نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

دیدم که خبرها همه از بی‌خبری بود

 از دلایلی که اصلاح‌طلبان منتقدان خود را به انقلابی‌گری و آنارشیسم براندازانه و یا اندیشیدن در برج عاج محکوم می‌کنند، این است که معجونی ناساز از ترکیب الهیات سیاسی اسلامی و سکولار سرکشیده‌اند و مَست از سهم خود در قدرت حاکم، تاب دیدن واقعیت را ندارند. واقعیت تعارض، دوپارگی و شکافی که در ساختار قدرت بعد از به انتها رسیدن دوره‌ی کاریزماتیک اولیه پدید آمده و در نهایت آن را به حالت تعلیق و بی‌تصمیمی برده است.   

 در کنار تظاهر به ندیدن واقعیت، کارکرد آن‌ها تربیت نسلی از تکنوکرات‌های بی‌خاصیت و تقلیل دادن سیاست‌ورزی به کارشناسی‌کردن پشت میزها بوده است. کمی آن طرف‌تر بین اصول‌گرایان و تئولوگ‌های محافظه‌کار هم اوضاع بهتر نیست. در فقدان سیاست، رویاهایی مثل تمدن نوین اسلامی، محور مقاومت، عمق استراتژیک، جمهوری سوم و چپ نو اسلامی آن‌جا شکل گرفته‌اند.

 موضوعی که هیچ‌ نیرویی نسبت خود را با آن روشن نکرده‌، «نفع عمومی ایرانیان» است. بار آوردن شهروندانی آزاد و مسئول که چنان قوی شوند که بتوانند برای پاسداری از حقوق خود نهاد قانون تأسیس کرده و از آن حفاظت کنند.

کارکرد و تحقق تاریخی این نیروها را از هر نوع که باشند اصلاح‌طلب یا اصول‌گرا می‌توان روی یک طیف تصور کرد. در یک سوی طیف محافظه‌کاری و نصیحت‌نامه‌نویسی به سبک قدما است، تمسک به معنویت و برحذر داشتن مسئولان از ستم به رعیت؛ تا شاید عدالت پیشه کنند. در میانه‌ی طیف، عَلَم‌کردن انتخابات با این باور که صندوق رأی به تنهایی کار احزاب دوپایی را می‌کند که پایی در قدرت و پایی در جامعه دارند. با این کار فقط به این توهم که تا روز سعادت ایران فقط چند صندوق یا انتخابات یا جنبش دیگر باقی‌مانده است، دامن زده‌اند. در انتهای دیگر طیف با رادیکالیسم انقلابی آرمان را به جای واقعیت نشانده، دست در دست عده‌ای خارج‌نشین، چریک و مبارز انقلابیِ برانداز تحویل می‌دهند و در نهایت هم کارشان به حمایت از دیکتاتوری صالح می‌کشد.

به نظرم هر برش از این طیف را باید جداگانه آسیب‌شناسی کرد. ولی به اجمال، هیچ‌یک قادر به تشخیص تعارضی که آن‌ها را فرا گرفته نبوده و بلوغ یا جسارت خروج از آن را ندارند. آیا راهی برای دیدن این تضاد هست؟ با عبور از دوگانه‌ی جعلی اصلاح و انقلاب چه امکان دیگری هست؟

بله هست. امکانِ دیگر، فلسفه‌ی سیاسی است. اگر انضمامی بگویم در ایران می‌شود بازگشت به پرسش مشروطه.

 فلسفه رقیب الهیات سیاسی است و توانایی مستقیم چشم دوختن به قدرت و شناختن آن را دارد. فلسفه‌ی سیاسی به انسان امکان می‌دهد با تکیه بر عقل و عرف خود سامانی سیاسی برای سر و شکل دادن به کارها تأسیس کند. ما در ایران نخستین بار در موعد مشروطه فهمیدیم که می‌شود با قانونی برخاسته از عرف هم کار ملک و مردمان را سر و سامان داد. در این سامان عرفی، قدرت حاکم مفروض گرفته نمی‌شود؛ بلکه دائماً به پرسش کشیده می‌شود. قدرت حاکمیت را نه با نصیحه‌الملوک، بلکه با زور قانون به عقب می‌رانند و حق مردم را با قدرت قانون مطالبه می‌کنند. اما ایده‌ی قانون برای محافظت از خود نهاد می‌خواهد و نهاد را کسانی می‌توانند تأسیس کنند که آزادی‌خواه، وارسته و باشهامت باشند.

 در تاریخ ما دانایانی انگشت‌شمار بوده‌اند که فهمیدند الهیات سیاسی را نه می‌توان اصلاح کرد و نه بر علیه‌اش انقلاب کرد و آن را برانداخت. چرا که اصلاح‌گران ناگزیر مجذوب قدرت حاکم مطلق شده و آلت دست او خواهند شد، چنان که شده‌اند. انقلابیون هم برای آرمان‌شهری که از فرط آسمانی ‌بودن نمی‌تواند روی زمین بایستد، شمشیر چوبی بر هوا خواهند زد چنان که می‌زنند. به واقع این دو نه بدیل یکدیگر، بلکه مکمل هم‌اند.

 الهیات را فقط می‌توان از نو تأسیس و تجدید کرد؛ که جز با نقد رادیکال مبادی الهیاتی موجود ممکن نیست. تنها پس از آن است که می‌توان امیدوار به صورت‌بندی اندیشه و عاملیت و سوژگی در زمین سیاست بود. راه‌حل فقط در صورت حکومت نیست. البته سوژگی لازم است نسبتی با نفع عمومی داشته باشد و گر نه در تاریخ ایران چه بسا سوژگی‌هایی که توسط ایدئولوژی‌ها مصادره به مطلوب شده‌اند. پس مسأله نه فقط سوژگی، بلکه به‌کار بردن آن در معماری نهاد قانونی است که در پیوند با حافظه‌ی تاریخی و ناخودآگاه فرهنگی ما باشد.

 نوعی نزدیکی بین فراست علم و شهامت عمل لازم است که نهاد حاکمیت، جامعه و قانون در جای مناسب خود قرار بگیرند. چنین امیدی در افق نزدیکی نیست؛ چون نیروی لازم برای تحقق آن وجود ندارد. ولی پرسش از چگونگی‌اش را باید همواره در پیش چشم داشت و نیروی لازم برای آن را تحصیل کرد. اگر ما به این پرسش فکر نکنیم و فراموشش کنیم، باز هم دیگران با رویاهای خودشان به جای ما عمل خواهند کرد.

به نو کردن ماه بر بام شدیم، ماه بر نیامد!

پیش از این درباره‌ی غایب بودن امر سیاسی در ایران نوشته‌ام. از همین رو نیروهای خاکستری که می‌خواهند با تأسی به شعار «اصلاح طلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» خود را به عنوان نیروی سومی که نه این است و نه آن معرفی کنند، در واقع هم این هستند و هم آن.

این گروه‌ها تلاش می‌کنند با رتوریک‌های جدیدی از قبیل اقتدار نظامی، نیروی سوم یا اپوزیسیون، ذهن مردم را به سمت خود برگردانده و اقناع‌شان کنند که نیروی جدیدی می‌تواند وضعیت دیگری رقم زند و حاکمیت را وادار به شنیدن صدای مطالبات مردم کند. ولی تکلیف آن‌ها، با آدرس غلطی که از محل نزاع و کشمکش می‌دهند از هم اکنون روشن است.

ولی چرا از عدم امکان برآمدن نیروی سیاسی جدید در وضعیت فعلی حرف می‌زنم؟

چون به نظرم موضع اصلی کشمکش و منازعه در سیاست ایران اصول‌گرایی و اصلاح‌طلبی یا چپ و راست یا دین‌داری و سکولاریسم یا آزادی و عدالت یا حتی داخل و خارج نیست. بلکه بر سر شکاف ذاتی و بحران مشروعیت قدرت حاکم است. امر حاکم با ابتنای بر نوعی الهیات سیاسی الزامی برای نشستن پای مذاکره و قرارداد بستن با مردم ندارد. مردمی که پای قرارداد نیستند «شهروند دارای حق» نیستند. به این ترتیب، تنها محل نزاع سیاست به جای حقوق مردم، بر سر الهیات سیاسی گوناگون است. یعنی گروه‌های سیاسی فعلی در زمین بازی امر حاکم و در پی رفع و رجوع شکاف ذاتی آن هستند.

 اصول‌گرایان با پاک‌کردن صورت مسأله از اساس، منکر وجود شکاف و بحران مشروعیت در امر حاکم می‌شوند. اصلاح‌طلبان هم می‌خواهند خلاء پدیدار شده در آن شکاف را با حضور خودشان پُر کنند و مانع دیده‌شدن آن شوند. این گروه‌ها علاوه بر این که کثرت و تنوع جامعه را بازنمایی نمی‌کنند با هیاهو بر سر هیچ، جامعه را که می‌تواند مولد امر سیاسی باشد، از کشمکش در شکاف اصلی قدرت به جای دیگری  هدایت کرده و نیروی آن را بلا اثر می‌کنند.

در چنین بستری ظهور هر نیروی دیگری با هر ظاهر متفاوتی که داشته باشد از رادیکال‌ترین نیروهای تحول‌خواه تا محافظه‌کار‌ترین‌شان، فقط بدیل یکی از این دو رویکرد است و به استخدام یکی از دو تیم درخواهد آمد. بازیگرانی که به جز تفاوت‌های اندک در روحیات فردی تمایز چندانی از یک‌دیگر ندارند و همه در کار تثبیت امر حاکم هستند.

دو نیرو تاکنون مطابق قانونی نانوشته، نهادهای انتصابی و انتخابی را به شکل متناوب در اختیار گرفته‌اند. هر دو با تناسبی متوازن، سهم قابل توجهی در برخورداری از منابع و سرمایه‌های ملی و انباشت ثروت داشته‌اند و حین رقابت به خاطر یک مشت ریال حتی روی یک‌دیگر را خراشیده‌اند. ولی متوجه شده‌اند برای این‌که نفوذ و بهره‌مندی‌شان به خاطر گردش نیروهای انتخابی آسیب احتمالی نبیند؛ لازم است بخشی از منابع و سرمایه‌ها را به دست معتمدان خود بسپرند، لاجرم مرزهایشان محوتر و بی‌خاصیت‌تر شده است.

 دلیل این که اصلاح‌طلبان در مقابل هر انتقاد و اعتراضی از چه باید کرد و چه می‌توان کرد حرف می‌زنند همین است. آن‌ها می‌گویند آلترناتیوی وجود ندارد. می‌گویند اصلاح تنها روش است و حتی اگر اصلاح‌طلبان هم نباشند اصلاحات باید بماند. به حاکمیت توصیه می‌کنند اصلاحات را حتی بدون چهره‌های اصلاح‌طلب فعلی ادامه دهد. البته درست می‌گویند. منتها نه به این دلیل که موضع برحق‌تر و دلایل محکم‌تری نسب به رقیب‌شان دارند و یا اصلاحات در حقیقت، نیروی مؤثری برای رفع مشکلات است، بلکه به این خاطر که بنیاد اصلاحات بر وجود شکاف در ماهیت ذاتی و مشروعیت امر حاکم مستقر است و بدون آن هم اصلاحاتی وجود نخواهد داشت. پس صیانت از حاکمیت مطلق با مشی خود را تنها امکان سیاست در ایران جلوه می‌دهند.

 تحرکات فعلی وضعیت را عوض نخواهد کرد؛ چون تعادلی که در کارکرد اصلاح‌طلب و اصول‌گرا برای حاکمیت تاکنون کار کرده است، فقط هنگام مواجهه با نظم بین‌المللی بحرانی می‌شود. حال که در جریان مذاکرات نامرئی و نرمش اجباری، امکان استخراج یک سهام پرسود در سفره‌ی انقلاب هست، تمام جنجال‌ها بر سر این است که اصلاح‌طلبان نمی‌خواهند مفت و مسلم امتیازات حاصله از گفتگو و رفع مشکلات با آمریکا را به سادگی به هم‌پالکی‌های اصول‌گرایشان واگذار کنند. نام این تقلا و رقابت، نه مبارزه با فساد است، نه دفاع از حقوق مردم و نه دموکراسی و تحقق امر سیاسی. واقعیت این است که با انکار و پنهان‌کردن و حتی رفو کردن شکاف قدرت، امکانی برای سیاست ورزیدن در ایران وجود ندارد.

به این ترتیب روشن است که در حال حاضر همه‌ی گروه‌های سیاسی برای ایجاد تنوع و رفع بحران می‌توانند در عرصه‌ی عمومی حضور داشته باشند، به شرطی که یا منکر وجود شکاف  اصلی قدرت باشند یا بخواهند مانع دیده شدن آن شوند. در غیر این صورت جایی در میدان سیاست نخواهند داشت. این‌جاست که امر سیاسی برای مدتی نامعلوم به محاق می‌رود.

صدایی که به قدرت نمی‌رسد

داستان واقعی از جایی شروع نمی‌شود که یکی از نمایندگان فکری حاکمیت، از لزوم عقلی و شرعی متوقف‌کردن حجاب اجباری در تریبونی رسمی سخن می‌گوید. این داستان از اواخر دهه‌ی شصت توسط روشنفکران دینی و پس از آن حتی توسط جریان منتسب به ریاست‌جمهوری پیشین هم دنبال شده است. حرف تازه‌ای نیست. این جریان‌ها علیرغم این که خاستگاه‌های فکری متفاوتی دارند؛ اما در مورد مسأله‌کردن پوشش زنان و سپس گره‌زدن آن مسأله به جامعه، با یکدیگر هم‌سویی کاملی دارند.

موضوع این است که اکثریت موافقان و نیز مخالفان حجاب اجباری در شناختن ماهیت آن خطای مشابهی می‌کنند. این که با ابزار ایده و فرهنگ و بحث نظری به سراغ آن می‌روند، در حالی که در موضوع حجاب پای قدرت در میان است. در یادداشت پیشین از نگاه غلوآمیز مختاری به فرهنگ و ایده‌ها و نقش آن‌ها در زمین واقعیت گفتم. در واقع می‌توان آن را به تعداد زیادی از اهالی فکر نسبت داد. این آفتی است که باعث می‌شود، نهادسازی، قدرت عملیاتی‌کردن و شرایط تحقق در عمل بی‌اهمیت شمرده شود. غیرممکن است بشود باور همه را عوض کرد؛ ولی می‌شود با قدرت نهادها و قوانینی، باورهای مزاحم و آزاردهنده را کنترل کرد.

هر بار با طرح موضوع حجاب اجباری و لزوم بازنگری در آن بسیاری از کسانی که خود را فعال حقوق زن و فمینیست و نواندیش می‌دانند از این مواضع به وجد می‌آیند و با لحنی پرشور از آزادی و انتخاب زنان در پوشش خود حرف می‌زنند. در تغافل از این که جایی تحول فکری صورت نگرفته است، بلکه به‌هم‌خوردن تعادل قدرت و بروز بحران مشروعیت و ناکارآمدی است که باعث طرح دوباره‌ی موضوع شده است.

 در موضوع حجاب اجباری چیزی که محل بحث و نگرانی است، اجبار نیست بلکه خود حجاب است. چه، پشتوانه‌ی حجاب نیروی متافیزیکی خارج از اراده‌ی انسان است که می‌خواهد انسان را در شمایل خاصی به ایمان و اطاعت وادارد. این حجاب نوعی سخت‌افزار حکمرانی قدرت است. چطور می‌شود که از قدرت و زور پشت کلمه‌ی حجاب چشم پوشید و تنها از برداشتن کلمه‌ی اجباری استقبال کرد؟ نگاه اسلام به ذات خود ندارد عیبی، بلکه هر عیب هست از اجبار کردن ماست. نگاهی کاملاً مزورانه، معیوب و نارساست. این برخوردی حذفی با حقیقت بزرگی است که به جزئی‌شدن و تراشیده‌شدن، آن‌طور که مثلاً روشنفکران دینی می‌خواهند، تن نمی‌دهد.

خطای مهلک این‌جاست که معترضان، کاری به ماهیت قدرت سیاسی حاکم و پشتوانه‌های مشروع‌کننده‌ی آن ندارند. گویا پوشش زنان تصمیمی است که در یک اجتماع متشکل از متفکران و عالمان و قانون‌گذاران گرفته شده است و حال فقط باید رفع اشکال و امروزی شود. کافی است به خاطر مصلحت‌های حقوق بشری و رو در بایستی‌هایی که با عالم مدرن داریم اجباری نباشد.

کسی نمی‌پرسد چرا پوشش زن، اصلاً مسأله و محل بحث شده است؟ در حالی که بحثی فرهنگی یا رفتاری بشری و اخلاقی و عرفی هم نیست. اصل مسأله، گره خوردن حجاب با ماهیت الهیاتی قدرت است. چیزی که قدرت سیاسی مستقر فعلی مشروعیتش را از آن می‌گیرد. پس لازم است با دیدی فراخ‌تر نگاهی به آن بیندازیم. جنس این قدرت، مطلقه است، Omnipotence است، وحیانی و الهیاتی است. چون‌وچرا ندارد و آشنایی، رودررو شدن و مستقیم چشم دوختن به آن جسارتی مهیب ولی انسانی می‌خواهد.

 کسانی که روی اجباری بودن حجاب تأکید کرده و به هر دلیلی به آن معترض‌اند، مانع این مواجهه‌ی مستقیم و در نتیجه شناخت انسان از ماهیت قدرت می‌شوند. فکر می‌کنند اگر حکومت حتی از سر ضعف و ناتوانی و به خاطر محدودیت‌های عملی زورش نرسید و اجبار در حجاب را لغو کرد ما قدمی به دموکراتیزه‌کردن جامعه برداشته‌ایم و در حال آن گذار کذایی معروف هستیم.

در حالی که تحقق دموکراسی هر چند به شکل غیرآرمانی آن وابسته به شهروندان آزاد و مسئول است. چنین شهروندی فقط در ساختار توسعه‌یافته و مدرن دولتی با  قدرت مشروط و نه مطلقه ممکن است وجود داشته باشد. یعنی دولت با اقتدار، حق انتخاب افراد در هر موردی را به رسمیت بشناسد و با قوانین و نهادهای متناسب از آن حق حفاظت کند.

 این است که این‌جا زن هر پوششی هم داشته باشد، باحجاب یا بی‌حجاب، به صرف زن بودن و هم‌جنس بودن، با زن در جامعه‌ی دموکراتیک هم‌سرنوشت نمی‌شود و به سوژگی دست پیدا نمی‌کند. بحث تئوریک نصیری و امثال او پشتوانه‌های قانونی و حقوقی نمی‌یابد و کمکی به تعدیل وضعیت نخواهد کرد. چه بسا چنین بحثی قصد نقد آبشخورهای فکری و مبانی موضوع را ندارد و صرفاً می‌خواهد به اضطرار نتایج نامطلوب بدست‌آمده در میدان عمل، مدتی آن را تعلیق کند. وگرنه هر زمان مقتضیات عملی اجازه دهد، در رادیکال‌ترین شکل ممکن آن را اجرا خواهد کرد. 

که نیست روزیِ او جز سکندری‌خوردن

سِکَندَری‌خوردن نوعی زمین‌خوردن است. نوعی هوا شدن و با سر به زمین آمدن، هنگامی که پا به هر دلیلی با استحکام روی زمین سفت قرار نمی‌گیرد. وقتی که زمین ناهموار و لغزان است یا کسی که راه می‌رود از تاب و توان افتاده است یا خطری تهدیدش می‌کند، ممکن است سکندری بخورد و چه بسا که با سر به زمین کوبیده شود.

همین سکندری‌خوردن اگر روی حرف‌زدن و کلام باشد؛ به آن لغزش زبانی گفته می‌شود. یعنی کلمه یا اصطلاحی اشتباه، نابه‌جا و بی‌تناسب با موقعیت و در واقع طعنه‌آمیز به‌کار برده شود. بیشتر از یک قرن پیش، فروید در نظریه‌ی مفصلی که علیرغم نقدها، تاکنون اعتبارش را حفظ کرده، نشان داد که این لغزش‌های کلامی نه تنها هرگز تصادفی نیستند، بلکه معنادارند.

لغزش‌های کلامی چیزهایی را فاش می‌کنند که ما اغلب تلاش می‌کنیم، پنهان کنیم. ممکن است مربوط به آرزوهایی باشند که برآورده نشده‌اند یا خشم و حسادتی که نمی‌خواهیم یا قادر نیستیم آشکار کنیم؛ چون ممکن است به روابط ما با دیگران و یا جایگاه و موقعیت فعلی‌مان آسیب بزنند. پس برای این‌که چیزی را که سرکوب کرده و به پستوی ناخودآگاه خود رانده‌ایم، به زبان نیاوریم و پنهان کنیم، حرف اشتباه دیگری می‌زنیم.

  این نوع حرف‌زدن بخشی از کنش ناشیانه، آشفته و معیوبی است که پاراپراکسیس parapraxis  نامیده می‌شود. پاراپراکسیس‌ها ممکن است در ابتدا شرورانه و به قصد خرابکاری، آزار رساندن و عصبانی‌کردن دیگران ارزیابی شوند؛ اما در واقع نشان‌گر ناتوانی و علیل‌بودن کنش‌گری انسان در موقعیت‌های دشوارند و با شوخی و بذله‌گویی نیز متفاوت هستند.

پاراپراکسیس به دلیل قابل انکار بودن و امکان لاپوشانی سهوی واقعیت، ناخواسته بیشتر به کار کسانی می‌آید که نگران حفظ موقعیت مسلط و تداوم برتری خویش‌اند. از جمله سیاست‌مداران و مراجع قدرت.

کافی است نگاهی دقیق به واکنش‌ها و رفتارهای دور و نزدیک سیاست‌مداران در زمین بازی رقابت بر سر قدرت سیاسی بیندازید. برای مثال در روزهای اوج تورم و از هم‌گسیختگی اقتصادی و دشواری معیشت که مردم در زندگی روزمره‌شان لمس می‌کنند و سازمان برنامه و بودجه از ممکن نبودن فروش حتی یک قطره نفت و وصول پول خارجی می‌گوید؛ ناگهان از جایگاه ریاست‌جمهوری آن‌هم با لبی خندان می‌شنویم که رشد اقتصادی ایران در جهان کم‌نظیرست! یا در مواجهه با نارسایی‌ها و مشکلات سیستم بهداشت گفته می‌شود: کادر درمان ایران هرگز ناتوان نمی‌شود! یا در مقابل سنگین‌ترین فشار دیپلماسی و تحریم‌ها گفته می‌شود: هیچ کشوری فکر نمی‌کرد که مردم و دولت بتوانند تحریم‌ها را تحمل کنند و خم به ابرو نیاورند!

بیان جملاتی از این دست با همراهی شلیک خنده و تا این حد بی‌تناسب با واقعیت‌های جاری نمونه‌هایی از همین سکندری‌خوردن و بیراهگی در کلام سیاست‌مدار است. دور نیست که تداوم آن هزینه‌های سنگینی برای کشور به همراه داشته باشد.

ممکن است گمان بر این باشد این نوع وارونه سخن‌گفتن و بیراهگی‌ها در کلام، ناشی از تفرعن و بی‌توجهی سیاست‌مداران به وضعیت معیشت و سلامت مردم است. یا حتی شاید پایمال‌کردن و نادیده‌گرفتن عمدی مردم و عصبانی‌کردن‌شان فرض شود. شاید هم از نگاه دیگری، ساده‌لوحی سیاست‌مدار، شعار توخالی دادن و حفظ بی‌معنی ظاهر و پرنسیپ و محافظه‌کاری سیاسی به نظر برسد. هم‌چنین ممکن است تصور شود، او به عمد جملاتی می‌سازد که به قولی دیپلماتیک حرف بزند و پاسخی واقعی به عملکرد خود و اطرافیانش ندهد و افکار عمومی را به جای دیگری نزد مخالفانش هدایت کند. حتی عده‌ای ممکن است در نهایت خوش‌بینی به‌کار بردن این نوع کلام را جهت دلگرم و امیدوار کردن و بالا بردن تاب‌آوری مردم لازم بدانند.

در عین حال که همه‌ی مفروضات ذکرشده می‌توانند بهره‌ای اندک از حقیقت داشته باشند؛ ولی به نظر می‌رسد شقّ بسیار مهم دیگری هم مفروض باشد که نباید از آن غفلت ورزید. این که سیاست‌مدار بی‌آن که بخواهد و بداند روی کلامش سکندری می‌خورد و دچار لغزش زبانی می‌شود، سپس تظاهر به بی‌دقتی در سخن گفتن و شوخ‌طبعی می‌کند. به نظرم این آخری، نشان‌دهنده‌ی خطرناک‌ترین وضعیت ممکن است. لغزش‌های مکرر زبانی نشان می‌دهند که در شرایط پر‌فشار و تهدید‌کننده‌ی فعلی، سیاست‌مدار تا چه اندازه به‌واقع پریشان و خطاپذیر شده است و سامان سیاسی تا چه اندازه لغزان و شکننده.

در این منظر، اعتبار سخن فروید هم‌چنان صلابت‌ دارد و پا برجاست که می‌گوید زبان و اندیشه دو روی یک سکه‌اند. پاراپراکسیس‌های سیاست‌مدار کوه یخ پنهان زیر آب افکار او را آشکار کرده و فقط ناتوانی، آشفتگی و استیصال سیستم عصبی و امیال پنهان‌شده‌ و بر آورده‌نشده‌ی وی را برملا می‌کنند. در چنین وضعیت پرمخاطره‌ای، ما می‌توانیم در شنیدن سخنان وی، نه به آن چه گفته شد؛ بلکه به آن چیزی که باید گفته می‌شد و گفته نشد توجه‌کنیم. 

 

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند ، آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

رخداد چیست؟ رخداد آن چیزی است که امکانی را که نامرئی بود آشکار می‌کند... در اصل نشان می‌دهد امکانی وجود دارد که تاکنون نادیده‌ گرفته شده بود. در یکی دو سال اخیر مردم توانسته‌اند، چنین امکان‌هایی را خلق کنند. در حالی که ساختار قدرت برای سرکوب و غلبه برآن‌ها ناچار شد، هزینه‌ی سنگینی پرداخت کند.

 به تحلیل رفتن آشکار سرمایه‌ی اجتماعی و مجموعه‌ی رخدادهای 96 و 98 باعث شده است که اصلاح‌طلبان به تکاپو افتاده و به لحاظ نظری دچار بحران عمیقی شوند. بنابراین این روزها مجموعه‌ای از قوای رسانه‌ای و تئوریک خود را به کار گرفته‌اند که رخدادهای نو را از آن خود کنند. در حالی که هسته‌ی مرکزی اصلاحات کمابیش طی دهه‌ها سیاست‌ورزی علیل، نشان داده‌ است که فقط به کار نام‌گذاری و مصادره‌ی رخدادها می‌آید.

 جماعتی که بقول آلن بدیو پسارخدادی‌اند، پس از چند دهه همکاری نزدیک با سامان سیاسی حاکم و نشاندن ژن‌های خوب بر سرسفره‌ی انقلاب، آشفته و نگران از این که مبادا سهم و سفره برچیده شود و حساب و کتابی در کار باشد و ورقی برگردد، تلاش می‌کنند باز هم آرایش جدیدی از گفتمان فعلی ترتیب دهند.

حتی به نظر می‌رسد با تمام امکانات در حال عبور از استراتژی توصیه‌شده‌ی «آرامش فعال» به «فعالیت تمام قد» هستند. چرا که آرامش فعال ضرورتی نمی‌دید اصلاح‌طلبان وارد حوزه‌ی خطرناک اقتصاد و معیشت مردم شوند. با همین رویکرد در در رخدادهای اعتراضی پیشین به هشدار دادن و هیس هیس کردن بسنده کرد. اما  امروز در راستای فعالیت تمام قد، مشغول گشودن گره‌هایی هستند که خود زده‌اند. برای مثال سعید حجاریان تازه به یاد آورده است که مدت‌هاست زبان قدرت جای قدرت زبان را گرفته است. او در یادداشت«برج بابل» به نخبگان مورد نظرش به ‌عنوان یک برنامه‌ی عملیاتی توصیه می‌کند، در مقطع کنونی باید تاریخ به نفع سیاست کنار گذاشته شود و با این راهبرد گروه‌های سیاسی بر سر برنامه‌های توسعه‌ای و میهن‌دوستانه توافق کنند و آن‌ها را سنگ‌بنای گفت‌‌وگو قرار دهند. تاریخ، خصوصاً گذشته‌ی اصلاح‌طلبان را باید به تمامی کنار گذاشت و برای آینده لابد تدبیر کرد. او با مردم پریشان و فراموش‌شده اساساً کاری ندارد و با آن‌ها گفت‌وگو نمی‌کند؛ فقط از باب توصیه به اهالی قدرت، احوالات «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» خود را به مردم تسری داده و ادعا می‌کند مردم فرسوده شده‌اند و اساساً میل به خروج از منزل از بین رفته است چه رسد به خروج بر حاکمیت!

علیرضا علوی‌تبار به‌صورت سریالی از ضرورت نوسازی و بازسازی تشکیلاتی می‌گوید و معتقد است در صورتی که تولید گفتار سیاسی مناسب و طراحی راهبردها و خط‌مشی‌های جدید، انجام بگیرد جای امید هست. یعنی اصلاحات می‌تواند با نفس مصنوعی هم که شده به صحنه برگردد.

محمدرضا تاجیک از ضرورت پرداختن اصلاحات به «چه می‌توان کرد؟» و دست شستن از «چه باید کرد؟» می‌نویسد.

محمدرضا جلایی‌پور در یک مانیفست 29 صفحه‌ای در پی سیاست‌زدایی از برابری‌طلبی است. گویا برابری‌طلبی نه خواست مردم، بلکه نیاز فوری برای اصلاحات است. در نوشته‌ای با نام «به‌سوی اصلاح‌طلبی دادخواه و سوسیال دموکرات» به دوستان سر سفره‌ی خود یادآوری می‌کند که پرچم عدالت‌خواهی گم و گور شده است. حال مسأله این است که تا خیلی دیر نشده اصلاح‌طلبان باید آن را پیدا کرده و به دست بگیرند.

اما این استراتژی‌ها و راهنما به راست و چپ زدن‌ها، فقط شعبده‌هایی برای چنگ انداختن به ایدئولوژی هستند که بقای اصلاح‌طلبان در ساختار را تضمین کنند. قدرتی که سرکار است از ما نمی‌خواهد که بپذیریم همه‌ی کارها را به بهترین شکل انجام می‌دهد. حتی اپوزیسیونی هم هست که می‌گوید به بدترین شکل انجام می‌دهد؛ اما  اصلاح‌طلبان می‌خواهند قبول کنیم که این تنها شکل ممکن است.

در حالی که حق و مسأله‌ا‌ی بنیادی‌تر از این که مردم سرنوشت و مسئولیت خودشان را برعهده بگیرند، وجود ندارد؛ این حق در هیاهوی نخبگان اصلاحات تماماً به حاشیه رفته است. پس باید گفت حقوق تنها وقتی ما مردم برایشان با توسل به امر سیاسی جنگیده باشیم و آن‌ها را برده باشیم حقوق ما هستند یعنی وقتی تبدیل به حقوق ما شوند. تحقق امر سیاسی در مواجهه‌ی مردم و صاحبان قدرت است.

 اصلاح‌طلبان گاهی تلاش کرده‌اند وانمود کنند صحنه‌ی این تضاد بین اشخاص درون حاکمیت است. گاهی نیز هم‌صدا با حاکمیت، تضاد اصلی را بین ایران و تمام جهان تصویر کرده‌اند یا بین داخل و اپوزیسیون پراکنده و علیلی که سردرگم و ناکارآمد است. در شرایط این چنینی است که وضعیت مبهم و شکننده‌ی فعلی پدیدار می ‌شود. احتمال جنگ و صلح به یک اندازه وجود دارد، نیروی نظامی وجود دارد، امنیت برترین ارزش‌ها تلقی می‌شود، ولی سیاست وجود ندارد. امر سیاسی یا به زبان دیگر «خواست مردم» غایب است.