ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیرزمانی است که اینجا فکر و گفتاری از آستانهی نوشتن عبور نکرده است. در این سکوت، نمایشِ روزگار پردهها عوض کرده، آنها یکبهیک از مسیر زمان گذشتهاند و چه بسا پردههای دیگر که آمدنی و رفتنی باشند. پردههای روزگار به سان مردمان در میگذرند، آن چه بر جا میماند واژه و نوشتار است. واژه پایا و مانا و نامیرا و با وقار و محتشم است ... و در عین حال هراسناک نیز هست. چون بر جای میماند و به سانِ مردمان در نمیگذرد.
پرگویان در تکاپویند و گاهی آن قدر میگویند بلکه زبان و جهان نوشتار را مثل خود بگذرانند و بر سر دری یا لوحی بینگارند که: من هستم. من از زبان آویختهام و نویسندهام. اما مگر میشود؟ مگر بی پرداختنِ قیمت گزاف خاموشی میشود اندیشید و آنگاه نوشت؟ به قول ابوحیّان توحیدی در بصائرالذخائرش ای بسا کلمه که به صاحب خود میگوید از من بگریز! یا از من بگذر!
شاید هم چنین خیالی برای همیشه گزاف و چندان هم خام نیست. ای بسا هم که ربط وثیق نوشتن با اندیشیدن از اینجاست که واژه ورجاوند است و چون ابزاری به ما کمک میکند که بتوانیم اندیشیدن را پیش ببریم. اندیشیدنی که به واژه و کلمه نرسد چه بسا از فرط ابهام و بیشکلی دیگر اندیشه نیست و فقط خیال و وهم و احساسات و میل است. تنها با نوشتار است که میشود از ناپختگی غریزی فکر بیرون زد و اندیشه را اندیشید و با آن در بطن واقعیت ایدهپردازی کرد.
پس سکوت اگر هم باشد، همچون واحهای سرسبز در هجومِ بیرحم خشکی و صحراست. سکوت فقط واحه است میشود لختی در آن آسود و جان گرفت؛ اما پیداست که به کار ماندن نمیآید. واحهنشینان در افقی وسیعتر، رقتانگیز به نظر میرسند.
برای رسیدن به شهر باید از خنکا و سرسبزی و آسودگی واحه دل کند و رها کرد و راه افتاد. میدانم چه بسا شهری نیابم، سرگردان شوم، تشنهتر شوم و حتی دیگر واحهای برای آسودن هم نیابم؛ اما این همه میارزد به گزافه زیستن در واحهی سکوت که زیستنی لرزان و بیتمکن است. زیستنی را دوستتر میدارم که میراست و میداند که میراست اما پنجه در پنجهی واژگان که ایزدانی مانا هستند، در میاندازد.
تنها نوشتن، آن هم نوشتنی در آستانه است که ترکیبی از خودآگاه و ناخودآگاه مرا به کار میگیرد و با افزودن ابزارهای فکری و زبانی از واژههایی که معنا و به عبارتی هستی جاودانه را به گرو گرفتهاند، تسلای خاطری میشود برای آن چه نمیدانم ندیدهام، نشناختهام و نیافتهام. اشتیاق به نوشتن همان طعمهای است که ماهیگیر در نوک قلابش میگذارد و صبورانه آن را به زیر آب میفرستد تا شاید ایدهای که نمیداند چیست از زیر آب بیرون بکشد. در نهایت باید نوشت حتی با تردیدی از زبان بورخس که در کتابخانهی بابل میگوید: تو که حرف مرا میخوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا میفهمی؟
با سلام خدمت خوانندگان محترم این وبلاگ
طی ایمیلی از الهام علت نبودنش رو جویا شدم
حالش خوبه
بدلایلی که نگفت
نتونسته این مدت چیزی بنویسه
و
قول داد بزودی اینجا بنویسه
اینو نوشتم تا نگرانی کسانی که
از ننوشتن طولانی الهام دلواپس بودند بر طرف بشه .
در ستایش گفتگو
کجایی الهام ؟
حدود سه ماه از آخرین نوشته ات گذشته
لااقل بیا خبری از سلامتی ات بده
نگران مون کردی
به درختی پرشکوفه که رسیدی همان جا بمان!
وقت تنگ است.
بهارنیامده، می رود.
من یکی از خوانندگان جدی وبلاگ قبلی شما بودم. باورتان میشود چند سال است هر از گاهی در گوگل، تلگرام و اینستاگرام، نام شما را سرچ میکنم، به امید دیدن ردی، نشانهای، خطی و نوشتهای از شما!
البته نام قبلیتان را سرچ میکردم
چند ماهی میشود که مطالب این وبلاگ را میخوانم بدون اینکه بدانم متعلق به شماست. دیشب که کامنتهای آخرین مطلب از پیج محمد مهدی اردبیلی را میخواندم چشمم افتاد به کامنتی که نمیشد سرسری از کنارش گذشت و وقتی وارد پیجتان شدم در جا خشکم زد....به قول زنده یاد حمید مصدق: گاهی چقدر مغتنماند این دقیقهها.
چقدر خوشحالم که هستید و مینویسید.
شاد و سلامت و پویا باشید.
سلام
از لطف پیوستهی شما دوست عزیز بسیار ممنونم ... وبلاگ من هرجا باشد مرهون لطف خوانندهای است که مرا با نقد و نظرش یاری میکند. امیدوارم که در هر حال وجودِ رسیدن و یافتن از مستوری درآید و به فهم نو از عالم بینجامد. امیدوارم حال همگیمان با رو کردن به حقیقت و زیبایی و دوستی خوب شود و حال جهان نیز.
" ... خلق یک انگیزه اسم یک مجموعه از داستان از سامرست موآم است ... "
از nbookcity.com دانلود کردم
ممنون از لطفت
خواهش می کنم ... حق و حقوق جناب موآم فراموش نشود.
سلام
پرگویان من یکی را گاهی ناامید میکنند... گاهی به خودم نهیب میزنم که هااای!... بس است ...
اوایل در محل کار خیلی وارد بحث میشدم اما الان چند سالی است که بیخیال شدهام. اینجا (محل کارم) مثل برنامه صبح رادیو ورزش و کامنتدونی سایتهای ورزشی و عرزشی میماند: همه در مورد همهچیز نظرات صد تا یه غاز ارائه و آدم را پاک ناامید میکنند.
سلام دوست خوبم
درست میگویی و تلخی این جور ناامیدی هم از جنس دیگری است و گاهی تحملش دشوار ... بیخیالی و ندیدهگرفتن هم که ظاهراً تنها راه چاره عقلانی است حتی اگر چندان هم مؤثر نباشد. البته در مقابل، شعلههای کوچکی از یک جور امیدواری مطبوع هم رخی نشان میدهد مثل برخوردن به آدمهایی غنی که ناگفته میخوانندت بدون این که شرح و ترجمه لازم باشد ... بقول آن دوست کمشمارند ولی وجودشان بسیار مغتنم
"تو که حرف مرا میخوانی، آیا مطمئنی که زبان مرا میفهمی؟ "
نه کاملا !!!
اما
بقول معروف
" مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد "
و چون حضور ما باعث می شه
بلبل این باغ با انگیزه تر "چه چه" بزنه
شخصا سعی می کنم علی رغم پس فازی !!!
مستمع این وبلاگ باقی بمونم
سلام مونپارناس
آن که حرف بورخس است ... به در و دیوار و اندازههای اینجا نمیخورد.
اما این قول معروفت خیلی درست است و امیدوارم چیزهایی که مینویسم مصداق «چه چه» باشند.
ممنونم از پیامت که مصداق واقعی خلق یک انگیزه است ... راستی الان یادم افتاد خلق یک انگیزه اسم یک مجموعه از داستان از سامرست موآم است از آنجایی که از علاقهات به ادبیات خبر دارم گفتم اگر تا حالا نچشیدهای طعم نوشتار این انگلیسی جالب را هم بچشی.