قرنها پیش خورشید و طوفان و ستاره و مجسمههای چوبی و سنگی و صورتک میپرستیدیم؛ امروز سرگرم پرستیدن بتهای دیگری هستیم که زندگی و انسانیت ما را با تصویرها و گفتارهایشان احاطه کردهاند. نمیدانم کسی که از غروب بتها گفت، امکان طلوع آنها را از افق دیگری چگونه میدید؟ اما میدانم بتها در شمایل جدید از هر گوشه سر برمیآورند و همواره باورمندان و مؤمنانی پرشور بر گرد خود فرا میخوانند.
نکته این است که غرقه شدن در روزمرگی، حتی مجال اندکی برای «نپرستیدن» به ما نمیدهد. گویا همه باید مذبوحانه چیزی را بپرستند: عقیده و باور، قدرت، پول، عقل و هوش، جذابیت و شهرت و ... نکتهی مشترک در پرستش انواع بتها این است که همه به شکل رقتانگیزی ناآگاهانهاند. در واقع چیزی که میپرستیم هر چه که باشد، زنده زنده ما را میبلعد. چشم که باز کنیم به آرامی در باتلاق چسبناکش فرو رفتهایم و بهتدریج توانایی درک کیفیت زندگی را از دست دادهایم.
در مغاکِ پرستیدن، داوریهای ما ترسخورده و ناشیانه میشود و از همه مهمتر باید روزی وارستگیمان را به پایش قربانی کنیم. مشکل بزرگتر از این، زمانی پدیدار میشود که به دلیل ناتوانی در تشخیص کیفیت، تصمیمهای نادرست میگیریم و ناچاریم تاوانش را با زندگیمان بپردازیم که گاهی تاوانی بسیار سخت و گران است.
دستاورد بزرگ انسان مدرن این است که فهمید گریزی از حضور بتها نیست؛ در عوض اصیل و شکوفنده و انسانی زیستن بدون بندگی بتها ممکن است، اما مثل بندبازی کردن بر فراز مغاکی است که هشیاری و خودآگاهی و مراقبت دایمی میخواهد.
انسانی که محدودیتهای ذهن خود را میداند، منتظر معجزهی غروب بتها نمینشیند. او میداند، دست بهکار شناختن و عریانکردن بتها که شود از مهابت و قدرتشان کاسته خواهد شد. چه بسا همین شناسایی کمک میکند که بهتدریج بر آنها چیره شود یا جا گذاشته و دورشان بزند. وقتی امکان خطا را بپذیریم، دقت و هشیاریمان تقویت خواهد شد. کافی است مدام به خودمان یادآوری کنیم که بتها عیّاراند و هر جا و هر زمانی به رنگی و شکلی در میآیند.
از نخستین کسانی که بتهای ذهنی را به ما نشان داد فرانسیس بیکن است. او دریافت که ذهن انسان تا چه اندازه دچار تنگناهای فردی و اجتماعی است و چگونه با فریب بتها که شبحها و صورتکهایی خیالی از واقعیت هستند، ممکن است به اشتباه بیفتد. بیکن هوشمندانه بخشی از این خطاها را دستهبندی کرد. برای مثال گفت چگونه با حالتی روانی و عاطفی، باوری دم دستی را انتخاب میکنیم و به سرعت با جهتگیری تأییدی و دلیلتراشی به جای استدلال، فقط حقایق و مستنداتی را میبینیم که تأییدکنندهی همان باور هستند و نسبت به بقیه بیتوجهایم.
او مینویسد: «فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آنجا به او تصویر کسانی را نشان میدادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سؤال پرسید، سؤالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بودهاند و رهایی نیافتهاند کجاست!» یعنی نمونههایی که باور ما را نقض میکنند مهماند و نادیده گرفتن آنها، به سادگی میتواند ذهن را در قضاوت منصفانه ناتوان کند و به سوی تجربههایی مهلک هدایت کند.
هم او گوشزد میکند چگونه همراهی و همنشینی با مردم، انسان را به راحتی دستخوش توهم و اسیر بتها میکند. همین زبانی که وسیلهی ارتباط و انتقال معنا بین انسانهاست، میتواند با الفاظی ستایشگر و گمراهکننده و مبهم حقیقت را بپوشاند و بت بازار شود.
ما در جمع انسانها که امروز با کمک رسانه گسترهی بزرگتر و پرنفوذتری هم دارد، به دادوستد همان معناهای مبهم و ناشناس مشغول میشویم. برای عقب نماندن از قافله با قیمتهای بالاتر معامله میکنیم. بر مبنای آنها میسنجیم و میفهمیم و تحلیل میکنیم و کارهایمان رنگ و بو و نرخ روز بازار را میگیرد. پس همان را میپرستیم که دیگران میپرستند، که متاع روز است. از آدمها و معناها قهرمان و قدیس میسازیم و نردبان جلوی پایشان میگذاریم که بالا بروند و دور از دسترس و پرستیدنی شوند و راه خوشبختی و سعادت را نشانمان دهند. اما چه سود از راهی که افراطی است و دیر یا زود ما را به زمین خواهد زد؟
شاید فقط لازم است هر از چند گاهی خودمان و ذهنمان را از محوطهی آسایش بیرون ببریم، چشم از صحنهی نمایش بازار برداریم. بر فراز مغاک تقلید و پرستیدن بتها، راهی هرچند اندک طی کنیم تا از انواع متداول افراطی زیستنها خلاص شویم و نقطهای متعادل بیابیم. این دستاوردی پرقدر و قیمت است که به حق میتوان در آرزویش بود.
از دلایلی که اصلاحطلبان منتقدان خود را به انقلابیگری و آنارشیسم براندازانه و یا اندیشیدن در برج عاج محکوم میکنند، این است که معجونی ناساز از ترکیب الهیات سیاسی اسلامی و سکولار سرکشیدهاند و مَست از سهم خود در قدرت حاکم، تاب دیدن واقعیت را ندارند. واقعیت تعارض، دوپارگی و شکافی که در ساختار قدرت بعد از به انتها رسیدن دورهی کاریزماتیک اولیه پدید آمده و در نهایت آن را به حالت تعلیق و بیتصمیمی برده است.
در کنار تظاهر به ندیدن واقعیت، کارکرد آنها تربیت نسلی از تکنوکراتهای بیخاصیت و تقلیل دادن سیاستورزی به کارشناسیکردن پشت میزها بوده است. کمی آن طرفتر بین اصولگرایان و تئولوگهای محافظهکار هم اوضاع بهتر نیست. در فقدان سیاست، رویاهایی مثل تمدن نوین اسلامی، محور مقاومت، عمق استراتژیک، جمهوری سوم و چپ نو اسلامی آنجا شکل گرفتهاند.
موضوعی که هیچ نیرویی نسبت خود را با آن روشن نکرده، «نفع عمومی ایرانیان» است. بار آوردن شهروندانی آزاد و مسئول که چنان قوی شوند که بتوانند برای پاسداری از حقوق خود نهاد قانون تأسیس کرده و از آن حفاظت کنند.
کارکرد و تحقق تاریخی این نیروها را از هر نوع که باشند اصلاحطلب یا اصولگرا میتوان روی یک طیف تصور کرد. در یک سوی طیف محافظهکاری و نصیحتنامهنویسی به سبک قدما است، تمسک به معنویت و برحذر داشتن مسئولان از ستم به رعیت؛ تا شاید عدالت پیشه کنند. در میانهی طیف، عَلَمکردن انتخابات با این باور که صندوق رأی به تنهایی کار احزاب دوپایی را میکند که پایی در قدرت و پایی در جامعه دارند. با این کار فقط به این توهم که تا روز سعادت ایران فقط چند صندوق یا انتخابات یا جنبش دیگر باقیمانده است، دامن زدهاند. در انتهای دیگر طیف با رادیکالیسم انقلابی آرمان را به جای واقعیت نشانده، دست در دست عدهای خارجنشین، چریک و مبارز انقلابیِ برانداز تحویل میدهند و در نهایت هم کارشان به حمایت از دیکتاتوری صالح میکشد.
به نظرم هر برش از این طیف را باید جداگانه آسیبشناسی کرد. ولی به اجمال، هیچیک قادر به تشخیص تعارضی که آنها را فرا گرفته نبوده و بلوغ یا جسارت خروج از آن را ندارند. آیا راهی برای دیدن این تضاد هست؟ با عبور از دوگانهی جعلی اصلاح و انقلاب چه امکان دیگری هست؟
بله هست. امکانِ دیگر، فلسفهی سیاسی است. اگر انضمامی بگویم در ایران میشود بازگشت به پرسش مشروطه.
فلسفه رقیب الهیات سیاسی است و توانایی مستقیم چشم دوختن به قدرت و شناختن آن را دارد. فلسفهی سیاسی به انسان امکان میدهد با تکیه بر عقل و عرف خود سامانی سیاسی برای سر و شکل دادن به کارها تأسیس کند. ما در ایران نخستین بار در موعد مشروطه فهمیدیم که میشود با قانونی برخاسته از عرف هم کار ملک و مردمان را سر و سامان داد. در این سامان عرفی، قدرت حاکم مفروض گرفته نمیشود؛ بلکه دائماً به پرسش کشیده میشود. قدرت حاکمیت را نه با نصیحهالملوک، بلکه با زور قانون به عقب میرانند و حق مردم را با قدرت قانون مطالبه میکنند. اما ایدهی قانون برای محافظت از خود نهاد میخواهد و نهاد را کسانی میتوانند تأسیس کنند که آزادیخواه، وارسته و باشهامت باشند.
در تاریخ ما دانایانی انگشتشمار بودهاند که فهمیدند الهیات سیاسی را نه میتوان اصلاح کرد و نه بر علیهاش انقلاب کرد و آن را برانداخت. چرا که اصلاحگران ناگزیر مجذوب قدرت حاکم مطلق شده و آلت دست او خواهند شد، چنان که شدهاند. انقلابیون هم برای آرمانشهری که از فرط آسمانی بودن نمیتواند روی زمین بایستد، شمشیر چوبی بر هوا خواهند زد چنان که میزنند. به واقع این دو نه بدیل یکدیگر، بلکه مکمل هماند.
الهیات را فقط میتوان از نو تأسیس و تجدید کرد؛ که جز با نقد رادیکال مبادی الهیاتی موجود ممکن نیست. تنها پس از آن است که میتوان امیدوار به صورتبندی اندیشه و عاملیت و سوژگی در زمین سیاست بود. راهحل فقط در صورت حکومت نیست. البته سوژگی لازم است نسبتی با نفع عمومی داشته باشد و گر نه در تاریخ ایران چه بسا سوژگیهایی که توسط ایدئولوژیها مصادره به مطلوب شدهاند. پس مسأله نه فقط سوژگی، بلکه بهکار بردن آن در معماری نهاد قانونی است که در پیوند با حافظهی تاریخی و ناخودآگاه فرهنگی ما باشد.
نوعی نزدیکی بین فراست علم و شهامت عمل لازم است که نهاد حاکمیت، جامعه و قانون در جای مناسب خود قرار بگیرند. چنین امیدی در افق نزدیکی نیست؛ چون نیروی لازم برای تحقق آن وجود ندارد. ولی پرسش از چگونگیاش را باید همواره در پیش چشم داشت و نیروی لازم برای آن را تحصیل کرد. اگر ما به این پرسش فکر نکنیم و فراموشش کنیم، باز هم دیگران با رویاهای خودشان به جای ما عمل خواهند کرد.
پیش از این دربارهی غایب بودن امر سیاسی در ایران نوشتهام. از همین رو نیروهای خاکستری که میخواهند با تأسی به شعار «اصلاح طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» خود را به عنوان نیروی سومی که نه این است و نه آن معرفی کنند، در واقع هم این هستند و هم آن.
این گروهها تلاش میکنند با رتوریکهای جدیدی از قبیل اقتدار نظامی، نیروی سوم یا اپوزیسیون، ذهن مردم را به سمت خود برگردانده و اقناعشان کنند که نیروی جدیدی میتواند وضعیت دیگری رقم زند و حاکمیت را وادار به شنیدن صدای مطالبات مردم کند. ولی تکلیف آنها، با آدرس غلطی که از محل نزاع و کشمکش میدهند از هم اکنون روشن است.
ولی چرا از عدم امکان برآمدن نیروی سیاسی جدید در وضعیت فعلی حرف میزنم؟
چون به نظرم موضع اصلی کشمکش و منازعه در سیاست ایران اصولگرایی و اصلاحطلبی یا چپ و راست یا دینداری و سکولاریسم یا آزادی و عدالت یا حتی داخل و خارج نیست. بلکه بر سر شکاف ذاتی و بحران مشروعیت قدرت حاکم است. امر حاکم با ابتنای بر نوعی الهیات سیاسی الزامی برای نشستن پای مذاکره و قرارداد بستن با مردم ندارد. مردمی که پای قرارداد نیستند «شهروند دارای حق» نیستند. به این ترتیب، تنها محل نزاع سیاست به جای حقوق مردم، بر سر الهیات سیاسی گوناگون است. یعنی گروههای سیاسی فعلی در زمین بازی امر حاکم و در پی رفع و رجوع شکاف ذاتی آن هستند.
اصولگرایان با پاککردن صورت مسأله از اساس، منکر وجود شکاف و بحران مشروعیت در امر حاکم میشوند. اصلاحطلبان هم میخواهند خلاء پدیدار شده در آن شکاف را با حضور خودشان پُر کنند و مانع دیدهشدن آن شوند. این گروهها علاوه بر این که کثرت و تنوع جامعه را بازنمایی نمیکنند با هیاهو بر سر هیچ، جامعه را که میتواند مولد امر سیاسی باشد، از کشمکش در شکاف اصلی قدرت به جای دیگری هدایت کرده و نیروی آن را بلا اثر میکنند.
در چنین بستری ظهور هر نیروی دیگری با هر ظاهر متفاوتی که داشته باشد از رادیکالترین نیروهای تحولخواه تا محافظهکارترینشان، فقط بدیل یکی از این دو رویکرد است و به استخدام یکی از دو تیم درخواهد آمد. بازیگرانی که به جز تفاوتهای اندک در روحیات فردی تمایز چندانی از یکدیگر ندارند و همه در کار تثبیت امر حاکم هستند.
دو نیرو تاکنون مطابق قانونی نانوشته، نهادهای انتصابی و انتخابی را به شکل متناوب در اختیار گرفتهاند. هر دو با تناسبی متوازن، سهم قابل توجهی در برخورداری از منابع و سرمایههای ملی و انباشت ثروت داشتهاند و حین رقابت به خاطر یک مشت ریال حتی روی یکدیگر را خراشیدهاند. ولی متوجه شدهاند برای اینکه نفوذ و بهرهمندیشان به خاطر گردش نیروهای انتخابی آسیب احتمالی نبیند؛ لازم است بخشی از منابع و سرمایهها را به دست معتمدان خود بسپرند، لاجرم مرزهایشان محوتر و بیخاصیتتر شده است.
دلیل این که اصلاحطلبان در مقابل هر انتقاد و اعتراضی از چه باید کرد و چه میتوان کرد حرف میزنند همین است. آنها میگویند آلترناتیوی وجود ندارد. میگویند اصلاح تنها روش است و حتی اگر اصلاحطلبان هم نباشند اصلاحات باید بماند. به حاکمیت توصیه میکنند اصلاحات را حتی بدون چهرههای اصلاحطلب فعلی ادامه دهد. البته درست میگویند. منتها نه به این دلیل که موضع برحقتر و دلایل محکمتری نسب به رقیبشان دارند و یا اصلاحات در حقیقت، نیروی مؤثری برای رفع مشکلات است، بلکه به این خاطر که بنیاد اصلاحات بر وجود شکاف در ماهیت ذاتی و مشروعیت امر حاکم مستقر است و بدون آن هم اصلاحاتی وجود نخواهد داشت. پس صیانت از حاکمیت مطلق با مشی خود را تنها امکان سیاست در ایران جلوه میدهند.
تحرکات فعلی وضعیت را عوض نخواهد کرد؛ چون تعادلی که در کارکرد اصلاحطلب و اصولگرا برای حاکمیت تاکنون کار کرده است، فقط هنگام مواجهه با نظم بینالمللی بحرانی میشود. حال که در جریان مذاکرات نامرئی و نرمش اجباری، امکان استخراج یک سهام پرسود در سفرهی انقلاب هست، تمام جنجالها بر سر این است که اصلاحطلبان نمیخواهند مفت و مسلم امتیازات حاصله از گفتگو و رفع مشکلات با آمریکا را به سادگی به همپالکیهای اصولگرایشان واگذار کنند. نام این تقلا و رقابت، نه مبارزه با فساد است، نه دفاع از حقوق مردم و نه دموکراسی و تحقق امر سیاسی. واقعیت این است که با انکار و پنهانکردن و حتی رفو کردن شکاف قدرت، امکانی برای سیاست ورزیدن در ایران وجود ندارد.
به این ترتیب روشن است که در حال حاضر همهی گروههای سیاسی برای ایجاد تنوع و رفع بحران میتوانند در عرصهی عمومی حضور داشته باشند، به شرطی که یا منکر وجود شکاف اصلی قدرت باشند یا بخواهند مانع دیده شدن آن شوند. در غیر این صورت جایی در میدان سیاست نخواهند داشت. اینجاست که امر سیاسی برای مدتی نامعلوم به محاق میرود.
داستان واقعی از جایی شروع نمیشود که یکی از نمایندگان فکری حاکمیت، از لزوم عقلی و شرعی متوقفکردن حجاب اجباری در تریبونی رسمی سخن میگوید. این داستان از اواخر دههی شصت توسط روشنفکران دینی و پس از آن حتی توسط جریان منتسب به ریاستجمهوری پیشین هم دنبال شده است. حرف تازهای نیست. این جریانها علیرغم این که خاستگاههای فکری متفاوتی دارند؛ اما در مورد مسألهکردن پوشش زنان و سپس گرهزدن آن مسأله به جامعه، با یکدیگر همسویی کاملی دارند.
موضوع این است که اکثریت موافقان و نیز مخالفان حجاب اجباری در شناختن ماهیت آن خطای مشابهی میکنند. این که با ابزار ایده و فرهنگ و بحث نظری به سراغ آن میروند، در حالی که در موضوع حجاب پای قدرت در میان است. در یادداشت پیشین از نگاه غلوآمیز مختاری به فرهنگ و ایدهها و نقش آنها در زمین واقعیت گفتم. در واقع میتوان آن را به تعداد زیادی از اهالی فکر نسبت داد. این آفتی است که باعث میشود، نهادسازی، قدرت عملیاتیکردن و شرایط تحقق در عمل بیاهمیت شمرده شود. غیرممکن است بشود باور همه را عوض کرد؛ ولی میشود با قدرت نهادها و قوانینی، باورهای مزاحم و آزاردهنده را کنترل کرد.
هر بار با طرح موضوع حجاب اجباری و لزوم بازنگری در آن بسیاری از کسانی که خود را فعال حقوق زن و فمینیست و نواندیش میدانند از این مواضع به وجد میآیند و با لحنی پرشور از آزادی و انتخاب زنان در پوشش خود حرف میزنند. در تغافل از این که جایی تحول فکری صورت نگرفته است، بلکه بههمخوردن تعادل قدرت و بروز بحران مشروعیت و ناکارآمدی است که باعث طرح دوبارهی موضوع شده است.
در موضوع حجاب اجباری چیزی که محل بحث و نگرانی است، اجبار نیست بلکه خود حجاب است. چه، پشتوانهی حجاب نیروی متافیزیکی خارج از ارادهی انسان است که میخواهد انسان را در شمایل خاصی به ایمان و اطاعت وادارد. این حجاب نوعی سختافزار حکمرانی قدرت است. چطور میشود که از قدرت و زور پشت کلمهی حجاب چشم پوشید و تنها از برداشتن کلمهی اجباری استقبال کرد؟ نگاه اسلام به ذات خود ندارد عیبی، بلکه هر عیب هست از اجبار کردن ماست. نگاهی کاملاً مزورانه، معیوب و نارساست. این برخوردی حذفی با حقیقت بزرگی است که به جزئیشدن و تراشیدهشدن، آنطور که مثلاً روشنفکران دینی میخواهند، تن نمیدهد.
خطای مهلک اینجاست که معترضان، کاری به ماهیت قدرت سیاسی حاکم و پشتوانههای مشروعکنندهی آن ندارند. گویا پوشش زنان تصمیمی است که در یک اجتماع متشکل از متفکران و عالمان و قانونگذاران گرفته شده است و حال فقط باید رفع اشکال و امروزی شود. کافی است به خاطر مصلحتهای حقوق بشری و رو در بایستیهایی که با عالم مدرن داریم اجباری نباشد.
کسی نمیپرسد چرا پوشش زن، اصلاً مسأله و محل بحث شده است؟ در حالی که بحثی فرهنگی یا رفتاری بشری و اخلاقی و عرفی هم نیست. اصل مسأله، گره خوردن حجاب با ماهیت الهیاتی قدرت است. چیزی که قدرت سیاسی مستقر فعلی مشروعیتش را از آن میگیرد. پس لازم است با دیدی فراختر نگاهی به آن بیندازیم. جنس این قدرت، مطلقه است، Omnipotence است، وحیانی و الهیاتی است. چونوچرا ندارد و آشنایی، رودررو شدن و مستقیم چشم دوختن به آن جسارتی مهیب ولی انسانی میخواهد.
کسانی که روی اجباری بودن حجاب تأکید کرده و به هر دلیلی به آن معترضاند، مانع این مواجههی مستقیم و در نتیجه شناخت انسان از ماهیت قدرت میشوند. فکر میکنند اگر حکومت حتی از سر ضعف و ناتوانی و به خاطر محدودیتهای عملی زورش نرسید و اجبار در حجاب را لغو کرد ما قدمی به دموکراتیزهکردن جامعه برداشتهایم و در حال آن گذار کذایی معروف هستیم.
در حالی که تحقق دموکراسی هر چند به شکل غیرآرمانی آن وابسته به شهروندان آزاد و مسئول است. چنین شهروندی فقط در ساختار توسعهیافته و مدرن دولتی با قدرت مشروط و نه مطلقه ممکن است وجود داشته باشد. یعنی دولت با اقتدار، حق انتخاب افراد در هر موردی را به رسمیت بشناسد و با قوانین و نهادهای متناسب از آن حق حفاظت کند.
این است که اینجا زن هر پوششی هم داشته باشد، باحجاب یا بیحجاب، به صرف زن بودن و همجنس بودن، با زن در جامعهی دموکراتیک همسرنوشت نمیشود و به سوژگی دست پیدا نمیکند. بحث تئوریک نصیری و امثال او پشتوانههای قانونی و حقوقی نمییابد و کمکی به تعدیل وضعیت نخواهد کرد. چه بسا چنین بحثی قصد نقد آبشخورهای فکری و مبانی موضوع را ندارد و صرفاً میخواهد به اضطرار نتایج نامطلوب بدستآمده در میدان عمل، مدتی آن را تعلیق کند. وگرنه هر زمان مقتضیات عملی اجازه دهد، در رادیکالترین شکل ممکن آن را اجرا خواهد کرد.
کدام حقیقت را باید گفت؟ آیا به زبانآوردن و هیاهو اطراف هر چیزی که فکر میکنیم حقیقت دارد، ضروری است؟ گفتنیها که کم نیست؛ ولی دقت نیکو در انتخاب گفتنیها و نوشتنیها، همان ویژگی ظریفی است که محمد مختاری را در جایگاهی کمنظیر از فضیلت و استقلال شخصیت روشنفکری نشاند که قدرت مستقر، در مواجهه با او به زبونترین شکل شرّ متوسل شد؛ یعنی حذف فیزیکی و از میان برداشتن با خشونت و ترور.
البته حذف عادتشکنان فقط خواست عوامل قدرت نیست. در واقع همهی اجزای جامعهی سنتی چنین خواست پنهانی را درون خود دارند. اندیشیدن و تأملکردن در چنین وضعیتی خودبهخود کار همگان نخواهد بود و در این صورت است که همگان به چیزی از حق فردی و اجتماعی خود در آزاد و با ارزش زیستن پینبرده و تاب بر هم خوردن ملاکها و معیارهای مستقرشده را نخواهند داشت. این ساخت سنتی، تحلیل و نقد را بر نمیتابد و میل دارد نقاد را به سرعت حذف کند.
مختاری را به دشواری میتوان در یک قالب قرار داد. او پرسشگری و نقد را در خود چنان درونی کرده بود که برای گفتن حقیقت در هر عرصهای که میتوانست طبعآزمایی کرد. شعر و ادبیات و ترجمه و جستار نویسی و پژوهش در علوم انسانی و درگیری و نظر کردن به فروبستگیهای جامعه. فکر انتقادی مبنای چونوچرا کردن در هر مسألهای و بازنگری در هر پدیدهای و درگیری در هر موقعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و ادبی و ... است؛ ولی نکته اینجاست که از این همه، او سراغ بیان دغدغهها و حقایقی میرفت که با زمان و مکان و واقعیتهای زندگیاش نسبت داشت و به عموم مردم مربوط بود. به نوعی از فکر کردن باور داشت که بتواند وضعیت اینجا و اکنون ایران را توضیح دهد، نه طرز فکری که به هیچجایی از جامعه و وضعیت کنونی ایران گره نمیخورد.
او در نوع بیانش هرگز اسیر ادبیات و ساخت بیانی از نوع مستبدانهای نشد که از موضع بالا با مردم حرف میزند و قصد تهییج یا تحقیر یا نصیحتکردن و هشداردادن به مردم را دارد.
«تمرین مدارا» مجموعهای از مقالات او با همین سیاق است که نخستین بار در سال77 چاپ شد. وقتی کتاب را بهدست گرفتم با تصوری پیشینی از پرداختن نویسنده به مسائل دههی هفتاد جامعهی ایران، با خود میگفتم کتاب را باید در زمینهای از تاریخ معاصر بخوانم. همچنین این پرسش در ذهنم بود که خواندن مقالات مختاری چه امکان و افقی را برای امروز، خواهد گشود؟
با خواندن دو سه مقالهی درخشان ابتدایی فهمیدم که نگاه نویسنده تا چه اندازه ژرف و در عین زمانمند بودن، فراتر از زمانهاش بوده است. چه بسا در شناخت و حل مسألههایی از این دست که در مقالات طرح شده است و علیرغم کوششهایی که تا امروز در منظومهی فکری ایرانیان صورت گرفته، هنوز پای در گل ماندهایم. مسائل طرح شده اختصاص به دههی هفتاد ندارد و میتواند برای خوانندهی امروزی هم ثمربخش و فکر برانگیز باشد.
لحن نوشتار او و تمثیلها و اشارات و نتیجهگیریهایی که دارد نشان میدهد انتقادها و تحلیلها و نگرشهای او به سان روشنفکرمآبانی نیست که خیال میکنند، اعتبارشان صرفاً به مخالفت کردن است. حتی اگر مخالفتشان دلیل و لزومی نداشته باشد و بدتر از آن با جریان غلطی مخالف نباشند.
مختاری در متنهایی که نوشته هرگز حتی به اندازهی پاراگراف یا عبارتی خود را جدا از جامعه و اطرافش نمیپندارد و دقیقاً خودش و کارش را هم در معرض نقد و محصول تناقضها و تضادهای فرهنگی جامعه میداند.
او میداند که عموم مردم کاری با اندیشه و استدلال منطقی ندارند؛ بلکه باورهایی دارند که در واقعیت جاری است و با آنها زندگی میکنند. ممکن است برخی از آن باورها به خودی خود باعث رنج و زحمت نشوند. در این صورت لزومی ندارد با تبر و تیشه سراغ آن باورها رفت. میتوان مردم و عرف و عادتها و باورهایشان را با مدارا و تساهل پذیرفت؛ البته نه اینکه دنبالهرو مردم شد. در عین حال باورهایی که تبعاتی در ساخت سیاسی و اجتماعی دارند، نباید از نگاه نقادانهی روشنفکر دور بمانند. در واقع روشنفکر نمیتواند بیرون از عرصهی اجتماع سیاست و قدرت قرار بگیرد و با همه عکس یادگاری بگیرد.
از نظر او روشنفکران نه تنها برای حفظ استقلال نظر و شخصیتشان رنجهایی میبرند، لاجرم تاوان لاابالیگری و خیانت عدهای سیاستپیشهی هردمبیل فرصتطلب و ژیگولوی ملون المزاج و دستیاران قدرت را هم باید بدهند.
مرور اسامی بیست مقالهای که در این کتاب گرد آمدهاند، ممکن است در ابتدا این تصور را به دست بدهد که نویسنده از هر دری سخنی گفته و در نهایت حاصل یکپارچهای از این پراکندگی بدست نخواهد آمد؛ اما اگر زبان شفاف و غنی نویسنده را در متنها دنبال کنیم، متوجه میشویم اتفاقاً انسجامی ناپیدا ولی بسیار مهم آنها را به هم پیوند میدهد و آن، درونیکردن نگاه انتقادی است.
نگاهی که نظریه و مباحث نظری را فقط به عنوان ابزار برای روشنکردن وضعیت بهکار میبرد و هرگز در آن متوقف نمیشود. حتی اعتراض دارد که چرا نظریه در این سرزمین هنوز آموختنی باقی مانده است؟ به جای این که بهکاررفتنی، آزمودنی و تجربهکردنی باشد. در واقع او نقد کردن را نه روی ابرها و در برج عاج بلکه با پاهایی استوار روی زمین جامعه انجام میدهد.
برای مثال در نخستین مقاله از لزوم بازخوانی فرهنگ میگوید و آن را معادل گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل دربرابر عقاید دیگران میداند. به نظر وی اگر انتقاد از دیگری مستلزم مدارا با دیگری است، نقد خویش مبتنی بر تحمل در خویش است. درک نارساییها و دشواریها و بازدارندگیهای فرهنگ ما مدارایی دردناک میطلبد که بلوغ را در پی دارد. پس دوباره خواندن فرو رفتن در گذشته و بازگشت به آن نیست، بلکه به این معناست که رفتارها و روابط شکلهای نهادیشده را از دل زندگی، جامعه و فرهنگ بیرونکشید و دوباره خواند تا با درک مقدورات و محدودیت آنها بتوان از عارضههای بازدارندهشان فاصله گرفت و امکانات یاریدهندهشان را تقویت کرد. باید دریافت که گذشته چه بوده و چه داشته و چگونه بر ما تأثیر میگذارد که از اکنون و اکنونی بودن بازمان میدارد و ما امروز حتی از آزادی هم مستبدانه دفاع میکنیم.
به این اعتبار، بازخوانی فرهنگ گفتوشنیدی با سنت خویش است. گفتوشنید با خویش، روی دیگر گفتوشنید با دیگری است. این کار هم مدارا میطلبد و هم زمینه و عاملی برای نهادینه کردن مداراست. گفتوشنید یک رابطهی دو سویه است و دوسوی نقد مکمل و تصحیحکنندهی هماند.
در راستای همین گفتوشنید مختاری با نگاهی دقیق و پژوهشگرانه به سراغ ادبیات و عرف و فرهنگ و حتی ضربالمثلها میرود تا نسبت آنها با آن چه که امروز هستیم را روشن کند. مثلاً فرهنگی را واکاوی میکند که عادت به پوشیدهگفتن به جای روشنگفتن دارد. چون پوشیدهگویی وجه غالب بیان در فرهنگی است که لرزش و تردید در پایهها و بنیادهای خود را تاب نمیآورد. واقعیت را به شکلی خاص میپسندد و میپذیرد. از این رو در پوشیدهگویی هم تحمیل هست هم پذیرش. هم بخشی از واقعیت پوشیده میماند هم بخشی از شهروندان یا در حقیقت رعایا امکان بیان واقعیت را پیدا نمیکنند. بنابراین پوشیدهگویی با معرفت واقعگرا ناسازگار است و از تجربهکردن دوری میکند و سلبکنندهی دقت است؛ که این همه البته ارادی و آگاهانه نیست و ذهن خیلی زود به آن عادت میکند. نگفتن واقعیت با ندیدن و نیندیشیدن به عین واقعیت همراه میشود و در عوض خاطر مبارک بالاییها در هر رده و هر دوره آسوده میماند. البته بماند که روی دیگر این پوشیدهگویی هم تندنویسی و بزرگنمایی و آشکارگی تا حد دریدهگویی صِرف در مورد کسانی است که مورد اخم و تخم قدرتاند و از دایرهی قدرت بیروناند.
در ادامه از عرفی میگوید که روشنفکرانش را نفی و دفع میکند و هویت ملیای که به جای منسجم کردن افراد، تبدیل به معضلی ملی شده است. جایی که گمان رفته است هویت ملی یعنی گره زدن دم اسب رضاخان به دم اسب یزدگرد و کسی نپرسیده آیا حفظ هویت ملی با دگرگونیهای امروزی زندگی، همان حفظ و ترویج و تبلیغ سنتهاست؟ سنتهایی که در ساخت خود عناصر نامطلوبی مثل زبان خطابی، مردسالاری و ترس هم دارد.
یکی از مقالات هوشمندانه همان است که بهکارگیری زبان برای اهداف خاص و جابهجاگیری مفاهیم را برملا میکند و از دخالتهای ارادهگرایانهی اهل سیاست در استفادهی معمول از زبان میگوید. مقالهی زبان به کام سیاست، از القای عمدی و چرخش معنایی واژههایی میگوید که باید به سود سیاست حاکم باشند و افکار عمومی را آشفته نکنند. گویی به عمد چیزی گفته میشود و چیز دیگری اراده میشود تا سلطه پوشیده بماند. مثلاً واژهی اخراج از زبان اخراج میشود و به جای اخراج کارگران گفته میشود تعدیل نیرو و مشکل سیاست تبلیغی به این ترتیب حل میشود. به همین ترتیب به جای گرانی، تعدیل و ساماندهی قیمتها مینشیند و به جای ربا و بهره، کارمزد و به جای فقیر پابرهنه، قشر آسیبپذیر و به جای دلالی و کارچاقکنی، کارآفرینی و ...
در مقالهی دیگری مختاری نسبت به جابهجاگیری مدارا با همکاری و همکاری با مماشات و تمکین هشدار میدهد. به کارشناسان و روشنفکرانی که کارایی و تخصصشان در مسیر تکنوکراسی توسعه در هر نظامی قرار میگیرد و مانع مهمی برای همکاری با هر نظامی ندارند و کار در نهایت با برخی دلجوییها و امتیازات پیش میرود. در ادامهی روند عادیسازی اوضاع و احوال، همه کموبیش به هر فاجعهای عادت میکنند و هر اعتراض و اظهارنظر مخالف و برخورد فکری با براندازی قهرآمیز جابهجا گرفته میشود. این جابهجاگیریها نشان میدهد که نمیتوان هر کارشناس و متخصصی را با روشنفکر یککاسه کرد.
مدارا برآمده از یک نظام اجتماعی است که در همهی ابعاد و اقتضاهای خود باید بر آن مبتنی باشد. در غیر این صورت مدارا از ماهیت خود تهی میشود. اگر یک سوی رابطه مثلاً با زبان انکار و سوی دیگر با زبان پذیرش سخن گوید، طبعاً نه مسألهای طرح و تحلیل میشود و نه همکاری مفیدی پدید میآید. اینگونه همکاریها را باید در راستای ضرورت و ناگزیریهای دولتها برای بقا و سلطه هم ارزیابی کرد.
به همین سیاق، هر مقاله با بیانی رسا و غنی به طرح و تحلیل مسألهای پرداخته است. لذت خواندن کتاب با هیچ توصیفی برابری نمیکند. با خواندن مقالات ناخودآگاه ذهن باز هم و این بار با نگاهی متفاوت و نظر ورزانه به پرسش اولیه بازمیگردد که امکانی که اندیشهی محمد مختاری اینک برای ما میگشاید کدام است؟ چرا هنوز هم تاوان چنین نگاه دوراندیش و عمیقی خشونت و انزوا و حذف است؟
در پایان نکاتی که به عنوان حاشیه بر نگاه نویسنده کتاب به نظرم میرسد در دو اشارهی کوتاه میآورم. نخست این که نویسنده در جابهجای کتاب از ویژگیهای دوران گذار جامعهی ایرانی گفته است. پرسش مشخص من این است که گذار از کجا به کجا؟ البته این پرسشی است که از کلیهی نظریههای مربوط به گذار میتوان پیش کشید. گذار از سنت به مدرنیته از قدیم به جدید از استبداد به دموکراسی.... اینها مفاهیمی مربوط به نظریات توسعه هستند که اهالی فکر این سرزمین سالهاست تلاش میکنند واقعیتهایی را به کمک آنها تحلیل کنند. اما خود این تحلیل به نظرم اکنون با بحران مواجه است؛ چون بسندگی نظریهی گذار، گویی ما را از تحلیل و شناختن مبدأ و مقصد معاف میکند که هیچ، گویا محدودهی زمانی هم نمیشناسد. میتواند قرنها طول بکشد و هر چیزی را میتوان به آن نسبت داد و خیال را آسوده کرد؛ بیاینکه به اقتضای آن کاری کرد. این تأکید بر فرایند گذار شاید خودش بخشی از روند عادیسازی وقایع در ذهن ما و دلخوشکردن به این باشد که وضعیت هر چه باشد اقتضای طبیعت گذار و بهانهای برای موقتی جلوه دادن آن باشد.
دیگر این که به نظرم نگاه نویسنده در ربط دادن همه چیز حتی برآمدن قوای قاهره و زور به فرهنگ، گاهی کمی غلوآمیز به نظر میرسد. من هم چون خود او به کل دیدن حقیقت زندگی باور دارم و میپذیرم که نه کل زندگی را میتوان تجزیه کرد و شناخت و نه کل حقیقت را. از همین رو هم تکرار میکنم که حقیقت و زندگی و نوشتن آینهدار هماند؛ پس چه بسا امکان دارد نسبتدادن همه چیز به موجودیتی کلی و موهومی به نام فرهنگ، حتی با مظاهر قابل لمس آن، نوعی تغافل ما از وجوه و اجزای دیگر را در پیداشته باشد. از جمله اجزای همان ساختارهایی که کسانی را اجیر کردند و برای از سر راه برداشتن خود او فرستادند.
شناسه کتاب: تمرین مدارا ( بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و ...) / محمد مختاری / انتشارات بوتیمار