نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

به محاق رفتن گذار

 

انتخابات در جامعه‌ی ما بحث‌انگیز است. از یک سو نسلی که تغییر از بالا و دگرگونی‌های ساختاری را از سر گذرانده و با هزینه‌ها و تبعات آن آشناست، تمایلی به تکرار آن ندارد. از سوی دیگر تلاش‌ها برای گشودن راه‌های رفرمیستی و اصلاح هم در عمل به سرخوردگی منجر شده است. در این وضعیت، روان جمعیِ جامعه گاهی گریزی به خودکاوی می‌زند. به تصویر خود می‌نگرد. زمانی ساده‌گرایانه مشغول پرخاش و حمله به خود می‌شود و تمام ناکامی‌ها را به توده‌ی مردم نسبت می‌دهد که چنین و چنان می‌کنند. گاهی هم با شیفتگی به تصویر تبلیغاتی خود، همه چیز را فراموش می‌کند و باز هم دانه‌ای از دامی برچیده و گرفتار می‌شود.

در هر صورت نوعی خطای ادراکی باعث می‌شود که از سرگردانی بین تصاویر فراتر نرود و به حداقل شناخت حقیقت و پراتیک متناسب با آن دست نیابد.

یکی از ابزارهایی که مکرراً برای تحلیل این وضعیت به کار می‌رود، نظریه‌ی گذار است که می‌گوید ما در حال گذار از «سنت به مدرنیته»، «قدیم به جدید»، «اقتدارگرا به دموکراتیک»، «جامعه‌ی بسته به جامعه‌ی باز»، «ناآگاهی به آگاهی» و ... هستیم. با این حساب نابسامانی و آشفتگی‌ها طبیعی و مربوط به دوران گذار است. با این تحلیل هنوز هم بخش‌هایی از جامعه را می‌توان تهییج و امیدوار کرد که فعلاً معترض ناکارآمدی‌ها نشوند و دست به خروج فعالانه از صحنه‌ی مشارکت سیاسیِ تأییدی نزنند.

سال‌هاست که نظریه‌‌ی گذار توسط بخش بزرگی از جامعه‌ی دانشگاهی ایران ترجمه، تئوریزه و تحت عنوان برنامه‌هایی مثل «گذار به دموکراسی» در ایران ترویج می‌شود. گویا هر روسری که از سری بلغزد، یا هر اسباب تکنولوژی جدیدی که دست مردم بیاید یا  اصلاً هر تحولی در مناسبات و هر شکافی در ساختارهای متمرکز قدرت اتفاق بیفتد، نشانه‌ی گذار به دموکراسی تلقی می‌شود. حال اگر با اشاره به واقعیت‌ها پرسیده شود که گذار مورد نظر شما چه مختصاتی دارد؟ چرا نشانه‌ای از موقت بودن ندارد؟ یا به اجرای ناقص و شکست‌خورده بودن فعلی پروژه‌ی گذار اشاره خواهد شد و یا با درهم تنیدن ناموجه مفاهیم پسوندهای بدبینانه‌ای به دموکراسی خواهند افزود که خوش‌بینی اولیه‌شان تعدیل شود.

اما قناعت کردن به فرضیه‌ی گذار، گمراه‌کننده و باعث کج فهمی است. هر ساختار سیاسی که ترکیبی از جنبه‌های اقتدارگرایانه و دموکراتیک باشد، لزوماً در راهی نیست و مقصدی دموکراتیک ندارد. ممکن است در همین وضعیت باثبات بماند یا حتی اقتدارگراتر شود. در عمل هیچ جامعه‌ای صلب نیست؛ ولی ممکن است در جنبه‌های مهمی الگوها و وضعیت پایداری داشته باشد. حتی در همان مرحله‌ی به اصطلاح گذار، اقامت دائمی داشته باشد.

 محدود شدن به ادبیات گذار باعث می‌شود، پویایی‌های درونی سیستم در جهت ثبات ساختار به راحتی از چشم بسیاری از منتقدان و مخالفان دور بماند و آن‌ها را فریب دهد. کژ نگریستنی که بخشی از اپوزیسیون ایرانی به آن مبتلاست.

پس دستیابی به برخی جنبه‌های دموکراتیک مثل برگزاری انتخابات  به هیچ عنوان ایستگاهی در جاده‌ی دموکراسی محسوب نمی‌شود. انتخابات در طولانی مدت با شبکه‌های حامی-پیرو ساخته‌شده هم‌زیستی می‌کند. رأی دادن تبدیل به اقدامی کم‌اهمیت در تعمیق جنبه‌های دموکراتیک می‌شود که در زمینی شیب‌دار به نفع حاکمیت بازی می‌شود. این روندی نیست که چشم‌اندازی برای کم‌رنگ‌شدن آن متصور باشد.

برای ما که مخاطب عام و مردم عادی محسوب می‌شویم، آموزنده‌تر و بهتر است به جای این‌که غرق ترویج یا سوگیری متعصبانه در انتخابات شویم، بپرسیم از کجا معلوم که هر تحول و گزینه‌ی جدیدی نشانه‌ی گذار به دموکراسی باشد؟ اصلاً چرا باید فرایند گذار به دموکراسی در همه کشورها مراحلی مشابه و متوالی داشته و با انتخابات شدنی باشد و بس؟

اصلاً در کنار کنش‌گری‌ها چرا کسی به ساختارها اهمیت نمی‌دهد؟ آن هم ساختارهایی که فاقد نظام چک و بالانس موثر هستند؟ ساختارها بی‌اثر نیستند، دو عامل رفاه اقتصادی و پیشینه‌ی فکری و ذهنی کثرت‌گرا هم بسیار مهم‌اند، چرا به حاشیه رفته است؟

 ساختاری که زندگی سیاسی را توخالی و بی‌ثمر کرده است و اصرار به ماندن در قدرت دارد؛ حتی تنوع جناح‌ها و چهره‌ها و کثرت‌گرایی را هم به نوعی پلورالیسم بی‌مسئولیت در حوالیِ انتخابات تبدیل می‌کند که مسئولیتی برای کارآمدی ندارد. رقابت فقط بین اشکالی از شبکه‌ی حامی-پیرو است که سرانش برای بقای همدیگر پنهانی تبانی می‌کنند. مدافعان گذار به دموکراسی ممکن است آن را شبه‌دموکراسی یا نیمه‌دموکراسی یا دموکراسیِ نمایشی بنامند؛ اما هر چه هست این نوع نظام‌ها لزوماً مقطعی و گذرا نیستند. آن‌ها در ناحیه‌ی خاکستری پایدارند و برای شناختن آن‌ها شاید گونه‌شناسی مستقلی لازم است که بر شکل و ماهیت منحصر به فرد هر نظام بپردازد.

 اساسا تصور از گذار که به طور عمده از بالا به پایین یا برعکس و توسط نخبگان یا مردم هدایت می‌شود، همیشه راهگشا نیست.

 

واقعیت با چندتایی دروغ

 «شید» به معنای سالوسی، تزویر و دورویی در نظر بسیاری از مردم مفهومی سنتی و در ارتباط با عقاید شخصی است. موضوعی که در دوران شفافیت، فراوانی و دسترسی‌های سریع به اطلاعات کارکردی ندارد و به سرعت برملا می‌شود. وقتی گوگل همه جا آدم‌ها را همراهی می‌کند، چطور می‌توان حقیقتی را برای مدتی طولانی پنهان کرد؟ کار دشواری است؛ اما هنوز هم ممکن!

 تزویر می‌تواند پوشاندن عمدی حقیقت باشد یا گزیدن و چیدن بخش‌هایی از آن برای نمایش با منظوری خاص، با افزودن چندتایی دروغ و هم‌چنین استفاده از انواع ترفندهای مستندنمایی. به این معنا تزویر دیگر فقط مخفی کردن چیزهایی نیست که دوست نداریم دیگران بدانند، بلکه تلاش برای واقعی‌نمودن تصویری است که می‌دانیم ربطی به واقعیت ندارد.

 خطرات و آسیب‌های تزویر بسته به گوناگونی و وسعت تصویری که نشان داده می‌شود، می‌تواند ویران‌گر و تباه‌کننده‌ی زندگی چندین نسل باشد. هر نسلی که جلوه‌های متفاوت شیدکردن را نشناسد، محکوم به سرگردانی در هزارتوهای آن است. به این ترتیب مسئولیت شخصی ما برای پرهیز از آن، پیچیده‌تر و دشوارتر می‌شود.

در خوانشی از سیاست که امر سیاسی تحقق اراده‌ای پیشینی و برای رسیدن به هدفی معین باشد از راهی که منزلگاه‌های خوب و بدش معلوم است، انتخاب کردن نه تنها مفهومی ندارد؛ بلکه ارزشی هم از حیث کنش‌گری سیاسی ندارد. اما مردم بیشترین خیر و منفعت عمومی را می‌خواهند؛ پس قدرت برای دستیابی به تصویری از خود که بیشترین مطابقت با خیر عمومی را داشته باشد، ناچارست تا حد ممکن در واقعیت دست ببرد و تصویری از خود بسازد که برای حفظ برتری‌اش لازم دارد.

اولین شلیک سیاست‌مدار برای اغوای مردم، هیاهوهای بسیار بر سر صحت و دقت تصویر فعلی است، مثلاً بر سر جزئیاتی که نباید لو می‌رفت، تا وانمود شود دارای شواهد کافی است و از عمیق‌ترین و درست‌ترین منابع بهره می‌گیرد. حتی برای مستندنمایی بیشتر از خاطرات، نامه‌ها و گفتگوهای محرمانه و زندگی‌های خصوصی مطالبی نقل می‌شود که کسی به آن‌ها دسترسی ندارد.

با این فرض که درگیری افکار عمومی و نخبگان با بحث‌های روز سیاسی و انواع گمانه‌زنی‌ها در مورد تصویر ضرورت دارد هر گونه تعمد در انگیزش عواطف مردم، مکرراً انکار می‌شود؛ ولی در واقع تصاویر فقط با امیال و عواطف مردم سخن می‌گویند. این برانگیختگی ممکن است حتی به تغییرات و تآثیرگذاری‌های اجتماعی مختلف بینجامد، ولی ربطی به امر سیاسی و تصمیم‌سازی بهینه ندارد.

 سیاست‌مداران کم‌وبیش از پدیده‌ی نوظهور نقص مدیریت‌شده یا Curated Imperfection استفاده می‌کنند. به این معنا که با لحنی مخالف‌ در تصویر خودساخته‌شان‌ چند نقص جزئی و کم‌اهمیت را می‌گنجانند که ببینید هیچ کس کامل نیست، این مطمئناً شامل ما هم می‌شود. ما به همین اندازه صادق و خوب‌ هستیم. ولی این هم فقط یک ترفند مستندنمایانه‌ است که با ظرافت واقعیت را دستکاری می‌کند. عیب و نقصی که انتخاب شده و به آن اعتراف می‌شود، فقط سطح موضوع را خراش می‌دهد و در عمل راه شناختن و تجزیه و تحلیل ابعاد دیگر را سد می‌کند. درست مثل یک اینفلوئنسر شبکه‌های اجتماعی که  ممکن است روزی با چهره‌ای به‌هم ریخته مقابل گلّه‌اش ظاهر شود تا تمام سرخوشی‌ها و کامیابی‌های روزهای دیگرش را باور کنند و حتی با اشتیاق بیشتری دنبالش کنند. نمایش این نوع نقص‌ها نه تنها صادقانه و برای دیگران انگیزشی نیست؛ بلکه به‌شدت آسیب‌زننده است؛ چون نه تنها نقص واقعی را ارزیابی نمی‌کند؛ بلکه نمایشی از آن را برای قالب‌کردن متاع دیگری دوباره به کار می‌برد.

ما درباره‌ی این که نقاط تاریک تصویر کجاست، ذهنی خودآگاه لازم داریم. خودآگاهی باعث می‌شود به جای آن که دست و پا بزنیم و در مقابل سیل تصاویر گیج‌کننده مأیوس شویم، بپذیریم که این فقط یک تصویر است.

 اندیشیدن تک‌بعدی که پیش‌فرض ذهنی انسان است و فقط با روابط علت و معلولی ساده استدلال می‌کند، ابزار باکفایت و خوبی برای مشارکت سیاسی نیست. از الزامات زندگی در عصر حاضر این است که پیچیدگی و عدم قطعیت را به عنوان تنها چیزی که در سنجیدن ابعاد مختلف یک موضوع قطعیت دارد بپذیریم و با آن هم‌صدا شویم. بدانیم که هیچ تصویری نه قطعی است و نه به تنهایی دارای معنای مستقل. تصاویر به هم پیوسته‌اند و در شبکه‌ای بزرگتر قابل تفسیرند.

حتی به جای آن که به سبک کلاسیک تلاش کنیم که نتایج وضعیت سیاسی فعلی را محاسبه، پیش‌بینی یا کنترل کنیم، در حال حاضر نیاز داریم سیستم ذهنی‌مان را مجهز کنیم تا به اندازه‌ی کافی در میان طیف گسترده‌ای از تصاویر انعطاف‌پذیر و مقاوم باشد. مراقب عناصر خودآگاهی و دوری از تزویر، در تمام رفتارها و مسئولیت‌های اجتماعی و سیاسی باشد تا امر سیاسی به خیر و منفعت عمومی متمایل شود.

شید کردی تا به منبر بَر جهی       تا  ز لاف این خلق را حسرت دهی      از"مثنوی مولوی"

 

شرط عقل است جَستن از درها

جهت‌گیری‌های سیاست خارجی ایران تاکنون نشان می‌دهد، ماتریسی از عدم قطعیت تمام سطوح آن را در برگرفته است؛ چه در سطح تدوین اصول و دکترین سیاست خارجی که هنوز هم پس از چهار دهه، توافقی برخوردار از کل منابع و سرمایه‌های اجتماعی بر سر آن صورت نگرفته است و چه در سطح تکنیک‌ها و فنون دیپلماسی و سیاست‌های اجرایی که همچنان سردرگم و فاقد انسجام و یک‌پارچگی است.

اگر چه شرایط نظام جهانی و بازیگرانش همواره در تغییر و تحول است و انتخاب رهیافت‌های متناسب در سیاست ضرورت دارد؛ اما در میان این همه آشفتگی ظاهری، هسته‌ی سخت و مقاومی به نام منافع ملی هر کشور قادر است نظم و روابط بین‌الملل را به خدمت خود بگیرد. از این رو تمام کشورهایی که سامانِ سیاسی مطلوبی دارند در طی نسل‌ها و با تغییر دولت‌ها، هم‌چنان به اصول و مبانی مورد توافق در کشور خود وفادارند و بر روی همان‌ها هزینه و سرمایه‌گذاری می‌کنند. فضیلتی که تداوم، پایداری، انباشت اقتصادی و توازن در قدرت را برای‌شان در پی‌دارد.

به نظر می‌رسد عدم قطعیت در سیاست خارجی ایران، به دلیل فقدان اصول و مبانی تعیین‌کننده‌ی سیاست نیست. چه بسا از آن‌جایی که ساختار حاکمیت ایرانی در دوره‌های مختلف تاریخی به ایفای نقشی هنجارساز و صاحب کرامات در مدیریت جهان علاقه‌مند بوده، اغلب فهرستی پروپیمان از مبانی و اصول و نظریه‌پردازی‌‌ها در دست داشته است. عمده‌ترین آن‌ها اصل مبارزه با نظم مستقر جهانی و تأکید بر استقلال و جدایی روابط سیاسی از روابط اقتصادی است. پس مشکل چیست؟ چرا دیپلماسی ایران با وجود دکترین خاص خود فاقد انسجام و ثبات و اثربخشی است؟ چرا برهه‌ی حساس برای ما تمام نمی‌شود و همیشه همه چیز در هاله‌ای از عدم قطعیت فرو رفته است و در زمین واقعیت و مقابل بازیگران بین‌المللی تا این اندازه آشفته‌ایم؟

پاسخ در متن همین اصول نهفته است. علاوه بر این که چنین اصولی همه بسته‌های معرفتی و هویتی ایران را فعال نکرده، همین استوانه‌ها در دکترین سیاست خارجی نشان می‌دهد که تدوینش تا چه اندازه آرمان‌گرایانه و کم‌بهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده است. ویژگی‌هایی که دیپلماسی ایران را در تزاحم دائمی با منافع کشور قرار می‌دهد و به جای رقابت در منافع ملموس مثل دسترسی به منابع طبیعی، انسانی و اقتصادی به رقابت ایدئولوژیکی دامن می‌زند که بازیگر حقیقی ندارد.

 رابطه‌ی ایران و آمریکا از مظاهر عدم قطعیت در سیاست خارجی است که به نظر می‌رسد، ریشه‌ در شکاف کاریزماتیک میان دوره‌ی قبل از سال 68 و بعد از آن دارد. این شکاف، سمپتوم سیاست خارجی است که تپق‌های آن گاه و بی‌گاه بیرون می‌زند و هزینه‌های سنگینی هم تحمیل می‌کند. گویی مخالفان سازش‌ناپذیر و شیفتگان تسلیم هر دو به معنایی روانکاوانه هیستریک‌اند. چون درست مثل سوژه‌ی هیستریک اصلاً نمی‌دانند که از جان مردم خود و جهان چه می‌خواهند؟

یا خود ساختار جهانی غیر قابل قبول است یا قدرتی که در حال حاضر در رأس ساختار قرار دارد؛ اما وقتی دلایل مخالفت با ساختار نظم جهانی را مطرح می‌کنند، به سادگی روشن می‌شود که در واقع دوست دارند خودشان در رأس قدرت جهانی و نقش منجی جهانیان قرار داشتند. چرا؟ به این دلیل هستی‌شناسانه‌ی ساده که هیچ ساختار انسانی و جهانی بدون مناسبات قدرت دوام نمی‌یابد. همان‌طور که در سیاست داخلی، وجود حاکمیت را باید پذیرفت و در عین حال قدرت آن را همواره تنظیم کرد، در سطح بین‌المللی هم باید بازی مشابهی را پذیرفت تا در زمین سیاست واقع‌گرایی به نتایج ملموس رسید.

از سوی دیگر استقلال تنها در صورتی می‌تواند برای یک کشور و جهان مفید و مایه‌ی رستگاری باشد که مبتنی بر تصوری از انگاره‌های جهان‌شمول سیاست باشد. این‌که کدام نقش من در جهان به نفع من و همه است، نه این‌که لابد نفع من در این است که خودم نقشم را انتخاب کنم. اگر این انگاره از استقلال‌خواهی بخواهد در جهان محقق شود، حاصلش چیزی جز وضعیت طبیعی هابزی و جنگ همه با همه نیست. در ضمن اگر ملت و دولتی به درجه‌ای از دانایی و بلوغ نرسیده باشد، با مستقل بودنش چه گلی می‌تواند به سر خودش و بقیه بزند؟

مسأله‌ی اساسی سیاست کلان، این نیست که مستقل از قدرت‌های جهانی شویم یا یکسره تسلیم و منحل در آن‌ها شویم. مسأله‌ی دقیق این است که چگونه در تعادل با همین ساختِ قدرت جهانی قرار بگیریم.

در هر حال باید بدانیم منابع قطعی اجتماعی و هویت‌بخش سیاست خارجی ایران چیست و کجاست؟ چنان‌چه این تصویر لانگ‌شات را نداشته باشیم در کلوزآپ، هر کنش قهرمانانه و حماسی و تراژیک ما می‌تواند در کسری از تاریخ به یک دیپلماسی کمیک و مفتضح بدل شود.



پایان دموکراسی

هرچه انتخابات نزدیک‌تر می‌شود نگرانی بابت یک «شکاف» بنیادین هم بیشتر می‌شود. شکاف بین آن چیزی که به مردم وعده داده می‌‌شود و آن‌چه به عنوان یک کل در جامعه اتفاق می‌افتد.

تمام توان سیاسی افراد و گروه‌ها به فروش گذاشته می‌شود، تا خود را نماینده‌ی همه‌ی مردم جا بزنند و به بیگانگی حاد میان مردم و قدرت خاتمه بدهند. گویی یک‌باره جایگاهی فراتر از وضعیت نمایان شده است و پنداری قدرتِ بی‌چهره‌ای فراتر از منافعِ جناح‌های فعلی ظاهر شده است، طوری که وقتی به قدرت برسد، می‌تواند همه‌ی فضاهای خالی را پرکند. اما قدرتی که چهره ندارد و خود را تجلی مستقیم کل جامعه می‌داند، خطرناک است. اولین پیامد بی‌چهرگیِ قدرت، ادغام مردم در سازوکار تثبیت قدرت و در نتیجه انفعال آن‌ها در پیگیری خواسته‌هایشان است؛ آن هم به اسم مشارکت فعالانه‌ی مردم در انتخابات و رفتن شتابان به سوی دموکراسی!

 واقعیت این است، چیزی که در قالب انتخابات، مشارکت و بیان مطالبات مردم نامیده می‌شود، به ناچار چیزی جز تبدیل کردن عجزِ ندانستن و نتوانستن، به فضیلت نیست. البته از دموکراسی هم‌چنان و به ناگزیر تعریف و تمجید می‌شود. درست مثل چرچیل، زمانی که تجربه‌ی فاجعه‌آمیز فاشیسم شکست خورده بود و تجربه‌ی استالینیسم هم مقابل چشمانش بود؛ اما واقعیت ‌این است که انتخابات می‌تواند خالی از هر گونه تعهدی به حقوق دموکراتیک برگزار شود. اصلاً اغلب انتخابی به آن معنا وجود ندارد. حرف زدن و لفاظی با دموکراسی هنوز خواسته‌های افکار عمومی را ارضا می‌کند و اقتدارگرایان نیز هم‌چنان به برگزاری انتخابات تشریفاتی ادامه می‌دهند.

نتیجه‌ی همین فرایند تکراری دست‌کم در کشور ما این است کسانی که رأی نمی‌دهند، کسانی را که به هر دلیلی در انتخابات شرکت می‌کنند را مقصر مشکلات و دوام وضعیت فعلی می‌دانند. در مقابل کسانی که رأی داده‌اند، اگر با پشیمانی عذر نخواسته باشند، می‌گویند به امید عوض شدن وضعیت رأی داده‌اند و چه بسا اگر این کار را نمی‌کردند، حالا باید اوضاع بدتری را تجربه می‌کردند. این دور باطل می‌تواند مدت درازی دوام بیاورد و مدیریت‌ناپذیر باقی بماند.

جالب است که حالا دیگر تناقضِ درونی دموکراسی حتی بدون دنباله‌ها و پسوندهای ناچسب، در برای یک‌جا جمع کردن هویت و تشخص فردی و منافع اجتماعی به روشنی از پرده بیرون افتاده است. ابتدا صحنه طوری چیده می‌شود که گویی کنش دیگری جز شرکت در انتخابات وجود ندارد؛ اما بساط انتخابات که برچیده می‌شود، مصادف با همان زمانی است که رأی‌دهندگان احساس می‌کنند برای چند سال دیگر گیر افتاده‌اند. آن‌ها ایده‌ی یک تغییر مهم برای حل مشکلات‌شان را دوست دارند؛ ولی حقیقتاً هیچ چیزی را که به طور اساسی متفاوت باشد نمی‌خواهند.

این که بتوانیم آزادانه و حتی با چند گزینه‌ی محدود انتخاب کنیم، لذتی فوری و کوچک به همراه دارد. این دلیل تشکیل صف‌هایی برای شرکت در انتخابات در کشورهایی است که فکر می‌کنند برای امروزی شدن باید دموکراسی را با هر ضرب و زور و پسوندی که شدنی است، ترتیب داد و نیز برای رأی‌دهندگانی که هنوز دنبال رأی خود می‌گردند و حقوق بشر را با دموکراسی خلط کرده‌اند. در حالی که آزاد بودن، احترام به حیثیت مستقل انسانی و منافع دراز مدت برای رأی‌دهندگان در بسیاری از کشورها هنوز محسوس نیست و در مرحله‌ی وعده است و چه بسا برای همیشه وعده باقی بماند.

دیوید رانسیمن David Walter Runciman   استاد برجسته و مدیر دپارتمان سیاست و روابط بین‌الملل دانشگاه کمبریج در آخرین کتاب خود با عنوان How Democracy End? که با عنوان «پایان دموکراسی» در ایران ترجمه و منتشر شده است، می‌خواهد به آن خطرات بالقوه‌ای که می‌تواند دموکراسی را به ضد خود تبدیل کند، نگاهی بیندازد. متن او با زبانی شفاف و با استفاده از مصادیق کنونی سیاست مستقر در جهان، مثل اقبال مردم به ترامپ و رأی مردم بریتانیا به برگزیت و پدیده‌ی اردوغان و ... نوشته شده است. این متفاوت است با کتاب دیگری در نقد دموکراسی به همین نام پایان دموکراسی که توسط ژان ماری گنو نوشته شده و عبدالحسین نیک گهر آن را به فارسی برگردانده است.

 از نظر رانسیمن نظام‌هایی که دموکراسی را وعده می‌دهند، فقط حل مشکلات را پشت گوش می‌اندازند. واقعاً نمی‌دانیم که پشت این گوش چیست که گنجایش این همه بحران را دارد و نمی‌دانیم که تا کی این کار ادامه خواهد داشت؟

امروز حق شرکت در انتخابات دیگر کافی نیست، افراد به دنبال شأن و منزلتی هستند که به همراه به رسمیت شناختن کیستی‌شان می‌آید و می‌خواهند سهمی از منافع مادی دموکراسی هم داشته باشند. آن‌ها نمی‌خواهند که صدایشان فقط شنیده شود و پشت گوش انداخته شود، آن‌ها می‌خواهند که به سخنان آن‌ها توجه شود. انتخابات باعث می‌شود که  همه با صبر و حوصله یا حداکثر کمی جنبش منتظر‌ بمانند و با مشکلات بی‌شمار دست و پنجه نرم کنند. کسی نمی‌داند که منتظر چیست. در واقع تغییر می‌خواهند ولی منتظر دگرگونی‌های بزر‌گ نیستند؛ اما بعد از مدتی انتظار به کار اصلی‌شان تبدیل می‌شود.

رانسیمن به دنبال توضیح‌دادنِ وضعیت نه چندان مطلوبی است که حتی دموکراسی‌های ثبات‌یافته‌ی غربی به آن مبتلا شده‌اند. خطراتی که از هر سو دموکراسی‌ها را به محاصره درآورده و مورد هجمه قرار داده است: هوچی‌گران پوپولیست، نظامیانی که می‌خواهند زودتر یونیفورم‌هایشان را آویزان کنند و پشت میز سیاست بنشینند، اقتدارگرایان، ملی‌گرایان، بنیادگرایان و انواع «گرایان» که در کمین فرصت برای کسب قدرت نشسته‌اند.

می‌توان پرسید با این حساب ما که گویا دیر زمانی است بعد از مشروطه سودای دموکراتیک شدن در سر می‌پرورانیم، از این کتاب چه طرفی می‌توانیم‌ ببندیم؟ راه‌حل ما دلبستگانِ ایرانی مانده در حسرتِ دموکراسی چیست؟ انتظار یک راه‌حل قطعی و بی‌نقص بیهوده و ناممکن است.

نویسنده هم هرگز داعیه‌ی ارائه‌ی راه‌حل ندارد؛ حتی به روشنی می‌گوید که بخشی از مشکل ما همانا «مشکل‌گشایان» هستند؛ یعنی کسانی که برای مشکلات فعلی راه حل‌های آسان دم‌دستی ارائه می‌دهند.

اما دنیا با سرعت زیادی در حال تغییر است، ما هم ناچاریم نیم‌نگاهی به سرنوشت ملل دیگر بیندازیم تا شاید چشم‌اندازی برای خود ببینیم. با مطالعه‌ی دقیق تجربه‌ی تاریخی و آزمون و خطی بشر در سیر طولانی حکومت‌ها چشم ما بر وضعیت کنونی و آینده احتمالی‌مان باز خواهد شد و بهتر می‌توانیم برای سرنوشت خود تصمیم بگیریم.  

ما هنوز فرصتی برای دموکراسی قائلیم، منتظریم که ببینیم چطور از آب در خواهد آمد؛ اما در سوی دیگر بد نیست ببینیم که دموکراسی‌ها دارند باعث وقوع چیزهای کاملاً احمقانه‌ای می‌شوند.

برخلاف اسمی که برای کتاب در ترجمه‌ی فارسی انتخاب شده و مترجم توضیحی درباره‌اش نداده است، رانسیمن در این کتاب نمی‌خواهد از پایان دموکراسی دفاع کند یا حتی ادعا کند که عصر دموکراسی به پایان آمده است. هدف او بیشتر پرداختن به تهدیدهایی است که می‌تواند دموکراسی را زودتر به پایان برساند و پرداختن به این‌که اگر پایانی در کار باشد می‌توان چیز بهتری جای آن گذاشت؟ گویی دموکراسی به سنین میانسالی و فرسودگی خود رسیده باشد و ممکن است در مقابله با تمایلات اقتدارگرایانه، فاجعه‌های زیست‌محیطی، چیرگی پرشتاب فناوری و کودتای نظامیان و ... تاب نیاورد. مثلاً بعید نیست  دیکتاتوری آهسته درونِ نهادهای آن بخزد و جا خوش کند، طوری که دیگر نتوان از دستش خلاص شد؛ یا فناوری دنیای مجازی که ادعا می‌کند صدای بی‌صدایان شده است قدرت لفاظان و هوچی‌گران را هم افزایش دهد یا سیاست دموکراتیک را به هوش مصنوعی ماشین‌‌ها بسپارد و سلطه‌‌ی غیرانسان به انسان را محقق کند.

به این ترتیب در روند دموکراتیک شدن مشکلات بسیاری حل شده‌اند ولی مشکلات دیگری خودشان را نشان داده‌اند. هنوز هم سیاست‌مداران دموکراسی را تا جایی خوب می‌دانند که خودشان پیروز انتخابات باشند، یعنی رقیبان مشروعیتی برای کسب قدرت ندارند و ادعا می‌کنند تنها خودشان صدای صادقانه‌ی مردم هستند. هنوز مردم به آسانی جذب کسانی می‌شوند که علاوه بر دموکراسی، وعده‌های شیرین هم می‌دهند و مدام نظرشان را تغییر می‌دهند.

رأی‌دهی و انتخابات مردم را آگاه‌تر نمی‌کند و اگر تغییری در آن‌ها به وجود آورد این است که آن‌ها را احمق‌تر می‌کند، چرا که دموکراسی به پیش‌داوری‌ها و نادانی‌های مردم به نام دموکراسی، شأن و منزلت می‌بخشد. بعضی از اشکال برگزاری انتخابات دموکراسی را از درون متزلزل کرده و تخریب می‌کند. مشکل دموکراسی این است که تواناییِ اقناع خوبی دارد، در حالی که درون آن، هیچ دلیلی برای آگاه‌تر شدن نداریم. چشم‌بسته به سمت دموکراسی رفتن به ما می‌گوید همین راهی که می‌رویم، خیلی خوبیم، در حالی که ممکن است چنین نباشد. دموکراسی هنوز هم به خوبی از پس پنهان کردن فرسایش تدریجی خود بر می‌آید.

کتاب رانسیمن را خوبست بخوانیم؛ چون برای درک موقعیت فعلی‌مان به آگاهی از جایی که ایستاده‌ایم نیاز داریم؛ مبادا برای برقراری چیزی که در حال از هم گسیختن است، هزینه‌ی بیش از حد بپردازیم و خودمان را به نابودی بکشانیم. البته که آگاهی از پشتِ پرده‌ی دموکراسی انتخاباتی کافی نیست. اصلاً یک نقد مهم به بدنه‌ی روشنفکری ما شاید این باشد که اغلب بر این باور بوده‌اند که آگاه شدن همان و عملی شدن هم همان. بیشتر اوقات بیش از اندازه تکیه کردن به آگاهی و آگاه کردن مردم، باعث غفلت آنان از ساختارها و موقعیت‌ها و زمینه‌ها شده است. در فهم از دگرگونی‌های اجتماعی و سیاسی نمی‌توان فقط به ساحتِ فکر اصالت داد، باید دید در عمل به نامِ آن فکر چه اتفاقی می‌افتد؟

پس این‌طور نیست که راه بیفتیم و فقط دم از دموکراسی بزنیم و به فرهنگ مردم بچسبیم، به امید این‌که دیگر پیامدهای مطلوب اجتماعی و سیاسی هم یکی‌یکی از راه خواهند رسید. از دموکراسی نمی‌توان و نباید ایدئولوژی ساخت. همین دموکراسی در اجرا پیچیدگی‌ها و تناقض‌های فراوانی دارد؛ اما کمتر می‌توان سیاست‌مدار و روشنفکر ایرانی را یافت که به هر شکلی توصیه و نظریه‌پردازی نکند یا نخواهد ایران را دموکراتیک کند. شاید حالا زمان خوبی باشد برای این که به جای تکرار طوطی‌وار مزایای دموکراسی از خودمان بپرسیم چرا این‌جا دموکراسی این همه سال مطرح شده و روی کاغذ و نوک زبان‌ها باقی مانده و تأثیر سیاسی نداشته است؟ یا امروز دموکراسی‌های باثباتِ دنیا با چه گرفتاری‌هایی مواجه‌اند که ممکن است ما هم دموکراسی را نچشیده به آن‌ها مبتلا شویم و فقط هزینه بدهیم؟ یا مردم از دموکراسی چه می‌خواهند و به چه قیمتی؟ این همان‌جایی است که می‌توان لاک نظریه را موقتاً ترک کرد و به صورت انضمامی به جایگزین‌های عملی و کنش‌گرانه هم فکر کرد.

دموکراسی‌ها تنها در یک چیز خوب عمل می‌کنند و آن عقب‌راندن روز موعود است. پشت گوش دموکراسی ظاهراً فراخ‌تر از آن است که ما فکر می‌کنیم.

 

شناسه‌ی کتاب: پایان دموکراسی/ دیوید رانسیمن / ترجمه‌ی حسین پیران / فرهنگ نشر نو

 

ایستادن سرِ پیچ

 جریان‌های رسانه‌ای غالب که وظیفه‌ی اقناع ذهن‌ها و تئوریزه کردن مشی حاکمیت را دارند، این روزها مقالات و گفت‌و‌گوهایی در باب سجایای اخلاقی «محافظه‌کاری» منتشر می‌کنند. این‌که محافظه‌کاری، تراز جدیدی به سیاست ایرانی اضافه می‌کند و باعث می‌شود گروه‌های مختلف مردم با نگرش‌ها و خواسته‌های متفاوت با هم کنار بیایند. حتی به تعبیر آن‌ها امروز محافظه‌کاری جرأت می‌خواهد؛ چون نفوذ فرهنگ سیاسی چپ آن را به دشنامی سیاسی معادل ترسو و بزدل تبدیل کرده است.

محافظه‌کاری سیاسی از باب نگرش انباشتی به تجربیات و دستاوردهای بشریت و پشت گرمی به آن‌چه که تاکنون فهمیده و بدست‌آورده منطق قابل قبولی دارد. به نظرم استعاره‌ی اخلاق محافظه‌کاری با دیدگاه شکاکانه به عقل فردی، مواضع سیاسی گوناگون را به صورت کلیتی منسجم در می‌آورد. یعنی الگویی یک‌پارچه از تجربه که می‌توان بر پیکر اجتماع افکند و با توجه به واقعیت‌ها و محدودیت‌ منابع و سرمایه‌ها بهترین شکل ممکن از پروژه‌ی رفع و رجوع امور را با آن پیش برد، بدون این‌که چیزی به تمامی به بخت و اقبال سپرده شود.

بنابراین تا لحظه‌ی تشخیص بحران با سیاست تازه از راه رسیده‌ی ایرانی موافقم. بحرانی که مشخصاً از فقدان قطب محافظه‌کار و ثبات‌بخش بر‌می‌خیزد و به کوتاه‌مدت شدن کشورداری در ایران می‌انجامد. اما شواهدی هست که نشان می‌دهد در نسخه‌ی نوپدید محافظه‌کاران ایرانی هم خلط اساسی معرفتی و هم کژکارکردی در مقام اجرا و تحقق ایده هست که آن را نه به بزدلی بلکه به ارتجاع یا فرصت‌طلبی تبدیل می‌کند. پس محافظه‌کاری در بافت اجتماعی و سیاسی ایران مانند برخی دیگر از مفاهیم نویافته از «تذبذب» و لغزندگی معنا در امان نبوده است.

 برخی که خود را محافظه‌کار می‌نامند به شیوه‌ی برخورد روشنفکران دینی با دین، با وصله‌کردن سنت و منفعت سیاسی خود به مفهوم محافظه‌کاری فقط در کار ساختن اصطلاحات و تصویرهای موقت‌اند، در حالی که درکی همه‌سویه از مفهوم محافظه‌کاری و الزامات آن ندارند.

 محافظه‌کاری به مفهوم دفاع و حراست از سنت، نه تنها خودش پدیده‌ای مدرن است، بلکه به مدرن بودنِ خود آگاه است. اگر چه قصد دفاع و حفاظت از سنت را دارد و می‌خواهد بداند انسان سنتی چگونه زیسته و جهان را فهمیده است، اما خود این محافظت نمی‌تواند سنت‌گرایانه باشد یا برای رفع بحران عقل بشر و مداخله‌ی عنصری خارج از سیستم عقل محل رجوعش فقه دینی و متن سنت باشد. چنین رجوعی مسلماً غیر کلامی نیست و قصد دارد پدیده‌ای مدرن را به استخدام امری ایستا و دیروزی در آورد. محافظه‌کاری مدرن فهمیده است که متافیزیک سنتی دین قابل اعتنا برای سیاست‌ورزی نیست و امروز فقط شأنی اسطوره‌شناسانه و انسان‌شناختی دارد؛ بنابراین به آن‌ دخیل نمی‌بندد. اما محافظه‌کاری ایرانی سنت را هنوز با روش سنتی می‌خواند. محافظه‌کاریی که برای رفع و رجوع نابسنده بودن عقل انسانی با پیش‌فرض‌های الهیاتی خود، سراغ متن مقدس و سنت می‌رود نه تنها محافظه‌کارانه نیست، بلکه به شدت ارتجاعی و غیرانسانی است. تو گویی می‌خواهد انسان و دستاوردهایش یکسره به استخدام قدسیت درآید. در حالی که محافظه‌کاری، سنت را برای انسان استخدام می‌کند و بس.

 دیگر این‌که در مقام سیاست‌ورزی سنجه‌ی محافظه‌کاری در ایران بر سنجه‌ی قدرت منطبق شده است. هر گروه سیاسی که قدرت و مناصب سیاسی را اشغال می‌کند محافظه‌کار می‌شود و همان گروه به محض این که از قدرت رانده شد، ویژگی‌های اصلاح‌طلبانه از خود نشان می‌دهد، بنابراین گویا شاخص حزم‌اندیشانه و منطق مخالفت با رادیکالیسم در کار نیست. می‌شود پرسید که چگونه است که محافظه‌کار ایرانی به مثابه‌ی انسانی که دو پای سالم دارد هرگز راه رفتن را نیاموخت و حتی نیازی به راه رفتن نداشت؟ هر فرصتی از جنس سیاستگزاری را از دست داد و حتی نتوانست پشتوانه‌ای از جنس اقتصاد سیاسی به گونه‌ای فراهم کند که هم اداره‌ی امور تا این اندازه شکننده نشود و هم نیاز به فرافکنی به چپ نباشد؟

علیرغم این که از محافظه‌کاری انتظار می‌رود منطق موقعیت را جدی بگیرد و همیشه یک چشم به وضعیت داشته باشد، محافظه‌کاران ایرانی، توجهی به کلیت واقعیت ندارند. هم به لحاظ فکری و معرفتی و هم در سطح سیاست‌گزاری و اجرا مسأله‌ی خودشان را به جای مسأله‌ی جامعه گذاشته‌ و تن به شناخت و پذیرش خواسته‌های کل ساختار اجتماعی و توده‌های مردم نداده‌‌اند. هر نوع پژواکی از صداهای برخاسته از موقعیت‌های متمایز اجتماعی را با نهیب پوپولیستی بودن و عوام‌گرایی غیر ممکن کرده‌اند.

در استحاله‌ی محافظه‌کاری ایرانی به منفعت‌طلبی سیاسی همین بس که محافظه‌کارترین عناصر فراموش نمی‌کنند که در هر فرصتی لزوم وفاداری به قدرت مستقر و کوچک کردن دامنه‌ی مسئولیت‌های دولت را به خود گوشزد کنند.

آرنت پرواز شبح را درست دیده است: «تندروترین انقلابیون فردای پس از پیروزی به بدترین محافظه‌کاران تبدیل می‌شوند.»