جریانهای رسانهای غالب که وظیفهی اقناع ذهنها و تئوریزه کردن مشی حاکمیت را دارند، این روزها مقالات و گفتوگوهایی در باب سجایای اخلاقی «محافظهکاری» منتشر میکنند. اینکه محافظهکاری، تراز جدیدی به سیاست ایرانی اضافه میکند و باعث میشود گروههای مختلف مردم با نگرشها و خواستههای متفاوت با هم کنار بیایند. حتی به تعبیر آنها امروز محافظهکاری جرأت میخواهد؛ چون نفوذ فرهنگ سیاسی چپ آن را به دشنامی سیاسی معادل ترسو و بزدل تبدیل کرده است.
محافظهکاری سیاسی از باب نگرش انباشتی به تجربیات و دستاوردهای بشریت و پشت گرمی به آنچه که تاکنون فهمیده و بدستآورده منطق قابل قبولی دارد. به نظرم استعارهی اخلاق محافظهکاری با دیدگاه شکاکانه به عقل فردی، مواضع سیاسی گوناگون را به صورت کلیتی منسجم در میآورد. یعنی الگویی یکپارچه از تجربه که میتوان بر پیکر اجتماع افکند و با توجه به واقعیتها و محدودیت منابع و سرمایهها بهترین شکل ممکن از پروژهی رفع و رجوع امور را با آن پیش برد، بدون اینکه چیزی به تمامی به بخت و اقبال سپرده شود.
بنابراین تا لحظهی تشخیص بحران با سیاست تازه از راه رسیدهی ایرانی موافقم. بحرانی که مشخصاً از فقدان قطب محافظهکار و ثباتبخش برمیخیزد و به کوتاهمدت شدن کشورداری در ایران میانجامد. اما شواهدی هست که نشان میدهد در نسخهی نوپدید محافظهکاران ایرانی هم خلط اساسی معرفتی و هم کژکارکردی در مقام اجرا و تحقق ایده هست که آن را نه به بزدلی بلکه به ارتجاع یا فرصتطلبی تبدیل میکند. پس محافظهکاری در بافت اجتماعی و سیاسی ایران مانند برخی دیگر از مفاهیم نویافته از «تذبذب» و لغزندگی معنا در امان نبوده است.
برخی که خود را محافظهکار مینامند به شیوهی برخورد روشنفکران دینی با دین، با وصلهکردن سنت و منفعت سیاسی خود به مفهوم محافظهکاری فقط در کار ساختن اصطلاحات و تصویرهای موقتاند، در حالی که درکی همهسویه از مفهوم محافظهکاری و الزامات آن ندارند.
محافظهکاری به مفهوم دفاع و حراست از سنت، نه تنها خودش پدیدهای مدرن است، بلکه به مدرن بودنِ خود آگاه است. اگر چه قصد دفاع و حفاظت از سنت را دارد و میخواهد بداند انسان سنتی چگونه زیسته و جهان را فهمیده است، اما خود این محافظت نمیتواند سنتگرایانه باشد یا برای رفع بحران عقل بشر و مداخلهی عنصری خارج از سیستم عقل محل رجوعش فقه دینی و متن سنت باشد. چنین رجوعی مسلماً غیر کلامی نیست و قصد دارد پدیدهای مدرن را به استخدام امری ایستا و دیروزی در آورد. محافظهکاری مدرن فهمیده است که متافیزیک سنتی دین قابل اعتنا برای سیاستورزی نیست و امروز فقط شأنی اسطورهشناسانه و انسانشناختی دارد؛ بنابراین به آن دخیل نمیبندد. اما محافظهکاری ایرانی سنت را هنوز با روش سنتی میخواند. محافظهکاریی که برای رفع و رجوع نابسنده بودن عقل انسانی با پیشفرضهای الهیاتی خود، سراغ متن مقدس و سنت میرود نه تنها محافظهکارانه نیست، بلکه به شدت ارتجاعی و غیرانسانی است. تو گویی میخواهد انسان و دستاوردهایش یکسره به استخدام قدسیت درآید. در حالی که محافظهکاری، سنت را برای انسان استخدام میکند و بس.
دیگر اینکه در مقام سیاستورزی سنجهی محافظهکاری در ایران بر سنجهی قدرت منطبق شده است. هر گروه سیاسی که قدرت و مناصب سیاسی را اشغال میکند محافظهکار میشود و همان گروه به محض این که از قدرت رانده شد، ویژگیهای اصلاحطلبانه از خود نشان میدهد، بنابراین گویا شاخص حزماندیشانه و منطق مخالفت با رادیکالیسم در کار نیست. میشود پرسید که چگونه است که محافظهکار ایرانی به مثابهی انسانی که دو پای سالم دارد هرگز راه رفتن را نیاموخت و حتی نیازی به راه رفتن نداشت؟ هر فرصتی از جنس سیاستگزاری را از دست داد و حتی نتوانست پشتوانهای از جنس اقتصاد سیاسی به گونهای فراهم کند که هم ادارهی امور تا این اندازه شکننده نشود و هم نیاز به فرافکنی به چپ نباشد؟
علیرغم این که از محافظهکاری انتظار میرود منطق موقعیت را جدی بگیرد و همیشه یک چشم به وضعیت داشته باشد، محافظهکاران ایرانی، توجهی به کلیت واقعیت ندارند. هم به لحاظ فکری و معرفتی و هم در سطح سیاستگزاری و اجرا مسألهی خودشان را به جای مسألهی جامعه گذاشته و تن به شناخت و پذیرش خواستههای کل ساختار اجتماعی و تودههای مردم ندادهاند. هر نوع پژواکی از صداهای برخاسته از موقعیتهای متمایز اجتماعی را با نهیب پوپولیستی بودن و عوامگرایی غیر ممکن کردهاند.
در استحالهی محافظهکاری ایرانی به منفعتطلبی سیاسی همین بس که محافظهکارترین عناصر فراموش نمیکنند که در هر فرصتی لزوم وفاداری به قدرت مستقر و کوچک کردن دامنهی مسئولیتهای دولت را به خود گوشزد کنند.
آرنت پرواز شبح را درست دیده است: «تندروترین انقلابیون فردای پس از پیروزی به بدترین محافظهکاران تبدیل میشوند.»
یک روز با ریه، قلب، کلیه، استخوان و پوست سالم پا به زندگی میگذاریم و روز دیگری با ریهای ناتوان، استخوانی پوکیده و پوستی چروکیده یا قلبی که دیگر حاضر نیست بتپد، زندگی را ترک میکنیم. در این فاصله البته خردهکارهایی هم میکنیم. حتی ممکن است دلی به دریا بزنیم و لذتی ببریم یا با احتیاط و حسابگری سرمایهای جمع کنیم، گوش به نغمهای مسحورکننده بسپاریم، چیزکی بخوانیم و بنویسیم یا لبخندی بر لبی بکاریم... اما هر چه هست تا ابد جوان، سلامت و جاودان نخواهیم ماند.
این نوع آگاهی به مرگ ممکن است زندگی امروز را به هر شکل و کیفیتی که باشد، یکباره خالی از معنا کند. پس برای تسکین این درد، هر چند موقت باید مرگ را فراموش کرد. حال که ترس از مرگ محافظهکاری و جمود و سکون میآورد؛ باید به شکل رادیکالی به سمت زندگی سالم و بدن زیبا چرخید.
تلاش ما برای غلبه بر بیمعنایی زندگی در لحظهی اکنون، به فلسفهی «دنیا دو روزه» منجر میشود. با این فلسفه، عدهای اهل ریسک با سر در لذت شیرجه میزنند و با انواع اوردوزها پایشان به بیمارستان یا گورستان کشیده میشود. عدهی دیگری با حوصله در صف میایستند، ولی اسیر معرکهگیران سلامتی و توهم زیست پاک میشوند. اما هر دو راه در انتها به بیسیاستی و رد سیاست و خودآگاهی در زندگی جمعی ختم میشود. یعنی زندگی سالم و تندرستی مأموریتی فردی میشود و ربطی به دیگری و دولت و جامعه و سیاستهای اجتماعی ندارد.
پس اگر تو در چهل سالگی از زور شب بیداریهای شیفت کاریات تپش قلب و فشار خون گرفتهای، اگر در سی سالگی به خاطر سوء تغذیه دندان سالمی برایت نمانده، اگر حالا که این همه دربارهی قشنگیهای در خانه ماندن گفته میشود، باز سر خیابان منتظر اتوبوس ایستادهای که سرکار روزمزدت حاضر باشی، تو سالم زندگی نمیکنی و خودت مقصری!
به نظر میآید ربط دادن همه چیز به ارادهی فردی و توصیههای بهداشتی به فرد، گویی که فقط خودش مسئول مراقبت از سلامتی خودش است، نوعی مخدر اجتماعی است. نتیجهی آن فراموشی موقت مرگآگاهی و فراموشی دائم مسئولیت دولت در حوزهی سلامت همگانی است.
هر دو فراموشی هم در خدمت فلسفهای هستند که از فرط پاکی و خیالی بودن، اصلاً انسانی و زمینی نیست و لابد قصد بهبود وضع موجود را هم ندارد. در قاب این فلسفه آرامش مردابگونهی لجنزار هم خیالانگیز و رویایی است. اما توصیههای بهداشتی معرکهگیران بهداشت و دلالان سلامت زندگی به چه کار میآیند؟ به کار این که خودت برنامهی فردی دائمی داشته باشی، برای این که سالم، پرانرژی و البته دارای اندام متناسب باشی با کمک مشاوران و برندهای آنها.
تا اینجا مشکلی نیست؛ کسی از زندگی سالم، تقویت سیستم ایمنی، ویتامین و تغذیهی باکیفیت و اوقات بدون اضطراب، آن هم در دوران اپیدمی کرونا بدش نمیآید. اما امکان تحقق این خودمراقبتی فراتر از وظیفه و اختیار فردی است.
وقتی هم برنامه برای رژیم دائمی با غذاهای خاص و مکملهای ارگانیک و مربی اختصاصی ورزش و یوگا، جراحی زیبایی و حمام گیاهی و ... داشته باشی باید چهار دست و پا به منابع درآمدت بچسبی. در این حالت از هر تغییر اجتماعی میگریزی مبادا برنامههایت به هم بریزد. ممکن است، لبی بگزی و غری بزنی ولی هرگز ریسک نمیکنی از رئیسات آشکارا انتقاد کنی و تف به روی حامی سیاستمدار فاسدی بیندازی.
این اصرار خوشبینانه به اینکه سلامتی هر کسی دست خود اوست و تبدیل خودمراقبتی به نازپروری بدن، نوعی آگاهی و عمل کاذب است که هم خیال سیاستمداران را در عرصهی بهداشت همگانی راحت میکند، هم جیب معرکهگیران شبهعلم سلامت را پر از پول میکند.
در حالی که شرایط نابرابر رقابت اقتصادی و شکافهای عمدی مهیب در سبک زندگی افراد، واقعیتی غیرقابل انکار است،«سلامت» امری سیاسی است. وقتی در سایهی سنگین بیکفایتی مدیران و سرهای زیر برف اهالی سیاست و قلم به دستان رسانهها و به خاطر اجبارهای معیشتی، در سبک زندگی بخش بزرگی از مردم، خبری از تعطیلی آخر هفته و استراحت کافی نیست، چیزی به نام تنوع غذایی و پوشاک مناسب فصل روزبهروز از دسترس افراد زیادی خارج میشود؛ دیگر چه؟ چیز زیادی نمیماند. ویروسی دلخوشیهای کوچک را هم بلعیده و به جز اینها؟ به جز اینها طبق معمول نفسی میآید و میرود. این آدمها با اضطرار بیشتری مستحق آسایش و بهداشتاند تا کسی که به خاطر کنسلی مسافرت و اضافه وزنش بیتاب و مضطرب شده است.
اینجا هیجانی که رسانهها در سنگرهای مبارزه با کرونا به آن دامن میزنند دیده نمیشود؛ این زندگیها محل تحمل و کنارآمدن با دشواریهای کوچک اما بیوقفه است. این مردم شاید امید و امکانی برای ارتقای سلامتی ندارند، اما خودشان حتماً مسئول بیماری خودشان نیستند.
واکنشهای سرد و منفعل کسانی که در ایران خود را فعال زنان مینامند و از اتفاق حضور رسانهای پرتعدادی هم دارند، در مقابل محکومیت سیاسی اخیر یک مدیر میانهرو در حوزهی زنان، آزمونی برای سنجش سوژگی و عاملیت زنان در عرصههای سیاسی به شمار میرود.
وضعیت فعلی یک بار دیگر نشان میدهد که هر جا کسی از «زنانگی» و «دفاع از ظلم رفته بر زنان» سخنی گفت و هر جا فاعل ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دچار هیجانات «فمینیستی» شد.
مسأله اینجاست: زنی که میخواهد در قبال الگوهای انقیاد مقاومت کند، تا کجا «در عمل» چنین میکند و تا کجا فقط «در حرف» یا فعالیتهایی که به تدریج به فشنشوها و پادویی در ستادهای انتخاباتی استحاله یافتهاند؟ این که گفته شود ما میدانیم اینجا، برابریطلبی برای زنان رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابریطلبیم؛ اما در خفا محدودیتهای ناگزیر آن را بپذیریم ...آگاهی کاذب است. آگاهی کاذب هم شکل دیگر قفس ایدئولوژی است نه فعالیت برای زنان.
در واقع «مسألهی زن بودن» نه فقط مسألهای صرفاً اخلاقی و زیستی، که به مثابهی مسألهای سیاسی قابل فهم است. حقیقت سیاسی زن، چیزی فراتر از تفسیر ادبی و کشاکش لفظی بر سر واژهی رجل سیاسی و فرصتطلبیهای چند زن برای تصاحب عنوانهایی شغلی در سایهی مردان است.
مسألهی عاملیت زنانه و نقد ایدئولوژی، صرفا نالیدن و نشان دادن تناقضات ایدئولوژی حاکم و در اینجا نشان دادن ستمهای نگاه مردسالار و امثال آن نیست؛ بلکه مسألهی مهم تغییر پراتیک و مقاومت عملی و ساختن واقعیت است.
گاهی مدعیان فعالیت برای زنان، تنها با هیاهوی رسانهای اطراف برابری زن/ مرد و حتی با گرفتن فیگورهای مناسبتی، تنها دوگانهی انتزاعی زن/ مرد را بازتولید میکنند و پتانسیل مقاومت زنان را به تخدیر ایدئولوژیک و بیراهه در عمل بدل میکنند.
زنانی که برای رسیدن به خودآگاهی تلاش میکنند، میدانند تا جایی که این «خودآگاهی زنانه» بخواهد در حد شکایتهای زنانه و نالیدن از ستم تاریخی مردسالاری باشد و به «حقیقت سیاسی زنانه» بدل نشود، این خودآگاهی جز یک خودآگاهی کاذب و ایدئولوژیک نخواهد بود، خودآگاهی کاذبی که حتی در قامت وزیر و وکیل و فرماندار و شهردار زن هم در عمل، فقط مناسبات چیزی را که نقد میکند، استوارتر میکند.
حال روشن است که نالیدن از مردان و دامن زدن به دوگانهی انتزاعی زن/ مرد، چه سقوط تراژیکی را برای زنانی که سادهانگارانه میخواهند فمینیست و فعال زنان باشند، رقم میزند.
تا حقیقت واقعاً موجود زن بودن، به دست خود زنان شناخته نشده و تغییری نیابد و آنان نخواهند برای این تغییر، هزینهای جدی بپردازند و کنش خود را فراتر از اخلاقیات و آرزوهای شخصیشان به میدان تاریخ و سیاست نکشانند و حقیقت سیاسیشان را نسازند، کسی به آنان رهاییشان را هدیه نخواهد داد.
این همه به معنای انکار فعالان اتفاقاً سیاسی زن و کسانی نیست که آشکارا بر آگاهی و کنشگری زیستی و سیاسی زنانه اثرگذارند؛ اما موضوع این است که اطلاق نام جنبش فمینیستی در ایران برای این چند تن، حرف بیربطی است.
زنان در هر موقعیتی که هستند، خوب است با راست کردن قامت خود، به این تصاویر کج ومعوج واکنش نشان بدهند. فمینیسم نباید فقط به برچسب ایدئولوژیک و دستاویزی برای حضور نمایشی تبدیل شود. بلکه میتواند به جای سرگرم شدن در بازیهای ساختگی مثل روسری و استادیوم و دوچرخه و رییسجمهور زن و ... و ایجاد شکاف نمادین در ساختار عرف اجتماعی، با آگاهی و عمل زنانه به نقد ریشههای ساختار مردسالار بپردازد.
تا وقتی زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، نتوانستند به جمعبندی برای فهم خودشان و آزادیشان برسند، مصادرهی مردان ولو با نیت خیر، از فعالیتهای فمینیسم ناموجود و یا در حال زایش، فقط وارد کردن ناخودآگاه نگاه مردانه و آگاهی مردانه است. پیش از آنکه آگاهی زنانه در صحنهی تاریخ و سیاست، خود را به رسمیت نشناسد، به رسمیت شناختن آن به دست مردان، اقدامی مشکوک است. چنانکه تاکنون هم شعار وطنی فمینیسم مرد و زن نمیشناسد، به حد کافی فمینیسم ایرانی را مردمحورانه بار آورده و هستیشناسی و آگاهی تاریخی زنانهی آن را کمرنگ کرده است.
فمینیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش به عنوان زن ایرانی و هم مرد ایرانی را بشناسد. به تعبیر هگل، حقیقت کل است، و بنابراین نمیتوان با دیدی جزئی و حذفی بهجایی رسید. این ایدئولوژی است که میخواهد «کل» را کنار بگذارد و به شیوهای حذفی، حقیقت را بفهمد. از این جهت، جنبش فمینیستی و خودآگاهی زنانه اگر پا بگیرد میتواند برای همه اثرگذار و معنیدار باشد و حتی وضع مردان را هم ایدئولوژیزدایی و روشن کند.
در غیر اینصورت آیا فمینیسم، همان لباس زیر پشمی قرمزی نیست که هم باید بدن را از سرما حفظ کند و هم باید نهان بماند؟
دوگانهی ساختگی اصلاحطلب و اصولگرا، با بهحاشیه راندن و حتی مصادره به مطلوب کردن تنوعات فکری ایرانیان، برای حاکمیت سیاسی کارکردی متعادلکننده داشته و تاکنون کار کرده است. اما در عین حال همین دوگانگی اغلب به هنگام مواجهه با نظام بینالمللی دچار بحران شده و نه تنها ساختگی بودن آن برملا میشود، بلکه به تضعیف اعتبار و موضع ایران در جامعهی جهانی میانجامد.
گویا استفاده از زبان دیپلماسی و توانایی گفتگو و مذاکره در این مرز و بوم همیشه با مشکلات پیچیدهای روبروست. اگر چه بروز بحران در ارتباط با جهانیان در این سرزمین، چیز تازهای نیست؛ اما با این حال تأثیر و انباشتگی بار آن بر زندگی مردم هیچگاه به روشنی امروز نبوده است. در یک مرور تاریخی مختصر میتوان دید که چگونه پاره کردن نامهی فرستادهای توسط پادشاه ایران یا به قتل رساندن و غارت بازرگانانی آمده از شرق دور یا بالا رفتن از دیوار سفارتی همراه گروگانگیری کارکنانش یا آتش زدن یک سفارت و کنسولگری چگونه هزینههای گزاف و بیموردی به ایران تحمیل کرده است.
حاکمیت این سرزمین در پس قرنها هنوز هم فن دیپلماسی نمیداند و ترجیح میدهد با مناسبات دوران پیشادیپلماسی سر کند. گردانندگان امور بر این گماناند که تنها با موضع برحق بودن و دست به انتحار بیدلیل زدن و دشمن خونی تراشیدن از کلوخاندازان و یا حاتمبخشی و پول خرج کردن بیحساب در مجامع بینالمللی برایش کف خواهند زد و امتیاز خواهند داد؛ یا شاید فقط با یکسره نظر کردن به مؤلفهی قدرت نظامی و اتکا به چند سامانهی ترقه هواکن، از سر اطاعت به خط خواهند شد.
طُرفه آنکه حافظهی تاریخی میگوید، رها کردن باقی امور و غفلت از مؤلفههای دیگر قدرت، درس پرهزینهای به حاکمان خواهد داد. در روزگار نامساعدی هم که سایهی کوتاهقامتان بلند شده و دکترهای دستساز سفارشی، صاحب منصب و دفتر و دستک در دیوان شدهاند، در حالی که حتی سواد و توان روخوانی از متن و تلفظ درست کلمات را ندارند و هر چند وقت یک بار مضحکه بهپا میکنند، وزیری که انگلیسی حرف میزند به چیزی در حد معجزه و کرامت ارتقا پیدا میکند و چپ و راست هشدار میدهند که سخت مراقبش باشید که گوهری بیجانشین است و تازه توئیپلماسی هم از او بر میآید، اما مشکل جای دیگری است.
البته امتیاز حاصل از نرمش اجباری قریبالوقوع در مقابل آمریکا و نظم بینالملل چیزی است که اصلاحطلب و اصولگرا، دولت چه پنهان و چه آشکار باورش دارد و حتی برای بقا و تثبیت موقعیت و کسب مشروعیت خود به آن چشم دارد؛ پس حاضر نیست از آن چشم بپوشد و پنهانی برایش سرودست میشکند. بنابراین اگر لازم باشد هر کدام دیگری را به خودسر بودن، خیانت، سادهلوحی و کاربلد نبودن و هول شدن و گرا دادن هم متهم میکند. نتیجه چیست؟ فرصتسوزی تاریخی و تخریب و از دست رفتن منافع عمومی با بیشترین هزینه از منابع ایران و کمترین استفاده برای همهی ایرانیان.
اما چرا با این همه تجربهی تاریخی و واقعیتهای ناگزیر معاصر، دیپلماسی ایرانی در مجموع همچنان به شکلی عجیب از برقراری زبان مشترک منطقی با جهان ناتوان است و با گزافهگوییهای گاه و بیگاه خود، سامان سیاسی موجود و زندگی اکثریت مردم را در قلب خاورمیانهی بیقرار، این چنین بیقرارتر میکند؟ بگذریم از این که ممکن است این ادعاها برای اقلیت معدود کاسبانی از جنس تحریم و برجام و فلان و بیسار و مهلت چندروزهی زراندوزی و فرصتطلبیشان کار کند. در تحلیل واقعیت بیشتر از همه از دو دلیل میتوان اسم برد:
نخست، توهم تاریخی مدیریت و رهبری جهان و ابرقدرت شدن است که به اشکال مختلف گریبان ایرانیان را رها نکرده است. هر زمان که سر و کارمان با غیر ایران بوده است، در طول تاریخ از فره ایزدی و جام جهاننمای شاهان گرفته تا ژاندارم منطقه شدن و صدور انقلاب به جهان و مدیریت جهانی و امالقرای مسلمانان جهان شدن و برقراری حکومت عدل جهانی همه نمودهای مختلف چیزی است که قرنهاست دیگرانی غیر از ایرانیان را داخل آدم و صاحب حق و شعور و فراست حساب نمیکند. نفس گفتگو با دیگران و دور یک میز نشستن را کاری غیرضروری، بیارزش و حتی خائنانه میشمارد و از اساس با دیدهی تحقیر به گفتگو و فن دیپلماسی مینگرد.
دلیل دیگر تنوع و ناسازگاری خردهفرهنگهای داخلی است که به شکل دعوا با تمام جهان متبلور شده و صادر میشود. تنوع خواستها و سلایق مردمان در هر مملکتی البته طبیعی است؛ اما وقتی در اساس از تنظیم و هماهنگی سازهای مختلف داخلی ناتوانیم، میخواهیم صدا فقط از یک ساز که مال خودمان است بلند شود، پس نیاز به تنش و ترس و بلوا داریم تا سازهای مخالف را کنترل و ساکت کنیم.
در فرهنگ سیاسی ایران گویا موجهتر و حماسیتر است از حریف و دشمن ناشناختهی خارجی شکست بخوری تا از رقیب داخلی که همقوارهی خودت است. ما هنوز هم از پس قرنها برآوردی از تنوع و پراکندگی عقاید، ارزشها، نگرشها و سلایق مردم خودمان نداریم و اصلاً نمیخواهیم داشته باشیم. مردمانی که شیعه نباشند یا تمایلی طبیعی و احساسی به زبان مادری نشان بدهند یا خواستهای صنفی داشته باشند و بخواهند با سلیقهی خاصی در حیطهی شخصی زندگی کنند، هنوز تهدیدی امنیتی به شمار میروند. ساده است وقتی مشکلات و اختلافات داخلی را نمیتوان با تدبیر حل کرد و پاسخ منتقدان را داد و با حریفان خودی کنار آمد، باید معرکهای در بیرون مرزها حتی شده در آمریکای لاتین و شامات درست کرد و توجه همه را به آن جلب کرد تا از فشار و انتقادات داخلی کم شود. دشمنی به بزرگی آمریکا هم لازم است که این همه بیتدبیری و بیلیاقتی و فلاکت روزافزون اقتصادی و کم و کاستی در کارکردن را با زیادهخواهیاش گردن بگیرد.
اینجا هنوز توافق بر سر این که چه چیزی را میتوان حق و منافع ملی نامید، تاکنون ممکن نشده است و گروههای فکری و سیاسی داخلی چشم دیدن یکدیگر را ندارند، در حالی که همه روی شکاف مردم و قدرت حاکم ایستادهاند و خبری از تدبیر امور نیست، بزرگترین ادعاها بر زبانها جاری است.
این است که با همهی هنری که نزد ماست و بس، پرسان پرسان اینجا و آنجا از شرق تا غرب روان شدهایم و میخواهیم بدانیم برای ایران چه برنامهای دارند؟
آنچه بعد از هیاهوی رسانهها اطراف انتخابات آمریکا و بازی دموکرات و جمهوریخواه برای ما باقی میماند، آثار و تبعات آن در زندگی روزمرهی ماست. سیاستمداران و مفسران در صحنه و اهالی رسانه اگر بهرهای از عقل و تدبیر و اخلاقیات داشتند، ارزش واقعی هر تغییری در وضعیت جهان را با سودمندی و مناسبات آن برای زندگی واقعی مردم و منافع ملی میسنجیدند. اما بسیاری تاکنون ترجیح دادهاند با تأکیدهای سلبی و ایجابی فراوان، اهمیت انتخاب دولت بعدی آمریکا را به حدی از تعیینکنندگی برسانند که با واقعیتهای جاری فاصلهی بزرگی دارد.
اکنون به دلیل لطمات فراوانی که زندگی و معیشت بخش بزرگی از ایرانیان دیده و زندگی را برایشان دشوار و نفسگیر کرده است، تقاطع اقتصاد و سیاست بیشترین پتانسیل ایجاد تغییر در زندگی مردم را دارد. اقتصاد سیاسی بنا به ماهیت و اهداف خود میتواند نتایج قابل لمس برای معیشت و زندگی مردم به همراه داشته باشد. پس اخذ تصمیمهای محاسبهشده و درست سیاسی برای ایران ما باز هم ضرورت و اهمیت زیادی دارد. در واقع نظام تصمیمگیری ایران اکنون لازم است هر تدبیری را از منظر اقتصاد سیاسی هم ببیند.
بنابراین روی کار آمدن دولتی که حداقل در کلام، ادعای رفع تنشها را دارد، ممکن است فضای آیندههراسی و فشار بینالمللی را بر تقاطع اقتصاد سیاسی ایران تعدیل کند، مردم را به کسبوکارها و ترمیم معیشت آسیبدیدهشان امیدوار کند. اما این تمام داستان نیست. به قول مارکس تاریخ دو بار تکرار میشود یک بار تراژیک پس آنگاه کمیک!
تجربهی دهههای اخیر نشان میدهد که این فضای امیدوارانه، بسیار شکننده و آسیبپذیر است و به شدت نیاز به مراقبت دارد. شواهدی از حافظهی تاریخی میگویند خارج از دعواهای به ظاهر سیاسی و این دولت و آن مجلس، طی سالها در ایران افراد و گروههای خاصی توسط حاکمیت پرورده شدهاند که میتوان به تناسب آنها را قشر نازک یا به اصطلاح سیاسی نومنکلاتورا نامید. این افراد با معیارهای منطبق با وفاداری به سیستم و با سلسله مراتبی مشخص در قدرت مشارکت داده شدهاند. آنها حلقهای بسته از معتمدان هستند که لزوماً سیاستمدار و صاحبمنصب نیستند؛ ولی ترکیب خاصی از تجارت و سیاست را اطراف مناصب قدرت ساختهاند. طبقهای که از انواع مجوزها و تسهیلات و رانتها و مصونیتها برخوردارند، هیچ قانونی در مقابلشان کار نمیکند و هرگز اجازهی نفوذ ناآشنایان به جمعشان را نمیدهند.
افراد درون حلقه همیشه در صف اول بهرهمندی از امکانات و منابع قرار دارند. مثل امکانات راهاندازی و تسهیل کسبوکار، امتیارات شغلی و تحصیلی برای خود و خانواده. لیست اسامیشان ممکن است سالها در جیبها دستبهدست شود و تهدید به افشای اسامیشان و چند جلسه نشستن در دادگاه جلوی دوربین کار و بار کسانی را راه بیندازد و افکار عمومی را به طور موقت اقناع کند، ولی در هر صورت آنان هرگز تحت تعقیب قضایی قرار نمیگیرند.
این افراد پایبندی به سیاست و جناح خاصی جز منافع اقتصادیشان ندارند؛ ولی همیشه میتوانند کاری کنند که چرخ سیاست برایشان خوب بچرخد. نکته هم همین جاست. دقیقاًً جایی که منافع اقتصادی حتی اندکی تهدید شود، قانون و سیاست به خدمت ایشان در میآید. دین و فرهنگ و ایدئولوژی و سنت و تکنولوژی و هر چیز دیگری هم هر وقت لازم باشد برایشان کار میکند. بنابراین حتی انتخاب مفروض یک سیاستمدار مخالف جنگ و تحریم در آمریکا هم برایشان کار میکند؛ فقط کافی است اندک چرخشی در سیاستها داده شود. دلالی و اقتصاد غیرتولیدی نومنکلاتوراها در شرایط تورمزا و بیثبات اقتصادی با سرعت بیشتری رشد میکند.
در واقع میز قانونگذاری اقتصاد سیاسی در ایران تابع رفتار همین قشر نازک است که از مناسبات تورمزا به شدت نفع میبرند و دلار را از یک ارز تبدیل به کالایی بنیادی و ضریب ثابت تعیین قیمت در بازار کردهاند. بنابراین هرگز جز نوسانات کوتاهبرد مقطعی اجازهی سقوط قیمت آن را نمیدهند و مانع از ریزش قیمتهایی میشوند که به بهانهی افزایش بهای دلار جهش کرده بودند. تاکنون نه تنها ارادهای تصمیمساز و فراتر از ادعا در مقابل خواستههای تمامیتطلبانه و فاجعهبارشان دیده نشده است؛ بلکه حتی با قوانینی خلقالساعه مسیرشان هموارتر شده است. به خاطر بیاورید که چگونه بعد از امیدواریهای برساختهای که مقدمهی توافق برجام شدند، بازار در آستانهی ریزش قیمتها قرار گرفت و چگونه سیاستهایی خاص، سراشیبی قیمت را به سرعت معکوس کرد.
در بزنگاه اقتصاد سیاسی همیشه این نیروی پرزور و قویشده مانع کاهش قیمتها شده و تورم و رکود در تولید را در مسیر بیبازگشتی قرار داده است.
بعد از فروکش کردن التهاب انتخابات آمریکا، سیاستمداران ایرانی بار دیگر در معرض انتخاب قرار دارند که در عمل نشان دهند منافع عموم ایرانیان برای ایشان اولویت دارد یا منافع وابستگان و شرکای تجاریشان.