نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

شیاطین

هیچ می‌دانید که ما اغلب از آن چیزی که فکرش را می‎‌کنیم غیرمنطقی‌تر هستیم؟ ما همان طوری که فکر میکنیم خودمان را نمی‌شناسیم و بیشتر اوقات دنبال چیزهایی می‌رویم که نمی‌خواسته‌ایم و در مقابل از چیزهایی که واقعاً می‌خواسته‌ایم وحشت می‌کنیم. درست است! ما همین قدر گیج‌کننده، آشوب‌ناک، درهم و برهم و متناقض‌ایم. درون ما از تمام کسانی که متنفریم یا می‌ترسیم دور نیست. چیزی از ایشان در وجود ما هست. حتی گاهی بی‌دلیل تمام کسانی را که دوست داریم می‌آزاریم و رنج می‌دهیم و ناخواسته از خود می‌رانیم. ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما همین اندازه در غفلت و غرق در چهره‌های متضاد و متناقضِ خود است.

به این ترتیب قرن‌هاست که سنت دیرپایی از فلسفه‌ورزی درباره‌ی کاویدن مغاک چیستی انسان در کار بوده است. اگر انسان حیوانی ترکیبی و پیچیده‌تر باشد با لایه‌ها و بخش‌های بسیار که یکی از یکی عقلانی یا غیرعقلانی‌ترند، پس طبیعی است که درون او به مغاک تعبیر گردد. یافته‌های علم و فلسفه و تاریخ می‌گویند، انسان درهم‌بافته‌ای است از تناقض‌ها و محرک‌های متعارض: خردمندی و بی‌خردی، تدبیر و بی‌پروایی، انکار و ایمان، منطق و خیال. ما همان‌قدر از علم و منطق تغذیه می‌شویم که از اسطوره‌ها، قصه‌ها و افسانه‌بافی‌ها. گاهی می‌توانیم برای دیگران بمیریم، گاهی هم بگذاریم که دیگران از گرسنگی یا سرما هلاک شوند؛ می‌توانیم چیزهایی خارق‌العاده بسازیم آن هم تنها برای آن که از تخریبشان لذت ببریم؛ پس جامعه‌ی انسانی می‌تواند هم‌زمان هم بهشت باشد و هم جهنم.

 اغلب هم میلی به روبرو شدن با خودمان نداریم. دلیل اصلی سرباز زدنِ ما از درگیرشدن با آن مغاک درون‌مان، همیشه تنبلی ذهنی نیست. بیشتر اوقات دلیل آن صرفاً ترس است که باعث می‌شود انسان در سوگ تنهایی خود به هر ابتذالی تن ‌بدهد. پاسکال در تأملات خود گفته که بزرگ‌ترین رنج انسان بودن این است که نمی‌تواند در یک اتاق تنها بی این که کاری کند، با آرامش بنشیند و بنا به گفته‌ی نیچه در کتاب فراسوی نیک و بدش: اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت. پس چگونه و بر مبنای چه اصول و قوانینی باید در مجاورت دهانه‌ی این آتشفشان زندگی کرد و با واقعیت این مغاک کنار آمد؟ راه نجاتی هست که همه چیز واضح و یک‌دست و مستحکم شده و تکلیف خوبی و بدی روشن شود؟

حقیقت این است که تاکنون هیچ علم و تکنولوژی و ایدئولوژیِ آرمان‌گرایی این نوع مشکلات را از بین نبرده است؛ بلکه فقط تا اندازه‌ای شکل آن‌ها را تغییر داده است. قبل از دوران مدرن دست و پنجه نرم کردن با مغاک انسانی در قلمرو دین قرار داشت، اما از زمانی که خدا مرد، انسان معاصر نتوانسته‌ جایگزینی برای آن بیابد. در عین حال نادیده‌گرفتن مشکل و چشم‌دوختن به جاهای دیگر و فراموشی مغاک نیز از گزینه‌های او نیست؛ چرا که انسان‌ها تنها تا جایی می‌توانند خود را بازسازی کنند که بتوانند ژرفای کامل مغاک انسانی را طرح و ترسیم کنند.

آن طور که فلسفه تاکنون گفته است انسان‌ها همواره درحالِ شدن‌اند. انسان‌ها «تکمیل‌نشدنی» هستند و همیشه می‌توانند انسان‌تر شوند. آن‌ها همیشه این استعداد را دارند که تمام تعریف‌های به ظاهر کامل و بی‌نقص در مورد خودشان را تکذیب کنند و به زمین بزنند و خلاف آن عمل کنند. انگار به قول میخائیل باختین مادامی که شخص زنده است با این واقعیت زندگی می‌کند که هنوز تکمیل‌نشده و هنوز کلام غایی خود را به زبان نیاورده است. شاید برای همین است که اصول اخلاقی ایجاب می‌کند با انسانها هم‌چون انسان و نه شیء رفتار کنیم. یعنی باید با آن‌ها طوری رفتار کنیم که گویی هر لحظه توان شگفتی‌آفرینی به آن‌ها عطا شده است و می‌توانند دست به کار تازه‌ای بزنند. نباید درباره‌ی دیگران چه اجتماع و چه فرد بیش از حد مطمئن باشیم.

ادبیات از زمر‌ه‌ی این شگفتی‌آفرینی‌هاست و قدرت چشم دوختن به مغاک ناخودآگاه روان انسان و واقعیت جهان را دارد. من این روزها تازه پس از تمام کردن «شیاطین» و پس از سال‎‌‌ها خواندن مهم‌ترین رمان‌های داستایوفسکی متوجه شدم که هنوز واقعاً او را درک نکرده‌ بوده‌ام. تحمل خواندن شیاطین داستایوفسکی با تصاویر روان‌شناختی آتشین و شدیدی که از همه‌ی شخصیت‌ها نشان می‌دهد، گاهی بسیار سخت و دشوار می‌شد. اما جالب این است که این تصاویر در عین حالی که مرا بهت‌زده می‌کرد، مجذوب هم می‌کرد و می‌دانم که این احساسات متضاد در آنِ واحد، فقط با یک شاهکار برانگیخته می‌شود. 

   ادامه مطلب ...

فاشیسم ابدی

استادی داشتم که معتقد بود هر کتابی نه تنها ارزش خواندن ندارد؛ بلکه می‌گفت بابت برخی کتاب‌ها یک پول سیاه هم نباید داد. از جمله کتاب‌هایی که در این دسته فهرست می‌کرد، کتاب‌هایی بودند که افراد یا ناشرانی از جمع کردن مقالات و متون پراکنده و سخنرانی‌ها و مصاحبه‌های چهره‌های شناخته‌شده ساخته و پرداخته و به چاپ می‌رسانند. در واقع ایشان باور به بسندگی متن و کلمات نداشت، خلاصه‌ و نتیجه‌ی نظرش هم این بود کتابی ارزش خواندن دارد که مؤلفش تمام قد و تا آخر پای کلمه به کلمه‌ و چاپ شدن کتابش فکر کرده و ایستاده باشد.

امروز شاید در مورد بسیاری از کتاب‌سازی‌های تجاری حق با او باشد؛ اما این نظر همیشه قابل تعمیم نیست. گمان می‌کنم این‌گونه تنظیم و گردآوری‌ مطالب فرمی از نوشتار هستند که نباید بی‌ملاحظه کنار گذاشته شوند. خصوصاً اگر کار انتخاب و تدوین نوشته‌ها و گفته‌ها دقیق، مسأله‌محور و با ملاحظه و دانش کافی صورت گیرد، نتیجه‌ی کار اتفاقاً به مجموعه‌‎ای خوش‌خوان و جذاب تبدیل خواهد شد. البته درست است که هنوز هم در مورد این که دانستن چیزی خارج از متن یک نوشته‌ برای مثال در مورد نویسنده و عادات زندگی او آیا خوب و مفید است یا نه؛ بحث‌های زیادی در جریان است. فکر کنید زندگینامه‌ا‌ی پر از جزئیات موشکافانه که ادعا می‌کند، زوایای پنهان مهمی از افکار و پرفورمانس آن‌ها، در زمینه و زمانه‌ی زندگی نویسنده را به خواننده‌ی مشتاق نشان خواهد داد، اساساً به کاری می‌آید؟ مگر نه این است که نویسنده مهم‌ترین و بهترین حرف‌هایش را خودش پیش‌تر نوشته است؟

من فکر می‌کنم برخی از این دست‌ کتاب‌ها امتداد شاهکارهایی هستند که یک نویسنده خلق کرده است و به گونه‌ای شیرین مصاحبت ما با آن شاهکار را طولانی‌تر می‌کنند. بعضی دیگر به دنبال توضیح این موضوع می‌روند که چطور یک نویسنده از طریق روش‌های آگاهانه یا مانورهای جبرانیِ ناخودآگاه، موفق به خلق آثارش شده است. بعضی دیگر هم به دنبال آن می‌روند که انسانیت شکننده، جایزالخطا، بحرانی و حتی محنت‌زده‌ی نویسنده را آشکار کنند و به این ترتیب از فرایندی اسطوره‌زدایی کنند که زمانی در هاله‌ای از رمز و راز قرار داشته است. اما حتی چنین مسیری انحرافی هم باز می‌تواند خواننده را به سوی آثار اصلی رهنمون شود و باعث می‌شود خواننده بتواند با شور و شوقی بیشتر و درکی تندوتیزتر با آن‌ها مواجه شود. انگار واقعیت‌هایی کمابیش معمولی و ناچیز و پیش‌پاافتاده مجموعه‌ی آثار نویسنده را به هم وصل می‌کنند و ردیابی این نقاط اتصال نکاتی جدید از ماهیت این آفرینش هنری را بر ما آشکار می‌کند.

البته که این قسم گره‌گشایی‌ها نه به کار همه؛ بلکه به کار زندگی و آثار کسانی می‌آید که در جهان پیرامون خود به اندازه‌ای تأثیرگذار بوده‌اند که حتی توسط مخالفانشان قابل انکار نیست. کسانی که هویت و رنگی اصیل از آن خویشتن دارند این گونه‌اند. مخاطبان آثار و دیدگاه‌هایشان را شقه‌شقه می‌کنند. عده‌ای از آن‌ها موافق بی‌چون و چرا و ستاینده‌ی هرچه نوشته‌اند و گفته‌اند هستند و دیگرانی خصم سرسخت و مخالف تیغ بدست‌شان. به ندرت کسی هست که وی را بشناسد و هیچ نظری نداشته باشد.

اومبرتو اکو Umberto Eco چنین کسی است. در تمام کارها و زندگی‌اش منظره‌ای تماشایی اما کمیاب از انسان، خلق کرده است: در نهایتِ فرزانگی اما در عین حال متواضع؛ آگاه به بلندای فکریِ خویش اما طعنه‌زن بر خود؛ خالق جهان‌های ادبی و فکریِ استادانه، اما مشخصاً بی‌فخر و افاده. او از چهره‌هایی است که به نظرم مداقه و غور در آثار و زندگی‌اش به هر شکل و شمایلی که  باشد بی‌دستاورد نخواهد بود. درباره‌اش گفته‌اند لحظه‌ای تردید نمی‌کند که خودش را چنان‌که هست، نشانِ شنونده و خواننده بدهد: آیرونیک، مردّد در خویش، سرگشته، آسیب‌پذیر. به‌ویژه آسیب‌پذیر و به قول نیچه انسانی، زیاده انسانی.   

ادامه مطلب ...

دموکراسی‌ها چگونه می‌میرند؟

سال‌هاست که دیکتاتوری آشکار از اکثر نقاط جهان رخت بربسته است. اغلب سیاست‌مداران با تلاش فراوان قصد دارند به مردم بقبولانند که لایق دموکراسی و انتخاب آزادانه برای نوع اداره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کشورشان هستند و مکرر به شیوه‌های مختلف در گوش مردم می‌خوانند که باید حاکمان‌شان را خود انتخاب کنند و از این فرصت سخاوت‌مندانه که توسط آن‌ها در اختیارشان گذاشته شده است، استفاده کنند و تعیین کنند چه کسانی کشور را چگونه اداره کنند؟

در گفتمانِ سیاست به عنوان یک روش رسیدن به خیر جمعی، سطوح مشارکت سیاسی و روش‌های حضور دموکراتیک مردم و نهادهای مدنی در صحنه‌ی اداره کشور حداقل در نُه سطح مختلف تعریف شده است. با این همه سیاست‌مدارانی که در عمل بیشترین علاقه را به حفظ جایگاه خود دارند و تمایلی به واگذار کردن قدرت فعلی‌شان ندارند، تأکید منحصربه‌فردی روی ابتدایی‌ترین و نخستین سطح مشارکت سیاسی یعنی انتخابات می‌کنند. در حقیقت گونه‌ای از سیاست‌مدارانِ بی‌باور به ارزش‌های بنیادین دموکراسی که ناچار شده‌اند با گفتمان روزِ جهان در مورد دموکراسی کنار بیایند، ترجیح می‌دهند با نشان دادن تصویری ناقص و صندوق‌محور از دموکراسی، آن را از درون دچار استحاله کرده و راه رسیدن به اهداف خود را با آن هموار کنند. در واقع عوام‌فریبان بالقوه‌ای هستند که نظیرشان در تمام دموکراسی‌ها دیده می‌شود.

در این حالت معمول است که انتخابات یا به شکلی انجام می‌شود که مردم حق انتخاب بین «آری» و « آری» را دارند و فقط نمایندگی‌شان را واگذار می‌کنند یا صحنه به صورتی چینش و برنامه‌ریزی می‌شود که مردم هر انتخابی داشته باشند، نتیجه‌ی مورد نظرِ قدرتمندان توسط حاکمیت تعیین و اعلام می‌گردد. در این مواقع اگر چه غالب مردم فرارسیدن انتخابات را وسیله‌ای برای طنازی و تمسخر سیاست‌پیشگان و فرصتی برای تنفس خود می‌یابند؛ ولی در هرصورت همیشه قبل و بعد از آن می‌دانند و یا مدتی طول می‌کشد ‌بفهمند که بازنده‌اند. مثال جالبی از تعابیر مردم در این کشورها « انتخابات حنایی» است. یعنی مردمی که دعوت به رأی دادن و شرکت در سرنوشت خود می‌شوند، انتخابات کشورشان را انتخابات حنایی نامیده‌اند؛ زیرا حنا در شکل خامش سبز رنگ است؛ ولی وقتی توسط مردم انتخاب و استفاده می‌شود، نتیجه‌ی نهایی قرمز رنگ خواهد بود.

این نوع استفاده از نهادهای دموکراتیک به عنوان ابزاری برای کسب قدرت و اعمال قدرت سیاسی در جهان امروز که ارزش‌های دموکراسی بدیل دیگری ندارند، بسیار متداول است. در چنین سیستمی با این که دائماً از تصمیم‌ها و انتخاب‌های مردم و حضور آنان حرف زده می‌شود و حتی در میزان قدرت مردم برای تعیین نوع حکومت در کشورشان اغراق می‌شود؛ ولی استانداردهای مشارکت دموکراتیک به راحتی نادیده گرفته می‌شود. خبری از سطوح دیگر مشارکت مردم نیست. نهادهای سیاسی ضعیف و غیر رسمی می‌شوند. گاهی با یک رأی‌گیری مقامات فعلی جابجا می‌شوند؛ ولی تقریباً همان‌ها دوباره و همیشه قدرت را به اشکال دیگری حفظ می‌کنند. از منابع انحصاری حاکمیت برای کنترل پوشش رسانه‌ای، به کنار راندن و در حاشیه نگه داشتن مخالفان و دست‌کاری در ساز و کارهای اقتصادی و منابع انسانی استفاده می‌شود.

 کتاب «دموکراسی‌ها چگونه می‌میرند؟ آن‌چه تاریخ در مورد آینده می‌گوید» بررسی ساده و سریعی از سیاست‌های اقتدارگرایانه با ظاهر و پوشش دموکراتیک در سراسر جهان ارائه می‌دهد و نشان می‌دهد که چگونه رژیم‌های ترکیبی Hybrid Regimes  با در هم آمیختن نوع رقیقی از یک سطح مشارکت سیاسی مردم با ایدئولوژی‌های ثابت، همان الگوی اقتدارگرایی خود را برای تمرکز یا توزیع قدرت و ثروت، با اندک تفاوت‌هایی در همه جای دنیا تکرار می‌کنند.

ادامه مطلب ...

در عین حال؛ رمان‌‌نویس و استدلال اخلاقی

چیزی نگفتن درباره‌ی زنی که زندگی‌های بسیاری را آزموده و به کام کشیده دشوار است. کسی که به گفته‌ی نزدیک‌ترین اطرافیانش اگر بنا باشد با یک واژه او را به یاد بیاوریم، آن واژه «اشتیاق» خواهد بود. آن هم نوعی از اشتیاق که تحت تأثیر روحیه‌ی عدم تمکین و ناسازگاری با قالب‌های از پیش آماده‌ی جامعه شکل گرفته باشد. درباره‌ی کسی می‌گویم که با زندگی و آثارش نشان داده که می‌خواهد همه چیز را با شیفتگی تجربه کند، همه چیز را جسورانه بچشد، به همه جا سر بزند و انگار به قدری از پوچی و بی‌معنایی و کوتاهی زندگی واهمه دارد که ابتدا می‌خواهد به تمام لحظه‌های زندگی‌اش معنا بدهد و البته در انتها با تراژدیِ بی‌معنایی به صلح می‌رسد.

دیگر چه می‌توانم بگویم؟ اصلاً کسی هست که مالیخولیای خواندن داشته باشد و چیزی از سوزان سانتاگ Susan Sontag ندیده یا نخوانده باشد؟ همین قدر می‌دانم که این زن رگ خواب ماها را خوب می‌شناسد؛ ما که عمرمان را به قمار کلمات واگذار کرده‌ایم و هنوز ایده‌ها و رویاهایمان را در پسِ کلمات جستجو می‌کنیم. نکته این‌جاست که دلبستگی او به کلمات، فقط با هدف فهم بهتر از خود و پیگیری افکار و رویاهای خودش نیست؛ بلکه او در رویاهای نهفته درکلمات، اعمال انسانی، کارها و اصلاً تمام زندگی‌اش را می‌بیند و به درستی می‌پندارد که رویاها همان اعمال هستند؛ زیرا از واژگانی ساخته شده‌اند که پیش از این به واقعیتِ وجود و زیستن انسان‌ها شکل داده‌اند. به همین جهت با این‌که همیشه ابری از رویاهای باشکوه بالای سرش داشته، هرگز ارتباطش با واقعیت از بین نرفته و پایش محکم روی زمین بوده است.

 خوب است ابتدا روشن کنم که اگر خودم نفس توصیه و توصیه کردن را به رسمیت می‌شناختم، نشستن پای میز سانتاگ را به تمام کسانی که هوای شور و سرمستی در عین هشیاری، یعنی خواندن و فکر کردن و شیرجه زدن به عمق فهم انسان و جهان را دارند، توصیه می‌کردم.

درباره‌ی سانتاگِ نویسنده و روشنفکر و حتی در باب فواید و مضارش بسیار گفته و نوشته‌اند؛ به نظر من سانتاگ یک پدیده است و به گواه آثار و متن‌هایش، او هرگز به تمامی در هیچ یک از این قالب‌ها جا نمی‌گیرد. شاید با اغماض اصلاح‌کننده‌ی بالقوه‌ا‌ی در جهان باشد که در این مسیر از هر کسی که پای میز او نشسته باشد، خوانشی هماوردجویانه می‌طلبد.

وقتی کتاب «در عین حال؛ رمان‌نویس و استدلال اخلاقی» را که مجموعه‌ی خوش‌خوان و مرتبی از آخرین مقالات و متن‌ سخنرانی‌‌های او درباره‌ی فلسفه‌ی هنر، ادبیات و سیاست است، دیدم و خواندم، دوباره به همان سرآغازی رسیدم که پیش‌تر هم درباره‌اش فکر کرده بودم؛ شوریدگی و سرسختی هوشمندانه‌ی این زن او را پس از مرگ تبدیل به یکی از ستایندگان خودش کرده است. گویی «در عین حال» بر فراز این زندگی غنی و پرمایه‌ تا آخرین روزها برای نوشتن ناآرام و متلاطم بوده و هم چنان با کلمات فکر و زندگی می‌کرد نه با ایده‌ها. 

ادامه مطلب ...

یک واقعیتِ دشوار

هر عصری شاهدِ نمایی از وضع بشر است. اگر دقیق‌تر بگویم، هر زمانی انسان یا وضعیت حضور و بودنِ خود را در برابر دیگران و در برابر جهان انتخاب می‌کند یا در هر حال تن به آن می‌دهد. حالا دیگر یک قرن می‌شود که عقلِ نقاد انسانِ مدرن «شهروند» بودن را در مقابل رعیت بودن، عوام بودن، ملت بودن، هم‌میهن‌، امت، خلق یا توده بودن و حتی مردم بودن انتخاب کرده است. البته کلمه‌ی «مردم» به مفهوم جمع کثیر انسان‌ها که با هم زندگی می‌کنند، هنوز از بخت چندان مساعدی برخوردار نیست؛ چنان‌که در شرایط سخت سیاسی از اعتبارش کاسته هم می‌شود.

 به این ترتیب بنیادی‌ترین حقوق بشر که خود معلول سیاست‌ورزی‌اند، در یک جامعه‌ی مدرن به شهروند تعلق گرفته است و اغلبِ کنش‌های مدنی و سیاسی نیز برای کسب و تضمین و محافظت از حقوق شهروندی سازماندهی می‌شود. البته روشن است که لزوم زیستن با یکدیگر، حقوق و بهره‌مندی‌های شهروندان را در تعارض با یکدیگر قرار می‌دهد و تمام مسئولیت‌پذیری سیاست نیز در عبور کم‌مخاطره‌تر از این تعارض‌ها و برقراری نوعی کنترل و موازنه‌ی قدرت در جامعه است.

اگر یک جمع انسانی که در وضعیتی خاص، توده نام دارد و هر نوع کنش سیاسی در جهت برآوردن نیازها و خواسته‌هایش با تحقیر، پوپولیسم نامیده می‌شود، در وضعیت جدیدی شهروندانِ محترم دارای حقوق فردی و اجتماعی شده‌اند، حال می‌توان این پرسش موجه و مهم را پیش کشید که این تغییر در سطح سوژگیِ انسان، اتفاقی از نوع تکاملی است که در ماهیت خود انسان‌ها رخ می‌دهد یا پروژه‌ای سیاسی است که توسط حاکمیت‌ کنترل شده و پیش می‌رود؟ به عبارت دیگر انسانِ اجتماعی به تدریج خود شهروند و دارای حقوق می‌شود یا شهروندی چیزی است که مثلاً از سوی حاکمیت به او اعطا می‌شود؟ اهمیت این پرسش از این روست که تبعات هر نوع پاسخی شالوده‌ی ساختار سیاسی یک جامعه را پی‌ریزی کرده و بنابراین کیفیت زندگی افراد را متحول می‌کند.

به گواهی تاریخ در عصر دولت‌- ملت‌های مدرن دو مسیر عمده برای شهروند شدن انسان در اجتماع تحقق یافته است. آن‌چه رخ می‌دهد این است که در مکانیسمی دو‌طرفه، مردم شکلی جز آن چه حاکمان بدان می‌بخشند نمی‌گیرند و حاکمان نیز معلول اراده و عمل و فاعلیت سیاسی مردم‌اند.

در مسیر نخست، حاکمیت به عنوان منبع اقتدار، حاصل زندگی تک‌تک انسان‌ها را تبدیل به سرمایه‌ای اقتصادی یا فرهنگی یا حتی زیستی می‌کند و انسان در مقابل عرضه‌ی سرمایه‌اش به کلیت جامعه، صاحب حقوق شهروندی می‌شود.

اما در مسیر دیگر، این مشارکت سیاسی مستقیم و یا غیرمستقیم در اداره‌ی امور اجتماع و مطالبه‌گری از حاکمیت و نظارت بر قدرت است که کسی را شهروند و دارای حقوق مدنی می‌کند. البته باز هم از آن‌جایی که تلاقی حقوق مدنی و سیاسی افراد همواره نیازمند سازمان‌دهی اجتماعی است، حضور یک منبع اقتدار هماهنگ‌کننده یعنی دولت ضرورت یافته است.

بدیهی است که مسیر نخست بیشتر مطلوبِ دولت‌ها باشد و بنابراین بیشتر هم اجرا شده باشد؛ چون انسان را تبدیل به موجودی صرفاً صاحب ‌سرمایه - از هر نوعی - می‌کند که ضروری است فاعلیتش را واگذار کرده، تا حدی مطیع باشد و در نتیجه چندان دربندِ تغییر شرایط نبوده و لاجرم کار چندانی هم به سیاست نداشته باشد.

در این حالت جامعه تا حداکثر ممکن سیاست‌زدایی شده و سیاست نزد شهروندان به محاق می‌رود. این‌جا قدرت به تبعِ هر صورت و شکلی از سرمایه، نزد شهروندان به شکل متوازن و ظاهراً قابل پذیرشی تقسیم شده است.

کارِ دولت هم فقط برقراری و حفظ موازنه بین اقتدار حاکم و اجتماعی‌کردن قدرت است تا حقوق تعداد بیشتری از شهروندان تضمین شود. این مفهوم شهروندی اجتماعی است و بدیهی است که تضمین سیاسی دولت برای آن لازم است. در ضمن از آن جایی که بسیاری از ساختارهای مخاطره‌آمیز قابل حذف نیستند، کسانی که در معرض این ساختارهای مخاطره‌آمیز قرار دارند، همواره نیازمند حمایت اجتماعی‌ خواهند بود.

هر چند این رویه نیز حتی در صورتی که دولت بهترین کارکرد خود را داشته باشد، از این جهت که حقی برای شهروندنشدگان در نظر نمی‌گیرد قابل انتقاد است و در عمل با وضعیت آرمانی که حقوقی برابر برای همه‌ی مردم چه کسانی که شهروند شده‌اند و چه نشده‌اند، در نظر می‌گیرد، فاصله‌ی مهیبی دارد؛ اما نکته‌ای که در این متن روی آن تأکید دارم این است که در غیاب امر سیاسی، همین کارکرد قابل نقد دولت نیز به شدت شکننده است.

 بنابراین حتی در جوامعی که هر دو مسیر شهروند شدن انسان‌ها را در تاریخ خود تجربه کرده‌اند، کارکرد دولت همواره در معرض فروپاشی است، چه رسد به جوامعی که قرن‌هاست افتان و خیزان درجاده‌ی تاریخ روانند و اکنون نه تنها سیاست را با تمام قوا از بدنه‌ی اجتماع می‌ستانند، بلکه ساختار سیاسی نابالغ‌شان با بالابردن هزینه‌ی مطالبه‌گری و مشارکت سیاسی کمترین روزنه‌های رو به سمت شهروندی اجتماعی را مسدود می‌کند. روشن است که دولت در چنین جامعه‌ای به سرعت توسط گروه‌های صاحب رانت و سرمایه‌ی بیشتر تسخیر می‌شود و دیگر کمترین موازنه‌ای بین ارکان اجتماعی قدرت، از طریق دولت ممکن نخواهد بود.

این عدم تعادل آشکار که ریسک فساد و تعارض منافع بین افراد درون دولت را بسرعت افزایش می‌دهد به سرعت کیفیت بوروکراتیک بدنه‌ی دولت را نیز تخریب کرده و به وضعیت جدیدی منجر می‌شود که دیگر بازگشت‌پذیر نیست و شاید بتوان آن را وضعیتِ «دولت‌ناپذیر» نامید. منظور از بازگشت‌ناپذیری این است که در چنین وضعیتی هر عمل سیاسی درون ساختار به فرایندی خودنابودگر تبدیل شده است. این نخستین پیامد سیاست‌زدایی از جامعه و پشت‌ کردن به مفهوم حداقلیِ شهروند در دنیای امروز است.

البته در موقعیت دولت‌ناپذیری، ساختار فیزیکی دولت هم‌چنان وجود دارد، ولی از کارکرد بسیار مهم ایجاد موازنه و سازمان‌دهی قدرت اجتماعی تهی شده است و برای مثال به قوانینی که خود وضع کرده نیز نمی‌تواند عمل کند. وضعیتی که به طور خلاصه می‌توان درباره‌اش گفت اینک دولت تنها نهادی است که خود، برنامه‌های خود را به هم می‌ریزد. یعنی با سیستمی مواجه هستیم که ارزش‌های واحدی را خلق می‌کند و در حال آن‌ها را از هم می‌پاشد. به نظرم چنین وضعیت سرگردانی را تا حدودی می‌توان با کمک مفهوم آدورنویی «پدرسالاری بی‌پدر» توضیح داد که پیداست به طور انضمامی دوام نخواهد داشت.

در یک جامعه‌ی به اصطلاح پدرسالار که پای پدری هم در میان نیست، دولتی که در مقابل انواع مخاطرات ناشی از نامتعادل بودن قدرت اجتماعی قرار دارد، چه می‌کند؟ لشکری از کارشناس به میدان عمل می‌فرستد که تلقی و برداشت‌شان از «جزئیات» و از «زمان» نخ‌نما و معیوب و شکسته است و قصد دارند با مکانیسم‌هایی مشابه و صرفاً برآمده از افکارشان، معضلاتِ به این بزرگی را حل کنند. اما دولت‌ناپذیری، واقعیتِ به غایت دشواری است.