نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

میل به خودزنی

در آخرین جمله‌ی کتابِ افسانه‌ی سیزیف آمده است: «باید سیزیف را شاد تصور کرد.» اما با تمام تصویری که از رنج سیزیف در ذهن داریم، کامو در پایان از چه چیزی به عنوان شادی حرف می‌زند؟

هر نویسنده البته اگر اهل اندیشه و تأمل باشد، همواره در متن‌های جدیدش دنبال امکانات خلاق و دشواری می‌گردد تا برای بیان ایده‌های نو به کار گیرد. چرا که پیش‌تر خودش از روی عمد، امکانات زبان روزمره را در هر نوشته‌اش دور افکنده است تا راهی بیابد یا حتی بسازد به خارج از زبان و خارج از خودِ روزمره و همیشگی‌اش ... گویی ارزش و کار و بارِ نوشتن، به همین تقلاهاست. همین رفتن‌ها و نرسیدن‌ها و فریب خوردن از این تصور که متن جدید نویسنده را به جایی خواهد رساند.

آلبرت اتو هیرشمن Albert Otto Hirschmann از ستایش‌گران کم‌نظیر چنین امکاناتی برای اندیشیدن، نوشتن و البته عمل کردن بود که فکر می‌کرد هیچ معلمی بهتر از کمی سختی وجود ندارد. شاید به همین دلیل باشد که از تمام مسیر دشوار و سیزیف‌وار انسان بودن از آخرین جمله‌ی کتاب کامو مشخصاً به گفته‌ی خودش تأثیر گرفت و در زندگی فکری و اجتماعی‌اش و البته با ظرافت حتی به فراسوی فرمول کامو رفت و نوشت: «باید سیزیفی را تصور کرد که خودش سنگ را به پایین می‌غلتاند.»

مسیر زندگی هیرشمن از درون آشوب‌ها و تضادهای اشرافیت و آکادمی و جنگ اروپای قرن بیستم می‌گذرد. جالب است که نام میانی‌اش را در جریان یکی از عملیات‌های کمیته‌ی نجات اضطراری که مشغول فراری دادن روشنفکران و هنرمندان تحت تعقیب مثل هانا آرنت و مارک شاگال از اروپا بود، برای شناسایی نشدن حذف کرد و پس از آن به آلبرت هیرشمن معروف شده است. او می‌دانست به عنوان کسی که مخاطره‌ی دست‌اندازی به قلمروهای مختلف علوم را در زندگی فکری‌اش پذیرفته، در حرفه‌اش نیز باید حضور اضطراب را بپذیرد و به دنبال حذف آن نباشد.

هیرشمن در برلین یعنی قلب اروپا متولد شد و درست یک سال پس از آغاز جنگ جهانی اول، زمانی که آن‌جا جغرافیای گذراندن دهشتناک‌ترین تجربه‌های انسان معاصر بود. بنابراین شاید آن امیدواری فعالانه، ذهن باز و ایده‌آلیسم عملی و روحیه‌ی پیش‌رونده و کنجکاوش که در مورد زندگی او ستودنی است، در کنار توانایی‌های فکری و کنجکاوی هوشمندانه‌ی خودش محصول رویدادهای معاصر زندگی‌اش نیز باشد.

هیرشمن در برلین، پاریس و لندن اقتصاد خواند؛ اما توانایی عجیبی در فراروی از سرحدات معرفتی و به نهایت رساندنِ منِ خودش داشت. از این رو هر چه که اندیشیده و نوشته است نظریاتی بدیع در سیاست و اقتصاد و جامعه‌شناسی محسوب می‌شوند. او هم‌چنین عمیقاً در ادبیات، روان‌شناسی و روان‌کاوی مطالعه می‌کرد و مجذوب کاربردهای احساسات منفی در انسان مثل سرخوردگی، پرخاشگری و به ویژه اضطراب اجتماعی می‌شد. زمانی دریافت که موانع در دنیای فیزیکی و جامعه منجر به ناامیدی شده و ناامیدی نیز منجر به اضطراب می‌شود. اغلب هیچ کس نمی‌خواست مضطرب باشد؛ اما از سوی دیگر آیا اضطراب قوی‌ترین محرک برای تغییر نبود؟ احساسی که می‌تواند حتی بی‌میل‌ترین فرد را به سوی نوعی راه‌حل سوق دهد.

 مورد هیرشمن به خوبی نشان می‌دهد این رتوریک مندرس و الکن را باید نقادی کرد و شاید کنار گذاشت، جایی که می‌گوید باید تا آن‌جا که می‌شود فقط در عمق یک رشته و تخصص فرو رفت تا نتیجه‌ای درخور و سزاوار بدست آورد. به نظر می‌رسد این رتوریک گاهی ریاکارانه و حتی همراه با خودبرتربینی است و چون قادر به دیالوگ با مخالفان خود نیست، اغلب پشتِ این سپرِ پوشالی پناه می‌گیرد.

تلاش‌ها و تأملات هیرشمن در نزدیک‌کردن حوزه‌های مختلف علوم اجتماعی به یکدیگر کم‌نظیر است. به زعم هیرشمن محبوس کردن فکر در یک قلمرو خاص، به شدت آزاردهنده است. هیرشمن یکی از اندیشه‌ورزانی است که نظریه‌ها و اندیشه‌های خود را در گستره‌های متفاوتی یافته، به آزمون گذاشته و با آن‌ها زیسته و در نهایت خودش راه را برای نقادی‌شان باز کرده است. این همان نکته‌ای است که هیرشمن و بیشتر آثار او را برجسته می‌کند. یعنی قابلیت بازبینی بی‌پروا و طرح دوباره‌ی سؤال‌هایی که پیش‌تر خود به آن‌ها پاسخ داده است.

حتی اگر به تقسیم‌بندی معروف آیزایا برلین برگردم که متفکران را در دو دسته جای می‌داد. دسته‌ی اول جوجه‌تیغی‌هایی که جهان را از طریق یک ایده‌ی عالی و واحد می‌نگرند و دسته‌ی دوم روباه‌ها که جهان را از منظرهای مختلف و از طریق کالیدوسکوپی از دیدگاه‌ها می‌بینند، آن‌گاه هیرشمن در این طبقه‌بندی نیز نمی‌گنجد. با اغماض می‌توان گفت یک جوجه‌تیغی بود که به آرامی تبدیل به روباه شد و حال دیگر می‌دانیم که روباه‌ها نسبت به جوجه‌تیغی‌ها پیش‌بینی‌کننده‌های بهتری هستند؛ زندگی مدنی امروز بدون آن‌ها امکان‌پذیر نیست.

کتاب «میل به خودزنی» آخرین کتابی است که محمدرضا فرهادی‌پور از هیرشمن ترجمه کرده است. بیست مقاله‌ی این کتاب نوعی بازگشت به خود و مرور اندیشه‌ی هیرشمن است. مترجم با توجه به سوابق حرفه‌ای خود احتمالاً توضیحی درباره‌ی انتخاب واژه‌ی خودزنی دارد که البته در جایی از کتاب نیامده است، ولی به نظرم به جای آن «خودبراندازی» هم می‌توانست معادل متناسبی با عنوان اصلی و محتوای کتاب باشد. مقاله‌های این کتاب در نگاه اول به عناوین هیچ ربطی به هم ندارند، جز این که هیرشمن آن‌ها را نوشته است؛ ولی با کمی تأمل بیشتر و خواندن مقالات با وجود تنوع در موضوع مقالات می‌شود آن‌ها را در سه بخش دسته‌بندی کرد.

 

ادامه مطلب ...

باد پیمودن!

مردم احتمالاً از بد فهمیده شده‌ترین واژه‌های به کار رفته در عصر ابتذال سیاسی است. با این همه «مردم» را این‌جا به معنی ساده‌ی تک‌تک انسان‌های عادی که هر روز اطراف خود می‌بینید و با آن‌ها سروکار دارید تصور کنید. بخش قابل توجهی از همین مردم در حالی که در باطنِ خود از طرز جریان یافتن بسیاری از امور راضی نیستند؛ ولی در عمل می‌گذارند که امور به همان صورت ادامه یابد. گویی توانایی و تمایل‌شان برای عوض کردن اوضاع به یک اندازه ناچیز است؛ از تکرار تجربه‌های گذشته‌شان خسته‌اند و در دست زدن به هر تجربه‌ی جدیدی هم ناتوان یا مردد.

 در فضای تنگ و کم‌دامنه‌ی بحث‌های جدی در مقابل این پرسش که چه کسی باید اولین قدم را برای کمی بهتر شدن وضعیت بردارد، پاسخ‌های متنوعی همراه با نوعی بی‌تفاوتی و حزم و احتیاط وجود دارد. خودمان یعنی توده‌‌ی مردم، دولت، روشنفکران یا حتی نیرویی خارجی! و میزان اعتنا به هر یک از این پاسخ‌ها که غالباً با اهداف خاصی در متن پرسش جاسازی می‌شوند، نشان می‌دهد که ما انسان‌ها حتی وقتی با حقیقت امر آشنا هستیم، چقدر می‌توانیم عقایدمان را بر مبنای اصول فریبنده‌ای پایه‌ریزی کنیم.

اما پاسخی را که از پیش در متن یک پرسش حاضر است؛ باید با پرسش‌هایی دیگر پاسخ داد. بدیهی است که در نظم بین‌الملل امروز سیاست‌مداران دیگر نمی‌توانند هر طرحی را که دوست داشتند درجا بیفکنند و برای جامعه سفارش بدهند. بسیاری اوقات آن‌ها فقط می‌توانند از بین گزینه‌های ممکن دست به انتخاب بزنند. از طرفی دنبال کردن تعدادی از سیاست‌های اجراشده در گذشته دیگر ممکن نیست و در سوی دیگر آینده‌ی خیلی نزدیک و یک پدیده‌ی نو می‌تواند همه را با ظهور امکان سیاستی جدید غافل‌گیر کند. پس تا چه زمانی می‌توان به انتظار پیامدی نیندیشیده باقی ماند؟

پس اگر در زمینِ واقعیت، فقط تعداد محدودی سیاست‌های تغییر از بالا توسط نخبگان یا اصلاح از پایین توسط مردم با امکانات موجود، قابل دستیابی و یا ممکن هستند؛ این سرمایه‌ی سیاسی محدود کجاست و چگونه می‌توان از آن بهره برد؟  

ادامه مطلب ...

بوی خوش این نسیم، از شکنِ زلفِ کیست؟

به نظرم بهار ربط چندانی به زمان و تقویم ندارد. یک اتفاق است که جایی توی ذهن آدم می‌افتد. همان‌جایی که آدم می‌فهمد، زندگی‌اش چیزی کم دارد، «بهار» است.

شاید هم همان نقطه‌ای است که آدم دنبالش می‌گردد تا تغییر را از آن جا شروع کند. روزی با خودش می‌گوید از همین جا که پیدایش کردم، شروع می‌کنم، باز کاری می‌کنم. غیر از این عزم و تصمیم هر چه هست بهانه است. در حقیقت آدم برای همین تغییرها، دنبالِ بهانه و نشانه می‌گردد، نشانه‌ها را می‌چیند که یادش بماند، که باید چیزی را کم و زیاد کند، یا جابجا کند. چیز دیگری را دمِ دست بگذارد یا نه اصلاً یک‌سر فراموشش کند.

 شاید به همین خاطر باشد که بعضی‌ها بهار از پیِ بهار دارند. چندین بهار در یک سال. آن‌ها همیشه منتظرند چیزی را جابجا کنند، مفیدتر و بهتر و زیباترش کنند. بعضی‌های دیگر هم به گمان‌شان همه چیز زندگی‌شان به روال است. به قدری از جایی که ایستاده‌اند و چیزی که هستند و می‌خواهند، مطمئن هستند که اصلاً بهار را نمی‌بینند. 

 ما تکه‌ای از بهار باشیم یا نه، هر روزی که به دیدنِ جهان برویم، همان نیست که پیش‌تر دیده بودیم. چه خوب است اگر بهارمان چون خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی باشد. پیله‌ی خود را شکافتن و به «دیگری» دست یافتن و او را به دل پذیرفتن باشد.

خوب‌تر است اگر این بهار، آغاز سالِ خوبی برای ما و کلمه‌ها باشد. چرا که «کلمه‌ها» نوعی دفاع در برابر دست‌اندازی‌های زندگی‌اند. امیدوارم در سالِ تازه کلمه‌های کمتری از معنا‌های‌شان تهی شوند و کلمه‌های بیشتری برای‌مان بمانند.

                                                                                              روزگارتان بهاری