نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

چشم انداز؛ خوابی سنگین یا رویایی زرّین

ظاهراً در معماری شهری امروز خانه‌هایی با چشم‌انداز یا ویو ابدی ارزش بیشتری دارند. ساکن چنین خانه‌ای می‌تواند اطمینان داشته باشد که چشم‌اندازی دائمی و غیر قابل تغییر از شهر همیشه در دسترس او خواهد بود.

ولی میانه‌ی افکار انسان با چشم‌اندازهای ابدی چگونه است؟ چشم‌انداز یا Point of View منظری است که شما انسان‌های دیگر و جهان اطرافتان را از آن‌جا می‌بینید و می‌شناسید. آن‌چه که دنیای بیرون را به ما می‌شناساند، عقاید و عادت‌ها، موقعیت تاریخی و جغرافیایی، وضعیت مالی، جنسیت و ژن‌ها و بدن ما خواهد بود. اما به نظر می‌رسد چشم‌اندازهای دائمی با این ابزار‌های تحمیل‌شده، زندگی کسل‌کننده و محدود و محقرانه‌ای با خود به همراه خواهند داشت. گویی تصویری ثابت و هر چند زیبا به جای پنجره‌ی اتاق کار گذاشته باشند.

 یکی از توانایی‌های انسان در دوران جدید قدرت خروج از چشم‌انداز‌های قبلی است. به این معنی انسان مدرن قادر است زاویه‌ی دید خود را با اراده‌اش کنترل کرده و از جای قبلی‌اش تغییر دهد. در جستجوی چشم‌اندازهای جدید، پنجره‌های جدید بگشاید، دیگران را همراهی کند و تنوع و تکثر و مشارکت در چشم‌اندازها را بپذیرد. امروز حتی اخلاقی زیستن هم در گرو فرا رفتن از چشم‌انداز خود و درک دیدگاه دیگری است.

 اما با ابزار تفکر بین‌الاذهانی دانسته‌ایم تغییر چشم‌انداز هم با محدودیت‌هایی روبروست. همین محدودیت‌ها، چه با حضور دغدغه‌های اخلاقی و چه با دل‌مشغولی معرفتی و فلسفی بزرگ‌ترین چالش برای کیفیت زندگی انسان معاصر را رقم می‌زند. درست به همین دلیل و برای خوب زندگی کردن ضروری است، برخی از اشتباهات رایج در مورد نگرش‌ها و دیدگاه‌ها و امکانات و موانع تغییر زاویه‌ی دید را مرور کنیم.

-         حکایت همه چیز و همگان: توانایی با هم اندیشیدن و رعایت تناسب و توازن در دیدگاه‌های مختلف ضرورت مهمی برای ماست. حال که دسترسی گسترده به رسانه‌ها و اینترنت به آسانی ما را به این توهم مبتلا می‌کند که همه چیز را در لحظه می‌دانیم و تخصص ما مهم‌ترین راه کشف دنیاست، تهدید توهم جدی‌تر است. کسی که فلسفه‌ی تحلیلی می‌داند نیازی به فلسفه‌ی قاره‌ای ندارد و کسی که منظر فلسفی دارد از دیدگاه جامعه‌شناسی بی‌نیاز است و اهل ادبیات از علم فارغ ...  از آن‌جایی که امکان علامه‌گی مدت‌هاست از بین رفته است، به با هم دیدن و با هم اندیشیدن نیازمندیم.   

-         داستان دوربین روی دست: آیا تغییر نگرش‌ها و چشم‌اندازها همان آوارگی و بی‌مکانی نیست؟ نه! یک جا کاشتن دوربین ممکن است واقعیت‌های زیادی از دید ما پنهان کند. دوربین ذهن شما روی پایه‌های عقایدتان قرار دارد. حرکت‌دادن دوربین به معنی بی‌پایه بودن و معلق بودن دایمی‌اش نیست. اما امکان تحرک و تغییر چشم‌انداز و نگرش پویا به ذهن انسان می‌دهد.

-         روایت قاب‌های پنجره: همیشه حواس‌تان به قاب‌های دور پنجره باشد. ما هر که باشیم و در هر شرایطی محصور در مرزهایی از دانستن و فهمیدن هستیم. وضعیت آن چه می‌بینیم و می‌فهمیم در نزدیکی مرزها اتفاقاً مشکوک و مملو از حدس‌ها و شکیات و احتمالات فراوان است. قاب پنجره هم هر چه بزرگ‌تر باشد مرزهای طولانی‌تری دارد.

-         قصه‌ی ریز دیدن: باید به تصاویر کج و معوج واکنش نشان داد و گاهی ابزار دیدن و زاویه را عوض کرد. قهرمان فیلم آگراندیسمان میکل آنجلو آنتونیونی را به یاد داشته باشید. او می‌خواست با دقت و زوم کردن پی‌در‌پی به حقیقت دست یابد. اما عکاس آن فیلم هر بار تصاویر مغشوش‌تر و بی‌کیفیت‌تری می‌دید و حقیقت مدام از چنگش می‌گریخت. برای خوب دیدن گاهی باید فاصله گرفت، گاهی هم باید چرخاند یا چرخید و ورانداز کرد.

-         نقل آینه‌های روبرو: گاهی لازم است از آن دیدگاهی بنگرید که رو در روی شماست. درباره‌ی عقاید مخالف هر چه بیشتر بخوانید و بدانید و یاد بگیرید. ایده‌ها و ظرفیت‌های بسیاری در آن‌ها برای دفاع از دیدگاه فعلی‌تان یا در صورت لزوم تغییر پرسپکتیو کنونی‌تان خواهید یافت.

-         ماجرای ژرف نگریستن و هر نظری محترم است: دیدن و وارسی از چند جهت برای شناختن بهتر و کامل‌تر، همه‌ی ماجرا نیست. یادتان باشد این نگاه‌ها ممکن است عمیق یا سطحی باشد. پس هر نگاهی محترم و موجه نیست. در این صورت نگاه‌های مختلف الزاماً یکدیگر را تکمیل نمی‌کنند. حتی ممکن است یک نگاه سطحی از منظری به طور ناموجه نگاه عمیقی را که از منظر دیگری طرح شده نفی کند. بله از نگاه‌های مختلف می‌توان آموخت؛ اما مهم‌تر این است که بفهمیم نگاه‌‌ها از زاویه‌های مختلف می‌تواند عمیق یا سطحی و به همان نسبت درست یا غلط باشد. مهم این است که از آن منظر چه‌قدر عمیق و واقعی می‌بینیم و این نیازمند فرصت‌های مکرر دیدن است. توافق برای کسانی است که نگاه عمیق و شکاک دارند.چون همان‌ها هستند که از تک‌منظری و چشم‌انداز ابدی و نگاه یک‌سویه و تعصب و قطعیت کودکی عبور کرده‌اند.

 

بندبازی بر فراز مغاک

قرن‌ها پیش خورشید و طوفان و ستاره و مجسمه‌های چوبی و سنگی و صورتک می‌پرستیدیم؛ امروز سرگرم پرستیدن بت‌های دیگری هستیم که زندگی و انسانیت ما را با تصویرها و گفتارهایشان احاطه کرده‌اند. نمی‌دانم کسی که از غروب بت‌ها گفت، امکان طلوع آن‌ها را از افق دیگری چگونه می‌دید؟ اما می‌دانم بت‌ها در شمایل جدید از هر گوشه سر برمی‌آورند و همواره باورمندان و مؤمنانی پرشور بر گرد خود فرا می‌خوانند.

 نکته این است که غرقه شدن در روزمرگی، حتی مجال اندکی برای «نپرستیدن» به ما نمی‌دهد. گویا همه باید مذبوحانه چیزی را بپرستند: عقیده و باور، قدرت، پول، عقل و هوش، جذابیت و شهرت و ... نکته‌ی مشترک در پرستش انواع بت‌ها این است که همه به شکل رقت‌انگیزی ناآگاهانه‌اند. در واقع چیزی که می‌پرستیم هر چه که باشد، زنده زنده ما را می‌بلعد. چشم که باز کنیم به آرامی در باتلاق چسبناکش فرو رفته‌ایم و به‌تدریج توانایی درک کیفیت زندگی را از دست داده‌ایم.

 در مغاکِ پرستیدن، داوری‌های ما ترس‌خورده و ناشیانه می‌شود و از همه مهم‌تر باید روزی وارستگی‌مان را به پایش قربانی ‌کنیم. مشکل بزرگ‌تر از این، زمانی پدیدار می‌شود که به دلیل ناتوانی در تشخیص کیفیت، تصمیم‌های نادرست می‌گیریم و ناچاریم تاوانش را با زندگی‌‌مان بپردازیم که گاهی تاوانی بسیار سخت و گران است.

دستاورد بزرگ انسان مدرن این است که فهمید‌ گریزی از حضور بت‌ها نیست؛ در عوض اصیل و شکوفنده و انسانی زیستن بدون بندگی بت‌ها ممکن است، اما مثل بندبازی کردن بر فراز مغاکی است که هشیاری و خودآگاهی و مراقبت دایمی می‌خواهد. 

انسانی که محدودیت‌های ذهن خود را می‌داند، منتظر معجزه‌ی غروب بت‌ها نمی‌نشیند. او می‌داند، دست به‌کار شناختن و عریان‌کردن بت‌ها که شود از مهابت و قدرت‌شان کاسته خواهد شد. چه بسا همین شناسایی کمک می‌کند که به‌تدریج بر آن‌ها چیره شود یا جا گذاشته و دورشان بزند. وقتی امکان خطا را بپذیریم، دقت و هشیاری‌مان تقویت خواهد شد. کافی است مدام به خودمان یادآوری کنیم که بت‌ها عیّاراند و هر جا و هر زمانی به رنگی و شکلی در می‌آیند.

 از نخستین کسانی که بت‌های ذهنی را به ما نشان داد فرانسیس بیکن است. او دریافت که ذهن انسان تا چه اندازه دچار تنگنا‌های فردی و اجتماعی است و چگونه با فریب بت‌ها که شبح‌ها و صورتک‌هایی خیالی از واقعیت هستند، ممکن است به اشتباه بیفتد. بیکن هوشمندانه بخشی از این خطاها را دسته‌بندی کرد. برای مثال گفت چگونه با حالتی روانی و عاطفی، باوری دم دستی را انتخاب می‌کنیم و به سرعت با جهت‌گیری تأییدی و دلیل‌تراشی به جای استدلال، فقط حقایق و مستنداتی را می‌بینیم که تأییدکننده‌ی همان باور هستند و نسبت به بقیه بی‌توجه‌ایم.

 او می‌نویسد: «فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آن‌جا به او تصویر کسانی را نشان می‌دادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سؤال پرسید، سؤالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بوده‌اند و رهایی نیافته‌اند کجاست!» یعنی نمونه‌هایی که باور ما را نقض می‌کنند مهم‌اند و نادیده گرفتن آن‌ها، به سادگی می‌تواند ذهن را در قضاوت منصفانه ناتوان کند و به سوی تجربه‌هایی مهلک هدایت کند.

هم او گوشزد می‌کند چگونه همراهی و همنشینی با مردم، انسان را به راحتی دستخوش توهم و اسیر بت‌ها می‌کند. همین زبانی که وسیله‌ی ارتباط و انتقال معنا بین انسان‌هاست، می‌تواند با الفاظی ستایش‌گر و گمراه‌کننده و مبهم حقیقت را بپوشاند و بت بازار شود.

ما در جمع انسان‌ها که امروز با کمک رسانه‌ گستره‌ی بزرگتر و پرنفوذتری هم دارد، به دادوستد همان معناهای مبهم و ناشناس مشغول می‌شویم. برای عقب نماندن از قافله با قیمت‌های بالاتر معامله می‌کنیم. بر مبنای آن‌ها می‌سنجیم و می‌فهمیم و تحلیل می‌کنیم و کارهای‌مان رنگ و بو و نرخ روز بازار را می‌گیرد. پس همان را می‌پرستیم که دیگران می‌پرستند، که متاع روز است. از آدم‌ها و معناها قهرمان و قدیس می‌سازیم و نردبان جلوی پایشان می‌گذاریم که بالا بروند و دور از دسترس و پرستیدنی شوند و راه خوشبختی و سعادت را نشان‌مان دهند. اما چه سود از راهی که افراطی است و دیر یا زود ما را به زمین خواهد زد؟

شاید فقط لازم است هر از چند گاهی خودمان و ذهن‌مان را از محوطه‌ی آسایش بیرون ببریم، چشم از صحنه‌ی نمایش بازار برداریم. بر فراز مغاک تقلید و پرستیدن بت‌ها، راهی هرچند اندک طی کنیم تا از انواع متداول افراطی زیستن‌ها خلاص شویم و نقطه‌ای متعادل بیابیم. این دستاوردی پرقدر و قیمت است که به حق می‌توان در آرزویش بود. 


دیدم که خبرها همه از بی‌خبری بود

 از دلایلی که اصلاح‌طلبان منتقدان خود را به انقلابی‌گری و آنارشیسم براندازانه و یا اندیشیدن در برج عاج محکوم می‌کنند، این است که معجونی ناساز از ترکیب الهیات سیاسی اسلامی و سکولار سرکشیده‌اند و مَست از سهم خود در قدرت حاکم، تاب دیدن واقعیت را ندارند. واقعیت تعارض، دوپارگی و شکافی که در ساختار قدرت بعد از به انتها رسیدن دوره‌ی کاریزماتیک اولیه پدید آمده و در نهایت آن را به حالت تعلیق و بی‌تصمیمی برده است.   

 در کنار تظاهر به ندیدن واقعیت، کارکرد آن‌ها تربیت نسلی از تکنوکرات‌های بی‌خاصیت و تقلیل دادن سیاست‌ورزی به کارشناسی‌کردن پشت میزها بوده است. کمی آن طرف‌تر بین اصول‌گرایان و تئولوگ‌های محافظه‌کار هم اوضاع بهتر نیست. در فقدان سیاست، رویاهایی مثل تمدن نوین اسلامی، محور مقاومت، عمق استراتژیک، جمهوری سوم و چپ نو اسلامی آن‌جا شکل گرفته‌اند.

 موضوعی که هیچ‌ نیرویی نسبت خود را با آن روشن نکرده‌، «نفع عمومی ایرانیان» است. بار آوردن شهروندانی آزاد و مسئول که چنان قوی شوند که بتوانند برای پاسداری از حقوق خود نهاد قانون تأسیس کرده و از آن حفاظت کنند.

کارکرد و تحقق تاریخی این نیروها را از هر نوع که باشند اصلاح‌طلب یا اصول‌گرا می‌توان روی یک طیف تصور کرد. در یک سوی طیف محافظه‌کاری و نصیحت‌نامه‌نویسی به سبک قدما است، تمسک به معنویت و برحذر داشتن مسئولان از ستم به رعیت؛ تا شاید عدالت پیشه کنند. در میانه‌ی طیف، عَلَم‌کردن انتخابات با این باور که صندوق رأی به تنهایی کار احزاب دوپایی را می‌کند که پایی در قدرت و پایی در جامعه دارند. با این کار فقط به این توهم که تا روز سعادت ایران فقط چند صندوق یا انتخابات یا جنبش دیگر باقی‌مانده است، دامن زده‌اند. در انتهای دیگر طیف با رادیکالیسم انقلابی آرمان را به جای واقعیت نشانده، دست در دست عده‌ای خارج‌نشین، چریک و مبارز انقلابیِ برانداز تحویل می‌دهند و در نهایت هم کارشان به حمایت از دیکتاتوری صالح می‌کشد.

به نظرم هر برش از این طیف را باید جداگانه آسیب‌شناسی کرد. ولی به اجمال، هیچ‌یک قادر به تشخیص تعارضی که آن‌ها را فرا گرفته نبوده و بلوغ یا جسارت خروج از آن را ندارند. آیا راهی برای دیدن این تضاد هست؟ با عبور از دوگانه‌ی جعلی اصلاح و انقلاب چه امکان دیگری هست؟

بله هست. امکانِ دیگر، فلسفه‌ی سیاسی است. اگر انضمامی بگویم در ایران می‌شود بازگشت به پرسش مشروطه.

 فلسفه رقیب الهیات سیاسی است و توانایی مستقیم چشم دوختن به قدرت و شناختن آن را دارد. فلسفه‌ی سیاسی به انسان امکان می‌دهد با تکیه بر عقل و عرف خود سامانی سیاسی برای سر و شکل دادن به کارها تأسیس کند. ما در ایران نخستین بار در موعد مشروطه فهمیدیم که می‌شود با قانونی برخاسته از عرف هم کار ملک و مردمان را سر و سامان داد. در این سامان عرفی، قدرت حاکم مفروض گرفته نمی‌شود؛ بلکه دائماً به پرسش کشیده می‌شود. قدرت حاکمیت را نه با نصیحه‌الملوک، بلکه با زور قانون به عقب می‌رانند و حق مردم را با قدرت قانون مطالبه می‌کنند. اما ایده‌ی قانون برای محافظت از خود نهاد می‌خواهد و نهاد را کسانی می‌توانند تأسیس کنند که آزادی‌خواه، وارسته و باشهامت باشند.

 در تاریخ ما دانایانی انگشت‌شمار بوده‌اند که فهمیدند الهیات سیاسی را نه می‌توان اصلاح کرد و نه بر علیه‌اش انقلاب کرد و آن را برانداخت. چرا که اصلاح‌گران ناگزیر مجذوب قدرت حاکم مطلق شده و آلت دست او خواهند شد، چنان که شده‌اند. انقلابیون هم برای آرمان‌شهری که از فرط آسمانی ‌بودن نمی‌تواند روی زمین بایستد، شمشیر چوبی بر هوا خواهند زد چنان که می‌زنند. به واقع این دو نه بدیل یکدیگر، بلکه مکمل هم‌اند.

 الهیات را فقط می‌توان از نو تأسیس و تجدید کرد؛ که جز با نقد رادیکال مبادی الهیاتی موجود ممکن نیست. تنها پس از آن است که می‌توان امیدوار به صورت‌بندی اندیشه و عاملیت و سوژگی در زمین سیاست بود. راه‌حل فقط در صورت حکومت نیست. البته سوژگی لازم است نسبتی با نفع عمومی داشته باشد و گر نه در تاریخ ایران چه بسا سوژگی‌هایی که توسط ایدئولوژی‌ها مصادره به مطلوب شده‌اند. پس مسأله نه فقط سوژگی، بلکه به‌کار بردن آن در معماری نهاد قانونی است که در پیوند با حافظه‌ی تاریخی و ناخودآگاه فرهنگی ما باشد.

 نوعی نزدیکی بین فراست علم و شهامت عمل لازم است که نهاد حاکمیت، جامعه و قانون در جای مناسب خود قرار بگیرند. چنین امیدی در افق نزدیکی نیست؛ چون نیروی لازم برای تحقق آن وجود ندارد. ولی پرسش از چگونگی‌اش را باید همواره در پیش چشم داشت و نیروی لازم برای آن را تحصیل کرد. اگر ما به این پرسش فکر نکنیم و فراموشش کنیم، باز هم دیگران با رویاهای خودشان به جای ما عمل خواهند کرد.

این مرز، تصنعی است!

روشنفکر را بارها تعریف کرده‌اند از خدمت و خیانت و ماهیت و وظیفه و سیر تاریخی و مشخصاتش گفته‌اند و آن قدر حاشیه بر آن بسته‌اند که چه بسا از معنی افتاده است ... اما باکی نیست اگر بخواهم همین حالا به نقطه‌ی صفر برگردم و دوباره بپرسم چه کسی روشنفکر است؟ به نظرم این قبیل به صفر برگشتن‌ها برای ما بسیار ضروری‌اند؛ چون مرز بین روشنی و تاریکی فکر آن طور که به ما گفته‌اند واضح نیست و ما همیشه به دیدن و شناختن بیشتر نیازمندیم. اولین شرط استفاده از فهم خودمان، این است که هم اسم‌ها را درست یاد بگیریم و هم‌ مفهوم‌ها را دقیق صورت‌بندی کرده و به‌کار ببریم.

چیزی که من از حقیقت روشنفکری می‌فهمم این است: روشنفکر کسی است که تمایل دارد بتواند تا پایان عمر با خودش زندگی کند.

عجیب به نظر می‌رسد! مگر همه با خودشان زندگی نمی‌کنند؟ نه! اغلب آدم‌ها با فراهم‌کردن انواع سرگرمی‌ها از خودشان فرار می‌کنند. همه قادر نیستند، همیشه با خودشان یکرنگ بمانند و تا زنده‌اند با خودشان زندگی کنند.

زندگی‌کردن با خود، یعنی چطور اختیار فکرها و چیزهایی که به آن‌ها فکر می‌کند را در دست داشته‌ باشد، همیشه آگاه و هوشیار باشد تا خودش انتخاب کند که به چه چیزی توجه کند، چطور ببیند و تصمیم بگیرد که چیزی خوب است یا بد. شهامت داشته باشد که به گفت‌وگوی خاموشی در درون خودش تن بدهد. این گفت‌و‌گوی درونی همان«تفکر»است. پس روشنفکر کسی است که بلد است چگونه آزاد فکر کند.

 معنی فکر کردن این نیست که همیشه به ذهن و درون خود توجه کند و چیزی که آن بیرون در برابرش در زمین جامعه اتفاق می‌افتد را نبیند و به یافته‌ها و تجربه‌ی دیگران اهمیتی ندهد. حقیقت دیگراین‌که روشنفکری تمرین تغییر زاویه‌ی دید هم هست. رفت‌وآمدکردن و کوشش در پس‌و‌پیش رفتن بین افکار موافق و مخالف، تجربه‌های دور و نزدیک و آ‌ن‌گاه با خود زندگی کردن. این قدرتی ارزشمند، احترام‌برانگیز و کم نظیر است که «تفکر» به انسان می‌دهد.

 روشنفکری روندی خودانگیخته و فردی و در عین حال فرایندی اجتماعی است. او از یک سو فهم مستقل خودش را از جهان دارد؛ چون فکر کردن نوعی طغیان من در برابر نظام جمعی است. اما همان قدر که من و فردیت او اهمیت دارد خیانت به خودش، از آن هم مهم‌تر است. روشنفکر خودش به تنهایی فکر می‌کند؛ اما فکر می‌کند که از خودش جدا شود و از خودش فاصله بگیرد و ابعاد دیگری از انسان را کشف یا خلق کند. فقط با این فاصله‌گرفتن آگاهانه از خود است که می‌تواند از دام‌های مهیبی مثل خودشیفتگی، مهره و ابزار دست دیگری شدن و پرستش ثروت و قدرت و منصب و امنیت و حتی هوش و محبوبیت و ... خلاص شود.

روشنفکر به‌درستی می‌اندیشد، اگر چیزی را بپرستد، هرگز او را رها نخواهد کرد. پس به هر چیزی که او را وادار به اطاعت ‌کند، شک می‌کند. چیزی به نام اطاعت برای انسان نیست، مگر این که کودک یا برده و سرسپرده باشد. این همان اندیشیدنی است که سقراط جان خود را بر سر آن داد. از این رو شاید بشریت همواره یک سقراط به جهان بدهکار است.

این کار اگر چه ریشه و سرآغاز روشنفکری است؛ اما به معنی کار علمیِ تخصصی کردن و پای‌بندی به ادا و اطوار باب زمانه نیست. روشنفکری در واقع فاصله‌ای باریک است میان کسانی که برای هر نوع عمل‌کردن و تصمیمی در زندگی‌شان می‌خواهند خود بیندیشند و داوری کنند و کسانی که نمی‌خواهند چنین کنند. فرد بالغی که اطاعت می‌کند از اندیشیدن ناتوان است. او در واقع با این کار سازمانی یا قدرت و قوانینی را حمایت می‌کند که طالب اطاعت‌ است و انسان بودن را بر نمی‌تابد. هر قدرتی که اطاعت بخواهد در مشروعیتش باید تردید کرد. این‌جا تردید‌کنندگان مورد اعتمادترند؛ چرا که با چون‌و‌چرا کردن، مسئله‌ها را بارها با شرایط جدید می‌سنجند و با استقلال، مسئولانه و بدون سرسپردگی تصمیم می‌گیرند. قدرتی که مشروعیت ندارد زمان زیادی دوام نمی‌آورد. دیر یا زود ناچارست برای تظاهر به حفظ قدرت، دروغ بگوید. زور به جز دروغ پوششی ندارد و دروغ و فساد هم بدون زور دوامی نخواهد داشت. شاید این اتحاد بین آن‌ها، مدتی حاکم شود؛ اما روشنفکر شراکتی در آن نخواهد داشت.

روشنفکر هرگز آگاهانه از دروغ پشتیبانی نمی‌کند. چه بسا هر نوع همکاری با قدرت جبار یا اطاعت از آن، حتی با بهانه‌هایی مثل تأمین معاش و از سر ناچاری و برای اصلاح امور، حمایت مزوّرانه محسوب می‌شود. هر کسی مرزهای تزویر و دورویی خودش را به خوبی می‌شناسد. روشنفکر کسی است که در هر حال خودآگاهی و توان مراقبت از این مرزها را داشته باشد.

چنین کاری بی‌نهایت دشوار است؛ آگاه ماندن، زنده ماندن و با خود زندگی کردن!

 

که نیست روزیِ او جز سکندری‌خوردن

سِکَندَری‌خوردن نوعی زمین‌خوردن است. نوعی هوا شدن و با سر به زمین آمدن، هنگامی که پا به هر دلیلی با استحکام روی زمین سفت قرار نمی‌گیرد. وقتی که زمین ناهموار و لغزان است یا کسی که راه می‌رود از تاب و توان افتاده است یا خطری تهدیدش می‌کند، ممکن است سکندری بخورد و چه بسا که با سر به زمین کوبیده شود.

همین سکندری‌خوردن اگر روی حرف‌زدن و کلام باشد؛ به آن لغزش زبانی گفته می‌شود. یعنی کلمه یا اصطلاحی اشتباه، نابه‌جا و بی‌تناسب با موقعیت و در واقع طعنه‌آمیز به‌کار برده شود. بیشتر از یک قرن پیش، فروید در نظریه‌ی مفصلی که علیرغم نقدها، تاکنون اعتبارش را حفظ کرده، نشان داد که این لغزش‌های کلامی نه تنها هرگز تصادفی نیستند، بلکه معنادارند.

لغزش‌های کلامی چیزهایی را فاش می‌کنند که ما اغلب تلاش می‌کنیم، پنهان کنیم. ممکن است مربوط به آرزوهایی باشند که برآورده نشده‌اند یا خشم و حسادتی که نمی‌خواهیم یا قادر نیستیم آشکار کنیم؛ چون ممکن است به روابط ما با دیگران و یا جایگاه و موقعیت فعلی‌مان آسیب بزنند. پس برای این‌که چیزی را که سرکوب کرده و به پستوی ناخودآگاه خود رانده‌ایم، به زبان نیاوریم و پنهان کنیم، حرف اشتباه دیگری می‌زنیم.

  این نوع حرف‌زدن بخشی از کنش ناشیانه، آشفته و معیوبی است که پاراپراکسیس parapraxis  نامیده می‌شود. پاراپراکسیس‌ها ممکن است در ابتدا شرورانه و به قصد خرابکاری، آزار رساندن و عصبانی‌کردن دیگران ارزیابی شوند؛ اما در واقع نشان‌گر ناتوانی و علیل‌بودن کنش‌گری انسان در موقعیت‌های دشوارند و با شوخی و بذله‌گویی نیز متفاوت هستند.

پاراپراکسیس به دلیل قابل انکار بودن و امکان لاپوشانی سهوی واقعیت، ناخواسته بیشتر به کار کسانی می‌آید که نگران حفظ موقعیت مسلط و تداوم برتری خویش‌اند. از جمله سیاست‌مداران و مراجع قدرت.

کافی است نگاهی دقیق به واکنش‌ها و رفتارهای دور و نزدیک سیاست‌مداران در زمین بازی رقابت بر سر قدرت سیاسی بیندازید. برای مثال در روزهای اوج تورم و از هم‌گسیختگی اقتصادی و دشواری معیشت که مردم در زندگی روزمره‌شان لمس می‌کنند و سازمان برنامه و بودجه از ممکن نبودن فروش حتی یک قطره نفت و وصول پول خارجی می‌گوید؛ ناگهان از جایگاه ریاست‌جمهوری آن‌هم با لبی خندان می‌شنویم که رشد اقتصادی ایران در جهان کم‌نظیرست! یا در مواجهه با نارسایی‌ها و مشکلات سیستم بهداشت گفته می‌شود: کادر درمان ایران هرگز ناتوان نمی‌شود! یا در مقابل سنگین‌ترین فشار دیپلماسی و تحریم‌ها گفته می‌شود: هیچ کشوری فکر نمی‌کرد که مردم و دولت بتوانند تحریم‌ها را تحمل کنند و خم به ابرو نیاورند!

بیان جملاتی از این دست با همراهی شلیک خنده و تا این حد بی‌تناسب با واقعیت‌های جاری نمونه‌هایی از همین سکندری‌خوردن و بیراهگی در کلام سیاست‌مدار است. دور نیست که تداوم آن هزینه‌های سنگینی برای کشور به همراه داشته باشد.

ممکن است گمان بر این باشد این نوع وارونه سخن‌گفتن و بیراهگی‌ها در کلام، ناشی از تفرعن و بی‌توجهی سیاست‌مداران به وضعیت معیشت و سلامت مردم است. یا حتی شاید پایمال‌کردن و نادیده‌گرفتن عمدی مردم و عصبانی‌کردن‌شان فرض شود. شاید هم از نگاه دیگری، ساده‌لوحی سیاست‌مدار، شعار توخالی دادن و حفظ بی‌معنی ظاهر و پرنسیپ و محافظه‌کاری سیاسی به نظر برسد. هم‌چنین ممکن است تصور شود، او به عمد جملاتی می‌سازد که به قولی دیپلماتیک حرف بزند و پاسخی واقعی به عملکرد خود و اطرافیانش ندهد و افکار عمومی را به جای دیگری نزد مخالفانش هدایت کند. حتی عده‌ای ممکن است در نهایت خوش‌بینی به‌کار بردن این نوع کلام را جهت دلگرم و امیدوار کردن و بالا بردن تاب‌آوری مردم لازم بدانند.

در عین حال که همه‌ی مفروضات ذکرشده می‌توانند بهره‌ای اندک از حقیقت داشته باشند؛ ولی به نظر می‌رسد شقّ بسیار مهم دیگری هم مفروض باشد که نباید از آن غفلت ورزید. این که سیاست‌مدار بی‌آن که بخواهد و بداند روی کلامش سکندری می‌خورد و دچار لغزش زبانی می‌شود، سپس تظاهر به بی‌دقتی در سخن گفتن و شوخ‌طبعی می‌کند. به نظرم این آخری، نشان‌دهنده‌ی خطرناک‌ترین وضعیت ممکن است. لغزش‌های مکرر زبانی نشان می‌دهند که در شرایط پر‌فشار و تهدید‌کننده‌ی فعلی، سیاست‌مدار تا چه اندازه به‌واقع پریشان و خطاپذیر شده است و سامان سیاسی تا چه اندازه لغزان و شکننده.

در این منظر، اعتبار سخن فروید هم‌چنان صلابت‌ دارد و پا برجاست که می‌گوید زبان و اندیشه دو روی یک سکه‌اند. پاراپراکسیس‌های سیاست‌مدار کوه یخ پنهان زیر آب افکار او را آشکار کرده و فقط ناتوانی، آشفتگی و استیصال سیستم عصبی و امیال پنهان‌شده‌ و بر آورده‌نشده‌ی وی را برملا می‌کنند. در چنین وضعیت پرمخاطره‌ای، ما می‌توانیم در شنیدن سخنان وی، نه به آن چه گفته شد؛ بلکه به آن چیزی که باید گفته می‌شد و گفته نشد توجه‌کنیم.