در سالی که چند ساعت بیشتر به پایانش نمانده است، داستانهایی شگرف از موجودی نیمهزنده مثل ویروس کرونا و قدرتمداران و سیاستبازانی بیگانه با زندگی، در پیِ هم ساخته و پراکنده شدند. زمانهای ناآرام بر ما گذشت که محاسبات بسیاری را بر هم ریخت. فرصتهایی از دست رفت، برای همه دشواریها کم نبود، ولی با این همه امکانهای جدید هم سر برآوردند.
از جمله برای من امکان نوشتن در کنجی مجازی دوباره فراهم شد. دستهایی که به نوشتن رفتند، نه تنها پوچی و بطالت مرگ را متوقف کرده و به بازی گرفتند، بلکه راهی ساختند که در مسیرش با دوستانی آشنا شدم که اگر چه ممکن است هرگز نبینمشان یا از نزدیک نشناسم؛ ولی بهترین و صمیمیترین دوستان مناند. به لطف همین کنج بیسروصدا و مخاطبانش با سلیقهها و افکار جدیدی آشنا شدم و دریافتها و دغدغهها و دانستههای خودم را با وضوح بیشتری درک کردم و با نوشتن، بیشتر از خواندن آموختم و فهمیدم. از یکایک دوستان دیده و نادیدهای که این صفحات را دیدند، با حوصله خواندند، نظراتشان را به من گفتند یا نوشتند و دوستانی که بزرگوارانه همراهی کردند، صمیمانه تشکر میکنم.
دیگر اینکه غنیمتی است که نوشتن در این کنج را در آستانهی بهاری شروع کردم و بهار هر سال که بیاید بهانهای هست تا مجالی پیدا کنم، از لذت نوشتن و خواندن و خوانده شدن و مهر و دوستی کلمات و مخاطبان حرفی بزنم. بگویم چقدر غنی و تسلیبخش است گرد آمدن کسانی به واسطهی کلمات که از زندگی و جهان خود بیشتر میخواهند.
باید بگویم خوشحالم « نوشتن در آستانه» در میان انبوه سایتها و شبکههای مجازی با مطالب روزمره، مخاطبان پُرچشمانداز و نازنینی دارد که دقیق و با توجه میخوانند و تحلیل میکنند و تکتک آنها سرمایه و لذت در آستانه بودن را برای من صد چندان کردهاند. قدردان محبت آنها هستم و کوشش خواهم کرد بهار زودتر از این که بیاید حال و هوایش را به یادداشتها و مطالب اینجا هدیه کند و سرزندگیِ به روش بهار، اینجا استمرار داشته باشد. اصلاً بهار که روش ندارد، مَنِش دارد، نگاه نمیکند چه کار کند، برای دنیا بهتر است.
میداند باید کاری کند و این عملگرایی بیفکرِ بهار است که ما را یا جهان را تغییر میدهد و به چیزی تازهای تبدیل میکند.
گاهی برنامهریزی و تصمیمهای سخت گرفتن و فهرست کردن کارها هیچ فایدهای ندارد؛ گاهی هیچ چیز فایده ندارد؛ جز بلند شدن و کاری کردن ...کاری که حتی نتیجهاش روشن نیست.
منشِ بهار همین است؛ تصمیم میگیرد همه چیز را سبز کند، به همه چیز زندگی بدهد. یادِ همه بیندازد، روزهایی هست که میشود از تماشای تغییر لذت برد.
بهار فکر نمیکند، پارسال این شاخه بار داد یا نه؛ آن زنبورها عسل ساختند و غارتگری برد؛ آن کشتزار را صاعقه زد؛ به نتیجههای قبل فکر نمیکند. حسابوکتاب نمیکند که کدام روییدنها به صرفه بود؛ کدام زایشها پربارتر.
همه چیز را به همان منشِ گشادهدستانه دوباره میرویاند دوباره برمیخیزاند ... حسابوکتاب کردن و نتیجه و درس اخلاقی گرفتن و نصیحت و آرزو کردن و ترسیدن از چیزی شدن یا نشدن، کار ماست نه بهار ... اما من دوست دارم دستکم تکهای از بهار باشیم.
«و ترانههایم را زآب و آفتاب پر میکنم
برای بهاری که هست،
برای بهاران در راه...»
روزگارتان سرشار از نشاط و مهربانی بهار
ساعاتی پیش از 1400
تا زمانی که زندهایم بسیار کارها میکنیم، بسیار حرفها میزنیم و عمرمان را بسیار در جستجوی پروژههایی تلف میکنیم که ارزش پیگیری ندارند. در راههایی گم میشویم که ارزش رفتن نداشتهاند و گاهی از این بنبست به بنبستِ بعدی میرانیم. خوب که دقت کنیم وجودمان انباشته از این زوائد است، جریان زندگی بیثبات و نامطمئن است، در تصویر نمیگنجد، جزئیات زیاد است، کمرشکن است. توصیفناپذیر در زبان است، کمر زبان را هم میشکند؛ پس بهتر است عصارهاش را بگیریم. اما چگونه؟
زندگی بیشکل و سیال میماند؛ اگر روایتی نباشد که به آن معنا و نظم بدهد. وقتی کتاب زندگی ورق میخورد نمیتوان آن را خواند؛ چون تا زمانی که کامل نشده باشد، فقط آشوبِ ممکنات است. همه چیز برای فهمیده شدن باید روایت شود. کسی که این روایت را تدوین میکند، باید جزئیات بهدردنخور را بسوزاند، خردهحقایقِ خجالتبار و لحظههای شرمآور را هم و چیزهایی را حفظ کند که داستان موجهی ساختهشود که بشود گفت یک زندگیِ بهیادماندنی داشتهایم. بهیادماندنی! چون میارزد که یادآوری شود و روایتپذیر است. چیزی که روایتپذیر نباشد به حساب نمیآید و آن کس که تدوینگری تواناست «مرگ» است.
مرگ بزرگترین داستانساز است؛ چون در نهایت مرگِ شخص است که روایت زندگیاش را شکل میدهد. بهقول پازولینی مرگ دست به تدوینی ناگهانی از زندگیمان میزند. بشر همیشه مفتونِ آن بوده که مرگ چطور با خلاقیت ماهرانهای ما را در چنگ خود گرفته است؟ مرگ چون حاکم مستبدی همه چیز را به هیچ میکاهد. جلال و جبروت را خاکستر میکند. ما را خوراک کرمها و کودِ خاک میکند. مرگ هر چه بخواهد با ما میکند؛ حتی ترس از مرگ ذهن را تیره و روح را فلج میکند.
جایی نیست که دستِ مرگ به ما نرسد، انسان بودن یعنی پیشروی مدام به سوی مرگ. اما اشتباه بسیاری از مردم این است که میخواهند با فکر نکردن به مسأله حلش کنند. کافی است نامِ مرگ به زبان بیاید تا روی ترش کنند یا به وحشت بیفتند؛ اما آنها با ذهنی کودکانه که در تنهای بالغشان دارند، بازیچهی مرگ خواهند شد. نه یکبار که چندین بار میمیرند. با مرگ چه طوفانی، چه ضجههایی، چه یأسی بر آنها غالب میشود.
پس باید به گونهای دیگر با مرگ مواجه شد. نه آنگونه که ادیان کار را به زاری و تضرع و فریب میکشانند و نه آنطور که شیادان پوچانگار کنترل مرگ را با خودکشی بهدست میگیرند؛ بلکه با رویکردی به تمامی انسانی که در عین سادگی جسورانه است... انسان ناتمام رها شده و این خود اوست که باید خود را به تمامی برساند. میتوان در پروژهی خلق خویشتن، مرگ را مصادره به مطلوب کرد. با فرارفتن از خویشتن و روایت ساختن از خود میتوانیم میز بازی را بچرخانیم تا آن اربابِ نابودی و ویرانی به نفع طرف مقابلش یعنی ما بازی کند.
در نهایت چه میتوانیم با مرگ بکنیم؟ فلسفه هنر و ادبیات شگردی دارند که مرگ را غافلگیر میکند و به شما یاد میدهد با مرگ شاخبهشاخ شوید. اگر در خانهتان را زد کاری کنید که انتظارش نمیرود، راهش بدهید! اگر سعی کرد شما را بترساند فرار نکنید لبخندی بزنید؛ در آغوشش بکشید و اگر پوزخندی زد نهایت نزاکت را نشانش بدهید. چون مرگ به چنین ادب و آدابی عادت ندارد، مطمئناً دستپاچه خواهد شد. خلاصه برای اینکه زندگیتان قابل زیستن شود، باید در آن جایی برای مرگ باز کنید. وقتی اجازه بدهید مرگ وارد وجودتان شود، وحشیترین عنصرش را از آن گرفتهاید، غیرمنتظره بودن را.
این به استقبالِ مرگ رفتن نیست، اهلی کردنِ مرگ است. به سان مونتنی که میگفت میخواهم مرگ که به سراغم آمد ببیند کاهو میکارم بیآن که نگران مرگ یا باغبانی ناتمامم باشم.
اگر مرگ را بیش از اندازه وارد زندگیتان کنید، مسمومش کردهاید و اگر هم به اندازهی کافی وارد نشود، زندگیتان را ویران کردهاید؛ چون بیمزه و بیروحش کردهاید. بنابراین هم از ناتورالیسم تقلیدگر و هم از رمانتیسیسم احساساتی باید فاصله گرفت.
مرگ شاید استادِ کمنظیری در بازی روایتپذیر کردن زندگی باشد؛ اما به زبانی بیگانه و نامفهوم حرف میزند و همیشه محتاج یک داستانسراست تا مترجمش شود. دشوارترین آزمون نویسنده همینجاست. جایی که مرگ را میبیند و میخواهد روایتش را بنویسد تا رامش کند.
یکی از کسانی که از آزمون اهلیکردن مرگ سربلند بیرون آمد، ژواکیم ماریا ماشادو دِآسیس Joaquim Maria Machado de Assis نویسندهی برزیلی است. او در سنت روایت سرخوشانهاش از زندگی تا جایی پیش رفت که راوی داستانش را در گور خواباند تا زندگی خود را از پسِ مرگ روایت کند.
بهاینترتیب کتابی را در دست میگیرید که «خاطرات پس از مرگ براسکوباس» را در 160 فصل کوتاه و بلند جذاب و طنازانه از زندگی یک مرد عادی که حال دیگر مرده است، به شما نشان میدهد. تمثیلی هوشمندانه که مرگ و زندگی را به یک اندازه به بازی و نقد میگیرد؛ از مضامینی مثل عشق، خانواده، روابط اجتماعی و سیاست میگوید؛ اما به شکلی بسیار امروزی و فراتر از زمانهی خود هر گونه قطعیت را از رئالیسم خود میزداید.
براسکوباس در آغاز از موقعیت اقتصادی و اجتماعی ممتازی برخوردار است؛ اما نه به سبب شایستگی خودش. بازی پیشرفتی که درگیرش شده بیشتر در گرو شانس و تصادف است نه مهارت و رعایت قواعد بازی. اما زندگی براسکوباس چرا باید روایت شود؟ مگر او هم به سان دیگران برندهای حقیر و بیمایه نیست که اگر امروز برنده میشود فردا باید بازنده شود؟
نوشتن از خود و دربارهی خود یعنی داستان شخصی به طور معمول که موفقیت عظیم یا جنایتی هولناک در زندگیاش نداشته گستاخی شمرده میشود. گویی نویسنده باید توجیهی داشته باشد؛ دستکم باید نوعی شکستهنفسی از خود نشان بدهد که از اتهام خودبینی و جلوهفروشی دربارهی زندگیاش دور باشد.
«راستش را بخواهید این کتاب همهاش رودهدرازی و پرگویی است و من که براسکوباس باشم، اگر هم در نوشتن آن تقلید کرده باشم، احتمالاً یک جور بدبینی آکنده از نقونوق و گندهدماغی خاص خودم را چاشنی آن کردهام. کاملاً امکانش هست. چون این زندگی آدمی است که دیگر مرده ... اگر رضایت تو خواننده را جلب کند که من مزد زحمت خود را گرفتهام و اگر هم از آن راضی نباشی من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم میکنم و از شر تو خلاص میشوم.»
البته این نوعی تواضع و گلو صاف کردن برای شروع صحبت از خود نیست؛ بلکه اولین شلیک نویسنده برای اغوای خواننده است. نگرانی نویسنده برای همراهکردن خواننده با خود در چینش و ترکیب فصلها و یادآوریهای بازیگوشانه که جابهجا خواننده را مینوازند دیده میشود.
«و اما نقص بزرگ این کتاب تو هستی، ای خواننده! تو دلت میخواهد سریع بگذری و به آخر برسی، کتاب سلانهسلانه میرود. تو روایتی سرراست و منسجم و سبکی پرنرمش را دوست داری؛ اما این کتاب و سبکِ من مثل یک جفت آدم مستاند؛ یکسر تلوتلو میخورند، راه میافتند و درجا می زنند، به تتهپته میافتند، غرولند میکنند، قاهقاه میخندند، به زمین و آسمان بدوبیراه میگویند، میلغزند و میافتند.»
دنیای ماشادو سرشار از ابهام و عدمقطعیت است و به خاطر ساختار اپیزودیک رمان به آسانی مانورش را روی مضامین مختلف زندگی میدهد. حتی راوی داستانش غیرقابلاعتماد است؛ چون نه تنها مرده است، بلکه بارها لحنش را تغییر میدهد. او داستان خود را به اولین کرمی تقدیم میکند که پس از مرگ بر کالبدش افتاد.
«وقتی به پایان روزهای خود رسیدم ... نه اضطراب هملت را داشتم و نه تردیدهای او را. خیلی آرام و خوشخوشک، درست مثل آدمی که بعد از پایان نمایش در بیرون رفتن از تئاتر اینپا و آنپا میکند. سلانهسلانه بیحال ... ویرژیلیا رفتنم را تماشا میکرد. هویتش را برایتان فاش میکنم، فعلاً به همین قناعت کنید که این خانم از همهی بستگان غمگینتر بود. نمیگویم موی خودش را چنگچنگ میکند یا مثل آدمهای غشی در خاکوخل غلت میخورد. آخر درگذشت من هیچ چیز دراماتیکی نداشت. مردن آدمی مجرد در شصتوچهار سالگی همچو تراژدی دلخراشی نبود. تازه اگر هم بود هیچ چیز نابهجاتر از این نبود که آن خانم ناشناس پیش چشم مردم شیون سر بدهد... ویرژیلیا گناه پنهان روزهای جوانی من بود.»
همینطور گریز زدن از موضوع، ترفندی است که نویسنده برای جلوگیری از سرریز شدن هیجانات خواننده بهکار گرفته است. راوی/ نویسنده به خوبی میداند که ادبیات چگونه میتواند احساسات را برانگیزد، به آنها دوام ببخشد یا منتقلشان کند؛ در عین حال میخواهد به واقعیتها پایبند بماند. در حالی که مراقب است شخصیت راوی در طول رمان تکامل یابد، وسط ماجرایی مختصر میپرد، نگاه طنزآمیزش را با خواننده شریک میشود و بعد از خواننده میخواهد که سختگیر نباشد. در عین حال نگران توجه خواننده است که آیا او را خسته یا دلزده نکرده است؟ آیا مطلب را گرفته است؟ آیا لذت میبرد؟
«رشد میکردم و در این کار خانواده کمک نمیکرد. طبیعی رشد میکردم همان طور که ماگنولیا و گربه رشد میکنند. اما در مقایسه با بچگی من شاید گربه شرارتش کمتر باشد و ماگنولیا هم حتم دارم، به اندازهی من آتش نمیسوزاند.»
زندگی براسکوباس مثل اغلبِ زندگیها از هرحادثهی عجیبی بیبهره است، مهمترین رویدادها در این زندگی آنهایی است که پیشنیامده یا مایهی سرخوردگی بوده است، به همین جهت راوی قصد دارد تا پایان از هر نوع نتیجهگیری طفره برود. این جستزدن به درون زندگی و بیرون زدن از آن، طفره و گریز در دل داستان نشاندهندهی نقیضه و خشمی است که در انتهای کتاب به صورتی برآشوبنده دردناک و تلخ آشکار میشود.
«میتوان نتیجه گرفت که حساب من نه مازادی دارد و نه کسری، بنابراین من وقتی مُردم با زندگی بیحساب شده بودم و این نتیجهگیری البته نادرست است، چرا که من همین که به این سوی عالم اسرار رسیدم، فهمیدم که اندک مازادی دارم و این مازاد آخرین وجه سلبی در این فصل سلبیات است: من زاد و رودی نداشتم، من میراث فلاکت خودمان را بر دوش دیگری نگذاشتم.»
بدون شک اگر ماشادو برزیلی نبود و سراسر عمرش را همانجا در ریودوژانیرو زندگی نمیکرد، اکنون جایگاه سزاوارتری در ادبیات جهان داشت. عجیب است که حتی در آمریکای لاتین هم با نوعی نخوت نژادپرستانه به کار او نگریسته شده است. کتابهای او خیلی دیر به زبانهای اروپایی ترجمه شده؛ اما ساختار و زبان نوشتاری او از جذابترین آثاری است که در قالب نقیضهی رمان مدرن مرگ را به مواجههی مستقیم با زندگی کشانده است. گویا موفقیت این کتاب را در رمانهای دیگرش هم تکرار کرده است او با زبانی سرخوشانه و سرشار از نشاط صداهایی متفاوت از یک حنجره ساخته و این پادزهری است که توانسته است به افسردگی و نومیدی راوی در مقابل مرگ غلبه کند. این نوع چیره شدن بر اندوه و ترس از مرگ بسیار مؤثرتر است از چیزی که مثلاً براسکوباس در جوانی به آن چنگ زده، استعارهی اختراع مشمایی که ضدمالیخولیا باشد و بشر را برای همیشه از دلمردگی نجات بدهد.
«نمیگویم دانشگاه چیزی به من یاد نداد چند تا فرمول و مقداری واژه و چند نکته از بعضی نوشتهها ازبرکردم. مثلاً در درس لاتین سه سطر از ویرژیل، دو سطر از هوراس و ده دوازده تا از امثال و حکم اخلاقی و سیاسی را در جیبم گذاشت تا در بحثها و گفتگوهای آتی خرج کنم. چیزهایی از تاریخ و حقوق هم ازبرکردم... لفاظی و عبارتپردازی بود و زرق و برق ظاهری ....»
این نمونهی موفق امکانات خلاقانهی ادبیات در برساختن روایت زندگی و غلبه بر روایت مرگ را نشان میدهد. شاید دیگر وقت آن است که از سادهلوحی دربارهی ادبیات دست برداریم. زندگی درسهای تلخش را میدهد و میرود؛ اما انسان میتواند هر طور خوش دارد بنویسدش و این شکلی مهیج از آزادی است.
«در دوران حیات چشمهای فضول افکار عمومی تعارض منافع جدال بیامان حرص و آز آدم را ناچار میکند که ژندهپارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از اینوآن بپوشاند و افشاگریهایی که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریبدادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است معاف میکند. اما در عالم مرگ چقدر چیزها متفاوت است. چقدر آدم آسوده است ... چه آزادیی! ... چه شکوهی!»
پیداست نویسنده تصمیم گرفته است، خود را از سنتهای ادبی متداول عصر خود که تناسبی با شخصیتاش ندارد خلاص کند. بنابراین به شیوهای بدیع مرگ، فضیلت، آرمان، اخلاق، ایدهی اَبَر مرد نیچهای و حتی شیوهی روایت خود را به هجو میگیرد. او با طنزی که به خندیدن هم میخندد، زبانی چنان پیشرو خلق کرده که مرگ را غافلگیر میکند. وقتی متوجه میشویم این داستان در 1880 نوشته شده است شگفتزده میشویم.
«بگذار پاسکال بگوید انسان کتابی متفکر است. اشتباه میکند انسان اشتباه چاپی متفکر است. هر دورهی زندگی چاپ جدیدی است که چاپ قبلی را تصحیح میکند و خودش هم در چاپ بعدی تصحیح میشود تا برسد به چاپ متن نهایی که ناشر به کرمها تقدیمش میکند.»
پیش از مقدمهای که از قول راوی یعنی براسکوباس خطاب به خواننده نوشته است، ناشر انگلیسی کتاب جستاری درخشان از زبان سوزان سانتاگ را دربارهی ماشادو و برترین اثرش آورده است. از نظر سانتاگ خاطرات پس از مرگ براسکوباس کتاب برانگیزاننده و بزرگی است که لازم است از نو کشف شود؛ چون با بیشترین اصالت و صراحتی که به تصور درمیآید با ما حرف میزند. به خواننده قدرتی اصیل، مثل کشف و دریافتی شخصی میدهد:
«شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم؛ اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هر کسی برازندهی آدم مرده است.»
مترجم کتاب نیز عبدالله کوثری است که بخش وسیعی از ادبیات و سیاست لاتین را با ترجمههای خوب او شناختهایم. وی دربارهی این داستان میگوید این کتاب برای کسانی نوشته شده که رسم و راه خواندن میدانند. کسانی که به دنبال چیزهای واقعنما نیستند؛ بلکه خواهان حیرت ذهن، آزادی تخیل، غافلگیری و خندهای هستند که از انگیزشهای ناخودآگاه مایه میگیرد.
«رذیلت اغلب کودِ قوتبخش فضیلت است؛ البته این مانع آن نمیشود که فضیلت گلی خوشبو و پرطراوت باشد.»
بنابراین میتوان با اشتیاق به خواندن دو جلد دیگر سهگانهی معروف ماشادو هم فکر کرد.
شناسه کتاب: خاطرات پس از مرگِ براسکوباس/ ماشادو د آسیس/ عبدالله کوثری/ انتشارات مروارید
جریانهای رسانهای غالب که وظیفهی اقناع ذهنها و تئوریزه کردن مشی حاکمیت را دارند، این روزها مقالات و گفتوگوهایی در باب سجایای اخلاقی «محافظهکاری» منتشر میکنند. اینکه محافظهکاری، تراز جدیدی به سیاست ایرانی اضافه میکند و باعث میشود گروههای مختلف مردم با نگرشها و خواستههای متفاوت با هم کنار بیایند. حتی به تعبیر آنها امروز محافظهکاری جرأت میخواهد؛ چون نفوذ فرهنگ سیاسی چپ آن را به دشنامی سیاسی معادل ترسو و بزدل تبدیل کرده است.
محافظهکاری سیاسی از باب نگرش انباشتی به تجربیات و دستاوردهای بشریت و پشت گرمی به آنچه که تاکنون فهمیده و بدستآورده منطق قابل قبولی دارد. به نظرم استعارهی اخلاق محافظهکاری با دیدگاه شکاکانه به عقل فردی، مواضع سیاسی گوناگون را به صورت کلیتی منسجم در میآورد. یعنی الگویی یکپارچه از تجربه که میتوان بر پیکر اجتماع افکند و با توجه به واقعیتها و محدودیت منابع و سرمایهها بهترین شکل ممکن از پروژهی رفع و رجوع امور را با آن پیش برد، بدون اینکه چیزی به تمامی به بخت و اقبال سپرده شود.
بنابراین تا لحظهی تشخیص بحران با سیاست تازه از راه رسیدهی ایرانی موافقم. بحرانی که مشخصاً از فقدان قطب محافظهکار و ثباتبخش برمیخیزد و به کوتاهمدت شدن کشورداری در ایران میانجامد. اما شواهدی هست که نشان میدهد در نسخهی نوپدید محافظهکاران ایرانی هم خلط اساسی معرفتی و هم کژکارکردی در مقام اجرا و تحقق ایده هست که آن را نه به بزدلی بلکه به ارتجاع یا فرصتطلبی تبدیل میکند. پس محافظهکاری در بافت اجتماعی و سیاسی ایران مانند برخی دیگر از مفاهیم نویافته از «تذبذب» و لغزندگی معنا در امان نبوده است.
برخی که خود را محافظهکار مینامند به شیوهی برخورد روشنفکران دینی با دین، با وصلهکردن سنت و منفعت سیاسی خود به مفهوم محافظهکاری فقط در کار ساختن اصطلاحات و تصویرهای موقتاند، در حالی که درکی همهسویه از مفهوم محافظهکاری و الزامات آن ندارند.
محافظهکاری به مفهوم دفاع و حراست از سنت، نه تنها خودش پدیدهای مدرن است، بلکه به مدرن بودنِ خود آگاه است. اگر چه قصد دفاع و حفاظت از سنت را دارد و میخواهد بداند انسان سنتی چگونه زیسته و جهان را فهمیده است، اما خود این محافظت نمیتواند سنتگرایانه باشد یا برای رفع بحران عقل بشر و مداخلهی عنصری خارج از سیستم عقل محل رجوعش فقه دینی و متن سنت باشد. چنین رجوعی مسلماً غیر کلامی نیست و قصد دارد پدیدهای مدرن را به استخدام امری ایستا و دیروزی در آورد. محافظهکاری مدرن فهمیده است که متافیزیک سنتی دین قابل اعتنا برای سیاستورزی نیست و امروز فقط شأنی اسطورهشناسانه و انسانشناختی دارد؛ بنابراین به آن دخیل نمیبندد. اما محافظهکاری ایرانی سنت را هنوز با روش سنتی میخواند. محافظهکاریی که برای رفع و رجوع نابسنده بودن عقل انسانی با پیشفرضهای الهیاتی خود، سراغ متن مقدس و سنت میرود نه تنها محافظهکارانه نیست، بلکه به شدت ارتجاعی و غیرانسانی است. تو گویی میخواهد انسان و دستاوردهایش یکسره به استخدام قدسیت درآید. در حالی که محافظهکاری، سنت را برای انسان استخدام میکند و بس.
دیگر اینکه در مقام سیاستورزی سنجهی محافظهکاری در ایران بر سنجهی قدرت منطبق شده است. هر گروه سیاسی که قدرت و مناصب سیاسی را اشغال میکند محافظهکار میشود و همان گروه به محض این که از قدرت رانده شد، ویژگیهای اصلاحطلبانه از خود نشان میدهد، بنابراین گویا شاخص حزماندیشانه و منطق مخالفت با رادیکالیسم در کار نیست. میشود پرسید که چگونه است که محافظهکار ایرانی به مثابهی انسانی که دو پای سالم دارد هرگز راه رفتن را نیاموخت و حتی نیازی به راه رفتن نداشت؟ هر فرصتی از جنس سیاستگزاری را از دست داد و حتی نتوانست پشتوانهای از جنس اقتصاد سیاسی به گونهای فراهم کند که هم ادارهی امور تا این اندازه شکننده نشود و هم نیاز به فرافکنی به چپ نباشد؟
علیرغم این که از محافظهکاری انتظار میرود منطق موقعیت را جدی بگیرد و همیشه یک چشم به وضعیت داشته باشد، محافظهکاران ایرانی، توجهی به کلیت واقعیت ندارند. هم به لحاظ فکری و معرفتی و هم در سطح سیاستگزاری و اجرا مسألهی خودشان را به جای مسألهی جامعه گذاشته و تن به شناخت و پذیرش خواستههای کل ساختار اجتماعی و تودههای مردم ندادهاند. هر نوع پژواکی از صداهای برخاسته از موقعیتهای متمایز اجتماعی را با نهیب پوپولیستی بودن و عوامگرایی غیر ممکن کردهاند.
در استحالهی محافظهکاری ایرانی به منفعتطلبی سیاسی همین بس که محافظهکارترین عناصر فراموش نمیکنند که در هر فرصتی لزوم وفاداری به قدرت مستقر و کوچک کردن دامنهی مسئولیتهای دولت را به خود گوشزد کنند.
آرنت پرواز شبح را درست دیده است: «تندروترین انقلابیون فردای پس از پیروزی به بدترین محافظهکاران تبدیل میشوند.»
چند هفته بود که وارد دانشگاه شده بودم .... روایتی مفصل از دانشگاهی که دیدم و دانشگاهی که انتظارش را داشتم، نوشتم و برای روزنامهی اطلاعات فرستادم. در کمال ناباوری همان هفته در نیمصفحهی کاملی از روزنامه چاپ شد. با عنوان «از دانشآموزی تا دانشجویی» که لذت قابل توجهی برای سن هجده سالگی بود. البته آن مواجههی انتقادی هرگز به مذاق دانشگاه خوش نیامد. از دانشجویی که بریدهی روزنامه را روی بولتنها تکثیرکرده بود تا خودم درسی گرفتیم، مبنی بر اینکه دانشگاه تمایلی به دیدن چهرهی خود ندارد.
اکنون پس از سالها که به نوشتن رساله مشغولم، به قول کامو هرگز تا این حد عمیق خود را در یک زمان، اینچنین جداافتاده از خود و اینچنین حاضر در جهان حس نکرده بودم. بیگانهای در جهان آشنای آکادمی.
بوردیو در عبارتی آیرونیک با تسخر دانشگاهیان را «هوموآکادمیوس» مینامد. انگار به گونهای از حیوان اشاره میکند که ویژگیهای انسانی خاصی دارد که در سراسر حیات انسانیاش پراکنده و اثرگذار است.«انسانِ دانشگاهیِ» او هر چه بیشتر و جدیتر به دانشگاه وابسته باشد، با شدت بیشتری به شرایط آن تن خواهد داد. طنز بوردیو تلخ است؛ چون انسانی که با رفتن به سوی علم، میل به شناختن و طبقهبندی همه چیز داشته، خودش از این طبقهبندی گریزان میشود. دوست دارد همه چیز را مطالعه کند؛ اما به مطالعهی خودش تن نمیدهد.
هنوز فکر میکنم که دانشگاه حالوروز خوشی ندارد، حتی به مراتب نیمهجانتر از آن سال است؛ چرا که هنوز ایدهی روشنی برای هویت دادن به دانشگاه در ایران وجود ندارد. نه اینکه ایدهای هست و اجرا نمیشود، ایدهای نیست. هویت دانشگاه را به پرسش میگیرم؛ چون نسبت ساختار دانشگاه ایرانی با ایدهی «حقیقتجویی» یا ایدهی «کاریابی و درآمدزایی» یا ایدهی«در خدمت ملت و حکومت بودن» یا ایدهی «در خدمت دین بودن» روشن نیست. دانشگاه باید نسبت خود را با این ایدهها روشن کند تا هویت یافته و مسیر اصلی و غایت آن مشخص شود. هر دانشگاهی نشانههای پراکندهای از هر ایده دارد؛ ولی در نهایت فاقد ایده و آنگاه سَرزندگی است.
البته هر نقدی از نهاد دانشگاه که منجر به نفی یا کنارهگرفتن از آن شود، بهانه و میدان به دست متحجران علمستیز خواهد داد؛ کسانی که دانشگاه را بیخاصیت یا آلت دست سیاستمداران میدانند یا علم را به هر شکلی خطری برای عقاید و سبک زندگی خود میدانند. فهمِ امروز من میگوید در عین نقد و نفی وضعیت کنونی دانشگاه، باید بیقید و شرط از هستی آن دفاع کرد. در غیر این صورت همین فضای کمرمقِ خودآگاهی و عقلانیت و انضباط فکری هم به پای بازار و تمامیتخواهان قربانی خواهد شد.
نقادی در عین جاگرفتن درونِ نهادی که رو به پوسیدن گذاشته است کار آسانی نیست؛ اما تسلیم نشدن در مقابل رخوت و تن ندادن به بازی بوروکراتیک بیتأثیر نخواهد بود.
در ساختار فعلی دانشجو محکوم به حرکت در مسیر باریکی است که تهی بودن مقصدش از پیش پیداست. او آگاهی دارد که حاصل کارش تبدیل به جلدی دیگر از رسالههای بیمصرف خواهد شد که در حال خاک خوردن در کتابخانههای دانشگاهی هستند. در این چرخه تنها دانشجو باید دکتری بگیرد و با پرداخت بهای سنگینی از استقلال شخصیتش در چرخه بماند و آموختههایش را به دانشجویان دیگری بسپارد که آنها هم دکتری بگیرند و آنها هم همین مسیر عبث را ادامه دهند، بیآن که پروانهای از این پیلهی پوچ به پرواز درآید.
یاسپرس در کتاب ایدهی دانشگاهش تحلیل خوبی از این وضعیت دارد. از نظر او هجوم خیل آدمهای متوسطالحال به یک حرفه، فرهنگی گلخانهای اطراف آن ایجاد میکند. فرهنگ گلخانهای دو ویژگی مهم دارد، نخست این که هر کسی به راحتی و بدون کمترین زحمت و مرارتی میتواند به آن دست پیدا کند و دیگر اینکه یعنی یک روش سادهی تفکر از پیش تعیینشده با چند اصل موضوعهی ساده همه جا و در هر موردی میتواند به کار رود. برای مثال همزمان پروپاگاندای تولید مقاله و علم راه بیندازد، نیازهای فنی ساختار قدرت سیاسی را برآورده کند و در خدمت اهداف ایدئولوژیک تعیین شده باشد.
این نوع مهندسی فرهنگی، هویتی به دانشگاه میدهد که شجاعت، خلاقیت و نگاه انتقادی را هدف حمله قرار داده و سلاخی میکند. در چنین دانشگاه بیایدهای سرمایهی رانتی و اداری بر سرمایهی معرفتی و اخلاقی و علمی غلبه میکند. فساد بوروکراتیک و سرقت و تقلب علمی و بیخاصیت بودن تبدیل به منطق خاص دانشگاهی میشود که در بازتولید و حفظ وضعیت حاکم سهیم است.
اما مقاومت ناممکن نیست. هنوز برای من، نوشتن رساله تجربهای از جنس زندگی است و این همانجایی است که به هر روایت کجدار و مریزی که میخواهد این تجربه را پیشاپیش به ساحت مرگ براند، مشکوکم.