سالها بود که یکدیگر را میشناختند. مردی سپید مو که به تازگی شصت و هشت ساله شده بود؛ ولی هنوز قبراق مینمود و حتی ورزیدهتر از آن دیگری به نظر میرسید که فقط شصت و یک سال داشت؛ گوشهای دور از تیررس نگاهها ایستاده بود که او را دید. بعد از تعارفات معمول گپ کوتاهی با هم زدند و احتمالاً شماره تلفن و آدرس جدیدشان را به هم دادند. اولین نامه را مرد مسنتر نوشت و حرف زدن از فکرهایی را که دربارهی رفاقت و دوستی کرده بود، بهانهی احوالپرسی کرد. دو هفته بعد مرد جوانتر هم نظرش را مفصل نوشت و با گرمترین تأملات از نیویورک داغ فرستاد. آن روز که گذشت به مدت سه سال دیگر از «اینجا» و «اکنونِ» خود برای هم نوشتند و این گفتگوی میان دو مرد با ذهنهایی ظریف و پیچیده، به مجموعهی نامهنگاری پل استر و جی.ام.کوتسی تبدیل شد و بعدها به صورت یک کتاب چاپ شد.
پل استر Paul Benjamin Austerو جی.ام.کوتسی John Maxwell Coetzee هر دو از نویسندگان بسیار پرافتخار و محبوب من هستند. به ویژه با کتابهایی از کوتسی حقیقتاً نرد عشق باختهام و مثلاً دربارهی یکی اینجا نوشتهام. بنابراین وقتی عنوان کتاب را دیدم، با خودم گفتم چه پروژهای دلپذیرتر از این! کسانی که دوستشان دارم برای هم بنویسند و من هم بتوانم بخوانم. حین خواندن کتاب، علاوه بر اینکه محملی برای شناختن دقیقترِ این آدمها که پیش از این فقط با آثارشان میشناختم یافته بودم، شکلی ناب از مفهوم دوستی که در تمام نامههای کتاب جاری است، مدام مرا به یاد رفعت کمنظیر مفهوم «دوستی» از دیدگاه مونتنی میانداخت که پیشتر با آن انس بسیاری گرفته بودم. بعد از تمام شدن کتاب احساس میکردم در مدت خواندن کتاب وقتم را با دوستانی بسیار نکتهبین و باهوش گذرانده و به راستی زندگی کردهام.
نسخهی اصلی کتاب با نام Here and Now منتشر شده است. مترجم احتمالاً به دلیل همین حس آشنایی که از رفاقت به خواننده میدهد، نام رفقای خیالی را برای نسخهی ترجمه شده انتخاب کرده است. شاید هم دلیل دیگری دارد که من از آن بیخبرم.
کل کتاب متن نامههای دو نویسنده به یکدیگر است و باید توجه داشت که این با رمان در سبکِ نامهنگارانه Epstolary Novels متفاوت است. در حقیقت اینجا ماجرا و روایت خاصی در کار نیست و نامهها توسط دو شخصیت غیرداستانی و واقعی معاصر نوشته شدهاند. البته بد نیست در نظر داشته باشیم ممکن است تمام این نامهنگاریها، برنامهریزی شده یا حتی ترفندی تجاری از طرف ناشران باشد؛ حتی در این صورت باز هم پروژهی موفقی است و واجد ارزش است.
گاهی متن نامهها طوری مستندنگارانه است که فکر میکنی فیالبداهه و دربارهی روند زندگی شخصی نویسنده است؛ اما وقتی کانون مشاهدهگری ذهن خودت را کمی جابجا میکنی متوجه میشوی هیچ پشت صحنه یا موضوع سری در کار نیست. انگار مسائل خانوادگی و شخصی فقط به میزان خیلی کم برای تلطیف و واقعنمایی اضافه شدهاند که اشکالی هم ندارد و اتفاقاً احترامبرانگیز است. ولی به هر حال با دو نویسندهی کارکشته طرفیم که پیداست با خونسردی در انتخاب کلمات دقت و وسواس داشتهاند و استراق سمعِ خواننده میان نامهها چندان جواب نمیدهد. هر دو آنها مرز نسبتاً واضح و ظریفی بین زندگی شخصی و ادبیشان کشیدهاند. ما گزارشی مختصر از کارها و رفت و آمدها و دیدارهایشان میگیریم؛ ولی نمیدانیم چرا این طور است. اما هر چه باشد گفتگو و تبادل افکار دوستانه بین این آدمها لذتبخش است و به هیچ روی چیزی از اصالت نامهنگاری کم نمیکند.
یکی از نخستین چالشهایی که پس از آشنایی جدی و نه تفننی با علوم انسانی داشتم، مسألهی «روش» در یادگیری بود. به زبان ساده از روبرو شدن با این همه نظریات و معلومات در حوزههای مختلف سیاست، جامعهشناسی، فلسفه، اقتصاد، روانکاوی، هنر و ... که در هم تنیده، نامتناهی و حتی متناقض به نظر میرسیدند، گیج شده بودم. از خودم میپرسیدم این همه را چطور و با چه ترتیبی میشود خواند و فهمید و به خاطر سپرد و پس از آن چگونه میشود درست و غلطش را سنجید و به هم ربط داد و طبقهبندی کرده و سر جای خود استفاده کرد. سره و ناسره را بدون اصول و اندازهگیری و محاسبات چگونه میشود تفکیک کرد؟ به احتمال زیاد ساختار ذهنی من در اثر همنشینی و مجاورت با ریاضیات و علوم مهندسی طوری شکل گرفته بود که به سرعت دنبال روش و چهارچوب میگشت. ذهن من پیش از این به خوبی میتوانست موضوعات را تبدیل به قضایا و مسائل کرده و مفاهیم را با ریشهها و اصول موضوعه بنیانگذاری کند، سپس با استفاده از مرزها و لبههای شفاف مفاهیم را از هم باز میشناخت و شبکهی منظمی از روابط بینشان میساخت و همه جا به کار میبرد. اغلب مفاهیم دنیای فیزیکی قابل کمیسازی و مدلسازی بودند؛ به علاوه اگر مفهومی به دلیل غیرخطی یا طولانی یا پیچیده بودن هنوز فرموله نشده بود، روشهایی برای محاسبات عددی و تخمین و احتمال وجود داشت که در هر حال میتوانست چهارچوب قابل قبولی در عمل فراهم کند.
اما در آستانهی ورود به جهان علوم انسانی همه چیز یکباره از پیش چشمم ناپدید شد. انگار همه چیز ناگهان لغزان، سیال و مهآلود، نامتناهی، بدون مرز و در نتیجه نشناختنی شده بود. طولی نکشید که فهمیدم جستجوی من برای یافتن یک روش ثابت و تلاش برای به تورانداختن اصول در انبوههای که کمترین شناخت از آن را دارم نتیجهای نخواهد داشت و اگر چه زمان زیادی از دست دادهام، حالا حالا باید با حوصله و دقت به خواندن و پرسیدن و گشت و گذار اطراف دغدغههایم ادامه بدهم تا شاید مه کمی فرو بنشیند. در این مسیر دلچسب که البته گاهی اضطرابآور و هولناک هم میشود، متوجه شدم حداقل در محافل و نهادهای دانشگاهی که من تجربه کردهام، دو فرهنگ متفاوت حرفهای، برای یادگیری و کار در علوم مهندسی و علوم انسانی وجود دارد. هر چه قدر علوم مهندسی متکی بر مشاهده، سنجش، ثبت و ضبط و مستندسازی است، علوم انسانی بر افواه و فرهنگ شفاهی تکیه زده است.
با قدری تأمل بیشتر متوجه شدم چیزی که در حوزهی آموزش و ترویج علوم انسانی به این صورت نمایان شده است، همان ویژگی غالب و آشنای فرهنگ عرفی ماست؛ یعنی ارجحیت و غلبهی فرهنگ شفاهی بر فرهنگ کتبی. اگر چه سیستم بوروکراتیک در همهی دانشگاهها انتشار مقاله و نوشتن کتاب را یکی از مبانی ارزشگذاری و ترقی و ایجاد سلسله مراتب کاذب علمی قرار داده و استاد و دانشجو را به موتور مقالهساز تبدیل کرده است، اما این موضوع فقط وجه دوژور ماجراست. یعنی صرفاً روی کاغذ و تلاش ناموفق فقط برای کسب مشروعیت نظری است؛ ولی بنا به وجه دوفاکتو یا اقتضائات عملی مطابق سنت فرهنگ شفاهی (فرهنگ گفتاری و شنیداری) همچنان بسیاری از متنهای مهم هرگز نوشته نمیشوند و فقط دهان به دهان روایت میگردند. به همین دلیل است که در فرهنگ ما، سرنوشتِ اغلب متنهای مهم، خوانده نشدن و در کنج کتابخانهها ماندن است. باید اضافه کرد که بسیاری از نوشتارهای تولید شده را هم نمیتوان متن و مکتوب نامید، یعنی فقط صورت نوشتار دارند؛ ولی در نبود پشتوانهی تحقیقی، منطق روایی و ساختار تعقلی در اصل همان حرفهای فیالبداههی شفاهی و از جنس گفتهها و شنیدهها هستند که فقط روی کاغذ یا فایل دیجیتال ریخته شدهاند.
ادامه مطلب ...هیچ میدانید که ما اغلب از آن چیزی که فکرش را میکنیم غیرمنطقیتر هستیم؟ ما همان طوری که فکر میکنیم خودمان را نمیشناسیم و بیشتر اوقات دنبال چیزهایی میرویم که نمیخواستهایم و در مقابل از چیزهایی که واقعاً میخواستهایم وحشت میکنیم. درست است! ما همین قدر گیجکننده، آشوبناک، درهم و برهم و متناقضایم. درون ما از تمام کسانی که متنفریم یا میترسیم دور نیست. چیزی از ایشان در وجود ما هست. حتی گاهی بیدلیل تمام کسانی را که دوست داریم میآزاریم و رنج میدهیم و ناخواسته از خود میرانیم. ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما همین اندازه در غفلت و غرق در چهرههای متضاد و متناقضِ خود است.
به این ترتیب قرنهاست که سنت دیرپایی از فلسفهورزی دربارهی کاویدن مغاک چیستی انسان در کار بوده است. اگر انسان حیوانی ترکیبی و پیچیدهتر باشد با لایهها و بخشهای بسیار که یکی از یکی عقلانی یا غیرعقلانیترند، پس طبیعی است که درون او به مغاک تعبیر گردد. یافتههای علم و فلسفه و تاریخ میگویند، انسان درهمبافتهای است از تناقضها و محرکهای متعارض: خردمندی و بیخردی، تدبیر و بیپروایی، انکار و ایمان، منطق و خیال. ما همانقدر از علم و منطق تغذیه میشویم که از اسطورهها، قصهها و افسانهبافیها. گاهی میتوانیم برای دیگران بمیریم، گاهی هم بگذاریم که دیگران از گرسنگی یا سرما هلاک شوند؛ میتوانیم چیزهایی خارقالعاده بسازیم آن هم تنها برای آن که از تخریبشان لذت ببریم؛ پس جامعهی انسانی میتواند همزمان هم بهشت باشد و هم جهنم.
اغلب هم میلی به روبرو شدن با خودمان نداریم. دلیل اصلی سرباز زدنِ ما از درگیرشدن با آن مغاک درونمان، همیشه تنبلی ذهنی نیست. بیشتر اوقات دلیل آن صرفاً ترس است که باعث میشود انسان در سوگ تنهایی خود به هر ابتذالی تن بدهد. پاسکال در تأملات خود گفته که بزرگترین رنج انسان بودن این است که نمیتواند در یک اتاق تنها بی این که کاری کند، با آرامش بنشیند و بنا به گفتهی نیچه در کتاب فراسوی نیک و بدش: اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت. پس چگونه و بر مبنای چه اصول و قوانینی باید در مجاورت دهانهی این آتشفشان زندگی کرد و با واقعیت این مغاک کنار آمد؟ راه نجاتی هست که همه چیز واضح و یکدست و مستحکم شده و تکلیف خوبی و بدی روشن شود؟
حقیقت این است که تاکنون هیچ علم و تکنولوژی و ایدئولوژیِ آرمانگرایی این نوع مشکلات را از بین نبرده است؛ بلکه فقط تا اندازهای شکل آنها را تغییر داده است. قبل از دوران مدرن دست و پنجه نرم کردن با مغاک انسانی در قلمرو دین قرار داشت، اما از زمانی که خدا مرد، انسان معاصر نتوانسته جایگزینی برای آن بیابد. در عین حال نادیدهگرفتن مشکل و چشمدوختن به جاهای دیگر و فراموشی مغاک نیز از گزینههای او نیست؛ چرا که انسانها تنها تا جایی میتوانند خود را بازسازی کنند که بتوانند ژرفای کامل مغاک انسانی را طرح و ترسیم کنند.
آن طور که فلسفه تاکنون گفته است انسانها همواره درحالِ شدناند. انسانها «تکمیلنشدنی» هستند و همیشه میتوانند انسانتر شوند. آنها همیشه این استعداد را دارند که تمام تعریفهای به ظاهر کامل و بینقص در مورد خودشان را تکذیب کنند و به زمین بزنند و خلاف آن عمل کنند. انگار به قول میخائیل باختین مادامی که شخص زنده است با این واقعیت زندگی میکند که هنوز تکمیلنشده و هنوز کلام غایی خود را به زبان نیاورده است. شاید برای همین است که اصول اخلاقی ایجاب میکند با انسانها همچون انسان و نه شیء رفتار کنیم. یعنی باید با آنها طوری رفتار کنیم که گویی هر لحظه توان شگفتیآفرینی به آنها عطا شده است و میتوانند دست به کار تازهای بزنند. نباید دربارهی دیگران چه اجتماع و چه فرد بیش از حد مطمئن باشیم.
ادبیات از زمرهی این شگفتیآفرینیهاست و قدرت چشم دوختن به مغاک ناخودآگاه روان انسان و واقعیت جهان را دارد. من این روزها تازه پس از تمام کردن «شیاطین» و پس از سالها خواندن مهمترین رمانهای داستایوفسکی متوجه شدم که هنوز واقعاً او را درک نکرده بودهام. تحمل خواندن شیاطین داستایوفسکی با تصاویر روانشناختی آتشین و شدیدی که از همهی شخصیتها نشان میدهد، گاهی بسیار سخت و دشوار میشد. اما جالب این است که این تصاویر در عین حالی که مرا بهتزده میکرد، مجذوب هم میکرد و میدانم که این احساسات متضاد در آنِ واحد، فقط با یک شاهکار برانگیخته میشود.
همه در دریای زندگی شناورند و دنبال یافتن جای درستی برای زیستن و تاب آوردن. اغلب روزها در تکاپو و ماجرا و شبها با انتظار و سکوت میگذرند. هر کسی در مواجهه با امواج متلاطم زندگی هیجانات و لذتها، احساسات، آشفتگیها و گرفتاریها، فقدانها، گذارها و گسستهایی را تجربه میکند. این تجربهها هر چقدر هم ظاهر با شکوهی داشته باشند و گذراندنشان در عین دانایی، وقار و بلوغ رفتاری بوده باشد، گاهی ممکن است به نوعی تهی بودن و بیهودگی بینجامند و شکنندگی انسان در مقابل ضعف، مرگ و نیستی را به رخ او بکشند.
درست همین جاست که عواطف طبیعی و خودانگیخته و امیدهای از راه رسیده ظاهر میشوند تا آن تهیبودگی پیشین را دور بزنند و حتی تحریف کنند تا زندگی ادامه داشته باشد. در نهایت هم «عشق» نه به عنوان ترفندی پیش پا افتاده و احمقانه بلکه به عنوان یک ماجراجویی زیبا، خلاقانه و مخاطرهآمیز ظاهر میشود و انسان را ناگهان از کریدور عادتهایش بیرون میکشد. مگر نه این است که عشق همان ماجراجویی جذابی است که نیاز به بلندنظری، تهور، شجاعت و صداقت بسیار دارد و به گفتهی فیلسوفان، توانایی هر دم بازآفریدنِ خود است و چه بسا که باید شعلهاش را همواره افروخته نگهداشت. این گونه است که قوهی تخیل انسان، عشق را به کار میگیرد که او شهامت پیش رفتن و ادامه دادن زندگی در بزنگاهها را باز یابد. محدودیت و شکنندگی زندگی انسانی را فراموش کند.
شاعران نیز گاهی با کلماتی سست و فریبنده و گاهی هم با زنجیرهای از کلمات از عشق میگویند و میسرایند که زندگی هر قدر عوض شود، عشق به همراه نورها و امیدهایش پابرجاست و نباید حتی در عمق تاریکی نگرانی به دل راه داد. آنها از این دست حرفها زیاد میزنند، اضافه میکنم مخصوصاً اگر مرد باشند. فرهنگ رمانتیک میگوید عشق مثلِ صاعقه سراغ شما میآید، بنابراین وقتی پای عشق در میان باشد، کاری از دستتان ساخته نیست. ولی شاید برای زنان اوضاع کمی متفاوت باشد.
به گواهی تجربهی زیسته، گاهی این اسطورهپردازیها دربارهی عشق، به زنان آسیب بسیاری زده است، به زنانی که با تن و ذهن خود که جدا از هم نیستند، وظیفهی سنگین غلبه بر ملال و مراقبت از زندگی را بر عهده دارند و خیلی خوب میدانند که عشق و کار چقدر به هم پیوستهاند. خبر دارند که آدم به چه بهایی میتواند همزمان ویران و متمرکز بر کارش باشد. فرو ریخته و لبخند بر لب، غمگین و در دسترس، حسرتزده و عاشق. همین طور میدانند که رضایت به چیزی که میبینند چقدر ساده است و شاید لحظاتی که بیشترین ارزش را داشتهاند، اصلاً نباید ارزشگذاری شوند.
در واقع نمیشود اطمینان داشت که عشق در برابر چشمانِ موشکاف، همیشه چیز جالبی به نظر برسد. یک دلیل دیگر این است که در دنیای واقعی خارج از کلمات، انسانها از تاریکی میترسند، درد میکشند، فرسوده میشوند، غرق میشوند و شرارهای در اوج تاریکی به کامشان میکشد و حتی در لحظهای تمام هستیشان خراب میشود. آنها ستاره نیستند. انساناند و هر روز غذا میخورند، میخوابند و سر کار میروند. دردهایشان به آمار تبدیل میشود. نیاز به فهمیدن نابودشان میکند؛ نیاز به تسلی دادن دردها آزارشان میدهد. زندگی پیچیده شده است؛ برای همین آنها اغلب در ابهام هستند، صداها و نورها از دستشان میگریزند. گاهی اوقات بیآن که بفهمند چطور شد و اصلاً چرا و چگونه اوضاع عوض شد به حاشیهی زیبایی، زندگی و لذت رانده میشوند. زمان میگذرد، دوران جوشش و افسونزدگی عشق سپری میشود و پایان فرا میرسد.
انگار آخر قصه است و فقط شما خبر ندارید. شانس دیگری به قصهتان میدهید. به حافظهی خود رجوع میکنید ... ولی انگار آخرِ قصه در همان اولش نوشته شده است. زندگی را نمیتوان به تمامی در «کلمات» خلاصه کرد. چگونه میتوان مونولوگ یک «من» در زمان حال و ریتم دقیق رابطهاش را با موقعیتی که همان لحظه تجربهاش میکند، نوشت؟
ادامه مطلب ...استادی داشتم که معتقد بود هر کتابی نه تنها ارزش خواندن ندارد؛ بلکه میگفت بابت برخی کتابها یک پول سیاه هم نباید داد. از جمله کتابهایی که در این دسته فهرست میکرد، کتابهایی بودند که افراد یا ناشرانی از جمع کردن مقالات و متون پراکنده و سخنرانیها و مصاحبههای چهرههای شناختهشده ساخته و پرداخته و به چاپ میرسانند. در واقع ایشان باور به بسندگی متن و کلمات نداشت، خلاصه و نتیجهی نظرش هم این بود کتابی ارزش خواندن دارد که مؤلفش تمام قد و تا آخر پای کلمه به کلمه و چاپ شدن کتابش فکر کرده و ایستاده باشد.
امروز شاید در مورد بسیاری از کتابسازیهای تجاری حق با او باشد؛ اما این نظر همیشه قابل تعمیم نیست. گمان میکنم اینگونه تنظیم و گردآوری مطالب فرمی از نوشتار هستند که نباید بیملاحظه کنار گذاشته شوند. خصوصاً اگر کار انتخاب و تدوین نوشتهها و گفتهها دقیق، مسألهمحور و با ملاحظه و دانش کافی صورت گیرد، نتیجهی کار اتفاقاً به مجموعهای خوشخوان و جذاب تبدیل خواهد شد. البته درست است که هنوز هم در مورد این که دانستن چیزی خارج از متن یک نوشته برای مثال در مورد نویسنده و عادات زندگی او آیا خوب و مفید است یا نه؛ بحثهای زیادی در جریان است. فکر کنید زندگینامهای پر از جزئیات موشکافانه که ادعا میکند، زوایای پنهان مهمی از افکار و پرفورمانس آنها، در زمینه و زمانهی زندگی نویسنده را به خوانندهی مشتاق نشان خواهد داد، اساساً به کاری میآید؟ مگر نه این است که نویسنده مهمترین و بهترین حرفهایش را خودش پیشتر نوشته است؟
من فکر میکنم برخی از این دست کتابها امتداد شاهکارهایی هستند که یک نویسنده خلق کرده است و به گونهای شیرین مصاحبت ما با آن شاهکار را طولانیتر میکنند. بعضی دیگر به دنبال توضیح این موضوع میروند که چطور یک نویسنده از طریق روشهای آگاهانه یا مانورهای جبرانیِ ناخودآگاه، موفق به خلق آثارش شده است. بعضی دیگر هم به دنبال آن میروند که انسانیت شکننده، جایزالخطا، بحرانی و حتی محنتزدهی نویسنده را آشکار کنند و به این ترتیب از فرایندی اسطورهزدایی کنند که زمانی در هالهای از رمز و راز قرار داشته است. اما حتی چنین مسیری انحرافی هم باز میتواند خواننده را به سوی آثار اصلی رهنمون شود و باعث میشود خواننده بتواند با شور و شوقی بیشتر و درکی تندوتیزتر با آنها مواجه شود. انگار واقعیتهایی کمابیش معمولی و ناچیز و پیشپاافتاده مجموعهی آثار نویسنده را به هم وصل میکنند و ردیابی این نقاط اتصال نکاتی جدید از ماهیت این آفرینش هنری را بر ما آشکار میکند.
البته که این قسم گرهگشاییها نه به کار همه؛ بلکه به کار زندگی و آثار کسانی میآید که در جهان پیرامون خود به اندازهای تأثیرگذار بودهاند که حتی توسط مخالفانشان قابل انکار نیست. کسانی که هویت و رنگی اصیل از آن خویشتن دارند این گونهاند. مخاطبان آثار و دیدگاههایشان را شقهشقه میکنند. عدهای از آنها موافق بیچون و چرا و ستایندهی هرچه نوشتهاند و گفتهاند هستند و دیگرانی خصم سرسخت و مخالف تیغ بدستشان. به ندرت کسی هست که وی را بشناسد و هیچ نظری نداشته باشد.
اومبرتو اکو Umberto Eco چنین کسی است. در تمام کارها و زندگیاش منظرهای تماشایی اما کمیاب از انسان، خلق کرده است: در نهایتِ فرزانگی اما در عین حال متواضع؛ آگاه به بلندای فکریِ خویش اما طعنهزن بر خود؛ خالق جهانهای ادبی و فکریِ استادانه، اما مشخصاً بیفخر و افاده. او از چهرههایی است که به نظرم مداقه و غور در آثار و زندگیاش به هر شکل و شمایلی که باشد بیدستاورد نخواهد بود. دربارهاش گفتهاند لحظهای تردید نمیکند که خودش را چنانکه هست، نشانِ شنونده و خواننده بدهد: آیرونیک، مردّد در خویش، سرگشته، آسیبپذیر. بهویژه آسیبپذیر و به قول نیچه انسانی، زیاده انسانی.
ادامه مطلب ...