هر عصری شاهدِ نمایی از وضع بشر است. اگر دقیقتر بگویم، هر زمانی انسان یا وضعیت حضور و بودنِ خود را در برابر دیگران و در برابر جهان انتخاب میکند یا در هر حال تن به آن میدهد. حالا دیگر یک قرن میشود که عقلِ نقاد انسانِ مدرن «شهروند» بودن را در مقابل رعیت بودن، عوام بودن، ملت بودن، هممیهن، امت، خلق یا توده بودن و حتی مردم بودن انتخاب کرده است. البته کلمهی «مردم» به مفهوم جمع کثیر انسانها که با هم زندگی میکنند، هنوز از بخت چندان مساعدی برخوردار نیست؛ چنانکه در شرایط سخت سیاسی از اعتبارش کاسته هم میشود.
به این ترتیب بنیادیترین حقوق بشر که خود معلول سیاستورزیاند، در یک جامعهی مدرن به شهروند تعلق گرفته است و اغلبِ کنشهای مدنی و سیاسی نیز برای کسب و تضمین و محافظت از حقوق شهروندی سازماندهی میشود. البته روشن است که لزوم زیستن با یکدیگر، حقوق و بهرهمندیهای شهروندان را در تعارض با یکدیگر قرار میدهد و تمام مسئولیتپذیری سیاست نیز در عبور کممخاطرهتر از این تعارضها و برقراری نوعی کنترل و موازنهی قدرت در جامعه است.
اگر یک جمع انسانی که در وضعیتی خاص، توده نام دارد و هر نوع کنش سیاسی در جهت برآوردن نیازها و خواستههایش با تحقیر، پوپولیسم نامیده میشود، در وضعیت جدیدی شهروندانِ محترم دارای حقوق فردی و اجتماعی شدهاند، حال میتوان این پرسش موجه و مهم را پیش کشید که این تغییر در سطح سوژگیِ انسان، اتفاقی از نوع تکاملی است که در ماهیت خود انسانها رخ میدهد یا پروژهای سیاسی است که توسط حاکمیت کنترل شده و پیش میرود؟ به عبارت دیگر انسانِ اجتماعی به تدریج خود شهروند و دارای حقوق میشود یا شهروندی چیزی است که مثلاً از سوی حاکمیت به او اعطا میشود؟ اهمیت این پرسش از این روست که تبعات هر نوع پاسخی شالودهی ساختار سیاسی یک جامعه را پیریزی کرده و بنابراین کیفیت زندگی افراد را متحول میکند.
به گواهی تاریخ در عصر دولت- ملتهای مدرن دو مسیر عمده برای شهروند شدن انسان در اجتماع تحقق یافته است. آنچه رخ میدهد این است که در مکانیسمی دوطرفه، مردم شکلی جز آن چه حاکمان بدان میبخشند نمیگیرند و حاکمان نیز معلول اراده و عمل و فاعلیت سیاسی مردماند.
در مسیر نخست، حاکمیت به عنوان منبع اقتدار، حاصل زندگی تکتک انسانها را تبدیل به سرمایهای اقتصادی یا فرهنگی یا حتی زیستی میکند و انسان در مقابل عرضهی سرمایهاش به کلیت جامعه، صاحب حقوق شهروندی میشود.
اما در مسیر دیگر، این مشارکت سیاسی مستقیم و یا غیرمستقیم در ادارهی امور اجتماع و مطالبهگری از حاکمیت و نظارت بر قدرت است که کسی را شهروند و دارای حقوق مدنی میکند. البته باز هم از آنجایی که تلاقی حقوق مدنی و سیاسی افراد همواره نیازمند سازماندهی اجتماعی است، حضور یک منبع اقتدار هماهنگکننده یعنی دولت ضرورت یافته است.
بدیهی است که مسیر نخست بیشتر مطلوبِ دولتها باشد و بنابراین بیشتر هم اجرا شده باشد؛ چون انسان را تبدیل به موجودی صرفاً صاحب سرمایه - از هر نوعی - میکند که ضروری است فاعلیتش را واگذار کرده، تا حدی مطیع باشد و در نتیجه چندان دربندِ تغییر شرایط نبوده و لاجرم کار چندانی هم به سیاست نداشته باشد.
در این حالت جامعه تا حداکثر ممکن سیاستزدایی شده و سیاست نزد شهروندان به محاق میرود. اینجا قدرت به تبعِ هر صورت و شکلی از سرمایه، نزد شهروندان به شکل متوازن و ظاهراً قابل پذیرشی تقسیم شده است.
کارِ دولت هم فقط برقراری و حفظ موازنه بین اقتدار حاکم و اجتماعیکردن قدرت است تا حقوق تعداد بیشتری از شهروندان تضمین شود. این مفهوم شهروندی اجتماعی است و بدیهی است که تضمین سیاسی دولت برای آن لازم است. در ضمن از آن جایی که بسیاری از ساختارهای مخاطرهآمیز قابل حذف نیستند، کسانی که در معرض این ساختارهای مخاطرهآمیز قرار دارند، همواره نیازمند حمایت اجتماعی خواهند بود.
هر چند این رویه نیز حتی در صورتی که دولت بهترین کارکرد خود را داشته باشد، از این جهت که حقی برای شهروندنشدگان در نظر نمیگیرد قابل انتقاد است و در عمل با وضعیت آرمانی که حقوقی برابر برای همهی مردم چه کسانی که شهروند شدهاند و چه نشدهاند، در نظر میگیرد، فاصلهی مهیبی دارد؛ اما نکتهای که در این متن روی آن تأکید دارم این است که در غیاب امر سیاسی، همین کارکرد قابل نقد دولت نیز به شدت شکننده است.
بنابراین حتی در جوامعی که هر دو مسیر شهروند شدن انسانها را در تاریخ خود تجربه کردهاند، کارکرد دولت همواره در معرض فروپاشی است، چه رسد به جوامعی که قرنهاست افتان و خیزان درجادهی تاریخ روانند و اکنون نه تنها سیاست را با تمام قوا از بدنهی اجتماع میستانند، بلکه ساختار سیاسی نابالغشان با بالابردن هزینهی مطالبهگری و مشارکت سیاسی کمترین روزنههای رو به سمت شهروندی اجتماعی را مسدود میکند. روشن است که دولت در چنین جامعهای به سرعت توسط گروههای صاحب رانت و سرمایهی بیشتر تسخیر میشود و دیگر کمترین موازنهای بین ارکان اجتماعی قدرت، از طریق دولت ممکن نخواهد بود.
این عدم تعادل آشکار که ریسک فساد و تعارض منافع بین افراد درون دولت را بسرعت افزایش میدهد به سرعت کیفیت بوروکراتیک بدنهی دولت را نیز تخریب کرده و به وضعیت جدیدی منجر میشود که دیگر بازگشتپذیر نیست و شاید بتوان آن را وضعیتِ «دولتناپذیر» نامید. منظور از بازگشتناپذیری این است که در چنین وضعیتی هر عمل سیاسی درون ساختار به فرایندی خودنابودگر تبدیل شده است. این نخستین پیامد سیاستزدایی از جامعه و پشت کردن به مفهوم حداقلیِ شهروند در دنیای امروز است.
البته در موقعیت دولتناپذیری، ساختار فیزیکی دولت همچنان وجود دارد، ولی از کارکرد بسیار مهم ایجاد موازنه و سازماندهی قدرت اجتماعی تهی شده است و برای مثال به قوانینی که خود وضع کرده نیز نمیتواند عمل کند. وضعیتی که به طور خلاصه میتوان دربارهاش گفت اینک دولت تنها نهادی است که خود، برنامههای خود را به هم میریزد. یعنی با سیستمی مواجه هستیم که ارزشهای واحدی را خلق میکند و در حال آنها را از هم میپاشد. به نظرم چنین وضعیت سرگردانی را تا حدودی میتوان با کمک مفهوم آدورنویی «پدرسالاری بیپدر» توضیح داد که پیداست به طور انضمامی دوام نخواهد داشت.
در یک جامعهی به اصطلاح پدرسالار که پای پدری هم در میان نیست، دولتی که در مقابل انواع مخاطرات ناشی از نامتعادل بودن قدرت اجتماعی قرار دارد، چه میکند؟ لشکری از کارشناس به میدان عمل میفرستد که تلقی و برداشتشان از «جزئیات» و از «زمان» نخنما و معیوب و شکسته است و قصد دارند با مکانیسمهایی مشابه و صرفاً برآمده از افکارشان، معضلاتِ به این بزرگی را حل کنند. اما دولتناپذیری، واقعیتِ به غایت دشواری است.
در آخرین جملهی کتابِ افسانهی سیزیف آمده است: «باید سیزیف را شاد تصور کرد.» اما با تمام تصویری که از رنج سیزیف در ذهن داریم، کامو در پایان از چه چیزی به عنوان شادی حرف میزند؟
هر نویسنده البته اگر اهل اندیشه و تأمل باشد، همواره در متنهای جدیدش دنبال امکانات خلاق و دشواری میگردد تا برای بیان ایدههای نو به کار گیرد. چرا که پیشتر خودش از روی عمد، امکانات زبان روزمره را در هر نوشتهاش دور افکنده است تا راهی بیابد یا حتی بسازد به خارج از زبان و خارج از خودِ روزمره و همیشگیاش ... گویی ارزش و کار و بارِ نوشتن، به همین تقلاهاست. همین رفتنها و نرسیدنها و فریب خوردن از این تصور که متن جدید نویسنده را به جایی خواهد رساند.
آلبرت اتو هیرشمن Albert Otto Hirschmann از ستایشگران کمنظیر چنین امکاناتی برای اندیشیدن، نوشتن و البته عمل کردن بود که فکر میکرد هیچ معلمی بهتر از کمی سختی وجود ندارد. شاید به همین دلیل باشد که از تمام مسیر دشوار و سیزیفوار انسان بودن از آخرین جملهی کتاب کامو مشخصاً به گفتهی خودش تأثیر گرفت و در زندگی فکری و اجتماعیاش و البته با ظرافت حتی به فراسوی فرمول کامو رفت و نوشت: «باید سیزیفی را تصور کرد که خودش سنگ را به پایین میغلتاند.»
مسیر زندگی هیرشمن از درون آشوبها و تضادهای اشرافیت و آکادمی و جنگ اروپای قرن بیستم میگذرد. جالب است که نام میانیاش را در جریان یکی از عملیاتهای کمیتهی نجات اضطراری که مشغول فراری دادن روشنفکران و هنرمندان تحت تعقیب مثل هانا آرنت و مارک شاگال از اروپا بود، برای شناسایی نشدن حذف کرد و پس از آن به آلبرت هیرشمن معروف شده است. او میدانست به عنوان کسی که مخاطرهی دستاندازی به قلمروهای مختلف علوم را در زندگی فکریاش پذیرفته، در حرفهاش نیز باید حضور اضطراب را بپذیرد و به دنبال حذف آن نباشد.
هیرشمن در برلین یعنی قلب اروپا متولد شد و درست یک سال پس از آغاز جنگ جهانی اول، زمانی که آنجا جغرافیای گذراندن دهشتناکترین تجربههای انسان معاصر بود. بنابراین شاید آن امیدواری فعالانه، ذهن باز و ایدهآلیسم عملی و روحیهی پیشرونده و کنجکاوش که در مورد زندگی او ستودنی است، در کنار تواناییهای فکری و کنجکاوی هوشمندانهی خودش محصول رویدادهای معاصر زندگیاش نیز باشد.
هیرشمن در برلین، پاریس و لندن اقتصاد خواند؛ اما توانایی عجیبی در فراروی از سرحدات معرفتی و به نهایت رساندنِ منِ خودش داشت. از این رو هر چه که اندیشیده و نوشته است نظریاتی بدیع در سیاست و اقتصاد و جامعهشناسی محسوب میشوند. او همچنین عمیقاً در ادبیات، روانشناسی و روانکاوی مطالعه میکرد و مجذوب کاربردهای احساسات منفی در انسان مثل سرخوردگی، پرخاشگری و به ویژه اضطراب اجتماعی میشد. زمانی دریافت که موانع در دنیای فیزیکی و جامعه منجر به ناامیدی شده و ناامیدی نیز منجر به اضطراب میشود. اغلب هیچ کس نمیخواست مضطرب باشد؛ اما از سوی دیگر آیا اضطراب قویترین محرک برای تغییر نبود؟ احساسی که میتواند حتی بیمیلترین فرد را به سوی نوعی راهحل سوق دهد.
مورد هیرشمن به خوبی نشان میدهد این رتوریک مندرس و الکن را باید نقادی کرد و شاید کنار گذاشت، جایی که میگوید باید تا آنجا که میشود فقط در عمق یک رشته و تخصص فرو رفت تا نتیجهای درخور و سزاوار بدست آورد. به نظر میرسد این رتوریک گاهی ریاکارانه و حتی همراه با خودبرتربینی است و چون قادر به دیالوگ با مخالفان خود نیست، اغلب پشتِ این سپرِ پوشالی پناه میگیرد.
تلاشها و تأملات هیرشمن در نزدیککردن حوزههای مختلف علوم اجتماعی به یکدیگر کمنظیر است. به زعم هیرشمن محبوس کردن فکر در یک قلمرو خاص، به شدت آزاردهنده است. هیرشمن یکی از اندیشهورزانی است که نظریهها و اندیشههای خود را در گسترههای متفاوتی یافته، به آزمون گذاشته و با آنها زیسته و در نهایت خودش راه را برای نقادیشان باز کرده است. این همان نکتهای است که هیرشمن و بیشتر آثار او را برجسته میکند. یعنی قابلیت بازبینی بیپروا و طرح دوبارهی سؤالهایی که پیشتر خود به آنها پاسخ داده است.
حتی اگر به تقسیمبندی معروف آیزایا برلین برگردم که متفکران را در دو دسته جای میداد. دستهی اول جوجهتیغیهایی که جهان را از طریق یک ایدهی عالی و واحد مینگرند و دستهی دوم روباهها که جهان را از منظرهای مختلف و از طریق کالیدوسکوپی از دیدگاهها میبینند، آنگاه هیرشمن در این طبقهبندی نیز نمیگنجد. با اغماض میتوان گفت یک جوجهتیغی بود که به آرامی تبدیل به روباه شد و حال دیگر میدانیم که روباهها نسبت به جوجهتیغیها پیشبینیکنندههای بهتری هستند؛ زندگی مدنی امروز بدون آنها امکانپذیر نیست.
کتاب «میل به خودزنی» آخرین کتابی است که محمدرضا فرهادیپور از هیرشمن ترجمه کرده است. بیست مقالهی این کتاب نوعی بازگشت به خود و مرور اندیشهی هیرشمن است. مترجم با توجه به سوابق حرفهای خود احتمالاً توضیحی دربارهی انتخاب واژهی خودزنی دارد که البته در جایی از کتاب نیامده است، ولی به نظرم به جای آن «خودبراندازی» هم میتوانست معادل متناسبی با عنوان اصلی و محتوای کتاب باشد. مقالههای این کتاب در نگاه اول به عناوین هیچ ربطی به هم ندارند، جز این که هیرشمن آنها را نوشته است؛ ولی با کمی تأمل بیشتر و خواندن مقالات با وجود تنوع در موضوع مقالات میشود آنها را در سه بخش دستهبندی کرد.
ادامه مطلب ...
جماعت روشنفکر و اهالی هنر و قلم عادت دارند، جایی در معرض دیدِ دیگران بایستند و مثل طاووس یا دستِ کم بوقلمون، پرهایشان را چتری باز کنند. با این خیال که هر پرشان مانند پرتوهای نور خورشید دیگران را آگاه و پس از آن، شیفتهی خود بگرداند. دست به نوشتن هم که ببرند، انبانی از کلمه و روایت و حتی علم و اطلاع فراهم میکنند؛ ولی خالی از فکر.
بسیار کمشمارند آنها که از فضلفروشیهای ویترینی و دانشگاهی فراتر رفته و بر این نوع ریزهخواریهای رقتانگیز فایق آمده باشند. در عین حال به بهانهی شرایط فلان و حوادث بهمان مسئولیت اجتماعی خود را فراموش نکرده باشند. به جای ذکر مدام دریغ و افسوس با جدیت و از دل و جان کار کنند و به حقیقتِ هنر و زبان و نوشتن دست یابند. جایگاهی که امکان فکر کردن به آدم میدهد، نیروی تفکر و خیال انسان را برمیانگیزد تا دست به کار شده، برای خودش و جهانش کاری کند.
«کافی است کمی به دستهای خویش بنگریم. این دستها سرشار از امکاناند. امکان مشت شدن، کندن، برداشتن، به دست گرفتن، ساختن و خراب کردن. کافی است به این دستها بنگریم. کافی است به این امکانها بیندیشیم. دستهای ما همان آیندهاند.»(1)
این قبیل روشنفکران اگر دست بهکاری هم میزنند، خودشان خوب میدانند کارشان فقط گشودن راهی باریک به حقیقتی است که در دوردست و احتمالاً دستنیافتنی است و یک مرتبه نمیشود به آن رسید. ولی فکر کردن به همان حقیقت باعث میشود آدم، آدمتر بشود و بتواند از مرزهای واقعیت اطرافش بگذرد. واقعیت این است که هیچ درخت سیبی درخت سیبتر و هیچ پلنگی پلنگتر نمیشود؛ ولی انسان تنها موجودی است که میتواند از واقعیت فعلیاش فراتر برود و انسانتر شود.
زمان کوتاهی که وضعیت یاد دادن فلسفه در دانشگاهها را میپاییدم و اطراف دانشکدهها و گروههای فلسفه پرسه میزدم که بفهمم فلسفه را چطور میشود یاد داد؟ یا بدانم اصلاً مگر چیزی که از جنس دوست داشتن است آموختنی است؟ یک بار تصاویری از سؤالات امتحانی دیدم که متفاوت با عرف معمول دانشگاه و قیل و قال مدرسهای بود. استادی به شکلی فکر برانگیز از دانشجویانش امتحان فلسفه گرفته و پیدا بود که آزمونش در پی درست و غلط و محفوظات فلسفه و پرورش فلسفهدان نیست. طوری پرسیده بود که میشد فهمید در پی تلاش دانشجویان برای فکر کردن و برانگیختن جسارت آنها در مبارزه با اسطورههای ذهنی خود و جامعهشان است.
محمدمهدی اردبیلی را نخستین بار این طور شناختم. پس از آن خبر کوششهای مستمر و جدی او را در تببین و نشر آن چه با فلسفه از جهان میفهمد در نشریات مختلف میدیدم. مقاله، مصاحبه، ترجمه و نقد مستقیم هر آنچه که فرهنگ ما میخواهد به فراموشی بسپریم یا نبینیم. در فرهنگی که برای فرد دغدغه و مسألهای پیش نمیآورد که بخواهد خودش و جهانش را بشناسد و چیزی بپرسد؛ این کوششها غنیمت کمی نبود. دست بر قضا وجود همین نوع دغدغهها و تذکارها باعث تولید علم و رشد معرفت میشود، نه سفارش و فرمایش!
میتوان دید که در کنار پژوهشهای تخصصیاش در فلسفهی هگل و سنت آلمانی فلسفه، تلاش او برای تحقق پروژهی «فلسفه برای همه» چیزی نمایشی از جنس بازاری و دموکراسی معرفتی کممایه نیست. اگر چه همواره قابل نقد و تحلیل است. به گمان او ما در مقایسه با نسلهای پیشین، با جهانی سرشار از پیچیدگی و گوناگونی روبرو هستیم. عقاید و پاسخهای آمادهای که از قبل به ما رسیده، کم و بیش دیگر قانعمان نمیکند. اگر چه بیشترمان به آن چه که هست عادت کردهایم؛ اما اگر با اتفاقی لحظهای بیدار شویم و به خاطر بیاوریم که این خانهی آسودگی همان باغچهی خوشبختی است که بر دهانهی آتشفشان بنا شده است(2) چه خواهد شد؟ عادت چیزی نیست، جز نیروی کورکنندهی سازوکارهای اجبار، شاید بخواهیم و بتوانیم از آن رها شویم. شاید ما هم دوست داشته باشیم با سنجیدن پیاپی خود گام به گام از آن چه هستیم، بهتر باشیم و از مرزهای خود فراتر رویم و انسانتر شویم.
فلسفه برای همه از نظر اردبیلی چنین رسالتی دارد. یعنی ضروری است یاد بگیریم اگر انتقادی هست درست طرح کنیم و اگر بخواهیم از عقیدهمان دفاع کنیم، به درستی و با منطق از آن دفاع کنیم. از طرف دیگر هیچ دانش و فهمی بدون فلسفه و شناخت مبادی و ریشهها ممکن نیست. دانش از هر نوعی که باشد و از هر راهی در دسترس ما باشد، اگر مبادی خود را نشناسد و نداند، روی هواست و تغییری در جهان ما پدید نخواهد آورد.
از طرف دیگر وقتی وارد فضای فلسفه میشویم، معلوم نیست بتوانیم هر آن چه را که پیش از ورود به آن با خود به درون بردهایم سالم بیرون بیاوریم، آتش شک و نقد میتواند همه چیز را بسوزاند. از این رو همیشه نوعی ترس و نگرانی هم در حاکمان و هم در مردم از جانب فلسفه وجود داشته است؛ از این رو فیلسوف همواره همنشینِ بحران است و مسئولیت دارد هم نقادانه و به سختی زمین را شخم بزند و صلبیِ آن را در هم بشکند، هم از دانهها و امکاناتش حراست و حفاظت کند و هم در عین حال به پرورش و روییدن آنها امید ببندد و یادش بماند که «ملال نخ تسبیح دقایق شورمندانه است.»
کتاب «پرتابهای فلسفه» متنی است که سودای انتشار و شور بیانگری نویسنده برای چنین فلسفهای که دلمشغولی اوست را نشان میدهد. کتاب از جستارهای کوتاهی دربارهی آن چه که هر کسی دست کم یک بار به آن فکر کرده است، تشکیل شده است. زندگی، عشق، مرگ، پدر، سفر، سکوت، تعهد و ...
«متفکری که بنا دارد به ریشه برود، ریشه را ببیند و آن را نشان دهد؛ باید بتواند به جای بالا رفتن از درخت به زیر نقب بزند. دستان او زخمی و جامهاش گلی است. در زمانهی زوال و فساد او هر چه عمیقتر رود، به ریشه و منشأ عفونت نیز نزدیکتر میشود و خود بوی عفونت میگیرد. متفکر رادیکال موجودی گلخانهای نیست. متفکر رادیکال این عصر برخلاف تصور شایع، متفکر موعظهگر پاکدستی نیست که با چهرهی نورانی و از موضعی امن و بالا به نقد زمانهاش بپردازد و پند و اندرزهای زیبا صادر کند. او بنا نیست ژست دیدهبان روی برج را بگیرد و از برج عاجش ملتی مفلوک را آگاه و راهنمایی کند؛ بلکه باید خودش بازنمایی کنندهی وضعیتش باشد و بوی عفونت را به رادیکالترین شکل ممکن، به شامهی مردمانی برساند که بیحس شدهاند و بویاییشان را از دست دادهاند.»
اگر نویسنده از لفظ پرتاب برای ایدههایی که در ذهن دارد استفاده کرده است، به جهت فاصلهای نیست که بین خود و مخاطبان میبیند. بیشتر از آن جهت است که نسبت به سرنوشت چیزی که مینویسد شک دارد و چیزی از آن نمیداند. نوشتن برای او از جنس قمار است. گویی کسی تأملی میکند و چیزی مینویسد؛ اما نمیداند متنش چگونه خوانده و فهمیده خواهد شد.
البته به نظر میآید در این خصوص، اردبیلی به ورطهای تند و نالازم افتاده است و در مقدمه و شرح ایدهی پرتاب خود را مطلقاً «محصول» نامیده و همه چیز را به متن نسبت داده است. در حالی که انگیزهی نوشتار پیش از این اجتناب از مردن بوده است. دست به قلم بردن و خلق یک متن میتوانست همان گیاهی باشد که مرده را زنده میکند. نوشتهی اصیل هنوز میتواند پادزهر زمان باشد. زمانی که مثل باد ما را با خود میبرد ... مگر شهرزاد تا سحر قصه نمیگوید تا مرگ را دور کند؟ حکایت شهرزاد وارونهی سرسختانهی مرگ است و تلاشی است که با این که میداند سرانجامی ندارد، هر شب از سر گرفته میشود تا مرگ را بیرون از حلقهی زندگی نگه دارد. با طرح ایدهی پرتاب به نظر میرسد نویسنده به تأسی از فرهنگ مدرن درونمایهی نوشتار برای دور کردنِ مرگ را دگرگون کرده است. متن که زمانی وظیفه داشت، فناناپذیری را به همراه آورد، اکنون از این حق برخوردار شده که بکشد و از جمله قاتلِ مؤلفِ خود باشد.
به نظرم چیزی که محوشدن مؤلف از پرتابهای متنیاش در این کتاب را مخدوش و کتمان میکند، وجود آشکار مفروضاتِ هگلی در سراسر جستارهاست. این مفروضات انگارههایی هستند که متن پرتاب شده را به خصوصیات ذهنی و نامِ محمدمهدی اردبیلی پیوند میزنند. معلوم است که این نام، مانند هر نام خاص دیگری قادر نیست مرجعی بیقیدوشرط باشد و چیزی بیش از یک ایماء و اشاره با انگشت به سوی کسی است. این نام خاص همواره حضور دارد و محدودههای متن و مختصات مبدأ پرتاب، نیروی پرتابشده و ... را مشخص میکند. البته همین که این تأملات در هیات جستار تبدیل به متن شدهاند، میگوید که نویسنده فقط تلقی خود را از برخی پدیدهها و مفاهیم متواضعانه و واقعبینانه با خواننده در میان گذاشته است و ادعایی از این بالاتر ندارد:
«روشنفکر نباید به بهانهی یدک کشیدن صفتِ مردمی مردمپسند شود و سخنگوی حماقت تودهها باشد... در عصر زوال، سرکوبی که از جانب مردم علیه نقد اسطورههای ذهنیشان متوجه منتقد میشود بسیار طاقتفرساست. حتی طاقتفرساتر از هزینههایی که دولت بر روشنفکران تحمیل میکند... مردمی بودن یعنی به رستگاری همگانی نظر داشتن نه پذیرش و تصدیق خواست بیواسطهی مردم ... دفاع از مردم، تصدیق مهملات ورد زبانشان نیست؛ بلکه نقد توأمان اسطورههایی است که در میانهی همدستی پنهانِ مردم و دولتشان خلق و حکمفرما شدهاند.»
به بیان دیگر اینجا فقط فراوردهی فکری نویسنده نوشته شده است و این که او از چه مسیرها و فرازونشیبهایی گذشته است بیان نشده است. برای همین نمیداند نوشتهاش از آزمون زمان چگونه بیرون خواهد آمد و به آن عنوان پرتابهای فلسفه داده است.
این جاست که تعبیر هگل از «فلسفه» باز هم درخششی تازه در متن جستارها مییابد. نویسنده با تعبیری هگلی به سراغ فلسفه رفته است. شیوهی هگل از دید نویسنده در فهم فلسفه این است که هیچ اندیشه یا ایدهای را دور نمیاندازد، همه را جمع میکند و در نسبتی نظاممند و دیالکتیکی با یکدیگر بازنمایی میکند. به این معنا فلسفه چیزی جز داستان خودآگاهی و تأمل در نفس عقل بشری نیست. پس فلسفه در زمان حاضر ذاتاً با تفکر انتقادی و نفی فریبها و دروغها پیوند میخورد. در طول تاریخ هم وجه سلبی و انتقادی فلسفه بیشتر مؤثر بوده تا وجه ایجابی آن:
«روشنفکر مزاحم فرهنگ است. یعنی همزمان هم مزاحم مردم، هم مزاحم دولت. اصطلاح روشنفکرِ مردمی به همان اندازه متناقض و رقتانگیز است که روشنفکر دولتی. مسألهی اصلی نه افشا کردن و غر زدنهای بیپایان؛ بلکه درک منطق بحران است ... روشنفکر دائماً در معرض فریبخوردن است. او اگر منطق بحران را نداند، در همان لحظه که میخواهد با دشمن بجنگد، از سوی دشمن بازی میخورد و ناخواسته به نیروی آن بدل میشود.»
حال اگر با رویکرد دیگری هم به فلسفه نزدیک شویم و سراغ الفاظ برویم، فیلسوف کسی است که فیلوسوفیاست. یعنی کسی که فیلو یعنی دوستدار و سوفیا یعنی دانش است. فلسفه چیزی جز دوستداری دانش نیست. این نکتهی قابل توجه و بسیار مهمی است؛ چون برخلاف تصور رایج فیلسوف کسی نیست که بسیار میداند یا «دانش» را در اختیار دارد. در یونان کسی را که بسیار میدانست و دانش یا سوفیا را در اختیار داشت سوفیست مینامیدند، که بار معنایی منفی دارد؛ زیرا در واقع هیچ کس نمیتواند دارای دانش باشد. اوج کاری که انسان میتواند بکند این است که به دانش عشق بورزد.
البته از نظر اردبیلی، هر معنایی از فلسفه دچار بحران است و بخشهایی از فلسفه را ناچار دور میاندازد و بخشهایی ناخواسته را به آن میافزاید. با این حساب پرتابهای فلسفه این بحران را آزموده است و حتی وقتی به میان مردم میآید با این که ادعایی ندارد؛ ولی برای فهم فوری این و آن نوشته نشده است. جستارهای این کتاب، از خواننده میخواهد که هر چه بیشتر از خودش مایه بگذارد و با متنها گفتوگو کند، تا در نهایت ایدهها را از آن خود کند و از درک و شناخت و حاصلِ فکر خود بهره ببرد.
«البته مخاطبان را از مراجعه به متون اصلی فیلسوفان بینیاز نمیکند، نباید با مطالعهی چند نام و اصطلاح پرتابشده در یک یادداشت دچار توهم فهم شد. هر چند نمیتوان از این توهم هم اجتناب کرد. وظیفهی تفسیر و مواجهه با متون بر عهده خوانندگان است. وظیفهی نویسنده فقط یک چیز است: تلاش برای پرتاب چیزی شدتمند و تنشزا در زمانهی خویش و تمام زمانهها.»
گمان میکنم والتر بنیامین حق داشت که بگوید محقق و جستجوگر به هیزم و خاکستر توجه دارد و جستارنویس به آتش. او کسی است که از نزدیک و روبرو به مخاطب شلیک میکند.
1) از متن «این دستهای گشوده» / سایت پروبلماتیکا / محمدمهدی اردبیلی
2) «انسان باغچهی خوشبختی خویش را بر دهانهی آتشفشان بنا کرده است.» / کتاب انسانی، زیاده انسانی / نیچه Nietzsche
شناسهی کتاب: پرتابهای فلسفه / محمدمهدی اردبیلی / نشر ققنوس
با مرور وضعیت فکر سیاسیِ جامعه متوجه میشویم، بخش بزرگی از فضای عمومی رسانهها انباشته از سخنان و مصاحبههای مفصل مقامات سیاسی است. در سوی دیگر بیشتر نقد و تحلیلهایی که توسط نخبگان فکری برای فهم نیروهای سیاسی و لمس وضعیت سیاسی صورت میگیرد، متوجه این است که درستی یا نادرستی سخنان سیاستمداران و فاصله و شکاف عمیقشان با حقیقت را بررسی کند.
به نظرم این دور باطلی است که اهالی سیاست و اصحاب نقد و رسانه و روشنفکری ایران را گرفتار خود کرده است. یکی از دلایلی که استاندارد سیاستورزی در ایران تا این اندازه پایین مانده، همین است. چنین وضعیتی بسیاری مثل من را که کم نیستند، گیج و گمراه کرده و کسانی را هم به لجبازی یا بیتفاوتی و تنزهطلبی کشانده است.
اصلاً چرا آب را از سرچشمه ننوشیم؟ در تبارشناسیِ گفتارهای کج و معوج و پر لکنت سیاستمداران از رئیس دولت تا نمایندهی انقلابی و شهردار تازه دولتیشدهی فلان شهر که مستقیم یا غیرمستقیم با نظریهبافتن یا آمار دادن از حفظ نظم موجود دفاع میکنند، «رتوریک» افلاطون را خواهیم یافت.
رتوریک همین است. استفاده از ابزار سخن و خطابه برای اقناع مخاطب. حرفهای به ظاهر درستی که چیزی از واقعیت نمیگویند. نه تنها هیچ مشکلی را حل نمیکنند، بلکه مشکلاتی را پنهان میکنند. لفاظیهایی که منطق محکم یا تضمین و تبعات اجرایی ندارند، در عین حال ایراد جدی هم نمیتوان از آنها گرفت. نکته این جاست که نسبت سیاستمدار با سخن همین رتوریک است. سیاستمدار را نمیتوان به جهت استفاده از رتوریک سرزنش کرد. در واقع مسأله، بلد بودن و استفادهی متعارف و در سطح تحمل جامعه از این فن است.
این در حالی است که لکنت یا زیادهروی در حرافی نه تنها رتوریک سیاسی اهالی سیاست را از سطح معمول و ضروری فراتر میبرد؛ بلکه در سوی دیگر خالی بودن دستان سیاستمدار از هر پرکسیس و اقدامات عملی هم نشان میدهد. کمترین تبعات این وضعیت تنزل بیسابقه اعتبار سیاستمدار و در نتیجه سیاستی است که به یک پول سیاه هم نمیارزد.
از آن طرف نخبگان فکری هم در حدی از قدرت و استقلال نیستند که مو از ماست بکشند و نقادانه مبادی اندیشهها را تحلیل و نقد کنند. پس با قامتی نحیف به لحاظ کار حرفهای، حتی خودشان هم دست به دامن رتوریک میشوند.
تحلیلگر سیاسی فراموش میکند کار سیاستمدار نظریهبافتن و از حقیقت و حتی واقعیت گفتن نیست.
پس کار اصلی سیاستمدار چیست؟ پرکسیس. یعنی کار و کنشی که معطوف به سود و فایدهی همگانی باشد. یعنی کار درست و به قاعده را درست انجام دادن و به سامان کردن اوضاع جامعه. حال اگر حرف و سخنی هم به زبان بیاورد و خطابهای کند، برای این است که مردم و نهادهای دیگر را به درستی با خود همراه کند.
ارسطو نگاه فنی به رتوریک سیاسی داشته است. از نظر ارسطو رتوریک مانند سیاست باید مایهی سعادت و حیات انسان باشد. رتوریک، فنی است که ذهن دیگران را برای پرکسیس سیاستمدار اقناع کند. اصلاً سیاستمدار اگر حرفی غیر از این بزند، نه تنها بیمعناست؛ بلکه سخنانش حتی کنش او را هم زائل کرده و از بین خواهد برد. خصوصاً اگر بخواهد در تبیین انسان و جهان و اخلاق و حقیقت و هستی و ... لفاظی کند. این تئوریها کار کسانی است که نه منصب اجرایی دارند و نه سمت حاکمیتی. سخنان تئوریک و نظری وضعیت امور را آن طور که هستند، صرف نظر از سودمندی یا زیانبخش بودنشان شرح داده و صورتبندی میکنند. سیاستمداری که باید معطوف به سود و زیان عمل کند، اگر با نابلدی از تئوری و حقیقت حرف بزند، نتیجه مضحک، رقتبار و کاریکاتوری خواهد شد. چنانکه امروز حال و روز سیاستمداران ایرانی شده است.
علاوه بر پا در کفش تئوری و اندیشهی سیاسی کردن در رتوریک نیز چنان ضعیف و پرلکنت و مبتدیاند که هر مخاطب عادی هم میفهمد که این حرفها فقط برای قانع کردن اوست. در صورتی که رتوریک به قول افلاطون باید چنان با ظرافت و پنهانی عمل کند و مخاطب را قانع کند که او متوجه هدف رتوریکی خطابه نشود و گرنه طبیعی است که آن سخنان را جدی نخواهد گرفت.
البته تبحر در استفاده از رتوریک شرط کافی نیست، ولی قطعاً برای سیاستمداران ارشد لازم است. ربطی هم به مبادی و بنیانهای نظری جامعه ندارد.
بنابراین وقت و نیرویی از نخبگان که صرف تجزیه و تحلیل، تفسیر، خطایابی و راستیآزمایی سخنان سیاستمداران میشود، باید جای دیگری مثلاً در آکادمی یا کتاب و نشریات جدی برای کار نظری، پرورش فکر نقاد و برنامهریختن برای چشمانداز کلان سیاست صرف شود نه سخنانی که فقط برای گفتهشدن گفته میشوند. در غیر این صورت برونرفتی از این دورِ باطل متصور نیست.
این که حالا چه هستیم، به چه چیزهایی باور داریم، از چه نوع آداب و مناسک و رسومی خوشمان میآید یا لذت میبریم و به چه میراث تاریخی و مذهبی و نمادهایی تعلق خاطر داریم، هویت فرهنگی ما را تشکیل میدهد. همان شناسنامهای که ما را از سایر مردم جهان جدا میکند و میشناساند و به ما تشخص ایرانی بودن میدهد. با این حساب، هویت چیزی سیال است که همیشه در معرض تعریف و بازتعریف قرار دارد و منابع هویتساز ما هم با گذر زمان دگرگون میشوند.
ولی میتوان بین این همه تغییر و گوناگونی در عناصر هویت فرهنگی ایرانی عنصر ثابتی پیدا کرد و آن عبارتست از «تصرف» و «از آنِ خود کردن فرهنگ دیگری». ما در طول تاریخ با هر هویت فرهنگی دیگری روبرو شدهایم، شیوهی مقاومتی که انتخاب کردهایم این بوده که آن فرهنگ را به تصرف خود درآوردهایم. حتی تلاش کردهایم چهرهی ایرانی را در زمینهی فرهنگ دیگر بازسازی کرده و دوباره از نو خلق کنیم و آنگاه مجذوب و شیفتهی این چهره شویم. برای مثال اسلام را طوری دوباره خلق کردهایم که گویا ابتدا «تشیع ایرانی» بوده و بعد اسلامِ تاریخی شکل گرفته است.
برخلاف تصور اولیه این کنش نه تنها منفعلانه نیست؛ بلکه بسیار مخاطرهآمیز هم هست. چرا که نه تنها از بین رفتن هویت ایرانی و هضم شدنش در فرهنگ مقابل جلوگیری میکند، بلکه منابع هویتساز و مشروع دیگری به فرهنگ ایرانی اضافه میکند.
اما دو اشکال مهم هم دارد که نپرداختن به آنها بهای سنگینی دارد.
اگر چه افزوده شده منابع هویتی دیگر ممکن است تنوع چشمگیری به ساختار فرهنگ ایرانی بدهد؛ اما به همان نسبت، پیچیدگیاش را هم بیشتر میکند. بنابراین حفظ انسجام و یکپارچگی هویت واحد ایرانی دچار چالشهای اساسی میشود. خصوصاً اینکه عناصری به کل متفاوت و چه بسا متعارض در کنار هم ظهور مییابند. این طور میشود که در اندیشهی ایرانی هنوز کمتر نشانی از همسویی و توافق روی هویت فرهنگی مشترک یافت میشود. هنوز اهالی فکر به برجسته کردن تفاوت هویتها مشغولاند و جدال بر سر اینکه کدام هویت، اهمیت بیشتری دارد ادامه دارد.
دیگر اینکه چنین رویکردی ما را از مواجههی واقعی با عینیت جهان دور کرده و باعث شده ما پدیدههای جهان اطرافمان را نه آنگونه که هستند، بلکه آنطور که میخواهیم و میپسندیم، مشاهده کنیم و بفهمیم. طبیعی است که این جور فهمیدن، ما را به اعمال و کارهایی مغشوش و وهم آلود خواهد کشاند. ما خودمان و جهان را درست نشناختهایم و هر زمانی در آینهی دیگری به تماشای چهرهی اصیلمان مشغول شدهایم. از این آینه به آن آینه رفتن باعث شده هیچ انباشتی از تجربهی دیدن و شناختن خود نداشته باشیم؛ چون بت عیاری که هر لحظه به شکلی درآییم. این قطعشدگیهای پیاپی ما را از خود برید. آن ابتکار اولیهی مقاومت در مقابل فرهنگ دیگری به صورت پارادوکسیکالی خودمان را هم نشانه گرفت و به این ترتیب از خودمان و جهان بیگانه شدیم.
حال اگر اضافه کنیم که منابع هویتساز فرهنگی در خلاء شکل نمیگیرند؛ بلکه در بستری متغیر از روابط قدرت و سیاست متحول میشوند، میتوان فهمید که چرا ایرانیها نتوانستند تصوری واقعی از خودشان پیدا کنند.
با وجود این دو مسأله و چالش مهم در هویت فرهنگی ایران، حتی اکنون که سیاستزدایی و پرداختن به علوم اجتماعی پدیدهای مدِ روزگار شده، بسیاری از فعالان در مسیری اشتباه گمشدهی مطلوب خود را در مفاهیم غیرِسیاسی و ایدئولوژیکشدهای مثل حزب، دموکراسی دینی، سوسیال دموکراسی، جامعهی مدنی و حقوق و بشر و دولت رفاه و محور مقاومت و توسعه و... جستجو میکنند.
این در حالی است که ایران قرنهاست پس از ورود اسلام به ایران و پس از مواجهه با دنیای مدرن در مقطع مشروطه، فقط به دنبال یک ساختار سیاسی است که بتواند تعادل پایداری بین دنیا و دین ایرانیان برقرار کند. این نگاه معطوف به همان ویژگی فرهنگ ایرانی است که میخواهد در عین دادگری با دوستان مروت و با دشمنان مدارا کند. فرهنگی که در نتیجهی خودآگاهی تاریخی ایرانیان و در طول قرنها قوام پیدا کرده است و هر چه هست باید راه ساختن حکومت و حاکمیتش را نخبگانش با سیاستورزیدن عملی و سنجیدن پیامدها بیابد.
در حالی که مفاهیم ایدئولوژیکی که دهههاست ورد زبان فعالان رسانهای است، فقط در ذهنیت ایدئولوگها رشد کرده است، اهداف و منزلگاههای آنها را دنبال میکند و ربط وثیقی به آن چه ما در واقعیت هستیم و بودهایم و قرار است باشیم ندارد. این مفاهیم عموماً با واقعیت تاریخ سرِ ستیز دارند و حتی از معنی تهی شدهاند؛ بنابراین پیداست که آویختن به آنها چه پیامدهایی دارد. در حالی که هنوز گروههای سیاسی سلبریتیزه شده با ذهنیت محدود فکر میکنند، راه نجات و رهایی و ترقی ایران از دالان حرفها و جدلهای بیپایان آنها میگذرد، پس سادهلوحانه افکار عمومی را از این واژهها اشباع کردهاند و میکنند.