نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

درسی درباره‌ی درس

 

منتشر شده در مجله‌ی تخصصی کتاب و کتاب‌خوانی ماهدبوک

تصور کنید ابزاری داشته باشید که به وسیله‌ی آن موقعیت‌های زندگی روزمره‌ی خود مثل شغل و اطرافیانی که دارید، طبقه‌ی اقتصادی‌تان، میزان برخورداری‌ها یا کمبودها، رویاها و سرگرمی‌ها، رابطه‌ها و برنامه‌های فکری‌تان را با وضوح و شفافیت بالاتری ببینید، بفهمید و تجربه کنید و حتی شاید بتوانید بهبود و تغییر دهید.

 چنین ابزاری را باید دست گرفت و از آن استفاده کرد. چه بسا به کارگرفتن آن به ما جسارت یا حداقل امکانی می‌دهد که کم‌تر بگذاریم، موقعیت‌های زندگی ما را له کنند و از پا دربیاورند. این همان ابزاری است که نمی‌گذارد در حوزه‌ی اجتماعی مثل براده‌های آهن در یک میدان مغناطیسی منفعل باشیم.

نامِ یکی از کسانی که از «جامعه‌شناسی» چنین ابزار خوش‌دست و کارآمدی ساخته و به دست می‌دهد پی‌یر بوردیو Pierre Bourdieu است. کسی که احتمالاً در فضای عمومی رسانه‌های مکتوب و مجازی بسیار از او نام می‌برند، بدون این که عمق و غنای پژوهش‌ها و کارهایش را چندان تشریح کنند یا به کار بگیرند. در حالی که بوردیو و جامعه‌شناسی‌ شورشی‌اش می‌تواند همان چشمی باشد که اگر بخواهیم با آن واضح‌تر می‌بینیم و گوشی باشد که با آن رساتر می‌شنویم و دهانی باشد که با آن بهتر تمرینِ گفتن می‌کنیم. بوردیو با اجرای موبه‌موی آموخته‌ها و یافته‌هایش در زندگی خود نشان داده است که با چه فرایندی می‌شود جامعه‌شناسی را از برج عاج روشنفکری بیرون آورد و به یک ابزار در خدمت عموم جامعه تبدیل کرد.

فقط اگر خودتان را از نوشته‌ها و آثار او به این بهانه که پیچیده یا تخصصی است و یا جامعه‌شناسی را چه به من، محروم کنید بدانید که جعبه ابزارِ بسیارمهمی را برای درک اجتماعی از دست داده‌اید.

شاید جالب باشد که داستان من با جامعه‌شناسی بوردیو نخستین بار از ورای پرسه‌هایم در ادبیات اتفاق افتاده است. سال گذشته در اثنای خواندن کتابی از فلوبر، دوست بسیار ارزشمندی توجهم را به مقاله‌‌ی معروف بوردیو درباره‌ی فلوبر جلب کرد و این آغازی شد که نشانی‌ها را از مهم‌ترین کتاب‌هایش دنبال کردم و ابزارک بوردیویی خودم را یافتم. بعد از آشنایی و انس با مفاهیم بوردیو می‌توانم حداقل بفهمم که در ریگِ روان و مهلکِ مناسبات اجتماعی تا کجا پیش رفته‌ام.


ادامه مطلب ...

آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار

شکسپیر در فرازی از نمایشنامه‌ی «تیمون اهل آتن» که آن را همزمان با تراژدی شاه لیر نوشته است، از زبان تیمون می‌گوید: «طلا سفید را سیاه، زشت را زیبا، ناحق را برحق، دون پایه را والاتبار، پیر را جوان و ترسو را شجاع می‌کند.»

این دیالوگ هنوز هم جان‌مایه‌ و تصور روشنی از ایده‌ی مرکزی اقتصاد بازار آزاد به دست می‌دهد. اقتصادی که به ویژه در قرن بیستم پر از تقارن‌های دلنشین است. عرضه و تقاضا در آن به طور طبیعی به تعادل می‌رسند. کسانی که کار می‌کنند به اندازه‌ی ارزش کارشان مزد می‌گیرند. کسانی که کالایی تولید می‌کنند یا خدماتی عرضه می‌کنند، بر سر قیمت و کیفیت محصول‌شان در فضایی آزاد با هم رقابت می‌کنند. مصرف‌کننده‌ها با انتخاب قیمت کمتر و کیفیت بالاتر آن‌ها را وادار می‌کنند روز به روز کالا و خدمات با کیفیت‌تر و بهتری ارائه کنند. خلاصه بازار آزاد طبق نیاز مصرف‌کننده‌ها عمل می‌کند و در نهایت ثروت کل جامعه افزایش می‌یابد. دست نامرئیِ بازار، گرایش طبیعی به رقابت دارد و تقریباً بدیهی است که همیشه خودش وضعیت خودش را بهبود می‌بخشد. به این ترتیب هر کسی که رقابت را برده و در بالاترین طبقات جا دارد، شایستگی‌اش را داشته است و کسانی که جامانده‌اند، لابد به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اند و مستحق جایگاه‌شان هستند.

 اقتصاد بازار آزاد با نوعی فردگرایی خزنده همراه بوده است که از انسان تصویری می‌سازد که در آن خودش را به تمامی مستقل، خودساخته و متکی به خود قلمداد می‌کند. این تصویر البته جذابیت عمیقی هم دارد؛ چون به انسان احساس قدرت و شایستگی درونی می‌دهد و او را به این باور می‌رساند که اگر تلاش کند به تنهایی موفق خواهد شد که تصویر فوق‌العاده جذاب و مسحورکننده‌ای از آزادی فردی انسان است. به یاد داریم که لیبرالیسم در هر حال بر خوداتکایی انسان و آزادی به عنوان فضیلت‌هایی بنیادین نأکید می‌کند.

 با این حال آمارهای وحشتناکی در جهان وجود دارد، برای مثال ثروت 100 نفر به اندازه‌ی تمام دارایی 3 میلیارد نفر دیگر است. یا ثروت 3 نفر از تولید ناخالص ملی 48 کشور بیشتر است. 2 میلیارد نفر در دنیا صاحب هیچ چیزی مثل ماشین و خانه و ... نیستند. 900 میلیون نفر در گرسنگی دائم هستند و تازه آوارگان و بی‌سرزمین‌ها و جنگ‌زده‌ها را باید به این فجایع علاوه کرد. این انسان‌ها نه پرچم‌های رنگی دارند، نه نماینده، نه سهم اندکی از حقوق انسان در قرن بیست‌و‌یکم و نه کوچک‌ترین اهمیت و هویتی. تنها واژه‌ای ساخته شده به نام «فقرا» یا «فرودستان» که همه‌شان را با هم جمع بزند و از محدوده‌ی حیات اجتماعی بیرون بگذارد.

گویا آن تصویر خشنودکننده‌ی اقتصاد لیبرالیستی کامل نیست و تمام واقعیت را در برنمی‌گیرد. همان سپردن همه چیز به رقابت آزادانه و شایسته‌سالاری و گرایش به بازار آزاد به سهم خود جامعه‌ی انسانی را به معدودی برنده و انبوهی از بازنده‌ها تبدیل کرده است.

پس اعتماد و اطمینان به خودترمیمی بازار اشتباه بوده است. این همان تیتر جنجالی و معروفی است که اکونومیستِ بازاردوست، بعد از بحران مالی سال 2008 زد. «کجای علم اقتصاد ایراد داشت؟» 

ادامه مطلب ...

این دست، نامرئی نیست

 بخش بزرگی از روابط قدرتِ اجتماعی، در عرصه‌ی اقتصاد شکل می‌گیرد. بسیاری از نقاط عطف تاریخی و اجتماعی نیز ماهیت اقتصادی دارند. بنابراین اندیشیدن و پرداختن به نقاط عطف تاریخی و فرهنگی با غفلت از اقتصاد، ابتلا به نوعی تقلیل‌گرایی است که واقعیت را لوچ و بدون عمق می‌بیند. این فضای روشنفکریِ کژاندیشِ غالب را باید نقد کرد و هیمنه‌ی فرهنگ‌گرای آن را به دلیل بی‌توجهی به متن جامعه و کمک به عادی‌سازی نابرابری شکست.

در حالی که هر بار حوزه‌های بیشتری از حیات اجتماعی به بازار واگذار می‌شود؛ رسانه‌های مسلط کاری کرده‌اند که تصور و درک مفهوم «دولتِ مسئولیت‌پذیرِ اجتماعی» دشوار شود؛ یا با دولت تمامیت‌خواه و مستبد که به همه جای زندگی مردم سرک می‌کشد خلط شود. در حالی که اتفاقاً این دولت تمامیت‌خواه است که با ‌راحتی بیشتری می‌تواند از مسئولیت‌های اجتماعی خود عقب‌نشینی کند.

 بحران اقتصادی در معیشت مردم به توصیه‌های اخلاقی مردان دولت بی‌توجه است و نتیجه‌ی جهت‌گیری‌های سیاست‌گذارانه‌ی آن‌ها تنگ‌تر شدن عرصه‌ی زندگی برای بخش بزرگی از مردم و رشد گستره‌ی فقر و تضعیف قدرت اقتصادی مردم است.

می‌توان با کمی دقت در تصمیم‌گیری‌ها و نه اظهارنظرهای سیاست‌مداران، این جهت‌گیری را دریافت. علاوه بر فروش اوراق بدهی و چاپ پول که همیشه به صورت زمینه‌ای دنبال شده و آثار تورمی وحشتناکی داشته است، دو سیاستِ دنبال‌شده «فروش دارایی‌های ملی» و «آزادسازی قیمت‌ها»ست. این دو سیاست همواره در حال اجرا یا برنامه‌ریزی بوده‌اند. مسلم است دولتی که چشم‌انداز با ثباتی در شبکه‌سازی و ارتباط با سایر کشورهای جهان ندارد ناچار است همین سیاست‌ها را افتان و‌ خیزان دنبال کند. فرقی هم ندارد مجری سیاست، آخوند مهربانی باشد که اتوریته‌اش را در روستایی با دلجویی از چوپانی بدست می‌آورد یا آخوند متفرعنی که دیدن لبخند مردم از پشت شیشه‌ی اتومبیل تشریفاتی برای اتوریته‌اش کافی است. سیاست اقتصادی همان است و باید اجرا شود.

فروش اموال عمومی البته گاهی باعث ترس از دست رفتن اقتدار حاکم می‌شود؛ اما در یک توافق نامرئی، آن اقتدار را می‌شود به اقلیت خودیِ منتخبِ ثروتمند شده‌ای واگذار کرد که در هر حال می‌شود با آن‌ها کنار آمد. هر چه باشد واگذاریِ اقتدار برآمده از مالکیت اموال عمومی به تصمیم‌های دموکراتیک مردم ربطی ندارد. سیاست حراج کردن مال مردم با نام‌های زیبایی مثل کاهش تصدی‌گری دولت و توانمندسازی بخش خصوصی و اقتصاد مقاومتی در هر حال زینت داده می‌شود. هم‌چنین با مانورهای رسانه‌ای و باج دادن به سرمایه‌داران و فشار به تشکل‌های کارگری تبعات امنیتی آن کنترل می‌شود.

 البته همه در سطح لفظ و روی کاغذ تأکید دارند که واگذاری‌ها باید درست و واقعی صورت بگیرد؛ ولی کسی نمی‌داند که چرا سلب اقتدار از مردم و خصوصی‌سازی که این‌جا همیشه به انباشت ثروت بدون کار و از طریق تورم و هم‌چنین تقویت نابرابری منجر شده و اصلاً شکل درست و واقعی و سالم آن در این وانفسا چطور ممکن است؟ کسی شفاف نمی‌گوید که این خریداران مشفقی که اموال توسری‌خورده‌ی ملت را بی‌سروصدا از آن خود می‌کنند، از کجا آمده‌اند و چطور منافع شخصی‌شان با منافع اکثریت مردم زاویه پیدا کرده است؟

اما سیاستِ دیگر، یعنی آزادسازی قیمت‌ها بیشتر اوقات از این توجیه استفاده می‌کند که ثروتمندان سود بیشتری از قیمت‌های پایین می‌برند و با واقعی کردن قیمت‌ها، مثلاً در حد کشورهای منطقه باید آن‌ها را وادار کرد که هزینه‌ی واقعی زندگی مرفه و پرتجمل‌شان را بپردازند و منافع حاصل از آن را میان سایر مردم توزیع کرد. یعنی حذف به اصطلاح یارانه‌های پنهان و پرداخت یارانه‌ی هدفمند به نیازمندان.

 مشکلی نیست؛ به شرطی که روشن شود، ساختار رانت‌محور اقتصادی که فساد سیستماتیک و الیگارشیکِ آن انکارکردنی نیست، ناگهان چطور می‌تواند بازتوزیع‌کننده‌ی پاکدست و خوبی باشد؟ مگر همین آزادسازی‌های نفس‌گیر قیمت‌ها، مهم‌ترین عامل انباشت ثروت عده‌ای قلیل و خالی شدن روزافزون سبد معاش و رفاه مردم نبوده است؟ فضاسازی سیاست‌گذاران برای افزایش قیمت‌ها در کانون تصمیم‌گیری‌ها بوده است، در حالی که مکانیسم‌هایی مثل قیمت‌گذاری سلسله مراتبی یا نظام مالیاتی قدرتمند هرگز در مرکز توجه نبوده‌اند.

 در بحث مقایسه‌ی قیمت‌ها با قیمت جهانی، مقایسه‌ی دستمزد نیروی کار ایرانی با خارجی همیشه به حاشیه رانده شده و کوچک‌ترین توجهی به نظر مردم در این مورد نمی‌شود. مدافعانِ این سیاست‌ها کم و بیش منتفعانِ وضعیت فعلی هستند. فشار ناشی از این سیاست‌ها را هزینه‌ی جراحی اقتصاد و اقتصاد مقاومتی ترجمه می‌کنند که البته فقط فرودستان باید آن را با سفره‌های کم‌نان یا سلامتی و جان خود، حتی در مقابل گلوله بپردازند.

 اقتصادی که تن به شفافیت نمی‌دهد، در یک همدستی غیرشرافتمندانه از ابزارهای امنیتی برای ساکت کردن کسانی که دردشان را در عرصه‌ی حیات اجتماعی فریاد می‌زنند استفاده می‌کند و جامعه‌ی ایران را به سمت فقر و  از هم گسیختگی می‌راند. به نظرم هیچ چیز در مورد این تاریکیِ فقر و تبعیض، طبیعی نیست. البته روشنایی، روی خواهد کرد.


یکی از عقل می‌لافد؛ یکی طامات می‌‌بافد...

با مرور وضعیت فکر سیاسیِ جامعه متوجه می‌شویم، بخش بزرگی از فضای عمومی رسانه‌ها انباشته از سخنان و مصاحبه‌های مفصل مقامات سیاسی است. در سوی دیگر بیشتر نقد و تحلیل‌هایی که توسط نخبگان فکری برای فهم نیروهای سیاسی و لمس وضعیت سیاسی صورت می‌گیرد، متوجه این است که درستی یا نادرستی سخنان سیاست‌مداران و فاصله‌ و شکاف عمیق‌شان با حقیقت را بررسی کند.

به نظرم این دور باطلی است که اهالی سیاست و اصحاب نقد و رسانه و روشنفکری ایران را گرفتار خود کرده است. یکی از دلایلی که استاندارد سیاست‌ورزی در ایران تا این اندازه پایین مانده، همین است. چنین وضعیتی بسیاری مثل من را که کم نیستند، گیج و گمراه کرده و کسانی را هم به لجبازی یا بی‌تفاوتی و تنزه‌طلبی کشانده‌ است.

اصلاً چرا آب را از سرچشمه‌ ننوشیم؟ در تبارشناسیِ گفتارهای کج و معوج و پر لکنت سیاستمداران از رئیس دولت تا نماینده‌ی انقلابی و شهردار تازه دولتی‌شده‌ی فلان‌ شهر که مستقیم یا غیرمستقیم با نظریه‌بافتن یا آمار دادن از حفظ نظم موجود دفاع می‌کنند، «رتوریک» افلاطون را خواهیم یافت.

رتوریک همین است. استفاده از ابزار سخن و خطابه برای اقناع مخاطب. حرف‌های به ظاهر درستی که چیزی از واقعیت نمی‌گویند. نه تنها هیچ مشکلی را حل نمی‌کنند، بلکه مشکلاتی را پنهان می‌کنند. لفاظی‌هایی که منطق محکم یا تضمین و تبعات اجرایی ندارند، در عین حال ایراد جدی هم نمی‌توان از آن‌‌ها گرفت. نکته این جاست که نسبت سیاست‌مدار با سخن همین رتوریک است. سیاست‌مدار را نمی‌توان به جهت استفاده از رتوریک سرزنش کرد. در واقع مسأله، بلد بودن و استفاده‌ی متعارف و در سطح تحمل جامعه از این فن است.

این در حالی است که لکنت یا زیاده‌روی در حرافی نه تنها رتوریک سیاسی اهالی سیاست را از سطح معمول و ضروری فراتر می‌برد؛ بلکه در سوی دیگر خالی بودن دستان سیاست‌مدار از هر پرکسیس و اقدامات عملی هم نشان می‌دهد. کمترین تبعات این وضعیت تنزل بی‌سابقه اعتبار سیاست‌مدار و در نتیجه سیاستی است که به یک پول سیاه هم نمی‌ارزد.

از آن طرف نخبگان فکری هم در حدی از قدرت و استقلال نیستند که مو از ماست بکشند و نقادانه مبادی اندیشه‌ها را تحلیل و نقد کنند. پس با قامتی نحیف به لحاظ کار حرفه‌ای، حتی خودشان هم دست به دامن رتوریک می‌شوند.

تحلیل‌گر سیاسی فراموش می‌کند کار سیاست‌مدار نظریه‌بافتن و از حقیقت و حتی واقعیت گفتن نیست.

پس کار اصلی سیاست‌مدار چیست؟ پرکسیس. یعنی کار و کنشی که معطوف به سود و فایده‌ی همگانی باشد. یعنی کار درست و به قاعده را درست انجام دادن و به سامان کردن اوضاع جامعه. حال اگر حرف و سخنی هم به زبان بیاورد و خطابه‌ای کند، برای این است که مردم و نهادهای دیگر را به درستی با خود همراه کند.

ارسطو نگاه فنی به رتوریک سیاسی داشته است. از نظر ارسطو رتوریک مانند سیاست باید مایه‌‌ی سعادت و حیات انسان‌ باشد. رتوریک، فنی است که ذهن دیگران را برای پرکسیس سیاست‌مدار اقناع کند. اصلاً سیاست‌مدار اگر حرفی غیر از این بزند، نه تنها بی‌معناست؛ بلکه سخنانش حتی کنش او را هم زائل کرده و از بین خواهد برد. خصوصاً اگر بخواهد در تبیین انسان و جهان و اخلاق و حقیقت و هستی و ... لفاظی کند. این تئوری‌ها کار کسانی است که نه منصب اجرایی دارند و نه سمت حاکمیتی. سخنان تئوریک و نظری وضعیت امور را آن طور که هستند، صرف نظر از سودمندی یا زیان‌بخش بودن‌شان شرح داده و صورت‌بندی می‌کنند. سیاست‌مداری که باید معطوف به سود و زیان عمل کند، اگر با نابلدی از تئوری و حقیقت حرف بزند، نتیجه مضحک، رقت‌بار و کاریکاتوری خواهد شد. چنان‌که امروز حال و روز سیاست‌مداران ایرانی شده است.

علاوه بر پا در کفش تئوری و اندیشه‌ی سیاسی کردن در رتوریک نیز چنان ضعیف و پرلکنت و مبتدی‌اند که هر مخاطب عادی هم می‌فهمد که این حرف‌ها فقط برای قانع کردن اوست. در صورتی که رتوریک به قول افلاطون باید چنان با ظرافت و پنهانی عمل کند و مخاطب را قانع کند که او متوجه هدف رتوریکی خطابه نشود و گرنه طبیعی است که آن سخنان را جدی نخواهد گرفت.

 البته تبحر در استفاده از رتوریک شرط کافی نیست، ولی قطعاً برای سیاست‌مداران ارشد لازم است. ربطی هم به مبادی و بنیان‌های نظری جامعه ندارد.

 بنابراین وقت و نیرویی از نخبگان که صرف تجزیه ‌و تحلیل، تفسیر، خطایابی و راستی‌آزمایی سخنان سیاست‌مداران می‌شود، باید جای دیگری مثلاً در آکادمی یا کتاب و نشریات جدی برای کار نظری، پرورش فکر نقاد و برنامه‌ریختن برای چشم‌انداز کلان سیاست صرف شود نه سخنانی که فقط برای گفته‌شدن گفته می‌شوند. در غیر این صورت برون‌رفتی از این دورِ باطل متصور نیست.

 

اغواگری دولت در جامعه

تداوم ناکارآمدی دولت باعث شده است، این درک عمومی در مردم ایجاد شود که مشکل هست؛ ولی کسی به فکر حل مشکل نیست. محتوای اکثر گزارش‌ها، تحلیل‌های روشنفکرانه و حتی مواضع رسمی مسئولان لیست‌کردن انواع مشکلات است. فهرست عجیب‌و‌غریبی از انواع کمبودها و کژروی‌ها و اتلاف منابع، دهان‌به‌دهان می‌چرخد. از فساد سیستماتیک مالی تا بحران‌های فراگیر زیست‌محیطی تا معضلات اجتماعی تا دست‌و‌پا زدن میان فقر و بیکاری و تورم تا فروپاشی اخلاقی تا گسترش شکاف طبقاتی تا تهدیدهای بین‌المللی تا ناتوانی در تأمین بهداشت و رفاه اولیه تا از دست رفتن اعتماد و سرمایه‌ی فرهنگی تا ... نگرانی‌های بسیاری در فضای عمومی رها شده و مهم‌ترین نگرانی مردم این است که فردا چه بر سرشان خواهد آمد؟ آیا دولت می‌تواند از آن‌ها مراقبت کند و نیازهایشان را برطرف کند؟

حال پرسش این است که اساساً وضع موجود با وضعیت «بی‌دولتی» چه تفاوتی دارد؟ این جا منظور از دولت، استیت state است و همه‌ی اجزای حکومت را در برمی‌گیرد. ساختار سیاسی قدرت برای این که یک استیت کارآمد باشد، باید دو ویژگی مهم داشته باشد. این ویژگی‌ها که در عین تعارض با یکدیگر برای ماهیت حکمرانی اهمیت و ضرورت اساسی دارند، عبارتند از «تمرکز مشروعیت» و «پراکندگی قدرت».

دولت - ملت یا استیت مدرن باید قابلیت جمع کردن مقدار متناسبی از این دو را در کنار هم داشته باشد و گرنه ساختاری غیرضروری و فاقد کارایی خواهد بود. تمرکز مشروعیت با میزان رعایت حقوق فردی و اجتماعی افراد جامعه و مسئولیت‌پذیری و شفافیت ساختار قدرت سنجیده می‌شود. پراکندگی قدرت با این که دولت بتواند منابع را از مردم و مرزهای جغرافیایی تحت حاکمیتش کسب کند و به صورت متناسبی توزیع کند، یعنی توانایی تنظیم خدمات رفاهی و عمرانی و سامان‌دهیِ مناسباتِ اجتماعی را داشته باشد. تنها چنین دولتی امکان و فرصت انباشت انواع سرمایه‌های اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی را به وجود می‌آورد، سطح قابل قبولی از امنیت در تمامی ابعاد را فراهم می‌کند و ماهیت عقلانی به ساختار قدرت می‌دهد. تقسیم و پراکندگیِ قدرت بین سطوح جامعه نیز کارایی و عملکرد دولت را رصد کرده و بهبود می‌بخشد.

به این معنا، استیت مدرن در ایران شکل نگرفته و یا تکامل نیافته است و ما با نوعی از بی‌دولتی روبرو هستیم. فقدانِ دولت، نه به این معنی که قوه‌ی مجریه وجود ندارد، از لحاظ بوروکراتیک و نهادهای امنیتی با سیستم عریض و طویلی مواجه هستیم که اتفاقاً کار می‌کند و به همین دلیل نیز از هم نمی‌پاشد؛ اما این سیستم برای این که دولت- با کارایی استیت مدرن- باشد، باید ظرفیت هماهنگ‌کنندگی و تنظیم‌کنندگی بین مشروعیت و قدرت و برقراری نظم داشته باشد که ندارد.

در شرایط بی‌دولتی که معمولاً با پراکندگی و سست شدن مشروعیت، تحلیل رفتن مرجعیت‌های فکری و اخلاقی و همین طور متراکم شدن قدرت در رأسِ ساختار سیاسی همراه است، راهی جز برگشتن به «جامعه» نیست. جامعه زنده است و با وجود خستگی، به اشکال مختلف نشان می‌دهد که این مناسبات شبان و رمگی و متعلق به پیشاسیاست را نمی‌پذیرد، پس لازم است به جای دست‌کاریِ جامعه با آگاهی کاذب به آن اعتماد کنیم.

اگر چه در سال‌های اخیر بخش بزرگی از بدنه‌ی جامعه‌شناسی و روشنفکری دانسته و ندانسته با حاکمیت همراهی کرده است و قوای فکری و قلمی خود را در خدمت سیاست‌زدایی و اولویت دادن به کنش و عاملیت افراد و بی‌توجهی به نظام چک و بالانسِ مؤثر در ساختار قدرت قرار داده؛ ولی جامعه هنوز در مقابل استیلای پنهانِ ساختار، مقاومت می‌کند. آن‌ها در مواجهه با هر مشکلی تلاش کرده‌اند، موضوع را یا با ارجاع به خلقیاتِ منفی ایرانیان رفع و رجوع کنند و جامعه را در جایگاه متهم بنشانند یا اصلاح را به کنش‌های فرضی‌ در پوسته حواله کنند. در حالی که نمود ظاهری رفتارهای ضداجتماعی، احساسی، یا توده‌وار مردم هرگز برای تحلیل مسأله کافی نیست؛ باید به علت رفتارها توجه کرد. طبیعی است مردمی که بی‌دولتی را احساس می‌کنند، برای رفع نیازهایشان خودشان دست به کار شوند. برخلاف آن‌چه در رسانه‌ها بولد می‌شود، رفتار مردم نگران‌کننده نیست؛ بلکه مهم‌ترین نگرانی به فقدان دولت یا همان عقیم ماندن ظرفیت‌های مسئولیت‌پذیری و کارآمدی دولت مربوط می‌شود و باید از بابت آن بسیار نگران بود.

 تکامل فرایند دولت‌سازی هسته‌ی اصلی برای زنده‌کردن سیاست‌مداری و پرداختن به ساختارهاست. این غلطِ مصطلح که جامعه‌ی ما سیاست‌زده است را باید در هر فرصتی افشا کرد. کدام سیاست؟ جامعه برای زنده‌ماندن و رشد به سیاستی نیاز دارد که معطوف به زندگی روزمره است. روشنفکری که نمی‌داند اقتصاد و فرهنگ و اجتماع و زیست جهان انسان‌ مقوله‌ای جدا از سیاست نیست و نمی‌تواند باشد، با بدیهیات می‌جنگد. او یا احمق است که البته این همه آسمان ریسمان بافتن از یک احمق بعید است یا لقمه‌‌ای چرب در دهان دارد.