جامعهای که زبالهگرد دارد نمیتواند نسبت به عدالت بیتفاوت باشد. حتی وقتی که میدانیم انسانها از حیث ویژگیهای طبیعی مثل هوش، سلامت و توازن عاطفی برابر نیستند، عدالت را میخواهیم. هنوز وقتی حقی نادیده گرفته میشود از خود میپرسیم این عادلانه است؟ بهراستی چرا همچنان در مقابل هر تبعیض و البته نه هر تفاوتی میگوییم؛ این منصفانه نیست؟
این پرسشها فقط از اردوگاه چپ بر نمیخیزند. امروز جهان لیبرال سرمایهداری هم به خوبی میداند که اگر رشد اقتصادی و توسعه چشم بر عدالت ببندد، پابرهنگان پاتیلاش را عاقبت دَمَر میکنند. پس دستور کار حرفزدن دربارهی عدالت چنانکه گفته شد، تغییر کرده است. عدالت حتی برای لیبرالهای شیفتهی رشد اقتصادی و توسعه هم تبدیل به مسأله شده است.
اما چگونه ممکن است همزمان، با آزادی رشد اقتصادی و عدالت کنار آمد؟ این کتاب با محور قرار دادن این پرسش به بررسی آراء و نظریات طیفی از فیلسوفان سیاسی لیبرال پرداخته است. طیفی گسترده که در یک سو به این پرسش، پاسخی منفی میدهد؛ اما درسوی دیگر دنبال سازوکارهای تنظیمکنندهای بین حفظ ارزشهای بنیادی لیبرالیسم و نیمنگاهی به عدالت است. پیش از آن باید البته به مفهوم عدالت پرداخت. عدالت چیست؟ تا چه اندازه قابل تحقق در جامعهی انسانی است؟ تا چه اندازه میتوان شکافها و بحرانهای ناشی از لیبرالدموکراسی را با مفهومی از عدالت رفو کرد؟
در دوران مدرن، فرض بر این است که سازماندهی زندگی اجتماعی محصول عمل انسان است. انسانها قدرت شکلدادن به زندگی دستهجمعی را دارند و میتوانند پدیدههای اجتماعی را کنترل، اصلاح یا دگرگون کنند، پس نظریههای مربوط به عدالت در پی توجیه نابرابریهای موجود یا اصلاح نهادهای اجتماعی برای برقراری عدالت بر میآیند.
به همین ترتیب، چنانکه گفتم توجه و کوشش لیبرالها برای توجیه یا اصلاح وضعیت فعلی، طیف وسیعی از نظرات را در بر میگیرد. در این سوی طیف لیبرالهایی هستند که عدالت را سرابی پوچ میدانند که فقط مایهی رسوایی است و در آن سوی طیف، دیگرانی که معتقدند میتوانند عدالت را به مثابهی ضرورتی منصفانه با لیبرالیسم آشتی دهند.
در کتاب «لیبرالیسم و مسأله عدالت» یازده مقالهی مهم و معروف از سراسر طیف نظریهپردازان لیبرالیسم و نمایندگان فکری آنها گردآوری و توسط گروهی از مترجمان، ترجمه و منتشر شده است. به این ترتیب با مطالعهی آن میتوان دورنمایی از مسألهی عدالت در زمینهی لیبرالی را بهدست آورد. مبنای انتخاب و گزینش نظریهها، مقالهای از جیمز کانو James Konowاست با نام «منصفانهترین کدام است؟ تحلیلی اثباتی از نظریات». کانو مدرس کرسی اقتصاد و اخلاق در دانشگاه kiel آلمان است که با استفاده از چهار مفهوم، این نظریهها را دستهبندی میکند: نیاز، کارآمدی، مسئولیت فردی و زمینه.
نظریههای مربوط به نیاز، با اخلاقی وظیفهگرا، در پی بهروزی و مساوات همهی انسانها در نیازهای اولیهاند و میخواهند حتیالامکان به شکل برابری برطرفشان کنند. مثل جان رالز.
نظریههای کارآمدیمحور، میخواهند بیشترین فایده و سود را برای بیشترین افراد ممکن فراهم کنند، اینجا اخلاقی حاکم است که بیشتر معطوف به نتیجه است. مثل آمارتیا سِن.
در سومین گروه، مسئولیت فردی در نهایت عدالت را برقرار خواهد کرد. پس میتوان در مجموع عدالت را رها کرد، تا با قوانین خودانگیختهی زندگی برقرار شود. مثل هایک.
در نهایت، کسانی هم عدالت را زمینهمند میدانند و معتقدند در هر زمینه و بستری از اجتماع روش متفاوتی برای برقراری عدالت باید فهم و تجویز کرد. مثل مکاینتایر.
البته به نظر میرسد دستهبندی کانو، سراسر طیف نظریات مربوط به عدالت را با ریزبینی و دقت کافی در بر نمیگیرد. چون حداقل در یازده مقالهی انتخابشده برای همین کتاب، برخی مقالهها را به سختی میتوان در گروهی کنار هم جای داد.
کتاب با مقالهای از انتهای رادیکال طیف آغاز میشود. فردریش فون هایک با «ارث آباء و اجدادی عدالت اجتماعی» موضعی تند و تیز در مقابل عدالت اجتماعی گرفته و عدالت را صرفاً کلیشهای میانتهی مینامد که ارزش پرداختن ندارد. او میگوید طیف وسیعی از مردم از الگوی فعلی ناراضیاند؛ اما در واقع هیچ یک از آنها نمیدانند چیزی که عادلانه مینامند کدام است؟ شاید این گرایش آنها به عادلانه بودن نسخهای غریزی است که فقط مناسب جوامع ابتدایی و غریزی بوده و برای تمدن امروزی ما مناسب نیست. او ادامه میدهد این نابرابری، اعتراضی نیست که به بازی وارد باشد زیرا موفقیت در بازی تا حدی به مهارتها و وضعیت خاص هر فرد و تا حدی هم به بخت و اقبال وابسته است. به لطف همین بازی و در کار نبودن توزیعکننده است که مردم توانستهاند تا همینجا رشد کنند.
سپس مقالهای از رابرت نوزیک را میخوانیم که میگوید باید عدالت را رها کرد تا مسئولیت فردی انسانها به آن سر و سامانی بدهد. دولت کمینه بزرگترین دولت توجیهپذیر است، هر دولت بزرگتری حقوق مردم را نقض میکند.
جان رالز با مقالهای بر مبنای نظریهی آشتیجویانهی «عدالت به مثابهی انصاف» تلاش میکند با ایدههای نظری خود برقراری عدالت در دل نظامی از آزادیهای فردی را ممکن جلوه دهد. از این جهت رالز برقراری عدالت لیبرالی را ممکن و نیاز اجتماعی انسان میداند.
آمارتیا سن در مقالهی شگفتانگیز «برابری چه؟» با رویکردی انضمامی، تلاش میکند موضوع را معطوف به این پرسش کند؛ عدالت میخواهد برابری را در کدام شاخصهها برقرار کند؟ برابری در ثروت؟ در آزادیها؟ در فرصتها؟ درآمدها؟ دستاوردها؟ یا حقوق؟ هر نظریهی سازماندهی اجتماعی اگر بخواهد از آزمون زمان سربلند بیرون آید، باید روشن کند که برابری در چه چیزی را اقتضا میکند. در واقع برابریطلبی نظریهای متحدکننده نیست و انتخاب حوزهی برابری از اهمیت ویژهای برخوردار است. تا حدی که مطالبهی برابری در حوزهای، احتمال دارد ما را به مخالفت با برابریطلبی در حوزهی دیگری تبدیل کند. آمارتیا سن تأکید میکند معمول است که موضع اشخاص در قبال گرایش به تضاد دوگانهی آزادی و برابری نگرشهای سیاسی او را تعریف و روشن کند. چون تاکنون اهمیت برابری در مقابل اهمیت آزادی قرار داده شده است. اما چنین نگرشی در اساس اشتباه و زیانآور است. برابری و آزادی گزینههای جایگزین یکدیگر نیستند. آزادی یکی از زمینههایی است که میتوان برابری را بر آن اعمال کرد و برابری یکی از الگوهای توزیع آزادی است. پس مطالبهی برابری بدون بیان ماهیت برابری مطالبهای تهی است. در واقع نمیتوان از برابری در حوزهای به راحتی به حوزهی دیگری گذر کرد؛ مثلاً از برابری در درآمدها به برابری در آزادیها. این سادهانگاری نتیجهی حذف تنوع میان افراد است و بهای سنگینی دارد.
مارتا نوسبام و سوزان مولراوکین در ادامه با مقالات خود دیدگاه اخلاقی رالز و نوزیک و آمارتیا سن را نقد کردهاند. آنها روی هم رفته به گروه دوم نظریهها یعنی کارآمدمحوران تعلق دارند. نوسبام با الهام از آمارتیاسن برابری در قابلیتها را مناسبترین شکلی از برابری میداند که باید به سوی آن حرکت کنیم. او نیز زبان قابلیتها را قدرتمندتر از زبان حقها میداند. او با اشاره به شکافهای برابری در تعریف حقوق بشر، به گروههایی از فرودستان مثل زنان اشاره میکند و میگوید زنان ترجیحات سازشپذیرانهتری از خود نشان میدهند. به این دلیل که قابلیتهای تحقق نیافتهی بیشتری دارند و این ترجیحات آنها، اغلب به علت اوضاع ناعادلانه و قابلیتهای تحقق نیافته شکل گرفته است. در نتیجه این ترجیحات به نفع وضع موجود تأثیر میگذارد.
اکنون به انتهای دیگر طیف نزدیک میشویم. مایکل والزر در مقالهی «هنر تفکیک و لیبرالیسم» نشان میدهد که سنت لیبرالیسمی با بهکار بردن هنر تفکیک بین حوزههای مختلف اجتماع دیوار کشیده است. دیوار میان کلیسا و دولت، بین زندگی عمومی و خصوصی و بین دولت و دانشگاه و ...لیبرالیسم جهانی از دیوارهاست، دیوارهایی که هر یک البته آزادی جدیدی میآفرینند. محدودسازی قدرت هم دستاورد تاریخی همین دیوارهای لیبرالیسمی است. اما مشکل اینجاست که این دیوارها بیطرف نیستند. هنر تفکیکگری لیبرالیسم به منافع اجتماعی خاصی خدمت میکند. این دیوارها واقعاً ضروری است که بیطرف باشند؛ اگر هم بیطرفی آرمانی و ناممکن به نظر برسد، حداقل باید دایرهی گستردهتری از منافع را شامل شوند. سوسیالیسم باید از غنای هنر تفکیک لیبرالیسم درس بگیرد و آن را گسترش دهد.
مقالات السدیر مکاینتایر و یون الستر در ادامه به نوعی تلاش میکنند تا با توجه به زمینهها و شرایط بخصوص هر موقعیت، مسألهی عدالت را فهم و تبیین کنند. این سه مقاله مهمترین جبههی نقادی از جان رالز را تشکیل میدهند.
دو مقالهی آخر کتاب از جرالد کوهن و جان رومر در انتهای کمتر دیدهشدهی طیف لیبرالیسم و در تقابل روشنی با هایک قرار دارند. میتوان آنها را مارکسیستهای تحلیلی خواند که تلاش میکنند با قرابت به مارکسیسم و ترکیب آن با فلسفهی تحلیلی، ادعاهای مخالف برابریطلبی را به چالش بکشند.
در انتها خوانندهی کتاب میتواند به مختصاتی هر چند محدود، از نظریههای مربوط به عدالت در میان لیبرالیستهای معاصر دست پیدا کند. اما هنوز جای دیدگاههای مهم کسانی مثل نانسی فریزر و آنتونی بارنز اتکینسون و ...در کتاب خالی است. ترجمهی متن مقالات اگر چه ویرایشگر مشترکی دارند، به یک اندازه روان و یکدست نیستند. به نظر میآید ترجمهی پنج مقاله از هایک، رالز، آمارتیا سن، والزر و الستر درمجموع قابل فهمتر، روانتر و کمنقصترصورت گرفته است. با این همه، کتاب در نشان دادن و کنجکاو کردن خواننده برای آشنایی با دیدگاههایی که تلاش میکنند بنیانهای غیرسوسیالیستی برای مقولهی مهم عدالت فراهم کنند، موفق است.
شناسه کتاب: لیبرالیسم و مسأله عدالت / رابرت نوزیک، آمارتیا سن، مایکل والزر، جرالد کوهن، جان رالز، مارتا نوسبام، السدیر مکاینتایر، فردریش هایک، یون الستر، جان رومر و سوزان مولراوکین/ ترجمهی گروهی از مترجمان/ گزینش و ویرایش محمد ملاعباسی/ انتشارات ترجمان علوم انسانی
آنتوان چخوف: بشر زمانی بهتر خواهد شد که به او نشان دهید چگونه است.
چرا انسان اطاعت و تملّق را ترجیح میدهد؟ چون انسانهای مطیع و متملّق شانس بیشتری برای بقا داشتهاند؛ ژنهای آنها بیشتر تکثیرشده و بنابراین امروز اکثریت با اطاعتپذیرها و تملقگوهاست.
در حاشیهی این نگاه، میتوان با این متن در دو محور وارد گفتوگو شد.
محور اول: محتوای متن ناظر بر نابسندگی منظر جامعهشناسی در موضوع مورد بحث است. اما پاسخ روانشناسی تکاملی را دربست میپذیرد و در پایان پرسشی از منظر فلسفهی اخلاق طرح میکند. اینجا باید روشن کرد که فرایندهای ذهنی، لازم است در چند سطح تحلیل شوند و با ابزارهای معرفتی گوناگونی بررسی شوند. از حیث نابسندگی، علوم و حوزههای مختلف معرفت بشری شاید اولویت چندانی بر یکدیگر نداشته باشند. در نهایت، هیچ حوزهای از معرفت به نفع حوزهای دیگر کنار نمیرود، بلکه حتی انتظار میرود در فرایند تحلیل، ناخواسته وحدتی میان آنها کشف شود که در این متن جایش خالی است. درحالی که روانشناسی تکاملی در کنار علوم دیگری مانند ژنتیک رفتاری و عصبپژوهی و علوم ذهنی قادر بوده است، همین پل ارتباطی میان زیستشناسی و سیاست و جامعه شناسی و فلسفه را برقرار کند.
باید توجه داشت که واقعیت، فرایندی هستیشناختی و ساختنی است. آرنت نیز در یافتن ریشههای اتوریته و اطاعتپذیری به این موضوع یکسر بیتوجه نبوده است. او در آثار خود نشان داده است که برای انسان، امکان فراتر رفتن از یک تجربه و در نتیجه واقعیتِ ذاتی متصل به آن، در شرایطی متفاوت وجود دارد.
بعد از آرنت نیز جدالهای نظری در خصوص میزان عاملیت انسانی و ساختارهای اجتماعی و اعتبار دوگانگی مفروض بین آنها همچنان ادامه دارد. پس موضوع نه تنها از منظر جامعهشناسی سیاسی فیصله یافته نیست؛ بلکه فلسفهی سیاسی از چپ و راست معاصر، برای به آغوشکشیدن علوم زیستی و از جمله روانشناسی تکاملی بازو گشاده است. واقعیتهای زیستشناختی در حال ورود به بحثهای جدی فلسفهی سیاسیاند. باور چپ سیاسی به این که ذات انسان را میتوان با اراده تغییر داد و باور راست به این که حفظ اخلاقیات در گرو تأیید به روحی متافیزیکی است که از خدا یا طبیعت به ما اعطا شده باورهایی است که در پرتو علم در حال بازنگری اساسی است. پس این گونه نیست که اندیشهی سیاسی تاب ذاتی بودن هیچ استعدادی درگونهی انسانی را نداشته باشند. از دههی هفتاد که جامعهگراها و ساختگراها به ژن خودخواه داوکینز و سوسیوبیولوژی ویلسون حمله کردند، نیم قرن گذشته است. بنابراین علومی مانند روانشناسی تکاملی راهگشای سیاستی است که واقعگرا و برخوردار از آگاهی زیستی است.
اما محور دوم: دستکم گرفتن تفاوت معنیدار جوامع مختلف در ظهور اطاعتپذیری و تملق چه تبعاتی دارد؟ میان علوم گوناگون، تا امروز توافق این است که هر رفتاری نتیجهی بر همکنش میان ذات با محدودیتهای زیستشناختی و محیط است. حتی در مورد رفتارهای توارثپذیر هم یک فرایند تکوین طی میشود؛ بنابراین حتی در چنین مواردی هم محیط اجتماعی و ساختارها یکسره بیتأثیر نخواهد بود.
اما باید در مورد تردیدها و سوءتفاهمهای آزاردهندهای که نگاه ذاتگرایانه با خود به همراه داشته هم گفت. برای مثال اگر مفروض این باشد که تملق و اطاعت نامشروع انسان تقصیر ژنهاست؛ ابهامهایی از این دست بلافاصله نمایان خواهند شد:
آیا قرار نیست انسانها مسئول رفتار خود باشند؟
در این صورت آرمان اصلاح و پیشرفت اخلاقی انسان و جامعه چه میشود؟
و دیگر این که اگر هر چه در ذات بشر طبیعی است را خوب و مشروع بیانگاریم، با خودخواهی و تبعیض و نابرابری ذاتی انسان چه بر سرمان میآید؟
این است که هراس از مسئولیتگریزی، اصلاحناپذیری و عواقب طبیعتگرایی رمانتیک، فلسفه و علوم اجتماعی را به واکنش واداشت. در بیان این هراس لطیفهی معروفی هست. در راهنمای طبقات یک آسایشگاه روانی آمده است: طبقهی اول تقصیر مادرم بود. طبقهی دوم تقصیر پدرم بود و طبقهی سوم تقصیر جامعه بود .... حال گویا طبقهی دیگری به این آسایشگاه باید افزود: تقصیر ژنها بود.
شاید اینجاست که علوم اجتماعی و فلسفهی اخلاق باید در پی رفع نگرانیها و تاباندن نور به نقاط تاریک باشند. نخست اینکه، چه این رفتارها مربوط به ساختار مغز و تکامل باشد چه تأثیرات رسانه و خانواده و چه مربوط به ژنها باشند، توضیح را نباید با توجیه اشتباه گرفت. روانشناسی تکاملی در پی تبیین و توضیح است. در مقابل هراس از این که پذیرش ذات انسان به لغو مفهوم مسئولیتپذیری فردی بینجامد، فلسفهی سیاسی همچنان مسئولیت مدنی را پیشنهاد میکند و در این مسیر میتواند از روانشناسیتکاملی برای تخمین توزیع بازدارندگیهای حقوقی استفاده کند.
درست است که برخی از استعدادهای ذاتی انسان را به اطاعت و تملق مجهز میکنند؛ اما استعدادهای دیگری هم هستند که به ما همدلی و عزت نفس میدهند. برای این ویژگیها هم یک بنیان ژنتیکی و یک تاریخ تکاملی وجود دارد. بعید است که شرارت به تمامی در یکسو و فضیلت به تمامی در سوی دیگر سکنی گزیده باشد.
در ضمن این یک مغالطهی رسوا است که آن چه در طبیعت رخ میدهد، خوب است و هر چه که از نظر تکاملی موفق است حتماً یک مطلوب اخلاقی است. گسترش دایرهی اخلاقی نیازمند آن نیست که نهاد آدمی به تمامی خیر و نیک باشد؛ بلکه اخلاق میتواند از تعامل میان فرایند خودخواهانهی تکامل و قوانین نظامهای پیچیده بهدست آید.
اما در مورد مهمترین مأموریت فلسفهی اخلاق شاید بتوان صورت دیگری از مسأله را طرح کرد. مسأله این نیست که آیا میتوان رفتار انسان یا نهاد ژنی انسان را تغییر داد یا نه؟ مسأله آن است که به چه قیمتی؟
بنابراین تمام فلسفهها باید مراقب باشند که مبادا مواضعشان در حال نادیدهگرفتن واقعیتها باشند. هر آرایش اجتماعی و اخلاقی باید سائقهای انسانی و محدودیتهای تراژیک انسان در خرد و فضیلت را در نظر بگیرد. نباید هرگز فراموش کرد که در طول تاریخ، شوق بازسازی ذات انسان است که رهبرانی را به مستبدانی تمامیتخواه غرق در ابتذال شر تبدیلکرده است.
دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! کانت در آغاز رسالهی معروفش از انسان معاصر خود میخواهد که از فهم خود استفاده کند. راستی مگر مردم از فهم و ادراک خودشان استفاده نمیکردند؟ مهمتر این که چرا چنین کاری نیاز به شهامت و دلیری داشت؟
در ابتدا به نظر بدیهی میآید که انسان برای کارها و تصمیمگیریهای زندگی از فهم و ادراک خودش استفاده کند؛ اما درخشش کار فیلسوف اینجاست که این بدیهی بودن را دوباره به پرسش گرفته است. واقعیت این است که بشر هنوز هم خطاهای ابلهانه میکند. چرندیات در طول تاریخ به شکلهای تازه تولید شده و کار میکنند. انسان مدرن هنوز در محاصرهی حماقت و نوخرافههاست. امروز هم، نیروی فهم انسان اسیر و دربند زنجیرهایی است که برخی نامرئیاند. ترس، تقلید کردن، نیازهای روانی مثل نیاز به توجه دیگران، تعصب داشتن، بیاطلاعی از روشهای درست فکر کردن، خودسانسوری و متوسلشدن به خیرخواهانی که میخواهند به جای ما فکر کنند، برخی از این زنجیرها هستند.
این که از فهم خودمان استفاده کنیم و چرندیات را از اطلاعات درست تشخیص دهیم؛ دیگر نه نیازی فلسفی بلکه ضرورتی است که برای حیات و بقای ما لازم است. در آوار سهمگین پیامها و توصیهها و اخبار و ... توسل به حرفهای پرتوپلا و چرند ممکن است به قیمت از دست رفتن انسانیت ما و یا حتی جان ما تمام شود.
خدمتکار خانهی کانت هر روز رأس ساعت 4:45 او را با این جمله از خواب بیدار میکرد:«دیگر وقتش است!» برای ما هم دیگر وقتش است که از ابزارهای مناسبی برای تشخیص اعتبار هر آن چه که دریافت میکنیم استفاده کنیم.
1- ببینید! اگر موضوع طوری است که با مشاهده روشن میشود و امکانش هست، بروید خودتان مشاهده کنید. اغلب با این که وقت و امکانش هست این کار را نمیکنیم چون فکر میکنیم میدانیم. تصور دانستن خطای مهلکی است که در کمین ماست.
2- شک کنید! از هر ادعایی دلیل محکمش را بخواهید. بیشتر پرتوپلاها، لابلای حرفهای درست و علمی جاسازی میشوند. مثل سیبهای کرمخوردهای که لابلای سیبهای سالم به ما میفروشند. روش درست این است که جعبه را خالی کنید، سالم بودن تکتک سیبها را وارسی کنید و بعد یکییکی در جعبهی ذهن بچینید.
3- بخوانید! نوشتههای خوب عصارهی ذهن انسانهای دیگرند. هر چه بیشتر بخوانید، گویا بیشتر زیستهاید و تجربه کردهاید، دنیا را دیدهاید. زیاد که بخوانید گزینهها زیادند. به دلایل جدید فرصت بدهید با شما حرف بزنند. ذهن شما برای انتخاب باید خودش وارد عمل شود.
4- گوگل کنید! اطلاعات جمعآوری شده در اینترنت برای همین است. تا جایی که فرصت هست و بلدید، به جاهای مختلفی سر بکشید. مخصوصاً اگر شواهدی برای یک ادعا به شما معرفی کردهاند. صحت وجود آنها را تا حد ممکن بررسی کنید. اگر مطمئن نشدید حداقل میتوانید از تکرار آن ادعا خودداری کنید.
5- تعصب را بشکنید! اگر مثل اکثر مردم علایق راسخ و پرشوری دربارهی یک شخصیت، شهر و زبان و قومیت، مذهب یا جنسیتتان دارید، راههایی هست که کیش شخصیت وی یا تعصب پنهان را به شما نشان دهد. تعصبها را انکار نکنید، به حال خود نگذارید، بتدریج ذهن را فلج میکنند. اگر نظر و عقیدهی مخالفی شما را عصبانی میکند یعنی در ناخودآگاهتان میدانید که دلیل مناسبی برای تعصبتان ندارید. اگر کسی روی عقیدهاش بیدلیل پافشاری کند، واکنش ما خنده یا دلسوزی است نه عصبانیت.
6- منبع معتبر بخواهید! گاهی شما را سراغ منابعی بزکشده میفرستند که وجود خارجی ندارد یا این که اصلاً قابل مراجعه نیست. در حالی که منبع غیر قابل مراجعه بیاعتبار است. وقتی چیزی از کسی نقل میشود باید دید او کیست؟ تخصص و توان اظهارنظر در این مقوله را دارد؟ کلمات پرهیبت، نامفهوم و به کار گرفتن زبانهای دیگر و حتی مدرک تحصیلی گوینده، خود به خود منبع را معتبر نمیکند.
7- باور نکنید! بیشتر محتواهای چرند با مقدمههای کوچک و حتی درست ولی بیربط، ادعاهای بزرگ و خیلی عجیب میکنند. هر زمان ادعاهایی کمرشکن در کانون نگرانیها و آرزوهای مردم مطرح میشود. بیشتر این ادعاها فریبکارانه، مشکوک و نادرستاند.
8- مراقب باشید! شبهاستدلالها یا مغالطههای معروف را بشناسید. همینطور به شدت حواستان به حرفها و موقعیتهایی که خودستایی شما را تقویت میکنند، باشد. کسانی که قانع میشوند برتریهای ویژهای نسبت به دیگران دارند، به طور معمول دلایلشان بیشتر از جنس مغلطه، حماقت یا توجیه است.
9- در نهایت باز هم شک کنید! شک شما، شکی اخلاقی و به مفهوم سوءظن نیست. این شک همان نیروی محرکی است که انسان غارنشین را متمدن کرد. شکی است که نیروهای خلاق انسان را آزاد میکند؛ پس به انسانیت انسان خوشبین باشید ولی همواره به خبر دستیابی انسانی به حقیقت مطلق بدگمان باشید. اندیشیدن توأم با دقت همواره پروژهای ناتمام است.
قصه از چه قرار است؟ چطور است که این همه میبینیم، میشنویم، در ظاهر بحث میکنیم و میخوانیم؛ در پایان همان کاری را میکنیم که قبل از آن میکردیم؟ در این انبوههی خبر و مطلب و عکس و تحلیل و نظر و کتاب و مقاله و فیلم و ... پرسه میزنیم، گفتوگویی شکل نمیگیرد. معنایی خلق نمیشود. همه چیز دود میشود و به هوا میرود!
پس اصلاً چرا باید چیزی خواند یا چیزی نوشت؟
چیزی که نوشته و خوانده میشود، باید ابتدا تکلیفش را با «اکنون» و «اینجا» بودن ما روشن کند. چیزی که به گشتن در کتابها و خواندن و نوشتن و مشروعیت میدهد همین است و گر نه بهتر است ما هم به جای نوشتن و خواندنش برویم وقت و خردههوش و ذوقمان را صرف پیشرفت و بورسبازی کنیم بلکه خانه و ماشین و گوشی و لپتاپ و آیپاد و آی کوفت و زهرمارمان را بهروز کنیم.
خواندن و نوشتن و حرفزدن و رزومه ساختن ... که به خودی خود کار مهمی نیست. هر چه قدر هم که بخوانیم و با وسواس کتابخانه بچینیم و با کتابها عکس یادگاری بگیریم و در گروههای مجازی روی رینگ برویم اهمیتی ندارد. البته این همه شاید برای سرگرمی و گپزدن و گشودن باب مراوده و معاشرت بد نباشد؛ اما هر چه هست، نامش اندیشیدن و تفکر و کنشگری و حتی روشنفکری نیست.
از سوی دیگر به اقتضای دانشگاه و رشته فکر کردن و فیگور روشنفکرانه گرفتن، قصهی اندوهباری است که حتی با بَزَک روششناسی و روکش فلسفه و علم و آکادمی و امثال آن هم به پایان نمیرسد. تکلیف مقالهسازان و مریدپروران و کتابپراکنان بریده از جامعه هم که روشن است.
در نهایت این اراده به فهمیدن است که به داد ما میرسد، معنایی خلق میکند و در فرایند گفتوگو آن را انتقال میدهد و چه بسا موجب رهایی شود. باعث شود که خودمان و مشکلات اطرافمان را بفهمیم و کاری کنیم.
اراده به فهمیدن و اندیشیدن هم در مقابل «امر تفکربرانگیز» و «مسأله» است که معنی و ارزش دارد. هر کوشش و تقلایی غیر از این باشد جدی نیست. یا تفنن است یا ارضای شهوت به چشم آمدن یا ارادهی کور برای دانستن.
گفتم ارادهی کور؛ چون درحقیقت به نظرم «دانستن برای دانستن» کاری پوچگرایانه و بیمعناست.
امر تفکربرانگیز، برخاسته از وضعیت کنونی ما و همین جا در جامعهای است که زندگی میکنیم. وضعیت اکنون من است که مرا در مقابل مسألههایی قرار میدهد. بعد از این مواجهه، برای یافتن ابزاری که به کار فهم صورت مسألهها بیاید، ناگزیر به فلان کتاب و بهمان نظریه یعنی به تجارب دیگران رجوع میکنم. تمام تقلاها برای خواندن و نوشتن همین است که مسأله را از آن خود کنم تا شاید قابل حل شود.
زمانی که برق میخواندم، انتخاب با من بود. مجبور نبودم مطالب پیچیدهای مثل الگوریتمهای نورو فازی بخوانم، کافی بود سرفصلهای حداقلی را بخوانم، گرایش تخصصی را من انتخاب میکردم و بقیهاش را نیاز بازار کار مشخص میکرد. آن جا مسألهای در کار نبود.
ولی در علومانسانی، فلسفهی سیاسی و جامعهشناسی و ... انتخاب من نیست. فهمیدهام که حساب اینجا با تخصصگرایی محض کمی متفاوت است. واقعیت این است که یک درس و یک کتاب بیشتر در کار نیست، برقراری نسبت با اکنون و پیگیری پرسشهایی که وضعیت اکنون و اینجا برای من مطرح میکند.
اگر امروز دغدغهی اندیشیدن دارم، موضوع فقط انتخاب یک سرگرمی دلخواه و میل و علاقهی من نیست. بلکه تناسب دارد با موقعیتی که در آن پرتاب شدهام و مرا با این مسألهها روبرو کرده است .... مثل زن بودن، ایرانی بودن، خاورمیانهای بودن، در قرن بیستویکم زیستن و .... این مسألهها فراسوی انتخاب کتاب و ایسم و ایدئولوژی و فلان و بیسار است و البته همهی آنها را در بر میگیرد.
پس روشن شد اگر خبری میشنویم، اندیشهای را میخوانیم، اسم و نظریهای در فلان صفحه و کانال و گروه مجازی به گوشمان میخورد... راهی نداریم جز این که آنها را دوباره به پرسش بگیریم و نسبتشان را با خودمان روشن کنیم. باید آنها را به چیزی در خود فعلیمان و جامعهمان همان طور که حالا هست، تبدیل کنیم و گرنه همین خواندهها و شنیدهها بهانه و راه فراری خواهند شد برای درماندگی، نیندیشیدن، کاری نکردن، بیراهه رفتن، دوباره فریبخوردن و بدتر از همه غرق در توهم دانستن شدن.
لابد بسیار دیدهاید، در غالب گفتارها و برنامههایی که مناسبتی و بیشتر از باب نوعی نمایش التزام به فرهنگدوستی، تبلیغ کتاب و کتابخوانی میکنند، سخنرانها و قلمزنهای مأمور و معذور به دنبال این پرسش هستند که مردم چرا کتاب نمیخوانند؟ تیراژ کتاب چقدر پایین آمده است؟ یا متداول است که بپرسند چرا آمار کتابخوانی ما فلان است و مال فلان کشور بهمان است؟ یا حتی از این توسل مضحک به عدد و رقم هم بی مایهتر این که، ای علمای اعلام! چه نشستهاید که غول اینترنت و فضای مجازی است که باعث شده کتاب نخوانیم و اوضاع کنونی تقصیر همین گوشیهای هوشمند و کامپیوترهاست. گویا پیش از آن مثلاً کتاب از دستمان نمیافتاد.
برخی از اهالی سخنپراکنی و صاحبان دفتر و دستک هم که جایگاه رفیعشان را در تحقیر و به حاشیه راندن ادبیات میدانند. آن قدر کارهای مهم دارند که حاشا و کلا، اگر به عمرشان کتاب ادبیات و رمانی دست گرفته باشند. این مفتشان فکری، حتی رمان را برای پرورش اخلاق و رفتار و فرهنگ اجتماعی خطرناک میدانند و البته در این مورد کاملاً بر حقاند. این هنوز هم برای ما ماجرایی ناتمام است و اگر به انصاف حرف بزنیم ما اینجا هنوز روشنایی بعد از ادبیات را ندیدهایم. همچنان عادت داریم مسئولیّت هر شری که خودمان برپا میکنیم را به گردن ابلیسی بگذاریم و تمام.
من همیشه با خودم گفتهام، این قبیل حرفها را چرا نباید با یک پرسش صریحتر جایگزین کرد؟ پرسش از این که ما چرا کتاب بخوانیم؟ این پرسش به مراتب بنیادی و اصیلتر است؛ چون پاسخش ما را به نقطهای فراتر از توجیهِ جایی که اکنون ایستادهایم یا به واقع درماندهایم، خواهد برد.
فایدهی خواندن چیست؟ فایدهی ادبیات چیست؟ خواندن آن چه که دیگری در مکان و زمان دیگری نوشته و تجربهی ذهنی و شخصی اوست به چه کار ما میآید؟ در برابر این پرسشها بسیاری از درخشانترین نویسندگان میراث مکتوب بشر، بیتفاوت نبودهاند. از جمله روسو، منتسکیو، ولتر، شکسپیر، اورول، کالوینو، امبرتو اکو، پروست و ... ماریو بارگاس یوسا.
چه کسی میتواند غیر از یک شورشی اهل آمریکای جنوبی هم تمام زندگیاش را صرف گشت و گذار در قلههای ادبیات کند و هم قلم بردارد و چنین دفاعیهی پرشوری از ادبیات بنویسد؟ زمانی که بالاخره در سال 2010 جایزه نوبل ادبیات را گرفت، از یوسا به عنوان خالق آثاری نام برده شد که در آن وی به «ترسیم پیکرههای قدرت» پرداخته و نگاه نافذی به «مقاومت، طغیان و شکست فردی» دارد.
به نظرم علاوه بر آثار دیگرش، جستار «چرا ادبیات؟» او را باید دقیقاً از همین دیدگاه خواند. عبدالله کوثری این مقاله را به همراه دو مقاله و یک گفتگوی رودررو با یوسا با در قالب یک کتاب در کمال نیکویی ترجمه کرده است. مقالههای دیگر کتاب با نامهای فرهنگ آزادی و آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت نیز ما را با نگاه نویسنده به زمینه و زمانهی خود آشنا میکنند. آن گفتگوی خواندنی هم در سرخوشی و کمال پایان کتاب، ما را به سفری در قعر ماجراجوییهای یوسا با نوشتن میبرد.
ولی کتاب در بهترین جستارش با حرارت و زیبایی و بسندگی استدلال میکند که چرا به خواندن نیاز داریم ...پس رشتهی کلام را باید به ایدهها و مضمونهای نویسنده سپرد.
ما در دوران تخصصی شدن دانش زندگی میکنیم، دانش به شاخهها و بخشهای بیشمار تقسیم میشود و این روند به احتمال زیاد شتاب هم خواهد گرفت و غنای دانش و ژرفکاویهای بیشتری را به همراه خواهد داشت. اما در عین حال همین گرایش به تخصص است که باید به موقع از آن بر حذر هم بود: آن قدر مفتون شاخ و برگ نشو که فراموش کنی اینها پارهای از درخت هستند و آن قدر مفتون درخت نشو که فراموش کنی درخت پارهای از جنگل است. این آگاهی از وجود جنگل است که در کنار دانش برگ و شاخه مانع پراکندگی و خودخواهی معرفت انسانی میشود و احساس تعلق و کلیت به انسان میدهد و از بیگانگی و تبعیض میکاهد.
در میان تفاوت شیوههای زندگی، موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، شغلها و احوالات شخصی، ادبیات به تکتک انسانها امکان میدهد از خود فراتر بروند و به همین جهت فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود.
این مجموعهی پیچیدهی حقایق متضاد به قول آیزایا برلین، چکیدهی وضعیت بشری است که در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدتبخش و کلیتبخش نه در فلسفه یافت میشود نه در تاریخ و نه در هنر و نه بیگمان در علوم اجتماعی و علوم دیگر؛ که مدتهاست به پاره پاره شدن تن دادهاند و به صورت بخشهای جداگانهی فنی در آمدهاند که کلام و واژگانشان از دسترس مردمان عادی به دور است.
این احساس اشتراک در تجربهی جمعی انسانی در درازای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است. ادبیات با تلاش یک نفر به وجود نمیآید، در واقع زمانی هستی پیدا میکند که دیگران آن را به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا میشوند.
ادبیات خوب به یمن خوانده شدن، بدل به تجربهای مشترک برای تمام انسانها میشود و البته نه به دلیل تیراژ چاپها و لایکها و فیگور گرفتن با کتابها در پستهای تصویری.
جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد یا خوانندهی ادبیات مکتوب ندارد؛ حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتری میزند، تازه آن هم اگر بتواند حرف خودش را بزند. هم چنین جامعهای که نمیخواند یا کم میخواند یا پرت و پلا میخواند یا بدتر از همه ادای خواندن در میآورد بیگمان اختلالی در بیان دارد. این جامعه بسیار حرف میزند اما اندک میگوید؛ چون واژگان رسا و بسنده ندارد.
اما کاش مسأله فقط محدودیت در کلام بود؛ مسألهی فقر تفکر نیز هست؛ چون افکار و مفاهیمی که برای درک وضعیتمان نیاز داریم از کلمات جدا نیستند. با کلمات است که ما آمادگی بیشتری برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتگو، خلاقیت، رویاپروری و حسکردن مییابیم. کلماتی که با خواندن در وجود ما تهنشین میشوند به گونهای پنهانی در همهی کنشهای ما انعکاس مییابند.
اگر ادبیات نباشد، ذهن انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است، لطمهای جدی خواهد خورد. از آن روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسشهایی اساسی دربارهی جهان زیستگاه ما پیش میکشد. ادبیات خوب و اصیل همواره ویرانگر، تقسیمناپذیر و عصیانگر است. چیزی است که هستی را به چالش میخواند.
در اغلب موارد بیآن که تعمدی در کار باشد به ما یادآوری میکند که این دنیا، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود میکنند یعنی قدرتمندان، به ما دروغ میگویند و نیز به یاد میآورد که دنیا را میتوان بهبود بخشید و شبیه دنیایی کرد که دوست داریم در آن زندگی کنیم.
برای شکل بخشیدن به شهروندان اهل نقد، که بازیچهی دست حاکمان نخواهند شد و از تحرک روحی و تخیلی سرشار برخوردارند، هیچ راهی بهتر از مطالعهی ادبیات خوب نیست. حتی غیرواقعیهای ادبیات، محملی سودمند برای شناخت پنهانترین واقعیتهای انسانی است.
ادبیات خوب در عین تسکین موقت ناخشنودیهای انسان با تشویق نگرشی انتقادی و ناسازگار در برابر زندگی، این ناخشنودیها را تشدید میکند.... بیگمان اگر بشر در برابر حقارت و نکبت زندگی بر نمیخاست و به آن چه داشت راضی بود، هنوز در مراحل بدوی میبود و تاریخ از حرکت باز ایستاده بود.
این دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدن، بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش سازگاری و تندادن انسان به قدرت است.
آیا فرازی درخشانتر از این جملات یوسا لازم است که هنوز به ما بگوید چرا باید دست به عمل بزنیم؟ چرا باید بخوانیم و چه بسا مجبوریم که در کوتاهی مختصر عمر خود بهترینها را برگزیده و بخوانیم؟
شناسه کتاب: چرا ادبیّات؟ / ماریو بارگاس یوسا / ترجمهی عبدالله کوثری / انتشارات لوح فکر