نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

تمرین مدارا

کدام حقیقت را باید گفت؟ آیا به زبان‌آوردن و هیاهو اطراف هر چیزی که فکر می‌کنیم حقیقت دارد، ضروری است؟ گفتنی‌ها که کم نیست؛ ولی دقت نیکو در انتخاب گفتنی‌ها و نوشتنی‌ها، همان ویژگی ظریفی است که محمد مختاری را در جایگاهی کم‌نظیر از فضیلت و استقلال شخصیت روشنفکری نشاند که قدرت مستقر، در مواجهه با او به زبون‌ترین شکل شرّ متوسل شد؛ یعنی حذف فیزیکی و از میان برداشتن با خشونت و ترور.

 البته حذف عادت‌شکنان فقط خواست عوامل قدرت نیست. در واقع همه‌ی اجزای جامعه‌ی سنتی چنین خواست پنهانی را درون خود دارند. اندیشیدن و تأمل‌کردن در چنین وضعیتی خودبه‌خود کار همگان نخواهد بود و در این صورت است که همگان به چیزی از حق فردی و اجتماعی خود در آزاد و با ارزش زیستن پی‌نبرده و تاب بر هم خوردن ملاک‌ها و معیارهای مستقرشده را نخواهند داشت. این ساخت سنتی، تحلیل و نقد را بر نمی‌تابد و میل دارد نقاد را به سرعت حذف کند.

مختاری را به دشواری می‌توان در یک قالب قرار داد. او پرسش‌گری و نقد را در خود چنان درونی کرده بود که برای گفتن حقیقت در هر عرصه‌ای که می‌توانست طبع‌آزمایی کرد. شعر و ادبیات و ترجمه و جستار نویسی و پژوهش در علوم انسانی و درگیری و نظر کردن به فروبستگی‌های جامعه. فکر انتقادی مبنای چون‌و‌چرا کردن در هر مسأله‌ای و بازنگری در هر پدیده‌ای و درگیری در هر موقعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و ادبی و ... است؛ ولی نکته این‌جاست که از این همه، او سراغ بیان دغدغه‌ها و حقایقی می‌رفت که با زمان و مکان و واقعیت‌های زندگی‌اش نسبت داشت و به عموم مردم مربوط بود. به نوعی از فکر کردن باور داشت که بتواند وضعیت این‌جا و اکنون ایران را توضیح‌ دهد، نه طرز فکری که به هیچ‌جایی از جامعه و وضعیت کنونی ایران گره نمی‌خورد.

او در نوع بیانش هرگز اسیر ادبیات و ساخت بیانی از نوع مستبدانه‌ای نشد که از موضع بالا با مردم حرف می‌زند و قصد تهییج یا تحقیر یا نصیحت‌کردن و هشدار‌دادن به مردم را دارد.

«تمرین مدارا» مجموعه‌ای از مقالات او با همین سیاق است که نخستین بار در سال77 چاپ شد. وقتی کتاب را به‌دست‌ گرفتم با تصوری پیشینی از پرداختن نویسنده به مسائل دهه‌ی هفتاد جامعه‌ی ایران، با خود می‌گفتم کتاب را باید در زمینه‌ای از تاریخ معاصر بخوانم. هم‌چنین این پرسش در ذهنم بود که خواندن مقالات مختاری چه امکان و افقی را برای امروز، خواهد گشود؟

 با خواندن دو‌ سه مقاله‌ی درخشان ابتدایی فهمیدم که نگاه نویسنده تا چه اندازه ژرف و در عین زمان‌مند بودن، فراتر از زمانه‌اش بوده است. چه بسا در شناخت و حل مسأله‌هایی از این دست که در مقالات طرح شده است و علیرغم کوشش‌هایی که تا امروز در منظومه‌ی فکری ایرانیان صورت گرفته، هنوز پای در گل مانده‌ایم. مسائل طرح شده اختصاص به دهه‌ی هفتاد ندارد و می‌تواند برای خواننده‌ی امروزی هم ثمربخش و فکر برانگیز باشد.

لحن نوشتار او و تمثیل‌ها و اشارات و نتیجه‌گیری‌هایی که دارد نشان می‌دهد انتقاد‌ها و تحلیل‌ها و نگرش‌های او به سان روشنفکرمآبانی نیست که خیال می‌کنند، اعتبارشان صرفاً به مخالفت کردن است. حتی اگر مخالفت‌شان دلیل و لزومی نداشته باشد و بدتر از آن با جریان غلطی مخالف نباشند.

مختاری در متن‌هایی که نوشته هرگز حتی به اندازه‌ی پاراگراف یا عبارتی خود را جدا از جامعه و اطرافش نمی‌پندارد و دقیقاً خودش و کارش را هم در معرض نقد و محصول تناقض‌ها و تضادهای فرهنگی جامعه می‌داند.

او می‌داند که عموم مردم کاری با اندیشه و استدلال منطقی ندارند؛ بلکه باورهایی دارند که در واقعیت جاری است و با آن‌ها زندگی می‌کنند. ممکن است برخی از آن باورها به خودی خود باعث رنج و زحمت نشوند. در این صورت لزومی ندارد با تبر و تیشه سراغ آن باورها رفت. می‌توان مردم و عرف و عادت‌ها و باورهایشان را با مدارا و تساهل پذیرفت؛ البته نه این‌که دنباله‌رو مردم شد. در عین حال باورهایی که تبعاتی در ساخت سیاسی و اجتماعی دارند، نباید از نگاه نقادانه‌ی روشنفکر دور بمانند. در واقع روشنفکر نمی‌تواند بیرون از عرصه‌ی اجتماع سیاست و قدرت قرار بگیرد و با همه عکس یادگاری بگیرد.

 از نظر او روشنفکران نه تنها برای حفظ استقلال نظر و شخصیت‌شان رنج‌هایی می‌برند، لاجرم تاوان لاابالی‌گری و خیانت عده‌ای سیاست‌پیشه‌ی هردمبیل فرصت‌طلب و ژیگولوی ملون المزاج و دستیاران قدرت را هم باید بدهند.

مرور اسامی بیست مقاله‌ای که در این کتاب گرد آمده‌اند، ممکن است در ابتدا این تصور را به دست بدهد که نویسنده از هر دری سخنی گفته و در نهایت حاصل یک‌پارچه‌ای از این پراکندگی بدست نخواهد آمد؛ اما اگر زبان شفاف و غنی نویسنده‌ را در متن‌ها دنبال کنیم، متوجه می‌شویم اتفاقاً انسجامی ناپیدا ولی بسیار مهم آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد و آن، درونی‌کردن نگاه انتقادی است.

 نگاهی که نظریه و مباحث نظری را فقط به عنوان ابزار برای روشن‌کردن وضعیت به‌کار می‌برد و هرگز در آن متوقف نمی‌شود. حتی اعتراض دارد که چرا نظریه در این سرزمین هنوز آموختنی باقی مانده است؟ به جای این که به‌کاررفتنی، آزمودنی و تجربه‌کردنی باشد. در واقع او نقد کردن را نه روی ابرها و در برج عاج بلکه با پاهایی استوار روی زمین جامعه انجام می‌دهد.

برای مثال در نخستین مقاله از لزوم بازخوانی فرهنگ می‌گوید و آن را معادل گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل دربرابر عقاید دیگران می‌داند. به نظر وی اگر انتقاد از دیگری مستلزم مدارا با دیگری است، نقد خویش مبتنی بر تحمل در خویش است. درک نارسایی‌ها و دشواری‌ها و بازدارندگی‌های فرهنگ ما مدارایی دردناک می‌طلبد که بلوغ را در پی دارد. پس دوباره خواندن فرو رفتن در گذشته و بازگشت به آن نیست، بلکه به این معناست که رفتارها و روابط شکل‌های نهادی‌شده را از دل زندگی، جامعه و فرهنگ بیرون‌کشید و دوباره خواند تا با درک مقدورات و محدودیت‌ آن‌ها بتوان از عارضه‌های بازدارنده‌شان فاصله گرفت و امکانات یاری‌دهنده‌شان را تقویت کرد. باید دریافت که گذشته چه بوده و چه داشته و چگونه بر ما تأثیر می‌گذارد که از اکنون و اکنونی بودن بازمان می‌دارد و ما امروز حتی از آزادی هم مستبدانه دفاع می‌کنیم.

 به این اعتبار، بازخوانی فرهنگ گفت‌و‌شنیدی با سنت خویش است. گفت‌و‌شنید با خویش، روی دیگر گفت‌و‌شنید با دیگری است. این کار هم مدارا می‌طلبد و هم زمینه و عاملی برای نهادینه کردن مداراست. گفت‌و‌شنید یک رابطه‌ی‌ دو سویه است و دوسوی نقد مکمل و تصحیح‌کننده‌ی هم‌اند.

در راستای همین گفت‌و‌شنید مختاری با نگاهی دقیق و پژوهش‌گرانه به سراغ ادبیات و عرف و فرهنگ و حتی ضرب‌المثل‌ها می‌رود تا نسبت آن‌ها با آن چه که امروز هستیم را روشن کند. مثلاً فرهنگی را واکاوی می‌کند که عادت به پوشیده‌گفتن به جای روشن‌گفتن دارد. چون پوشیده‌گویی وجه غالب بیان در فرهنگی است که لرزش و تردید در پایه‌ها و بنیادهای خود را تاب نمی‌آورد. واقعیت را به شکلی خاص می‌پسندد و می‌پذیرد. از این رو در پوشیده‌گویی هم تحمیل هست هم پذیرش. هم بخشی از واقعیت پوشیده می‌ماند هم بخشی از شهروندان یا در حقیقت رعایا امکان بیان واقعیت را پیدا نمی‌کنند. بنابراین پوشیده‌گویی با معرفت واقع‌گرا ناسازگار است و از تجربه‌کردن دوری می‌کند  و سلب‌کننده‌ی دقت است؛ که این همه البته ارادی و آگاهانه نیست و ذهن خیلی زود به آن عادت می‌کند. نگفتن واقعیت با ندیدن و نیندیشیدن به عین واقعیت همراه می‌شود و در عوض خاطر مبارک بالایی‌ها در هر رده و هر دوره آسوده می‌ماند. البته  بماند که روی دیگر این پوشیده‌گویی هم تندنویسی و بزرگ‌نمایی و آشکارگی تا حد دریده‌گویی صِرف در مورد کسانی است که مورد اخم و تخم قدرت‌اند و از دایره‌ی قدرت بیرون‌اند.

در ادامه از عرفی می‌گوید که روشنفکرانش را نفی و دفع می‌کند و هویت ملی‌ای که به جای منسجم کردن افراد، تبدیل به معضلی ملی شده است. جایی که گمان رفته است هویت ملی یعنی گره زدن دم اسب رضاخان به دم اسب یزدگرد و کسی نپرسیده آیا حفظ هویت ملی با دگرگونی‌های امروزی زندگی، همان حفظ و ترویج و تبلیغ سنت‌هاست؟ سنت‌هایی که در ساخت خود عناصر نامطلوبی مثل زبان خطابی، مردسالاری و ترس هم دارد.

یکی از مقالات هوشمندانه‌ همان‌ است که به‌کارگیری زبان برای اهداف خاص و  جابه‌جاگیری مفاهیم را برملا می‌کند و از دخالت‌های اراده‌گرایانه‌ی اهل سیاست در استفاده‌ی معمول از زبان می‌گوید. مقاله‌ی زبان به کام سیاست، از القای عمدی و چرخش معنایی واژه‌هایی می‌گوید که باید به سود سیاست حاکم باشند و افکار عمومی را آشفته نکنند. گویی به عمد چیزی گفته می‌شود و چیز دیگری اراده می‌شود تا سلطه پوشیده بماند. مثلاً واژه‌ی اخراج از زبان اخراج می‌شود و به جای اخراج کارگران گفته می‌شود تعدیل نیرو و مشکل سیاست تبلیغی به این ترتیب حل می‌شود. به همین ترتیب به جای گرانی، تعدیل و ساماندهی قیمت‌ها می‌نشیند و به جای ربا و بهره، کارمزد و به جای فقیر پابرهنه، قشر آسیب‌پذیر و به جای دلالی و کارچاق‌کنی، کارآفرینی و ...

در مقاله‌ی دیگری مختاری نسبت به جابه‌جاگیری مدارا با همکاری و همکاری با مماشات و تمکین هشدار می‌دهد. به کارشناسان و روشنفکرانی که کارایی و تخصص‌شان در مسیر تکنوکراسی توسعه در هر نظامی قرار می‌گیرد و مانع مهمی برای همکاری با هر نظامی ندارند و کار در نهایت با برخی دلجویی‌ها و امتیازات پیش می‌رود. در ادامه‌ی روند عادی‌سازی اوضاع و احوال، همه کم‌و‌بیش به هر فاجعه‌ای عادت می‌کنند و هر اعتراض و اظهارنظر مخالف و برخورد فکری با براندازی قهرآمیز جابه‌جا گرفته می‌شود. این جابه‌جا‌گیری‌ها نشان می‌دهد که نمی‌توان هر کارشناس و متخصصی را با روشنفکر یک‌کاسه کرد.

 مدارا برآمده از یک نظام اجتماعی است که در همه‌ی ابعاد و اقتضاهای خود باید بر آن مبتنی باشد. در غیر این صورت مدارا از ماهیت خود تهی می‌شود. اگر یک سوی رابطه مثلاً با زبان انکار و سوی دیگر با زبان پذیرش سخن گوید، طبعاً نه مسأله‌ای طرح و تحلیل می‌شود و نه همکاری مفیدی پدید‌ می‌آید. این‌گونه همکاری‌ها را باید در راستای ضرورت و ناگزیری‌های دولت‌ها برای بقا و سلطه هم ارزیابی کرد.

به همین سیاق، هر مقاله با بیانی رسا و غنی به طرح و تحلیل مسأله‌ای پرداخته است. لذت خواندن کتاب با هیچ توصیفی برابری نمی‌کند. با خواندن مقالات ناخودآگاه ذهن باز هم و این بار با نگاهی متفاوت و نظر ورزانه به پرسش اولیه بازمی‌گردد که امکانی که اندیشه‌ی محمد مختاری اینک برای ما می‌گشاید کدام است؟ چرا هنوز هم تاوان چنین نگاه دوراندیش و عمیقی خشونت و انزوا و حذف است؟

در پایان نکاتی که به عنوان حاشیه بر نگاه نویسنده کتاب به نظرم می‌رسد در دو اشاره‌ی کوتاه می‌آورم. نخست این که نویسنده در جابه‌جای کتاب از ویژگی‌های دوران گذار جامعه‌ی ایرانی گفته است. پرسش مشخص من این است که گذار از کجا به کجا؟ البته این پرسشی است که از کلیه‌ی نظریه‌های مربوط به گذار می‌توان پیش کشید. گذار از سنت به مدرنیته از قدیم به جدید از استبداد به دموکراسی.... این‌ها مفاهیمی مربوط به نظریات توسعه هستند که اهالی فکر این سرزمین سال‌ها‌ست تلاش می‌کنند واقعیت‌هایی را به کمک آن‌ها تحلیل کنند. اما خود این تحلیل به نظرم اکنون با بحران مواجه است؛ چون بسندگی نظریه‌ی گذار، گویی ما را از تحلیل و شناختن مبدأ و مقصد معاف می‌کند که هیچ، گویا محدوده‌ی زمانی هم نمی‌شناسد. می‌تواند قرن‌ها طول بکشد و هر چیزی را می‌توان به آن نسبت داد و خیال را آسوده کرد؛ بی‌این‌که به اقتضای آن کاری کرد. این تأکید بر فرایند گذار شاید خودش بخشی از روند عادی‌سازی وقایع در ذهن ما و دلخوش‌کردن به این باشد که وضعیت هر چه باشد اقتضای طبیعت گذار و بهانه‌ای برای موقتی جلوه دادن آن باشد.

دیگر این که به نظرم نگاه نویسنده در ربط دادن همه چیز حتی برآمدن قوای قاهره و زور به فرهنگ، گاهی کمی غلوآمیز به نظر می‌رسد. من هم چون خود او به کل دیدن حقیقت زندگی باور دارم و می‌پذیرم که نه کل زندگی را می‌توان تجزیه کرد و شناخت و نه کل حقیقت را. از همین رو هم تکرار می‌کنم که حقیقت و زندگی و نوشتن آینه‌دار هم‌اند؛ پس چه بسا امکان دارد نسبت‌دادن همه چیز به موجودیتی کلی و موهومی به نام فرهنگ، حتی با مظاهر قابل لمس آن، نوعی تغافل ما از وجوه و اجزای دیگر را در پی‌داشته باشد. از جمله اجزای همان ساختارهایی که کسانی را اجیر کردند و برای از سر راه برداشتن خود او فرستادند.

شناسه کتاب: تمرین مدارا ( بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و ...) / محمد مختاری / انتشارات بوتیمار 


که نیست روزیِ او جز سکندری‌خوردن

سِکَندَری‌خوردن نوعی زمین‌خوردن است. نوعی هوا شدن و با سر به زمین آمدن، هنگامی که پا به هر دلیلی با استحکام روی زمین سفت قرار نمی‌گیرد. وقتی که زمین ناهموار و لغزان است یا کسی که راه می‌رود از تاب و توان افتاده است یا خطری تهدیدش می‌کند، ممکن است سکندری بخورد و چه بسا که با سر به زمین کوبیده شود.

همین سکندری‌خوردن اگر روی حرف‌زدن و کلام باشد؛ به آن لغزش زبانی گفته می‌شود. یعنی کلمه یا اصطلاحی اشتباه، نابه‌جا و بی‌تناسب با موقعیت و در واقع طعنه‌آمیز به‌کار برده شود. بیشتر از یک قرن پیش، فروید در نظریه‌ی مفصلی که علیرغم نقدها، تاکنون اعتبارش را حفظ کرده، نشان داد که این لغزش‌های کلامی نه تنها هرگز تصادفی نیستند، بلکه معنادارند.

لغزش‌های کلامی چیزهایی را فاش می‌کنند که ما اغلب تلاش می‌کنیم، پنهان کنیم. ممکن است مربوط به آرزوهایی باشند که برآورده نشده‌اند یا خشم و حسادتی که نمی‌خواهیم یا قادر نیستیم آشکار کنیم؛ چون ممکن است به روابط ما با دیگران و یا جایگاه و موقعیت فعلی‌مان آسیب بزنند. پس برای این‌که چیزی را که سرکوب کرده و به پستوی ناخودآگاه خود رانده‌ایم، به زبان نیاوریم و پنهان کنیم، حرف اشتباه دیگری می‌زنیم.

  این نوع حرف‌زدن بخشی از کنش ناشیانه، آشفته و معیوبی است که پاراپراکسیس parapraxis  نامیده می‌شود. پاراپراکسیس‌ها ممکن است در ابتدا شرورانه و به قصد خرابکاری، آزار رساندن و عصبانی‌کردن دیگران ارزیابی شوند؛ اما در واقع نشان‌گر ناتوانی و علیل‌بودن کنش‌گری انسان در موقعیت‌های دشوارند و با شوخی و بذله‌گویی نیز متفاوت هستند.

پاراپراکسیس به دلیل قابل انکار بودن و امکان لاپوشانی سهوی واقعیت، ناخواسته بیشتر به کار کسانی می‌آید که نگران حفظ موقعیت مسلط و تداوم برتری خویش‌اند. از جمله سیاست‌مداران و مراجع قدرت.

کافی است نگاهی دقیق به واکنش‌ها و رفتارهای دور و نزدیک سیاست‌مداران در زمین بازی رقابت بر سر قدرت سیاسی بیندازید. برای مثال در روزهای اوج تورم و از هم‌گسیختگی اقتصادی و دشواری معیشت که مردم در زندگی روزمره‌شان لمس می‌کنند و سازمان برنامه و بودجه از ممکن نبودن فروش حتی یک قطره نفت و وصول پول خارجی می‌گوید؛ ناگهان از جایگاه ریاست‌جمهوری آن‌هم با لبی خندان می‌شنویم که رشد اقتصادی ایران در جهان کم‌نظیرست! یا در مواجهه با نارسایی‌ها و مشکلات سیستم بهداشت گفته می‌شود: کادر درمان ایران هرگز ناتوان نمی‌شود! یا در مقابل سنگین‌ترین فشار دیپلماسی و تحریم‌ها گفته می‌شود: هیچ کشوری فکر نمی‌کرد که مردم و دولت بتوانند تحریم‌ها را تحمل کنند و خم به ابرو نیاورند!

بیان جملاتی از این دست با همراهی شلیک خنده و تا این حد بی‌تناسب با واقعیت‌های جاری نمونه‌هایی از همین سکندری‌خوردن و بیراهگی در کلام سیاست‌مدار است. دور نیست که تداوم آن هزینه‌های سنگینی برای کشور به همراه داشته باشد.

ممکن است گمان بر این باشد این نوع وارونه سخن‌گفتن و بیراهگی‌ها در کلام، ناشی از تفرعن و بی‌توجهی سیاست‌مداران به وضعیت معیشت و سلامت مردم است. یا حتی شاید پایمال‌کردن و نادیده‌گرفتن عمدی مردم و عصبانی‌کردن‌شان فرض شود. شاید هم از نگاه دیگری، ساده‌لوحی سیاست‌مدار، شعار توخالی دادن و حفظ بی‌معنی ظاهر و پرنسیپ و محافظه‌کاری سیاسی به نظر برسد. هم‌چنین ممکن است تصور شود، او به عمد جملاتی می‌سازد که به قولی دیپلماتیک حرف بزند و پاسخی واقعی به عملکرد خود و اطرافیانش ندهد و افکار عمومی را به جای دیگری نزد مخالفانش هدایت کند. حتی عده‌ای ممکن است در نهایت خوش‌بینی به‌کار بردن این نوع کلام را جهت دلگرم و امیدوار کردن و بالا بردن تاب‌آوری مردم لازم بدانند.

در عین حال که همه‌ی مفروضات ذکرشده می‌توانند بهره‌ای اندک از حقیقت داشته باشند؛ ولی به نظر می‌رسد شقّ بسیار مهم دیگری هم مفروض باشد که نباید از آن غفلت ورزید. این که سیاست‌مدار بی‌آن که بخواهد و بداند روی کلامش سکندری می‌خورد و دچار لغزش زبانی می‌شود، سپس تظاهر به بی‌دقتی در سخن گفتن و شوخ‌طبعی می‌کند. به نظرم این آخری، نشان‌دهنده‌ی خطرناک‌ترین وضعیت ممکن است. لغزش‌های مکرر زبانی نشان می‌دهند که در شرایط پر‌فشار و تهدید‌کننده‌ی فعلی، سیاست‌مدار تا چه اندازه به‌واقع پریشان و خطاپذیر شده است و سامان سیاسی تا چه اندازه لغزان و شکننده.

در این منظر، اعتبار سخن فروید هم‌چنان صلابت‌ دارد و پا برجاست که می‌گوید زبان و اندیشه دو روی یک سکه‌اند. پاراپراکسیس‌های سیاست‌مدار کوه یخ پنهان زیر آب افکار او را آشکار کرده و فقط ناتوانی، آشفتگی و استیصال سیستم عصبی و امیال پنهان‌شده‌ و بر آورده‌نشده‌ی وی را برملا می‌کنند. در چنین وضعیت پرمخاطره‌ای، ما می‌توانیم در شنیدن سخنان وی، نه به آن چه گفته شد؛ بلکه به آن چیزی که باید گفته می‌شد و گفته نشد توجه‌کنیم. 

 

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند ، آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

رخداد چیست؟ رخداد آن چیزی است که امکانی را که نامرئی بود آشکار می‌کند... در اصل نشان می‌دهد امکانی وجود دارد که تاکنون نادیده‌ گرفته شده بود. در یکی دو سال اخیر مردم توانسته‌اند، چنین امکان‌هایی را خلق کنند. در حالی که ساختار قدرت برای سرکوب و غلبه برآن‌ها ناچار شد، هزینه‌ی سنگینی پرداخت کند.

 به تحلیل رفتن آشکار سرمایه‌ی اجتماعی و مجموعه‌ی رخدادهای 96 و 98 باعث شده است که اصلاح‌طلبان به تکاپو افتاده و به لحاظ نظری دچار بحران عمیقی شوند. بنابراین این روزها مجموعه‌ای از قوای رسانه‌ای و تئوریک خود را به کار گرفته‌اند که رخدادهای نو را از آن خود کنند. در حالی که هسته‌ی مرکزی اصلاحات کمابیش طی دهه‌ها سیاست‌ورزی علیل، نشان داده‌ است که فقط به کار نام‌گذاری و مصادره‌ی رخدادها می‌آید.

 جماعتی که بقول آلن بدیو پسارخدادی‌اند، پس از چند دهه همکاری نزدیک با سامان سیاسی حاکم و نشاندن ژن‌های خوب بر سرسفره‌ی انقلاب، آشفته و نگران از این که مبادا سهم و سفره برچیده شود و حساب و کتابی در کار باشد و ورقی برگردد، تلاش می‌کنند باز هم آرایش جدیدی از گفتمان فعلی ترتیب دهند.

حتی به نظر می‌رسد با تمام امکانات در حال عبور از استراتژی توصیه‌شده‌ی «آرامش فعال» به «فعالیت تمام قد» هستند. چرا که آرامش فعال ضرورتی نمی‌دید اصلاح‌طلبان وارد حوزه‌ی خطرناک اقتصاد و معیشت مردم شوند. با همین رویکرد در در رخدادهای اعتراضی پیشین به هشدار دادن و هیس هیس کردن بسنده کرد. اما  امروز در راستای فعالیت تمام قد، مشغول گشودن گره‌هایی هستند که خود زده‌اند. برای مثال سعید حجاریان تازه به یاد آورده است که مدت‌هاست زبان قدرت جای قدرت زبان را گرفته است. او در یادداشت«برج بابل» به نخبگان مورد نظرش به ‌عنوان یک برنامه‌ی عملیاتی توصیه می‌کند، در مقطع کنونی باید تاریخ به نفع سیاست کنار گذاشته شود و با این راهبرد گروه‌های سیاسی بر سر برنامه‌های توسعه‌ای و میهن‌دوستانه توافق کنند و آن‌ها را سنگ‌بنای گفت‌‌وگو قرار دهند. تاریخ، خصوصاً گذشته‌ی اصلاح‌طلبان را باید به تمامی کنار گذاشت و برای آینده لابد تدبیر کرد. او با مردم پریشان و فراموش‌شده اساساً کاری ندارد و با آن‌ها گفت‌وگو نمی‌کند؛ فقط از باب توصیه به اهالی قدرت، احوالات «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» خود را به مردم تسری داده و ادعا می‌کند مردم فرسوده شده‌اند و اساساً میل به خروج از منزل از بین رفته است چه رسد به خروج بر حاکمیت!

علیرضا علوی‌تبار به‌صورت سریالی از ضرورت نوسازی و بازسازی تشکیلاتی می‌گوید و معتقد است در صورتی که تولید گفتار سیاسی مناسب و طراحی راهبردها و خط‌مشی‌های جدید، انجام بگیرد جای امید هست. یعنی اصلاحات می‌تواند با نفس مصنوعی هم که شده به صحنه برگردد.

محمدرضا تاجیک از ضرورت پرداختن اصلاحات به «چه می‌توان کرد؟» و دست شستن از «چه باید کرد؟» می‌نویسد.

محمدرضا جلایی‌پور در یک مانیفست 29 صفحه‌ای در پی سیاست‌زدایی از برابری‌طلبی است. گویا برابری‌طلبی نه خواست مردم، بلکه نیاز فوری برای اصلاحات است. در نوشته‌ای با نام «به‌سوی اصلاح‌طلبی دادخواه و سوسیال دموکرات» به دوستان سر سفره‌ی خود یادآوری می‌کند که پرچم عدالت‌خواهی گم و گور شده است. حال مسأله این است که تا خیلی دیر نشده اصلاح‌طلبان باید آن را پیدا کرده و به دست بگیرند.

اما این استراتژی‌ها و راهنما به راست و چپ زدن‌ها، فقط شعبده‌هایی برای چنگ انداختن به ایدئولوژی هستند که بقای اصلاح‌طلبان در ساختار را تضمین کنند. قدرتی که سرکار است از ما نمی‌خواهد که بپذیریم همه‌ی کارها را به بهترین شکل انجام می‌دهد. حتی اپوزیسیونی هم هست که می‌گوید به بدترین شکل انجام می‌دهد؛ اما  اصلاح‌طلبان می‌خواهند قبول کنیم که این تنها شکل ممکن است.

در حالی که حق و مسأله‌ا‌ی بنیادی‌تر از این که مردم سرنوشت و مسئولیت خودشان را برعهده بگیرند، وجود ندارد؛ این حق در هیاهوی نخبگان اصلاحات تماماً به حاشیه رفته است. پس باید گفت حقوق تنها وقتی ما مردم برایشان با توسل به امر سیاسی جنگیده باشیم و آن‌ها را برده باشیم حقوق ما هستند یعنی وقتی تبدیل به حقوق ما شوند. تحقق امر سیاسی در مواجهه‌ی مردم و صاحبان قدرت است.

 اصلاح‌طلبان گاهی تلاش کرده‌اند وانمود کنند صحنه‌ی این تضاد بین اشخاص درون حاکمیت است. گاهی نیز هم‌صدا با حاکمیت، تضاد اصلی را بین ایران و تمام جهان تصویر کرده‌اند یا بین داخل و اپوزیسیون پراکنده و علیلی که سردرگم و ناکارآمد است. در شرایط این چنینی است که وضعیت مبهم و شکننده‌ی فعلی پدیدار می ‌شود. احتمال جنگ و صلح به یک اندازه وجود دارد، نیروی نظامی وجود دارد، امنیت برترین ارزش‌ها تلقی می‌شود، ولی سیاست وجود ندارد. امر سیاسی یا به زبان دیگر «خواست مردم» غایب است. 

دانستنی که رقت انگیز است!

قصه از چه قرار است؟ چطور است که این همه می‌بینیم، می‌شنویم، در ظاهر بحث می‌کنیم و می‌خوانیم؛ در پایان همان کاری را می‌کنیم که قبل از آن می‌کردیم؟ در این انبوهه‌ی خبر و مطلب و عکس و تحلیل و نظر و کتاب و مقاله و فیلم و ... پرسه می‌زنیم، گفت‌وگویی شکل نمی‌گیرد. معنایی خلق نمی‌شود. همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود!

پس اصلاً چرا باید چیزی خواند یا چیزی نوشت؟

چیزی که نوشته و خوانده می‌شود، باید ابتدا تکلیفش را با «اکنون» و «این‌جا» بودن ما روشن کند. چیزی که به گشتن در کتاب‌ها و خواندن و نوشتن و مشروعیت می‌دهد همین است و گر نه بهتر است ما هم به جای نوشتن و خواندنش برویم وقت و خرده‌هوش و ذوق‌مان را صرف پیشرفت و بورس‌بازی کنیم بلکه خانه و ماشین و گوشی و لپ‌تاپ و آی‌پاد و آی کوفت و زهرمارمان را به‌روز کنیم.

خواندن و نوشتن و حرف‌زدن و رزومه ساختن ... که به خودی خود کار مهمی نیست. هر چه قدر هم که بخوانیم و با وسواس کتابخانه بچینیم و با کتاب‌ها عکس یادگاری بگیریم و در گروه‌های مجازی روی رینگ برویم اهمیتی ندارد. البته این همه شاید برای سرگرمی و گپ‌زدن و گشودن باب مراوده و معاشرت بد نباشد؛ اما هر چه هست، نامش اندیشیدن و تفکر و کنش‌گری و حتی روشنفکری نیست.   

از سوی دیگر به اقتضای دانشگاه و رشته فکر کردن و فیگور روشنفکرانه گرفتن، قصه‌ی اندوه‌باری است که حتی با بَزَک روش‌‌شناسی و روکش فلسفه و علم و آکادمی و امثال آن هم به پایان نمی‌رسد. تکلیف مقاله‌سازان و مریدپروران و کتاب‌پراکنان بریده از جامعه هم که روشن است.

در نهایت این اراده به فهمیدن است که به داد ما می‌رسد، معنایی خلق می‌کند و در فرایند گفت‌وگو  آن را انتقال می‌دهد و چه بسا موجب رهایی شود. باعث شود که خودمان و مشکلات اطرافمان را بفهمیم و کاری کنیم.

 اراده به فهمیدن و اندیشیدن هم در مقابل «امر تفکربرانگیز» و «مسأله» است که معنی و ارزش دارد. هر کوشش و تقلایی غیر از این باشد جدی نیست. یا تفنن است یا ارضای شهوت به چشم آمدن یا اراده‌ی کور برای دانستن.

گفتم اراده‌ی کور؛ چون درحقیقت به نظرم «دانستن برای دانستن» کاری پوچ‌گرایانه و بی‌معناست.

امر تفکربرانگیز، برخاسته از وضعیت کنونی ما و همین جا در جامعه‌ای است که زندگی می‌کنیم. وضعیت اکنون من است که مرا در مقابل مسأله‌هایی قرار می‌دهد. بعد از این مواجهه، برای یافتن ابزاری که به کار فهم صورت مسأله‌ها بیاید، ناگزیر به فلان کتاب و بهمان نظریه یعنی به تجارب دیگران رجوع می‌کنم. تمام تقلاها  برای خواندن و نوشتن همین است که مسأله را از آن خود کنم تا شاید قابل حل شود.

زمانی که برق می‌خواندم، انتخاب با من بود. مجبور نبودم مطالب پیچیده‌ای مثل الگوریتم‌های نورو فازی بخوانم، کافی بود سرفصل‌های حداقلی را بخوانم، گرایش تخصصی را من انتخاب می‌کردم و بقیه‌اش را نیاز بازار کار مشخص می‌کرد. آن جا مسأله‌ای در کار نبود.

 ولی در علوم‌انسانی، فلسفه‌ی سیاسی و جامعه‌شناسی و ... انتخاب من نیست. فهمیده‌ام که حساب این‌جا با تخصص‌گرایی محض کمی متفاوت است. واقعیت این است که یک درس و یک کتاب بیشتر در کار نیست، برقراری نسبت با اکنون و پی‌گیری پرسش‌هایی که وضعیت اکنون و این‌جا برای من مطرح می‌کند.

اگر امروز دغدغه‌ی اندیشیدن دارم، موضوع فقط انتخاب یک سرگرمی دلخواه و میل و علاقه‌ی من نیست. بلکه تناسب دارد با موقعیتی که در آن پرتاب شده‌ام و مرا با این مسأله‌ها روبرو کرده است .... مثل زن بودن، ایرانی بودن، خاورمیانه‌ای بودن، در قرن بیست‌ویکم زیستن و .... این مسأله‌ها فراسوی انتخاب کتاب و ایسم و ایدئولوژی و فلان و بیسار است و البته همه‌ی آن‌ها را در بر می‌گیرد.  

پس روشن شد اگر خبری‌ می‌شنویم، اندیشه‌ای را می‌خوانیم، اسم و  نظریه‌ای در فلان صفحه و کانال و گروه مجازی به گوش‌مان می‌خورد... راهی نداریم  جز این که آن‌ها را دوباره به پرسش بگیریم و نسبت‌شان را با خودمان روشن کنیم. باید آن‌ها را به چیزی در خود فعلی‌مان و جامعه‌مان همان طور که حالا هست، تبدیل کنیم و گرنه همین خوانده‌ها و شنیده‌ها بهانه و راه فراری خواهند شد برای درماندگی، نیندیشیدن، کاری نکردن، بیراهه رفتن، دوباره فریب‌خوردن و بدتر از همه غرق در توهم دانستن شدن.

 

در همه‌ی کارها ناتمامی!

ابوالفضل بیهقی در شرح تاریخی «بر دار کردن حسنک وزیر» می‌نویسد: «چون حسنک بیامد خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت بکرد همه اگر خواستند یا نه؛ بر پای خاستند. بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می‌ژکید. خواجه احمد او را گفت: «در همه‌ی کارها ناتمامی!»...»

این ناتمامی و بلاتکلیفی همان وضعیتی است که از مجرای عرف و فرهنگ سیاسی بر رفتار و عادت‌های مردم در هر جایگاهی که باشند سنگینی می‌کند. گویی مردم در مقابل قدرت که قرار می‌گیرند، هم‌زمان مرعوب و وسوسه می‌شوند، هنوز ناتوان از اتخاذ تصمیم و انتخاب راه هستند. با این فرهنگ سیاسی، همان زمان که نهایت بدبینی و بی‌اعتمادی به حاکمان و صاحبان قدرت و ثروت را دارند، می‌توانند برای دست‌بوسی و عرض ارادت شرفیاب‌شان شوند، مدح بگویند و صله بگیرند. این است که هم‌زمان هم از فرّه ایزدی پادشاهان گفته‌اند و هم توانسته‌اند دزد نگرفته را پادشاه بنامند.

 رفتارهای سیاسی مردم و البته بزرگان‌شان در طول تاریخ تاکنون، چندان بر اساس اسلوب مشخص و با متر و معیارهای دقیق و یکسانی قابل ارزیابی نیست. البته این دودلی و آویزان و معلق بودن چه بسا ویژگی غریزی انسان است اما نه در شکل افراطی و دامنه‌دار و بیگانه با عقلانیت که مدت‌هاست دامن‌گیر ماست.

 در این جا قصد نسبت دادن یک ویژگی ذاتی به ایرانیان را ندارم و این که با روان‌شناسانه کردن موضوع، تکلیف را یکسره کنم که ما چنان و چنین‌ایم؛ بلکه قصدم نشان‌دادن برخی تناقض‌های رفتاری است که به مثابه‌ی بیماری مزمنی بر ما عارض شده و باعث شده است شاکله‌ی فکری منسجمی نداشته باشیم. گاهی به دنبال بادهای غربی و وقتی دیگر به دنبال بادهای شرقی روان باشیم و ناگفته پیداست که برای کشتی بی‌هدف‌مان هرگز باد موافقی وجود ندارد.

این متردد بودن و تذبذب میان دو کار، آفتی است که باعث می‌شود روشنفکران و پیشروان فرهنگ‌مان با توسل به آن، شعارهای دور از دسترس برای زندگی مردم بدهند یا سودای بازگشت به گذشته‌ی درخشان به ذهن مردم بیاورند یا آینده‌ای جذاب و آرمانی ولی مبهم در جهان پیش رو ترسیم کنند.  

 به این ترتیب صف طولانی سیاستمداران و مردمی را می‌بینیم که در کردار و گفتارشان دچار تناقض و بلاتکلیفی‌اند، اما هم‌زمان در جمع‌کردن آسمان و زمین توانایند. این وضعیت تا زمانی که منطق واقعیت‌های روزمره گرفتارمان نکند بسیار هم شاعرانه و مسرت‌بخش است.

اما در عمل و در بزنگاه تصمیم‌گیری، این تناقض‌ها باعث می‌شود که افراد تنها به منافع رفتارهایشان توجه کنند و از هزینه‌های همان رفتارها غافل شوند. هنگام حرف‌زدن و تصمیم‌گیری کارهای متناقض و نامتناسب کردن را پرمنفعت می‌بینند و بهشت زندگی‌شان را در لحظه با همان کارها می‌سازند؛ اما وقتی با نتایج واقعی کارهای خود روبرو می‌شوند، مواضع قبلی خود را کنار گذاشته و شاکی می‌شوند.

این روزها نمونه‌ای روشن از این دست رفتارها مواجهه با پدیده‌ی بورس است. از یک سو با شواهد بسیاری در متن جامعه، مردم در حرف‌ها و اظهار نظرهایشان نسبت به دولت و سیاست‌های اقتصادی‌اش بدبین و بی‌اعتمادند؛ اما هم‌زمان به دنبال سیاست دولت در فربه‌کردن بی‌پشتوانه‌ی بازار مالی و درگیر کردن کثیری از مردم در بازار بورس افتاده‌اند. با اراده‌ی خود پا روی آجرهایی می‌گذارند که همین دولت برای‌شان می‌چیند. بی‌محابا و به شکلی دسته‌جمعی  دنبال سرپا ماندن در روز مبادای فردا و سود بیشتر روان شده‌اند.

از آن‌جایی که تاریخ می‌گوید، هم دولت همواره شبیه مردمش است و هم مردم به شیوه‌ی حاکمان خود زندگی می‌کنند، سیاستمداران مذبذب هم در اوج گرفتاری و میانه‌ی بحران اقتصادی، ناگهان خبر از گشایش اقتصادی در هفته‌ی آینده می‌دهند تا بر سرگرمی مردم با سیگنال‌های بورس اصرار بورزند.

از این دست مثال‌ها البته بسیار است ... این شبیه همان راهی هم است که سیاستمداران دچار تذبذب سیاسی تضادهای آشکار حکومت دینی و دموکراسی را بارها در جعبه‌های پلاستیکی و کاغذهای رأی پنهان کردند و با نمایش گفتگو و جامعه‌ی مدنی، مردم را با سودای تصمیم‌گیری برای سرنوشت خود به شرکت در انتخابات کشاندند. همان انتخاباتی که خروجی‌هایش به تمامی بعدها مورد غضب مردم و حاکمان قرار گرفتند و به سان مصداق شکست‌هایی که هرگز پدر و مادر ندارند رها شدند.

این ناپختگی تاریخی و ناتمامی و سوزنی که سهم ماست را روزی باید بشناسیم، بپذیریم تا درمانش کنیم. تا رسیدن به ثبات سیاسی و رفتارهای منسجم در این وادی و «به تمامی رساندن کار» راه بسیاری در پیش است.