سالهاست که دیکتاتوری آشکار از اکثر نقاط جهان رخت بربسته است. اغلب سیاستمداران با تلاش فراوان قصد دارند به مردم بقبولانند که لایق دموکراسی و انتخاب آزادانه برای نوع ادارهی کشورشان هستند و مکرر به شیوههای مختلف در گوش مردم میخوانند که باید حاکمانشان را خود انتخاب کنند و از این فرصت سخاوتمندانه که توسط آنها در اختیارشان گذاشته شده است، استفاده کنند و تعیین کنند چه کسانی کشور را چگونه اداره کنند؟
در گفتمانِ سیاست به عنوان یک روش رسیدن به خیر جمعی، سطوح مشارکت سیاسی و روشهای حضور دموکراتیک مردم و نهادهای مدنی در صحنهی اداره کشور حداقل در نُه سطح مختلف تعریف شده است. با این همه سیاستمدارانی که در عمل بیشترین علاقه را به حفظ جایگاه خود دارند و تمایلی به واگذار کردن قدرت فعلیشان ندارند، تأکید منحصربهفردی روی ابتداییترین و نخستین سطح مشارکت سیاسی یعنی انتخابات میکنند. در حقیقت گونهای از سیاستمدارانِ بیباور به ارزشهای بنیادین دموکراسی که ناچار شدهاند با گفتمان روزِ جهان در مورد دموکراسی کنار بیایند، ترجیح میدهند با نشان دادن تصویری ناقص و صندوقمحور از دموکراسی، آن را از درون دچار استحاله کرده و راه رسیدن به اهداف خود را با آن هموار کنند. در واقع عوامفریبان بالقوهای هستند که نظیرشان در تمام دموکراسیها دیده میشود.
در این حالت معمول است که انتخابات یا به شکلی انجام میشود که مردم حق انتخاب بین «آری» و « آری» را دارند و فقط نمایندگیشان را واگذار میکنند یا صحنه به صورتی چینش و برنامهریزی میشود که مردم هر انتخابی داشته باشند، نتیجهی مورد نظرِ قدرتمندان توسط حاکمیت تعیین و اعلام میگردد. در این مواقع اگر چه غالب مردم فرارسیدن انتخابات را وسیلهای برای طنازی و تمسخر سیاستپیشگان و فرصتی برای تنفس خود مییابند؛ ولی در هرصورت همیشه قبل و بعد از آن میدانند و یا مدتی طول میکشد بفهمند که بازندهاند. مثال جالبی از تعابیر مردم در این کشورها « انتخابات حنایی» است. یعنی مردمی که دعوت به رأی دادن و شرکت در سرنوشت خود میشوند، انتخابات کشورشان را انتخابات حنایی نامیدهاند؛ زیرا حنا در شکل خامش سبز رنگ است؛ ولی وقتی توسط مردم انتخاب و استفاده میشود، نتیجهی نهایی قرمز رنگ خواهد بود.
این نوع استفاده از نهادهای دموکراتیک به عنوان ابزاری برای کسب قدرت و اعمال قدرت سیاسی در جهان امروز که ارزشهای دموکراسی بدیل دیگری ندارند، بسیار متداول است. در چنین سیستمی با این که دائماً از تصمیمها و انتخابهای مردم و حضور آنان حرف زده میشود و حتی در میزان قدرت مردم برای تعیین نوع حکومت در کشورشان اغراق میشود؛ ولی استانداردهای مشارکت دموکراتیک به راحتی نادیده گرفته میشود. خبری از سطوح دیگر مشارکت مردم نیست. نهادهای سیاسی ضعیف و غیر رسمی میشوند. گاهی با یک رأیگیری مقامات فعلی جابجا میشوند؛ ولی تقریباً همانها دوباره و همیشه قدرت را به اشکال دیگری حفظ میکنند. از منابع انحصاری حاکمیت برای کنترل پوشش رسانهای، به کنار راندن و در حاشیه نگه داشتن مخالفان و دستکاری در ساز و کارهای اقتصادی و منابع انسانی استفاده میشود.
کتاب «دموکراسیها چگونه میمیرند؟ آنچه تاریخ در مورد آینده میگوید» بررسی ساده و سریعی از سیاستهای اقتدارگرایانه با ظاهر و پوشش دموکراتیک در سراسر جهان ارائه میدهد و نشان میدهد که چگونه رژیمهای ترکیبی Hybrid Regimes با در هم آمیختن نوع رقیقی از یک سطح مشارکت سیاسی مردم با ایدئولوژیهای ثابت، همان الگوی اقتدارگرایی خود را برای تمرکز یا توزیع قدرت و ثروت، با اندک تفاوتهایی در همه جای دنیا تکرار میکنند.
ادامه مطلب ...باز هم گذشت، همه چیز تمام شد! تصمیم گرفته شد که سیاست کثیف است و در عمل هم نباید میان همگان باشد، پس دیگر فلسفهی سیاسی به چه کار میآید؟ با این که در واقع، امر سیاسی تنیده در امر شخصی، اجتماعی و اقتصادی است، اما وقتی روی میز افکار عمومی انکار میشود، گفتن از سیاست کاری لغو و بیهوده نیست؟ هر بار که با هم غذا میخوریم، کسانی آزادی را دعوت میکنند، سر میز بنشیند. در نهایت باز هم صندلی خالی میماند؛ اما میز برایش چیده شده است. پس آیا در حقیقت هم، همه چیز گذشته و به پایان رسیده است؟
شاید فاکنر درک عمیقی از جهان داشت وقتی که گفت: «گذشته نمرده است. گذشته حتی هنوز نگذشته است.» ما درست میان گذشتهای بیآغاز و آیندهای بیکران ایستادهایم و هر نسل جدید و هر انسان امروزی باید از نو به کشف و هموارکردن جایی که ایستاده است همت کند. وگرنه به گواه تاریخ در باتلاقی ابدی اسیر شده، دست و پا خواهد زد. باید از تاریخ پرسید و فهمید که چگونه صحنهی جامعه که از سیاست خالی شود، فضای همگانی به دست مُشتی فرومایه یا ابله میافتد. آنها هم بدون هرگونه پیشآگاهی و شاید حتی برخلاف خواستِ آگاهانهشان، اوضاع را دور از چشم دوست و دشمن و بدون طیکردن روندهای رسمی تغییر میدهند. در این احوال روشنفکران به منتهای انزوا و درگیری با امور شخصی خود رانده میشوند یا اگر تنزهطلبی نکرده و در صحنه بمانند، ناچار میشوند به بیمایهترین رفتار خود یعنی درگیریهای کلامی پوچ قدیمی و ایدئولوژیک بازگردند. شاید هم در محفلها و دستههای کوچک درگیر جدلهای تبلیغاتی بیپایان شوند.
از طرفی، جامعهی ما با طغیانهایی پرشور علیه روشنفکری، استفاده از عقل و سیاستورزی و ژرفاندیشی و گفتمان عقلی به خوبی آشناست. حال دیگر میدانیم این طغیانها واکنش طبیعی کسانی است که همیشه راه واقعیت اطراف خود را با اندیشه، یعنی «اندیشه» و «عمل» را جدای از هم دیدهاند. تودههایی که از هر چه نظریه و فلسفه شنیدهاند خسته و ناامیدند و حاکمانی بدگمان که اندیشه را همواره خرمگس معرکه یافتهاند. تودهها به تجربه دریافتهاند که گویا نور اندیشه به تنهایی نمیتواند به واقعیت نفوذ کند. بنابراین از نظرآنها تعقل سیاسی یا بیفایده و بیمعناست یا فقط حقایق کهنهای را تکرار میکند که پیوند مشخصی با واقعیت ندارند و به کار نمیآیند.
باز هم اگر تاریخ خوانده باشیم، خواهیم دید که نظیر این لحظات تاریک حتی در قرن اخیر و در تمام جغرافیاها کم نبوده است. حتی اندیشمند خوشبینی مثل توکویل که گردش فکر برای تمدن را مثل گردش خون برای بدن ضروری میدانست، در توصیف لحظهای که گویا خِرَد دیگر به کار نمیآید، گفته است انگار چون گذشته دیگر بر آینده نور نمیافکند، خرد انسان در تاریکی سرگردان است.
هانا آرنت Hannah Arendt در یکی از همین بزنگاههای سرگردانی سراغ خودِ سیاست رفته است. اکنون شاید فکر کنیم اگر کسی تاریکی مشابه و ویرانیهای بهتآور اجتماعی اطرافش را ببیند، احتمالاً دیگر امیدی به بهبود اوضاع نخواهد داشت و پا پس خواهد کشید؛ اما آرنت چنین کسی نبود. او پا پس نکشید.
ادامه مطلب ...
هر عصری شاهدِ نمایی از وضع بشر است. اگر دقیقتر بگویم، هر زمانی انسان یا وضعیت حضور و بودنِ خود را در برابر دیگران و در برابر جهان انتخاب میکند یا در هر حال تن به آن میدهد. حالا دیگر یک قرن میشود که عقلِ نقاد انسانِ مدرن «شهروند» بودن را در مقابل رعیت بودن، عوام بودن، ملت بودن، هممیهن، امت، خلق یا توده بودن و حتی مردم بودن انتخاب کرده است. البته کلمهی «مردم» به مفهوم جمع کثیر انسانها که با هم زندگی میکنند، هنوز از بخت چندان مساعدی برخوردار نیست؛ چنانکه در شرایط سخت سیاسی از اعتبارش کاسته هم میشود.
به این ترتیب بنیادیترین حقوق بشر که خود معلول سیاستورزیاند، در یک جامعهی مدرن به شهروند تعلق گرفته است و اغلبِ کنشهای مدنی و سیاسی نیز برای کسب و تضمین و محافظت از حقوق شهروندی سازماندهی میشود. البته روشن است که لزوم زیستن با یکدیگر، حقوق و بهرهمندیهای شهروندان را در تعارض با یکدیگر قرار میدهد و تمام مسئولیتپذیری سیاست نیز در عبور کممخاطرهتر از این تعارضها و برقراری نوعی کنترل و موازنهی قدرت در جامعه است.
اگر یک جمع انسانی که در وضعیتی خاص، توده نام دارد و هر نوع کنش سیاسی در جهت برآوردن نیازها و خواستههایش با تحقیر، پوپولیسم نامیده میشود، در وضعیت جدیدی شهروندانِ محترم دارای حقوق فردی و اجتماعی شدهاند، حال میتوان این پرسش موجه و مهم را پیش کشید که این تغییر در سطح سوژگیِ انسان، اتفاقی از نوع تکاملی است که در ماهیت خود انسانها رخ میدهد یا پروژهای سیاسی است که توسط حاکمیت کنترل شده و پیش میرود؟ به عبارت دیگر انسانِ اجتماعی به تدریج خود شهروند و دارای حقوق میشود یا شهروندی چیزی است که مثلاً از سوی حاکمیت به او اعطا میشود؟ اهمیت این پرسش از این روست که تبعات هر نوع پاسخی شالودهی ساختار سیاسی یک جامعه را پیریزی کرده و بنابراین کیفیت زندگی افراد را متحول میکند.
به گواهی تاریخ در عصر دولت- ملتهای مدرن دو مسیر عمده برای شهروند شدن انسان در اجتماع تحقق یافته است. آنچه رخ میدهد این است که در مکانیسمی دوطرفه، مردم شکلی جز آن چه حاکمان بدان میبخشند نمیگیرند و حاکمان نیز معلول اراده و عمل و فاعلیت سیاسی مردماند.
در مسیر نخست، حاکمیت به عنوان منبع اقتدار، حاصل زندگی تکتک انسانها را تبدیل به سرمایهای اقتصادی یا فرهنگی یا حتی زیستی میکند و انسان در مقابل عرضهی سرمایهاش به کلیت جامعه، صاحب حقوق شهروندی میشود.
اما در مسیر دیگر، این مشارکت سیاسی مستقیم و یا غیرمستقیم در ادارهی امور اجتماع و مطالبهگری از حاکمیت و نظارت بر قدرت است که کسی را شهروند و دارای حقوق مدنی میکند. البته باز هم از آنجایی که تلاقی حقوق مدنی و سیاسی افراد همواره نیازمند سازماندهی اجتماعی است، حضور یک منبع اقتدار هماهنگکننده یعنی دولت ضرورت یافته است.
بدیهی است که مسیر نخست بیشتر مطلوبِ دولتها باشد و بنابراین بیشتر هم اجرا شده باشد؛ چون انسان را تبدیل به موجودی صرفاً صاحب سرمایه - از هر نوعی - میکند که ضروری است فاعلیتش را واگذار کرده، تا حدی مطیع باشد و در نتیجه چندان دربندِ تغییر شرایط نبوده و لاجرم کار چندانی هم به سیاست نداشته باشد.
در این حالت جامعه تا حداکثر ممکن سیاستزدایی شده و سیاست نزد شهروندان به محاق میرود. اینجا قدرت به تبعِ هر صورت و شکلی از سرمایه، نزد شهروندان به شکل متوازن و ظاهراً قابل پذیرشی تقسیم شده است.
کارِ دولت هم فقط برقراری و حفظ موازنه بین اقتدار حاکم و اجتماعیکردن قدرت است تا حقوق تعداد بیشتری از شهروندان تضمین شود. این مفهوم شهروندی اجتماعی است و بدیهی است که تضمین سیاسی دولت برای آن لازم است. در ضمن از آن جایی که بسیاری از ساختارهای مخاطرهآمیز قابل حذف نیستند، کسانی که در معرض این ساختارهای مخاطرهآمیز قرار دارند، همواره نیازمند حمایت اجتماعی خواهند بود.
هر چند این رویه نیز حتی در صورتی که دولت بهترین کارکرد خود را داشته باشد، از این جهت که حقی برای شهروندنشدگان در نظر نمیگیرد قابل انتقاد است و در عمل با وضعیت آرمانی که حقوقی برابر برای همهی مردم چه کسانی که شهروند شدهاند و چه نشدهاند، در نظر میگیرد، فاصلهی مهیبی دارد؛ اما نکتهای که در این متن روی آن تأکید دارم این است که در غیاب امر سیاسی، همین کارکرد قابل نقد دولت نیز به شدت شکننده است.
بنابراین حتی در جوامعی که هر دو مسیر شهروند شدن انسانها را در تاریخ خود تجربه کردهاند، کارکرد دولت همواره در معرض فروپاشی است، چه رسد به جوامعی که قرنهاست افتان و خیزان درجادهی تاریخ روانند و اکنون نه تنها سیاست را با تمام قوا از بدنهی اجتماع میستانند، بلکه ساختار سیاسی نابالغشان با بالابردن هزینهی مطالبهگری و مشارکت سیاسی کمترین روزنههای رو به سمت شهروندی اجتماعی را مسدود میکند. روشن است که دولت در چنین جامعهای به سرعت توسط گروههای صاحب رانت و سرمایهی بیشتر تسخیر میشود و دیگر کمترین موازنهای بین ارکان اجتماعی قدرت، از طریق دولت ممکن نخواهد بود.
این عدم تعادل آشکار که ریسک فساد و تعارض منافع بین افراد درون دولت را بسرعت افزایش میدهد به سرعت کیفیت بوروکراتیک بدنهی دولت را نیز تخریب کرده و به وضعیت جدیدی منجر میشود که دیگر بازگشتپذیر نیست و شاید بتوان آن را وضعیتِ «دولتناپذیر» نامید. منظور از بازگشتناپذیری این است که در چنین وضعیتی هر عمل سیاسی درون ساختار به فرایندی خودنابودگر تبدیل شده است. این نخستین پیامد سیاستزدایی از جامعه و پشت کردن به مفهوم حداقلیِ شهروند در دنیای امروز است.
البته در موقعیت دولتناپذیری، ساختار فیزیکی دولت همچنان وجود دارد، ولی از کارکرد بسیار مهم ایجاد موازنه و سازماندهی قدرت اجتماعی تهی شده است و برای مثال به قوانینی که خود وضع کرده نیز نمیتواند عمل کند. وضعیتی که به طور خلاصه میتوان دربارهاش گفت اینک دولت تنها نهادی است که خود، برنامههای خود را به هم میریزد. یعنی با سیستمی مواجه هستیم که ارزشهای واحدی را خلق میکند و در حال آنها را از هم میپاشد. به نظرم چنین وضعیت سرگردانی را تا حدودی میتوان با کمک مفهوم آدورنویی «پدرسالاری بیپدر» توضیح داد که پیداست به طور انضمامی دوام نخواهد داشت.
در یک جامعهی به اصطلاح پدرسالار که پای پدری هم در میان نیست، دولتی که در مقابل انواع مخاطرات ناشی از نامتعادل بودن قدرت اجتماعی قرار دارد، چه میکند؟ لشکری از کارشناس به میدان عمل میفرستد که تلقی و برداشتشان از «جزئیات» و از «زمان» نخنما و معیوب و شکسته است و قصد دارند با مکانیسمهایی مشابه و صرفاً برآمده از افکارشان، معضلاتِ به این بزرگی را حل کنند. اما دولتناپذیری، واقعیتِ به غایت دشواری است.
مردم احتمالاً از بد فهمیده شدهترین واژههای به کار رفته در عصر ابتذال سیاسی است. با این همه «مردم» را اینجا به معنی سادهی تکتک انسانهای عادی که هر روز اطراف خود میبینید و با آنها سروکار دارید تصور کنید. بخش قابل توجهی از همین مردم در حالی که در باطنِ خود از طرز جریان یافتن بسیاری از امور راضی نیستند؛ ولی در عمل میگذارند که امور به همان صورت ادامه یابد. گویی توانایی و تمایلشان برای عوض کردن اوضاع به یک اندازه ناچیز است؛ از تکرار تجربههای گذشتهشان خستهاند و در دست زدن به هر تجربهی جدیدی هم ناتوان یا مردد.
در فضای تنگ و کمدامنهی بحثهای جدی در مقابل این پرسش که چه کسی باید اولین قدم را برای کمی بهتر شدن وضعیت بردارد، پاسخهای متنوعی همراه با نوعی بیتفاوتی و حزم و احتیاط وجود دارد. خودمان یعنی تودهی مردم، دولت، روشنفکران یا حتی نیرویی خارجی! و میزان اعتنا به هر یک از این پاسخها که غالباً با اهداف خاصی در متن پرسش جاسازی میشوند، نشان میدهد که ما انسانها حتی وقتی با حقیقت امر آشنا هستیم، چقدر میتوانیم عقایدمان را بر مبنای اصول فریبندهای پایهریزی کنیم.
اما پاسخی را که از پیش در متن یک پرسش حاضر است؛ باید با پرسشهایی دیگر پاسخ داد. بدیهی است که در نظم بینالملل امروز سیاستمداران دیگر نمیتوانند هر طرحی را که دوست داشتند درجا بیفکنند و برای جامعه سفارش بدهند. بسیاری اوقات آنها فقط میتوانند از بین گزینههای ممکن دست به انتخاب بزنند. از طرفی دنبال کردن تعدادی از سیاستهای اجراشده در گذشته دیگر ممکن نیست و در سوی دیگر آیندهی خیلی نزدیک و یک پدیدهی نو میتواند همه را با ظهور امکان سیاستی جدید غافلگیر کند. پس تا چه زمانی میتوان به انتظار پیامدی نیندیشیده باقی ماند؟
پس اگر در زمینِ واقعیت، فقط تعداد محدودی سیاستهای تغییر از بالا توسط نخبگان یا اصلاح از پایین توسط مردم با امکانات موجود، قابل دستیابی و یا ممکن هستند؛ این سرمایهی سیاسی محدود کجاست و چگونه میتوان از آن بهره برد؟
ادامه مطلب ...سیاست خارجی ایران، همچنان محل مناقشه میان کسانی است که آن را مهمترین عامل پیشرفت، رفع مشکلات داخلی و توسعهی اقتصادی میدانند و دیگرانی که وابسته کردن اقتصاد و توسعه به سیاست خارجی را وادادگی و توهم محسوب میکنند. اگرچه هر مناقشهای جایی که سیاست خارجی به نوعی ضمانت برای بقای حاکمیت ترجمه میشود، غالباً به پایان میرسد، ولی همراهی افکار عمومی با هر یک از این دیدگاهها در عمل یأس و نارضایتی عمومی از عملکرد سیاست خارجی را در پی داشته است. در نقطهی تلاقیِ فهمِ این گروهها، از سیاست خارجی میتوان پرسشی در برابرشان قرار داد:
چرا ایران با وجودی که از برخی مؤلفههای مهم قدرت برخوردار است، در نظام بینالملل قادر به نقشیابی متناسب با سرمایههای خود نیست؟ چنانچه نقش انتسابی با سیاست خارجی ایفا میشود، چرا بحران نارضایتی از دیپلماسی، غالباً به مجموعهی سیاستهای داخلی تسری مییابد؟
پیشتر در یادداشتی دربارهی اصول حاکم بر سیاست خارجی ایران نوشتهام که چگونه این سیاستها کم بهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده و حتی عامدانه همهی بستههای معرفتی و هویتی ایران را بکار نگرفته است. این اصول حاصل رویکرد ادراکی افرادی است که کارگزار سیاست و یا تصمیمساز بودهاند. در واقع رویکرد ادراکی و نحوهی شناخت این افراد و آن گونه که جهان اطرافشان را میفهمند بسیار مهم است و بر ساختار دیپلماسی و سیاست خارجی تأثیر مستقیم دارد.
نظم بینالملل حاصل توازن قدرت بین کشورهاست و امروز به قدری پیچیده و در حال تحول است که برای فهم و تحلیل آن داشتن ذهنی ورزیده و مجهز به انواعی از دانش روز ضرورت دارد. از منظر بیرونی این سیستم با اینکه بیشتر اوقات در لبهی آشوب قرار دارد؛ ولی ظرفیت کافی برای سازگاری با شرایط جدید را نیز دارد و توانسته است نظم نسبی را در خلال هر تغییر و گذار و بحرانی برقرار کند.
از طرف دیگر شواهد نشان میدهند قدرت نیز دیگر شکل و ترکیب پیشین خود را ندارد. پیچیدگی این سیستم، مؤلفههای کلاسیک قدرت، مثل جغرافیا و منطقهگرایی و منابع سرزمینی و اقتصادی را به چالش کشیده است. پس پویایی و رشد قدرت یک کشور، علاوه بر سیاستهای سرزمینی به شدت از تحولات فرهنگی و تکنولوژیک و اقتصادی متأثر است و دیگر نمیتوان فقط به ژئوپلیتیک و منابع انرژی و جمعیت تکیه کرد.
همچنین ساختار قدرت در اطراف ایران یعنی خاورمیانه به شدت خوشهای و غیر متمرکز است. شکلِ خوشه هم تنوع و تکثر نقشها را به ذهن میآورد و از سوی دیگر نشاندهندهی گسست میان برخی از نقاط و نیز بیثباتی نقشهاست. چنین وضعیتی به ناپایداری یا شبه ثباتی منجر شده است که هر لحظه میتواند به نزاع و جنگ برای همترازی و تعادل مجدد بینجامد.
با این اوصاف در سیاستِ بینالملل، قدرتهای سخت و یکپارچه و خودمحور سنتی دیگر نقش مؤثری نمیگیرند. درست است که اطلاعات، تکنولوژی، دانش و هنجارهای فرهنگی به شکلی از قدرت نرم تبدیل شدهاند؛ ولی حتی این هم تمام ماجرا نیست.
قدرت هوشمند در سیستم امروز نه سخت و نه نرم بلکه ترکیبی شبکهای از هر دوِ آنهاست. قدرت نه تنها چیزی وابسته به منابع داخلی و موقعیت منطقهای نیست و میتواند نرم و لغزنده باشد؛ بلکه یک ظرفیت عقلانی معطوف به ارتباطات با اعضای دیگر شبکه در جایگاههای متفاوت است. ظرفیتی که در آن ارتباطات به اندازهی هر عضو و بلکه بیشتر اهمیت دارد. این پیچیدگی و ترکیبی از نیروهای مادی و غیرمادی، نظم بینالملل را به مدلی شبکهای، ارتباطمحور و برخوردار از انعطاف شکلی تبدیل کرده است. در این مدل شبکهای تنوع و کثرت ارتباطها، مسیرها و زمینهها اهمیت زیادی دارند.
نقش یک کشور در این نظم تابع تمام مؤلفههای قدرت هوشمند است. ثبات و مشروعیت داخلی قدرت کشور نیز تابع رضایت از ایفای مؤثر آن نقش در شبکه است. رضایت زمانی حاصل میشود که تناسبی بین قدرت واقعی و نقش اعلام شده برقرار شده باشد. یعنی نوعی معادلهی سهجانبه بین قدرت، نقش و رضایت در سیستم وجود دارد.
علاوه بر این که رضایت عمومی برای ثبات و توسعهی یک کشور لازم است، بدیهی است که در تفکر شبکهای نمیتوان فشارهای سیستمی شبکه را ندیده گرفت و دم از تکروی و استقلال زد. در واقع فشارهای سیستمی پدیدهای دائمی است و برای پاسخ متناسب به آن ابتکار در جایابیها و نقشیابیهای مدام و پویا و منعطف در شبکه الزامی است.
چندین دهه است که جهتگیریهای سیاست خارجی ایران، نقش دشوار و بیحاصل یک چالشگر ناراضی در شبکهی نظم بینالملل را به ایران تحمیل کرده است. این نقش علاوه بر امکان تسلیم در مقابل فشارهای خارجی، قرار گرفتن و راه رفتن بر لبهی فروپاشی داخلی را هم در پی دارد. ضمن این که در زمین بازی جهان قادر به بازدارندگی در تعامل با نقشهای کشورهای دیگر نیست. چون بازدارندگی فقط در صورتی ممکن است که نقش تحمیلی چالشگر ناراضی بتواند اقدام تنبیهی مؤثری برای نقشهای نامطلوب دیگران به انجام برساند و یا قدرت نرم مرتبط با جذب دیگر بازیگران مؤثر را داشته باشد یعنی حریف را متقاعد کند که خطر و هزینهی خط مشی او بیشتر از منافع احتمالی است.
به نظر میرسد درک شبکهمحور از جهان همان ضرورتی است که سیاستگزاران ما به دلیل رویکردهای شناختی و ادراکی پیشینی خود بهرهی ناچیزی از آن دارند. ضعف در نیروی انسانی به صورت آسیبی جدی در ساختار دیپلماسی ظاهر شده است. جایی که مدل و باور ذهنی افراد بجای اثربخشی سیاستها در خوشبینانهترین حالت بر فعالیتمحوری بنا شده است؛ افراد جهان را به صورت مجموعهای از موجودات و اشیاء فهمیدهاند. آنها قادر نیستند جهان را مجموعهای از نسبتها و ارتباطات چنانکه هست تصور کنند. این شیءمحوری حتی در زبان ما که افعال بسیار محدود و کمی در مورد نسبت و ارتباط دارد آشکار است. مثلاً ما فقط «بودن» داریم و معادلی برای هستن و باشندگی نداریم. عجیب نیست که درک عمیق چنین مفاهیمی از نسبتها برای ما تاکنون ممکن نشده است.
اما راهبردی که اکنون ادعا میشود دنبال میشود، مقاومت و نقشیابی مستقل است. یعنی ایران به نقاط مرکزی و کنترلکنندهی شبکه دست یابد و با تسلط بر آنها رأساً اقدام به شبکهسازی کند. همین راهبرد ایدئولوژیک، خلاء نیروی انسانی که قادر به تحلیل شبکه باشند را در دستگاه دیپلماسی آشکار میکند. واضح است که نزدیک شدن به نقاط کنترلکننده با اقدامات بازدارندهی مراکز پرقدرت مواجه است. شبکهسازی با کشورهایی مثل سوریه، فلسطین، یمن، عراق و آمریکای لاتین هم تحتالشعاع واقعیتهای ساختاری مثل تعارض ایدئولوژیک و سیاسی قرار دارد. گویا پایداری و عمق ارتباط بیشتر از مؤلفههای قدرت درونی به پایبندیهای طرف مقابل وابسته است و درست به همین دلیل ارتباطی غیرواقعبینانه و شکننده است.
علت این که سیاست خارجی ایران هنوز در نقشیابی متناسب توفیق چندانی نداشته است و در جریان تحولات نظم بینالملل قرار نگرفته است، شاید این است که اتصال مناسبی بین حوزههای مختلف قدرت مثل ساختار تولید ثروت یا ساختار فرهنگی و ایدئولوژیک در داخل برقرار نیست و فهمی از شبکه و قدرت هوشمند نیز در ذهنیت افراد شکل نگرفته است.