شهر به واسطهی یک ویروس ما را از خود رانده است. همین روزها که ضربآهنگ زندگی روزمره دچار تحولی اساسی شده است، با اتفاقات متنوع پشت سرهمی که میافتد تجربههای فراوانی کسب میکنیم. اما این تجربهها سرگرداناند. چون همگی نمیتوانند به یکباره در معنای زندگی جای گیرند. اما اگر نوشتن، واسطهای باشد که تجربههای زیستهی خام، بیواسطه و ابتدایی ما را از خیابان و فضای زندگیمان به تجربههایی قابل انباشت تبدیل کند به طوری که بتوانیم آنها را با یکدیگر مبادله کنیم؛ چه بسا از این راه به تجربهی جمعی معناداری دست یابیم.
هنوز میتوان به تنهایی و با لوازم حفاظتی اندک ساعتی در پیادهروها قدم زد و در فضای شهر که انباشته از تناقض و وضعیتهای متعارض است بیهدف پرسه زد. همان جایی که به قول برمن در کتاب «تجربهی مدرنیته»اش، رادیکالترین امیدها شعله میکشد و در عین حال همان امیدها انکار میشود.
حالا در خلوت با وضوح بیشتری میشود مدرن بودن شهر را دید. سبزهها، جوانهها و شکوفههایی که ویروس و تعویق در شکفتن را به هیچ انگاشتهاند و با طراوت بیشتری هر گوشه که توانستهاند بیرون زدهاند، در پس زمینه پیوند میخورد به خیابانهایی که همچنان در اشغال اتومبیلها ماندهاند. ماشینهایی که مدتهاست دیگر کارکردشان جابجایی و حمل و نقل نیست، بلکه متضمن نمادها، نشانهها و ارزشهایی هستند که گویی سرنشینها با نمایش شمایل لوکس فلزی و قدرت آن در خیابان میتوانند برای خلق و حفظ هویتی جدید تلاش کنند. نگاه که میکنی تصویرکسانی با دستکش لاتکس و ماسک داخل اتومبیل گرم و نرم نشستهاند که پیداست موسیقی مناسب حالشان هم براه است در کنار مسافرکش سمجی قرار میگیرد که با ماشین کهنه ولی برق انداختهاش سر خیابان ایستاده و در فرصت تعطیلی اتوبوس و مترو دنبال یک مشتری است.
کمی جلوتر سرزندگی و بیپروایی دخترکی که با دوستش بلندبلند میخندد و دوربینی حرفهای به دست به شکار قابهای کرونایی به خیابان آمده است، در مقابل نگاه سنگین وخستهی پیرمردیست سرد و گرم چشیده که برای هواخوری از آپارتمانش بیرون زده ولی نفس کمآورده، ماسک پارچهای روی صورتش کج شده و روی نیمکت کنار خیابان نشسته است.
در ردیف ممتد و طولانی غیبت مغازهها، نورهای تندی از برخی مغازهها به خیابان میتابد؛ از داروخانهها و فروشندگان لوازم پزشکی که این روزها جای هر چه معبد و زیارتگاه است را گرفتهاند و برای هر دردی وسیله و درمانی خوب میفروشند و سوپرمارکتها که وظیفه دارند تندتندکارت بکشند و فعلاً کیسهکیسه خوراکی و تنقلات دست مردم بدهند برای درخانه ماندن....آن طرفتر نورهای ضعیفی هم هست به مثابهی نقطههای روشن و امیدبخش مقاومت در تاریکی؛ مغازههایی نیمهباز که کرکرهشان را به اجبار پایین کشیدهاند، ولی نصفه تا نزدیک زمین. انگار صاحب مغازه از آخرین امیدهایش برای کمکردن ضرر و زیانش استفاده میکند شاید هم خودش آن تو، مشغول عملیات ریاضی پیچیدهای با تاریخ سررسید چکها و اجارهها و قبضهاست.
حتی جای خالی بساط دستفروشها درکنارخیابانها و مغازههای بزرگ مثل زخمی همیشگی همچنان دیده میشود و میتوانی پشت سرشان کمی آن سوتر بنرها و اطلاعیههایی را ببینی که جابجا روی در مغازههای بسته، تو را به چشیدن لذت خرید آنلاین دعوت میکنند. تقریباً هر چیزی را میشود سفارش داد و با تضمینهای لازم بهداشتی خرید. از اتومبیل و خانه و موبایل تا ....سرویس خواب. حتی خدمات مشاورهای و آموزشی و مذهبی و حتی ورزشی براحتی قابل عرضهاند. پس همچنان منطق بازار و خرافهسازی نفس میکشد. فقط باید صفحهی اینستاگرامی علم کنید و آن اسکناسهای بدنام چرک و دردسرساز همیشگی را کافیست به چند رقم و علامت شخصی در بستر اینترنت تبدیل کنید.
متوجه خنده و سروصدای چند جوانک میشوم که بسرعت و همزمان با پایینآمدن کرکره برقی یک کافه به درونش میخزند. در دلشان نظمی را شکسته و به سخره گرفتهاند و سرخوشانه همین لحظه میتوانند دنیا را فتح کنند. مثل همین دختر و پسری که روی دوچرخههایشان دستهایشان به هم قلاب است، فاصلهگذاری را چه فیزیکی باشد چه اجتماعی، به هیچ گرفتهاند و با هم رکاب میزنند. کسی چه میداند؟ شاید بتوانند. میبینید! خیابان آلوده به ویروس هم در کار خلق نمادهای نو است.
چند سال پیش، کنج دیگری برای نوشتن را ترککردم؛ به خیال گریختن از عادت و قدمنهادن بر آستانهای نو ... رهایشکردم؛ تا راهیشوم برای یافتن. شاید خلوت و گریز، راهیست برای اینکه آدم بتواند یگانگیاش را رخشان و فرازین ببیند. اما اگر نوشتن، تسلای خاطری باشد؛ آنچنانکه کافکا میگوید؛ چرا باید رهایش کرد؟ حتی در راه.
این روزها که راه را با رفتنش میسازم؛ به نوشتن نیازمندترم و شاید اینجا آستانهای شود برای مرور افکارم... مینویسم که بدانم از کجا آمدهاند و با من و جهان اطراف من چه میکنند؟ تا کجا در صلح با من زیستهاند؟ چه زمانی عادتواره ساختهاند؟ کی برایشان جنگیدهام و کجا رهایشان کردهام؟ دربارهی جسارتها و تصمیمهایی که مرا ساختهاند؛ ترسهایی که چشمانم را بستهاند؛ انتخابهایم، آنگونه که احاطهام کردهاند. دربارهی آنچه میبینم، میخوانم، میفهمم، آنچه ما انسانها داریم و نداریم و میخواهیم فراچنگ آوریم.
گاهی سرگرمیم با خیال پیروزی و لذتهایی کوچک و گاهی فرورفته در رنج و اندوهی برآمده از یک ناکامی. نوشتن و خواندهشدن، فرارفتنی است با کلمات، به سوی زندگی. بههم پیوستن نیروهای ماست در آستانهی جهان، مرهمی شاید بر زخمهایی که داریم، تصمیمها و تصویرهایی برای بهتر زیستن.
پس مینویسم از آرمانهایی که زندگی ما را دیرزمانی با خود میبرند و دربارهی زندگیهایی که با سنگینی واقعیت، جا میمانند از رویاها. انگار هر پرده که کنار برود، با هر کشفی، گذشتن از زمانی، عمقی دیگر از ما پیداست. همچنان در آستانهی جهان ایستادهایم. همچنان تضادهایی را کشف میکنیم و درخششهایی چشمانمان را خیرهمیکند... راهمان را با رفتن، میسازیم. میدانم، دستهایی که به نوشتن میروند، مرگ را متوقف میکنند.