نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

تعلیق روشنفکری

وقتی مطلبی بعد از خواندن شما را رها نمی‌کند، شاید ضرورتی هست که چند کلمه‌ای درباره‌اش نوشت. البته پیشتر دوست بزرگوارم مرتضی کریمی در هم‌شنوایی به نیکویی آن چه از ذهنم می‌گذرد را نوشته‌اند. فقط محض یادآوری به خودم، نکته‌ی کوتاهی را در حاشیه اضافه می‌کنم. اگر چه گفته‌ی سارتر را می‌پذیرم که هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند از روشنفکرانش شکایت کند، بی‌آن‌که خود را متهم سازد، زیرا این پدیده را خودش بار آورده است و باز اگر چه در چنین روزهایی، روشنفکرانی که هستند، کار می‌کنند، دست به قلم می‌برند و حداقلی از فعالیت و کنش‌گری دارند، بسیار غنیمت‌اند در مقابل بس بسیارانی که هیچ نمی‌گویند و در سکوت مرداب‌وار بی‌عملی پشت میزها و عناوین شغلی و دیوار آکادمی‌های بی‌خاصیت پنهان شده‌اند.

اما هم‌چنان نمی‌توان در مقابل هر آن چه که به عنوان دغدغه و اولویت جا زده می‌شود سکوت کرد. چه بسا چیزی را که دانستیم، دیگر نمی‌توانیم ندانیم. طُرفه آن‌که روشنفکران ما هم‌چنان به دنبال «چه کند‌ها» و «چه باید کردها» هستند. آن‌ها هم‌چنان در پی تغییر دادن «جامعه»‌ اند و نه در پی نقد «اندیشه‌ها» و «روابط قدرت» که البته خلاصه در ساختار حکومت نمی‌شود. گویا اولویت‌شان در یافتن و نوشتن نسخه‌های تسلی‌دهنده و امیدبخش هم برای کسانی است که به هر حال تا اندازه‌ای از روابط قدرت بی‌بهره نیستند. گویا عموم مردم کار روشنفکرانه لازم ندارند.  

این روشنفکران جایی که تضادی هست، بین آن‌چه که در لایه‌های تو در توی جامعه میان مردم می‌گذرد و حقیقتی که به دروغ و اجبار ساخته می‌شود؛ در مقابل قدرت، نه نمی‌گویند و به جای آن «نه ولی...» یا «می‌دانم اما...» را رواج می‌دهند و از همین رو ناخواسته و به بهای از دست رفتن مرجعیت‌شان نزد مردم، به ناصحان و ایدئولوگ‌های وضعیت حاکم و صاحب قدرت تبدیل می‌شوند. پس شاید یکی از روشنفکرانه‌ترین کارهای فوری اکنون، آسیب‌شناسی همین روشنفکری بالفعل است.

مشکلاتی که نامی ندارد (4)

در ادامه‌ی نگریستن به مشکلاتی که نامی ندارند، هم‌چنان نقد پایه‌های اقتصادی حاکمیت را ضروری می‌دانم؛ چرا که در حال حاضر بسیاری از رنج‌های مردم، حول محور نابرابری در توزیع درآمدها، گسترش اختلاف طبقاتی، فساد سیستماتیک و هم‌زمانی رکود و تورم اقتصادی قرار دارند. شاید برای ایران حتی نیاز به بحرانی مثل کرونا هم نبود، تا ضعف‌های آشکار حکومت در مدیریت اقتصاد ملی دیده شود. 

  این که در فرایند نقد چرا تأکید بر نام نئولیبرالیسم اهمیت دارد را تلاش می‌کنم توضیح ‌دهم. با این حال هدفم دربرگیرنده‌ی نقد همه جانبه‌ی سرمایه‌داری اعم از دولتی و فرادولتی است که در نهایت به خودمدیریتی مردم بینجامد و این مهم صرفاً به معنی فروکاستن نقد، به یک شعار علیه نئولیبرالیسم نیست.

کسانی که با تأکید کردن بر وجوه نئولیبرالیستی سیاست‌های اقتصادی حاکمیت مخالفت می‌کنند، از محوریت درآمد رانتی نفت و دولتی بودن مطلق اقتصاد ایران می‌گویند و از نبود بخش خصوصی واقعی. البته حق با آن‌هاست؛ دولت در ایران هرگز متکی بر مالیات و وابسته به مردم نبوده است و اگر بنا بوده عدالتی برقرار کند؛ فقط به آوردن نفت بر سفره‌های مردم تاکید کرده است؛ مثل اربابی که بخواهد نان رعیت‌هایش را درست تقسیم کند.

اما مهم این است که در عمل چه رخ داده است؛ پس به برون‌داد فعلی آن وضعیت نگاهی بیندازیم.

 با سیاست‌های متناقض خارجی و داخلی، درآمدهای نفتی به‌شدت کاهش یافته است. از سوی دیگر به گواه صدها پرونده، افراد و نهادهایی فرا دولتی هستند که از رانت و ارز بی‌حساب دولتی، تسهیلات بانکی بی‌ضمانت و حمایت‌های گمرکی ویژه برخوردارند و می‌توانند با دور زدن تحریم‌ها و پول‌شویی، پایه‌های اقتصادی نظام را سرپا نگه دارند و خودشان ثروت کلانی را صاحب شوند.

این گروه سرمایه‌های خود را خارج از ایران می‌برد و آن‌جا نگه می‌دارد یا اگر داخل ایران فعالیت ‌کند، در هزارتوی غیرشفاف و مبهم پیمانکاری‌ها با یک نقاب دروغین، پنهان است. حتی کسانی که برای آن‌ها کار می‌کنند هم نمی‌دانند، برای چه کسی زحمت می‌کشند. شرکت‌هایی در شبکه‌ای از نظام‌های محرمانه، پیچیده و پرنفوذ ثبت می‌شوند و با پنهان‌کاری تا قلب قوه‌ی قضاییه و مجلس و نیروهای نظامی پیش می‌روند و کسی از بسته‌های مالی و ذی‌نفعان آن‌ها سر در نمی‌آورد. از این رو در نبود نهاد مستقل مطالبه‌گر و پرسش‌کننده، مسئولیت‌پذیری و پاسخ‌گویی‌شان در قبال منابعی که مصرف می‌کنند هم ناممکن است. حتی مالیاتی هم از آن‌ها اخذ نخواهد شد، چون حاکمیت برای حفظ نظام و تأمین هزینه‌های تبلیغی و امنیتی خود به آن‌ها مدیون است.

 بنابراین دولت برای صرفه‌جویی، راهی جز بیشتر دست بردن به منابع اندک مردم ندارد. بنابراین روزبه‌روز هزینه‌های بیشتری بر دوش مردم گذاشته می‌شود. توده‌های مردم از بسیاری از حقوق اقتصادی که بیشتر از آن برخوردار بودند محروم می‌شوند و تکه‌های بزرگ‌تری از نانی که برای گذران زندگی‌شان در دست دارند، محترمانه یا حتی با زور توسط دولت بریده می‌شود. در واقع ثروت‌های کشور بازتوزیع می‌شوند؛ ولی به نفع طبقه‌ی فرا دولتی تازه سرمایه‌دارشده‌ای که حاضر است شریک منافع ایدئولوژیک دولت شود.

 با چنین تحولاتی از جنس کاهش قلمرو دولت، سیستم برای مردم  ناکارآمد گشته، بقایش با اتکا به مردم نیز ناممکن می‌گردد. توان مردم برای بهبود جریان زندگی‌‌شان از طریق رأی‌دهی به‌شدت محدود می‌شود. این‌جاست که طبق نظریه‌ی نئولیبرال، مردم می‌توانند انتخاب خود را از طریق خرج‌هایشان اعمال کنند؛ ولی توان خرج کردن برخی بیش از دیگران است و رأی‌ها یکنواخت توزیع نشده‌اند؛ پس مردم زیادی از زمین تصمیم‌گیری و سیاست، خودبه‌خود کنار گذاشته می‌شوند.

اگر تأکید بر وجه نئولیبرالی این نوع از کوچک کردن دولت مهم است، ابتدا از این جهت است که هر گونه سیاست‌ورزی برای مردم مستلزم انتخاب است؛ باید چیز مطلوبی را بدست بیاورند و چیزهایی را از دست بدهند نه این که فقط امتیاز بدهند. دیگر این که هر سیاستی باید حداقلی از ثبات راهبردی را داشته باشد، بنابراین اگر مبنای مشخصی نداشته باشد، روبرو شدن مردم با آن، مثل جنگ با سایه‌ها غیر ممکن خواهد بود. در این نبرد، باید مؤلفه‌های طرف را شناخت و حتی‌الامکان در نقاط ثابتی نشاند.

خواسته‌های چنین نگاهی برای مردم، فراتر از خواسته‌های حقوقی نیست؛ ولی چیزی که مانع تحقق این خواسته‌ها می‌شود یک ساختار حقیقی پول‌دار و قدرت‌مند است. وقتی فساد و تبعیض این‌چنین همه جا را گرفته، مگر ممکن است مردم به ساختار حقوقی رو بیاورند؟ پس باید نیرویی حقیقی از مردم، در مقابل این ساختار شکل بگیرد و بایستد و آن را به عقب براند.

گفته‌اند ژان ژاک روسو زمانی به روحانیون مسیحی گفت دست از اثبات حقانیت مسیح بردارید. چون مسیح برحق است. بیایید اثبات کنید که خودتان مسیحی هستید. این چیزی است که نیاز به اثبات دارد!

امکان فرار از تاریخ

به نظر خیلی‌ها حرکت‌ها و اعتراضاتی که در آمریکا با دیدن خشونت یک پلیس نسبت به یک مرد سیاهپوست شروع شد و به سرعت در حال گسترش در اروپا و سراسر جهان است؛ هنوز هم ربطی به ما و کشور ما ندارد. گویی این که نژادپرستی مسأله‌ی جامعه‌ی ما نیست. اگر چه ایرانیان تاکنون چندان در معرض آزمون‌های تاریخی دشوار نژادپرستانه قرار نگرفته‌اند و البته اگر هم قرار بگیرند، معلوم نیست نمره‌ی قبولی بگیرند یا نه؛ ولی در هر حال مردم ما سال‌هاست با مسائل و مشکلات اساسی‌تری مثل امنیت کشور و گره‌های اقتصادی در معیشت‌شان درگیرند و همچنین در مواجهه با فساد سیستماتیک سیاسی و اقتصادی درمانده‌اند، پس به فکر مشکلات خود باشند.

 البته که بافت اقتصادی و فرهنگی جامعه‌ی ما با آمریکا بسیار متفاوت است و چنین تفاوتی اقتضا می‌کند این‌جا مردم به‌طور طبیعی مطالبات و خواسته‌های دیگری داشته باشند؛ ولی کماکان از فرایند اعتراض، نحوه‌ی بیان مطالبات در افکار عمومی و برخورد دولت آمریکا و کشورهای دیگر با معترضان‌شان می‌توان نکات ارزنده‌ای برای فردای تاریخی‌ آموخت.

1-     نخست این که جامعه اگر زنده و پویا باشد، در هر حال به هر نوع تبعیض و بی‌عدالتی حداقل زمانی که آشکارا توسط رسانه‌ها بازنمایی شوند، واکنش نشان می‌دهد. اگر جامعه بی‌اعتنایی قدرت نسبت به حقوق شهروندی را ببیند و کوچک‌ترین اعتراضی نکند، یعنی دچار کرختی و بی‌تفاوتی مزمن یا ناآگاهی نسبت به حقوق خود است. برابری وجه آرمانی دموکراسی است و اگر چه هرگز به تمامی دست‌یافتنی نیست اما می‌تواند مبنایی فراهم کند که ما مردم همیشه مفید بودن آن‌چه انجام می‌دهیم را بسنجیم. حال اگر ما در هر زمانی خواهان عدالت و رفع تبعیض باشیم و نهاد قدرت یا حکومت، خود را نسبت به این آرمان بی‌اعتنا نشان دهد چه باید کرد؟ آیا یک جامعه‌ی زنده و آگاه می‌تواند تا ابد نسبت به تبعیض بی‌تفاوت بماند؟

2-     مرور دیدگاه‌های چهره‌های سیاسی نشان می‌دهد در سنخ‌شناسی واکنش‌های رسمی نسبت به وقایع آمریکا دو دسته از هم قابل تفکیک‌اند. دسته‌ی اول با اشتیاق و شادمانی منتظر فروپاشیدن مثلث زر و زور و تزویر و بقولی دموکراسی دروغین آمریکایی‌اند و دسته‌ی دوم به ستایش مطلق و جانبدارانه‌ی دموکراسی آمریکایی مشغول‌اند که قادر است اعتراضاتی در این اندازه را درون خود بپذیرد و البته معترضان را فقط دسته‌ای تبهکار بی‌ریشه و مجرم می‌شمارند.

هر دو دیدگاه اسیر سطحی‌نگری و تناقض در خود هستند. حتی با کمی مرور حافظه‌ی تاریخی، در مورد سوابق‌شان می‌شود دید که اکنون تا چه اندازه نگرش‌های سیاسی قبلی‌شان را انکار می‌کنند. گویی قضاوت ایشان مبنایی ندارد و به تمامی بسته به جایی است که در آن ایستاده‌اند.

اصلاح‌طلبان و محافظه‌کارانی که در چند سال اخیر یک‌صدا هرگونه حضور مردم در خیابان را به جهت احتمال بروز خشونت و به بهانه‌ی رواج پوپولیسم در سیاست و سوءاستفاده‌ی دشمن سرزنش می‌کردند و دنبال احقاق حقوق مردم از دریچه‌ی تنگ و ناممکن صندوق رأی و انتخابات بودند، اکنون از لزوم صبر و بردباری دولت امریکا در مقابل اعتراضات و برآوردن فوری تمام خواسته‌های معترضان می‌گویند. البته جای امیدواری است اگر اکنون می‌توانند ببینند که حضور مدنی مردم در خیابان تا چه اندازه در نظارت و کنترل بر قدرت تأثیرگذار است. چه بسا روشنفکران و سیاستمداران خواهان تغییر آمریکا هم اکنون می‌توانستند انتخابات پیش رو را بهانه کنند و مردم را به بازگشتن به خانه‌هایشان فرا بخوانند، در صورتی که غالب آن‌ها ضمن همراهی با مردم، اعتراض و بیان مستقیم مطالبات را حق مدنی مردم می‌دانند.

مطالبه‌گری و حضور مستقیم مردم در پهنه‌ی مشارکت سیاسی ما به ازاء و جایگزینی ندارد. قدرت هر اندازه مستحکم و پرمایه باشد، چنانچه نسبت به شنیدن صدای مردم ناتوان باشد آسیب‌پذیر و بی‌قوام و در عین حال تکیه بر آن شرم‌آور است.

3-     استمرار و گسترش اعتراض در جهان نشان می‌دهد، دموکراسی حتی در صورت حصول تا چه اندازه شکننده و نیازمند به آزادی است و لازم است با شدت از نهادها و بنیادهای آزادی حفاظت دایمی کرد و به هیچ بهانه‌ای جز آزادی دیگری محدودش نکرد. از سوی دیگر هیچ اطمینانی به قدرت از نظر اخلاقی نمی‌توان کرد؛ چون نه می‌تواند درستی‌اش را ثابت کند و نه مانع فسادپذیری‌اش شود؛ پس همواره نیاز به کنترل و محدود شدن دارد. در نهایت این که با وجود گسترش ارزش‌های سرمایه‌داری، هنوز هم جهان تا حد بسیار زیادی نسبت به نابرابری حساس است. پس نابرابری‌ها و تبعیض‌ها را به موقع دریابیم.

واقعیت این است که ما تنها بعد از ویرانی و آسیب روابط انسانی است که درباره‌ی نیروها و معیارهای حاکم بر روابط اجتماعی می‌پرسیم. این از دلتنگی تاریخ و زمانه‌ی ماست، که حکم می‌کند بپرسیم و بیندیشیم و سپس برگزینیم.  

تنهایی دم مرگ

رشد و شکوفایی دانش بشری مدیون این ویژگی خود است که محور و مبنایی جز واقعیت ندارد. از این رو از همان زمانی که دانش زیست‌شناسی به مانعی سرسخت ولی واقعی برخورده است، به شدت تلاش می‌کند بیش از گذشته زمام فرایندهای پیر شدن، ناتوانی جسمی و مرگ را در دست بگیرد و البته در مرزهای ناتوانی خود ناچار است، پای علوم اجتماعی را هم وسط بکشد و از آن‌ها کمک بگیرد.

 تاکنون برخورد تمامی علوم به مانع مهم مرگ، به یادمان آورده‌ است که قدرت بشر در مقابله با طبیعت، در همه حال حد و حدودی دارد. پس چه می‌توان کرد وقتی در اوج شادی‌ها و معناهایی که برای زندگی و میل به زیستن انسان توسط خود او خلق شده است، ناگهان حقیقت مرگ با بهانه‌ای کوچک و باور‌نکردنی خود را نشان می‌دهد؟ جایی که ابهت پوشالی فرد بودن و  مستقل بودن انسان، ناگهان فرو می‌ریزد و رخداد مرگ باز هم من، تو، او را به هم‌دیگر متصل می‌کند و دست کم ما را به یک امر مشترک پیوند می‌زند و می‌فهمیم دیر یا زود ما هم با مرگ مواجه خواهیم شد.

اگر چه تمام تلاش‌های مدرن سعی دارند به حیات انسانی تقدس ویژه‌ای بدهند و زندگی را به هر قیمتی حفظ کنند و گویا اصلاً هم مهم نیست، این زندگی در چه شرایطی تداوم یابد؛ اما هنوز هم در نهایت، پیری، ناتوانی جسمی و بالاخره مرگ پایان کار آدمی است.

 کاری که تمدن با اجتماعی کردن فرایندها و علوم با پیشرفت تکنیک می‌کنند؛ در ابتدا انکار و پوشاندن حقیقت مرگ از صحنه‌های آشکار و جلوی چشم انسان‌ها و سپس پاکیزه کردن و مدیریت مردن و هم‌چنین نظم بخشیدن اجتماعی و حتی اقتصادی به مرگ است. در گام بعدی شاید معنا دادن به مرگ، تنها کاری باشد که می‌توان با حقیقت مرگ کرد. این کاری است که الیاس با کتابش تلاش می‌کند انجام دهد.

نوربرت الیاسNorbert Elias  جامعه‌شناسی است که حیات اجتماعی را بر اساس روابط و مناسبات و در طی گذر زمان می‌فهمد. او جامعه‌شناس فرایندهاست و به همین دلیل در پرداختن به مرگ نیز، فرایند تبدیل شدن مرگ از پدیده‌ای طبیعی و  زیستی در حیات انسان به پدیده‌ای پیچیده، حقوقی، اجتماعی و سیاسی در دوران مدرن را در کتاب «تنهایی دم مرگ» واکاوی می‌کند. این کتاب با ترجمه‌ی امید مهرگان و صالح نجفی منتشر شده است و به نظرم شاید می‌توانست ترجمه‌ی روان‌تر و بهتری داشته باشد.

 وجه جذاب کتاب برای من، متمرکز شدن یک جامعه‌شناس با اندیشه‌ی انتقادی مکتب فرانکفورت، بر فرایند اجتماعی‌شدن پدیده‌ای طبیعی مثل مرگ بود. البته باید به خاطر داشته باشم که تمرکز بیش از حد این جامعه‌شناس، روی فرایندهای برنامه‌ریزی نشده‌ و نامعلوم تحولات اجتماعی و تمدنی، ممکن است باعث شود از مداخله‌های گروه‌های اجتماعی صاحب قدرت غافل شود. برای همین هم، در استنباط شخصی‌ام بعد از خواندن کتاب، به‌شدت با یکی از مترجمان موافقم؛ آن‌جا که در پیوست اضافی در انتهای کتاب با قلم خودش، پای دیدگاه‌های درخشان فوکو و آگامبن را هم در کنار نگاه باری به هر جهت و کمی محافظه‌کار و رواقی نوربرت الیاس به پدیده‌ی مرگ به میان می‌آورد.

الیاس می‌خواهد بفهمیم چگونه مناسبات و پیشرفت‌های تمدنی، تسلط بر تن و بدن انسان و حتی مرگ او را روزبه‌روز گسترش داده‌اند. او در تحلیل خود، مرگ را مقابل زندگی قرار می‌دهد. ابتدا می‌گوید پیشرفت جوامع باعث به تأخیر افتادن مرگ تا حد ممکن شده است و سپس ادعا می‌کند مدیریت اجتماعی و اقتصادی بر پدیده‌ی مرگ باعث شده انسان‌ها منزوی‌تر، تنهاتر و حتی دشوارتر از گذشته بمیرند. یعنی هر چند تسهیلات و امکانات نهادهای بهداشتی و پزشکی طول عمرانسان‌ها را بیشتر کرده، ولی در عین حال فرایند مردن را غیرانسانی‌ و غریبانه کرده است.

 سیاستی که در جهان امروز تنها به مدیریت کردن، فرو کاسته شده است، از سویی تصویر مرگ در زندگی روزمره‌ی ما را هر چه بیشتر می‌پوشاند و بیشتر از همیشه در پی آن است که ما نا‌میرایی و جاودانگی خود را باور کنیم و از سوی دیگر با رواج ترس دروغینی از مرگ، ما را هر چه بیشتر تحت تسلط نهاد پزشکی و بیمارستان می‌برد؛ در حالی که آن‌ها اغلب جز کمی طولانی کردن مرگ در واقع کار دیگری نمی‌کنند.

 این است که در جوامع مدرن، حقیقت مرگ با آیین‌های فرهنگی و عرفی اطراف آن به‌شدت آراسته می‌شود. هم‌دردی با زندگان و نوعی حس غنیمت و خرسندی از این که مرگ متعلق به دیگری است و نه من، تشریفات مرگ را به کارناوالی زیبا و حجیم و پر از دکوراسیون و لباس و گل و غذا تبدیل می‌کند. گویی زندگان از این فرصت هم برای بازتولید کردن نوعی نظام تمایز خود از دیگران و نشان دادن طبقه‌ی اجتماعی و اقتصادی‌شان استفاده می‌کنند. البته که تجربه‌ی مرگ از یک خانواده به خانواده‌ی دیگر حتی در شکل و مکان و سایز تابلوهای تسلیت و قبرها هم متفاوت است.

در هر حال کناره‌گیری زنده‌ها از مرده‌ها پس از مرگ آن‌ها هم ادامه پیدا می‌کند. در مورد مردگان تا حد ممکن از کلمه‌ی مرگ و مرده پرهیز می‌شود، قبرستان به فضایی پر از گل و گیاه که بازدیدکنندگان را بیشتر از یاد مرگ در امان نگه می‌دارند، تبدیل می‌شوند. این‌ها همه فاصله‌گیری زندگان از مردگان و ابزارهایی برای کم کردن تهدید مرگ هستند.

از آن‌جایی که مدیریت و سر و سامان دادن به ترس‌های بشری همواره در حکم یکی از منابع قدرت آدمیان بر آدمیان بوده است، خیل سلطه‌ورزی‌ها بر همین شالوده استوار گشته‌اند و به تداوم خویش ادامه می‌دهند. اما نکته این جاست که در تقابل بین مرگ و زندگی، الیاس با گذری سریع از این سلطه‌ورزی، توجه همگان را به این نکته جلب می‌کند که قالب‌های جا‌افتاده‌ی رفتار و سلوک حدگذاری‌شده و اصطلاحاً متمدنانه، هرگاه اوضاع و احوال اجتماعی، بی‌ثبات و تهدیدآمیز و وحشت‌انگیز می‌شود با چه شتابی ممکن است فرو ریزند.

بنابراین حتی مرگ رام‌شده و تزئین شده هم ممکن است در یک لحظه، وحشی و افسارگسیخته جلوه کند و انسان را مقهور ترس کند. از آن‌جایی که انسان تنها موجودی است که به مرگ خود، آگاهی دارد و در واقع مرگ مسأله‌ی زندگان است و نه مردگان؛ پس الیاس این‌جا دست به دامان معنا می‌شود و می‌گوید همه‌ی مفروضات و دانسته‌های آدمی به میانجی زبان می‌توانند واجد معنا شوند.

او همچنین معنا را مقوله‌ای اجتماعی می‌داند و می‌گوید طبیعت بی‌هدف است. یگانه موجودی که در این عالم می تواند هدفی دست و پا کند و معنایی بیافریند، انسان است. یگانه معنایی هم که در دوران مدرن، امکان دارد پذیرفته شود نه معناهای برخاسته از سنت و مذهب، بلکه معناهایی است که او خود به دست خویش ساخته‌ باشد. به این ترتیب الیاس معنادار مردن را در گرو معنادار زیستن می‌داند و می‌نویسد: «چگونه مردن یک فرد، بیش از همه در گرو آن است که آیا او تا چه حد در طول زندگی‌اش توانسته هدف و آرمانی برای خود دست و پا کند... و آن‌ها را تحقق بخشد... تا چه حد احساس کند که زندگی‌اش پربار و با معنا یا بی‌ثمر و بی‌معنا بوده است.»

در ادامه برای کاستن از درد مردن در انزوا و غربت هم، الیاس توصیه‌های مشفقانه‌ای می‌کند برای همدلی و مهربانی و مهرورزی با آنان که نسبت به ما به مرگ نزدیک‌ترند.

اما هنوز روشن نیست انسان، در کثرت میل‌ها و آرمان‌ها و اضطراب‌های مبهم خود در جهانی که همواره در حال تغییر و دگرگونی است، چگونه به یک مفهوم ثابت از معنا و شادمانی خواهد رسید و با آن زندگی و مرگ خود را معنادار و پذیرفتنی خواهد کرد؟ آیا چنین معنایی، هنوز ریاکارانه و پوشاننده و سرکوب‌کننده‌ی حقیقت نیست؟

 

شناسه کتاب : تنهایی دم مرگ/ نوربرت الیاس / ترجمه‌ی امید مهرگان و صالح نجفی / انتشارات گام نو  


ایستاده در برابر شرّ

ویلیام شکسپیر، نمایش‌نامه‌ی ریچارد سوم:

 «هنوز وقت اشک‌ریختن‌مان نرسیده، و اندوه گران‌مان هنوز پا نگشوده است.»

وقتی شرّ، صورت خود را در قامت یک فاجعه نشان می‌دهد، انسان برای دفاع از خود و برائت جستن از آن  به‌سرعت، دست به کار می‌شود. امروز این دست به کار شدن‌ها به واسطه‌ی رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی بیش از هر زمان دیگری تنها در حرف زدن خلاصه شده است.

 داستان از این قرار است؛ نخست خبر جنایتی هولناک می‌پیچد، بحرانی عمیق از گوشه‌ای سر بر می‌آورد، ناکارآمدی سیاستی آشکار می‌شود و دردی در اندام جامعه می‌پیچد؛ و حال نوبت واکنش‌های فردی و گروهی ماست که رخ نشان دهند. سکوت یا بی‌کنشی مجازی که بدترین کارهاست و هم‌دردی کردن با کسانی که آسیب دیده‌اند هم، از اصول اخلاقی اساسی و انکارنشدنی ماست. رسانه‌ها نیز همیشه کارشناسان و تحلیل‌گرانی در حالت آماده‌باش دارند که با سرعت به بازنمایی ابعاد مختلف فاجعه بپردازند. گویا همه چیز روشن می‌شود، کسی با عامل واقعی فاجعه کاری ندارد و از اتفاق بیشتر وقت‌ها، اصل بحران همان جایی‌ست که انگار در هیاهو دیده هم نمی‌شود.

مروری بر واکنش‌هایی از این دست در مواجهه با فجایع، در روزهای اخیر نشان می‌دهد که جامعه‌ی ما در حال تجربه‌کردن یک گذار مهم در اخلاق اجتماعی است. گویا ما از مرحله‌ی سرزنش‌کردن قربانی فاجعه عبور کرده‌ایم و به مرحله‌ی دیگری وارد می‌شویم؛ که در آن، رقابت شدیدی برای قربانی بودن وجود دارد. از کسی که خود را فعال زنان می‌نامد و هنرش فقط این است که زنان را قربانیان همیشگی تاریخ و فرهنگ بنامد تا سیاستمداری که به قربانی کردن خودش برای کشور و انقلاب  افتخار می‌کند و در گفتاری دیپلماتیک، کشورمان را هم قربانی عرصه‌های نزاع بین‌المللی می‌خواند. گویا تأکید و تمرکز بر شخصیت قربانی و فرد ستمدیده باعث شده است، او قدرت خاصی از این گونه تحت سلطه بودن و قربانی شدن بگیرد و به این ترتیب همه در پی کسب قدرت مشابهی می‌خواهند گوی سبقت به دست گرفته و در گروه قربانی فاجعه جاگیری مناسبی کرده و حتی‌الامکان در مرکز اخبار و تحلیل‌های مربوط به آن قرار بگیرند.

 همه در حال نسبت دادن خود به گروه‌های اقلیتی هستند که حقوق‌شان نادیده گرفته شده و به آن‌ها ظلم شده است و همچنین همه در حال چاره‌جویی و ارائه‌ی راهکار هستند.  

گویا تسلط و همه‌گیر شدن نوعی روندهای رایج در پزشکی، باعث شده ما شرّ و بدی را معادل بیماری بدانیم و در مواجهه با شرّ، بلافاصله دنبال تشخیص بیماری و صدور نسخه و درمان بگردیم و البته همیشه دیگران را مقصر بدانیم. در حالی که فراموش می‌کنیم، حتی آن جا در گفتمان پزشکی هم، پیش‌گیری و بهداشت همیشه بر درمان برتری دارد.

نگاه درمان‌محور و افتادن در رقابت بازی چه کسی بیشتر از همه قربانی است دو آفت مهم دارد. نخست این که ما دیگر مسئولیتی در قبال شرّ احساس نمی‌کنیم و در نهایت آن را به چشم یک بیماری قابل درمان دیده و به نوعی ناخودآگاه مسئولیت‌های پیش‌گیرانه‌ی اخلاقی و انسانی‌مان را وا می‌نهیم و رها می‌کنیم.  همچنین این نگاه منجر به طوفان‌های رسانه‌ای و فریادهای خشم و اعتراض، آن هم به طور عمده در فضای مجازی می‌شود که شرکت‌کنندگان در آن خودشان را در حال مبارزه‌ای بی‌امان، با شر و سرکوب و ستم تصور می‌کنند. در حالی که چنین همدردی‌ها و سر و صداهای رسانه‌ای، فقط وقتی در عالم واقعیت محک می‌خورد که بتواند از تکرار فاجعه جلوگیری کند.

 آفت دیگر این که وقتی موقعیت جذاب قربانی، قابل بهره‌برداری رسانه‌ای می‌شود به این ترتیب تعداد بیشتری می‌خواهند از این فرصت استفاده کنند. حتی کسانی که خود باعث بروز فاجعه و بحران و بی‌عدالتی و جنایت و حتی تعلل در استفاده از سرمایه‌ها هستند، فرصت جلوه‌گرشدن در نقش قربانی را از دست نمی‌دهند. چنین موقعیت فاجعه‌زده‌ای با برانگیختن احساسات و عواطف تند، فرصت قضاوت و درک و دریافت صحیح آگاهی و اطلاعات را از جامعه و افکار عمومی می‌گیرد. پس در نهایت باز هم نابرابری، باقی خواهد ماند. کسانی که قدرت و نفوذ و اعتبار رسانه‌ای بیشتری دارند حمایت بهتری جلب خواهند کرد و صدای قربانیان واقعی همچنان به جایی نخواهد رسید.