وقتی مطلبی بعد از خواندن شما را رها نمیکند، شاید ضرورتی هست که چند کلمهای دربارهاش نوشت. البته پیشتر دوست بزرگوارم مرتضی کریمی در همشنوایی به نیکویی آن چه از ذهنم میگذرد را نوشتهاند. فقط محض یادآوری به خودم، نکتهی کوتاهی را در حاشیه اضافه میکنم. اگر چه گفتهی سارتر را میپذیرم که هیچ جامعهای نمیتواند از روشنفکرانش شکایت کند، بیآنکه خود را متهم سازد، زیرا این پدیده را خودش بار آورده است و باز اگر چه در چنین روزهایی، روشنفکرانی که هستند، کار میکنند، دست به قلم میبرند و حداقلی از فعالیت و کنشگری دارند، بسیار غنیمتاند در مقابل بس بسیارانی که هیچ نمیگویند و در سکوت مردابوار بیعملی پشت میزها و عناوین شغلی و دیوار آکادمیهای بیخاصیت پنهان شدهاند.
اما همچنان نمیتوان در مقابل هر آن چه که به عنوان دغدغه و اولویت جا زده میشود سکوت کرد. چه بسا چیزی را که دانستیم، دیگر نمیتوانیم ندانیم. طُرفه آنکه روشنفکران ما همچنان به دنبال «چه کندها» و «چه باید کردها» هستند. آنها همچنان در پی تغییر دادن «جامعه» اند و نه در پی نقد «اندیشهها» و «روابط قدرت» که البته خلاصه در ساختار حکومت نمیشود. گویا اولویتشان در یافتن و نوشتن نسخههای تسلیدهنده و امیدبخش هم برای کسانی است که به هر حال تا اندازهای از روابط قدرت بیبهره نیستند. گویا عموم مردم کار روشنفکرانه لازم ندارند.
این روشنفکران جایی که تضادی هست، بین آنچه که در لایههای تو در توی جامعه میان مردم میگذرد و حقیقتی که به دروغ و اجبار ساخته میشود؛ در مقابل قدرت، نه نمیگویند و به جای آن «نه ولی...» یا «میدانم اما...» را رواج میدهند و از همین رو ناخواسته و به بهای از دست رفتن مرجعیتشان نزد مردم، به ناصحان و ایدئولوگهای وضعیت حاکم و صاحب قدرت تبدیل میشوند. پس شاید یکی از روشنفکرانهترین کارهای فوری اکنون، آسیبشناسی همین روشنفکری بالفعل است.