نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

شیاطین

هیچ می‌دانید که ما اغلب از آن چیزی که فکرش را می‎‌کنیم غیرمنطقی‌تر هستیم؟ ما همان طوری که فکر میکنیم خودمان را نمی‌شناسیم و بیشتر اوقات دنبال چیزهایی می‌رویم که نمی‌خواسته‌ایم و در مقابل از چیزهایی که واقعاً می‌خواسته‌ایم وحشت می‌کنیم. درست است! ما همین قدر گیج‌کننده، آشوب‌ناک، درهم و برهم و متناقض‌ایم. درون ما از تمام کسانی که متنفریم یا می‌ترسیم دور نیست. چیزی از ایشان در وجود ما هست. حتی گاهی بی‌دلیل تمام کسانی را که دوست داریم می‌آزاریم و رنج می‌دهیم و ناخواسته از خود می‌رانیم. ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما همین اندازه در غفلت و غرق در چهره‌های متضاد و متناقضِ خود است.

به این ترتیب قرن‌هاست که سنت دیرپایی از فلسفه‌ورزی درباره‌ی کاویدن مغاک چیستی انسان در کار بوده است. اگر انسان حیوانی ترکیبی و پیچیده‌تر باشد با لایه‌ها و بخش‌های بسیار که یکی از یکی عقلانی یا غیرعقلانی‌ترند، پس طبیعی است که درون او به مغاک تعبیر گردد. یافته‌های علم و فلسفه و تاریخ می‌گویند، انسان درهم‌بافته‌ای است از تناقض‌ها و محرک‌های متعارض: خردمندی و بی‌خردی، تدبیر و بی‌پروایی، انکار و ایمان، منطق و خیال. ما همان‌قدر از علم و منطق تغذیه می‌شویم که از اسطوره‌ها، قصه‌ها و افسانه‌بافی‌ها. گاهی می‌توانیم برای دیگران بمیریم، گاهی هم بگذاریم که دیگران از گرسنگی یا سرما هلاک شوند؛ می‌توانیم چیزهایی خارق‌العاده بسازیم آن هم تنها برای آن که از تخریبشان لذت ببریم؛ پس جامعه‌ی انسانی می‌تواند هم‌زمان هم بهشت باشد و هم جهنم.

 اغلب هم میلی به روبرو شدن با خودمان نداریم. دلیل اصلی سرباز زدنِ ما از درگیرشدن با آن مغاک درون‌مان، همیشه تنبلی ذهنی نیست. بیشتر اوقات دلیل آن صرفاً ترس است که باعث می‌شود انسان در سوگ تنهایی خود به هر ابتذالی تن ‌بدهد. پاسکال در تأملات خود گفته که بزرگ‌ترین رنج انسان بودن این است که نمی‌تواند در یک اتاق تنها بی این که کاری کند، با آرامش بنشیند و بنا به گفته‌ی نیچه در کتاب فراسوی نیک و بدش: اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت. پس چگونه و بر مبنای چه اصول و قوانینی باید در مجاورت دهانه‌ی این آتشفشان زندگی کرد و با واقعیت این مغاک کنار آمد؟ راه نجاتی هست که همه چیز واضح و یک‌دست و مستحکم شده و تکلیف خوبی و بدی روشن شود؟

حقیقت این است که تاکنون هیچ علم و تکنولوژی و ایدئولوژیِ آرمان‌گرایی این نوع مشکلات را از بین نبرده است؛ بلکه فقط تا اندازه‌ای شکل آن‌ها را تغییر داده است. قبل از دوران مدرن دست و پنجه نرم کردن با مغاک انسانی در قلمرو دین قرار داشت، اما از زمانی که خدا مرد، انسان معاصر نتوانسته‌ جایگزینی برای آن بیابد. در عین حال نادیده‌گرفتن مشکل و چشم‌دوختن به جاهای دیگر و فراموشی مغاک نیز از گزینه‌های او نیست؛ چرا که انسان‌ها تنها تا جایی می‌توانند خود را بازسازی کنند که بتوانند ژرفای کامل مغاک انسانی را طرح و ترسیم کنند.

آن طور که فلسفه تاکنون گفته است انسان‌ها همواره درحالِ شدن‌اند. انسان‌ها «تکمیل‌نشدنی» هستند و همیشه می‌توانند انسان‌تر شوند. آن‌ها همیشه این استعداد را دارند که تمام تعریف‌های به ظاهر کامل و بی‌نقص در مورد خودشان را تکذیب کنند و به زمین بزنند و خلاف آن عمل کنند. انگار به قول میخائیل باختین مادامی که شخص زنده است با این واقعیت زندگی می‌کند که هنوز تکمیل‌نشده و هنوز کلام غایی خود را به زبان نیاورده است. شاید برای همین است که اصول اخلاقی ایجاب می‌کند با انسانها هم‌چون انسان و نه شیء رفتار کنیم. یعنی باید با آن‌ها طوری رفتار کنیم که گویی هر لحظه توان شگفتی‌آفرینی به آن‌ها عطا شده است و می‌توانند دست به کار تازه‌ای بزنند. نباید درباره‌ی دیگران چه اجتماع و چه فرد بیش از حد مطمئن باشیم.

ادبیات از زمر‌ه‌ی این شگفتی‌آفرینی‌هاست و قدرت چشم دوختن به مغاک ناخودآگاه روان انسان و واقعیت جهان را دارد. من این روزها تازه پس از تمام کردن «شیاطین» و پس از سال‎‌‌ها خواندن مهم‌ترین رمان‌های داستایوفسکی متوجه شدم که هنوز واقعاً او را درک نکرده‌ بوده‌ام. تحمل خواندن شیاطین داستایوفسکی با تصاویر روان‌شناختی آتشین و شدیدی که از همه‌ی شخصیت‌ها نشان می‌دهد، گاهی بسیار سخت و دشوار می‌شد. اما جالب این است که این تصاویر در عین حالی که مرا بهت‌زده می‌کرد، مجذوب هم می‌کرد و می‌دانم که این احساسات متضاد در آنِ واحد، فقط با یک شاهکار برانگیخته می‌شود. 

  

شیاطین با نام‌های دیگر جن‌زدگان و تسخیرشدگان نیز در ایران ترجمه و منتشر شده است. شاید با اطمینان بیشتری ترجمه‌ی سروش حبیبی را می‌توان خواند؛ چون علاوه بر این که بی‌واسطه از زبان روسی است؛ بلکه مترجم نیز به گواهی کارنامه‌ی پر و پیمانش تسلط کافی به فن ترجمه دارد. برایم جالب بود که مترجم، شگرد زبانی داستایوفسکی در شناساندن و برجسته کردن ویژگیهای شخصیت‌هایش را مو به مو منتقل کرده است. مثلاً جا به جا از عبارات فرانسوی استفاده کردن استپان ورخاوینسکی، که مترجم عین عبارات فرانسوی را آورده و ترجمه‌اش را در پاورقی ذکر کرده است. در هر حال کارکشته بودن مترجم تا اندازه‌ای دغدغه‌ی درست خواندن را از خواننده برطرف می‌کند؛ ولی در مورد ترجمه‌ی عنوان کتاب به نظر می‌رسد واژه‌ی معادل دقیقی که مورد اجماع مترجمان باشد برای عنوان روسی کتاب وجود ندارد و احتمالاً خواننده با خواندن کل کتاب می‌تواند تمایز بین منظور داستایوفسکی با شیاطین یا اسامی دیگر را متوجه شود.

حقیقت این است که به نظرم باید شیاطین را خواند و فهمید که داستایوفسکی چرا گفته است هر فلسفه‌ای که درباره‌ی انسانیت بسازید، باز وجهی از انسانیت از آن بیرون می‌ماند. یعنی بگویید انسان‌بودن یعنی نیکوکاری، بلافاصله انسان‌ها تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا به دیگران شر برسانند. بگویید انسان‌بودن یعنی آسیب‌زدن، دم‌به‌دم آدم‌ها را می‌بینید که مهربانی کرده و کمک می‌رسانند. این عصیانِ درونی، این میلِ همیشگی به خلاف جهت شناکردن از نظر داستایوفسکی جزئی از ذات بشر است، میلی که خیلی وقت‌ها خودش را در قالب رفتارهای جنون‌آمیز و خود‌ویرانگر نشان می‌دهد.

در شیاطین که گفته‌اند و من هم موافقم که وحشیانه‌ترین و جسورانه‌ترین رمان داستایوفسکی است؛ او ‌خواسته است توصیفاتش از پیچیدگی درونی انسان ناقل درس‌های سیاسی هم باشد. اگر مردم این‌قدر حیرت‌انگیزند، این‌قدر نامعین و رازآلوده هستند، پس احتمال زیادی دارد که شرِّ مهندسان اجتماعی بیشتر از خیرشان باشد. البته در ادامه خواهم نوشت که چرا خواندن شیاطین به عنوان یک متن سیاسی به نظر من اشتباه است.

داستایوفسکی ظاهراً پیچیده نمی‌نویسد؛ عبارات ساده به کار می‌برد؛ اما رمان‌هایش به قدری با پیچ وتاب‌های روانی و ذاتی و فلسفی انسان سروکار دارد که محققان بسیاری را جلب آثار خود کرده است و سال‌هاست بر مبنای کتاب‌هایش به تدریس و تحقیق مشغو‌ل‌اند. شاید تعداد کتاب‌هایی که درباره‌ی داستایوفسکی و آثارش نوشته‌اند چندین برابر کارهای خود او باشد؛ ولی یکی از قله‌های ستایشگر داستایوفسکی از آنِ فروید است جایی که در مراسمی به مناسبت هفتادمین سالگرد تولد خود، ادای احترام فوق‌العاده‌ای به داستایوفسکی کرده و اذعان می‌کند هر آن‌چه کشف کرده و با تعبیر سیلی به گوش بشریت از آن‌ها یاد می‌شود، قبل از این در آثار داستایوفسکی یافت می‌شد.

از سوی دیگر داستایوفسکی خود را روان‌شناس هم نمی‌دانست. می‌گفت این حقیقت ندارد. من صرفاً یک واقع‌گرا در مرتبه‌ای بالاترم، به این معنی که تمام ژرفنای روح آدمی را به تصویر می‌کشم.

در رمان شیاطین شخصیتی مهیب به نام نیکولای وسوولاویچ ستاوروگین خلق شده است که در مثلث «انسان»، «خدا» و «جهان» مظهر انسانی قدرتمند در مقابله با خدا و جهان است. ستاوروگین خودبنیاد و خود‌اندیش است و سمفونی ساختار تضاد انسانی را در نهایت زیبایی به تصویر می‌کشد. او کیست؟ شیطان است؟ آیا اصلاً بدون وجود خدا می‌شود باوری به شیطان داشت؟ جن‌زده یا تسخیرشده است؟ یا فقط در دوران مدرن زندگی می‌کند؟ تا پایان داستان اگر تاب نیاورده باشیم، هنوز چیزی نمی‌دانیم.

داستایوفسکی طرح‌واره‌اش را بر اساس ذات و تنهایی انسان در مقابل جهان خلق کرده است. تصویر شیطان با هنرمندی در این کتاب پدید آمده است. ستاوروگین اول از دور دیده می‌شود، طرح‌وار و نامشخص. راوی که آدمی کاملاً معمولی و خنثی و دوست یکی از شخصیت‌هاست، کودکی و جوانی او را بر اساس شنیده‌هایش نقل می‌کند. بعد به شرح وقایع گذشته‌ی نزدیک می‌پردازد و سرانجام رویدادهای زمان حال را گزارش می‌کند و به این ترتیب تصویر دورنماوار متحرکی به لحاظ زمانی روی محور خطی پیشرفت زمان رسم می‌کند. قهرمان اصلی داستان به تدریج پیش می‌آید و به ما نزدیک می‌شود و چهره‌اش نمایان‌تر و مشخص‌تر می‌شود. گاهی هم راوی عوض می‌شود و به راوی دیگری که دانای کل است تبدیل می‌شود. در واقع دو راوی داریم که در حین خواندن متن، چندان آشکارا به اصطلاح متوجه سوئیچ شدن از یکی به دیگری نمی‌شویم. خللی در روایت پیش نمی‌آید و در واقع با سکوت ظریف هر راوی و تناوب بین دو راوی داستان به خوبی پیش می‌رود. در پایان روایت با تناقض‌های طبع قهرمان و انشقاق مرگبار در مغاک وجودش آشنا شده‌ایم. از طرفی قدرت فوق انسانی‌اش و از سوی دیگر ناتوانی‌اش. معماها گشوده و رازها فاش می‌شود.

 ضمن خواندن داستان گاهی به نفس نفس می‌افتادم. انگار  در مهی سنگین و در میان تصاویری از شخصیت‌های عجیب زن و مرد از کوهی بلند به بالا می‌خزم. با این همه انگار در قله‌ی کوه به اوج شناخت‌ از شخصیت ستاوروگین رسیدم و دورنمای داستان را زیر پای خود دیدم، چنان به وضوح که انگار سال‌هاست با ستاوروگین نشست و برخاست کرده‌ام.

ستاوروگین شخصیتی عظیم و گیج‌کننده بود. استعدادهای بزرگ و تابناکی داشت، می‌توانست تغییرات بزرگی در جهان اطرافش بدهد؛ اما او به زندگی بزرگ خود خیانت کرد. کوشید کارهای قهرمانانه بکند، نکرد. سپس با شوق از عذاب توبه‌ی گناهانش استقبال کرد و آرزو داشت که دیگران بیایند و مجازاتش کنند. همه چیز که در واقعیت به این سادگی نیست. داستایوفسکی در فصل پایانی فریاد می‌زند که او هم‌چنان دو پاره است و نیکی و بدی در نظرش به یک اندازه جذاب جلوه می‌کند. این نیهیلیسم هسته‌ی مرکزی رمان است.

بسیاری از منتقدان برجسته این شخصیت را بزرگ‌ترین آفرینش هنری داستایوفسکی می‌دانند. او نه تنها پیچیده و مرموز بلکه در عین وضوح بسیار ترسناک هم هست، زیرا به همان اندازه پذیرفتنی و باورکردنی است. آشکارا ما به ازای بیرونی دارد و ما به وضوح با چیزی بیش از یک قهرمان روسی دیگر مواجه هستیم که خسته، منفعل و خیلی زنده‌تر از راسکولنیکف معروف است. او از هر نظر به طرز شگفت‌انگیز و استثنایی توانمند، خوش‌ظاهر، باهوش و درخشان است؛ اما باید پرسید چرا به عنوان یک انسان، فقط یک شکست تلخ است؟

 

دانته‌ی قرون وسطایی درمعماری برجسته‌ی آثار خود‌ ایده‌ی خودمختاری را در قعر‌ جهنم جای می‌دهد. او از انسانی که خودش مرجع نهایی ارزش بخشیدن به امور و چیزها باشد می‌ترسد و به خود می‌لرزد. ترس و لرزی که انگار ارثیه‌ای می‌شود برای داستایوفسکی که بر لبه‌ی دنیای مدرن ایستاده است. داستایوفسکی در دوران مدرن زندگی می‌کند. در عصری که نیچه ناقوس مرگ خدا را به صدا درآورده است؛ عصری که نشان بلندآوازه‌ی من فکر می‌کنم پس من هستمِ دکارت را بر پیشانی‌اش دارد و پیامبر روشنگری‌اش، ایمانوئل کانت، انسان بالغ را انسانی می‌داند که خودش قانون‌گذار خویشتنِ خویش باشد.
تمام این‌ها داستایوفسکی را می‌ترساند. او احساس می‌کند که‌ انسان خود به تنهایی نمی‌تواند معنابخش جهان و زندگانی خویش باشد و شیاطین داستایوفسکی تصویری است از شرارت‌هایی که خودمختاری انسان می‌تواند باعث آن بشود.

 برای داستایوفسکی پوچی و بی‌تفاوتی نسبت به معیارهای اخلاقی حتی اگر واقعیت باشد، مثل یک کاتالیزور برای فاجعه‌ی نهایی عمل می‌کند و انسان باید کاری کند. ستاوروگین بیشتر از کرده‌هایش به خاطر کارهایی که نکرده بر شرایط جامعه‌اش تأثیرگذار است. او تقریباً هیچ چیزی از آن‌چه احتمالاً می‌توانست انجام دهد انجام نمی‌دهد و در سر دیگر طیف ورخاوینسکی در عمل تمام آنچه را می‌توانست انجام می‌دهد ولی گویی تناقض ذاتی انسان که به صورت ابهام اخلاقی در این شخصیت‌ها دیده می‌شود، باعث می‌شود قهرمان ما نه تفاوتی بین خوبی و بدی قائل شود و نه به هیچ چیزی باور داشته باشد. 

داستایوفسکی نیهیلیسم برآمده از تردیدهای اخلاقی ارزش‌های تکه‌پاره شده و روان‌پریشی فراگیر اجتماعی را مثل جرقه‌ای برای سوزاندن انباشته‌های انسان می‌داند و دقیقاً به همین جهت ستاوروگین را با هر آن‌چه از دستش بر می‌آید و بلد است بلند و باشکوه می‌سازد و سپس ویرانش می‌کند، تا سهمگینیِ واقعیت را نشان دهد.

قهرمان او البته دیگر یک قهرمان شورشی به سبک روسی نیست، زیرا هیچ سنت معتبری برای انقلاب باقی نمانده است. به جای آن این غریبه، فردی کاملاً خودمختار است که باید به نحوی نظم اخلاقی جدیدی را به تنهایی بنا کند؛ ولی هر چه سعی کند ناچار است تخلفات مخالفان خود را تکرار کند. البته در طول روایت نشان دادن این جنبه از تناقض انسان تا حدودی بر عهده‌ی شخصیت فرعی شیگالیوف گذاشته شده است. او به شکل باورنکردنی و جالبی نمایشی از سیاست‌مداران معاصر است که نتیجه‌گیری‌شان غالباً در تضاد با ایده‌ی اصلی‌شان است. مثلاً با ایده‌ی عدالت بدترین تبعیض‌ها را قائل می‌شوند. به نام آزادی بیان سفت و سخت‌ترین سانسورها را مرتکب می‌شوند و به نام دفاع از ارزش‌ها خدمت به مردم مخرب‌ترین برنامه‌ها را به مردم تحمیل می‌کنند.

از این حیث می‌توان شیاطین را ذیل نوعی واقع‌گرایی انتقادی دید و نه سیاسی به مفهومی که بیانگر وضعیت سیاسی دوران یا حاوی مانیفست سیاسی خاص و نسخه‌ی نجات‌بخش باشد. شیاطین این روایت داستایوفسکی فهمیده‌اند که آن دیدگاه خوش‌دلانه از طبیعت آدمی که مفروضِ فایده‌گرایی، لیبرالیسم و سوسیالیسم است، ناقص و مضحک است. انسان‌ واقعی از اساس با آن‌چه این فلسفه‌ها مسلم می‌انگاشتند فرق می‌کند. انسان‌ها فقط برای نان زندگی نمی‌کنند، یا برای آن‌چه فیلسوف‌ها نامش را بیشترین خیر و منفعت گذاشته‌اند. با کمک داستایوفسکی دیگر می‌دانیم که انسان‌ها، چه‌بسا به دور از بیشینه‌کردن سودشان، گاه به‌عمد خود را قربانی می‌کنند، تا مثلاً احساس برتری اخلاقی کنند. 

درست است که داستایوفسکی بارها باورمندی به خدا و بازگشت به ایمان مسیحی را در آثارش و فصل آخر همین رمان نیز گوشزد کرده است؛ ولی این انتظاری نیست که از ادبیات می‌رود. ادبیات فقط نشان می‌دهد، نسخه نمی‌دهد. شاید همین اندازه که بخش چشم دوختن به مغاک انسان توسط داستایوفسکی شاهکار است، بخش دیگر نباشد. به نظر برخی از منتقدان امروزی این نقد در کل به داستایوفسکی وارد است که هر جا می‌گوید فقط خدا می‌تواند قضاوت کند و از رحمت بی‌حد و حصر اخلاق مسیحی حرف می‌زند و گناهکاران را مستحق آمرزش بیشتری می‌داند، باتلاقی از تکرار جرم ایجاد می‌کند. افرادی را به وجود می‌آورد که اطرافیانشان و شاید حتی خودشان را متقاعد می‌کنند که در آرزوی تغییر صادقانه هستند، در حالی که در زندگی روزمره‌شان هیچ اصلاحی انجام نمی‌دهند.

اخلاق انسان‌مدار پس از داستایوفسکی دیگر باید بداند چه زمانی نه بگوید. باید بتواند از نیروی بازدارنده‌اش برای دوری از شرّ استفاده کند. باید بتواند و یاد بگیرد قدرت سلطه‌گری را رد کند و نیروی محرک ظلم را در درون خود معتدل کند. شفقت به انسان باید مرزها را بشناسد، زیرا بدون آن‌ها نمی‌توان از خود یا دیگران محافظت کرد. به همین دلیل است که اتفاقاً انسان و اخلاقش باید قضاوت کند. بدون تصمیم و قضاوت، اسب تروا وارد می‌شود و مهاجم به عنوان یک مهمان شفیق اشتباه گرفته می‌شود. زمانی که آوار ظلم و جنایت فرو می‌ریزد، نیت خوب و ایمان هیچ محافظتی ایجاد نمی‌کند؛ چون دیوارهایی که قصد انجام این کار را داشتند به نام شفقت فرو ریخته بودند. درد ناشی از نه گفتن، خط ساحلی اخلاق است. امتناع از انجام این کار، مرزهای ساحل را از بین می‌برد تا زمانی که جهان در آب پوشانده شود.

 پیش از این در مطلبی مربوط به ادبیات روسیه این‌جا گفته‌ام که کسی که مجموعه‌ای درهم بسته از اعتقادات بی‌چون و چرا داشته باشد، امکان ورود به جهانِ داستان و رمان را ندارد، چه به صورت مخاطب و چه در مقام نویسنده. پس داستایوفسکی را هم باید با در نظر داشتن این دیدگاه خواند و فهمید.

گئورگ لوکاچ در مورد واقع‌گرایی انتقادی گفته است: «ادبیات واقع‌گرا برای بازتاب حقیقی واقعیت باید ظرفیت‌های عینی و انتزاعی هستی‌های انسانی را تشریح کند.» و رمان شیاطین دقیقاً همین کار را می‌کند. احتمالات بی‌شماری برای رشد انسان قابل تصور است؛ اما فقط درصد کمی از آن‌ها محقق می‌شود. احتمالات موجود در ذهن انسان به بی‌نهایت پهلو می‌زند؛ اما در زندگی، بخشی از ظرفیت می‌تواند به واقعیت تبدیل شود. گره‌گشایی در ادبیات تحقق همین ظرفیت‌هاست و سرنوشت شخصیت در متن روایت با آن مشخص می‌شود. گاهی شرایط مانع ظهور ظرفیت‌ها می‌شوند و گاهی تصمیم‌های واقعی تعیین‌کننده‌اند. حال جامعه‌ی روسی چه اندازه ظرفیت شر یا خیر برای قهرمانان خود فراهم می‌کند، می‌تواند همین جا نشان داده شود. وجه تراژیک رمان داستایوفسکی این است که در روسیه ظرفیت شر بیشتر است. داستایوفسکی هرگز کتمان نکرده است که خود او هم زمانی در زمره‌ی شیاطین بوده است. او با نوشتن این داستان که به گفته‌ی خودش درد و رنج بسیاری را به خود او به عنوان نویسنده تحمیل کرده است، فکر می‌کرد فقط به نوشتن زخم‌زبان و انتقادی تلخ بر خشونت سیاسی جاری در روسیه مشغول است؛ ولی نتیجه‌ی‌ رمان او بسیار فراتر از این رفت و به کشف عمیق خلوت انسان رسید. کشف دلیل همه‌‌ی خشونت‌هایی که به آن دچاریم و مرتکب می‌شویم و مرتکب شده‌اند و مرتکب خواهند شد.

داستایوفسکی با شخصیت‌های فرعی اطراف ستاوروگین به بازسازی چهره‌های روشنفکرانی می‌پردازد که در نقاط عطف تاریخی بی‌آن که مردم را درک کنند، با تحلیل‌هایی شتاب‌زده و کم‌مایه آن‌ها را به سمت فاجعه سوق می‌دهند و هنگامی‌که اتفاق رخ می‌دهد و فاجعه بر سر مردم فرو می‌ریزد، یا می‌گریزند و یا در سکوت انتظار گشایش بعدی را می‌کشند. به نام شفقت و اصلاح‌گری، آن‌ها از مسئولیت‌پذیری در قبال شکست، حتی در قبال اطرافیان خود امتناع می‌کنند. هر لحظه به عنوان یک شروع تازه توسط ایشان ارائه می‌شود. شروعی تازه که البته هیچ ارتباطی با گذشته‌شان ندارد.

در نهایت شاید این همه تکیه کردن و نگریستن به درون انسان و اخلاق خودبنیاد که فراتر از داستایوفسکی هم رفته است، به کمال‌گرایی و آرمان‌گرایی تعبیر شود و این که استانداردهایی از ادبیات و فلسفه که برای خودم و جامعه‌ی امروز قائل هستم خیلی بالا هستند. پرسش من این است: آیا باید سطح استاندارد را صرفاً به این دلیل که ما به آن دست نیافته‌ایم کاهش داد؟ البته که هدف را باید تا حدی کوچک و دست‌یافتنی کرد؛ اما این عمل به خاطر حذف کامل ایده‌آل نیست. به این منظور است که در این راه امید خود را از دست ندهیم. اگر به ما تحمیل شود که برای چیزی واقع‌گرایانه‌تر، ایده‌آل را به طور کامل کنار بگذاریم، آن را ریاکارانه و تحقیرآمیز می‌دانم. اگر  سقف بالاتری نباشد، هیچ آرزویی وجود نخواهد داشت. بله من هم می‌دانم هرگز به کمال آن نخواهیم رسید؛ ولی باید آن را دنبال کنیم. هر بار که به چیزی کمتر بسنده می‌کنیم، سقف پایین می‌آید و مسیر خود را به سمت یک دنیای تخت بی‌نهایت تغییر می‌دهیم، جایی که در می‌یابیم که افق ما مدام تاریک می‌شود تا جایی که چیزی جز آسمان‌های بی‌نور باقی نماند.


 شناسه‌ی کتاب: شیاطین (جن‌زدگان) / فئودور داستایوفسکی / ترجمه‌ی سروش حبیبی / انتشارات نیلوفر


نظرات 4 + ارسال نظر
میله بدون پرچم سه‌شنبه 13 شهریور 1403 ساعت 17:11

سلام
دست مریزاد بسیار لذت بردم. اون اواسط یک جمله ای بود که عجیب به دلم نشست و آن هم عدم توان ورود خواننده‌ی ایدئولوژیک برای ورود به دنیای داستان و ایضاً نویسنده... به نویسنده فعلا کاری ندارم... اما خواننده... من به تجربه بسیار دیده‌ام و برخورده‌ام به شواهدی که این جمله را تایید می کند.
در مورد سوال هم به نظرم نباید کنار گذاشت منتها در عمل باید دقت داشت آن هدفهای خُرد شده یا خرده هدفها در راستای آن ایده آل باشد. گاهی دیده می شود ایده آلها را چنان در تعریف دچار نزول و تلاشی می‌کنند که دیگر شیر بی یال و دم و اشکمی از آن باقی می ماند که به هیچ کاری نمی آید جز به انزال رساندن نیروهایی که ما را به این کار مجبور می کنند

سلام بر دوست دیرین
از آشفتگی دنیای شیاطین فقط یک خواننده‌ی کاردرست لذت می‌برد. بله آن عبارت که قبلاً در توضیح کتاب عدالت در پرانتز هم استفاده کرده بودم از نشو و نماها و رسوبات ذهنم از چیزهای زیادی است که از میلان کوندرای عزیز یادگرفته‌ام و بقول شما در موارد زیادی برایش شواهدی پیدا کرده‌ام و دیده‌ام.
درمورد ایده آل به نکته‌ی ظریف و خیلی مهمی اشاره کردی. این خرده فرهنگ‌بازی و ذهنی که نمی‌تواند یا نمی‌خواهد با استدلال و استقرا و منطق سر و کاری داشته باشد و فقط مفاهیم نامنظم را روی هم انبار می‌کند و به قول تو دچار و تلاشی می‌کند آفت و بیماری کمی نیست. آن نیروها که همیشه در کارند اگر برای حواس جمعی درمان و واکسنی در کار نبود حداقل باید ماسک زد و دست‌ها را شست. کاری که با ادبیات شدنی است.

محمدرها شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 21:41 http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد

قرار گرفتن در پوست انسانی که بدنش در آسیبهای خودخواسته تکه تکه شده و بقول معروف یک جای سالم در بدنش ندارد چه مزیتی دارد؟

امروز که از سر کنجکاوی به یکی از کلاسهای آموزشی شرکت بنام "هواشناسی" رفتم با یکی از اساتید فن کوهنوردی بنام مهندس محسن هاشم نژاد آشنا شدم. البته بدلیل پاره ای از مشکلات شخصی نتوانستم تا انتهای کلاس تدریسش را تعقیب کنم اما همان لنگه کفش در بیابان هم برایم غنیمت بود.

ایشان اذعان داشت که تاکنون ۴بار مرگ را تجربه کرده و بدترین آن زمانیکه در سردخانه مادرش با پزشک متخصص بحث مینموده که تشخیصتان برای مرگ مغزی پسرم اشتباه است. محسن همزمان با بازگشت بدنیای زندگان با پا به درب اتاقک افقی در سردخانه میکوبیده. و زمانیکه او را لخت بیرون کشیدند خنده خاص را تحویل پدرش داده و بلندشده و ایستاده. و در ادامه گفت پدرم درآن وضعیت با من دعوای شدیدالحنی به زبان مادری میکرده. در اولین روز مرگم سنگ قبری برایم سفارش داده که در اتاق شخصیم آنرا به دیوار بصورت تق و لق بسته ام تا هزارگاهی صداهایش را بشنوم.

خلاصش اینکه این آدم با جذابیت کلاسش را پیش میبرد و البته زنگخورش هم بالا بود و بیشتر آنهایی که صدایشان روی آیفون از سراسر کشور پخش میشد خواستار اطلاعاتی از وضعیت صعود به قله دماوند بودند. و تقریبا به تمامی علوم اشرافیت داشت. این را از شوخیهایی که با بچه ها از رشته های مختلف دانشگاهی داشت متوجه شدم.

بگذریم و اما در چند ساعتی که با هم بودیم و البته به سهم اندک پرسش و پاسخی بینمان رد و بدل شد. ایشان علیرغم اینکه مرتب توصیه مینمود قبل از صاعقه خیز شدن هوای کوهستان یا ورود به شرایط سخت مثلا کاهش دمای بدن در اثر ورود مه یخ زننده خودتان و هم تیمیهایتان را با هرآنچه که در کوله هایتان وجود دارد حفظ کنید و با زدن کمپ جانتان را نجات دهید، اما خودش معتقد بود در شرایطی که وضعیت نرمال باشد شخصا میل به صعود ندارد و از همان وسط راه برمیگردد و در شرایط بحرانی که حاوی کسب تجربه و اکتشاف جدیدی باشد ادامه میدهد. چرا که میل دارد راه های مقابله با مرگ را برای کوهنوردان را به شکلی عملی بیازماید و به آنها آموزش دهد.

حالا چه شد که این مطالب را در زیر پست شما آوردم، حقیقتا به مثابه آنست که قلم زدن در وادی نویسنده ای چون شما مانند کوهی فتح نانشدنی است و هر بار که قدم بر فتح اینجا میگذارم با مغز زمین میخورم. و البته شاید این زمین خوردن به عوامل متعددی منجمله ناشی بودنم یا فراموشکاری یا تمایل به تکرار تجربه های تکراری بستگی مستقیم داشته باشد و سایر عواملی که شاید دیگران آنرا کشف نموده باشند.

در باب مقاله میخواستم نظرات متعددی بگذارم. اما با درسی که امروز گرفتم استاد نوشت ۴ نکته یا عامل موثر بر مرگ کوهنوردان اینهاست: ۱. بی محابا ادامه دادن ۲. انحراف از مسیر ۳. شک نکردن بر مسیر ۴. ایستادن بمنظور تجدید قوا (بقول خودش نیش ترمز زدن)

اینکه من نوعی در هاله ای از ابهامات پیرامون وجود خدا، صفاتش و دایره ای از شکیات تاریک و روشن قرار دارم با توسل به این جملات "هر جا می‌گوید فقط خدا می‌تواند قضاوت کند و از رحمت بی‌حد و حصر اخلاق مسیحی حرف می‌زند و گناهکاران را مستحق آمرزش بیشتری می‌داند، باتلاقی از تکرار جرم ایجاد می‌کند." باید و شاید کنکاش بیشتری بر ذهنیت انسانهای رهرو بکنم و بقول دوستی راوی که سالها پیش نوشته بود. "اگر خدا وجود نداشت آیا ممکن بود وجودش به ذهن انسانها خطور کند؟"

سلام
اتفاقاً بیراه نیست برای روبرو شدن با برخی از آثار و آفریده‌های انسان، هم چنین آموزش‌ها و تمرین و مهارت‌هایی در کار باشد. قطعاً بخشی از رنجی که خالق اثر به هنگام آفرینش آن کشیده باید در مخاطب اثر متجلی شود تا بگوییم درک و دریافت هنری صورت گرفته است. مثلاً فکر می‌کنم کتاب‌هایی که برای آرمیدن و آسودن نوشته شده‌اند از چشمه‌های جوشان و دشت‌های فراخ و قله‌های ادبیات نیستند.
حیف نیست؟

سید مونپارناس !!! شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 07:19 http://monparnass.blogsky.com

انسان باید خود را آن گونه که < می خواهد باشد > بشناسد،
نه ان طور که < هست >


پ.ن :
<بودن> ها
نتیجه تلفیق
محیط و شرایط
با
< می خواهم بشوم >
هست
پس هر بار که محیط و شرایط
تغییر کنه
انسان جدیدی می بینیم

اما
اگر چشمها رو بر روی
<بودن> ببندیم
میشه ساختاری برای <شدن> ساخت
مثل
سقفی برای آرزوها
اگرچه درعمل
بنا بر شرایط
هر بار انسان متفاوتی ساخته میشه
متفاوت با چیزی که می خواستیم !!!

سلام
پیشنهاد من به سید مونپارناس!!! این است که یک « الخیر فی ما وقع» یا حداقل «الحق لمن غلب» بگوییم
و تمام

سید محسن شنبه 3 شهریور 1403 ساعت 01:51 https://telon4.blogsky.com

انسان باید خود را ان گونه که هست بشناسد،نه ان طور که می خواهد باشد

با سلام
جسارت آدمی چیست مگر نگریستن به هستی خود؟ با این حال فکر می‌کنم دامنه‌ی معرفت انسان در عین کم وسعتی می‌تواند از واقعیت تا آرمان هم کشیده شود. ولی ایستادن همان و فرو رفتن همان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد