نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

هرتزوگ

زمانه‌ای است که در آن کمتر چیزی به اندازه‌ی روشنفکری به زوال رفته و در معرض آسیب بوده است. کسانی آموخته‌اند که باید اندیشید و به لوازم آگاهی دست یافت. گویا روشنفکران از خودگذشتگانی هستند که همه چیز را برای اندیشیدن می‌خواهند؛ اما خودِ اندیشه را برای هیچ چیز. روشنفکر باید در دنیای خودساخته‌اش سیر کند و بیندیشد و آگاهی یابد. او را چه به واقعیت؟ او را چه به تاریخ؟ او را چه به انسان؟ او را چه به خودش؟ او را چه به جهان؟ چنان که هنر برای هنر، سخن برای سخن باشد و آگاهی برای آگاهی.

زوال و ابتذال روشنفکری نتیجه‌ی بی‌سویگی و هرزگی در اندیشیدن است. این گونه است که زندگی روشنفکرانه بی‌سو، مبتذل و هرزه می‌شود. آسیب این نوع ابتذال و هرزگی فکری سخت‌تر است؛ چون حاملان آن نه مردم عادی، بلکه برخی از نخبگان هستند. کسانی که مدعی به روز بودن، در جریان آخرین تحولات جهان قرار داشتن، برخورداری از سواد و دانش و حرفه‌های هنری و ادبی و علمی و غیره هستند و دائم در حال حرف زدن و ارزش‌گذاری اجتماعی دیگران هستند، آن هم بدون این که از آنان خواسته شود.

بخشی از قدرت نوشتاری سال بلو Saul Bellow مرهون ورود او به دنیای روشنفکری و دست یافتن به راهی است که بتواند روشنفکری را به عنوان یکی از مظاهر تأثیرگذار دنیای مدرن، از درون نقد کند. همین طور زیر نور خیره‌کننده‌ی ادبیات دست به ترکیب پیچیده‌ا‌ی از زندگی خصوصی و علایق روشنفکری بزند. او که تمام عمرش در حال آموختن تاریخ و سیاست بوده است، در نهایت رمان‌نویسان را به عنوان تاریخ‌نگارانی می‌بیند که از توانایی بهتری برای نزدیکی به حقایق دنیای معاصر برخوردارند. پس این توانایی را با خود سازگارتر یافته و تقریباً تمام عمر نودساله‌اش را صرف ادبیات می‌کند.

 ادبیاتی که او می‌خواست واقع‌گرا باشد؛ اما از سوی دیگر واقعیت دستانش را می‌بست. سال بلو در سخنرانی دریافت نوبل گفت: «به نویسندگان احترام زیادی گذاشته می‌شود. عموم انسان‌های هوشمند با بردباری با آن‌ها روبرو می‌شوند، به خواندن آثارشان ادامه می‌دهند و ناامیدی‌های پی‌درپی را تاب می‌آورند و امید دارند در هنر چیزی بیابند که از دین، فلسفه، نظریات اجتماعی و علم محض نمی‌شنوند. در مرکز این دغدغه‌ها آرزوی بزرگ سرشار از اندوهی برای خلق روایتی گسترده‌تر، کامل‌تر، انعطاف‌پذیرتر، روشن‌تر و همه‌جانبه‌تر درباره‌ی این‌که ما انسان‌ها چه هستیم، که هستیم و زندگی برای چیست، وجود دارد.»

به این ترتیب در هرتزوگ، سال بلو تمام توان خود را برای خلق روایتی سرگرم‌کننده و در عین حال آزاردهنده از زندگی شخصیتی که بتواند بیشترین حقیقتِ ممکن درباره‌ی زندگی روشنفکران را بگوید به کار برده است. موسی هرتزوگ یک استاد دانشگاه 43 ساله و یهودی است پسر واردکننده‌ی پیاز و مهاجری از روسیه که در شیکاگو بزرگ شده است. یکی از بس بسیارانی که انگیزه داشته‌اند با هوش و توانایی‌های خود دنیا را تغییر دهند؛ موسی هم رویاهای بزرگی در سر پرورانده است. حتی گاهی زندگی‌اش سمت خوبی گرفته است؛ اما اغلب در زندگی روزمره‌اش کامیاب نبوده است.

پس او مأموریت روشنفکرانه‌ی خود را «استخوان‌شکنی از خودخواهی و رشد خود» می‌داند، اما ظاهراً به عنوان پدر، عاشق، شوهر، نویسنده، دانشگاهی شکست خورده است و هر روز و هر شب با واقعیتی روبرو می‌شود که احتمال دارد روان او را از هم گسیخته و پریشان کند:

«زندگی‌اش آن طور که در اصطلاح می‌گویند، تباه شده بود. ولی چون زندگی‌اش از اول هم چیزی نبود، پس چندان هم جای تأسف نداشت.»

در طی داستان هرتزوگ مشغول نوشتن نامه است. تقریباً برای هرکسی که در زندگی‌اش بوده، از همسران سابقش مادلین و دیزی و معشوقه‌‌اش رمونا  تا شهردار و کشیش، حتی به رئیس‌جمهور آمریکا و هایدگر و نیچه و اسپینوزا نامه می‌نویسد و ما از خلال نامه‌های او تمام کسانی را می‌شناسیم که آدم‌هایی کوته‌فکر، شیاد و چرب‌زبان و در عین حال فریبنده بوده‌اند و می‌خواسته‌اند او را با درس‌های واقعیت تنبیه کنند.

اما هرتزوگ در نمایشی از اشارات عالمانه‌ای که خود به راه انداخته است، غرق شده است:

«جان به در بردن! تا زمانی که ندانیم اوضاع از چه قرار است. تا زمانی که وقت آن برسد که اثر مفیدی بر جا بگذاریم (مسئولیت شخصی در مقابل تاریخ یک ویژگی فرهنگ غرب که در کتاب‌های عهد قدیم و جدید ریشه دارد و همین طور عقیده‌ی بهبود مداوم زندگی بشر در روی زمین) به چه وسیله‌ی دیگری می‌شود اشتیاق مسخره‌ی هرتزوگ را تفسیر کرد؟ ... خدایا من برای جنگیدن در راه هدف مقدس تو شتافتم. ولی دائم سکندری خوردم و هرگز به صحنه‌ی مبارزه نرسیدم.»

اشتیاق هرتزوگ برای خوب بودن و کامل بودن، منبعِ کمدی جذاب کتاب است. هرتزوگ همان انسان مدرنی است که با توسل به دانستن و آگاهی می‌خواهد طرحی نو بیفکند؛ اما نتیجه ناامیدکننده است. انسان مدرن از جامعه ناراضی و سرخورده است. این‌جا سال بلو به عنوان نویسنده‌ی قرن بیستمی می‌تواند لحن سوگ‌آمیزی به خود بگیرد، چنان که به گفته‌ی خودش ابتدا این گونه بوده و در کارهای ابتدایی نوشتنش معلق بود؛ اما هنگام نوشتن هرتزوگ از بین شِکوِه کردن و کمدی، دومی را انتخاب می‌کند؛ چون پرانرژی‌تر و عاقلانه‌تر است، اصلاً آدم‌های شکست‌خورده ترجیح می‌دهند شوخ‌طبعی کنند. بنابراین طنز یهودی خاص و جانداری بر متن کتاب سایه افکنده است.

به اعتقاد او اندوهگینی اگر فرصت جولان بیش از حد بیابد، لاجرم به مهمل‌گویی می‌انجامد و این روزها همه به اندازه‌ی کافی مهمل شنیده‌اند. سال بلو در مصاحبه‌ای گفته است : «از آن چه تا امروز انجام داده‌ام؛ به جز شکل کمدی رضایت ندارم. نمی‌توانم خودم را به خاطر این که اخلاق‌گرای سخت‌گیری نیستم سرزنش کنم. همیشه می‌توانم این بهانه را بیاورم که به هر حال من چیزی جز یک داستان‌نویس نیستم... نمی‌دانم هرتزوگ را چند بار نوشتم اما آن قدر نوشتم که پیدایش کردم.»

او به شکلی رادیکال علاقمند بود که گنجایش ذهنی و قدرت و فضیلت انسان‌ها نه از روی حرف‌ها و افکار بلکه از روی زندگی روزمره‌شان سنجیده شود. انسانی که با فرارفتن از زندگی روزمره در حال رویا ساختن است، به شدت در معرض ابتذال قرار دارد و قهرمانی که بخواهد در مقابل این ابتذال مقاومت کند، زمینه‌ی تراژدی را می‌سازد.

قهرمان سال بلو در هرتزوگ از جنس همین انسان‌های درمانده‌ی مبتلا به تراژدی است. کسانی که تمایل به رویاپردازی دارند، جست‌و‌جوگرند، رویای انجام کارهای ناممکن را دارند، روشنفکرهای خوره‌ی کتاب هستند؛ اما نهایتاً در چالش روشنفکری و روزمرگی یا رویا و ابتذال به آدم‌هایی منفعل، واداده و زودرنج تبدیل می‌شوند.

 بنابراین می‌شود گفت بُن‌مایه‌ی این کتاب پرداختن به نوعی هوش ناامیدکننده است. به عقیده‌ی نویسنده این هوش روشنفکرانه می‌تواند محصول شکست‌خوردن نهادی آزادی‌خواه به نام دانشگاه باشد و به انسان مدرنی بینجامد که همیشه از جامعه و دیگران ناراضی است. مثل هرتزوگ روشنفکری یهودی که مونولوگ درونی‌اش از حرف‌های پوچ تا متعالی را در برمی‌گیرد. جهان اطرافش اصلاح‌ناپذیر و واقع‌گراست.

 اما  قهرمان در نهایت دست به جنایت نمی‌زند و از خلال آگاهی‌‌های ظاهراً بی‌کاربردش روزنه‌ای امیدوارانه می‌یابد که به زندگی کردن بیارزد. ترکیب این پیچیدگی است که کار سال بلو را متمایز می‌کند. بیرون کشیدن امید از دل آگاهی.  با خواندن هرتزوگ علاقه‌ی سال بلو به شخصیت‌های روشنفکر و لفاظ که دائم در حال حرف زدن هستند روشن می‌شود. کسانی که وی از دست انداختن آن‌ها لذت می‌برد. گفته شده برخی مثل بلوم این لحن نیشدار او را «شاهکار کوچک خاکستری» دانسته‌اند و برخی دیگر مثل ناباکوف او را «متوسطی بدبخت» نامیده‌اند.

   بلو درکتابش، هرتزوگی ساخته است که در اولین قدمِ روشنفکری، زندگی خودش را پذیرفته ولی می‌خواسته تغییر کند:

«او سرسختانه، لجوجانه، کورکورانه ولی بدون هشیاری و شهامت کافی خواسته بود که هرتزوگی عالی باشد. هرتزوگی که شاید با بی‌دست‌وپایی می‌خواست دارای آن چنان صفات درخشانی باشد که خود تصویر مبهمی از آن داشت. درست است که او بیش از اندازه و فراتر از استعدادها و قدرت‌هایش پیش رفته بود؛ ولی این مشکل بی‌رحمانه‌ای است که گریبان‌گیر آدم‌هایی می‌شود که انگیزه‌های قوی و حتی ایمان دارند؛ ولی از عقاید روشن تهی هستند.»

موسی هرتزوگ به عقل اعتقاد دارد؛ اما پس از فروپاشی ازدواج دومش با مادلین، که او را به مرز خودکشی و جنایت می‌برد، دچار یک بحران طولانی مدت عصبی شده است. برای مثال در کارهای دانشگاهی‌اش با تکیه بر عقلانیت از روند فعلی بحران در اخلاق ابراز تأسف می‌کند؛ با این وجود یک روشنفکر رمانتیک درمانده در مقابل همسرش باقی می‌ماند. مادلین که مسیحی شده و از او طلاق گرفته و حالا همراه دخترکشان با صمیمی‌ترین دوست سابق هرتزوگ زندگی می‌کند، شخصیت بزرگی است. او معصومانه زیبا، جذاب و درخشان است. در حال کار برای دکترای تاریخ کلیسای روسیه با هدف این است که مانند ققنوس از خاکستر شهرت علمی شوهر سابق خود بلند شود. مادلین در خانه شلخته و در رختخواب یک عوضی است، در گفتگو با روشنفکران آزاد خیره‌کننده است. اوست که با رفتنش تمام جنبه‌های فردی، مذهبی اجتماعی هرتزوگ را زیر سؤال می‌برد. او را به بحث با نمایندگان انواع نحله‌های فکری و ادبی و فکری وامی‌دارد. در همین مباحثه‌ها و از دل یک کاتارسیس هرتزوگ به رازی دست می‌یابد؛ این‌که زندگی ارزش زیستن دارد. حتی وقتی در مسیرش باید از منطقه‌ای بسیار گل‌آلود و پرسروصدا بگذری تا به نتیجه‌ای ناب برسی.

ما هرتزوگ را می‌خوانیم و با خود فکر می‌کنیم، چه ایده‌ی جالبی برای خلق شخصیتی است که در سر خود برای همه نامه می‌نویسد! چرا کسی قبلاً به این فکر نکرده بود؟ اما تازگی شکل روایت جای دیگری است. داستان دو راوی اول شخص و سوم شخص دارد که استادانه در هم تنیده شده‌اند. لغزیدن بین دو زاویه‌ی دید از یک شخصیت واحد، حس ناب و جسورانه‌ای به خواننده‌ی کتاب می‌دهد. هرتزوگ در آن واحد سوژه‌ای است که باید شناخته شده و درس عبرت باشد که «او» خوانده می‌شود و هم رنج و مصیبتی است که «من» نام دارد. لذت تاب خوردن بین این دو به خواننده تقدیم می‌شود. به این ترتیب نویسنده نوعی چندصدایی یا چند ذهنی‌سازی را با موفقیت در هرتزوگ پیاده کرده است.

او می‌خواست حتی‌الامکان واقع‌گرا باشد و همین واقعیت به او دیکته می‌کرد که قهرمانش، قهرمان نباشد. نه در عشق ورزیدن نه در رویاهای روشنفکرانه‌اش. برای همین دنیای هرتزوگ در ابتدا جای غمزده‌ای است حتی جای دنجی نیست؛ چون فردیت و هویتی در آن ندارد:

«آدم چهل ساله باشد و چنین شهرت سخیفی به هم بزند! پیشانی‌اش خیس شد. چنین حماقتی مستوجب مجازات‌های شدیدتری بود... مستوجب بیماری یا زندان ... خودآزاری بیش از اندازه هم برایش جالب نمی‌نمود. کار به دردبخوری نبود. شاید احمق نبودن، آن قدرها ارزش نداشت که آدم شقوق ناگوار دیگر را بپذیرد. به هر حال آن آدم غیراحمق چه کسی است؟ قدرت‌پرستی که عامه را متمایل به خواسته‌های خود می‌کند؟ روشنفکر عالمی که بر یک بودجه‌ی چند میلیاردی نظارت می‌کند؟ سیاست‌مداری تیزهوش روشن‌بین و سرسخت یک تشکیلات واقع‌گرا؟ آیا بهتر نبود اگر یکی از این‌ها می‌بود؟»

این قطعات را که می‌خواندم دوست داشتم مترجم چیره‌ دست‌تری کتاب را ترجمه می‌کرد. معلوم نیست بر سر نثر انگلیسی پرمایه‌ای که گفته می‌شود به خاطر تسلط سال بلو به زبان ییدیش، جذاب و پرانرژی نوشته شده چه آمده است. ترجمه‌های دیگری اگر در کار باشد من ندیده‌ام.‌

به هر صورت هرتزوگ درطی داستان همیشه به دنبال بهبود و تغییر افکارش است؛ اما در ادامه چیزی در حال و هوای مجموعه‌ی زندگی‌اش تغییر نمی‌یابد:

«غرور، خشم، عقلانیت زیادی، تمایلات همجنس‌گرایانه، رقابت‌جویی، بی‌اعتمادی به عواطف، بی‌ظرفیتی در مقابل انتقاد، فرافکنی‌های خصمانه، اوهام ... همه‌اش جور در می‌آمد ... همه‌اش.»

اما نکته این‌جاست که هرتزوگ به شکلی بنیادی یاد گرفته است، توسط عقاید دیگران یا روایت آنان از واقعیت بلعیده نشود. همین ویژگی با ظرافت او را از روشنفکری بی‌سو و هرزه چنان که در ابتدای این متن گفتم، متمایز می‌کند. نویسنده در این کتاب با ساختن شخصیت هرتزوگ پرسیده است که چطور می‌شود در مقابل کنترل‌های عریض و طویل این جامعه مقاومت کرد، بدون این که به فردی نیهیلیست تبدیل شد و از شورشی بی‌محتوا اجتناب کرد؟ پرسیده است که آیا راه‌های دیگر و خوش‌خلقانه‌تری از مقاومت و آزادی انتخاب وجود دارد؟ خواسته است بگوید ممکن است حقیقت همیشه هم این‌قدر کیفردهنده نباشد ... ممکن است حقایقی هم پیدا شوند که در طرف زندگی باشند:

«اگر بخواهیم مثل انسان و مخلوق زندگی کنیم باید خیلی افکار را از گردونه خارج سازیم. گاهی به نظر می‌رسد که ما هفته‌ای هفت روز به محاکمه کشیده می‌شویم، سؤالها را جواب می‌دهیم، موضع خود را برای دیگران روشن می‌سازیم؛ ولی کی زندگی می‌کنیم؟ اگر لازم باشد که قضاوت‌های بی‌وقفه‌ای ارائه دهیم چطور زندگی کنیم؟»

البته در جاهایی قهرمان روشنفکرِ گریخته از چنگ اگزیستانسیالیسم پوچ‌گرای زمانه‌ی خود، در عین محافظه‌کاری با هابز موافقت کرده است:

«اگر قدرت مرعوب‌کننده‌ای در میان نباشد، انسان‌ها هیچ لذتی از معاشرت با یکدیگر نخواهند برد و به جای آن اندوهی فراوان نصیب‌شان خواهد شد. همیشه یک قدرت مرعوب‌کننده وجود دارد و آن وحشت، انسان است.»

برخی از نقدها کارهای سال بلو را بهره بردن از انواع تدابیر برای دادن سرمشق‌هایی طلبکارانه به یهودیان دانسته‌اند و با گواه آوردن از شخصیت‌های خوب و بد کتاب هرتزوگ که آن را خاص‌ترین و یهودی‌ترین کتاب او می‌دانند، این ظن را تقویت کرده‌اند. به نظرم با توجه به این که مورد هجمه‌ترین شخصیت کتاب خود هرتزوگ است، چنین ظنی اعتبار چندانی ندارد و حتی اگر هم داشته باشد باعث نمی‌شود از روایت و نثر پرانرژی سال بلو بهره نبریم. به علاوه عقاید و زندگی وی نشان می‌دهد به لحاظ سیاسی و دینی به هیچ نوع جزم اندیشی باور نداشته است.

به نظرم کتاب او حتی به گفته‌ی برخی از منتقدانش، ضدروشنفکری هم نیست. فقط با صدای بلند به ناممکنی سنتزی روشنفکرانه می‌خندد که می‌خواهد همه‌ی خواسته‌های تاریخی بشر را برآورده کند. روشنفکران او اغلب «دلقک‌هایی طناز با اندیشه‌های متعالی» هستند، افرادی که به طور پوچ و بیهوده‌ای، هوس می‌کنند توضیحات کامل بدهند، از قلمرو ایده‌ها کمک می‌گیرند، اما زندگی خودشان گیج و مغشوش است و در انتها می‌فهمیم فهم و روابط آن‌ها با ایده‌ها دست کم در موارد زیادی سطحی و حداقلی است. منظور از روابط با ایده‌ها، آگاهی کامل به همه‌ی مسائل اساسی است. به نظر می‌آید رمان‌نویس اشتباه می‌کند اگر یک روایت از تاریخ را پایه‌ی خلاقیت نوشتاری خود قرار بدهد و حرف آخر را بزند، بهتر است نویسنده به مفهوم خود از زندگی اعتماد کند؛ کمتر جاه‌طلبانه است و بیشتر احتمال راست گفتن دارد و این همان کاری است که بلو کرده است.

شناسه‌ی کتاب : هرتزوگ / سال بلو / فرشته داوران / نشر پیکان

 

شرط عقل است جَستن از درها

جهت‌گیری‌های سیاست خارجی ایران تاکنون نشان می‌دهد، ماتریسی از عدم قطعیت تمام سطوح آن را در برگرفته است؛ چه در سطح تدوین اصول و دکترین سیاست خارجی که هنوز هم پس از چهار دهه، توافقی برخوردار از کل منابع و سرمایه‌های اجتماعی بر سر آن صورت نگرفته است و چه در سطح تکنیک‌ها و فنون دیپلماسی و سیاست‌های اجرایی که همچنان سردرگم و فاقد انسجام و یک‌پارچگی است.

اگر چه شرایط نظام جهانی و بازیگرانش همواره در تغییر و تحول است و انتخاب رهیافت‌های متناسب در سیاست ضرورت دارد؛ اما در میان این همه آشفتگی ظاهری، هسته‌ی سخت و مقاومی به نام منافع ملی هر کشور قادر است نظم و روابط بین‌الملل را به خدمت خود بگیرد. از این رو تمام کشورهایی که سامانِ سیاسی مطلوبی دارند در طی نسل‌ها و با تغییر دولت‌ها، هم‌چنان به اصول و مبانی مورد توافق در کشور خود وفادارند و بر روی همان‌ها هزینه و سرمایه‌گذاری می‌کنند. فضیلتی که تداوم، پایداری، انباشت اقتصادی و توازن در قدرت را برای‌شان در پی‌دارد.

به نظر می‌رسد عدم قطعیت در سیاست خارجی ایران، به دلیل فقدان اصول و مبانی تعیین‌کننده‌ی سیاست نیست. چه بسا از آن‌جایی که ساختار حاکمیت ایرانی در دوره‌های مختلف تاریخی به ایفای نقشی هنجارساز و صاحب کرامات در مدیریت جهان علاقه‌مند بوده، اغلب فهرستی پروپیمان از مبانی و اصول و نظریه‌پردازی‌‌ها در دست داشته است. عمده‌ترین آن‌ها اصل مبارزه با نظم مستقر جهانی و تأکید بر استقلال و جدایی روابط سیاسی از روابط اقتصادی است. پس مشکل چیست؟ چرا دیپلماسی ایران با وجود دکترین خاص خود فاقد انسجام و ثبات و اثربخشی است؟ چرا برهه‌ی حساس برای ما تمام نمی‌شود و همیشه همه چیز در هاله‌ای از عدم قطعیت فرو رفته است و در زمین واقعیت و مقابل بازیگران بین‌المللی تا این اندازه آشفته‌ایم؟

پاسخ در متن همین اصول نهفته است. علاوه بر این که چنین اصولی همه بسته‌های معرفتی و هویتی ایران را فعال نکرده، همین استوانه‌ها در دکترین سیاست خارجی نشان می‌دهد که تدوینش تا چه اندازه آرمان‌گرایانه و کم‌بهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده است. ویژگی‌هایی که دیپلماسی ایران را در تزاحم دائمی با منافع کشور قرار می‌دهد و به جای رقابت در منافع ملموس مثل دسترسی به منابع طبیعی، انسانی و اقتصادی به رقابت ایدئولوژیکی دامن می‌زند که بازیگر حقیقی ندارد.

 رابطه‌ی ایران و آمریکا از مظاهر عدم قطعیت در سیاست خارجی است که به نظر می‌رسد، ریشه‌ در شکاف کاریزماتیک میان دوره‌ی قبل از سال 68 و بعد از آن دارد. این شکاف، سمپتوم سیاست خارجی است که تپق‌های آن گاه و بی‌گاه بیرون می‌زند و هزینه‌های سنگینی هم تحمیل می‌کند. گویی مخالفان سازش‌ناپذیر و شیفتگان تسلیم هر دو به معنایی روانکاوانه هیستریک‌اند. چون درست مثل سوژه‌ی هیستریک اصلاً نمی‌دانند که از جان مردم خود و جهان چه می‌خواهند؟

یا خود ساختار جهانی غیر قابل قبول است یا قدرتی که در حال حاضر در رأس ساختار قرار دارد؛ اما وقتی دلایل مخالفت با ساختار نظم جهانی را مطرح می‌کنند، به سادگی روشن می‌شود که در واقع دوست دارند خودشان در رأس قدرت جهانی و نقش منجی جهانیان قرار داشتند. چرا؟ به این دلیل هستی‌شناسانه‌ی ساده که هیچ ساختار انسانی و جهانی بدون مناسبات قدرت دوام نمی‌یابد. همان‌طور که در سیاست داخلی، وجود حاکمیت را باید پذیرفت و در عین حال قدرت آن را همواره تنظیم کرد، در سطح بین‌المللی هم باید بازی مشابهی را پذیرفت تا در زمین سیاست واقع‌گرایی به نتایج ملموس رسید.

از سوی دیگر استقلال تنها در صورتی می‌تواند برای یک کشور و جهان مفید و مایه‌ی رستگاری باشد که مبتنی بر تصوری از انگاره‌های جهان‌شمول سیاست باشد. این‌که کدام نقش من در جهان به نفع من و همه است، نه این‌که لابد نفع من در این است که خودم نقشم را انتخاب کنم. اگر این انگاره از استقلال‌خواهی بخواهد در جهان محقق شود، حاصلش چیزی جز وضعیت طبیعی هابزی و جنگ همه با همه نیست. در ضمن اگر ملت و دولتی به درجه‌ای از دانایی و بلوغ نرسیده باشد، با مستقل بودنش چه گلی می‌تواند به سر خودش و بقیه بزند؟

مسأله‌ی اساسی سیاست کلان، این نیست که مستقل از قدرت‌های جهانی شویم یا یکسره تسلیم و منحل در آن‌ها شویم. مسأله‌ی دقیق این است که چگونه در تعادل با همین ساختِ قدرت جهانی قرار بگیریم.

در هر حال باید بدانیم منابع قطعی اجتماعی و هویت‌بخش سیاست خارجی ایران چیست و کجاست؟ چنان‌چه این تصویر لانگ‌شات را نداشته باشیم در کلوزآپ، هر کنش قهرمانانه و حماسی و تراژیک ما می‌تواند در کسری از تاریخ به یک دیپلماسی کمیک و مفتضح بدل شود.



پایان دموکراسی

هرچه انتخابات نزدیک‌تر می‌شود نگرانی بابت یک «شکاف» بنیادین هم بیشتر می‌شود. شکاف بین آن چیزی که به مردم وعده داده می‌‌شود و آن‌چه به عنوان یک کل در جامعه اتفاق می‌افتد.

تمام توان سیاسی افراد و گروه‌ها به فروش گذاشته می‌شود، تا خود را نماینده‌ی همه‌ی مردم جا بزنند و به بیگانگی حاد میان مردم و قدرت خاتمه بدهند. گویی یک‌باره جایگاهی فراتر از وضعیت نمایان شده است و پنداری قدرتِ بی‌چهره‌ای فراتر از منافعِ جناح‌های فعلی ظاهر شده است، طوری که وقتی به قدرت برسد، می‌تواند همه‌ی فضاهای خالی را پرکند. اما قدرتی که چهره ندارد و خود را تجلی مستقیم کل جامعه می‌داند، خطرناک است. اولین پیامد بی‌چهرگیِ قدرت، ادغام مردم در سازوکار تثبیت قدرت و در نتیجه انفعال آن‌ها در پیگیری خواسته‌هایشان است؛ آن هم به اسم مشارکت فعالانه‌ی مردم در انتخابات و رفتن شتابان به سوی دموکراسی!

 واقعیت این است، چیزی که در قالب انتخابات، مشارکت و بیان مطالبات مردم نامیده می‌شود، به ناچار چیزی جز تبدیل کردن عجزِ ندانستن و نتوانستن، به فضیلت نیست. البته از دموکراسی هم‌چنان و به ناگزیر تعریف و تمجید می‌شود. درست مثل چرچیل، زمانی که تجربه‌ی فاجعه‌آمیز فاشیسم شکست خورده بود و تجربه‌ی استالینیسم هم مقابل چشمانش بود؛ اما واقعیت ‌این است که انتخابات می‌تواند خالی از هر گونه تعهدی به حقوق دموکراتیک برگزار شود. اصلاً اغلب انتخابی به آن معنا وجود ندارد. حرف زدن و لفاظی با دموکراسی هنوز خواسته‌های افکار عمومی را ارضا می‌کند و اقتدارگرایان نیز هم‌چنان به برگزاری انتخابات تشریفاتی ادامه می‌دهند.

نتیجه‌ی همین فرایند تکراری دست‌کم در کشور ما این است کسانی که رأی نمی‌دهند، کسانی را که به هر دلیلی در انتخابات شرکت می‌کنند را مقصر مشکلات و دوام وضعیت فعلی می‌دانند. در مقابل کسانی که رأی داده‌اند، اگر با پشیمانی عذر نخواسته باشند، می‌گویند به امید عوض شدن وضعیت رأی داده‌اند و چه بسا اگر این کار را نمی‌کردند، حالا باید اوضاع بدتری را تجربه می‌کردند. این دور باطل می‌تواند مدت درازی دوام بیاورد و مدیریت‌ناپذیر باقی بماند.

جالب است که حالا دیگر تناقضِ درونی دموکراسی حتی بدون دنباله‌ها و پسوندهای ناچسب، در برای یک‌جا جمع کردن هویت و تشخص فردی و منافع اجتماعی به روشنی از پرده بیرون افتاده است. ابتدا صحنه طوری چیده می‌شود که گویی کنش دیگری جز شرکت در انتخابات وجود ندارد؛ اما بساط انتخابات که برچیده می‌شود، مصادف با همان زمانی است که رأی‌دهندگان احساس می‌کنند برای چند سال دیگر گیر افتاده‌اند. آن‌ها ایده‌ی یک تغییر مهم برای حل مشکلات‌شان را دوست دارند؛ ولی حقیقتاً هیچ چیزی را که به طور اساسی متفاوت باشد نمی‌خواهند.

این که بتوانیم آزادانه و حتی با چند گزینه‌ی محدود انتخاب کنیم، لذتی فوری و کوچک به همراه دارد. این دلیل تشکیل صف‌هایی برای شرکت در انتخابات در کشورهایی است که فکر می‌کنند برای امروزی شدن باید دموکراسی را با هر ضرب و زور و پسوندی که شدنی است، ترتیب داد و نیز برای رأی‌دهندگانی که هنوز دنبال رأی خود می‌گردند و حقوق بشر را با دموکراسی خلط کرده‌اند. در حالی که آزاد بودن، احترام به حیثیت مستقل انسانی و منافع دراز مدت برای رأی‌دهندگان در بسیاری از کشورها هنوز محسوس نیست و در مرحله‌ی وعده است و چه بسا برای همیشه وعده باقی بماند.

دیوید رانسیمن David Walter Runciman   استاد برجسته و مدیر دپارتمان سیاست و روابط بین‌الملل دانشگاه کمبریج در آخرین کتاب خود با عنوان How Democracy End? که با عنوان «پایان دموکراسی» در ایران ترجمه و منتشر شده است، می‌خواهد به آن خطرات بالقوه‌ای که می‌تواند دموکراسی را به ضد خود تبدیل کند، نگاهی بیندازد. متن او با زبانی شفاف و با استفاده از مصادیق کنونی سیاست مستقر در جهان، مثل اقبال مردم به ترامپ و رأی مردم بریتانیا به برگزیت و پدیده‌ی اردوغان و ... نوشته شده است. این متفاوت است با کتاب دیگری در نقد دموکراسی به همین نام پایان دموکراسی که توسط ژان ماری گنو نوشته شده و عبدالحسین نیک گهر آن را به فارسی برگردانده است.

 از نظر رانسیمن نظام‌هایی که دموکراسی را وعده می‌دهند، فقط حل مشکلات را پشت گوش می‌اندازند. واقعاً نمی‌دانیم که پشت این گوش چیست که گنجایش این همه بحران را دارد و نمی‌دانیم که تا کی این کار ادامه خواهد داشت؟

امروز حق شرکت در انتخابات دیگر کافی نیست، افراد به دنبال شأن و منزلتی هستند که به همراه به رسمیت شناختن کیستی‌شان می‌آید و می‌خواهند سهمی از منافع مادی دموکراسی هم داشته باشند. آن‌ها نمی‌خواهند که صدایشان فقط شنیده شود و پشت گوش انداخته شود، آن‌ها می‌خواهند که به سخنان آن‌ها توجه شود. انتخابات باعث می‌شود که  همه با صبر و حوصله یا حداکثر کمی جنبش منتظر‌ بمانند و با مشکلات بی‌شمار دست و پنجه نرم کنند. کسی نمی‌داند که منتظر چیست. در واقع تغییر می‌خواهند ولی منتظر دگرگونی‌های بزر‌گ نیستند؛ اما بعد از مدتی انتظار به کار اصلی‌شان تبدیل می‌شود.

رانسیمن به دنبال توضیح‌دادنِ وضعیت نه چندان مطلوبی است که حتی دموکراسی‌های ثبات‌یافته‌ی غربی به آن مبتلا شده‌اند. خطراتی که از هر سو دموکراسی‌ها را به محاصره درآورده و مورد هجمه قرار داده است: هوچی‌گران پوپولیست، نظامیانی که می‌خواهند زودتر یونیفورم‌هایشان را آویزان کنند و پشت میز سیاست بنشینند، اقتدارگرایان، ملی‌گرایان، بنیادگرایان و انواع «گرایان» که در کمین فرصت برای کسب قدرت نشسته‌اند.

می‌توان پرسید با این حساب ما که گویا دیر زمانی است بعد از مشروطه سودای دموکراتیک شدن در سر می‌پرورانیم، از این کتاب چه طرفی می‌توانیم‌ ببندیم؟ راه‌حل ما دلبستگانِ ایرانی مانده در حسرتِ دموکراسی چیست؟ انتظار یک راه‌حل قطعی و بی‌نقص بیهوده و ناممکن است.

نویسنده هم هرگز داعیه‌ی ارائه‌ی راه‌حل ندارد؛ حتی به روشنی می‌گوید که بخشی از مشکل ما همانا «مشکل‌گشایان» هستند؛ یعنی کسانی که برای مشکلات فعلی راه حل‌های آسان دم‌دستی ارائه می‌دهند.

اما دنیا با سرعت زیادی در حال تغییر است، ما هم ناچاریم نیم‌نگاهی به سرنوشت ملل دیگر بیندازیم تا شاید چشم‌اندازی برای خود ببینیم. با مطالعه‌ی دقیق تجربه‌ی تاریخی و آزمون و خطی بشر در سیر طولانی حکومت‌ها چشم ما بر وضعیت کنونی و آینده احتمالی‌مان باز خواهد شد و بهتر می‌توانیم برای سرنوشت خود تصمیم بگیریم.  

ما هنوز فرصتی برای دموکراسی قائلیم، منتظریم که ببینیم چطور از آب در خواهد آمد؛ اما در سوی دیگر بد نیست ببینیم که دموکراسی‌ها دارند باعث وقوع چیزهای کاملاً احمقانه‌ای می‌شوند.

برخلاف اسمی که برای کتاب در ترجمه‌ی فارسی انتخاب شده و مترجم توضیحی درباره‌اش نداده است، رانسیمن در این کتاب نمی‌خواهد از پایان دموکراسی دفاع کند یا حتی ادعا کند که عصر دموکراسی به پایان آمده است. هدف او بیشتر پرداختن به تهدیدهایی است که می‌تواند دموکراسی را زودتر به پایان برساند و پرداختن به این‌که اگر پایانی در کار باشد می‌توان چیز بهتری جای آن گذاشت؟ گویی دموکراسی به سنین میانسالی و فرسودگی خود رسیده باشد و ممکن است در مقابله با تمایلات اقتدارگرایانه، فاجعه‌های زیست‌محیطی، چیرگی پرشتاب فناوری و کودتای نظامیان و ... تاب نیاورد. مثلاً بعید نیست  دیکتاتوری آهسته درونِ نهادهای آن بخزد و جا خوش کند، طوری که دیگر نتوان از دستش خلاص شد؛ یا فناوری دنیای مجازی که ادعا می‌کند صدای بی‌صدایان شده است قدرت لفاظان و هوچی‌گران را هم افزایش دهد یا سیاست دموکراتیک را به هوش مصنوعی ماشین‌‌ها بسپارد و سلطه‌‌ی غیرانسان به انسان را محقق کند.

به این ترتیب در روند دموکراتیک شدن مشکلات بسیاری حل شده‌اند ولی مشکلات دیگری خودشان را نشان داده‌اند. هنوز هم سیاست‌مداران دموکراسی را تا جایی خوب می‌دانند که خودشان پیروز انتخابات باشند، یعنی رقیبان مشروعیتی برای کسب قدرت ندارند و ادعا می‌کنند تنها خودشان صدای صادقانه‌ی مردم هستند. هنوز مردم به آسانی جذب کسانی می‌شوند که علاوه بر دموکراسی، وعده‌های شیرین هم می‌دهند و مدام نظرشان را تغییر می‌دهند.

رأی‌دهی و انتخابات مردم را آگاه‌تر نمی‌کند و اگر تغییری در آن‌ها به وجود آورد این است که آن‌ها را احمق‌تر می‌کند، چرا که دموکراسی به پیش‌داوری‌ها و نادانی‌های مردم به نام دموکراسی، شأن و منزلت می‌بخشد. بعضی از اشکال برگزاری انتخابات دموکراسی را از درون متزلزل کرده و تخریب می‌کند. مشکل دموکراسی این است که تواناییِ اقناع خوبی دارد، در حالی که درون آن، هیچ دلیلی برای آگاه‌تر شدن نداریم. چشم‌بسته به سمت دموکراسی رفتن به ما می‌گوید همین راهی که می‌رویم، خیلی خوبیم، در حالی که ممکن است چنین نباشد. دموکراسی هنوز هم به خوبی از پس پنهان کردن فرسایش تدریجی خود بر می‌آید.

کتاب رانسیمن را خوبست بخوانیم؛ چون برای درک موقعیت فعلی‌مان به آگاهی از جایی که ایستاده‌ایم نیاز داریم؛ مبادا برای برقراری چیزی که در حال از هم گسیختن است، هزینه‌ی بیش از حد بپردازیم و خودمان را به نابودی بکشانیم. البته که آگاهی از پشتِ پرده‌ی دموکراسی انتخاباتی کافی نیست. اصلاً یک نقد مهم به بدنه‌ی روشنفکری ما شاید این باشد که اغلب بر این باور بوده‌اند که آگاه شدن همان و عملی شدن هم همان. بیشتر اوقات بیش از اندازه تکیه کردن به آگاهی و آگاه کردن مردم، باعث غفلت آنان از ساختارها و موقعیت‌ها و زمینه‌ها شده است. در فهم از دگرگونی‌های اجتماعی و سیاسی نمی‌توان فقط به ساحتِ فکر اصالت داد، باید دید در عمل به نامِ آن فکر چه اتفاقی می‌افتد؟

پس این‌طور نیست که راه بیفتیم و فقط دم از دموکراسی بزنیم و به فرهنگ مردم بچسبیم، به امید این‌که دیگر پیامدهای مطلوب اجتماعی و سیاسی هم یکی‌یکی از راه خواهند رسید. از دموکراسی نمی‌توان و نباید ایدئولوژی ساخت. همین دموکراسی در اجرا پیچیدگی‌ها و تناقض‌های فراوانی دارد؛ اما کمتر می‌توان سیاست‌مدار و روشنفکر ایرانی را یافت که به هر شکلی توصیه و نظریه‌پردازی نکند یا نخواهد ایران را دموکراتیک کند. شاید حالا زمان خوبی باشد برای این که به جای تکرار طوطی‌وار مزایای دموکراسی از خودمان بپرسیم چرا این‌جا دموکراسی این همه سال مطرح شده و روی کاغذ و نوک زبان‌ها باقی مانده و تأثیر سیاسی نداشته است؟ یا امروز دموکراسی‌های باثباتِ دنیا با چه گرفتاری‌هایی مواجه‌اند که ممکن است ما هم دموکراسی را نچشیده به آن‌ها مبتلا شویم و فقط هزینه بدهیم؟ یا مردم از دموکراسی چه می‌خواهند و به چه قیمتی؟ این همان‌جایی است که می‌توان لاک نظریه را موقتاً ترک کرد و به صورت انضمامی به جایگزین‌های عملی و کنش‌گرانه هم فکر کرد.

دموکراسی‌ها تنها در یک چیز خوب عمل می‌کنند و آن عقب‌راندن روز موعود است. پشت گوش دموکراسی ظاهراً فراخ‌تر از آن است که ما فکر می‌کنیم.

 

شناسه‌ی کتاب: پایان دموکراسی/ دیوید رانسیمن / ترجمه‌ی حسین پیران / فرهنگ نشر نو