سیاست برای انسانیتر و اخلاقی زیستن در جامعه ضرورت دارد. چنین سیاستی، سنتی دیرین از جستجوی مدنی سعادت است که آرزو دارد شهروندانی شریف و با فضیلت تربیت کند که خیر و منفعت را غیر از خود برای دیگری هم میخواهد. شهر و کشور را در صلح و امنیت، آزاد و عادلانه و از روی انصاف برای همهی شهروندان میخواهد. پس ارادهای ایجابی برای اتوپیایی شفاف و روشن دارد.
با این اوصاف، اصلاً انصاف نیست اصلاحچیها را اهل سیاست و جامعهی مدنی و گفتمان دولت - ملت مقتدر و در پی حکمرانی خوب بنامیم. آنها هنگام خطابه، سخنانی بزرگ بر زبان دارند؛ اما چیزی جز اراده به قدرت نیستند، فقط خطیبانی قدرتطلب هستند. اصلاحچی اگر از اصلاح امور و امید به آینده حرفی میزند، نه به خاطر ماهیت مدنی و انسانی و اخلاقی این مفاهیم؛ بلکه به خاطر تأثیری است که این نوع ادبیات روی مردم آزردهخاطر دارد. چیزی که او را مسحور خود کرده، فقط همین قدرت گرفتن از رنج مردم است. اگر رقیبش را در جایگاه ترسناکی مینشاند، فقط به خاطر قدرتی است که از راه عایدش میشود و اگر از انتخاب شر کمتر در مقابل شر بیشتر میگوید، چه هدفی جز عادیسازی و استمرار شر میتوان برایش متصور بود؟
از آنجایی که اصلاحچی در هنگامهی بازی «اراده به قدرت» خالص میشود و منفعت خود را به جای منفعت عموم مردم جا میزند، نسبت این جماعت با اصلاح همانقدر باسمهای است که نسبت آن دیگریها با اصول. اما این اراده به قدرت لزوماً مثل سالهای قبل عریان و آشکار نیست؛ بلکه به هزار لحن و آوا پیچیده شده است. اصلاحچی مورد نظر پیچیدهتر، چندلایهتر و بروزتر شده است. بنابراین او یک روز از اخلاق در سیاست میگوید و پایبندی به اصلاحمداری و گرامر روندهای دموکراتیک و صدای بیقدرتان بودن، روز دیگر دم از استراتژی سیاسی واقعگرا میزند و توجیه رسیدن به هدف با هر وسیلهی ممکن حتی با تغییر گرامر و مصلحت موقت همدستی با شر.
به نظر او اگر انتخابات و تلاشی در سطح برای سهم گرفتن در قدرت وجود دارد، لابد مردم دارند تمرین دموکراسی میکنند و کشور دارد با رأی دادن و چسبیدن به صندوق دموکراتتر میشود. اما اصلاحچی نمیداند که کثرت و تکثر و تنش برای کسب قدرت، زمانی میتواند نشانهی دموکراسی و رواداری و آزادی باشد که به مثابهی حق مشروع و اساسی از جانب قدرت سیاسی و حقوقی به رسمیت شناخته و پاس داشته شود. نه اینکه ساختار سیاسی به سبب ضعف مبانی مشروعیت قدرت و ناتوانی از سرکوب و یکپارچه کردن همه، بساط نمایشی صندوق و انتخابات هوا کند. اگر قدرت زورش نمیرسد همه را یکدست کند، نشانهی رواداری و مدنیت نیست، نشانهی این است که «زور»ش نمیرسد، هرچند «تمنا»ی آن را دارد و گاهی بیپرده هم به زبان میآورد.
البته شاید اصلاحچی هوش و رتوریک بیشتری برای تسخیر صحنهی اکثریت خاموش و مردد دارد؛ ولی جوی که قدری گشادتر گردد، با پشت کردن به همانها، هر دو پایش را به سرعت به همان سمتی میرساند که قدرت ایستاده و طرف دیگر را عوام و پوپولیستهایی خشونتورز که بیجهت به همه چیز معترضاند، مینامد.
فضای گفتمانیاش در عمل چنان لغزنده است که در حین بازی کلامی با لفظ قانون و مدنیت، موقعش که بشود زیر میز هم میزند و شعارش تخریب و نفی و سلب دیگری میشود. اساساً کارایی دیگری غیر از این که سر هر انتخابات میز بازی حریف را به هم بریزد ندارد. نمیپرسد حریفی که به گفتهی خودش قواعد بازی سیاست و زبان دنیا را بلد نیست و دست اینان را برای اصلاح امور از پشت بسته و اختیارات نهادهایش را گرفته است چرا و چگونه سر میز است. اصلاحچی تا سوار قطار است فقط میگوید که کارهای نیست و اختیاری برای پیشبردن کارها ندارد؛ ولی به محض اینکه از قطار پیادهاش کنند، چشمش به ناکارآمدی سوزنبانان و فرسودگی قطار و بحران تمرکز قدرت و اختیارات راننده میافتد. آیا کسی از این جماعت اصلاحچی، تأثیر این شیفت مداوم در گفتمان و نفاق و سازگاری با شر را بر انسجام اخلاقیات و باورهای مردم سنجیده است؟ اینجاست که اراده به قدرت این جماعت از هر اراده به قدرت عریان و بنیادگرای دیگری خطرناکتر میشود.
در غیاب امر سیاسی یعنی سازوکارهای بسامان و متنوع توزیع و کنترل قدرت، وضعیت آشفتهی روزهای انتخابات ربطی به سیاست و سیاست ورزیدن ندارد. برنامهای که «انتخابات» بودگیِ آن به دلایل فراوانی محل پرسش است، نه تنها جامعه را سیاسی نمیکند بلکه بدتر آن را در وضعیت «پیشاسیاست» نگه میدارد. کسانی که حضور و فعالیت مرئی و نامرئیشان در فرایند انتخابات به آخوری از رانت و منصب راه خواهد برد یا امنیت آخور کنونیشان را تضمین خواهند کرد، حتی به مرزهای حیوان سیاسی ارسطو نزدیک هم نشدهاند. آنها فقط با اقلیتی بر سر تقسیم قدرت و منفعت معامله کرده و به توافق رسیدهاند، نیازی هم به سیاستورزی ندارند. چنین جامعهای با تمام قوا سیاستزدایی شده است؛ حتی اگر همهی مردم دربارهی سیاست حرف بزنند.
به سخن دیگر جامعهای «سیاسی» است که در آن مفهوم و امکان تحقق حق برای تکتک شهروندان قابل اجرا، دستیافتنی و دستِ کم شفاف باشد. تازه داستان فقط به تحقق منفعت فردی ختم نمیشود. انسان چون موجودی اجتماعی است و در جامعه زندگی میکند، نمیتواند بدون پیگیری منافعِ جمعی، منفعت خود را تأمین کند. به این ترتیب حتی برای منافع فردی هم باید خود را به منافع جمعی گره زد. امر سیاسی همین گرهزدن فعالانه است که قدرت را به شکل متناسبی در مویرگهای جامعه توزیع کرده و در مجراهای کلان و مهم آن را کنترلکرده، وادار به پاسخگویی میکند. پس انسان تنها در یک اجتماعِ سیاسی میتواند زندگی خوب و اخلاقی داشته باشد.
انتخابات زمانی میتواند ربطی به سیاست داشته باشد و جامعه را سیاسی کند که اصل اساسی سیاست، یعنی خواست خیر عمومی برای همه تحقق پیدا کرده باشد و آن وقت در مورد جزئیات و اختلاف سلیقه در اجرای برنامهها به انتخاب آرای عمومی مراجعه کنیم. همزمان با ترویج «ما را چه به سیاست» و «جامعهی غیرسیاسی» بسیاری از نیروهای سیاسی، اکانتهای سیاسی، چهرههای سیاسی، رسانههای سیاسی و ... مشغول سیاستزدایی از هشیاری و استقلال درک افرادی هستند که در ادبیات سیاسی اکثریت خاموش یا خاکستری نام دارند و نوع کنش انتخاباتی آنها کمتر قابل پیشبینی است و در روزهای آخر رقم میخورد. مثلاً با تهدید به از دست رفتن جمهوریتی که اکنون نیز وجود خارجی ندارد یا استدلالهای سلبی مثل ضرورت انتخاب بین بد و بدتر یا شر کمتر و شر بیشتر تلاش میکنند، صورت موجهی به وضعیت فعلی بدهند و هر ایراد و مخالفتی با این فرمول را تنزهطلبی یا سستی و انفعال بنامند یا نابازیگران صحنه را متهم کنند که بیتفاوتاند و نمیخواهند دستانشان آلوده شود؛ ولی این ترازبندی از کنش سیاسی قابل نقادی است و نیاز به تجدید نظر دارد.
استراتژی رأی سلبی و انتخاب بین «شر کمتر و شر بیشتر» سادهسازیها و انگارههایی در خود دارد که مرورشان میکنم:
یکم - انتخاب کردن آگاهانهی شر با وضعیت «یا این یا آن» یا ناچاری «ابتلا به شر» فرق دارد. در عسرتی واقعی که راهی جز این یا آن نیست، انسان با توجه به منطق موقعیت و عقل سلیم به یکی از این دو راه افکنده میشود و به همین جهت اگر بتواند معقولتر است که به شر کمتر بیفتد. اما آیا حالا چنین ضرورت و افکندهشدنی وجود دارد؟ چرا باید به توهم «شر لازم» دامن زد و فقط دو گزینه را اثرگذار دانست؟ به همین ترتیب گزینههای دیگر کنشگری را حذف کرد یا بیاثر و فاقد کارکرد نشان داد؟ به عبارتی اگر نفس انتخاب و برقرار ماندن سازوکار انتخاب مهم است؛ چرا انتخاب گزینهی تأمل و افکنده نشدن در شر را برجسته نکنیم؟
دوم - حتی اگر گمان کنیم ضرورت و عسرتی چنان سهمگین باشد که افراد را در آستانهی افتادن به یکی از دو شر قرار داده باشد، چه مبنایی وجود دارد که در شرایط متشنج و بیقرار افراد عادی بتوانند میزان شر را به درستی اندازهگیری کنند؟ باید گفت اینجا بحث انتخابِ یک فرد است نه ساختار. آیا شر کمتر و شر بیشتر فقط در وجود یک فرد خلاصه میشود؟ پس منطق موقعیت و توجه به زمینهها و ساختارها کجا رفت؟
سوم - کسانی که دست به انتخاب شر میزنند، مدتی که از انتخابشان بگذرد فراموش میکنند که خودشان شر را برگزیدهاند. مسئولیت روی کار آمدن شر به مردم منتقل میشود و نتایج أسفبار آن هرچه باشد، به جای آن که شر را وادار به پاسخگویی کند، مردم را در جایگاه متهم و پاسخگو خواهد نشاند. در واقع گویا فرمولی آگاهانه استفاده میشود تا مردم برای پذیرفتن شر به معنی دقیق کلمه آماده شوند.
چهارم - انتخاب شر در هر سایز و اندازهای«مبتذل» است و هستهی سخت شر را به تعلیق در نمیآورد. مگر این که در این فقره به درجهای پستمدرن یا نسبیگرا شده باشیم که به هیچ مرتبهای از حقیقت خیر و شر قائل نباشیم.
گاهی اصرار به ماندن در بازی، بازیگران را چنان مسخ و تسلیم سوگیریِ آرزواندیشانه میکند که نمیتوانند در عمل به استلزاماتِ بازی پایبند بمانند. آنها رقبا و مختصات و شرایط زمین بازی و قواعدش را از یاد میبرند و هر چه بگویی باور ندارند که این فقط یک بازی است که چندی پیش خودشان برپا کردهاند. این اختلال ادراکی و کژفهمی باعث میشود دیگر ارتباطی عینی با واقعیت بیرونی و با تماشاگران داخل و خارج بازی نداشته باشند و در وضعیت مضحکی مستقر شوند؛ هر چه پیش بروند، گویی فرو میروند.
اگر با همین ملاحظه به بحثهای سیاسی روز برگردیم، ماجرا شفافتر میشود. کسانی که چراغ به دست گرفته و این روزها دنبال جمهوریت و مردم میگردند یا نگرانیشان را در باب امکان از دست رفتن جمهوریت و برآیند خواست مردم در رسانههای متنوع فریاد میزنند، در حال سکندری خوردن و زدنِ تپق فرویدی هستند.
ایدهی مرکزی ساختار جمهوری اسلامی از ابتدا تشکیل ساختاری از اسلام شیعی و سیاسی شده با هویت ایرانی بوده است. خط مشی و هدفگذاری کنونی هم برپا داشتن «تمدن نوین اسلامی» است. این پروژه ربطی به جمهوریت و دولت - ملت سازی مدرن ندارد؛ حتی اگر علاقهای مصلحتی به استفاده از لفظ جمهوری توسط طراحان وجود داشته، اکنون بخش عقلانیترِ حاکمیت به این صورتبندی رسیده است که نیاز کمتری به تظاهر دارد و میتواند به شکل شفافتری از پروژهی خود دفاع کند.
این پروژه هیچ ربطی به پرسشِ محوری که ایرانیان حدود صد سال پیش در مواجهه با دنیای دیگر از خود پرسیدند، ندارد. آن پرسش برای دههها در آماج انواع ایدئولوژیها محو شده و اکنون در ذیل بحرانها و تعارضات دیگری فراموش شده است. پرسش از این که ایرانِ واقعی با همین مردم که دارد و سرمایهها و جغرافیای موجود کنونیاش چگونه میتواند دولت - ملتی برخوردار از سعادت باشد؟ جمهوریخواهی یا مشروطهخواهی یا ... یکی از پاسخهای ممکن برای چنین پرسشی میتوانست باشد.
اما سالهاست که به جای پرداختن به این پرسش، نزاع بر سر رویاها و ایدئولوژیهای ناممکن و دور از واقعیتِ موجود ایران ادامه دارد. که اگر این طور نیست ساختارِ حاکمیت کی و کجا خواسته است تکلیف خودش را با این پرسش روشن کند؟ آیا ساختاری که به پرسش حداکثرِ منافع و سعادت برای همهی ایرانیان گره نخورده باشد و ربطی به آن نداشته باشد را میتوان دارای مشروعیت یک پاسخ موجه دانست؟ کجا و کی و با کدام پیشینه و کار نظری تشخیص دادیم ایرانی که برای قرنها مونارشیک بوده به واسطهی گروهی که مسخِ بازی ترکیب دین و دنیا شده و بازی هر چند پرسر و صدا و پرتماشاگری راه انداخته است، میتواند یکباره جمهوری شود؟ آیا آن منفعت و سعادت مشترک برای همهی ایرانیان با یک نامگذاری متناقض و تجاوز به روحِ کلمات محقق میشود؟
پرسشی نباشد پاسخی هم وجود نخواهد داشت. پیداست که چنین ساختاری از درون دچار بحران میشود؛ چون به صورت دوفاکتو یعنی غیررسمی و در عمل به همهی ایرانیان متصل و مربوط است؛ اما به صورت دوژور یعنی در لفظ و قانون در پی تدارک تمدن مقتدر شیعی و اسلامی است. کسانی که اینجا به بالانس کردن دو هویت میاندیشند، دل به رویای محالی دادهاند که کمترین بهره از واقعیتهای ایران را دارد؛ اما با هزینههای فراوان، نسلهایی را به خود مشغول کرده است.
البته کارکرد این قبیل رویاها، بهانهی جلوی چشم ماندن و روی صحنه نقش گرفتن برای عدهی قلیلی است که میتواند فقط آنها را به منابع قدرت وصل کند. اما همان منفعت مشترک برای همه که بتوان آن را به جمهوریت گره زد نیست. پس آیا جمهوریت خاصی وجود دارد که فقط به کار گیراندن یک بازی میآید؟ این کدام جمهوریت است که با کشتن و زندانی کردن و تفتیش و اجبار در عقاید و تبعیض و فساد سیستماتیک و رانت و نظامهای حامی - پیرو و نادیده گرفتن منافع و رفاه بسیاری از ایرانیان آسیبدیده و از بین نمیرود، اما با دستکاری در سازوکار انتخابات از بین میرود و فقط راندهشدگان از بازی قدرت را نگران میکند؟
به نظر میرسد این ساختار اگر هم نسخههای دیگری داشته باشد، بحرانهایش کمتر از نمونهی فعلی نیست. بنابراین عقلانیت و نوعی ملازمت علم و عمل باعث میشود که امکان تحقق هر جمهوریتی را در بستر عینی، ذهنی و تاریخی و فرهنگی ایران به حاشیه ببرد. طوری که حتی پایبندی به قوانین و حقوق شهروندی و قدرت دموکراتیک دادن به اکثریت شهروندان ایرانی که مسلمان هم هستند، دیگر جمهوری اسلامی نخواهد بود.
نیروهای سیاسی اگر چنان که میگویند پروای آزادی و عدالت دارند، نمیتوانند و نباید خود را محدود به شکل و صورت واحدی از ساختار سیاسی کنند که امکان و لوازمی برای تحققش در زمین واقعیت وجود ندارد.
انتخابات در جامعهی ما بحثانگیز است. از یک سو نسلی که تغییر از بالا و دگرگونیهای ساختاری را از سر گذرانده و با هزینهها و تبعات آن آشناست، تمایلی به تکرار آن ندارد. از سوی دیگر تلاشها برای گشودن راههای رفرمیستی و اصلاح هم در عمل به سرخوردگی منجر شده است. در این وضعیت، روان جمعیِ جامعه گاهی گریزی به خودکاوی میزند. به تصویر خود مینگرد. زمانی سادهگرایانه مشغول پرخاش و حمله به خود میشود و تمام ناکامیها را به تودهی مردم نسبت میدهد که چنین و چنان میکنند. گاهی هم با شیفتگی به تصویر تبلیغاتی خود، همه چیز را فراموش میکند و باز هم دانهای از دامی برچیده و گرفتار میشود.
در هر صورت نوعی خطای ادراکی باعث میشود که از سرگردانی بین تصاویر فراتر نرود و به حداقل شناخت حقیقت و پراتیک متناسب با آن دست نیابد.
یکی از ابزارهایی که مکرراً برای تحلیل این وضعیت به کار میرود، نظریهی گذار است که میگوید ما در حال گذار از «سنت به مدرنیته»، «قدیم به جدید»، «اقتدارگرا به دموکراتیک»، «جامعهی بسته به جامعهی باز»، «ناآگاهی به آگاهی» و ... هستیم. با این حساب نابسامانی و آشفتگیها طبیعی و مربوط به دوران گذار است. با این تحلیل هنوز هم بخشهایی از جامعه را میتوان تهییج و امیدوار کرد که فعلاً معترض ناکارآمدیها نشوند و دست به خروج فعالانه از صحنهی مشارکت سیاسیِ تأییدی نزنند.
سالهاست که نظریهی گذار توسط بخش بزرگی از جامعهی دانشگاهی ایران ترجمه، تئوریزه و تحت عنوان برنامههایی مثل «گذار به دموکراسی» در ایران ترویج میشود. گویا هر روسری که از سری بلغزد، یا هر اسباب تکنولوژی جدیدی که دست مردم بیاید یا اصلاً هر تحولی در مناسبات و هر شکافی در ساختارهای متمرکز قدرت اتفاق بیفتد، نشانهی گذار به دموکراسی تلقی میشود. حال اگر با اشاره به واقعیتها پرسیده شود که گذار مورد نظر شما چه مختصاتی دارد؟ چرا نشانهای از موقت بودن ندارد؟ یا به اجرای ناقص و شکستخورده بودن فعلی پروژهی گذار اشاره خواهد شد و یا با درهم تنیدن ناموجه مفاهیم پسوندهای بدبینانهای به دموکراسی خواهند افزود که خوشبینی اولیهشان تعدیل شود.
اما قناعت کردن به فرضیهی گذار، گمراهکننده و باعث کج فهمی است. هر ساختار سیاسی که ترکیبی از جنبههای اقتدارگرایانه و دموکراتیک باشد، لزوماً در راهی نیست و مقصدی دموکراتیک ندارد. ممکن است در همین وضعیت باثبات بماند یا حتی اقتدارگراتر شود. در عمل هیچ جامعهای صلب نیست؛ ولی ممکن است در جنبههای مهمی الگوها و وضعیت پایداری داشته باشد. حتی در همان مرحلهی به اصطلاح گذار، اقامت دائمی داشته باشد.
محدود شدن به ادبیات گذار باعث میشود، پویاییهای درونی سیستم در جهت ثبات ساختار به راحتی از چشم بسیاری از منتقدان و مخالفان دور بماند و آنها را فریب دهد. کژ نگریستنی که بخشی از اپوزیسیون ایرانی به آن مبتلاست.
پس دستیابی به برخی جنبههای دموکراتیک مثل برگزاری انتخابات به هیچ عنوان ایستگاهی در جادهی دموکراسی محسوب نمیشود. انتخابات در طولانی مدت با شبکههای حامی-پیرو ساختهشده همزیستی میکند. رأی دادن تبدیل به اقدامی کماهمیت در تعمیق جنبههای دموکراتیک میشود که در زمینی شیبدار به نفع حاکمیت بازی میشود. این روندی نیست که چشماندازی برای کمرنگشدن آن متصور باشد.
برای ما که مخاطب عام و مردم عادی محسوب میشویم، آموزندهتر و بهتر است به جای اینکه غرق ترویج یا سوگیری متعصبانه در انتخابات شویم، بپرسیم از کجا معلوم که هر تحول و گزینهی جدیدی نشانهی گذار به دموکراسی باشد؟ اصلاً چرا باید فرایند گذار به دموکراسی در همه کشورها مراحلی مشابه و متوالی داشته و با انتخابات شدنی باشد و بس؟
اصلاً در کنار کنشگریها چرا کسی به ساختارها اهمیت نمیدهد؟ آن هم ساختارهایی که فاقد نظام چک و بالانس موثر هستند؟ ساختارها بیاثر نیستند، دو عامل رفاه اقتصادی و پیشینهی فکری و ذهنی کثرتگرا هم بسیار مهماند، چرا به حاشیه رفته است؟
ساختاری که زندگی سیاسی را توخالی و بیثمر کرده است و اصرار به ماندن در قدرت دارد؛ حتی تنوع جناحها و چهرهها و کثرتگرایی را هم به نوعی پلورالیسم بیمسئولیت در حوالیِ انتخابات تبدیل میکند که مسئولیتی برای کارآمدی ندارد. رقابت فقط بین اشکالی از شبکهی حامی-پیرو است که سرانش برای بقای همدیگر پنهانی تبانی میکنند. مدافعان گذار به دموکراسی ممکن است آن را شبهدموکراسی یا نیمهدموکراسی یا دموکراسیِ نمایشی بنامند؛ اما هر چه هست این نوع نظامها لزوماً مقطعی و گذرا نیستند. آنها در ناحیهی خاکستری پایدارند و برای شناختن آنها شاید گونهشناسی مستقلی لازم است که بر شکل و ماهیت منحصر به فرد هر نظام بپردازد.
اساسا تصور از گذار که به طور عمده از بالا به پایین یا برعکس و توسط نخبگان یا مردم هدایت میشود، همیشه راهگشا نیست.
جهتگیریهای سیاست خارجی ایران تاکنون نشان میدهد، ماتریسی از عدم قطعیت تمام سطوح آن را در برگرفته است؛ چه در سطح تدوین اصول و دکترین سیاست خارجی که هنوز هم پس از چهار دهه، توافقی برخوردار از کل منابع و سرمایههای اجتماعی بر سر آن صورت نگرفته است و چه در سطح تکنیکها و فنون دیپلماسی و سیاستهای اجرایی که همچنان سردرگم و فاقد انسجام و یکپارچگی است.
اگر چه شرایط نظام جهانی و بازیگرانش همواره در تغییر و تحول است و انتخاب رهیافتهای متناسب در سیاست ضرورت دارد؛ اما در میان این همه آشفتگی ظاهری، هستهی سخت و مقاومی به نام منافع ملی هر کشور قادر است نظم و روابط بینالملل را به خدمت خود بگیرد. از این رو تمام کشورهایی که سامانِ سیاسی مطلوبی دارند در طی نسلها و با تغییر دولتها، همچنان به اصول و مبانی مورد توافق در کشور خود وفادارند و بر روی همانها هزینه و سرمایهگذاری میکنند. فضیلتی که تداوم، پایداری، انباشت اقتصادی و توازن در قدرت را برایشان در پیدارد.
به نظر میرسد عدم قطعیت در سیاست خارجی ایران، به دلیل فقدان اصول و مبانی تعیینکنندهی سیاست نیست. چه بسا از آنجایی که ساختار حاکمیت ایرانی در دورههای مختلف تاریخی به ایفای نقشی هنجارساز و صاحب کرامات در مدیریت جهان علاقهمند بوده، اغلب فهرستی پروپیمان از مبانی و اصول و نظریهپردازیها در دست داشته است. عمدهترین آنها اصل مبارزه با نظم مستقر جهانی و تأکید بر استقلال و جدایی روابط سیاسی از روابط اقتصادی است. پس مشکل چیست؟ چرا دیپلماسی ایران با وجود دکترین خاص خود فاقد انسجام و ثبات و اثربخشی است؟ چرا برههی حساس برای ما تمام نمیشود و همیشه همه چیز در هالهای از عدم قطعیت فرو رفته است و در زمین واقعیت و مقابل بازیگران بینالمللی تا این اندازه آشفتهایم؟
پاسخ در متن همین اصول نهفته است. علاوه بر این که چنین اصولی همه بستههای معرفتی و هویتی ایران را فعال نکرده، همین استوانهها در دکترین سیاست خارجی نشان میدهد که تدوینش تا چه اندازه آرمانگرایانه و کمبهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده است. ویژگیهایی که دیپلماسی ایران را در تزاحم دائمی با منافع کشور قرار میدهد و به جای رقابت در منافع ملموس مثل دسترسی به منابع طبیعی، انسانی و اقتصادی به رقابت ایدئولوژیکی دامن میزند که بازیگر حقیقی ندارد.
رابطهی ایران و آمریکا از مظاهر عدم قطعیت در سیاست خارجی است که به نظر میرسد، ریشه در شکاف کاریزماتیک میان دورهی قبل از سال 68 و بعد از آن دارد. این شکاف، سمپتوم سیاست خارجی است که تپقهای آن گاه و بیگاه بیرون میزند و هزینههای سنگینی هم تحمیل میکند. گویی مخالفان سازشناپذیر و شیفتگان تسلیم هر دو به معنایی روانکاوانه هیستریکاند. چون درست مثل سوژهی هیستریک اصلاً نمیدانند که از جان مردم خود و جهان چه میخواهند؟
یا خود ساختار جهانی غیر قابل قبول است یا قدرتی که در حال حاضر در رأس ساختار قرار دارد؛ اما وقتی دلایل مخالفت با ساختار نظم جهانی را مطرح میکنند، به سادگی روشن میشود که در واقع دوست دارند خودشان در رأس قدرت جهانی و نقش منجی جهانیان قرار داشتند. چرا؟ به این دلیل هستیشناسانهی ساده که هیچ ساختار انسانی و جهانی بدون مناسبات قدرت دوام نمییابد. همانطور که در سیاست داخلی، وجود حاکمیت را باید پذیرفت و در عین حال قدرت آن را همواره تنظیم کرد، در سطح بینالمللی هم باید بازی مشابهی را پذیرفت تا در زمین سیاست واقعگرایی به نتایج ملموس رسید.
از سوی دیگر استقلال تنها در صورتی میتواند برای یک کشور و جهان مفید و مایهی رستگاری باشد که مبتنی بر تصوری از انگارههای جهانشمول سیاست باشد. اینکه کدام نقش من در جهان به نفع من و همه است، نه اینکه لابد نفع من در این است که خودم نقشم را انتخاب کنم. اگر این انگاره از استقلالخواهی بخواهد در جهان محقق شود، حاصلش چیزی جز وضعیت طبیعی هابزی و جنگ همه با همه نیست. در ضمن اگر ملت و دولتی به درجهای از دانایی و بلوغ نرسیده باشد، با مستقل بودنش چه گلی میتواند به سر خودش و بقیه بزند؟
مسألهی اساسی سیاست کلان، این نیست که مستقل از قدرتهای جهانی شویم یا یکسره تسلیم و منحل در آنها شویم. مسألهی دقیق این است که چگونه در تعادل با همین ساختِ قدرت جهانی قرار بگیریم.
در هر حال باید بدانیم منابع قطعی اجتماعی و هویتبخش سیاست خارجی ایران چیست و کجاست؟ چنانچه این تصویر لانگشات را نداشته باشیم در کلوزآپ، هر کنش قهرمانانه و حماسی و تراژیک ما میتواند در کسری از تاریخ به یک دیپلماسی کمیک و مفتضح بدل شود.