هیچ میدانید که ما اغلب از آن چیزی که فکرش را میکنیم غیرمنطقیتر هستیم؟ ما همان طوری که فکر میکنیم خودمان را نمیشناسیم و بیشتر اوقات دنبال چیزهایی میرویم که نمیخواستهایم و در مقابل از چیزهایی که واقعاً میخواستهایم وحشت میکنیم. درست است! ما همین قدر گیجکننده، آشوبناک، درهم و برهم و متناقضایم. درون ما از تمام کسانی که متنفریم یا میترسیم دور نیست. چیزی از ایشان در وجود ما هست. حتی گاهی بیدلیل تمام کسانی را که دوست داریم میآزاریم و رنج میدهیم و ناخواسته از خود میرانیم. ذهن خودآگاه و ناخودآگاه ما همین اندازه در غفلت و غرق در چهرههای متضاد و متناقضِ خود است.
به این ترتیب قرنهاست که سنت دیرپایی از فلسفهورزی دربارهی کاویدن مغاک چیستی انسان در کار بوده است. اگر انسان حیوانی ترکیبی و پیچیدهتر باشد با لایهها و بخشهای بسیار که یکی از یکی عقلانی یا غیرعقلانیترند، پس طبیعی است که درون او به مغاک تعبیر گردد. یافتههای علم و فلسفه و تاریخ میگویند، انسان درهمبافتهای است از تناقضها و محرکهای متعارض: خردمندی و بیخردی، تدبیر و بیپروایی، انکار و ایمان، منطق و خیال. ما همانقدر از علم و منطق تغذیه میشویم که از اسطورهها، قصهها و افسانهبافیها. گاهی میتوانیم برای دیگران بمیریم، گاهی هم بگذاریم که دیگران از گرسنگی یا سرما هلاک شوند؛ میتوانیم چیزهایی خارقالعاده بسازیم آن هم تنها برای آن که از تخریبشان لذت ببریم؛ پس جامعهی انسانی میتواند همزمان هم بهشت باشد و هم جهنم.
اغلب هم میلی به روبرو شدن با خودمان نداریم. دلیل اصلی سرباز زدنِ ما از درگیرشدن با آن مغاک درونمان، همیشه تنبلی ذهنی نیست. بیشتر اوقات دلیل آن صرفاً ترس است که باعث میشود انسان در سوگ تنهایی خود به هر ابتذالی تن بدهد. پاسکال در تأملات خود گفته که بزرگترین رنج انسان بودن این است که نمیتواند در یک اتاق تنها بی این که کاری کند، با آرامش بنشیند و بنا به گفتهی نیچه در کتاب فراسوی نیک و بدش: اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت. پس چگونه و بر مبنای چه اصول و قوانینی باید در مجاورت دهانهی این آتشفشان زندگی کرد و با واقعیت این مغاک کنار آمد؟ راه نجاتی هست که همه چیز واضح و یکدست و مستحکم شده و تکلیف خوبی و بدی روشن شود؟
حقیقت این است که تاکنون هیچ علم و تکنولوژی و ایدئولوژیِ آرمانگرایی این نوع مشکلات را از بین نبرده است؛ بلکه فقط تا اندازهای شکل آنها را تغییر داده است. قبل از دوران مدرن دست و پنجه نرم کردن با مغاک انسانی در قلمرو دین قرار داشت، اما از زمانی که خدا مرد، انسان معاصر نتوانسته جایگزینی برای آن بیابد. در عین حال نادیدهگرفتن مشکل و چشمدوختن به جاهای دیگر و فراموشی مغاک نیز از گزینههای او نیست؛ چرا که انسانها تنها تا جایی میتوانند خود را بازسازی کنند که بتوانند ژرفای کامل مغاک انسانی را طرح و ترسیم کنند.
آن طور که فلسفه تاکنون گفته است انسانها همواره درحالِ شدناند. انسانها «تکمیلنشدنی» هستند و همیشه میتوانند انسانتر شوند. آنها همیشه این استعداد را دارند که تمام تعریفهای به ظاهر کامل و بینقص در مورد خودشان را تکذیب کنند و به زمین بزنند و خلاف آن عمل کنند. انگار به قول میخائیل باختین مادامی که شخص زنده است با این واقعیت زندگی میکند که هنوز تکمیلنشده و هنوز کلام غایی خود را به زبان نیاورده است. شاید برای همین است که اصول اخلاقی ایجاب میکند با انسانها همچون انسان و نه شیء رفتار کنیم. یعنی باید با آنها طوری رفتار کنیم که گویی هر لحظه توان شگفتیآفرینی به آنها عطا شده است و میتوانند دست به کار تازهای بزنند. نباید دربارهی دیگران چه اجتماع و چه فرد بیش از حد مطمئن باشیم.
ادبیات از زمرهی این شگفتیآفرینیهاست و قدرت چشم دوختن به مغاک ناخودآگاه روان انسان و واقعیت جهان را دارد. من این روزها تازه پس از تمام کردن «شیاطین» و پس از سالها خواندن مهمترین رمانهای داستایوفسکی متوجه شدم که هنوز واقعاً او را درک نکرده بودهام. تحمل خواندن شیاطین داستایوفسکی با تصاویر روانشناختی آتشین و شدیدی که از همهی شخصیتها نشان میدهد، گاهی بسیار سخت و دشوار میشد. اما جالب این است که این تصاویر در عین حالی که مرا بهتزده میکرد، مجذوب هم میکرد و میدانم که این احساسات متضاد در آنِ واحد، فقط با یک شاهکار برانگیخته میشود.
چیزی نگفتن دربارهی زنی که زندگیهای بسیاری را آزموده و به کام کشیده دشوار است. کسی که به گفتهی نزدیکترین اطرافیانش اگر بنا باشد با یک واژه او را به یاد بیاوریم، آن واژه «اشتیاق» خواهد بود. آن هم نوعی از اشتیاق که تحت تأثیر روحیهی عدم تمکین و ناسازگاری با قالبهای از پیش آمادهی جامعه شکل گرفته باشد. دربارهی کسی میگویم که با زندگی و آثارش نشان داده که میخواهد همه چیز را با شیفتگی تجربه کند، همه چیز را جسورانه بچشد، به همه جا سر بزند و انگار به قدری از پوچی و بیمعنایی و کوتاهی زندگی واهمه دارد که ابتدا میخواهد به تمام لحظههای زندگیاش معنا بدهد و البته در انتها با تراژدیِ بیمعنایی به صلح میرسد.
دیگر چه میتوانم بگویم؟ اصلاً کسی هست که مالیخولیای خواندن داشته باشد و چیزی از سوزان سانتاگ Susan Sontag ندیده یا نخوانده باشد؟ همین قدر میدانم که این زن رگ خواب ماها را خوب میشناسد؛ ما که عمرمان را به قمار کلمات واگذار کردهایم و هنوز ایدهها و رویاهایمان را در پسِ کلمات جستجو میکنیم. نکته اینجاست که دلبستگی او به کلمات، فقط با هدف فهم بهتر از خود و پیگیری افکار و رویاهای خودش نیست؛ بلکه او در رویاهای نهفته درکلمات، اعمال انسانی، کارها و اصلاً تمام زندگیاش را میبیند و به درستی میپندارد که رویاها همان اعمال هستند؛ زیرا از واژگانی ساخته شدهاند که پیش از این به واقعیتِ وجود و زیستن انسانها شکل دادهاند. به همین جهت با اینکه همیشه ابری از رویاهای باشکوه بالای سرش داشته، هرگز ارتباطش با واقعیت از بین نرفته و پایش محکم روی زمین بوده است.
خوب است ابتدا روشن کنم که اگر خودم نفس توصیه و توصیه کردن را به رسمیت میشناختم، نشستن پای میز سانتاگ را به تمام کسانی که هوای شور و سرمستی در عین هشیاری، یعنی خواندن و فکر کردن و شیرجه زدن به عمق فهم انسان و جهان را دارند، توصیه میکردم.
دربارهی سانتاگِ نویسنده و روشنفکر و حتی در باب فواید و مضارش بسیار گفته و نوشتهاند؛ به نظر من سانتاگ یک پدیده است و به گواه آثار و متنهایش، او هرگز به تمامی در هیچ یک از این قالبها جا نمیگیرد. شاید با اغماض اصلاحکنندهی بالقوهای در جهان باشد که در این مسیر از هر کسی که پای میز او نشسته باشد، خوانشی هماوردجویانه میطلبد.
وقتی کتاب «در عین حال؛ رماننویس و استدلال اخلاقی» را که مجموعهی خوشخوان و مرتبی از آخرین مقالات و متن سخنرانیهای او دربارهی فلسفهی هنر، ادبیات و سیاست است، دیدم و خواندم، دوباره به همان سرآغازی رسیدم که پیشتر هم دربارهاش فکر کرده بودم؛ شوریدگی و سرسختی هوشمندانهی این زن او را پس از مرگ تبدیل به یکی از ستایندگان خودش کرده است. گویی «در عین حال» بر فراز این زندگی غنی و پرمایه تا آخرین روزها برای نوشتن ناآرام و متلاطم بوده و هم چنان با کلمات فکر و زندگی میکرد نه با ایدهها.
این روزها ایلان ماسک را دیگر همه میشناسند؛ قهرمان ساختهشده توسط جهانِ سرمایه و نوآوری. اهل بلندپروازیهای جسورانه در جهشهای تکنولوژیک که گویا باور به هیچ مرزی برای خود ندارد. در یک مصاحبه از او پرسیدند، آیا روزی به پروژهی طولانی کردن عمر انسان و مقابله با پیری و مرگش میپردازی؟ با اندکی تأمل پاسخ میدهد: «نباید تلاش کنیم که انسانها عمر خیلی طولانی داشته باشند. این موجب خفگی جامعه میشود، زیرا در حقیقت بیشتر مردم ذهنیتهای خود را عوض نمیکنند و میمیرند. اگر هم انسانها نمیرند، اسیر افکار کهنه خواهیم ماند و جامعه پیشرفت نخواهد کرد.»
عجب! چطور ماسک چیزی از قدرت اراده و انتخابهای بشر چیزی ندیده یا نشنیده است؟ چطور نمیداند که بشر میتواند خودش را تغییر دهد.
در جهان مدرن، انسان را همین قدرتِ تغییرکردن انسان و سپس باارزش میکند! اگر امروز خودت را دوست نداری چه باید بکنی؟ فقط کافی است سعی کنی در ظاهر و باطن تغییر کنی. اگر خودت فکر میکنی تغییر کردهای؛ ولی بقیه هنوز فکر میکنند، همان آدم قبلی هستی و چیزی عوض نشده است. کدام یکی مهم است، نظر خودت یا دیگران؟ یکی بگوید بالاخره بشر میتواند تغییر کند یا نه؟
قرنهاست که علوم انسانی در شاخههای متعددی تلاش کرده است، همه چیز را در مورد انسان و انسانتر شدن مشاهده، ثبت و تحلیل کند. با ابزار زبان عقلانی و استدلالهای حتیالامکان شفاف و قانعکننده آنها را بفهمد و زمینهها و خاستگاههای انسان و سیر احتمالی زندگی بشری را بیان کند. اما در میان انواع زبانهای نابالغ، شاعرانه و گزافهآمیز در مورد انسان و تلاش برای مشاهده، فهمیدن و زمینهمند کردن و در تاریخ قراردادن اتفاقات، هنر هنوز هم زبانِ یگانهایست. همین قرن پیش بود که یکی از آخرین نسخههای مدرنش، اگزیستانسیالیسم هنری، دنیای روشنفکری را سالها شیفتهی خود کرده بود و میخواست کشف خود را به همه القاء کند که انسان فقط با انتخابهایش انسان میشود و حتی میتواند انتخاب کند که چگونه انسانی باشد.
آنها قصد داشتند با یک انقلاب روشنفکرانه، همه چیز را عوض کنند. گویا میخواستند، انسان در مقابل نقشی که اکنون در دنیا دارد، مقاومت کند. حتی شاید اَبَرانسان باشد یا کمی زیاده انسانی و به رویاها و دنیای آرمانی نزدیک و نزدیکتر شود. بدیهی است که در چنین بستری علم و آگاهی بسیار مهم است و چه بسا ادبیات که پلی میان هنر و علوم انسانی است، یکتنه میتواند دنیا را عوض کند.
ماکس فریش Max Frisch یکی از ستارههای پرنور ادبیات این دوران پرشور و انقلابی پس از جنگ است. طبیعی است که او هم متأثر از فضای روشنفکرانه در پیِ خلق جهانی نو و پاک و پیراسته باشد. برای مثال بسیار گفته و نوشته شده که برتولت برشت، تأثیر زیادی در روحیه و آثار فریش گذاشته است. دریافتی که البته به نظر من پس از مطالعهی اشتیلر مستقیماً نمیتوان به آن رسید.
چطور با خوشی و آرامش و بدون اضطراب و پریشانی زندگی کنم؟ زندگی خوبی داشته باشم و از فرصتی که تا مرگ دارم از نیروی حیات لذت ببرم؟ سعادت و سرمستی و شکوفایی من چگونه بدست میآید؟
کسانی که معمولاً حال و حوصلهی استفادهکردن از ذهن خسته و پردردسرِ خودشان را ندارند و اغلب دنبال جوابهای قشنگ و سریع و به قول دیگری مثبتاندیشانه میگردند، میتوانند به این سؤالات و مشابه آنها پاسخهای قاطع و مفصل بدهند. آنها همیشه دنبال سادگی و ساده کردن هستند و ابداً تابِ پیچیده بودن قضایا را ندارند و در مقابل هر پاسخی که اندکی چون و چرا و ابهام و پیچیدگی داشته باشند رو ترش میکنند. بنابراین اغلب اوقات انبانی از پاسخهای آماده و صاف و صیقلی و امتحان شده در دسترسشان هست که از جایی خیلی مطمئن آوردهاند و شنیدهاند یا خواندهاند.
از این لحاظ فقط باید بیمحابا خوب باشیم، نیک و با اخلاق زندگی کنیم و کافی است افراد شرور و بدنهاد را از آدمهای خوب جدا کنیم و هر جا شرّ و بدی دیدیم رویمان را برگردانیم به طرفش نرویم یا اصلاً بزنیم نابودش کنیم. دستورات اخلاقی و موعظههایی که هر چند خیلی کسلکنندهاند؛ اما ای کاش حداقل شدنی بودند؛ چون به قول سولژنیتسین نکته دقیقاً اینجاست: خطی که خیر و شر را از هم جدا میکند، از میانِ وجودِ هر انسان میگذرد و نه از میان انسانها. بنابراین اگر جداکردنی در کار باشد، باید هر کس برای خودش جدا کند. هر فرد آینهای میخواهد که این هر دو صورت را در خود ببیند و شاید چیزکی دربارهی خط جداکننده و لغزشها و لرزشهای خودش تصور کند یا بفهمد. بقول شاعر:
این جهان نه لکهی ننگ است بر دامان ما،
نه لوح نانوشته،
بلکه پر از دلالت است...
حتی اگر این دلالتهای بسیار را دوست نداشته باشیم، گاهی مجبور میشویم، این تناقض هم خوب بودن و هم بد بودن را در ذهن خود حفظ کنیم که یک موجود میتواند هم خودش باشد و هم چیزی دیگر غیر از خودش. هستی انسان که پرشور و امیدوارکننده و نیک و در حال پیشرفت به نظر میرسد، میتواند در حقیقت همزمان نوعی شر و آکنده از پوچی هم باشد.
در دوران مدرن که انسان قصدکرده روی پای خودش بایستد، هنر نشان داده که میتواند چون پناهگاهی امن، آینهای به دست انسان دهد. خصوصاً ادبیات در بیان آنچه آدمها میگویند، میاندیشند، حس میکنند، اعتقاد دارند و عمل میکنند و بنابراین تفاوت میان چیزی که تصور میشود و چیزی که واقعیت دارد، زبان تواناتری دارد و این دقیقاً زمینهی کارِ «رمان» است.
در واقع یکی از دلایلی که صورت درخشان ادبیات یعنی رمان، به هیچ تعریفی تن نمیدهد این است که رمان هم، در ذات خود مثل انسان متناقض است. مثلاً رمان در عین این که صدای فردیت و تجسم آرمانی فرد است، یعنی در واقع کارگاه به عمل آمدنِ روح یک نویسنده است و تجربههای ذهنی او را در اختیار ما میگذارد، از سوی دیگر نوای آمیختگی، انباشتگی و تکثر و گرد هم آوردن تفاوتها هم هست. متناقض بودن ذاتِ رمان در صورت، شبیه کسی است که همیشه لبخندی بر لب دارد و در سودای مکالمه، خنده و آزادی است، اما در درون میداند که نمیتوان با اتکا به چیزی به نتیجهای قطعی دربارهی چیز دیگری رسید. چرا که فیلسوفان پیشتر نشان دادهاند که قضاوتکننده و قضاوتشونده بیوقفه در جریان و مدام دستخوش تغییر و حرکتاند؛ لذا رمان با علم به این تردید و بیثباتی به بادهای سهمگینی که در دوردستها با یکدیگر در نبردند، لبخندی میزند.
ذهن رماننویس این قابلیت را دارد که اینگونه پرتگاههای سادهانگارانهی انسان را تحویل بگیرد و با پروردن هنرمندانهی رویاهایش، پل عبوری هموار هر چند موقت بر پرتگاه بسازد.
رمانی مثل وجدان زِنو نوشتهی ایتالو اسووو Italo Svevo که سخاوتمندانه به فضیلت آیرونیک نقیضه دست یافته و زبان تیز و طنازانهی خود را در موقعیتِ همزمان کمیک و تراژیکِ شخصیت اصلیاش به کار برده، اگر اوج هنرنمایی و خلاقیت در نمایش حقیقتِ انسان نیست، پس چیست؟ رمانی که به نظرم به جای توصیف پلی از رویا، خود تبدیل به آن پل شده است.
ادامه مطلب ...تصور میکنم اغلب پس از وقوع یک سلسله ناکارآمدیها و فجایع و سوءتفاهمها در جامعه بالاخره روزی غائله ختم میشود؛ ولی نه با حضور عقلانیت و خرد و اعتماد؛ که در اصل با سلسلهی تازهای از تصمیمهای غیرِ منطقی خاتمه مییابد. پس از آن که صداهایی از نیک و بد در متن جامعه طنینانداز میشوند، مجرمان اصلی از هر گونه بازجویی و مجازات مصون میمانند. قربانیان خشونت به جای سلطهگران و مجرمان تنبیه و از صحنه طرد میشوند. کسانی تلاش میکنند در مقابل وجدان اجتماعی تاریخ، قضایا را به نحوی توضیح دهند و تحلیل کنند؛ اما در نهایت با نگاههای بهتزده و بیتاب و حتی بدگمان مواجه میشوند و هرچه را میبینند و میشناسانند، برای مخاطبان خاص و عام گنگ و نامفهوم میماند. در نهایت سران جامعه تصمیم میگیرند، این توضیح و تحلیلها را هم به نحوی راکد و بیخاصیت بایگانی کرده یا محو و بیاعتبار کنند و حتی به حاشیه بکشانند و به این ترتیب از آنِ خود کنند، تا چیزی که میپندارند «نظم» بوده است، دوباره به سرعت برقرار شود.
در نهایت پروتاگونیستِ تاریخ، محل فاجعه را ترککرده و ماجرا تمام شده است. آنچه بر جا مانده است، جامعهی روانرنجوری است، خالی از منطق و خِرَد و با آشفتگیهای بسیار درونیِ خود و البته هنوز ایستاده بر لبهی ستیغ پرتگاه.
پرسش این است؛ با چنین جامعهای چه میشود کرد؟