لابد بسیار دیدهاید، در غالب گفتارها و برنامههایی که مناسبتی و بیشتر از باب نوعی نمایش التزام به فرهنگدوستی، تبلیغ کتاب و کتابخوانی میکنند، سخنرانها و قلمزنهای مأمور و معذور به دنبال این پرسش هستند که مردم چرا کتاب نمیخوانند؟ تیراژ کتاب چقدر پایین آمده است؟ یا متداول است که بپرسند چرا آمار کتابخوانی ما فلان است و مال فلان کشور بهمان است؟ یا حتی از این توسل مضحک به عدد و رقم هم بی مایهتر این که، ای علمای اعلام! چه نشستهاید که غول اینترنت و فضای مجازی است که باعث شده کتاب نخوانیم و اوضاع کنونی تقصیر همین گوشیهای هوشمند و کامپیوترهاست. گویا پیش از آن مثلاً کتاب از دستمان نمیافتاد.
برخی از اهالی سخنپراکنی و صاحبان دفتر و دستک هم که جایگاه رفیعشان را در تحقیر و به حاشیه راندن ادبیات میدانند. آن قدر کارهای مهم دارند که حاشا و کلا، اگر به عمرشان کتاب ادبیات و رمانی دست گرفته باشند. این مفتشان فکری، حتی رمان را برای پرورش اخلاق و رفتار و فرهنگ اجتماعی خطرناک میدانند و البته در این مورد کاملاً بر حقاند. این هنوز هم برای ما ماجرایی ناتمام است و اگر به انصاف حرف بزنیم ما اینجا هنوز روشنایی بعد از ادبیات را ندیدهایم. همچنان عادت داریم مسئولیّت هر شری که خودمان برپا میکنیم را به گردن ابلیسی بگذاریم و تمام.
من همیشه با خودم گفتهام، این قبیل حرفها را چرا نباید با یک پرسش صریحتر جایگزین کرد؟ پرسش از این که ما چرا کتاب بخوانیم؟ این پرسش به مراتب بنیادی و اصیلتر است؛ چون پاسخش ما را به نقطهای فراتر از توجیهِ جایی که اکنون ایستادهایم یا به واقع درماندهایم، خواهد برد.
فایدهی خواندن چیست؟ فایدهی ادبیات چیست؟ خواندن آن چه که دیگری در مکان و زمان دیگری نوشته و تجربهی ذهنی و شخصی اوست به چه کار ما میآید؟ در برابر این پرسشها بسیاری از درخشانترین نویسندگان میراث مکتوب بشر، بیتفاوت نبودهاند. از جمله روسو، منتسکیو، ولتر، شکسپیر، اورول، کالوینو، امبرتو اکو، پروست و ... ماریو بارگاس یوسا.
چه کسی میتواند غیر از یک شورشی اهل آمریکای جنوبی هم تمام زندگیاش را صرف گشت و گذار در قلههای ادبیات کند و هم قلم بردارد و چنین دفاعیهی پرشوری از ادبیات بنویسد؟ زمانی که بالاخره در سال 2010 جایزه نوبل ادبیات را گرفت، از یوسا به عنوان خالق آثاری نام برده شد که در آن وی به «ترسیم پیکرههای قدرت» پرداخته و نگاه نافذی به «مقاومت، طغیان و شکست فردی» دارد.
به نظرم علاوه بر آثار دیگرش، جستار «چرا ادبیات؟» او را باید دقیقاً از همین دیدگاه خواند. عبدالله کوثری این مقاله را به همراه دو مقاله و یک گفتگوی رودررو با یوسا با در قالب یک کتاب در کمال نیکویی ترجمه کرده است. مقالههای دیگر کتاب با نامهای فرهنگ آزادی و آمریکای لاتین: افسانه و واقعیت نیز ما را با نگاه نویسنده به زمینه و زمانهی خود آشنا میکنند. آن گفتگوی خواندنی هم در سرخوشی و کمال پایان کتاب، ما را به سفری در قعر ماجراجوییهای یوسا با نوشتن میبرد.
ولی کتاب در بهترین جستارش با حرارت و زیبایی و بسندگی استدلال میکند که چرا به خواندن نیاز داریم ...پس رشتهی کلام را باید به ایدهها و مضمونهای نویسنده سپرد.
ما در دوران تخصصی شدن دانش زندگی میکنیم، دانش به شاخهها و بخشهای بیشمار تقسیم میشود و این روند به احتمال زیاد شتاب هم خواهد گرفت و غنای دانش و ژرفکاویهای بیشتری را به همراه خواهد داشت. اما در عین حال همین گرایش به تخصص است که باید به موقع از آن بر حذر هم بود: آن قدر مفتون شاخ و برگ نشو که فراموش کنی اینها پارهای از درخت هستند و آن قدر مفتون درخت نشو که فراموش کنی درخت پارهای از جنگل است. این آگاهی از وجود جنگل است که در کنار دانش برگ و شاخه مانع پراکندگی و خودخواهی معرفت انسانی میشود و احساس تعلق و کلیت به انسان میدهد و از بیگانگی و تبعیض میکاهد.
در میان تفاوت شیوههای زندگی، موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، شغلها و احوالات شخصی، ادبیات به تکتک انسانها امکان میدهد از خود فراتر بروند و به همین جهت فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد بود.
این مجموعهی پیچیدهی حقایق متضاد به قول آیزایا برلین، چکیدهی وضعیت بشری است که در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدتبخش و کلیتبخش نه در فلسفه یافت میشود نه در تاریخ و نه در هنر و نه بیگمان در علوم اجتماعی و علوم دیگر؛ که مدتهاست به پاره پاره شدن تن دادهاند و به صورت بخشهای جداگانهی فنی در آمدهاند که کلام و واژگانشان از دسترس مردمان عادی به دور است.
این احساس اشتراک در تجربهی جمعی انسانی در درازای زمان و مکان والاترین دستاورد ادبیات است. ادبیات با تلاش یک نفر به وجود نمیآید، در واقع زمانی هستی پیدا میکند که دیگران آن را به عنوان بخشی از زندگی اجتماعی پذیرا میشوند.
ادبیات خوب به یمن خوانده شدن، بدل به تجربهای مشترک برای تمام انسانها میشود و البته نه به دلیل تیراژ چاپها و لایکها و فیگور گرفتن با کتابها در پستهای تصویری.
جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد یا خوانندهی ادبیات مکتوب ندارد؛ حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتری میزند، تازه آن هم اگر بتواند حرف خودش را بزند. هم چنین جامعهای که نمیخواند یا کم میخواند یا پرت و پلا میخواند یا بدتر از همه ادای خواندن در میآورد بیگمان اختلالی در بیان دارد. این جامعه بسیار حرف میزند اما اندک میگوید؛ چون واژگان رسا و بسنده ندارد.
اما کاش مسأله فقط محدودیت در کلام بود؛ مسألهی فقر تفکر نیز هست؛ چون افکار و مفاهیمی که برای درک وضعیتمان نیاز داریم از کلمات جدا نیستند. با کلمات است که ما آمادگی بیشتری برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتگو، خلاقیت، رویاپروری و حسکردن مییابیم. کلماتی که با خواندن در وجود ما تهنشین میشوند به گونهای پنهانی در همهی کنشهای ما انعکاس مییابند.
اگر ادبیات نباشد، ذهن انتقادی که محرک اصلی تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است، لطمهای جدی خواهد خورد. از آن روست که ادبیات خوب سراسر رادیکال است و پرسشهایی اساسی دربارهی جهان زیستگاه ما پیش میکشد. ادبیات خوب و اصیل همواره ویرانگر، تقسیمناپذیر و عصیانگر است. چیزی است که هستی را به چالش میخواند.
در اغلب موارد بیآن که تعمدی در کار باشد به ما یادآوری میکند که این دنیا، دنیای بدی است و آنان که خلاف این را وانمود میکنند یعنی قدرتمندان، به ما دروغ میگویند و نیز به یاد میآورد که دنیا را میتوان بهبود بخشید و شبیه دنیایی کرد که دوست داریم در آن زندگی کنیم.
برای شکل بخشیدن به شهروندان اهل نقد، که بازیچهی دست حاکمان نخواهند شد و از تحرک روحی و تخیلی سرشار برخوردارند، هیچ راهی بهتر از مطالعهی ادبیات خوب نیست. حتی غیرواقعیهای ادبیات، محملی سودمند برای شناخت پنهانترین واقعیتهای انسانی است.
ادبیات خوب در عین تسکین موقت ناخشنودیهای انسان با تشویق نگرشی انتقادی و ناسازگار در برابر زندگی، این ناخشنودیها را تشدید میکند.... بیگمان اگر بشر در برابر حقارت و نکبت زندگی بر نمیخاست و به آن چه داشت راضی بود، هنوز در مراحل بدوی میبود و تاریخ از حرکت باز ایستاده بود.
این دنیای بدون ادبیات، دنیای بیتمدن، بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخن گفتن، جاهل و غریزی، خامکار در شور و شر عشق، این کابوسی که برای شما تصویر میکنم، مهمترین خصلتش سازگاری و تندادن انسان به قدرت است.
آیا فرازی درخشانتر از این جملات یوسا لازم است که هنوز به ما بگوید چرا باید دست به عمل بزنیم؟ چرا باید بخوانیم و چه بسا مجبوریم که در کوتاهی مختصر عمر خود بهترینها را برگزیده و بخوانیم؟
شناسه کتاب: چرا ادبیّات؟ / ماریو بارگاس یوسا / ترجمهی عبدالله کوثری / انتشارات لوح فکر
مسئولان بنیاد نوبل در سال 1981 نمیدانستند خبر دریافت جایزهی برندهی نوبل ادبیات آن سال را به سفارتخانهی چه کشوری اعلام کنند: سفارت بلغارستان، اتریش، سوئیس، انگلیس یا آلمان ؟
برنده، الیاس کانهتی Elias Canetti بود. (در مورد املای درست کانهتی و نه کانتی فعلاً به ویراستار نشر مرکز اطمینان کردم.) یهودی نویسندهای بسیارخوان، چندفرهنگی و چندرگه با چشمی تیزبین و شامهای تیز برای درک موقعیتها و تفاوتهای اقوام و ملیتهای مختلف. نویسندهای در آمد و شد میان فرهنگهای مختلف و در دل زبانهای مختلف که در نهایت زبان آلمانی را برای نوشتن برگزید.
مقالهنویس، رماننویس، طنزنویس و گزینهگویهپرداز قهاری که در خواندن و نوشتن فراتر از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی ایستاده بود، نوبل را هم درست به همین دلیل، برای آن که نوشتههایش با جهانبینی گسترده، ایدهپردازی و قدرت هنرمندانه مشخص شدهاند، برد.
کتاب «شاهدِ گوشی؛ پنجاه شخصیت» Ear Witness: Fifty Characters از این لحاظ شباهت زیادی به خود او دارد. چون موضوع کتاب در تقاطع ادبیات، فلسفه، جامعهشناسی و انسانشناسی ایستاده است. تصور کنید کسی بخواهد انسانها را مطابق رفتارها و خصلتهای فردی و اجتماعیشان دستهبندی کند؛ با ویژگیهای هر گروه یک شخصیت نمادین بسازد و با بیان بسیار ظریفی از طنز و گروتسگوار داستان کوتاهی از آن شخصیت تعریف کند.
این ایده اولین بار توسط یکی از شاگردان ارسطو به کار گرفته شد. تئوفراستوس طبق روشی که ارسطو برای مشاهده و طبقهبندی موجودات به کار گرفته بود، تمثالهایی اخلاقی از انسانها میسازد و با سبکی زنده در یک رسالهی کمیک به نام «طبایع» مینویسد که بیبهره از گوهر مضحکه و طنز نیست. او خصوصیات روحی انسانها را به حدود سی مقوله تقسیم میکند که هدفش نشان دادن ساده و سرراست صفتها و سنتهای اخلاقی رایج برای آدمهاست. البته او به هیچ عنوان بنا ندارد شخصیت آدمها را تصحیح کند و بهبود بخشد، چون باور به محال بودن چنین اقدامی در یونان امری مسلم و بدیهی بود.
به همین سیاق، کانهتی با دقت علمی و کمنظیر به ردهبندی شخصیتهای انسانی زمان خود میپردازد. این کار در سنت ادبیات آلمان سابقه ندارد و از این جهت کار او بدیع و نوآورانه است. هدف نویسنده آشنا کردن خوانندگان با چنین عیوب شایعی است تا در پی آن مخاطب انتظار وقوع رفتار یا واکنشی را از طرف مقابل داشته باشد و از بروز آن تعجب نکند. البته او ادعای ارائهی متنی فلسفی هم ندارد. همین طور در کسوت اندرزگوی اخلاق یا موعظهگر ظاهر نمیشود؛ بلکه فقط به گونهای طنزآلود، ناشایستههای زمان خود را توصیف میکند. کانهتی نویسندهای مدرن و امروزی است؛ بنابراین خبری از برچسب مطلق زدن و داوری اخلاقی و توصیف موعظهوار از فلان عادت ناپسند آدمها در کتابش نیست.
او شخصیتهای خودش را با عادات ناپسندشان سر و سامان میدهد؛ ولی آن عادتها را به صورت منطقی و ذاتی به آدمها نسبت نمیدهد. حرفی هم از اصلاح نمیزند. از آن جایی که او کافکا را بزرگترین درونکاو قدرت میداند و او را استاد و سرچشمهی الهام خود مینامد، شخصیتهای او به غایت کافکایی، تکافتاده و منزویاند. به نظر او نویسنده باید شهامت نوشتن دربارهی سقوط آدمها را داشته باشد. شاید به همین جهت شاهد گوشی اثری منسجم و یکپارچه نیست و میتوان جستار مربوط به هر شخصیت را جداگانه خواند.
نام کتاب از مشاهدهگری دقیق یعنی کاری که یک شاهد عینی میکند گرفته شده است. منتها برای کانهتی نیروی شنیداری اهمیت دارد نه دیدن چهرهی افراد. چون زبان در فضایی آوایی و آکوستیک کار میکند و زبان وجه انسانی و متمایزکنندهی اوست. از این لحاظ او در مقابل سنت تفکر اروپایی قرار دارد، چون ایدهها از زمان افلاطون همواره دیده میشدند نه این که شنیده شوند. این است که با ساختارشکنی کانهتی اینجا ما با شاهد گوشی به جای شاهد عینی مواجهیم.
نکتهی مهم دیگر استفاده از تکنیک مبالغهی دقیق است که اگر چه هر شخصیت با یک ویژگی ناپسند معرفی میشود ولی در انتها به نقیض خودش استحاله مییابد و سر آخر مشخص میشود که عمل و رفتارش ضد آن ویژگی است.
البته هیچ انسان واقعی فقط یک عیب ناپسند ندارد. کانهتی جایی گفته: «یکی از دوستان همسرم خودش را در هفت تا از این سیماچهها پیدا کرده ولی من خودم به شخصه در بیستتایشان خودم را مییابم.»
برخی از شخصیتهایی که در کتاب ابداع و توصیف شدهاند عبارتند از: شاهشناس، ناکامیاب، خدعهگر، کاغذخور، ناملیس، قهرماننواز، به خود هدیهدهنده، افکنده بانو، رومیزیپرست، اشک گرم کن، کورمرد، کلانسوداگر، نازکبو، لاشانداز، آوازهسنج، گرهگفتار، نارسکلام، تلخپیچ، آلافاولوفی، خانهخوار، آسیبخورده و ... و در ادامه بخشهایی کوتاه از یکی دو روایت کتاب را مرور کنیم:
- «کورمرد» به چیزی که نشود از آن عکس گرفت باور ندارد. او به خاطر دوربینش دور جهان میگردد. از نظر خودش هیچ چیز دور براق و به اندازه کافی عجیب نیست چون همه چیز را برای دوربینش میخواهد. از عکسهایی که گرفته چیزی را نشان میدهد و مادام که نتواند چیزی را به دیگران نشان بدهد خودش هم نمیداند کجا بوده و چه کرده است.
با این شخصیت نویسنده توضیح موثری در مورد شبهای عکسی ارائه میدهد، رسمی که در دههی هفتاد میلادی وجود داشته که در آن عکسهای تعطیلات را روی دیوار به نمایش در میآوردند. در حالی که هر مهمانی گوشهای در پناه تاریکی برای خودش چرت میزد. این طور جشنها، سکوتها، درخششها و توضیحات و پیشنهادها شعف زیادی به صاحب عکس و مهمانی میداد و این پاداش کوری تزلزلناپذیر در تمام طول سفرش بود.... شما یاد اینستاگرام نمیافتید؟
- آقای «نارسکلام» همزمان سوار کفش یخبازی حرف هم میزند و پیشاپیش رهگذرها راه میرود. کلمات از دهانش میافتند. عین فندقهای بیصدا سبک هستند؛ چون پوکاند و توخالی. ولی شمارشان تا بخواهی زیاد است بعد از هزار فندق بیصدا یکی مغزدار از کار در میآید؛ ولی این یکی هم کاملاً اتفاقی است. شروع به حرف زدن که کرد هیچ توفیری به حالش ندارد که چه بگوید؛ با پلکهایش علامت میدهد که حرفهایش ادامه دارد و هنوز به آخر نرسیده و آن قدر طولانی میشود که طرف مقابل امیدش را از کف میدهد و گوش میسپارد. نارسکلام محض دستگرمی بستگانی دارد. ولی اذیت میشود که پیوسته نو نمیشوند، ترجیح میدهد اگر میتوانست همهشان را با آدمهای تازهتر تاخت بزند که هر چه دل تنگش بخواهد بتواند دوباره برایشان بگوید.
- خانم «دار و ندار» با اشتیاق همه چیز را کنار هم جمع کرده است. این زن با پول مراودهای دقیق تیمارگر و ظریف دارد. مراقب اوست تا چیزی برای پولش دست و پا نکند خود لب به لقمهای نمیزند ... هیچ مراودهای با همسایهها ندارد چون آنها با رفت و آمد خود باعث فرسوده شدن درگاه در خانهاش میشوند ... و هنوز پا به اتاق نگذاشته به اموال آدم خسارت میزنند.
دریغ است اگر از ترجمهی خوب و دقیق علی عبدالهی گفته نشود. پیداست که کلمات و مفاهیم ابداعی کانهتی در این کتاب معادل فارسی نداشتهاند و مترجم ناچار بوده موازی با نویسنده به ابداع در زبان فارسی دست بزند. تلاش او با حفظ لحن سرد و گزندهی روایتها در حد قابل قبولی کتاب را خواندنی کرده است. پیداست که کار ترجمهی چنین کتابی از آلمانی و مقابلهاش با ترجمهی انگلیسی هر چند حجم کتاب کم است، ولی دردسر و دشواری کم نداشته است.
شناسه کتاب: شاهدگوشی؛ پنجاه شخصیت / الیاس کانهتی / ترجمهی علی عبدالهی / نشرمرکز
از نظر من رمان، کاملترین، مهمترین و خلاقانهترین فرم ادبیات عصر ماست. هنری که میتواند وضعیت و نیازهای زمانهی ما را به خوبی بازنمایی کند و چنان که ریچارد رورتی میگوید از این حیث حتی بر فلسفه و دیگر علوم انسانی هم پیشی بگیرد. رمان با داستان متفاوت است؛ در ایران به عنوان پدیدهای مدرن عمر کوتاهی در حدود صد سال دارد؛ اما ساختار رمانهای نویسندگان ایرانی هم به نوعی بافت و زمینهی جامعهای را نشان میدهند که در آن نوشته شدهاند. از آنجایی که رمان، هنوز در ایران ساختار استوار و کاملی پیدا نکرده، زنان هم فرصت پیدا کردهاند، در حین تلاشهایشان برای ورود به جامعه، در فرایند تکامل آن نقش مؤثری ایفا کنند. هم به عنوان نویسنده و هم به عنوان مخاطبانی فعال و جزئینگر.
بنابراین اگر کتابها و نوشتههای نویسندهای در حدود ربع قرن از پی هم منتشر و به تعداد زیاد خوانده میشوند، به بیش از ده زبان دیگر ترجمه میشوند، عجیب نیست اگر او را یک نویسندهی مطرح ادبیات زمانه شمرد و آثارش را به قصد شناخت و ارزیابی کارها و مخاطبانش دنبال کرد. با چنین دیدگاهی کارهای فریبا وفی را جسته و گریخته تاکنون خواندهام و بهانهی نوشتن این یادداشت، فرصتی است که برای خواندن آخرین کارش «روز دیگر شورا» دست داد.
نثر وفی در آخرین کتابش هم گرم و خواندنی است. زبان بسیار ساده با استفاده از واژههایی کم تعداد و محدود باعث میشود گاهی حین خواندن کتابش فراموش کنی که در حال خواندن هستی. طنز ملایمی که کم و بیش درلایههای زیرین زبان او پنهان است، خواندنش را به تجربهی سرگرمکننده و دلچسبی تبدیل میکند، اما به دوباره خواندنش فرا نمیخواند و انتظار من از رمان خوب را بر آورده نمیکند.
رمان خوب البته که وظیفهی گفتن تمام حقیقت را ندارد؛ اما میتواند حقیقتی را انتخاب کند که ارزش گفتن دارد و داستانی بگوید که تاکنون نشنیدهایم. کار اصلی رماننویس گزینش و نشان دادن همان حقیقتی است، که دیده نشده یا خوب دیده نشده است. بعد از آن تغییر مناسب و نامحسوس زاویهی دید برای دنبال کردن شخصیتها، به این جهت که هنر در اساس، فراتر از گزارش و توصیف صرف واقعیت است؛ شاید لازم است نوعی طغیان بر واقعیت باشد.
در واقع شگرد رمان در روایت چندصدایی خود، امکان برخورد پیچیدگیهای روح و جسم انسان با دیگران و با زمانهی معاصر خود بهوسیلهی خلق جهانی از شخصیتها و حکایتی گیرا، آن هم به شکل رها، عریان و نامحدود است. نامحدود از آن جهت که روند ترتیب دادن و یا ساختن روایت در متن رمان تمام نمیشود، بلکه این خواننده است که آن را تکمیل میکند و به همین دلیل نوشتن و خواندن رمان باعث میشود که زندگی بازسازی شود و ساختار جدیدی به خود بگیرد. برخورد دنیای خواننده و دنیای متن است که به رمان معنی و مفهوم میدهد. گویی خواننده، رماننویس دیگری است که فعالانه وارد جهان ساخته شده توسط نویسنده شده است.
این بسیار خوب و مغتنم است که فریبا وفی مانند بسیاری از همنسلان خود بعد از یک یا چند کار و دیده شدن در ویترین ادبیات، نوشتن را رها نکرده و هم چنان با استمرار متناسبی مینویسد و به بازنمایی جهان زنانه از دیدگاه خود ادامه میدهد؛ اما با شتاب در تحولات ساختاری جامعه در گذر بیش از بیست سال انتظار میرود شخصیتها و صداهای رمان در جهان او هم متحول شده باشند.
زن و زنانگی و جهان زنان محور اصلی تمام کارهای وفی است؛ طبیعی و درست است که او از چشمانداز خود به خلق جهانش دست میزند، اما تغییر زاویهی دید در داستان عنصر و مهارت بسیار مهمی است که گویی رمانهای فریبا وفی از آن بیبهرهاند.
پرسش این است که آیا زن در طی بیست و چهار سال از زمان انتشار اولین رمان ایشان تاکنون، چه به لحاظ فردی و چه به لحاظ اجتماعی تحولی نداشته است؟ این تحول چگونه در رمانهایش بازنمایی شده است؟ به نظر میرسد، شخصیتهای وفی اگر چه نمیخواهند چیزی باشند که هستند، اما هنوز هم نه نمیدانند چه میخواهند بشوند و نه تکانی نمیخورند؛ به طرز عجیبی در همهی آنها روی یک پاشنه میچرخد: توداری، سکوت و بیعملی!
از ابتدای روایت تا انتهای کتاب، غالباً همان جا که هستند میمانند. تغییری اگر هست نمود و تظاهر بیرونی ندارد. شاید فقط خود زن میداند که منفعلانه تغییر کرده است؛ ولی اگر زن توانسته به هویت جدیدی دست یابد انتظار میرود خواننده هم فعالانه حس او را دریافت کند و هویت جدید او را بشناسد.
روز دیگر شورا داستان زنی است که در ابتدای ورود به میانسالی، درگیری و کشمکش در مناسبات بسته و محدود خانوادگیاش تنها محور و ویژگی شخصیتی اوست. حتی ناکامی در رویاندن زندگی خوب و پرورش خودش هم عاملی جز شرایط خانوادهاش ندارد. شورا به چیزی که هست و جایی که هست اعتراض دارد، اما حتی بیان و صورتبندی کاملی از خودش و جایی که هست نمیتواند ارائه کند. اعتراض کردن او مثل زنان داستانهای قبلی وفی، از زمزمههای درونیاش فراتر نمیرود. اگر شورا جسارتی به خرج میدهد، شررهای اولیه جسارتش در برخورد با دیگران، در فضای تاریک و مبهم گم میشود و هرگز مقصدی ندارد. گویی هرگز امیدی به رهایی نیست.
البته نویسنده در ابتدای داستان، تعلیقی امیدوارکننده در روایت شورا و خانوادهاش که از فرط تکرار در رمانهای خود او کسلکننده شده است، ایجاد میکند. ژان مرد دیگری بیرون از مناسبات خانوادگی است که میتواند دستاویز تغییر و کنش و عصیانی در شخصیت اصلی شود؛ اما تصاویر بیرنگ، بسیار محتاطانه، مبهم و مغاکگونهی شخصیت ژان در همین رمان تمام شهامت زن را در خود میپیچد و از بین میبرد. روایت شورا با خانوادهاش و با آن مرد به موازات هم و تنیده در هم پیش میرود. اما همین تکنیکی که در همزمانی روایتها به کار برده است، آخرین شانس نویسنده برای ایجاد تعلیق و کشش داستانی را از دست میدهد. ما خیلی زود میفهمیم شورا، «شورا» باقی خواهد ماند. زنی که فقط قصد شکستن پوسته و فرارفتن از ساختاری سنتی را دارد، در مغاک پوستهی دیگری در خود، همچنان گرفتار است و چه بسا حتی ترجیح میدهد در همان حالت تسلیم اولیه بماند و میماند.
در متن رمان که باید چندصدایی باشد، گفتگوی درونی شخصیت اصلی بر دیالوگ بین شخصیتها غلبه دارد. شورا راوی دانای کل داستان است. دیگران را از زبان شورا میشناسیم. مجال مناسبی برای دیدهشدن آنها خلق نمیشود. تصویرهای ذهنی و سلایق شخصیت اصلی همیشه در جایگاه طلبکارانه و حق به جانب است و خواننده حتی در کشمکشهای ساخته شده بین او و آدمهای دیگر به جز چند مورد استثنایی، فرصتی برای شناختن دیگران پیدا نمیکند. دیگران در حد تیپ باقی میمانند و هرگز تبدیل به شخصیت خاص با ویژگیهای خاص و غیرمنتظره و جالب نمیشوند. همه میتوانند نمونهی آشنایی از اطرافیان را در داستان پیدا کنند ولی همه چیز در همین سطح میماند. بدتر آن که همین جایگاه ساختگی قهرمان زن را از شناخت عمیق خودش هم باز میدارد و شاید به همین دلیل در ارزیابی دستاوردها و ناکامیهای خودش هرگز کاری با خودش ندارد. حتی مسئولیت آن چه تاکنون گفته و انتخاب کرده با او نیست. شوهری، خواهری، مادری یا حتی پدر از دسترفتهای هست که میتواند دستاویز توجیه وضعیت شود.
محور قصه باید متکی بر شخصیت اصلی و تغییرات او در کشمکش با دیگران و اطرافش باشد؛ اما در حالی که جزئیات زیادی از محیط اطرافش و حالات روحیاش از زبان خودش میخوانیم، این زن هیچ رازی برای کشف شدن توسط خواننده ندارد. به نظر میرسد دانش نویسنده و شناخت او از شخصیتها و زمینهی اجتماعیشان به اندازهای دقیق و رشد یافته نیست که بتواند میلها و خواستهای زن را تصویر کند و از دل آنها کنشهایی بیرون بکشد که متناسب با خودش و اوضاع بیرونیاش باشد. قرار نیست حادثهی بزرگی رخ دهد. ولی رمان خوب بدون حادثه هم میتواند بستری برای تغییر یافتن هویت انسانها را نشان دهد.
در رمان روز دیگر شورا هیچ اثری از تأثیر مقتضی جامعه و تحولات اجتماعی بر شخصیت اصلی داستان دیده نمیشود. بدیهی است که از رمان انتظار نمیرود شامل خطابههایی در مورد وضعیت اجتماعی باشد؛ ولی جزئینگری و درخشش رمان آن جاست که نشانههایی ظریف از روابط اجتماعی آدمها و وضعیت جامعه آن هم بدون آن که از خط روایت خود خارج شود، به خواننده نشان دهد.
شناسه کتاب : روز دیگر شورا / فریبا وفی / نشر مرکز
بیوهزنی پنجاه و چهار ساله که از بیست و هفت سال پیش، سرایدار یک ساختمان باشکوه در پاریس با هشت واحد آپارتمانی و حیاط و باغ است. او درسی نخوانده، در تمام زندگیاش همیشه فقیر، ملاحظهکار و آدم بیاهمیتی بوده است و تنها با گربهاش در واحد سرایداری زندگی میکند. رُنه به ندرت مهربان؛ ولی همیشه مؤدب است؛ همه او را تحمل میکنند، چون کاملاً منطبق بر چیزی است که باورهای اجتماعی معمول از یک سرایدار انتظار دارد. انگار قیافهی معمولی و فرمانبردارانهی او برای استمرار این بازی سلسله مراتب اجتماعی کفایت میکند.
اما یک رمان خوب در همان آغاز، نیاز به نقیضه یاParody دارد. نقیضهای که تمام انتظارات شما را به تعلیق در میآورد و باعث میشود با خواندنش روابط و نظامهای جدیدی در جهان کشف کنید.
لابد آدمهایی را دیدهاید که با مناسبت و بیمناسبت، حتی با اصرار میخواهند بگویند به مراتب بیشتر و بهتر از چیزی هستند که شما میبینید و میشناسیدشان؟ بسیار فراواناند کسانی که با تلاش زیاد میخواهند از طبقهای که مطلوبشان است تقلید کنند و هر چه بیشتر ممتازتر و متفاوتتر به نظر برسند. البته آنها همیشه سرگردان بین طبقات میمانند. میخواهند آنچه هستند، نباشند و دائم دست و پا میزنند خود را به طبقهای نسبت دهند که آرزویش را دارند.
به این ترتیب بخش عمدهای از نیرویشان صرف ترساندن دیگران، یا دل ربودن از دیگران میشود. این دو کار همان استراتژی دسترسی به قلمرو سرزمینی، سلسلهمراتبی و جنسی و اقتصادی این آدمهاست. در واقع میتوان گفت تمام زندگیشان به همینها بستگی دارد؛ ولی هیچ یک از اینها در نهایت به کارشان نمیآید.
شاید ما همه همین باشیم، ما از عشق و انسانیت حرف میزنیم؛ فقط حرف میزنیم، از خوبی و بدی بسیار میگوییم؛ ولی در عمل تا حد مرگ به این شمایل آن چیزی که گفتهاند باید بشویم، به آن تصویر به ظاهر درخور احترام سرنوشتمان میچسبیم. به دنبال یک رویای دستنیافتنی تشنهی افتخار و احترام میان آرزوی رسیدن و عطش کسب قدرت و خوشبختی تا آخر عمر سرگردان میمانیم. ابدیت و جاودانگی و زیبایی از ما میگریزد؛ اما درست در چنین روزهایی ما به طرز دردناکی به هنر، عشق و دوستی احتیاج داریم.
موریل باربری Muriel Barbery میخواهد همین را بگوید. او در کتاب خود با ظرافت، شخصیتهایی خلق کرده که در نقطهی مقابل این آدمها قرار میگیرند و این، نقیضهی رمان اوست. این شخصیتها به قدری از درون زیبا، پرمایه و سرشارند که نه تنها نیازی به نشاندادن تمایزهای خودشان و حضورهمیشگی در میدان رقابت با دیگران ندارند؛ بلکه حتی به ناچار زندگی پنهانی و مخفیانهای دست و پا میکنند و حتیالامکان امتیازات و داشتههای خود را میپوشانند، برای این که پیشداوریهای هزاران ساله دربارهی طبقات اجتماعی به هم نخورد.
زن سرایدار در اوقات بیکاریاش کتابهای فلسفه و ادبیات و ... دست میگیرد و میخواند. روحش، زیبایی و ظرافت هنر را با موسیقی و نقاشی و ادبیات و فیلمهای خوب میشناسد. وقتش را با بهترین و برگزیدهترین هنرها میگذراند و این سرشاری و لذت، برای او آرامش و سعادتی در عمق زندگیاش است. فلسفهی این زن به تمامی بلوغ ماندگار زندگی است.
مثلاً رنه روی میز آشپزخانهاش کتابهای سنگین فلسفی مارکس و کانت و فوئرباخ و هوسرل را با آزمون آلوزرد میآزماید. چگونه؟ میوه و کتاب را روی میز میگذارد، اولی را گاز میزند و شروع به خواندن دومی میکند اگر در حملهی متقابل نیرومندشان، لذت خواندن کتاب پیروز شود؛ یعنی کتاب، اثری استثنایی و خواندنش اقدامی مهم و ضروری است. در واقع آثار کمی هستند که در مقابل خوشمزگی گلولهی زرد طلایی تاب بیاورند. به تلافی، روزهایی با دوست پیشخدمتش به نام مانوئلا، موقع خوردن چای عصرگاهی خلسهی ناشی از همین خوشبختیهای کوچک غیرمنتظره را جشن میگیرند.
اما چرا این طور پنهان؟ در حالی که زحمت بسیار لازم است تا کسی بتواند خود را از آنچه هست ابلهتر نشان بدهد. چون انگار با حروف آتشینی بر سر در نظم اجتماعی نوشتهاند، یک سرایدار که مارکس میخواند به طور یقین به سوی براندازی گام برمیدارد و روح و جسم خود را به شیطان یک اتحادیهی کارگری مخفی فروخته است و اگر فلسفه و ایدئولوژی آلمانی مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطر خودش بخواند، ناشایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمیتواند آن را بپذیرد.
به نظر میرسد اگر رنه آرزو داشت از نبوغ و هوشش بدون در نظر گرفتن پایگاه اجتماعی و طبقاتیاش سود ببرد مثل خواهرش لیزت محکوم میشد و چون نمیتوانست چیزی غیر از آن که هست باشد، سالها پیش به نظرش آمد که راهش در زندگی، راه پنهان بودن است. در نتیجه از راه سکوت به پنهان شدنش رسید. رنه از قدرت قابل رؤیت روی برگردانده بود و تنها به دنبال کسب قدرت روحی و آرامش درونی بهسر میبرد. اما در چنان وضعیت شکنندهای که او زندگی میکرد، در واقع ناتوانی آدمها از قبول چیزی که موجب میشود چارچوب عادت ذهنیشان درهم شکسته شود او را نجات میداد.
ولی چه کسی خیال میکند بیسهیم شدن در سرنوشت زنبورهای عسل میتواند عسل درست کند؟ اینجاست که تسلیم شدن به سرنوشت کافی نیست. پس نویسنده شخصیتهای دیگرش را رو میکند. دخترک نابغهی دوازده سالهای ساکن یکی از آپارتمانهای همان ساختمان و یک پیرمرد ثروتمند ژاپنی با روحی ظریف، که به تازگی ساکن آن جا میشود رنهی سرایدار را کشف میکنند و دوستی غیرمنتظرهی بین آنها، باعث میشود ما هم ،همراه رنه بفهمیم که تغییر سرنوشت هم، با همان قدرت روحی امکان دارد.
این شخصیتها چناناند که حتی اگر ابتذال آنها را احاطه کرده باشد، باز هم نمیتواند به آنها چیره شود. قدرت تخیل نویسنده تا آنجاست که نمیگذارد شخصیتهای دوستداشتنیاش تسلیم حقارت سرنوشتشان شوند. آنها باهوشاند ولی هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد.
چه بسیار آدمهای هوشمندی بودهاند که تمام عمرشان را وقف چیز بیهودهای به عنوان مثال، تعیین جنسیت فرشتگان کردهاند. هوشمندی برای آنها یک هدف است، در سرشان یک فکر و آرزوست. چیزی که بسیار هم احمقانه است، این که هوشمندی هدف کسی شود.
اما آدمهای هوشمند این کتاب با هوش خود به شکار لحظههای زیبایی و شادی در زندگی سرشار از گرفتاریشان میروند. به تیزی و ظرافت، دریافتهاند که که آدمها لذتی را میچشند که زودگذر و یگانه است و از رهگذر همین آگاهی و برپایهی آن، میتوانند زندگی خود را سامانی عمیق و لذتبخش دهند. با قلب و دلی که همچنان دستخوش درد است، به خود میگویند: شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظههایی از زیبایی؛ که در آن لحظهها، زمان همان زمان نیست. مثل هنر، که پرانتزی زیبا در گذر زمان ایجاد میکند. عشق، که لذت تعلیق در دشواریها میسازد و دوستی، که یک جای دیگر میسازد در همین جا
اگر چه خواندن کتاب «ظرافت جوجه تیغی» با ترجمهی خوب مرتضی کلانتریان، تجربهی لذتبخشی بود؛ اما دوست داشتم نویسنده این همه در تشابه شخصیتهای اصلیاش به یکدیگر اصرار نکند. این همه از اندیشهها و فلسفهی پشت ذهن خود مستقیم نگوید. مگر او نمیداند که امروز ما از آناکارنینا کلمهای از عقاید تولستوی دربارهی قوانین زمینداری یادمان نیست و از برادران کارامازوف هم کلمهای از عقاید اخلاقی داستایوفسکی را بهیاد نمیآوریم؟ داستان و رمان خوب اگر چه دانایی و معرفتی خود را دارد و آن را به خوانندهی خود میبخشد اما معرفتی از جنس تجربه زیستهی زندگی.
موریل باربری مراکشیالاصل دانشآموختهی دکتری فلسفه از اکول نرمال سوپریور پاریس است؛ اما از آنجایی که او خود نیز قالب قدرتمند رمان و ادبیات را برای بیان انتخاب کرده است، اینجا ترجیح میدادم با تجربهها و مسألههای خود فقط داستانش را بگوید و درس فلسفه ندهد. حتی با جسارت بیشتری اجازه بدهد شخصیتهایش اندکی از علایق شخصیاش مثل عشق به ژاپن و فرهنگ ژاپنی فاصله بگیرند و متنوعتر باشند.
شناسه کتاب : ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری / مرتضی کلانتریان / انتشارات آگاه
برای من تجربهی خواندن یک کتاب میتواند بارها از خودش فراتر رود و تبدیل به گشایش منظری فراختر و پیچیدهتر از یک تجربهی ساده شود. وقتی کتاب کوچک «مکتب دیکتاتورها» را دست گرفتم تا سبک رماننویسی یک روشنفکر ایتالیایی در اوایل قرن بیستم را ببینم، در واقع نمیدانستم پس از خواندنش قرارست باز هم به آن پرسش تاریخی معروف برگردانده شوم. این که آیا ادبیات در مقابل خصلتهای اجتماعی و سیاسی زمان خود تعهدی دارد؟ آیا رمان و ادبیات ملزم است با جا دادن بیانیهای سیاسی یا داشتن فلسفهای در خود، مسألههای مردم زمان خود را حل کند؟ و اگر چنین نکرد هر گونه ارزش زیباییشناسی هنری آن منحط و بیارزش نامیده خواهد شد؟ حق با سارتر و ژدانف و ... بسیاری دیگر بود که هنری را که عمل سیاسی و تعهد روشنفکرانه را وظیفهی فوری خود نمیدانست را ادبیات برج عاج مینامید؟
نکته همین جاست. در این جملهی بسیار معروف که از نویسندهی مکتب دیکتاتورها، اینیاتسیو سیلونه Ignazio Silone نقل شده است: «والاترین کاربرد نویسندگی این است که تـجربه را به شعور تبدیل کند.» او به وضوح گفته است که چه قصدی از نوشتن دارد. سیلونه تعهد و رسالتی از جنس آفریدن شعوری احتمالاً همگانی برای نویسنده قائل است. شعور میتواند توانایی حل مسألههای اجتماعی، سیاسی و فلسفی و ... قلمداد شود و این از نظر من همان نقطهی پایان رمان است.
اما موضوع کتاب او، مکتب دیکتاتورها یک گفتگوی طولانی بین سه شخصیت است. آمریکایی ابلهی که خیال دیکتاتور شدن دارد، از دموکراسی و حاکمیت شفاف قانون برای همه در سرزمین خود کسل و خسته شده است و برای تحقیق دربارهی این که چگونه میتوان یک دیکتاتور موفق شد، در سالهای قبل از جنگ جهانی دوم به اروپا آمده است. برای افزودن به وجه ناپیدا و استعاری این شخصیت، در داستان او را به نام آقای دبلیو میشناسیم.
دبلیو به همراه مشاور ایدئولوژیک خود پروفسور پیکاپ سراسر اروپا را برای یافتن نشانههای تاریخی و اسرار برپایی یک دیکتاتوری موفق زیر پا میگذارند و سرانجام به سراغ کسی میروند که عمرش را صرف مبارزه با دیکتاتوری کرده است. روایتی در کار نیست؛ از این پس تمام گفتگوها درجهت نیشخند و هجو دیکتاتوری بین این سه نفر پیش میروند. جالب است که شخصیت مبارز با دیکتاتوری یعنی تومازو به آنها میگوید که در حال نوشتن کتابی در مورد هنر فریفتن دیگران است و تأکید میکند که آن را برای کسانی مینویسد که همواره فریب میخوردهاند. پس مکتب دیکتاتورها در دل روایت هم دست از تلاش برای انجام نمادین رسالت حل مسألهها بر نمیدارد.
در حالی که توانایی نویسندگی سیلونه به تمامی میتوانست صرف روایت زیستهی خود و نشان دادن و پروراندن مفاهیم و مسألههای زمان خود باشد. چنانکه نویسندگان بسیاری چنین کردند و بازتاب هنرمندانه و واقعنمای زندگی معاصر خود شدند... به گفتار عامیانه و رفتارهای روزمرهی مردم خود رجوع کردند و قهرمانانشان را دور از هر نوع تصنع و خارقالعادگی به ما نشان دادند؛ رویدادهای زمان خود را با جزئینگری و دقت بیاندازه دیدند و روایتهای شیرینی نوشتند که مخاطب را درگیر آگاهی خود کنند... و البته میدانیم که مرز ظریفی بین این نوع ادبیات واقعبینانه با مستندنگاری روزنامهنگارانه وجود دارد. چه بسا حاصل کار آنها چنانکه ریچاردرورتی میگوید شاید روزی حتی بیشتر از فلسفه به کار شناساندن ما و جهان ما بیاید. ادبیات و رمان قادر است درک و معرفتی به خواننده بدهد که از جنس تاریخنگاری و فلسفی و حتی آرمانگرایانه نیست؛ بنابراین چه بهتر که به بهترین شیوه فقط به کار خود بپردازد.
کار رمان ترسیم آرمان، نشان دادن رویاها و خلق ایدئولوژی نیست. شاید کار رمان و حتی کار ما با خواندن رمان، این است که بیشتر و بهتر وضعیت خود و مسألهها و محدودیتهای انسان را درک کنیم. البته اشتغال به چنین کاری در زمانهای که انسان مجبور به مصرف سریع و بی وقفهی انواع کالاهای فرهنگی است و رسانهها آدمها را بیجهت وادار به هیجانزدگی مفرط میکنند، آسان نیست. چه بسا میتوان در مقابل ویژگی حرافی و اصرار به عقب نماندن از انبوههی نظردادن و واکنش دربارهی همه چیز، ایستاد و تأملی کرد.
مروری بر زندگی نویسندهی کتاب نشان میدهد او در زندگی و فعالیتهای سیاسیاش در حزب کمونیست ایتالیا خود را در گرماگرم مبارزه قدرتی بین دو گروه متخاصم و آشتیناپذیر میدید که مجبور بود فقط یکی را انتخاب کند. بنابراین تمایل و تأکید خود به این انتخاب را در آثارش همواره منعکس کرده است. جای پای نوع خاصی از زیباییشناسی هنری در مکتب دیکتاتورها (آثار دیگر او را هنوز نخواندهام) وجود دارد که گویا با استفاده از ابزار طنز و گفتگو در پی این است که خواننده را به موضعگیری خاص سیاسی و اقدام خاصی بر پایهی آن بکشاند. در صورتی که از نظر من خواننده، ابتداییترین درس رمان و ادبیات این است که به جای اینکه مطلبی را بگوید، بتواند آن مطلب را نشان دهد و خواننده را هم در این مکاشفه و مشاهدهی خود مشارکت دهد.
با این حال خواندن نثر روان کتاب با ترجمهی خوبش، برای مرور تسخرآمیز ویژگیهای یک دیکتاتور و نظامی که میسازد، خالی از لطف نیست و خصوصاً برای ما اهالی خاورمیانه به مثابهی دیدن آشنایی، در سرزمینی دوردست میماند. البته بد نیست در کنار آن هم، نگاهی به اسنادی که مجلهی New Left Review در سال 2000 به قلم دو تاریخنگار جوان از زندگی سیلونه منتشرکرد بیندازیم. مطابق این اسناد، رماننویس ایتالیایی محبوب کمونیستها سالها با نام مستعار «سیلوستری» جاسوس دستگاه فاشیسم بوده و در شناسایی و فرسایش نیروهای انسانی همان ایدئولوژی سیاسی که در کتابهایش تبلیغ میکرد، تأثیرگذار بوده است.
ظاهراً این فقره دیگر داستان نیست. زیستن با تاریخ و بهره گرفتن از امکاناتی که واقعیت تاریخ در اختیار ما میگذارد باعث میشود به شکل ویژهای همهی سرچشمههای آگاهی و دانستن، از جمله کارکرد واقعی رمان و ادبیات را جدی بگیریم و اجازه ندهیم زیبایی ناب آن مغلوب کارکردهای ایدئولوژیک و تبلیغاتی شود.
شناسه کتاب: مکتب دیکتاتورها / اینیاتسیو سیلونه / مهدی سحابی / نشر ماهی