اینکه جهان با رویش نخستین گل از ورای سرمای سخت، به شور و شکفتگی میرسد و زمین و هر سکونی، از جمله سکوت در این آستانه را به حرکت و سخن درمیآورد، نامش «بهار» است. اینجا در سرزمین من، شورانگیزی بهار فقط برای زندهشدن طبیعت نیست. برای این است که مثلاً یادم میآورد، چگونه مردمانی هستیم که خود خزانیم و دم از شوق بهاران میزنیم. چگونه شوریدهروزگار و پراکندهخاطریم؛ اما پشت خوشههای پریشان رویاها و اندوه و خشم خویش، روحی شرابی داریم. پس از هر یخبندان باز زندهایم و زنده میمانیم، حتی اگر تازیانههای جبر تاریخ و جغرافیا تن نحیفمان را بیشتر بنوازد و ناگهان دلمان بگیرد از فاصلهی بین چیزی که میخواستیم و چیزی که هستیم.
امیدواری برای من اگر موضعی جمعی، آگاهانه و فعال برای ایجاد تغییر باشد جلوهی بهار است؛ پس برای تو که دوست منی، همسایه و همشهری و هممیهن و همجهان منی، تکهای از بهار میشوم و امیدواری بهارانه را پاس داشته و ارج مینهم.
اگر چه سکوت تنها واحهای برای آسودنی کوتاه است و پای فشردن آدمی بر سکوت ترسناک است و چه بسا هر زندگیای را در خود غرق کند؛ اما در روزهایی که گذشت، سکوت هم زمانی ضرورت یافت و موجه شد. اصلاً چه میشد گفت که در صحنهی خیابان گفته نشد. همراهی فکری با امکانها و ترسها، دلنگرانیها، خشم و اندوه و درخود فروریختنها وراجی روشنفکرانه لازم نداشت. فروغلتیدن در تعبیر و تفسیرهای هیجانزده و عاطفی یا به کارگرفتن فضلفروشانه و بیربط مقولات نظری و مباحثه در فضای آنلاین را نمیخواست و چه بسا موضعگیری و فاصلهگیری درست در سکوت و دقیق نگریستن، ضرورت بیشتری داشت.
سکوتی که البته به تمامی از جنس انفعال نیست و ناشی از این است که سخنگو به محدودیت و ناتمامیِ سخنگفتن واقف است و در هر بزنگاه، تسلیمِ شهوتِ کلام نمیشود که با غبار کلمات، نادانی خود و ناتمامی سخنش را بپوشاند و شاید ناخواسته به استقرارِ هر چیزی که در رأس مناسبات سلطه قرار دارد کمک کند.
روشن است سخنی که سکوت نداشته باشد، سخن نیست و به آوای ممتد و بیمعنا تبدیل میشود. مهم است که اهل نظر بداند که کجا باید سخن بگوید،کجا سرکش و رامنشده بگوید و کلمات را به زنجیر ابتذال و بیهودگی نکشد، کجا باید سکوت کند و صفحات سفید را بیجهت به سرفه و توهم نیندازد، مهمتر این که به ناتوانیاش در سخن گفتن واقف باشد و آن را موجه کند.
ما همه مردمانیم و ممکن است هنوز نیاموخته باشیم که برای پروازهای سیاسیمان سقف داشته باشیم، ممکن است سقوط اقتصادیمان کف نداشته باشد؛ اما هنوز مردمانی امیدوار و زندهایم. چه بسا تنها مردگاناند که تاکنون از دست امیدواری گریختهاند. فکر میکنم اگرچه مردم سرزمین من به قول شاهرخ مسکوبِ عزیز نه میتوانند دنیایشان را عوض کنند و نه همین که هست را بپذیرند، خطر بزرگ سیاسی برایشان این است که غایتی برای این دنیا تصور کنیم و انسانیت را مستلزم انجام وظیفهای خاص بدانیم چه جمعی و چه فردی.
و تنها اگر بدانی که چقدر تاریک شده است... باید که تمام روشنای از دسترفته شوی.
" بیژن الهی"
دیرزمانی است که اینجا فکر و گفتاری از آستانهی نوشتن عبور نکرده است. در این سکوت، نمایشِ روزگار پردهها عوض کرده، آنها یکبهیک از مسیر زمان گذشتهاند و چه بسا پردههای دیگر که آمدنی و رفتنی باشند. پردههای روزگار به سان مردمان در میگذرند، آن چه بر جا میماند واژه و نوشتار است. واژه پایا و مانا و نامیرا و با وقار و محتشم است ... و در عین حال هراسناک نیز هست. چون بر جای میماند و به سانِ مردمان در نمیگذرد.
پرگویان در تکاپویند و گاهی آن قدر میگویند بلکه زبان و جهان نوشتار را مثل خود بگذرانند و بر سر دری یا لوحی بینگارند که: من هستم. من از زبان آویختهام و نویسندهام. اما مگر میشود؟ مگر بی پرداختنِ قیمت گزاف خاموشی میشود اندیشید و آنگاه نوشت؟ به قول ابوحیّان توحیدی در بصائرالذخائرش ای بسا کلمه که به صاحب خود میگوید از من بگریز! یا از من بگذر!
شاید هم چنین خیالی برای همیشه گزاف و چندان هم خام نیست. ای بسا هم که ربط وثیق نوشتن با اندیشیدن از اینجاست که واژه ورجاوند است و چون ابزاری به ما کمک میکند که بتوانیم اندیشیدن را پیش ببریم. اندیشیدنی که به واژه و کلمه نرسد چه بسا از فرط ابهام و بیشکلی دیگر اندیشه نیست و فقط خیال و وهم و احساسات و میل است. تنها با نوشتار است که میشود از ناپختگی غریزی فکر بیرون زد و اندیشه را اندیشید و با آن در بطن واقعیت ایدهپردازی کرد.
پس سکوت اگر هم باشد، همچون واحهای سرسبز در هجومِ بیرحم خشکی و صحراست. سکوت فقط واحه است میشود لختی در آن آسود و جان گرفت؛ اما پیداست که به کار ماندن نمیآید. واحهنشینان در افقی وسیعتر، رقتانگیز به نظر میرسند.
برای رسیدن به شهر باید از خنکا و سرسبزی و آسودگی واحه دل کند و رها کرد و راه افتاد. میدانم چه بسا شهری نیابم، سرگردان شوم، تشنهتر شوم و حتی دیگر واحهای برای آسودن هم نیابم؛ اما این همه میارزد به گزافه زیستن در واحهی سکوت که زیستنی لرزان و بیتمکن است. زیستنی را دوستتر میدارم که میراست و میداند که میراست اما پنجه در پنجهی واژگان که ایزدانی مانا هستند، در میاندازد.
تنها نوشتن، آن هم نوشتنی در آستانه است که ترکیبی از خودآگاه و ناخودآگاه مرا به کار میگیرد و با افزودن ابزارهای فکری و زبانی از واژههایی که معنا و به عبارتی هستی جاودانه را به گرو گرفتهاند، تسلای خاطری میشود برای آن چه نمیدانم ندیدهام، نشناختهام و نیافتهام. اشتیاق به نوشتن همان طعمهای است که ماهیگیر در نوک قلابش میگذارد و صبورانه آن را به زیر آب میفرستد تا شاید ایدهای که نمیداند چیست از زیر آب بیرون بکشد. در نهایت باید نوشت حتی با تردیدی از زبان بورخس که در کتابخانهی بابل میگوید: تو که حرف مرا میخوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا میفهمی؟
اغلب وقتی در مورد کسی میگویم فلانی اهل اندیشه است یا برعکس بیفکر و ناتوان از اندیشیدن است، مرادم فکر روزمره و اندیشهی معاش نیست. بلکه نوعی کاوشگری است که ذهن فرد را بیشتر اوقات هشیار نگه میدارد و به قضاوت و تشخیص سوق میدهد. غالباً توانایی فکرکردن را به داشتن انواعِ هوش خلاصه میکنند. نکته اینجاست که به نظرم تواناییِ اندیشیدن لزوماً نسبتی با میزان هوش و سواد و سطح روشنفکر بودن ندارد. ذهن زیبا و فکور ذهنی هشیار و خودآگاه است که به موقع میتواند داوری کند. در واقع هیچ سطحی از این برخورداریها، افراد را در مقابل بیفکری و ناتوانی از قضاوت مصون نمیکند که هیچ؛ حتی ممکن است افراد باهوشتر و باسوادتر زودتر در دام ایدههای خود بیفتند و دچار بیفکری و نشئگی ذهن شوند.
«شر» و ابتذالی که از بهکار بستن مدام شر تا سر حد پیشپا افتادهکردنش ناشی میشود، فقط یک «فاصله» است که بین آدم و اعمال خودِ آدم میافتد. یعنی همان بیفکری و ناتوانی از قضاوت است و نداشتن توان تخیلِ خود را به جای دیگری گذاشتن و دیدن. به نظرم هانا آرنت به درستی فهمیده که این سطح از بیفکری و فاصله از واقعیتها میتواند بیشتر از تمام غرایز شرارتآمیزی که شاید در ذات انسان نهفته است، ویرانی و تباهی به بار بیاورد.
او با عبارت درست و درخشان ابتذال شر Banality of Evil خواست نشان بدهد که در دل ساختارهای پیچیده و بوروکراتیک جهان مدرن - که نقشها و کارکردهای خنثی و غیرشخصی برای افراد تعریف میشود و عاملیت و داوری انسانی آنها را تا حد امکان سرکوب و سلب میکنند - چه خطرات بالقوه هولناکی وجود دارد؛ و ما تا چه حد برای کنترل و مواجهه با این خطرات نامسلحیم. فاصله گرفتن از زندگی آگاهانه، بخش مهمی از تجربهی خوب زیستن را از ما میگیرد و ممکن است این عمر و فرصت محدود که در اختیارمان هست، بازیچهی مبتذلِ دستِ کسانی شود که به غلط، عمر و قدرت خود را نامحدود پنداشتهاند.
برای همین است که باید عنان فکر و داوری خویش را محکم بچسبیم، نسبت به همه چیز شکاک و پرسشگر باشیم و مهمتر از همه، آن گفتگوی درونی خویشتن با خویشتن را همیشه زنده نگه داریم. گفتگو از جنس چیزی که فکر آدم را برهنه میکند و در جایگاه اعترافات مینشاند.
بدین سان من گاهی کلمات گزنده دربارهی خودم را دوست دارم. کلماتی که جرقه میشوند و به قول مرتضی کیوان پلاس تیرهی عادت را میسوزانند و مرا تنها با خود اما در روشنی باقی میگذارند. دوست دارم نوشتن، همراهی با خودم، سلسله مراتب ارزشهایم و در عین حال فراگذشتن پیاپی از خودم باشد.
ادامه مطلب ...
به نظرم بهار ربط چندانی به زمان و تقویم ندارد. یک اتفاق است که جایی توی ذهن آدم میافتد. همانجایی که آدم میفهمد، زندگیاش چیزی کم دارد، «بهار» است.
شاید هم همان نقطهای است که آدم دنبالش میگردد تا تغییر را از آن جا شروع کند. روزی با خودش میگوید از همین جا که پیدایش کردم، شروع میکنم، باز کاری میکنم. غیر از این عزم و تصمیم هر چه هست بهانه است. در حقیقت آدم برای همین تغییرها، دنبالِ بهانه و نشانه میگردد، نشانهها را میچیند که یادش بماند، که باید چیزی را کم و زیاد کند، یا جابجا کند. چیز دیگری را دمِ دست بگذارد یا نه اصلاً یکسر فراموشش کند.
شاید به همین خاطر باشد که بعضیها بهار از پیِ بهار دارند. چندین بهار در یک سال. آنها همیشه منتظرند چیزی را جابجا کنند، مفیدتر و بهتر و زیباترش کنند. بعضیهای دیگر هم به گمانشان همه چیز زندگیشان به روال است. به قدری از جایی که ایستادهاند و چیزی که هستند و میخواهند، مطمئن هستند که اصلاً بهار را نمیبینند.
ما تکهای از بهار باشیم یا نه، هر روزی که به دیدنِ جهان برویم، همان نیست که پیشتر دیده بودیم. چه خوب است اگر بهارمان چون خنکای مرهمی بر شعلهی زخمی باشد. پیلهی خود را شکافتن و به «دیگری» دست یافتن و او را به دل پذیرفتن باشد.
خوبتر است اگر این بهار، آغاز سالِ خوبی برای ما و کلمهها باشد. چرا که «کلمهها» نوعی دفاع در برابر دستاندازیهای زندگیاند. امیدوارم در سالِ تازه کلمههای کمتری از معناهایشان تهی شوند و کلمههای بیشتری برایمان بمانند.
روزگارتان بهاری
از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را مینویسد هم کاری نیست، جز اینکه نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیتهای تازهای از آن را آزاد کند. چرا که هستهی آن روایت یگانه و پایدار است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر میگیرند، میتواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن مینویسد، نمیتواند بیتوجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان میگیرد و میبالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان میشود و انسانیت چه پشتوانهای جز این دارد؟ همچنان که بالزاک انسان پریشان قرنهای سپریشده را این طور دلداری میداد و میگفت خواستن تو را میسوزاند و توانستن تو را ویران میکند؛ ولی دانستن است که وجود کمتوان تو را به آرامشی پایدار میرساند.
به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان میبیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی دربارهی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش میدهد.
گاهی فکر میکنم اگر رمان به زنجیرهای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعدهی نوشتاری و ادبی میگوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر میخیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشیها و گرفتاریهای انسان، همین متن زندگی بیاهمیت و بسی پیش پا افتادهی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانهی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانهی تیرهبختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.
لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامهنگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطهای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بیرخداد محسوب میشود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بیبهره نیست و آکادمی سلطنتیاش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری میکند. سرزمینی که شواهد تاریخی میگوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشتهاند. در حماسهای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست میاندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه میتواند سرپا بماند؟
ادامه مطلب ...