تلخیهایی از جنس بیاعتنایی، اخراج، خشونت و حذف فیزیکی وقتی گریبان اهالی تفکر و خلاقیت و ساختن را میگیرد، به غایت عمیق، بیپایان و جانکاه میشوند. به عنوان کسی که سالها علاقمند به نگریستن، پرسیدن، خواندن و نوشتن بوده است و دغدغههایی دارد، برخی از جریانهای فکری غالب بر مجلات و کتابها و آثار هنری را در حیطهی علایقم دنبال کردهام. از همین روست که چنین تلخیهایی به من و چیزی که هستم نیز مربوط میشود. در هر حالی خواستهام بدانم چرا این جامعه با تکههایی از خودش که میخواهد بهتر و عمیقتر بداند و بفهمد و احیاناً کاری برای بهبود وضعیتش کند، اینچنین با خسّت و تنگنظرانه و خشونتبار رفتار میکند؟ چرا واکنش عملی عموم روشنفکران به این تلخیها و تنگناها به همان نسبت از وسعتِ مشرب و آزاداندیشی دور است؟ و در نهایت چرا بخصوص کنارِ هم نشستن، این همه دشوار است و خطر دارد؟
در اینباره میخواستم چیزی بنویسم که از تهییج احساسات فراتر برود و حداقل برای خودم تأثیری بیشتر از تداوم بخشیدن به خشم و ناله و سوگ داشته باشد. از آنجایی که نوشتن، همیشه برایم نوعی فرایند تأمل و فکر کردن است، در ادامه پرسشهایی از این دست به ذهنم آمد که اصلاً آیا همان کسانی را که اهل فرهنگ و اندیشه میدانیم، میتوان از این ساختار نفی و طردکننده جدا کرد؟ مگر نه این است که انتظار میرود حداقلی از خلقیات شرافتمندانه و ویژگیهای این افراد در کلیت ساختار جامعه دیده شود، پس چرا با این همه، باز هم خبر خوب برای ترمیم و بهبود ساختار اجتماعیمان کمیاب است؟ چرا اهالی اندیشه و روشنفکران هنوز گرفتار ثنویتی زهرآلود و خشونتبار هستند که یا باید تقدیس شوند (متأسفانه غالباً پس از مرگ و فقدان) و احتمالاً در حلقهی مریدانِ مبتلا به واژه و کیشِ شخصیت ناکار و کماثر شوند یا اینکه در هجوم خشونت جاهلانه با سر به زمین کوبیده شوند؟
ادامه مطلب ...
این که حالا چه هستیم، به چه چیزهایی باور داریم، از چه نوع آداب و مناسک و رسومی خوشمان میآید یا لذت میبریم و به چه میراث تاریخی و مذهبی و نمادهایی تعلق خاطر داریم، هویت فرهنگی ما را تشکیل میدهد. همان شناسنامهای که ما را از سایر مردم جهان جدا میکند و میشناساند و به ما تشخص ایرانی بودن میدهد. با این حساب، هویت چیزی سیال است که همیشه در معرض تعریف و بازتعریف قرار دارد و منابع هویتساز ما هم با گذر زمان دگرگون میشوند.
ولی میتوان بین این همه تغییر و گوناگونی در عناصر هویت فرهنگی ایرانی عنصر ثابتی پیدا کرد و آن عبارتست از «تصرف» و «از آنِ خود کردن فرهنگ دیگری». ما در طول تاریخ با هر هویت فرهنگی دیگری روبرو شدهایم، شیوهی مقاومتی که انتخاب کردهایم این بوده که آن فرهنگ را به تصرف خود درآوردهایم. حتی تلاش کردهایم چهرهی ایرانی را در زمینهی فرهنگ دیگر بازسازی کرده و دوباره از نو خلق کنیم و آنگاه مجذوب و شیفتهی این چهره شویم. برای مثال اسلام را طوری دوباره خلق کردهایم که گویا ابتدا «تشیع ایرانی» بوده و بعد اسلامِ تاریخی شکل گرفته است.
برخلاف تصور اولیه این کنش نه تنها منفعلانه نیست؛ بلکه بسیار مخاطرهآمیز هم هست. چرا که نه تنها از بین رفتن هویت ایرانی و هضم شدنش در فرهنگ مقابل جلوگیری میکند، بلکه منابع هویتساز و مشروع دیگری به فرهنگ ایرانی اضافه میکند.
اما دو اشکال مهم هم دارد که نپرداختن به آنها بهای سنگینی دارد.
اگر چه افزوده شده منابع هویتی دیگر ممکن است تنوع چشمگیری به ساختار فرهنگ ایرانی بدهد؛ اما به همان نسبت، پیچیدگیاش را هم بیشتر میکند. بنابراین حفظ انسجام و یکپارچگی هویت واحد ایرانی دچار چالشهای اساسی میشود. خصوصاً اینکه عناصری به کل متفاوت و چه بسا متعارض در کنار هم ظهور مییابند. این طور میشود که در اندیشهی ایرانی هنوز کمتر نشانی از همسویی و توافق روی هویت فرهنگی مشترک یافت میشود. هنوز اهالی فکر به برجسته کردن تفاوت هویتها مشغولاند و جدال بر سر اینکه کدام هویت، اهمیت بیشتری دارد ادامه دارد.
دیگر اینکه چنین رویکردی ما را از مواجههی واقعی با عینیت جهان دور کرده و باعث شده ما پدیدههای جهان اطرافمان را نه آنگونه که هستند، بلکه آنطور که میخواهیم و میپسندیم، مشاهده کنیم و بفهمیم. طبیعی است که این جور فهمیدن، ما را به اعمال و کارهایی مغشوش و وهم آلود خواهد کشاند. ما خودمان و جهان را درست نشناختهایم و هر زمانی در آینهی دیگری به تماشای چهرهی اصیلمان مشغول شدهایم. از این آینه به آن آینه رفتن باعث شده هیچ انباشتی از تجربهی دیدن و شناختن خود نداشته باشیم؛ چون بت عیاری که هر لحظه به شکلی درآییم. این قطعشدگیهای پیاپی ما را از خود برید. آن ابتکار اولیهی مقاومت در مقابل فرهنگ دیگری به صورت پارادوکسیکالی خودمان را هم نشانه گرفت و به این ترتیب از خودمان و جهان بیگانه شدیم.
حال اگر اضافه کنیم که منابع هویتساز فرهنگی در خلاء شکل نمیگیرند؛ بلکه در بستری متغیر از روابط قدرت و سیاست متحول میشوند، میتوان فهمید که چرا ایرانیها نتوانستند تصوری واقعی از خودشان پیدا کنند.
با وجود این دو مسأله و چالش مهم در هویت فرهنگی ایران، حتی اکنون که سیاستزدایی و پرداختن به علوم اجتماعی پدیدهای مدِ روزگار شده، بسیاری از فعالان در مسیری اشتباه گمشدهی مطلوب خود را در مفاهیم غیرِسیاسی و ایدئولوژیکشدهای مثل حزب، دموکراسی دینی، سوسیال دموکراسی، جامعهی مدنی و حقوق و بشر و دولت رفاه و محور مقاومت و توسعه و... جستجو میکنند.
این در حالی است که ایران قرنهاست پس از ورود اسلام به ایران و پس از مواجهه با دنیای مدرن در مقطع مشروطه، فقط به دنبال یک ساختار سیاسی است که بتواند تعادل پایداری بین دنیا و دین ایرانیان برقرار کند. این نگاه معطوف به همان ویژگی فرهنگ ایرانی است که میخواهد در عین دادگری با دوستان مروت و با دشمنان مدارا کند. فرهنگی که در نتیجهی خودآگاهی تاریخی ایرانیان و در طول قرنها قوام پیدا کرده است و هر چه هست باید راه ساختن حکومت و حاکمیتش را نخبگانش با سیاستورزیدن عملی و سنجیدن پیامدها بیابد.
در حالی که مفاهیم ایدئولوژیکی که دهههاست ورد زبان فعالان رسانهای است، فقط در ذهنیت ایدئولوگها رشد کرده است، اهداف و منزلگاههای آنها را دنبال میکند و ربط وثیقی به آن چه ما در واقعیت هستیم و بودهایم و قرار است باشیم ندارد. این مفاهیم عموماً با واقعیت تاریخ سرِ ستیز دارند و حتی از معنی تهی شدهاند؛ بنابراین پیداست که آویختن به آنها چه پیامدهایی دارد. در حالی که هنوز گروههای سیاسی سلبریتیزه شده با ذهنیت محدود فکر میکنند، راه نجات و رهایی و ترقی ایران از دالان حرفها و جدلهای بیپایان آنها میگذرد، پس سادهلوحانه افکار عمومی را از این واژهها اشباع کردهاند و میکنند.
«شید» به معنای سالوسی، تزویر و دورویی در نظر بسیاری از مردم مفهومی سنتی و در ارتباط با عقاید شخصی است. موضوعی که در دوران شفافیت، فراوانی و دسترسیهای سریع به اطلاعات کارکردی ندارد و به سرعت برملا میشود. وقتی گوگل همه جا آدمها را همراهی میکند، چطور میتوان حقیقتی را برای مدتی طولانی پنهان کرد؟ کار دشواری است؛ اما هنوز هم ممکن!
تزویر میتواند پوشاندن عمدی حقیقت باشد یا گزیدن و چیدن بخشهایی از آن برای نمایش با منظوری خاص، با افزودن چندتایی دروغ و همچنین استفاده از انواع ترفندهای مستندنمایی. به این معنا تزویر دیگر فقط مخفی کردن چیزهایی نیست که دوست نداریم دیگران بدانند، بلکه تلاش برای واقعینمودن تصویری است که میدانیم ربطی به واقعیت ندارد.
خطرات و آسیبهای تزویر بسته به گوناگونی و وسعت تصویری که نشان داده میشود، میتواند ویرانگر و تباهکنندهی زندگی چندین نسل باشد. هر نسلی که جلوههای متفاوت شیدکردن را نشناسد، محکوم به سرگردانی در هزارتوهای آن است. به این ترتیب مسئولیت شخصی ما برای پرهیز از آن، پیچیدهتر و دشوارتر میشود.
در خوانشی از سیاست که امر سیاسی تحقق ارادهای پیشینی و برای رسیدن به هدفی معین باشد از راهی که منزلگاههای خوب و بدش معلوم است، انتخاب کردن نه تنها مفهومی ندارد؛ بلکه ارزشی هم از حیث کنشگری سیاسی ندارد. اما مردم بیشترین خیر و منفعت عمومی را میخواهند؛ پس قدرت برای دستیابی به تصویری از خود که بیشترین مطابقت با خیر عمومی را داشته باشد، ناچارست تا حد ممکن در واقعیت دست ببرد و تصویری از خود بسازد که برای حفظ برتریاش لازم دارد.
اولین شلیک سیاستمدار برای اغوای مردم، هیاهوهای بسیار بر سر صحت و دقت تصویر فعلی است، مثلاً بر سر جزئیاتی که نباید لو میرفت، تا وانمود شود دارای شواهد کافی است و از عمیقترین و درستترین منابع بهره میگیرد. حتی برای مستندنمایی بیشتر از خاطرات، نامهها و گفتگوهای محرمانه و زندگیهای خصوصی مطالبی نقل میشود که کسی به آنها دسترسی ندارد.
با این فرض که درگیری افکار عمومی و نخبگان با بحثهای روز سیاسی و انواع گمانهزنیها در مورد تصویر ضرورت دارد هر گونه تعمد در انگیزش عواطف مردم، مکرراً انکار میشود؛ ولی در واقع تصاویر فقط با امیال و عواطف مردم سخن میگویند. این برانگیختگی ممکن است حتی به تغییرات و تآثیرگذاریهای اجتماعی مختلف بینجامد، ولی ربطی به امر سیاسی و تصمیمسازی بهینه ندارد.
سیاستمداران کموبیش از پدیدهی نوظهور نقص مدیریتشده یا Curated Imperfection استفاده میکنند. به این معنا که با لحنی مخالف در تصویر خودساختهشان چند نقص جزئی و کماهمیت را میگنجانند که ببینید هیچ کس کامل نیست، این مطمئناً شامل ما هم میشود. ما به همین اندازه صادق و خوب هستیم. ولی این هم فقط یک ترفند مستندنمایانه است که با ظرافت واقعیت را دستکاری میکند. عیب و نقصی که انتخاب شده و به آن اعتراف میشود، فقط سطح موضوع را خراش میدهد و در عمل راه شناختن و تجزیه و تحلیل ابعاد دیگر را سد میکند. درست مثل یک اینفلوئنسر شبکههای اجتماعی که ممکن است روزی با چهرهای بههم ریخته مقابل گلّهاش ظاهر شود تا تمام سرخوشیها و کامیابیهای روزهای دیگرش را باور کنند و حتی با اشتیاق بیشتری دنبالش کنند. نمایش این نوع نقصها نه تنها صادقانه و برای دیگران انگیزشی نیست؛ بلکه بهشدت آسیبزننده است؛ چون نه تنها نقص واقعی را ارزیابی نمیکند؛ بلکه نمایشی از آن را برای قالبکردن متاع دیگری دوباره به کار میبرد.
ما دربارهی این که نقاط تاریک تصویر کجاست، ذهنی خودآگاه لازم داریم. خودآگاهی باعث میشود به جای آن که دست و پا بزنیم و در مقابل سیل تصاویر گیجکننده مأیوس شویم، بپذیریم که این فقط یک تصویر است.
اندیشیدن تکبعدی که پیشفرض ذهنی انسان است و فقط با روابط علت و معلولی ساده استدلال میکند، ابزار باکفایت و خوبی برای مشارکت سیاسی نیست. از الزامات زندگی در عصر حاضر این است که پیچیدگی و عدم قطعیت را به عنوان تنها چیزی که در سنجیدن ابعاد مختلف یک موضوع قطعیت دارد بپذیریم و با آن همصدا شویم. بدانیم که هیچ تصویری نه قطعی است و نه به تنهایی دارای معنای مستقل. تصاویر به هم پیوستهاند و در شبکهای بزرگتر قابل تفسیرند.
حتی به جای آن که به سبک کلاسیک تلاش کنیم که نتایج وضعیت سیاسی فعلی را محاسبه، پیشبینی یا کنترل کنیم، در حال حاضر نیاز داریم سیستم ذهنیمان را مجهز کنیم تا به اندازهی کافی در میان طیف گستردهای از تصاویر انعطافپذیر و مقاوم باشد. مراقب عناصر خودآگاهی و دوری از تزویر، در تمام رفتارها و مسئولیتهای اجتماعی و سیاسی باشد تا امر سیاسی به خیر و منفعت عمومی متمایل شود.
شید کردی تا به منبر بَر جهی تا ز لاف این خلق را حسرت دهی از"مثنوی مولوی"
چند هفته بود که وارد دانشگاه شده بودم .... روایتی مفصل از دانشگاهی که دیدم و دانشگاهی که انتظارش را داشتم، نوشتم و برای روزنامهی اطلاعات فرستادم. در کمال ناباوری همان هفته در نیمصفحهی کاملی از روزنامه چاپ شد. با عنوان «از دانشآموزی تا دانشجویی» که لذت قابل توجهی برای سن هجده سالگی بود. البته آن مواجههی انتقادی هرگز به مذاق دانشگاه خوش نیامد. از دانشجویی که بریدهی روزنامه را روی بولتنها تکثیرکرده بود تا خودم درسی گرفتیم، مبنی بر اینکه دانشگاه تمایلی به دیدن چهرهی خود ندارد.
اکنون پس از سالها که به نوشتن رساله مشغولم، به قول کامو هرگز تا این حد عمیق خود را در یک زمان، اینچنین جداافتاده از خود و اینچنین حاضر در جهان حس نکرده بودم. بیگانهای در جهان آشنای آکادمی.
بوردیو در عبارتی آیرونیک با تسخر دانشگاهیان را «هوموآکادمیوس» مینامد. انگار به گونهای از حیوان اشاره میکند که ویژگیهای انسانی خاصی دارد که در سراسر حیات انسانیاش پراکنده و اثرگذار است.«انسانِ دانشگاهیِ» او هر چه بیشتر و جدیتر به دانشگاه وابسته باشد، با شدت بیشتری به شرایط آن تن خواهد داد. طنز بوردیو تلخ است؛ چون انسانی که با رفتن به سوی علم، میل به شناختن و طبقهبندی همه چیز داشته، خودش از این طبقهبندی گریزان میشود. دوست دارد همه چیز را مطالعه کند؛ اما به مطالعهی خودش تن نمیدهد.
هنوز فکر میکنم که دانشگاه حالوروز خوشی ندارد، حتی به مراتب نیمهجانتر از آن سال است؛ چرا که هنوز ایدهی روشنی برای هویت دادن به دانشگاه در ایران وجود ندارد. نه اینکه ایدهای هست و اجرا نمیشود، ایدهای نیست. هویت دانشگاه را به پرسش میگیرم؛ چون نسبت ساختار دانشگاه ایرانی با ایدهی «حقیقتجویی» یا ایدهی «کاریابی و درآمدزایی» یا ایدهی«در خدمت ملت و حکومت بودن» یا ایدهی «در خدمت دین بودن» روشن نیست. دانشگاه باید نسبت خود را با این ایدهها روشن کند تا هویت یافته و مسیر اصلی و غایت آن مشخص شود. هر دانشگاهی نشانههای پراکندهای از هر ایده دارد؛ ولی در نهایت فاقد ایده و آنگاه سَرزندگی است.
البته هر نقدی از نهاد دانشگاه که منجر به نفی یا کنارهگرفتن از آن شود، بهانه و میدان به دست متحجران علمستیز خواهد داد؛ کسانی که دانشگاه را بیخاصیت یا آلت دست سیاستمداران میدانند یا علم را به هر شکلی خطری برای عقاید و سبک زندگی خود میدانند. فهمِ امروز من میگوید در عین نقد و نفی وضعیت کنونی دانشگاه، باید بیقید و شرط از هستی آن دفاع کرد. در غیر این صورت همین فضای کمرمقِ خودآگاهی و عقلانیت و انضباط فکری هم به پای بازار و تمامیتخواهان قربانی خواهد شد.
نقادی در عین جاگرفتن درونِ نهادی که رو به پوسیدن گذاشته است کار آسانی نیست؛ اما تسلیم نشدن در مقابل رخوت و تن ندادن به بازی بوروکراتیک بیتأثیر نخواهد بود.
در ساختار فعلی دانشجو محکوم به حرکت در مسیر باریکی است که تهی بودن مقصدش از پیش پیداست. او آگاهی دارد که حاصل کارش تبدیل به جلدی دیگر از رسالههای بیمصرف خواهد شد که در حال خاک خوردن در کتابخانههای دانشگاهی هستند. در این چرخه تنها دانشجو باید دکتری بگیرد و با پرداخت بهای سنگینی از استقلال شخصیتش در چرخه بماند و آموختههایش را به دانشجویان دیگری بسپارد که آنها هم دکتری بگیرند و آنها هم همین مسیر عبث را ادامه دهند، بیآن که پروانهای از این پیلهی پوچ به پرواز درآید.
یاسپرس در کتاب ایدهی دانشگاهش تحلیل خوبی از این وضعیت دارد. از نظر او هجوم خیل آدمهای متوسطالحال به یک حرفه، فرهنگی گلخانهای اطراف آن ایجاد میکند. فرهنگ گلخانهای دو ویژگی مهم دارد، نخست این که هر کسی به راحتی و بدون کمترین زحمت و مرارتی میتواند به آن دست پیدا کند و دیگر اینکه یعنی یک روش سادهی تفکر از پیش تعیینشده با چند اصل موضوعهی ساده همه جا و در هر موردی میتواند به کار رود. برای مثال همزمان پروپاگاندای تولید مقاله و علم راه بیندازد، نیازهای فنی ساختار قدرت سیاسی را برآورده کند و در خدمت اهداف ایدئولوژیک تعیین شده باشد.
این نوع مهندسی فرهنگی، هویتی به دانشگاه میدهد که شجاعت، خلاقیت و نگاه انتقادی را هدف حمله قرار داده و سلاخی میکند. در چنین دانشگاه بیایدهای سرمایهی رانتی و اداری بر سرمایهی معرفتی و اخلاقی و علمی غلبه میکند. فساد بوروکراتیک و سرقت و تقلب علمی و بیخاصیت بودن تبدیل به منطق خاص دانشگاهی میشود که در بازتولید و حفظ وضعیت حاکم سهیم است.
اما مقاومت ناممکن نیست. هنوز برای من، نوشتن رساله تجربهای از جنس زندگی است و این همانجایی است که به هر روایت کجدار و مریزی که میخواهد این تجربه را پیشاپیش به ساحت مرگ براند، مشکوکم.
راضی میشوی عصری زمستانی با فنجانی چای، چند دقیقهای با تلویزیون همراه شوی، بر صحنهای که مثل نگینی میان تماشاچیان مشتاق میدرخشد، روی مبلی راحتی، چهرهی محبوبی که با عروسکسازیها و بازیهای او نسلی خاطره دارند نشسته و از رفاقت با آدمها حرف میزند. با خنده از مردم میپرسد که چرا عصبانیاند، به اندازهی کافی مهربان نیستند و همدیگر را دوست ندارند؟! همین کافیست به یادم بیاورد آدمهای بافرهنگ چطور بهترین چیزهایی را که در ویترینها و کتابها پیدا میشود را انتخاب میکنند و خودشان را در آن میپوشانند؛ همانطور که بعضی خرچنگها خودشان را با علف دریایی خوشگل میکنند.
پس این همه سرمایه و تیمی حرفهای جمع شدهاند که ما حرفهای عادی یک آدم جالب را گوش کنیم. بهجای آن که توجهمان به کارهای جالب یک آدم عادی جلب شود! «صحنه» را به شکل «پشتِ صحنه» ساختهاند که فقط به نظر میرسد واقعی است. آنجا چهرههایی معروف که خارج از نقشهای همیشگیشان ظاهر شدهاند و نمایی از زندگی خصوصیشان را به روی صحنه آوردهاند، فقط حضور دارند. ما توجه، وقت و پول خود را صرف میکنیم و آنها نه کار یا تخصص یا هنرشان بلکه فقط حضورشان را به ما میفروشند. آنها فقط ظاهر میشوند و با دقت مراقب شهرتشان هستند. آمدهاند؛ چون شهرت کالایی ارزان و همگانی شده و مشهور شدن بدون انجام کار برجستهای رایج شده است. رقابت بالا گرفته و نیروی سنت، نمایش واقعگرایی و مردمی بودن را به یک تقلید مضحک و حماسهای تصنعی تبدیل کرده است.
اگر فهمیده باشیم، عطش شهرت ما را بلعیده و شبکههای اجتماعی شهرت را دموکراتیزه کردهاند. همه از جمله همین نانوایی که صبح نان از دستش گرفتید یا آرایشگری که دیروز موهایتان را کوتاه کرد، ممکن است با شعبدهی اینستاگرامی به چهرهای مشهور و البته پولساز تبدیل شوند.
برنامههای واقعنما یا Reality Show با چنین فرضی ساخته میشوند. آنها ساخته شدهاند تا فکر کنیم هر چیزی ارزش مشهورشدگی دارد، در قاب برنامههایشان با واقعیت آدمها و جامعه سروکار داریم، در نتیجه عرصهی عمومی و تهی بودنش را به همراه بحرانهایش فراموش کنیم.
اما این برنامههای پربیننده، در عین حال از بدنامترین سبکهای برنامهسازی هم هستند. مدار رایج این برنامهها ایجاد عطش شهرت و سپس فرونشاندن آن است. سازندگان این شوها ادعا میکنند که توانستهاند چهرهها را به میان مردم بیاورند و مردم هم شهرت را دوست دارند، این یک بازی دو سر برد است. علاوه بر اسپانسرهای نشسته در کمین جیب مردم، چه خیریهبازیهایی هم که نمیشود. اما چه بر سر فهم و خودآگاهی مخاطب میآید؟
حرف من این نیست که بایستی بدبین بود؛ از قضا بیشتر وقتها بدبینی تقریبا به همان اندازهی خوشبینی تهی است؛ ولی ناچارم اشاره کنم که در این شوهای تلویزیونی به عمد، خودآگاهی مخاطب و هر بحرانی در عرصهی عمومی انکار میشود و نیز بپرسم چطور با خُلقی خوش میتوان در مقابل چنین کنترلهای عریض و طویلی مقاومت کرد؟
ممکن است گفته شود ساعتی سرگرمی برای فراغت از واقعیت است و بس! اما نکته اینجاست که نام برنامه و تمام عوامل و ملزومات ساختنی طوری چیده شده که تو گمان کنی واقعیت را میبینی و ناخواسته آن را جدی بگیری. در حالی که فقط نشانهای کوچک از واقعیت آنجا هست که مثل نقابی همه چیز را میپوشاند.
همه چیز، مثل دلایل ناراحتی و نگرانی و عصبیت مردمی که توسط مهمان برنامه با لبخندی حقبهجانب به مهربانی و آرامش دعوت میشوند؛ چون قرار نیست این مردم دیده شوند، فقط زمانی میتوانند دیده شوند که در تاریکی و سکوت همان صحنه نشسته و برای صحنهگردانان کف بزنند یا بینشان رأی بدهند. دیگر مهم نیست به چه علتی نتوانستهاند در هر موقعیتی بخندند و مهربانی کنند؟ مأموریت موقتاً تمام شده است. شهوتِ شهرت فروکش کرده و چکها و هدایا و قراردادها در پشت و روی صحنه مبادله شدهاند.
در این فاصله نشانههای واقعیت به اندازهای جابجا شدهاند که دیگر ارتباطی با واقعیت ندارند. صحنه و قاب تلویزیون درست مثل اینستاگرام، با مخاطب گفتگو نمیکند، بلکه مشغول گفتگو با خود است و از مخاطب فقط نگاه خیرهاش را میخواهد. صحنهای که در آن چهرهها سرشار از خودشیفتگی نیازمند دیدهشدناند. مخاطب خسته و گیج تحت تأثیر دستکاریها و جابجاییها دیگر توان تشخیص واقعیت از چیزی که میبیند را ندارد و حس میکند، حال که مثلاً خاطرهای از زندگی ستارهی برنامه شنیده از واقعیت اشباع شده در حالی که در واقع چیزی از آن نمیداند. این همان هجونمایی، هرزهنگاری یا پورنوگرافیِ واقعیت است.
و نتیجهی آن اقدام به ساختن جامعهای است که از خبر و دانایی و لذت دروغین اشباع شده؛ اما از واقعیت خود دور نگه داشته شده و میلی به تغییر وضعیت خود ندارد.