چطور با خوشی و آرامش و بدون اضطراب و پریشانی زندگی کنم؟ زندگی خوبی داشته باشم و از فرصتی که تا مرگ دارم از نیروی حیات لذت ببرم؟ سعادت و سرمستی و شکوفایی من چگونه بدست میآید؟
کسانی که معمولاً حال و حوصلهی استفادهکردن از ذهن خسته و پردردسرِ خودشان را ندارند و اغلب دنبال جوابهای قشنگ و سریع و به قول دیگری مثبتاندیشانه میگردند، میتوانند به این سؤالات و مشابه آنها پاسخهای قاطع و مفصل بدهند. آنها همیشه دنبال سادگی و ساده کردن هستند و ابداً تابِ پیچیده بودن قضایا را ندارند و در مقابل هر پاسخی که اندکی چون و چرا و ابهام و پیچیدگی داشته باشند رو ترش میکنند. بنابراین اغلب اوقات انبانی از پاسخهای آماده و صاف و صیقلی و امتحان شده در دسترسشان هست که از جایی خیلی مطمئن آوردهاند و شنیدهاند یا خواندهاند.
از این لحاظ فقط باید بیمحابا خوب باشیم، نیک و با اخلاق زندگی کنیم و کافی است افراد شرور و بدنهاد را از آدمهای خوب جدا کنیم و هر جا شرّ و بدی دیدیم رویمان را برگردانیم به طرفش نرویم یا اصلاً بزنیم نابودش کنیم. دستورات اخلاقی و موعظههایی که هر چند خیلی کسلکنندهاند؛ اما ای کاش حداقل شدنی بودند؛ چون به قول سولژنیتسین نکته دقیقاً اینجاست: خطی که خیر و شر را از هم جدا میکند، از میانِ وجودِ هر انسان میگذرد و نه از میان انسانها. بنابراین اگر جداکردنی در کار باشد، باید هر کس برای خودش جدا کند. هر فرد آینهای میخواهد که این هر دو صورت را در خود ببیند و شاید چیزکی دربارهی خط جداکننده و لغزشها و لرزشهای خودش تصور کند یا بفهمد. بقول شاعر:
این جهان نه لکهی ننگ است بر دامان ما،
نه لوح نانوشته،
بلکه پر از دلالت است...
حتی اگر این دلالتهای بسیار را دوست نداشته باشیم، گاهی مجبور میشویم، این تناقض هم خوب بودن و هم بد بودن را در ذهن خود حفظ کنیم که یک موجود میتواند هم خودش باشد و هم چیزی دیگر غیر از خودش. هستی انسان که پرشور و امیدوارکننده و نیک و در حال پیشرفت به نظر میرسد، میتواند در حقیقت همزمان نوعی شر و آکنده از پوچی هم باشد.
در دوران مدرن که انسان قصدکرده روی پای خودش بایستد، هنر نشان داده که میتواند چون پناهگاهی امن، آینهای به دست انسان دهد. خصوصاً ادبیات در بیان آنچه آدمها میگویند، میاندیشند، حس میکنند، اعتقاد دارند و عمل میکنند و بنابراین تفاوت میان چیزی که تصور میشود و چیزی که واقعیت دارد، زبان تواناتری دارد و این دقیقاً زمینهی کارِ «رمان» است.
در واقع یکی از دلایلی که صورت درخشان ادبیات یعنی رمان، به هیچ تعریفی تن نمیدهد این است که رمان هم، در ذات خود مثل انسان متناقض است. مثلاً رمان در عین این که صدای فردیت و تجسم آرمانی فرد است، یعنی در واقع کارگاه به عمل آمدنِ روح یک نویسنده است و تجربههای ذهنی او را در اختیار ما میگذارد، از سوی دیگر نوای آمیختگی، انباشتگی و تکثر و گرد هم آوردن تفاوتها هم هست. متناقض بودن ذاتِ رمان در صورت، شبیه کسی است که همیشه لبخندی بر لب دارد و در سودای مکالمه، خنده و آزادی است، اما در درون میداند که نمیتوان با اتکا به چیزی به نتیجهای قطعی دربارهی چیز دیگری رسید. چرا که فیلسوفان پیشتر نشان دادهاند که قضاوتکننده و قضاوتشونده بیوقفه در جریان و مدام دستخوش تغییر و حرکتاند؛ لذا رمان با علم به این تردید و بیثباتی به بادهای سهمگینی که در دوردستها با یکدیگر در نبردند، لبخندی میزند.
ذهن رماننویس این قابلیت را دارد که اینگونه پرتگاههای سادهانگارانهی انسان را تحویل بگیرد و با پروردن هنرمندانهی رویاهایش، پل عبوری هموار هر چند موقت بر پرتگاه بسازد.
رمانی مثل وجدان زِنو نوشتهی ایتالو اسووو Italo Svevo که سخاوتمندانه به فضیلت آیرونیک نقیضه دست یافته و زبان تیز و طنازانهی خود را در موقعیتِ همزمان کمیک و تراژیکِ شخصیت اصلیاش به کار برده، اگر اوج هنرنمایی و خلاقیت در نمایش حقیقتِ انسان نیست، پس چیست؟ رمانی که به نظرم به جای توصیف پلی از رویا، خود تبدیل به آن پل شده است.
ادامه مطلب ...دیرزمانی است که اینجا فکر و گفتاری از آستانهی نوشتن عبور نکرده است. در این سکوت، نمایشِ روزگار پردهها عوض کرده، آنها یکبهیک از مسیر زمان گذشتهاند و چه بسا پردههای دیگر که آمدنی و رفتنی باشند. پردههای روزگار به سان مردمان در میگذرند، آن چه بر جا میماند واژه و نوشتار است. واژه پایا و مانا و نامیرا و با وقار و محتشم است ... و در عین حال هراسناک نیز هست. چون بر جای میماند و به سانِ مردمان در نمیگذرد.
پرگویان در تکاپویند و گاهی آن قدر میگویند بلکه زبان و جهان نوشتار را مثل خود بگذرانند و بر سر دری یا لوحی بینگارند که: من هستم. من از زبان آویختهام و نویسندهام. اما مگر میشود؟ مگر بی پرداختنِ قیمت گزاف خاموشی میشود اندیشید و آنگاه نوشت؟ به قول ابوحیّان توحیدی در بصائرالذخائرش ای بسا کلمه که به صاحب خود میگوید از من بگریز! یا از من بگذر!
شاید هم چنین خیالی برای همیشه گزاف و چندان هم خام نیست. ای بسا هم که ربط وثیق نوشتن با اندیشیدن از اینجاست که واژه ورجاوند است و چون ابزاری به ما کمک میکند که بتوانیم اندیشیدن را پیش ببریم. اندیشیدنی که به واژه و کلمه نرسد چه بسا از فرط ابهام و بیشکلی دیگر اندیشه نیست و فقط خیال و وهم و احساسات و میل است. تنها با نوشتار است که میشود از ناپختگی غریزی فکر بیرون زد و اندیشه را اندیشید و با آن در بطن واقعیت ایدهپردازی کرد.
پس سکوت اگر هم باشد، همچون واحهای سرسبز در هجومِ بیرحم خشکی و صحراست. سکوت فقط واحه است میشود لختی در آن آسود و جان گرفت؛ اما پیداست که به کار ماندن نمیآید. واحهنشینان در افقی وسیعتر، رقتانگیز به نظر میرسند.
برای رسیدن به شهر باید از خنکا و سرسبزی و آسودگی واحه دل کند و رها کرد و راه افتاد. میدانم چه بسا شهری نیابم، سرگردان شوم، تشنهتر شوم و حتی دیگر واحهای برای آسودن هم نیابم؛ اما این همه میارزد به گزافه زیستن در واحهی سکوت که زیستنی لرزان و بیتمکن است. زیستنی را دوستتر میدارم که میراست و میداند که میراست اما پنجه در پنجهی واژگان که ایزدانی مانا هستند، در میاندازد.
تنها نوشتن، آن هم نوشتنی در آستانه است که ترکیبی از خودآگاه و ناخودآگاه مرا به کار میگیرد و با افزودن ابزارهای فکری و زبانی از واژههایی که معنا و به عبارتی هستی جاودانه را به گرو گرفتهاند، تسلای خاطری میشود برای آن چه نمیدانم ندیدهام، نشناختهام و نیافتهام. اشتیاق به نوشتن همان طعمهای است که ماهیگیر در نوک قلابش میگذارد و صبورانه آن را به زیر آب میفرستد تا شاید ایدهای که نمیداند چیست از زیر آب بیرون بکشد. در نهایت باید نوشت حتی با تردیدی از زبان بورخس که در کتابخانهی بابل میگوید: تو که حرف مرا میخوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا میفهمی؟
اغلب وقتی در مورد کسی میگویم فلانی اهل اندیشه است یا برعکس بیفکر و ناتوان از اندیشیدن است، مرادم فکر روزمره و اندیشهی معاش نیست. بلکه نوعی کاوشگری است که ذهن فرد را بیشتر اوقات هشیار نگه میدارد و به قضاوت و تشخیص سوق میدهد. غالباً توانایی فکرکردن را به داشتن انواعِ هوش خلاصه میکنند. نکته اینجاست که به نظرم تواناییِ اندیشیدن لزوماً نسبتی با میزان هوش و سواد و سطح روشنفکر بودن ندارد. ذهن زیبا و فکور ذهنی هشیار و خودآگاه است که به موقع میتواند داوری کند. در واقع هیچ سطحی از این برخورداریها، افراد را در مقابل بیفکری و ناتوانی از قضاوت مصون نمیکند که هیچ؛ حتی ممکن است افراد باهوشتر و باسوادتر زودتر در دام ایدههای خود بیفتند و دچار بیفکری و نشئگی ذهن شوند.
«شر» و ابتذالی که از بهکار بستن مدام شر تا سر حد پیشپا افتادهکردنش ناشی میشود، فقط یک «فاصله» است که بین آدم و اعمال خودِ آدم میافتد. یعنی همان بیفکری و ناتوانی از قضاوت است و نداشتن توان تخیلِ خود را به جای دیگری گذاشتن و دیدن. به نظرم هانا آرنت به درستی فهمیده که این سطح از بیفکری و فاصله از واقعیتها میتواند بیشتر از تمام غرایز شرارتآمیزی که شاید در ذات انسان نهفته است، ویرانی و تباهی به بار بیاورد.
او با عبارت درست و درخشان ابتذال شر Banality of Evil خواست نشان بدهد که در دل ساختارهای پیچیده و بوروکراتیک جهان مدرن - که نقشها و کارکردهای خنثی و غیرشخصی برای افراد تعریف میشود و عاملیت و داوری انسانی آنها را تا حد امکان سرکوب و سلب میکنند - چه خطرات بالقوه هولناکی وجود دارد؛ و ما تا چه حد برای کنترل و مواجهه با این خطرات نامسلحیم. فاصله گرفتن از زندگی آگاهانه، بخش مهمی از تجربهی خوب زیستن را از ما میگیرد و ممکن است این عمر و فرصت محدود که در اختیارمان هست، بازیچهی مبتذلِ دستِ کسانی شود که به غلط، عمر و قدرت خود را نامحدود پنداشتهاند.
برای همین است که باید عنان فکر و داوری خویش را محکم بچسبیم، نسبت به همه چیز شکاک و پرسشگر باشیم و مهمتر از همه، آن گفتگوی درونی خویشتن با خویشتن را همیشه زنده نگه داریم. گفتگو از جنس چیزی که فکر آدم را برهنه میکند و در جایگاه اعترافات مینشاند.
بدین سان من گاهی کلمات گزنده دربارهی خودم را دوست دارم. کلماتی که جرقه میشوند و به قول مرتضی کیوان پلاس تیرهی عادت را میسوزانند و مرا تنها با خود اما در روشنی باقی میگذارند. دوست دارم نوشتن، همراهی با خودم، سلسله مراتب ارزشهایم و در عین حال فراگذشتن پیاپی از خودم باشد.
ادامه مطلب ...
مردم احتمالاً از بد فهمیده شدهترین واژههای به کار رفته در عصر ابتذال سیاسی است. با این همه «مردم» را اینجا به معنی سادهی تکتک انسانهای عادی که هر روز اطراف خود میبینید و با آنها سروکار دارید تصور کنید. بخش قابل توجهی از همین مردم در حالی که در باطنِ خود از طرز جریان یافتن بسیاری از امور راضی نیستند؛ ولی در عمل میگذارند که امور به همان صورت ادامه یابد. گویی توانایی و تمایلشان برای عوض کردن اوضاع به یک اندازه ناچیز است؛ از تکرار تجربههای گذشتهشان خستهاند و در دست زدن به هر تجربهی جدیدی هم ناتوان یا مردد.
در فضای تنگ و کمدامنهی بحثهای جدی در مقابل این پرسش که چه کسی باید اولین قدم را برای کمی بهتر شدن وضعیت بردارد، پاسخهای متنوعی همراه با نوعی بیتفاوتی و حزم و احتیاط وجود دارد. خودمان یعنی تودهی مردم، دولت، روشنفکران یا حتی نیرویی خارجی! و میزان اعتنا به هر یک از این پاسخها که غالباً با اهداف خاصی در متن پرسش جاسازی میشوند، نشان میدهد که ما انسانها حتی وقتی با حقیقت امر آشنا هستیم، چقدر میتوانیم عقایدمان را بر مبنای اصول فریبندهای پایهریزی کنیم.
اما پاسخی را که از پیش در متن یک پرسش حاضر است؛ باید با پرسشهایی دیگر پاسخ داد. بدیهی است که در نظم بینالملل امروز سیاستمداران دیگر نمیتوانند هر طرحی را که دوست داشتند درجا بیفکنند و برای جامعه سفارش بدهند. بسیاری اوقات آنها فقط میتوانند از بین گزینههای ممکن دست به انتخاب بزنند. از طرفی دنبال کردن تعدادی از سیاستهای اجراشده در گذشته دیگر ممکن نیست و در سوی دیگر آیندهی خیلی نزدیک و یک پدیدهی نو میتواند همه را با ظهور امکان سیاستی جدید غافلگیر کند. پس تا چه زمانی میتوان به انتظار پیامدی نیندیشیده باقی ماند؟
پس اگر در زمینِ واقعیت، فقط تعداد محدودی سیاستهای تغییر از بالا توسط نخبگان یا اصلاح از پایین توسط مردم با امکانات موجود، قابل دستیابی و یا ممکن هستند؛ این سرمایهی سیاسی محدود کجاست و چگونه میتوان از آن بهره برد؟
ادامه مطلب ...تلخیهایی از جنس بیاعتنایی، اخراج، خشونت و حذف فیزیکی وقتی گریبان اهالی تفکر و خلاقیت و ساختن را میگیرد، به غایت عمیق، بیپایان و جانکاه میشوند. به عنوان کسی که سالها علاقمند به نگریستن، پرسیدن، خواندن و نوشتن بوده است و دغدغههایی دارد، برخی از جریانهای فکری غالب بر مجلات و کتابها و آثار هنری را در حیطهی علایقم دنبال کردهام. از همین روست که چنین تلخیهایی به من و چیزی که هستم نیز مربوط میشود. در هر حالی خواستهام بدانم چرا این جامعه با تکههایی از خودش که میخواهد بهتر و عمیقتر بداند و بفهمد و احیاناً کاری برای بهبود وضعیتش کند، اینچنین با خسّت و تنگنظرانه و خشونتبار رفتار میکند؟ چرا واکنش عملی عموم روشنفکران به این تلخیها و تنگناها به همان نسبت از وسعتِ مشرب و آزاداندیشی دور است؟ و در نهایت چرا بخصوص کنارِ هم نشستن، این همه دشوار است و خطر دارد؟
در اینباره میخواستم چیزی بنویسم که از تهییج احساسات فراتر برود و حداقل برای خودم تأثیری بیشتر از تداوم بخشیدن به خشم و ناله و سوگ داشته باشد. از آنجایی که نوشتن، همیشه برایم نوعی فرایند تأمل و فکر کردن است، در ادامه پرسشهایی از این دست به ذهنم آمد که اصلاً آیا همان کسانی را که اهل فرهنگ و اندیشه میدانیم، میتوان از این ساختار نفی و طردکننده جدا کرد؟ مگر نه این است که انتظار میرود حداقلی از خلقیات شرافتمندانه و ویژگیهای این افراد در کلیت ساختار جامعه دیده شود، پس چرا با این همه، باز هم خبر خوب برای ترمیم و بهبود ساختار اجتماعیمان کمیاب است؟ چرا اهالی اندیشه و روشنفکران هنوز گرفتار ثنویتی زهرآلود و خشونتبار هستند که یا باید تقدیس شوند (متأسفانه غالباً پس از مرگ و فقدان) و احتمالاً در حلقهی مریدانِ مبتلا به واژه و کیشِ شخصیت ناکار و کماثر شوند یا اینکه در هجوم خشونت جاهلانه با سر به زمین کوبیده شوند؟
ادامه مطلب ...