نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

گلوگاه سبز شکفتن

این‌که جهان با رویش نخستین گل از ورای سرمای سخت، به شور و شکفتگی می‌رسد و زمین و هر سکونی، از جمله سکوت در این آستانه را به حرکت و سخن درمی‌آورد، نامش «بهار» است. این‌جا در سرزمین من، شورانگیزی بهار فقط برای زنده‌شدن طبیعت نیست. برای این است که مثلاً یادم می‌آورد، چگونه مردمانی هستیم که خود خزانیم و دم از شوق بهاران می‌زنیم. چگونه شوریده‌روزگار و پراکنده‌خاطریم؛ اما پشت خوشه‌های پریشان رویاها و اندوه و خشم خویش، روحی شرابی داریم. پس از هر یخبندان باز زنده‌ایم و زنده می‌مانیم، حتی اگر تازیانه‌های جبر تاریخ و جغرافیا تن نحیف‌مان را بیشتر بنوازد و ناگهان دلمان بگیرد از فاصله‌ی بین چیزی که می‌خواستیم و چیزی که هستیم.

 امیدواری برای من اگر موضعی جمعی، آگاهانه و فعال برای ایجاد تغییر باشد جلوه‌ی بهار است؛ پس برای تو که دوست منی، همسایه و همشهری و هم‌میهن و هم‌جهان منی، تکه‌ای از بهار می‌شوم و امیدواری بهارانه را پاس داشته و ارج می‌نهم.

اگر چه سکوت تنها واحه‌ای برای آسودنی کوتاه است و پای فشردن آدمی بر سکوت ترسناک است و چه بسا هر زندگی‌ای را در خود غرق کند؛ اما در روزهایی که گذشت، سکوت هم زمانی ضرورت یافت و موجه شد. اصلاً چه می‌شد گفت که در صحنه‌ی خیابان گفته نشد. همراهی فکری با امکان‌ها و ترس‌ها، دل‌نگرانی‌ها، خشم و اندوه و درخود فروریختن‌ها وراجی روشنفکرانه لازم نداشت. فروغلتیدن در تعبیر و تفسیرهای هیجان‌زده و عاطفی یا به کارگرفتن فضل‌فروشانه و بی‌ربط مقولات نظری و مباحثه در فضای آنلاین را نمی‌خواست و چه بسا موضع‌گیری و فاصله‌گیری درست در سکوت و دقیق نگریستن، ضرورت بیشتری داشت.

سکوتی که البته به تمامی از جنس انفعال نیست و ناشی از این است که سخن‌گو به محدودیت و ناتمامیِ سخن‌گفتن واقف است و در هر بزنگاه، تسلیمِ شهوتِ کلام نمی‌شود که با غبار کلمات، نادانی خود و ناتمامی سخنش را بپوشاند و شاید ناخواسته به استقرارِ هر چیزی که در رأس مناسبات سلطه قرار دارد کمک کند.

روشن است سخنی که سکوت نداشته باشد، سخن نیست و به آوای ممتد و بی‌معنا تبدیل می‌شود. مهم است که اهل نظر بداند که کجا باید سخن بگوید،کجا سرکش و رام‌نشده بگوید و کلمات را به زنجیر ابتذال و بیهودگی نکشد، کجا باید سکوت کند و صفحات سفید را بی‌جهت به سرفه و توهم نیندازد، مهم‌تر این که به ناتوانی‌اش در سخن گفتن واقف باشد و آن را موجه کند.

ما همه مردمانیم و ممکن است هنوز نیاموخته باشیم که برای پروازهای سیاسی‌مان سقف داشته باشیم، ممکن است سقوط اقتصادی‌مان کف نداشته باشد؛ اما هنوز مردمانی امیدوار و زنده‌ایم. چه بسا تنها مردگان‌اند که تاکنون از دست امیدواری گریخته‌اند. فکر می‌کنم اگرچه مردم سرزمین من به قول شاهرخ مسکوبِ عزیز نه می‌توانند دنیایشان را عوض کنند و نه همین که هست را بپذیرند، خطر بزرگ سیاسی‌ برای‌شان این است که غایتی برای این دنیا تصور کنیم و انسانیت را مستلزم انجام وظیفه‌ای خاص بدانیم چه جمعی و چه فردی.

و تنها اگر بدانی که چقدر تاریک شده است... باید که تمام روشنای از دست‌رفته شوی. 

                                        " بیژن الهی" 


واحه‌ی سکوت

دیرزمانی است که این‌جا فکر و گفتاری از آستانه‌ی نوشتن عبور نکرده است. در این سکوت، نمایشِ روزگار پرده‌ها عوض کرده، آن‌ها یک‌به‌یک از مسیر زمان گذشته‌اند و چه بسا پرده‌های دیگر که آمدنی و رفتنی باشند. پرده‌های روزگار به سان مردمان در می‌گذرند، آن‌ چه بر جا می‌ماند واژه و نوشتار است. واژه پایا و مانا و نامیرا و با وقار و محتشم است ... و در عین حال هراسناک نیز هست. چون بر جای می‌ماند و به سانِ مردمان در نمی‌گذرد.

پرگویان در تکاپویند و گاهی آن قدر می‌گویند بلکه زبان و جهان نوشتار را مثل خود بگذرانند و بر سر دری یا لوحی بینگارند که: من هستم. من از زبان آویخته‌ام و نویسنده‌ام. اما مگر می‌شود؟ مگر بی پرداختنِ قیمت گزاف خاموشی می‌شود اندیشید و آن‌گاه نوشت؟ به قول ابوحیّان توحیدی در بصائرالذخائرش ای بسا کلمه که به صاحب خود می‌گوید از من بگریز! یا از من بگذر!

 شاید هم چنین خیالی برای همیشه گزاف و چندان هم خام نیست. ای بسا هم که ربط وثیق نوشتن با اندیشیدن از این‌جاست که واژه ورجاوند است و چون ابزاری به ما کمک می‌کند که بتوانیم اندیشیدن را پیش ببریم. اندیشیدنی که به واژه و کلمه نرسد چه بسا از فرط ابهام و بی‌شکلی دیگر اندیشه نیست و فقط خیال و وهم و احساسات و میل است. تنها با نوشتار است که می‌شود از ناپختگی غریزی فکر بیرون زد و اندیشه را اندیشید و با آن در بطن واقعیت ایده‌پردازی کرد.

پس سکوت اگر هم باشد، هم‌چون واحه‌ای سرسبز در هجومِ بی‌رحم خشکی و صحراست. سکوت فقط واحه است می‌شود لختی در آن آسود و جان گرفت؛ اما پیداست که به کار ماندن نمی‌آید. واحه‌نشینان در افقی وسیع‌تر، رقت‌انگیز به نظر می‌رسند.

برای رسیدن به شهر باید از خنکا و سرسبزی و آسودگی واحه دل کند و رها کرد و راه افتاد. می‌دانم چه بسا شهری نیابم، سرگردان شوم، تشنه‌تر شوم و حتی دیگر واحه‌ای برای آسودن هم نیابم؛ اما این همه می‌ارزد به گزافه زیستن در واحه‌ی سکوت که زیستنی لرزان و بی‌تمکن است. زیستنی را دوست‌تر می‌دارم که میراست و می‌داند که میراست اما پنجه در پنجه‌ی واژگان که ایزدانی مانا هستند، در می‌اندازد.

تنها نوشتن، آن هم نوشتنی در آستانه است که ترکیبی از خودآگاه و ناخودآگاه مرا به کار می‌گیرد و با افزودن ابزارهای فکری و زبانی از واژه‌هایی که معنا و به عبارتی هستی جاودانه را به گرو گرفته‌اند، تسلای خاطری می‌شود برای آن چه نمی‌دانم ندیده‌ام، نشناخته‌ام و نیافته‌ام. اشتیاق به نوشتن همان طعمه‌ای است که ماهیگیر در نوک قلابش می‌گذارد و صبورانه آن را به زیر آب می‌فرستد تا شاید ایده‌ای که نمی‌داند چیست از زیر آب بیرون بکشد. در نهایت باید نوشت حتی با تردیدی از زبان بورخس که در کتابخانه‌ی بابل می‌گوید: تو که حرف مرا می‌خوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا می‌فهمی؟

بر آن است اکنون که بندد تو را

اغلب وقتی در مورد کسی می‌گویم فلانی اهل اندیشه است یا برعکس بی‌فکر و ناتوان از اندیشیدن است، مرادم فکر روزمره و اندیشه‌ی معاش نیست. بلکه نوعی کاوش‌گری است که ذهن فرد را بیشتر اوقات هشیار نگه می‌دارد و به قضاوت و تشخیص سوق می‌دهد. غالباً توانایی فکرکردن را به داشتن انواعِ هوش خلاصه می‌کنند. نکته این‌جاست که به نظرم تواناییِ اندیشیدن لزوماً نسبتی با میزان هوش و سواد و سطح روشنفکر بودن ندارد. ذهن زیبا و فکور ذهنی هشیار و خودآگاه است که به موقع می‌تواند داوری کند. در واقع هیچ سطحی از این برخورداری‌ها، افراد را در مقابل بی‌فکری و ناتوانی از قضاوت مصون نمی‌کند که هیچ؛ حتی ممکن است افراد باهوش‌تر و باسوادتر زودتر در دام ایده‌های خود بیفتند و دچار بی‌فکری و نشئگی ذهن شوند.

 «شر» و ابتذالی که از به‌کار بستن مدام شر تا سر حد پیش‌پا افتاده‌کردنش ناشی می‌شود، فقط یک «فاصله» است که بین آدم و اعمال خودِ آدم می‌افتد. یعنی همان بی‌فکری و ناتوانی از قضاوت است و نداشتن توان تخیلِ خود را به جای دیگری گذاشتن و دیدن. به نظرم هانا آرنت به درستی فهمیده که این سطح از بی‌فکری و فاصله از واقعیت‌ها می‌تواند بیشتر از تمام غرایز شرارت‌آمیزی که شاید در ذات انسان نهفته است، ویرانی و تباهی به بار بیاورد.

او با عبارت درست و درخشان ابتذال شر Banality of Evil  خواست نشان بدهد که در دل ساختارهای پیچیده و بوروکراتیک جهان مدرن - که نقش‌ها و کارکردهای خنثی و غیرشخصی برای افراد تعریف می‌شود و عاملیت و داوری انسانی آن‌ها را تا حد امکان سرکوب و سلب می‌کنند - چه خطرات بالقوه هولناکی وجود دارد؛ و ما تا چه حد برای کنترل و مواجهه با این خطرات نامسلحیم. فاصله گرفتن از زندگی آگاهانه، بخش مهمی از تجربه‌ی خوب زیستن را از ما می‌گیرد و ممکن است این عمر و فرصت محدود که در اختیارمان هست، بازیچه‌ی مبتذلِ دستِ کسانی شود که به غلط، عمر و قدرت خود را نامحدود پنداشته‌اند.

برای همین است که باید عنان فکر و داوری خویش را محکم بچسبیم، نسبت به همه چیز شکاک و پرسش‌گر باشیم و مهم‌تر از همه، آن گفتگوی درونی خویشتن با خویشتن را همیشه زنده نگه داریم. گفتگو از جنس چیزی که فکر آدم را برهنه می‌کند و در جایگاه اعترافات می‌نشاند.

بدین سان من گاهی کلمات گزنده درباره‌ی خودم را دوست دارم. کلماتی که جرقه می‌شوند و به قول مرتضی کیوان پلاس تیره‌ی عادت را می‌سوزانند و مرا  تنها  با خود اما در روشنی باقی می‌گذارند. دوست دارم نوشتن، همراهی با خودم، سلسله مراتب ارزش‌هایم و در عین حال فراگذشتن پیاپی از خودم باشد.

 

ادامه مطلب ...

بوی خوش این نسیم، از شکنِ زلفِ کیست؟

به نظرم بهار ربط چندانی به زمان و تقویم ندارد. یک اتفاق است که جایی توی ذهن آدم می‌افتد. همان‌جایی که آدم می‌فهمد، زندگی‌اش چیزی کم دارد، «بهار» است.

شاید هم همان نقطه‌ای است که آدم دنبالش می‌گردد تا تغییر را از آن جا شروع کند. روزی با خودش می‌گوید از همین جا که پیدایش کردم، شروع می‌کنم، باز کاری می‌کنم. غیر از این عزم و تصمیم هر چه هست بهانه است. در حقیقت آدم برای همین تغییرها، دنبالِ بهانه و نشانه می‌گردد، نشانه‌ها را می‌چیند که یادش بماند، که باید چیزی را کم و زیاد کند، یا جابجا کند. چیز دیگری را دمِ دست بگذارد یا نه اصلاً یک‌سر فراموشش کند.

 شاید به همین خاطر باشد که بعضی‌ها بهار از پیِ بهار دارند. چندین بهار در یک سال. آن‌ها همیشه منتظرند چیزی را جابجا کنند، مفیدتر و بهتر و زیباترش کنند. بعضی‌های دیگر هم به گمان‌شان همه چیز زندگی‌شان به روال است. به قدری از جایی که ایستاده‌اند و چیزی که هستند و می‌خواهند، مطمئن هستند که اصلاً بهار را نمی‌بینند. 

 ما تکه‌ای از بهار باشیم یا نه، هر روزی که به دیدنِ جهان برویم، همان نیست که پیش‌تر دیده بودیم. چه خوب است اگر بهارمان چون خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی باشد. پیله‌ی خود را شکافتن و به «دیگری» دست یافتن و او را به دل پذیرفتن باشد.

خوب‌تر است اگر این بهار، آغاز سالِ خوبی برای ما و کلمه‌ها باشد. چرا که «کلمه‌ها» نوعی دفاع در برابر دست‌اندازی‌های زندگی‌اند. امیدوارم در سالِ تازه کلمه‌های کمتری از معنا‌های‌شان تهی شوند و کلمه‌های بیشتری برای‌مان بمانند.

                                                                                              روزگارتان بهاری 


این دست، نامرئی نیست

 بخش بزرگی از روابط قدرتِ اجتماعی، در عرصه‌ی اقتصاد شکل می‌گیرد. بسیاری از نقاط عطف تاریخی و اجتماعی نیز ماهیت اقتصادی دارند. بنابراین اندیشیدن و پرداختن به نقاط عطف تاریخی و فرهنگی با غفلت از اقتصاد، ابتلا به نوعی تقلیل‌گرایی است که واقعیت را لوچ و بدون عمق می‌بیند. این فضای روشنفکریِ کژاندیشِ غالب را باید نقد کرد و هیمنه‌ی فرهنگ‌گرای آن را به دلیل بی‌توجهی به متن جامعه و کمک به عادی‌سازی نابرابری شکست.

در حالی که هر بار حوزه‌های بیشتری از حیات اجتماعی به بازار واگذار می‌شود؛ رسانه‌های مسلط کاری کرده‌اند که تصور و درک مفهوم «دولتِ مسئولیت‌پذیرِ اجتماعی» دشوار شود؛ یا با دولت تمامیت‌خواه و مستبد که به همه جای زندگی مردم سرک می‌کشد خلط شود. در حالی که اتفاقاً این دولت تمامیت‌خواه است که با ‌راحتی بیشتری می‌تواند از مسئولیت‌های اجتماعی خود عقب‌نشینی کند.

 بحران اقتصادی در معیشت مردم به توصیه‌های اخلاقی مردان دولت بی‌توجه است و نتیجه‌ی جهت‌گیری‌های سیاست‌گذارانه‌ی آن‌ها تنگ‌تر شدن عرصه‌ی زندگی برای بخش بزرگی از مردم و رشد گستره‌ی فقر و تضعیف قدرت اقتصادی مردم است.

می‌توان با کمی دقت در تصمیم‌گیری‌ها و نه اظهارنظرهای سیاست‌مداران، این جهت‌گیری را دریافت. علاوه بر فروش اوراق بدهی و چاپ پول که همیشه به صورت زمینه‌ای دنبال شده و آثار تورمی وحشتناکی داشته است، دو سیاستِ دنبال‌شده «فروش دارایی‌های ملی» و «آزادسازی قیمت‌ها»ست. این دو سیاست همواره در حال اجرا یا برنامه‌ریزی بوده‌اند. مسلم است دولتی که چشم‌انداز با ثباتی در شبکه‌سازی و ارتباط با سایر کشورهای جهان ندارد ناچار است همین سیاست‌ها را افتان و‌ خیزان دنبال کند. فرقی هم ندارد مجری سیاست، آخوند مهربانی باشد که اتوریته‌اش را در روستایی با دلجویی از چوپانی بدست می‌آورد یا آخوند متفرعنی که دیدن لبخند مردم از پشت شیشه‌ی اتومبیل تشریفاتی برای اتوریته‌اش کافی است. سیاست اقتصادی همان است و باید اجرا شود.

فروش اموال عمومی البته گاهی باعث ترس از دست رفتن اقتدار حاکم می‌شود؛ اما در یک توافق نامرئی، آن اقتدار را می‌شود به اقلیت خودیِ منتخبِ ثروتمند شده‌ای واگذار کرد که در هر حال می‌شود با آن‌ها کنار آمد. هر چه باشد واگذاریِ اقتدار برآمده از مالکیت اموال عمومی به تصمیم‌های دموکراتیک مردم ربطی ندارد. سیاست حراج کردن مال مردم با نام‌های زیبایی مثل کاهش تصدی‌گری دولت و توانمندسازی بخش خصوصی و اقتصاد مقاومتی در هر حال زینت داده می‌شود. هم‌چنین با مانورهای رسانه‌ای و باج دادن به سرمایه‌داران و فشار به تشکل‌های کارگری تبعات امنیتی آن کنترل می‌شود.

 البته همه در سطح لفظ و روی کاغذ تأکید دارند که واگذاری‌ها باید درست و واقعی صورت بگیرد؛ ولی کسی نمی‌داند که چرا سلب اقتدار از مردم و خصوصی‌سازی که این‌جا همیشه به انباشت ثروت بدون کار و از طریق تورم و هم‌چنین تقویت نابرابری منجر شده و اصلاً شکل درست و واقعی و سالم آن در این وانفسا چطور ممکن است؟ کسی شفاف نمی‌گوید که این خریداران مشفقی که اموال توسری‌خورده‌ی ملت را بی‌سروصدا از آن خود می‌کنند، از کجا آمده‌اند و چطور منافع شخصی‌شان با منافع اکثریت مردم زاویه پیدا کرده است؟

اما سیاستِ دیگر، یعنی آزادسازی قیمت‌ها بیشتر اوقات از این توجیه استفاده می‌کند که ثروتمندان سود بیشتری از قیمت‌های پایین می‌برند و با واقعی کردن قیمت‌ها، مثلاً در حد کشورهای منطقه باید آن‌ها را وادار کرد که هزینه‌ی واقعی زندگی مرفه و پرتجمل‌شان را بپردازند و منافع حاصل از آن را میان سایر مردم توزیع کرد. یعنی حذف به اصطلاح یارانه‌های پنهان و پرداخت یارانه‌ی هدفمند به نیازمندان.

 مشکلی نیست؛ به شرطی که روشن شود، ساختار رانت‌محور اقتصادی که فساد سیستماتیک و الیگارشیکِ آن انکارکردنی نیست، ناگهان چطور می‌تواند بازتوزیع‌کننده‌ی پاکدست و خوبی باشد؟ مگر همین آزادسازی‌های نفس‌گیر قیمت‌ها، مهم‌ترین عامل انباشت ثروت عده‌ای قلیل و خالی شدن روزافزون سبد معاش و رفاه مردم نبوده است؟ فضاسازی سیاست‌گذاران برای افزایش قیمت‌ها در کانون تصمیم‌گیری‌ها بوده است، در حالی که مکانیسم‌هایی مثل قیمت‌گذاری سلسله مراتبی یا نظام مالیاتی قدرتمند هرگز در مرکز توجه نبوده‌اند.

 در بحث مقایسه‌ی قیمت‌ها با قیمت جهانی، مقایسه‌ی دستمزد نیروی کار ایرانی با خارجی همیشه به حاشیه رانده شده و کوچک‌ترین توجهی به نظر مردم در این مورد نمی‌شود. مدافعانِ این سیاست‌ها کم و بیش منتفعانِ وضعیت فعلی هستند. فشار ناشی از این سیاست‌ها را هزینه‌ی جراحی اقتصاد و اقتصاد مقاومتی ترجمه می‌کنند که البته فقط فرودستان باید آن را با سفره‌های کم‌نان یا سلامتی و جان خود، حتی در مقابل گلوله بپردازند.

 اقتصادی که تن به شفافیت نمی‌دهد، در یک همدستی غیرشرافتمندانه از ابزارهای امنیتی برای ساکت کردن کسانی که دردشان را در عرصه‌ی حیات اجتماعی فریاد می‌زنند استفاده می‌کند و جامعه‌ی ایران را به سمت فقر و  از هم گسیختگی می‌راند. به نظرم هیچ چیز در مورد این تاریکیِ فقر و تبعیض، طبیعی نیست. البته روشنایی، روی خواهد کرد.