کنیم که انسان‌ها عمر خیلی طولانی داشته باشند. این موجب خفگی جامعه می‌شود، زیرا در حقیقت بیشتر مردم ذهنیت‌های خود را عوض نمی‌کنند و می‌میرند. اگر هم انسان‌ها نمیرند، اسیر افکار کهنه خواهیم ماند و جامعه پیشرفت نخواهد کرد.»

عجب! چطور ماسک چیزی از قدرت اراده و انتخاب‌های بشر چیزی ندیده یا نشنیده است؟ چطور نمی‌داند که بشر می‌تواند خودش را تغییر دهد.

در جهان مدرن، انسان را همین قدرتِ تغییرکردن انسان و سپس باارزش می‌کند! اگر امروز خودت را دوست نداری چه باید بکنی؟ فقط کافی است سعی کنی در ظاهر و باطن تغییر کنی. اگر خودت فکر می‌کنی تغییر کرده‌ای؛ ولی بقیه هنوز فکر می‌کنند، همان آدم قبلی هستی و چیزی عوض نشده است. کدام یکی مهم است، نظر خودت یا دیگران؟ یکی بگوید بالاخره بشر می‌تواند تغییر کند یا نه؟

 قرن‌هاست که علوم انسانی در شاخه‌های متعددی تلاش کرده است، همه چیز را در مورد انسان و انسان‌تر شدن مشاهده، ثبت و تحلیل کند. با ابزار زبان عقلانی و استدلال‌های حتی‌الامکان شفاف و قانع‌کننده آن‌ها را بفهمد و زمینه‌ها و خاستگاه‌های انسان و سیر احتمالی زندگی بشری را بیان کند. اما در میان انواع زبان‌های نابالغ، شاعرانه و گزافه‌آمیز در مورد انسان و تلاش برای مشاهده، فهمیدن و زمینه‌مند کردن و در تاریخ قراردادن اتفاقات، هنر هنوز هم زبانِ یگانه‌ایست. همین قرن پیش بود که یکی از آخرین نسخه‌های مدرنش، اگزیستانسیالیسم هنری، دنیای روشنفکری را سال‌ها شیفته‌ی خود کرده بود و می‌خواست کشف خود را به همه القاء کند که انسان فقط با انتخاب‌هایش انسان می‌شود و حتی می‌تواند انتخاب کند که چگونه انسانی باشد.

 آن‌ها قصد داشتند با یک انقلاب روشنفکرانه، همه چیز را عوض کنند. گویا می‌خواستند، انسان در مقابل نقشی که اکنون در دنیا دارد، مقاومت کند. حتی شاید اَبَرانسان باشد یا کمی زیاده انسانی و به رویاها و دنیای آرمانی نزدیک و  نزدیک‌تر شود. بدیهی است که در چنین بستری علم و آگاهی بسیار مهم است و چه بسا ادبیات که پلی میان هنر و علوم انسانی است، یک‌تنه می‌تواند دنیا را عوض کند.

ماکس فریش Max Frisch یکی از ستاره‌های پرنور ادبیات این دوران پرشور و انقلابی پس از جنگ است. طبیعی است که او هم متأثر از فضای روشنفکرانه در پیِ خلق جهانی نو و پاک و پیراسته باشد. برای مثال بسیار گفته و نوشته شده که برتولت برشت، تأثیر زیادی در روحیه و آثار فریش گذاشته است. دریافتی که البته به نظر من پس از مطالعه‌ی اشتیلر مستقیماً نمی‌توان به آن رسید. 


ادامه مطلب ...

میان گذشته و آینده

باز هم گذشت، همه چیز تمام شد! تصمیم گرفته‌ شد که سیاست کثیف است و در عمل هم نباید میان همگان باشد، پس دیگر فلسفه‌ی سیاسی به چه کار می‌آید؟ با این که در واقع، امر سیاسی تنیده در امر شخصی، اجتماعی و اقتصادی است، اما وقتی روی میز افکار عمومی انکار می‌شود، گفتن از سیاست کاری لغو و بیهوده نیست؟ هر بار که با هم غذا می‌خوریم، کسانی آزادی را دعوت می‌کنند، سر میز بنشیند. در نهایت باز هم صندلی خالی می‌ماند؛ اما میز برایش چیده شده است. پس آیا در حقیقت هم، همه چیز گذشته و به پایان رسیده است؟

شاید فاکنر درک عمیقی از جهان داشت وقتی که گفت: «گذشته نمرده است. گذشته حتی هنوز نگذشته است.» ما درست میان گذشته‌ای بی‌آغاز و آینده‌ای بی‌کران ایستاده‌ایم و هر نسل جدید و هر انسان امروزی باید از نو به کشف و هموارکردن جایی که ایستاده است همت کند. وگرنه به گواه تاریخ در باتلاقی ابدی اسیر شده، دست و پا خواهد زد. باید از تاریخ پرسید و فهمید که چگونه صحنه‌ی جامعه که از سیاست خالی شود، فضای همگانی به دست مُشتی فرومایه یا ابله می‌افتد. آن‌ها هم بدون هرگونه پیش‌آگاهی و شاید حتی برخلاف خواستِ آگاهانه‌شان، اوضاع را دور از چشم دوست و دشمن و بدون طی‌کردن روندهای رسمی تغییر می‌دهند. در این احوال روشنفکران به منتهای انزوا و درگیری با امور شخصی خود رانده می‌شوند یا اگر تنزه‌طلبی نکرده و در صحنه بمانند، ناچار می‌شوند به بی‌مایه‌ترین رفتار خود یعنی درگیری‌های کلامی پوچ قدیمی و ایدئولوژیک بازگردند. شاید هم در محفل‌ها و دسته‌های کوچک درگیر جدل‌های تبلیغاتی بی‌پایان شوند.

از طرفی، جامعه‌ی ما با طغیان‌هایی پرشور علیه روشنفکری، استفاده از عقل و سیاست‌ورزی و ژرف‌اندیشی و گفتمان عقلی به خوبی آشناست. حال دیگر می‌دانیم این طغیان‌ها واکنش طبیعی کسانی است که همیشه راه واقعیت اطراف خود را با اندیشه، یعنی «اندیشه» و «عمل» را جدای از هم دیده‌اند. توده‌هایی که از هر چه نظریه و فلسفه شنیده‌اند خسته و ناامیدند و حاکمانی بدگمان که اندیشه را همواره خرمگس معرکه یافته‌اند. توده‌ها به تجربه دریافته‌اند که گویا نور اندیشه به تنهایی نمی‌تواند به واقعیت نفوذ کند. بنابراین از نظرآن‌ها تعقل سیاسی یا بی‌فایده و بی‌معناست یا فقط حقایق کهنه‌ای را تکرار می‌کند که پیوند مشخصی با واقعیت ندارند و به کار نمی‌آیند.

باز هم اگر تاریخ خوانده باشیم، خواهیم دید که نظیر این لحظات تاریک حتی در قرن اخیر و در تمام جغرافیاها کم نبوده است. حتی اندیشمند خوش‌بینی مثل توکویل که گردش فکر برای تمدن را مثل گردش خون برای بدن ضروری می‌دانست، در توصیف لحظه‌ای که گویا خِرَد دیگر به کار نمی‌آید، گفته است انگار چون گذشته دیگر بر آینده نور نمی‌افکند، خرد انسان در تاریکی سرگردان است.

هانا آرنت Hannah Arendt در یکی از همین بزنگاه‌های سرگردانی سراغ خودِ سیاست رفته است. اکنون شاید فکر کنیم اگر کسی تاریکی مشابه و ویرانی‌های بهت‌آور اجتماعی اطرافش را ببیند، احتمالاً دیگر امیدی به بهبود اوضاع نخواهد داشت و پا پس خواهد کشید؛ اما آرنت چنین کسی نبود. او پا پس نکشید. 

   

ادامه مطلب ...

وجدان زِنو

چطور با خوشی و آرامش و بدون اضطراب و پریشانی زندگی کنم؟ زندگی خوبی داشته باشم و از فرصتی که تا مرگ دارم از نیروی حیات لذت ببرم؟ سعادت و سرمستی و شکوفایی من چگونه بدست می‌آید؟

کسانی که معمولاً حال و حوصله‌ی استفاده‌کردن از ذهن خسته و پردردسرِ خودشان را ندارند و اغلب دنبال جواب‌های قشنگ و سریع و به قول دیگری مثبت‌اندیشانه می‌گردند، می‌توانند به این سؤالات و مشابه آن‌ها پاسخ‌های قاطع و مفصل بدهند. آن‌ها همیشه دنبال سادگی و ساده کردن هستند و ابداً تابِ پیچیده بودن قضایا را ندارند و در مقابل هر پاسخی که اندکی چون و چرا و ابهام و پیچیدگی داشته باشند رو ترش می‌کنند. بنابراین اغلب اوقات انبانی از پاسخ‌های آماده و صاف و صیقلی و امتحان شده در دسترس‌شان هست که از جایی خیلی مطمئن آورده‌اند و شنیده‌اند یا خوانده‌اند.

از این لحاظ فقط باید بی‌محابا خوب باشیم، نیک و با اخلاق زندگی کنیم و کافی است افراد شرور و بدنهاد را از آدم‌های خوب جدا کنیم و هر جا شرّ و بدی دیدیم رویمان را برگردانیم به طرفش نرویم یا اصلاً بزنیم نابودش کنیم. دستورات اخلاقی و موعظه‌هایی که هر چند خیلی کسل‌کننده‌اند؛ اما ای کاش حداقل شدنی بودند؛ چون به قول سولژنیتسین نکته دقیقاً این‌جاست: خطی که خیر و شر را از هم جدا می‌کند، از میانِ وجودِ هر انسان می‌گذرد و نه از میان انسان‌ها. بنابراین اگر جداکردنی در کار باشد، باید هر کس برای خودش جدا کند. هر فرد آینه‌ای می‌خواهد که این هر دو صورت را در خود ببیند و شاید چیزکی درباره‌ی خط جداکننده و لغزش‌ها و لرزش‌های خودش تصور کند یا بفهمد. بقول شاعر:

این جهان نه لکه‌ی ننگ است بر دامان ما،

نه لوح نانوشته،

بلکه پر از دلالت است...

حتی اگر این دلالت‌های بسیار را دوست نداشته باشیم، گاهی مجبور می‌شویم، این تناقض هم خوب بودن و هم بد بودن را در ذهن خود حفظ کنیم که یک موجود می‌تواند هم خودش باشد و هم چیزی دیگر غیر از خودش. هستی انسان که پرشور و امیدوارکننده و نیک و در حال پیشرفت به نظر می‌‌رسد، می‌تواند در حقیقت هم‌زمان نوعی شر و آکنده از پوچی هم باشد.

در دوران مدرن که انسان قصدکرده روی پای خودش بایستد، هنر نشان داده که می‌تواند چون پناهگاهی امن، آینه‌ای به دست انسان دهد. خصوصاً ادبیات در بیان آن‌چه آدم‌ها می‌گویند، می‌اندیشند، حس می‌کنند، اعتقاد دارند و عمل می‌کنند و بنابراین تفاوت میان چیزی که تصور می‌شود و چیزی که واقعیت دارد، زبان تواناتری دارد و این دقیقاً زمینه‌ی کارِ «رمان» است.

در واقع یکی از دلایلی که صورت درخشان ادبیات یعنی رمان، به هیچ تعریفی تن نمی‌دهد این است که رمان هم، در ذات خود مثل انسان متناقض است. مثلاً رمان در عین این که صدای فردیت و تجسم آرمانی فرد است، یعنی در واقع کارگاه به عمل آمدنِ روح یک نویسنده است و تجربه‌های ذهنی او را در اختیار ما می‌گذارد، از سوی دیگر نوای آمیختگی، انباشتگی و تکثر و گرد هم آوردن تفاوت‌ها هم هست. متناقض بودن ذاتِ رمان در صورت، شبیه کسی است که همیشه لبخندی بر لب دارد و در سودای مکالمه، خنده و آزادی است، اما در درون می‌داند که نمی‌توان با اتکا به چیزی به نتیجه‌ای قطعی درباره‌ی چیز دیگری رسید. چرا که فیلسوفان پیش‌تر نشان داده‌اند که قضاوت‌کننده و قضاوت‌شونده بی‌وقفه در جریان و مدام دستخوش تغییر و حرکت‌اند؛ لذا رمان با علم به این تردید و بی‌ثباتی به بادهای سهمگینی که در دوردست‌ها با یکدیگر در نبردند، لبخندی می‌زند.

ذهن رمان‌نویس این قابلیت را دارد که این‌گونه پرتگاه‌های ساده‌انگارانه‌ی انسان را تحویل بگیرد و با پروردن هنرمندانه‌ی رویاهایش، پل عبوری هموار هر چند موقت بر پرتگاه بسازد.

 رمانی مثل وجدان زِنو نوشته‌ی ایتالو اسووو Italo Svevo که سخاوتمندانه به فضیلت آیرونیک نقیضه دست یافته و زبان تیز و طنازانه‌ی خود را در موقعیتِ هم‌زمان کمیک و تراژیکِ شخصیت اصلی‌اش به کار برده، اگر اوج هنرنمایی و خلاقیت در نمایش حقیقتِ انسان نیست، پس چیست؟ رمانی که به نظرم به جای توصیف پلی از رویا، خود تبدیل به آن پل شده است. 

ادامه مطلب ...

پریشانی‌های تُرلس جوان

تصور می‌کنم اغلب پس از وقوع یک سلسله ناکارآمدی‌ها و فجایع و سوءتفاهم‌ها در جامعه بالاخره روزی غائله ختم می‌شود؛ ولی نه با حضور عقلانیت و خرد و اعتماد؛ که در اصل با سلسله‌ی تازه‌ای از تصمیم‌های غیرِ منطقی خاتمه می‌یابد. پس از آن که صداهایی از نیک و بد در متن جامعه طنین‌انداز می‌شوند، مجرمان اصلی از هر گونه بازجویی و مجازات مصون می‌مانند. قربانیان خشونت به جای سلطه‌گران و مجرمان تنبیه و از صحنه طرد می‌شوند. کسانی تلاش می‌کنند در مقابل وجدان اجتماعی تاریخ، قضایا را به نحوی توضیح دهند و تحلیل کنند؛ اما در نهایت با نگاه‌های بهت‌زده و بی‌تاب و حتی بدگمان مواجه می‌شوند و هرچه را می‌بینند و می‌شناسانند، برای مخاطبان خاص و عام  گنگ و نامفهوم می‌ماند. در نهایت سران جامعه تصمیم می‌گیرند، این توضیح و تحلیل‌ها را هم به نحوی راکد و بی‌خاصیت بایگانی کرده یا محو و بی‌اعتبار کنند و حتی به حاشیه بکشانند و به این ترتیب از آنِ خود کنند، تا چیزی که می‌پندارند «نظم» بوده است، دوباره به سرعت برقرار شود.

در نهایت پروتاگونیستِ تاریخ، محل فاجعه را ترک‌کرده و ماجرا تمام شده است. آن‌چه بر جا مانده است، جامعه‌ی روان‌رنجوری است، خالی از منطق و خِرَد و با آشفتگی‌های بسیار درونیِ خود و البته هنوز ایستاده بر لبه‌ی ستیغ پرتگاه.

پرسش این است؛ با چنین جامعه‌ای چه می‌شود کرد؟   

ادامه مطلب ...

گلوگاه سبز شکفتن

این‌که جهان با رویش نخستین گل از ورای سرمای سخت، به شور و شکفتگی می‌رسد و زمین و هر سکونی، از جمله سکوت در این آستانه را به حرکت و سخن درمی‌آورد، نامش «بهار» است. این‌جا در سرزمین من، شورانگیزی بهار فقط برای زنده‌شدن طبیعت نیست. برای این است که مثلاً یادم می‌آورد، چگونه مردمانی هستیم که خود خزانیم و دم از شوق بهاران می‌زنیم. چگونه شوریده‌روزگار و پراکنده‌خاطریم؛ اما پشت خوشه‌های پریشان رویاها و اندوه و خشم خویش، روحی شرابی داریم. پس از هر یخبندان باز زنده‌ایم و زنده می‌مانیم، حتی اگر تازیانه‌های جبر تاریخ و جغرافیا تن نحیف‌مان را بیشتر بنوازد و ناگهان دلمان بگیرد از فاصله‌ی بین چیزی که می‌خواستیم و چیزی که هستیم.

 امیدواری برای من اگر موضعی جمعی، آگاهانه و فعال برای ایجاد تغییر باشد جلوه‌ی بهار است؛ پس برای تو که دوست منی، همسایه و همشهری و هم‌میهن و هم‌جهان منی، تکه‌ای از بهار می‌شوم و امیدواری بهارانه را پاس داشته و ارج می‌نهم.

اگر چه سکوت تنها واحه‌ای برای آسودنی کوتاه است و پای فشردن آدمی بر سکوت ترسناک است و چه بسا هر زندگی‌ای را در خود غرق کند؛ اما در روزهایی که گذشت، سکوت هم زمانی ضرورت یافت و موجه شد. اصلاً چه می‌شد گفت که در صحنه‌ی خیابان گفته نشد. همراهی فکری با امکان‌ها و ترس‌ها، دل‌نگرانی‌ها، خشم و اندوه و درخود فروریختن‌ها وراجی روشنفکرانه لازم نداشت. فروغلتیدن در تعبیر و تفسیرهای هیجان‌زده و عاطفی یا به کارگرفتن فضل‌فروشانه و بی‌ربط مقولات نظری و مباحثه در فضای آنلاین را نمی‌خواست و چه بسا موضع‌گیری و فاصله‌گیری درست در سکوت و دقیق نگریستن، ضرورت بیشتری داشت.

سکوتی که البته به تمامی از جنس انفعال نیست و ناشی از این است که سخن‌گو به محدودیت و ناتمامیِ سخن‌گفتن واقف است و در هر بزنگاه، تسلیمِ شهوتِ کلام نمی‌شود که با غبار کلمات، نادانی خود و ناتمامی سخنش را بپوشاند و شاید ناخواسته به استقرارِ هر چیزی که در رأس مناسبات سلطه قرار دارد کمک کند.

روشن است سخنی که سکوت نداشته باشد، سخن نیست و به آوای ممتد و بی‌معنا تبدیل می‌شود. مهم است که اهل نظر بداند که کجا باید سخن بگوید،کجا سرکش و رام‌نشده بگوید و کلمات را به زنجیر ابتذال و بیهودگی نکشد، کجا باید سکوت کند و صفحات سفید را بی‌جهت به سرفه و توهم نیندازد، مهم‌تر این که به ناتوانی‌اش در سخن گفتن واقف باشد و آن را موجه کند.

ما همه مردمانیم و ممکن است هنوز نیاموخته باشیم که برای پروازهای سیاسی‌مان سقف داشته باشیم، ممکن است سقوط اقتصادی‌مان کف نداشته باشد؛ اما هنوز مردمانی امیدوار و زنده‌ایم. چه بسا تنها مردگان‌اند که تاکنون از دست امیدواری گریخته‌اند. فکر می‌کنم اگرچه مردم سرزمین من به قول شاهرخ مسکوبِ عزیز نه می‌توانند دنیایشان را عوض کنند و نه همین که هست را بپذیرند، خطر بزرگ سیاسی‌ برای‌شان این است که غایتی برای این دنیا تصور کنیم و انسانیت را مستلزم انجام وظیفه‌ای خاص بدانیم چه جمعی و چه فردی.

و تنها اگر بدانی که چقدر تاریک شده است... باید که تمام روشنای از دست‌رفته شوی. 

                                        " بیژن الهی"