سیاستورزی در روزهای بحران، چیزی جز بیان شفاف و تقویت صدای مطالبات مردم و یادآوری مسئولیتهای حاکمیت نیست. از این رو هر کس به فراخور تواناییها و دسترسیهایش، میتواند به مثابهی حلقهای از زنجیرهی یک نهاد مدنی در این راستا فعالیت کند. پرهیز از کلیگویی و سخنگفتن از موضوعاتی که در شرایط فعلی غیرعملی است، بسیار کمککننده است.
رفع ممنوعیتها از فضای اطلاعرسانی به واسطهی فیلترینگ و فراهمکردن امنیت پس از بیان برای خبرنگاران جسور و پیشرو و همهی فعالان رسانهای به ترمیم و بازسازی اعتماد میان مردم و رفع تیرگیها و ابهام از فضای ذهنی مردم و مسئولیتپذیری اجتماعی آنان خواهد انجامید. در حال حاضر هیچ چیزی جز مواجههی شفاف با واقعیت برای مردم آرامشبخش نیست. هیچ توصیهی روانشناسانهای جایگزین صداقت رسانهای نخواهدبود.
بخش بسیار وسیعی از مردم امکان ترک شغل و درخانهماندن را ندارند و در صورت اجبار به خانهنشینی و حتی بیماری، عمدهی نگرانی ایشان بیپولی و از دسترفتن معاش روزانهشان و متحملشدن ضررهای سنگین است. دولت هرگز نمیتواند به چنین بحران اقتصادی که بیشک تبعات اجتماعی گستردهای در آینده هم خواهد داشت بیتفاوت باشد.
اقدامات حمایتی دولت در این راستا فوریت دارد. اقتصاددانان روشهای متعددی از قبیل تزریق بستههای معیشتی فوری به یارانهبگیران، تعلیق موقت وام بدهکاران، استردادها و بخشودگی مالیاتی، الزام بانکها به پرداخت وام برای کسبوکارهای آسیبدیده از بازار عید و ... دارند که میتواند بسرعت خارج از بورکراسی سنگین فعلی، روشها و فرایندهای تکرارپذیر عملیاتی شوند. شاید با همان قاطعیت و زیرساختهایی که دولت پیش از این، برای اجرای سیاستهای افزایش قیمت بنزین و جمعکردن اعتراضات استفاده کرد.
چنانچه بدنهی دولت؛ چنان که در تمام این سالها پیداست؛ چابکی پرداختن تخصصی و تحلیل و استخراج اطلاعات برای اجرای چنین پیشنهادهایی را ندارد؛ پس ضروری است از توان تخصصی اصناف و بازرگانان و متخصصین مستقل استفاده کند.
پشتیبانی و تأمین نیازهای نظام درمان و سلامت با استفاده از سرمایهی ملی، از مهمترین کارکردها و وظیفهی دولت مدرن است، پس بهجای قهرمانپروری و راهانداختن بازیهای احساسی با استفاده از پرسنل بیمارستانی و بهداشتی لازماست با جدیت و تمام قوا و بدون منت به وضعیت سلامتی بیماران و مبتلایان و جمعیت در معرض خطر پرداخت.
اما مهمترین کارکرد فعالان مدنی و روشنفکران شاید برگرداندن سویهی اتهام بیمسئولیتی و بیفرهنگی از مردمی است که حق دارد در میانهی این بحران زنده بماند و با حداقلها زندگی کند.
کرونا با ما چه خواهدکرد؟ شاید بیشتر از سلامتی، میخواهیم بدانیم با اقتصاد و کسب و کارمان، با نهادهای آموزشیمان، با سبک زندگی روزمرهمان و حتی با روان، عواطف و اعتقادات و باورهایمان چه خواهد کرد؟ این ویروس، همهی آنچه را که بشر میپنداشت کارآمد است؛ ناکارآمد کرد و به هوا فرستاد. ویروس نشانمان داد واقعیت مثل تکه گوشت محکم و سفتی است که گرسنهایم ولی دندانی برای گاز زدن و چاقویی برای بریدنش نداریم.
گمانههایی که در رسانهها و به دنبال آن در ذهنها هست؛ نوعی گرفتاری در تضاد باخبربودن و ترسخوردگی جهل است. گویی همه چیز را میدانیم و در عین حال نمیدانیم.
شاید بیشتر از همه کسانی میترسند، که کرونا را به هیچ میگیرند که چرا ویروسی که علائمی شبیه سرماخوردگی دارد تا این اندازه مرگبار نشان داده میشود؟ مگر چقدر میکشد؟ در واقع ترس آنها بیشتر از دستهای قدرتمندی یک دشمن فرضی است که برای کنترل بیشتر و فراقانونیتر بر همهی ابعاد زندگی مردم، این ویروس را در آزمایشگاههایشان ساختهاند. آنها از ابرقدرتهای اقتصادی در هراساند که برای بدستگرفتن بازار تقاضا و مصرف جهانی خطر همهگیری ویروس را در رسانهها بزرگ کردهاند تا سرمایه و سود سرشاری به سوی خودشان روانه کنند.
ویژگی مهم همهی این تحلیلهای ترسخورده، نگاه امنیتی است. نگاه امنیتی ابتدا دشمن خلق میکند، سپس ترس را در برابر قدرت دشمن برجسته میکند. این گفتار امنیتی در نهایت انسان را بسان کودکی که در تاریکی از تنهایی ترسیده و فریاد می کشد رها میکند.
به نظر من اینجا مسأله این نیست که کرونا از کجا آمده و حتی چقدرخطرناک است؟ مسأله این است که ما نسبت به کمبودها و آسیبپذیریهایمان چقدر آگاهی داریم؟ سالمندان، کسب و کارهای کوچک، افراد حاشیهنشین، کارمندانی که وابسته به درآمدهای روزانهاند، کسانی با بیماری و ناتوانی مزمن و حتی بنیادگرایانی با عقاید خطرناک و... که مدتها پریشانیشان از رنج روزگار دور از چشم بوده چقدر زندگی و داشتههایشان در معرض ریسک نابودی است.
کرونا با همهی هزینههایش میتواند «مشق شب» ما باشد. ولی ضروری است به جای امنیتی خواندن، آن را «سیاسی» بخوانیم. بگذاریم «سیاست» چشمانش را باز کند. لازم است که سودمحوریها، نابرابریها، خطربرخی عقاید متحجر و محدود شدن نامرئی آزادیهایمان را ببیند. «سیاست» سامانی است که در آن، نظرات و کارهایمان به جای سود شخصی حول محور خیر عمومی و مراقبتهای جمعی برای همهی جامعه سازمان دادهشود و باعث شود آزادانه دست هم را بگیریم.
اگر موفق شویم، چه بسا این تجربهی جمعی، شرایط بدست گرفتن سرنوشتمان در همهی عرصههای دیگر را هم فراهم کند. اما آیا مردم، بیدولت میتوانند اوضاع را به دست بگیرند؟ این روزها، حتی طرفداران بیقید و شرط اقتصاد آزاد و کوچککردن اختیارات دولتها حرفی از مزاحمتهای دولت در جهت رشد و توسعه نمیزنند. گویی در سکوت فرورفتهشان پذیرفتهاند که دموکراتیکترین و آزادترین جوامع در چنین بحرانهای ناخواستهای، ناگزیر به اندکی تمرکز و چرخش قدرت به سمت دولتاند.
راه حل چیست؟ باز هم «سیاست». اما سیاستورزیدن همهی مردم چگونه ممکن است؟ با پاگرفتن نهادهای مدنی و آزادگذاشتن حرکتهای اجتماعی مردم. نه در قالب ظاهری خیریههای قلابی یک شبه و هیأتی عمل کردن کادر درمان و بسیجی به جنگ کرونا فرستادن و به دنبالش شانه خالی کردن دولت از مسئولیت حمایتی خود، بلکه ساخت نهادهایی پایدار است برای رشد آگاهی مردم و نظارت دائمی بر عملکرد حاکمیت.
« غمین است جان؛ دریغا ! اگرچه خواندهام تمام کتابها را.
گریختن ! گریختن به دوردستها !»
قطعهای است معرکه و بدیع از یک شعر. استفان مالارمه وقتی میگوید غمین است جان؛ از کدام غم میگوید؟ او که تا سرحد مرگ، خوانده و آموخته و عشقورزیده و همآغوش لذتها بوده؛ زندگی را به تمامی زیسته است...به نظرم شاعر از لحظهای میگوید که همه چیز به تکرار میافتد. همان لحظهی ملال.
ملال همان پیراهن کهنه و مندرس در تمام قرنهاست؛ که بیماری تازه از راه رسیده آن را به تن میکند و مثل همین روزها از انسان میخواهد که از زیستن استعفا دهد و شکست را بپذیرد.
بیماری و سلامتی رودرروی هم قرار میگیرند. دو قدرت که هم اکنون میبینیم هر دو در تسخیر انسان، به یک اندازه تمامیتخواهاند. از سویی هم بازی زندگی را نباید جدی گرفت، چون هیچکس ازآن زنده بیرون نیامده است. در چنین جدالی با سرنوشتی محتوم ، شاعر از راه سومی میگوید... برای گریختن از ملال، باید بادبانها را بر افراشت. او طرف مسافری مشتاق را میگیرد که آزاد و رها، مثل دریانوردان با نیمتنهی برهنه به جستوجوی امری نو میگریزند. چنین گریختنی مسافری میطلبد که چیزی برای از دست دادن ندارد. اما دلیل این اشتیاق چیست وقتی پایان سفر پیداست؟ اگر درست فهمیده باشم : از نو آغاز کردن.
عاقبت کتابها، عشقها، همآغوشیها گذرگاههایی هستند که به جایی نمیرسند چه بسا سرابهایی دوردست باشند که تحقیرمان میکنند؛ در عین حال سفرهاییاند که باید رفت تا چیزی یافت. حس و حالی، گمشدهای، اندکی اقبال شاید، چه بسا هم، یک راه.
مالکوم هوسیک در سال 1996 مجموعه مستندهای زیبایی از زندگی چنین مسافرانی ساختهاست که در گریز از ملال و در جستجوی «امر نو» دل به دریای ادبیات زدهاند و بادبانهایشان را برافراشتهاند. در این مجموعهی دیدنی میتوان زندگی 25 نفر از معروفترین چهرههای ادبیات را به تماشا نشست.
در زمانهای شگرف بسر میبریم؛ زمانهای ناآرام در جهانی همواره در حال نوشدن و تغییر. جهان آکنده از رخدادهاییست که به مثابهی خلق امکانهایی نو برای انساناند. هم او که در سرعت به ظاهر یکنواخت و ملالآور زمان، تن به عادت پیشرفت و ترقی سپرده؛ آسوده غرق در لذتدیدن منظرههای اطراف راهست، رفتن و حتی موقتیبودن و در راه بودن را فراموشکرده و درخیال خود برای عبور از سختیها و رنجهای زندگی تلاش میکند، با محاسباتش آیندهی زیبا را میسازد و سرخوش از روزی که به مقصدی رسیده و حداقل برخی از هدفهایش را با خود دارد، ناگهان در مواجهه با وضعیتی قرار میگیرد که بقول دلوز، مجبور به فکر کردن میشود. چیزی در جهان، ما را مجبور میکند که فکر کنیم.
زخمی، حادثهای، مشکلی، دردی، رنجی ... این همان امکانی است که بواسطهی یک رخداد، خلق شده است. رخداد همان چیزی است که آن امکانی که پیش از این، نامرئی یا حتی نااندیشیدنی بود را آشکار میکند. رخداد نشان میدهد امکانی وجود دارد که نادیده گرفته شده بود. اما پس از آن باید کوششی فردی و جمعی در کار باشد تا این امکان به واقعیتی نو تبدیل شود.
اما انسانها اغلب مطابق غریزه به جای کوشش، آسانترین و کوتاهترین راه را میروند. از رنج و اضطراب اندیشیدن و پاسخگویی میگذرند و دل به داستانها و روایتهای آماده میسپارند. حتی ترجیح میدهند با استیصال و درماندگی در انتظار وقوع یک معجزه بمانند. در چرخهی فهم نادرست خود، به یکدیگر امیدواری میدهند و بهسادگی دست از واقعیت میشویند. بخشهای مهمی از زندگی را نادیده میگیرند و بخشهایی را انتخاب میکنند که با آنها قصه بسازند. همین روایتها آدمها را به هم نزدیک میکند و چهرهای قهرمانانه و جذاب و دوستداشتنی از خودشان میسازد. امید و انگیزه و اعتماد را در آنها بکار میاندازد و موقتاً ترس را به حاشیه میبرد. قصهها چنین کارکردهایی دارند. انسان با پاسخهایی دمدستی، تراژیکترین موقعیتها را به کمدی تبدیل میکنند تا تحمل نظم و هنجارهای موجود اندکی آسانتر گردد.
در زمانهای چنین ناآرام که یک موجود نیمهزنده، نظم مصنوعی زندگی و حتی هنجارهای پیشپا افتادهی اجتماعی و روانی و اعتقادی را با شتابی روزافزون بههم میریزد، داستانها در پی هم ساخته و پراکنده میشوند. با شواهد و مستنداتی واقعنما، ترکیب میشوند تا باورپذیرتر شوند. تکثر و تنوع و همهگیری رسانهها و شبکههای اجتماعی داستانها را به همان سرعت ویروس پراکنده و در ذهنها انباشته میکنند. ذهنهایی ترسخورده و مضطرب که دقیقاً حالا برای پذیرفتن و اقناع آمادهشدهاند. چون دیگر از مرحلهی انکار و به هیچ گرفتن مشکل گذشتهاند و حالا با خود واقعی بحران، چهرهبهچهره ایستادهاند. آپاراتوسهای خرافهسازی و توطئهمحور بهکارافتادهاند. نه فقط در اشکال سنتی دعا و نیایش دینی و آیینهای عرفی قدیم، بلکه در صورتهای مدرن و امروزی. از نسخههای مشفقانهی درمان با فلان پودر و دمنوش و بهمان جوشانده که بیماران بسیاری را درمان کردهاست؛ تا داستان سرگرمکنندهی دستهای پشتپردهی سیاستمداران و سیاستی که میخواهد با حملهی بیوتروریستی بر جهان برتری یابد؛ تا دستورالعملهای شفابخش فرادرمانگران مثبتاندیش و رهاکنندگان انرژی و شعور کیهانی و چاکراشناسان معظم؛ تا پیشبینیهای آخرالزمانی و مخوفی که سالها قبل در فلان بریدهی روزنامه و کتاب بوده و کسی توجهینکرده؛ تا پزشک نابغه و مظلومی که دارو و واکسن کرونا را اختراعکرده ولی مافیای کثیف بازار دارو مانع توزیع انبوه آن میشود؛ تا داستان فداکاریهای عجیب پرسنل درمانی که اخیراً با فرمانی از سر لطف، راه شهادت هم برایشان گشوده شده است. گویا مجالی برای درنگ و فکر کردن نیست. باید به اقتضای فضا، پشت سر یکی از این روایتها سنگر گرفت و حتیالامکان بلندگویی هم به دستگرفت. این روایتها و قصهها شبکهای از باورها و اعتقادات را میسازند و روز بروز بر استحکام خود میافزایند و به کنترل و بازتولید وضع موجود ادامه میدهند.
اما واقعیت چیست؟ مسأله کدام است؟ به چه روشی و در چه جهتهایی در حال فراگیرشدن است؟ چهکسی باید به سراغ امکانهای حل مسأله برود؟ آیا تمام این باورهای رایج قابل احتراماند؟ کمکی به حل مسأله میکنند یا به ابهام بیشتر دامن میزنند؟ آیا هر کس میتواند دیگری را به احترامگذاشتن به داستان و روایت خود وادار کند؟
اگر احترام به معنی ارزشگذاری و توجهکردن باشد، نباید فراموشکرد که مسئولیتهایی هم به دنبال خواهدداشت. مسئولیتپذیری و پاسخگویی درمورد عواقب هر آن چه گفته و منتشر میشود. در ابعاد اجتماعی مسلماً کسانی که اختیارات و منابع و قدرت بیشتری در دست دارند؛ دامنهی تأثیرگذاری وسیعتری دارند مثل سیاستمداران، ضرورت دارد بشدت از چنین یاوهگوییهایی دوری کنند و به سنجش ابعاد واقعی بحران در اقتصاد و معیشت و زندگی مردمان بپردازند.
در فضای عمومی جملات انحرافی «هر کسی نظری دارد...» و «هر عقیدهای برای خودش محترم است...» و « هر کسی حق دارد نظر بدهد...» فقط و فقط در دایرهی محدود مربوط به امور ذوقی و سلیقهای اعتبار دارد. مثل اینکه کسی از طعم شکلات در مقابل طعم پرتقال دفاع کند. به واقع اموری که امکان راستیآزمایی ندارند. اما بسیاری از امور اینگونه نیستند؛ نظردادن و تحلیل دربارهی واقعیتهای بسیاری، نیاز به استدلال و منطق و دانش و معرفت قابل راستیآزمایی دارد، که مسلماً در دسترس همگان نیست. اینکه تازهکارهای پرشور فضای مجازی بخواهند داستانسرایی کنند و برای مثال با نظرات اپیدمیولوژیستها مخالفتکنند؛ شاید افتادن در تلهی همین انحراف است. اینجاست که نمیتوان برای یک حرف مفت و حرف جدی یک متخصص فرصتی برابر به لحاظ توجه و احترام داد. حتی اگر هر دو به یک اندازه به گوشی هوشمند و کلیککردن دسترسیداشتهباشند.
احترام صرف، به هر اعتقاد و نظری، امری نمادین که در گوشهی ذهن بماند و فراموششود نیست، بلکه به شکل واضحی در تصمیم، واکنش، عمل و واقعیت زندگی تأثیر میگذارد. به همینجهت در نگاه انتقادی هر داستان و باور و اعتقادی قابل احترام نیست. در مواجهه با روایتهایی که اقسامی از انقیاد و بیاندیشگی و شر را موجه و مشروع میکند، کار نقد، « شر» نامیدن همان روایتهاست.
روایتهایی که با ایجاد تصاویر غیرواقعی و جعلی، کنشگری آزاد، هشیاری، خلاقیت، توانایی خلق « واقعیت نو» و حل مسأله را از انسان میستانند. پس چگونه میتوانند احترامبرانگیز باشند؟ اینجاست که نقد، باید ویرانگر فریبندگی این داستانها باشد. نه تنها نباید جدی گرفته شوند بلکه با پرسشهایی کوبنده تمام قد باید در مقابل آنها ایستاد. از گویندهی این داستانها همواره باید پرسید: چرا ؟
پ.ن: « زمانه شگرف، زمانه ناآرام» نام کتابی است از لشک کولاکوفسکی دربارهی روزگار و زندگی خود او ... نامی به غایت انذاردهنده از این رو که گمان میکنیم هیچ زمانی به اندازهی اکنون شگرف و ناآرام نیست. نوعی ابتلا به سندروم « برههی حساس کنونی» !
چند سال پیش، کنج دیگری برای نوشتن را ترککردم؛ به خیال گریختن از عادت و قدمنهادن بر آستانهای نو ... رهایشکردم؛ تا راهیشوم برای یافتن. شاید خلوت و گریز، راهیست برای اینکه آدم بتواند یگانگیاش را رخشان و فرازین ببیند. اما اگر نوشتن، تسلای خاطری باشد؛ آنچنانکه کافکا میگوید؛ چرا باید رهایش کرد؟ حتی در راه.
این روزها که راه را با رفتنش میسازم؛ به نوشتن نیازمندترم و شاید اینجا آستانهای شود برای مرور افکارم... مینویسم که بدانم از کجا آمدهاند و با من و جهان اطراف من چه میکنند؟ تا کجا در صلح با من زیستهاند؟ چه زمانی عادتواره ساختهاند؟ کی برایشان جنگیدهام و کجا رهایشان کردهام؟ دربارهی جسارتها و تصمیمهایی که مرا ساختهاند؛ ترسهایی که چشمانم را بستهاند؛ انتخابهایم، آنگونه که احاطهام کردهاند. دربارهی آنچه میبینم، میخوانم، میفهمم، آنچه ما انسانها داریم و نداریم و میخواهیم فراچنگ آوریم.
گاهی سرگرمیم با خیال پیروزی و لذتهایی کوچک و گاهی فرورفته در رنج و اندوهی برآمده از یک ناکامی. نوشتن و خواندهشدن، فرارفتنی است با کلمات، به سوی زندگی. بههم پیوستن نیروهای ماست در آستانهی جهان، مرهمی شاید بر زخمهایی که داریم، تصمیمها و تصویرهایی برای بهتر زیستن.
پس مینویسم از آرمانهایی که زندگی ما را دیرزمانی با خود میبرند و دربارهی زندگیهایی که با سنگینی واقعیت، جا میمانند از رویاها. انگار هر پرده که کنار برود، با هر کشفی، گذشتن از زمانی، عمقی دیگر از ما پیداست. همچنان در آستانهی جهان ایستادهایم. همچنان تضادهایی را کشف میکنیم و درخششهایی چشمانمان را خیرهمیکند... راهمان را با رفتن، میسازیم. میدانم، دستهایی که به نوشتن میروند، مرگ را متوقف میکنند.