نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

بزنگاه تکرار تاریخ

آن‌چه بعد از هیاهوی رسانه‌ها اطراف انتخابات آمریکا و بازی دموکرات و جمهوری‌خواه برای ما باقی می‌ماند، آثار و تبعات آن در زندگی روزمره‌ی ماست. سیاست‌مداران و مفسران در صحنه و اهالی رسانه اگر بهره‌ای از عقل و تدبیر و اخلاقیات داشتند، ارزش واقعی هر تغییری در وضعیت جهان را با سودمندی و مناسبات آن برای زندگی واقعی مردم و منافع ملی می‌سنجیدند. اما بسیاری تاکنون ترجیح داده‌اند با تأکیدهای سلبی و ایجابی فراوان، اهمیت انتخاب دولت بعدی آمریکا را به حدی از تعیین‌کنندگی برسانند که با واقعیت‌های جاری فاصله‌ی بزرگی دارد.

اکنون به دلیل لطمات فراوانی که زندگی و معیشت بخش بزرگی از ایرانیان دیده و زندگی را برای‌شان دشوار و نفس‌گیر کرده است، تقاطع اقتصاد و سیاست بیشترین پتانسیل ایجاد تغییر در زندگی مردم را دارد. اقتصاد سیاسی بنا به ماهیت و اهداف خود می‌تواند نتایج قابل لمس برای معیشت و زندگی مردم به همراه داشته باشد. پس اخذ تصمیم‌های محاسبه‌شده و درست سیاسی برای ایران ما باز هم ضرورت و اهمیت زیادی دارد. در واقع نظام تصمیم‌گیری ایران اکنون لازم است هر تدبیری را از منظر اقتصاد سیاسی هم ببیند.

بنابراین روی کار آمدن دولتی که حداقل در کلام، ادعای رفع تنش‌ها را دارد، ممکن است فضای آینده‌هراسی و فشار بین‌المللی را بر تقاطع اقتصاد سیاسی ایران تعدیل کند، مردم را به کسب‌و‌کارها و ترمیم معیشت آسیب‌دیده‌شان امیدوار کند. اما این تمام داستان نیست. به قول مارکس تاریخ دو بار تکرار می‌شود یک‌ بار تراژیک پس آن‌گاه کمیک!  

 تجربه‌ی دهه‌های اخیر نشان می‌دهد که این فضای امیدوارانه، بسیار شکننده و آسیب‌پذیر است و به شدت نیاز به مراقبت دارد. شواهدی از حافظه‌ی تاریخی می‌گویند خارج از دعواهای به ظاهر سیاسی و این دولت و آن مجلس، طی سال‌ها در ایران افراد و گروه‌های خاصی توسط حاکمیت پرورده شده‌اند که می‌توان به تناسب آن‌ها را قشر نازک یا به اصطلاح سیاسی نومن‌کلاتورا نامید. این افراد با معیارهای منطبق با وفاداری به سیستم و با سلسله مراتبی مشخص در قدرت مشارکت داده شده‌اند. آن‌ها حلقه‌ای بسته از معتمدان هستند که لزوماً سیاست‌مدار و صاحب‌منصب نیستند؛ ولی ترکیب خاصی از تجارت و سیاست را اطراف مناصب قدرت ساخته‌اند. طبقه‌ای که از انواع مجوزها و تسهیلات و رانت‌ها و مصونیت‌ها برخوردارند، هیچ قانونی در مقابل‌شان کار نمی‌کند و هرگز اجازه‌ی نفوذ ناآشنایان به جمع‌شان را نمی‌دهند.

افراد درون حلقه همیشه در صف اول بهره‌مندی از امکانات و منابع قرار دارند. مثل امکانات راه‌اندازی و تسهیل کسب‌وکار، امتیارات شغلی و تحصیلی برای خود و خانواده. لیست‌ اسامی‌شان ممکن است سال‌ها در جیب‌ها دست‌به‌دست شود و تهدید به افشای اسامی‌شان و چند جلسه نشستن در دادگاه جلوی دوربین کار و بار کسانی را راه بیندازد و افکار عمومی را به طور موقت اقناع کند، ولی در هر صورت آنان هرگز تحت تعقیب قضایی قرار نمی‌گیرند.

این افراد پای‌بندی به سیاست و جناح خاصی جز منافع اقتصادی‌شان ندارند؛ ولی همیشه می‌توانند کاری کنند که چرخ سیاست برای‌شان خوب بچرخد. نکته هم همین جاست. دقیقاًً جایی که منافع اقتصادی حتی اندکی تهدید شود، قانون و سیاست به خدمت ایشان در می‌آید. دین و فرهنگ و ایدئولوژی و سنت و تکنولوژی و هر چیز دیگری هم هر وقت لازم باشد برای‌شان کار می‌کند. بنابراین حتی انتخاب مفروض یک سیاست‌مدار مخالف جنگ و تحریم در آمریکا هم برای‌شان کار می‌کند؛ فقط کافی است اندک چرخشی در سیاست‌ها داده شود. دلالی و اقتصاد غیرتولیدی نومن‌کلاتوراها در شرایط تورم‌زا و بی‌ثبات اقتصادی با سرعت بیشتری رشد می‌کند.

در واقع میز قانون‌گذاری اقتصاد سیاسی در ایران تابع رفتار همین قشر نازک است که از مناسبات تورم‌زا به شدت نفع می‌برند و دلار را از یک ارز تبدیل به کالایی بنیادی و ضریب ثابت تعیین قیمت در بازار کرده‌اند. بنابراین هرگز جز نوسانات کوتاه‌برد مقطعی اجازه‌ی سقوط قیمت آن را نمی‌دهند و مانع از ریزش قیمت‌هایی می‌شوند که به بهانه‌ی افزایش بهای دلار جهش کرده بودند. تاکنون نه تنها اراده‌ای تصمیم‌ساز و فراتر از ادعا در مقابل خواسته‌های تمامیت‌طلبانه و فاجعه‌بارشان دیده نشده است؛ بلکه حتی با قوانینی خلق‌الساعه مسیرشان هموارتر شده است. به خاطر بیاورید که چگونه بعد از امیدواری‌های برساخته‌ای که مقدمه‌ی توافق برجام شدند، بازار در آستانه‌ی ریزش قیمت‌ها قرار گرفت و چگونه سیاست‌هایی خاص، سراشیبی قیمت را به سرعت معکوس کرد.

در بزنگاه اقتصاد سیاسی همیشه این نیروی پرزور و قوی‌شده مانع کاهش قیمت‌ها شده و تورم و رکود در تولید را در مسیر بی‌بازگشتی قرار داده است.

بعد از فروکش کردن التهاب انتخابات آمریکا، سیاست‌مداران ایرانی بار دیگر در معرض انتخاب قرار دارند که در عمل نشان دهند منافع عموم ایرانیان برای ایشان اولویت دارد یا منافع وابستگان و شرکای تجاری‌شان.

بندبازی بر فراز مغاک

قرن‌ها پیش خورشید و طوفان و ستاره و مجسمه‌های چوبی و سنگی و صورتک می‌پرستیدیم؛ امروز سرگرم پرستیدن بت‌های دیگری هستیم که زندگی و انسانیت ما را با تصویرها و گفتارهایشان احاطه کرده‌اند. نمی‌دانم کسی که از غروب بت‌ها گفت، امکان طلوع آن‌ها را از افق دیگری چگونه می‌دید؟ اما می‌دانم بت‌ها در شمایل جدید از هر گوشه سر برمی‌آورند و همواره باورمندان و مؤمنانی پرشور بر گرد خود فرا می‌خوانند.

 نکته این است که غرقه شدن در روزمرگی، حتی مجال اندکی برای «نپرستیدن» به ما نمی‌دهد. گویا همه باید مذبوحانه چیزی را بپرستند: عقیده و باور، قدرت، پول، عقل و هوش، جذابیت و شهرت و ... نکته‌ی مشترک در پرستش انواع بت‌ها این است که همه به شکل رقت‌انگیزی ناآگاهانه‌اند. در واقع چیزی که می‌پرستیم هر چه که باشد، زنده زنده ما را می‌بلعد. چشم که باز کنیم به آرامی در باتلاق چسبناکش فرو رفته‌ایم و به‌تدریج توانایی درک کیفیت زندگی را از دست داده‌ایم.

 در مغاکِ پرستیدن، داوری‌های ما ترس‌خورده و ناشیانه می‌شود و از همه مهم‌تر باید روزی وارستگی‌مان را به پایش قربانی ‌کنیم. مشکل بزرگ‌تر از این، زمانی پدیدار می‌شود که به دلیل ناتوانی در تشخیص کیفیت، تصمیم‌های نادرست می‌گیریم و ناچاریم تاوانش را با زندگی‌‌مان بپردازیم که گاهی تاوانی بسیار سخت و گران است.

دستاورد بزرگ انسان مدرن این است که فهمید‌ گریزی از حضور بت‌ها نیست؛ در عوض اصیل و شکوفنده و انسانی زیستن بدون بندگی بت‌ها ممکن است، اما مثل بندبازی کردن بر فراز مغاکی است که هشیاری و خودآگاهی و مراقبت دایمی می‌خواهد. 

انسانی که محدودیت‌های ذهن خود را می‌داند، منتظر معجزه‌ی غروب بت‌ها نمی‌نشیند. او می‌داند، دست به‌کار شناختن و عریان‌کردن بت‌ها که شود از مهابت و قدرت‌شان کاسته خواهد شد. چه بسا همین شناسایی کمک می‌کند که به‌تدریج بر آن‌ها چیره شود یا جا گذاشته و دورشان بزند. وقتی امکان خطا را بپذیریم، دقت و هشیاری‌مان تقویت خواهد شد. کافی است مدام به خودمان یادآوری کنیم که بت‌ها عیّاراند و هر جا و هر زمانی به رنگی و شکلی در می‌آیند.

 از نخستین کسانی که بت‌های ذهنی را به ما نشان داد فرانسیس بیکن است. او دریافت که ذهن انسان تا چه اندازه دچار تنگنا‌های فردی و اجتماعی است و چگونه با فریب بت‌ها که شبح‌ها و صورتک‌هایی خیالی از واقعیت هستند، ممکن است به اشتباه بیفتد. بیکن هوشمندانه بخشی از این خطاها را دسته‌بندی کرد. برای مثال گفت چگونه با حالتی روانی و عاطفی، باوری دم دستی را انتخاب می‌کنیم و به سرعت با جهت‌گیری تأییدی و دلیل‌تراشی به جای استدلال، فقط حقایق و مستنداتی را می‌بینیم که تأییدکننده‌ی همان باور هستند و نسبت به بقیه بی‌توجه‌ایم.

 او می‌نویسد: «فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آن‌جا به او تصویر کسانی را نشان می‌دادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سؤال پرسید، سؤالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بوده‌اند و رهایی نیافته‌اند کجاست!» یعنی نمونه‌هایی که باور ما را نقض می‌کنند مهم‌اند و نادیده گرفتن آن‌ها، به سادگی می‌تواند ذهن را در قضاوت منصفانه ناتوان کند و به سوی تجربه‌هایی مهلک هدایت کند.

هم او گوشزد می‌کند چگونه همراهی و همنشینی با مردم، انسان را به راحتی دستخوش توهم و اسیر بت‌ها می‌کند. همین زبانی که وسیله‌ی ارتباط و انتقال معنا بین انسان‌هاست، می‌تواند با الفاظی ستایش‌گر و گمراه‌کننده و مبهم حقیقت را بپوشاند و بت بازار شود.

ما در جمع انسان‌ها که امروز با کمک رسانه‌ گستره‌ی بزرگتر و پرنفوذتری هم دارد، به دادوستد همان معناهای مبهم و ناشناس مشغول می‌شویم. برای عقب نماندن از قافله با قیمت‌های بالاتر معامله می‌کنیم. بر مبنای آن‌ها می‌سنجیم و می‌فهمیم و تحلیل می‌کنیم و کارهای‌مان رنگ و بو و نرخ روز بازار را می‌گیرد. پس همان را می‌پرستیم که دیگران می‌پرستند، که متاع روز است. از آدم‌ها و معناها قهرمان و قدیس می‌سازیم و نردبان جلوی پایشان می‌گذاریم که بالا بروند و دور از دسترس و پرستیدنی شوند و راه خوشبختی و سعادت را نشان‌مان دهند. اما چه سود از راهی که افراطی است و دیر یا زود ما را به زمین خواهد زد؟

شاید فقط لازم است هر از چند گاهی خودمان و ذهن‌مان را از محوطه‌ی آسایش بیرون ببریم، چشم از صحنه‌ی نمایش بازار برداریم. بر فراز مغاک تقلید و پرستیدن بت‌ها، راهی هرچند اندک طی کنیم تا از انواع متداول افراطی زیستن‌ها خلاص شویم و نقطه‌ای متعادل بیابیم. این دستاوردی پرقدر و قیمت است که به حق می‌توان در آرزویش بود. 


دیدم که خبرها همه از بی‌خبری بود

 از دلایلی که اصلاح‌طلبان منتقدان خود را به انقلابی‌گری و آنارشیسم براندازانه و یا اندیشیدن در برج عاج محکوم می‌کنند، این است که معجونی ناساز از ترکیب الهیات سیاسی اسلامی و سکولار سرکشیده‌اند و مَست از سهم خود در قدرت حاکم، تاب دیدن واقعیت را ندارند. واقعیت تعارض، دوپارگی و شکافی که در ساختار قدرت بعد از به انتها رسیدن دوره‌ی کاریزماتیک اولیه پدید آمده و در نهایت آن را به حالت تعلیق و بی‌تصمیمی برده است.   

 در کنار تظاهر به ندیدن واقعیت، کارکرد آن‌ها تربیت نسلی از تکنوکرات‌های بی‌خاصیت و تقلیل دادن سیاست‌ورزی به کارشناسی‌کردن پشت میزها بوده است. کمی آن طرف‌تر بین اصول‌گرایان و تئولوگ‌های محافظه‌کار هم اوضاع بهتر نیست. در فقدان سیاست، رویاهایی مثل تمدن نوین اسلامی، محور مقاومت، عمق استراتژیک، جمهوری سوم و چپ نو اسلامی آن‌جا شکل گرفته‌اند.

 موضوعی که هیچ‌ نیرویی نسبت خود را با آن روشن نکرده‌، «نفع عمومی ایرانیان» است. بار آوردن شهروندانی آزاد و مسئول که چنان قوی شوند که بتوانند برای پاسداری از حقوق خود نهاد قانون تأسیس کرده و از آن حفاظت کنند.

کارکرد و تحقق تاریخی این نیروها را از هر نوع که باشند اصلاح‌طلب یا اصول‌گرا می‌توان روی یک طیف تصور کرد. در یک سوی طیف محافظه‌کاری و نصیحت‌نامه‌نویسی به سبک قدما است، تمسک به معنویت و برحذر داشتن مسئولان از ستم به رعیت؛ تا شاید عدالت پیشه کنند. در میانه‌ی طیف، عَلَم‌کردن انتخابات با این باور که صندوق رأی به تنهایی کار احزاب دوپایی را می‌کند که پایی در قدرت و پایی در جامعه دارند. با این کار فقط به این توهم که تا روز سعادت ایران فقط چند صندوق یا انتخابات یا جنبش دیگر باقی‌مانده است، دامن زده‌اند. در انتهای دیگر طیف با رادیکالیسم انقلابی آرمان را به جای واقعیت نشانده، دست در دست عده‌ای خارج‌نشین، چریک و مبارز انقلابیِ برانداز تحویل می‌دهند و در نهایت هم کارشان به حمایت از دیکتاتوری صالح می‌کشد.

به نظرم هر برش از این طیف را باید جداگانه آسیب‌شناسی کرد. ولی به اجمال، هیچ‌یک قادر به تشخیص تعارضی که آن‌ها را فرا گرفته نبوده و بلوغ یا جسارت خروج از آن را ندارند. آیا راهی برای دیدن این تضاد هست؟ با عبور از دوگانه‌ی جعلی اصلاح و انقلاب چه امکان دیگری هست؟

بله هست. امکانِ دیگر، فلسفه‌ی سیاسی است. اگر انضمامی بگویم در ایران می‌شود بازگشت به پرسش مشروطه.

 فلسفه رقیب الهیات سیاسی است و توانایی مستقیم چشم دوختن به قدرت و شناختن آن را دارد. فلسفه‌ی سیاسی به انسان امکان می‌دهد با تکیه بر عقل و عرف خود سامانی سیاسی برای سر و شکل دادن به کارها تأسیس کند. ما در ایران نخستین بار در موعد مشروطه فهمیدیم که می‌شود با قانونی برخاسته از عرف هم کار ملک و مردمان را سر و سامان داد. در این سامان عرفی، قدرت حاکم مفروض گرفته نمی‌شود؛ بلکه دائماً به پرسش کشیده می‌شود. قدرت حاکمیت را نه با نصیحه‌الملوک، بلکه با زور قانون به عقب می‌رانند و حق مردم را با قدرت قانون مطالبه می‌کنند. اما ایده‌ی قانون برای محافظت از خود نهاد می‌خواهد و نهاد را کسانی می‌توانند تأسیس کنند که آزادی‌خواه، وارسته و باشهامت باشند.

 در تاریخ ما دانایانی انگشت‌شمار بوده‌اند که فهمیدند الهیات سیاسی را نه می‌توان اصلاح کرد و نه بر علیه‌اش انقلاب کرد و آن را برانداخت. چرا که اصلاح‌گران ناگزیر مجذوب قدرت حاکم مطلق شده و آلت دست او خواهند شد، چنان که شده‌اند. انقلابیون هم برای آرمان‌شهری که از فرط آسمانی ‌بودن نمی‌تواند روی زمین بایستد، شمشیر چوبی بر هوا خواهند زد چنان که می‌زنند. به واقع این دو نه بدیل یکدیگر، بلکه مکمل هم‌اند.

 الهیات را فقط می‌توان از نو تأسیس و تجدید کرد؛ که جز با نقد رادیکال مبادی الهیاتی موجود ممکن نیست. تنها پس از آن است که می‌توان امیدوار به صورت‌بندی اندیشه و عاملیت و سوژگی در زمین سیاست بود. راه‌حل فقط در صورت حکومت نیست. البته سوژگی لازم است نسبتی با نفع عمومی داشته باشد و گر نه در تاریخ ایران چه بسا سوژگی‌هایی که توسط ایدئولوژی‌ها مصادره به مطلوب شده‌اند. پس مسأله نه فقط سوژگی، بلکه به‌کار بردن آن در معماری نهاد قانونی است که در پیوند با حافظه‌ی تاریخی و ناخودآگاه فرهنگی ما باشد.

 نوعی نزدیکی بین فراست علم و شهامت عمل لازم است که نهاد حاکمیت، جامعه و قانون در جای مناسب خود قرار بگیرند. چنین امیدی در افق نزدیکی نیست؛ چون نیروی لازم برای تحقق آن وجود ندارد. ولی پرسش از چگونگی‌اش را باید همواره در پیش چشم داشت و نیروی لازم برای آن را تحصیل کرد. اگر ما به این پرسش فکر نکنیم و فراموشش کنیم، باز هم دیگران با رویاهای خودشان به جای ما عمل خواهند کرد.

به نو کردن ماه بر بام شدیم، ماه بر نیامد!

پیش از این درباره‌ی غایب بودن امر سیاسی در ایران نوشته‌ام. از همین رو نیروهای خاکستری که می‌خواهند با تأسی به شعار «اصلاح طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» خود را به عنوان نیروی سومی که نه این است و نه آن معرفی کنند، در واقع هم این هستند و هم آن.

این گروه‌ها تلاش می‌کنند با رتوریک‌های جدیدی از قبیل اقتدار نظامی، نیروی سوم یا اپوزیسیون، ذهن مردم را به سمت خود برگردانده و اقناع‌شان کنند که نیروی جدیدی می‌تواند وضعیت دیگری رقم زند و حاکمیت را وادار به شنیدن صدای مطالبات مردم کند. ولی تکلیف آن‌ها، با آدرس غلطی که از محل نزاع و کشمکش می‌دهند از هم اکنون روشن است.

ولی چرا از عدم امکان برآمدن نیروی سیاسی جدید در وضعیت فعلی حرف می‌زنم؟

چون به نظرم موضع اصلی کشمکش و منازعه در سیاست ایران اصول‌گرایی و اصلاح‌طلبی یا چپ و راست یا دین‌داری و سکولاریسم یا آزادی و عدالت یا حتی داخل و خارج نیست. بلکه بر سر شکاف ذاتی و بحران مشروعیت قدرت حاکم است. امر حاکم با ابتنای بر نوعی الهیات سیاسی الزامی برای نشستن پای مذاکره و قرارداد بستن با مردم ندارد. مردمی که پای قرارداد نیستند «شهروند دارای حق» نیستند. به این ترتیب، تنها محل نزاع سیاست به جای حقوق مردم، بر سر الهیات سیاسی گوناگون است. یعنی گروه‌های سیاسی فعلی در زمین بازی امر حاکم و در پی رفع و رجوع شکاف ذاتی آن هستند.

 اصول‌گرایان با پاک‌کردن صورت مسأله از اساس، منکر وجود شکاف و بحران مشروعیت در امر حاکم می‌شوند. اصلاح‌طلبان هم می‌خواهند خلاء پدیدار شده در آن شکاف را با حضور خودشان پُر کنند و مانع دیده‌شدن آن شوند. این گروه‌ها علاوه بر این که کثرت و تنوع جامعه را بازنمایی نمی‌کنند با هیاهو بر سر هیچ، جامعه را که می‌تواند مولد امر سیاسی باشد، از کشمکش در شکاف اصلی قدرت به جای دیگری  هدایت کرده و نیروی آن را بلا اثر می‌کنند.

در چنین بستری ظهور هر نیروی دیگری با هر ظاهر متفاوتی که داشته باشد از رادیکال‌ترین نیروهای تحول‌خواه تا محافظه‌کار‌ترین‌شان، فقط بدیل یکی از این دو رویکرد است و به استخدام یکی از دو تیم درخواهد آمد. بازیگرانی که به جز تفاوت‌های اندک در روحیات فردی تمایز چندانی از یک‌دیگر ندارند و همه در کار تثبیت امر حاکم هستند.

دو نیرو تاکنون مطابق قانونی نانوشته، نهادهای انتصابی و انتخابی را به شکل متناوب در اختیار گرفته‌اند. هر دو با تناسبی متوازن، سهم قابل توجهی در برخورداری از منابع و سرمایه‌های ملی و انباشت ثروت داشته‌اند و حین رقابت به خاطر یک مشت ریال حتی روی یک‌دیگر را خراشیده‌اند. ولی متوجه شده‌اند برای این‌که نفوذ و بهره‌مندی‌شان به خاطر گردش نیروهای انتخابی آسیب احتمالی نبیند؛ لازم است بخشی از منابع و سرمایه‌ها را به دست معتمدان خود بسپرند، لاجرم مرزهایشان محوتر و بی‌خاصیت‌تر شده است.

 دلیل این که اصلاح‌طلبان در مقابل هر انتقاد و اعتراضی از چه باید کرد و چه می‌توان کرد حرف می‌زنند همین است. آن‌ها می‌گویند آلترناتیوی وجود ندارد. می‌گویند اصلاح تنها روش است و حتی اگر اصلاح‌طلبان هم نباشند اصلاحات باید بماند. به حاکمیت توصیه می‌کنند اصلاحات را حتی بدون چهره‌های اصلاح‌طلب فعلی ادامه دهد. البته درست می‌گویند. منتها نه به این دلیل که موضع برحق‌تر و دلایل محکم‌تری نسب به رقیب‌شان دارند و یا اصلاحات در حقیقت، نیروی مؤثری برای رفع مشکلات است، بلکه به این خاطر که بنیاد اصلاحات بر وجود شکاف در ماهیت ذاتی و مشروعیت امر حاکم مستقر است و بدون آن هم اصلاحاتی وجود نخواهد داشت. پس صیانت از حاکمیت مطلق با مشی خود را تنها امکان سیاست در ایران جلوه می‌دهند.

 تحرکات فعلی وضعیت را عوض نخواهد کرد؛ چون تعادلی که در کارکرد اصلاح‌طلب و اصول‌گرا برای حاکمیت تاکنون کار کرده است، فقط هنگام مواجهه با نظم بین‌المللی بحرانی می‌شود. حال که در جریان مذاکرات نامرئی و نرمش اجباری، امکان استخراج یک سهام پرسود در سفره‌ی انقلاب هست، تمام جنجال‌ها بر سر این است که اصلاح‌طلبان نمی‌خواهند مفت و مسلم امتیازات حاصله از گفتگو و رفع مشکلات با آمریکا را به سادگی به هم‌پالکی‌های اصول‌گرایشان واگذار کنند. نام این تقلا و رقابت، نه مبارزه با فساد است، نه دفاع از حقوق مردم و نه دموکراسی و تحقق امر سیاسی. واقعیت این است که با انکار و پنهان‌کردن و حتی رفو کردن شکاف قدرت، امکانی برای سیاست ورزیدن در ایران وجود ندارد.

به این ترتیب روشن است که در حال حاضر همه‌ی گروه‌های سیاسی برای ایجاد تنوع و رفع بحران می‌توانند در عرصه‌ی عمومی حضور داشته باشند، به شرطی که یا منکر وجود شکاف  اصلی قدرت باشند یا بخواهند مانع دیده شدن آن شوند. در غیر این صورت جایی در میدان سیاست نخواهند داشت. این‌جاست که امر سیاسی برای مدتی نامعلوم به محاق می‌رود.

صدایی که به قدرت نمی‌رسد

داستان واقعی از جایی شروع نمی‌شود که یکی از نمایندگان فکری حاکمیت، از لزوم عقلی و شرعی متوقف‌کردن حجاب اجباری در تریبونی رسمی سخن می‌گوید. این داستان از اواخر دهه‌ی شصت توسط روشنفکران دینی و پس از آن حتی توسط جریان منتسب به ریاست‌جمهوری پیشین هم دنبال شده است. حرف تازه‌ای نیست. این جریان‌ها علیرغم این که خاستگاه‌های فکری متفاوتی دارند؛ اما در مورد مسأله‌کردن پوشش زنان و سپس گره‌زدن آن مسأله به جامعه، با یکدیگر هم‌سویی کاملی دارند.

موضوع این است که اکثریت موافقان و نیز مخالفان حجاب اجباری در شناختن ماهیت آن خطای مشابهی می‌کنند. این که با ابزار ایده و فرهنگ و بحث نظری به سراغ آن می‌روند، در حالی که در موضوع حجاب پای قدرت در میان است. در یادداشت پیشین از نگاه غلوآمیز مختاری به فرهنگ و ایده‌ها و نقش آن‌ها در زمین واقعیت گفتم. در واقع می‌توان آن را به تعداد زیادی از اهالی فکر نسبت داد. این آفتی است که باعث می‌شود، نهادسازی، قدرت عملیاتی‌کردن و شرایط تحقق در عمل بی‌اهمیت شمرده شود. غیرممکن است بشود باور همه را عوض کرد؛ ولی می‌شود با قدرت نهادها و قوانینی، باورهای مزاحم و آزاردهنده را کنترل کرد.

هر بار با طرح موضوع حجاب اجباری و لزوم بازنگری در آن بسیاری از کسانی که خود را فعال حقوق زن و فمینیست و نواندیش می‌دانند از این مواضع به وجد می‌آیند و با لحنی پرشور از آزادی و انتخاب زنان در پوشش خود حرف می‌زنند. در تغافل از این که جایی تحول فکری صورت نگرفته است، بلکه به‌هم‌خوردن تعادل قدرت و بروز بحران مشروعیت و ناکارآمدی است که باعث طرح دوباره‌ی موضوع شده است.

 در موضوع حجاب اجباری چیزی که محل بحث و نگرانی است، اجبار نیست بلکه خود حجاب است. چه، پشتوانه‌ی حجاب نیروی متافیزیکی خارج از اراده‌ی انسان است که می‌خواهد انسان را در شمایل خاصی به ایمان و اطاعت وادارد. این حجاب نوعی سخت‌افزار حکمرانی قدرت است. چطور می‌شود که از قدرت و زور پشت کلمه‌ی حجاب چشم پوشید و تنها از برداشتن کلمه‌ی اجباری استقبال کرد؟ نگاه اسلام به ذات خود ندارد عیبی، بلکه هر عیب هست از اجبار کردن ماست. نگاهی کاملاً مزورانه، معیوب و نارساست. این برخوردی حذفی با حقیقت بزرگی است که به جزئی‌شدن و تراشیده‌شدن، آن‌طور که مثلاً روشنفکران دینی می‌خواهند، تن نمی‌دهد.

خطای مهلک این‌جاست که معترضان، کاری به ماهیت قدرت سیاسی حاکم و پشتوانه‌های مشروع‌کننده‌ی آن ندارند. گویا پوشش زنان تصمیمی است که در یک اجتماع متشکل از متفکران و عالمان و قانون‌گذاران گرفته شده است و حال فقط باید رفع اشکال و امروزی شود. کافی است به خاطر مصلحت‌های حقوق بشری و رو در بایستی‌هایی که با عالم مدرن داریم اجباری نباشد.

کسی نمی‌پرسد چرا پوشش زن، اصلاً مسأله و محل بحث شده است؟ در حالی که بحثی فرهنگی یا رفتاری بشری و اخلاقی و عرفی هم نیست. اصل مسأله، گره خوردن حجاب با ماهیت الهیاتی قدرت است. چیزی که قدرت سیاسی مستقر فعلی مشروعیتش را از آن می‌گیرد. پس لازم است با دیدی فراخ‌تر نگاهی به آن بیندازیم. جنس این قدرت، مطلقه است، Omnipotence است، وحیانی و الهیاتی است. چون‌وچرا ندارد و آشنایی، رودررو شدن و مستقیم چشم دوختن به آن جسارتی مهیب ولی انسانی می‌خواهد.

 کسانی که روی اجباری بودن حجاب تأکید کرده و به هر دلیلی به آن معترض‌اند، مانع این مواجهه‌ی مستقیم و در نتیجه شناخت انسان از ماهیت قدرت می‌شوند. فکر می‌کنند اگر حکومت حتی از سر ضعف و ناتوانی و به خاطر محدودیت‌های عملی زورش نرسید و اجبار در حجاب را لغو کرد ما قدمی به دموکراتیزه‌کردن جامعه برداشته‌ایم و در حال آن گذار کذایی معروف هستیم.

در حالی که تحقق دموکراسی هر چند به شکل غیرآرمانی آن وابسته به شهروندان آزاد و مسئول است. چنین شهروندی فقط در ساختار توسعه‌یافته و مدرن دولتی با  قدرت مشروط و نه مطلقه ممکن است وجود داشته باشد. یعنی دولت با اقتدار، حق انتخاب افراد در هر موردی را به رسمیت بشناسد و با قوانین و نهادهای متناسب از آن حق حفاظت کند.

 این است که این‌جا زن هر پوششی هم داشته باشد، باحجاب یا بی‌حجاب، به صرف زن بودن و هم‌جنس بودن، با زن در جامعه‌ی دموکراتیک هم‌سرنوشت نمی‌شود و به سوژگی دست پیدا نمی‌کند. بحث تئوریک نصیری و امثال او پشتوانه‌های قانونی و حقوقی نمی‌یابد و کمکی به تعدیل وضعیت نخواهد کرد. چه بسا چنین بحثی قصد نقد آبشخورهای فکری و مبانی موضوع را ندارد و صرفاً می‌خواهد به اضطرار نتایج نامطلوب بدست‌آمده در میدان عمل، مدتی آن را تعلیق کند. وگرنه هر زمان مقتضیات عملی اجازه دهد، در رادیکال‌ترین شکل ممکن آن را اجرا خواهد کرد.