چیزی نگفتن دربارهی زنی که زندگیهای بسیاری را آزموده و به کام کشیده دشوار است. کسی که به گفتهی نزدیکترین اطرافیانش اگر بنا باشد با یک واژه او را به یاد بیاوریم، آن واژه «اشتیاق» خواهد بود. آن هم نوعی از اشتیاق که تحت تأثیر روحیهی عدم تمکین و ناسازگاری با قالبهای از پیش آمادهی جامعه شکل گرفته باشد. دربارهی کسی میگویم که با زندگی و آثارش نشان داده که میخواهد همه چیز را با شیفتگی تجربه کند، همه چیز را جسورانه بچشد، به همه جا سر بزند و انگار به قدری از پوچی و بیمعنایی و کوتاهی زندگی واهمه دارد که ابتدا میخواهد به تمام لحظههای زندگیاش معنا بدهد و البته در انتها با تراژدیِ بیمعنایی به صلح میرسد.
دیگر چه میتوانم بگویم؟ اصلاً کسی هست که مالیخولیای خواندن داشته باشد و چیزی از سوزان سانتاگ Susan Sontag ندیده یا نخوانده باشد؟ همین قدر میدانم که این زن رگ خواب ماها را خوب میشناسد؛ ما که عمرمان را به قمار کلمات واگذار کردهایم و هنوز ایدهها و رویاهایمان را در پسِ کلمات جستجو میکنیم. نکته اینجاست که دلبستگی او به کلمات، فقط با هدف فهم بهتر از خود و پیگیری افکار و رویاهای خودش نیست؛ بلکه او در رویاهای نهفته درکلمات، اعمال انسانی، کارها و اصلاً تمام زندگیاش را میبیند و به درستی میپندارد که رویاها همان اعمال هستند؛ زیرا از واژگانی ساخته شدهاند که پیش از این به واقعیتِ وجود و زیستن انسانها شکل دادهاند. به همین جهت با اینکه همیشه ابری از رویاهای باشکوه بالای سرش داشته، هرگز ارتباطش با واقعیت از بین نرفته و پایش محکم روی زمین بوده است.
خوب است ابتدا روشن کنم که اگر خودم نفس توصیه و توصیه کردن را به رسمیت میشناختم، نشستن پای میز سانتاگ را به تمام کسانی که هوای شور و سرمستی در عین هشیاری، یعنی خواندن و فکر کردن و شیرجه زدن به عمق فهم انسان و جهان را دارند، توصیه میکردم.
دربارهی سانتاگِ نویسنده و روشنفکر و حتی در باب فواید و مضارش بسیار گفته و نوشتهاند؛ به نظر من سانتاگ یک پدیده است و به گواه آثار و متنهایش، او هرگز به تمامی در هیچ یک از این قالبها جا نمیگیرد. شاید با اغماض اصلاحکنندهی بالقوهای در جهان باشد که در این مسیر از هر کسی که پای میز او نشسته باشد، خوانشی هماوردجویانه میطلبد.
وقتی کتاب «در عین حال؛ رماننویس و استدلال اخلاقی» را که مجموعهی خوشخوان و مرتبی از آخرین مقالات و متن سخنرانیهای او دربارهی فلسفهی هنر، ادبیات و سیاست است، دیدم و خواندم، دوباره به همان سرآغازی رسیدم که پیشتر هم دربارهاش فکر کرده بودم؛ شوریدگی و سرسختی هوشمندانهی این زن او را پس از مرگ تبدیل به یکی از ستایندگان خودش کرده است. گویی «در عین حال» بر فراز این زندگی غنی و پرمایه تا آخرین روزها برای نوشتن ناآرام و متلاطم بوده و هم چنان با کلمات فکر و زندگی میکرد نه با ایدهها.
اما کتاب مورد اشاره در این نوشته ترجمهی آخرین کتاب چاپشدهی سانتاگ است که به نظر میرسد، بخشی از استانداردهای یک ترجمهی خوب و قابل استفاده را دارد. با این همه باید به تأسی از خود نویسنده به یاد داشت که ترجمه، فقط یک انتخاب آگاهانه از میان دهها انتخاب ممکن است و بسیاری از نویسندگان از جمله سانتاگ اذعان داشتهاند با این که ترجمه شاخهای از ادبیات و در واقع کاری همارز با خلاقیت ادبی است؛ ولی هیچ متنی بدون هدر رفتن بخشی از آن قابل برگرداندن به زبان دیگری نیست. اگر مترجم به دقت و وفاداری بچسبد، ممکن است معنا و زیبایی از دست برود و برعکس! پس حفظ هویت اصلی زبان، معنا و وفاداری به متن اصلی در ترجمه بسیار چالشبرانگیز و محل بحث و مداقه است. این در حالی است که نشر ثالث حداقل ویراستاری مناسبی روی نسخهی فارسی انجام داده است و به همین دلیل در روزگاری که ناشران مثلاً به بهانهی واهی احترام به نویسنده به راحتی از خیر ویراستاری اثر قبل از چاپ میگذرند، باید قدردانش بود.
نکتهای که در مورد نوشتهها و خصوصاً مقالات سانتاگ برای من بسیار جذاب است، علاوه بر طغیانگری زیبای قلمش نوعی ساختار کریستالی در نوشتار اوست. این اصطلاح که البته همین حالا من کاربرد جدیدی به آن افزودم؛ احتمالاً نیاز به توضیح خواهد داشت. سانتاگ نویسندهای بسیار جدی و اساساً نماد جدیبودن در بطن فرهنگی است که با جدیبودن میانهای ندارد. بنابراین نخستی جملات مقالهاش را که با جدیت و دقت میخوانی، ابتدا هستهی کوچکی از علایقت را همانجا پیدا میکنی؛ برای مثال از اثری نام برده و اشارهای کوتاه به کسی کرده یا استعارهای به کار برده که گویی دری کوچک به رویت میگشاید که در فضای پشت آن در، درهای دیگری خواهی دید و به همین ترتیب هردری که بازکنی با شبکهای به هم پیوسته از درها مثل اتمهای پرشمار یک کریستال بزرگ مواجه خواهی شد. این شبکهی زیبا و پهناور کنجکاوی تو را تحریک خواهد کرد که سراغ گشودن تکتکشان بروی و طیف وسیعی از اصطلاحات و مفاهیم را آهستهآهسته یاد بگیری. آدمهای جدید و کارهای برجسته و در عین حال گمنام دنیا را بشناسی و بفهمی و غرق فکرکردن همراه با لذت شوی و در نهایت با یک هشیاری غافلگیرکننده در ذهنت از متن خارج شوی. این نوع برانگیختن خواننده برای بیشتردیدن و عمیقتر تجربهکردن و ربط دادن هر آنچه که یاد میگیری به هر آنچه که از قبل میدانستی، همان مفهومی است که به آن یادگیری کریستالی گفته میشود. شاید بد نیست اشاره کنم که من این نوع ساختار و یادگیری را در جهان ادبیات غیر از سانتاگ با نوشتههای شاهرخ مسکوب و میلان کوندرا نیز بسیار تجربه کردهام و همیشه از آن لذت فراوان میبرم.
مقدمه به قلم پسر سانتاگ نوشته شده و میگوید که مقالات کتاب حاضر به انتخاب مادرش گردآوری شدهاند و میتوان تا حدی آنها را بازتابدهندهی آخرین دیدگاهها و شمهای از مقولات متنوع مورد علاقهی او دانست.
این گسترهی بزرگ علایق هم خود، یکی از جذابیتهای سانتاگ و سانتاگخوانی است. در واقع بیتوجهی او به رویکرد غالب تخصصگرایی در یک حوزه که گاهی یک اصل علمی پذیرفته شده در غرب به شمار میآید، باعث شده بتواند سد بزرگی را از پیش روی خود بردارد و تبدیل به برشزن کهنهکاری شود که میتواند کولاژهای مدرنی از انسان معاصر و گرهگاهها و مقتضیات زمانهاش به دست دهد و به او جسارت بیشتر دیدن و فهمیدن و بهتر عمل کردن بدهد. این برخورد غیر فنی و در واقع با حفظ فاصله کمک میکند، موضوع مورد توجه او را به عنوان جزئی از پروژهی زندگی خودمان درک کنیم. کتابخانهی غنی و پرتعداد او و دفترچههای موضوعی کوچکی که به گفتهی تصاویر و اطرافیانش همیشه پر از کاغذهای یادداشت بوده نشانهی کوچکی از گسترهی وسیع و نقاد ذهن اوست.
فلسفه، اخلاق، هنر، ادبیات و سیاست اگر چه از دغدغهها و موضوعات مورد علاقهی من نیز هستند؛ ولی جز مقالهی اولی که دربارهی زیباییشناسی است از دیگر مقالات کتاب، آنهایی که با محوریت ادبیات نوشته شدهاند، برایم خواندنیتر و ماناترند. چون همانطور که خشم کلام سانتاگ به شکل گریزناپذیری در مقالات سیاسیاش پیداست، به همان نسبت تیزبینی و دقت او در مقولات هنر و ترجمه و ادبیات و ارتباط آنها با اخلاق آشکارتر است و خواننده را به بازاندیشی در زندگی وا میدارد.
به نظرم بهتر است همهی چیزهایی را که رسانهها از سانتاگ به شکل یک زن بالغ روشنفکر ساکن منهتن نیویورک با موهایی پرپشت به رنگ مشکی و البته با یک طرهی جذاب سفید و عموماً با سیگاری در دست بازنمایی کردهاند، موقتاً کنار بگذاریم و سراغ متنها در این کتاب برویم. هر کدام از متنها به تنهایی اثری مستقل است و حکایت از ماهیت سیال و پرشور تعهدات اجتماعی و اخلاقی این زن دارد. هر مقاله را بخوانید متوجه میشوید مشتاقانه موضوع آن را تا جایی که هدایتش کند و پیشش ببرد و حتی فراتر، دنبال کرده است؛ ولی همچنان متن سانتاگ در وضعیت خودبیانگری جالبی به سر میبرد و انگار بنا ندارد کسی جز خودش را به سرزمین موعودش هدایت کند.
بنابراین، آن چه که سانتاگ دربارهی رولان بارت گفته است، چه بسا دربارهی خودش بیشتر درست باشد:
«مسأله دانایی و معلومات نیست... بلکه هشیاری است، یعنی از هر فکر و اندیشهای که ممکن است دربارهی چیزی از ذهن بگذرد خردهگیرانه رونویسی شود، خصوصاً چیزی که به مناسبتی و یکباره در مرکز توجه قرار گرفته است.»
در خصوص مقالات سیاسی این کتاب که به طور عمده نقد سیاستهای عمدتاً مرکزمحور و سرمایهدارانهی دولت آمریکاست، شاید سانتاگ برای خودش رسالتی شجاعانه در نظر داشته و افکارش پیوند عمیقی با تغییر و تحولات زمانهی پرشتاب معاصرش داشته، ولی با شناختم از آثار دیگرش فکر میکنم نظر خودش هم این باشد که هر نوع تجویز و کنشگری سیاسی اگر چه زمانی وجه مؤثری هم داشته باشد، ممکن است زمانی دیگر نویسنده را حتی خوار و خفیف کند. چرا که قضاوت اخلاقی و سیاسی همیشه دست در دست هم پیش نمیروند و همین است که امروز سیاست حتی در جامعهای که دموکراسی در آن حاکم است و باید بتواند اخلاق، صداقت و فاشگویی را ارتقا دهد، جای خود را به رواندرمانی - بخوانید ذهن یا حرفدرمانی - داده است. این نکتهی ظریفی است که خود سانتاگ بارها و در جاهای مختلف به صراحت در مورد برخی از افکار و نوشتههای پیشینش گفته است:
«من این فرایند را این گونه برای خود توصیف میکنم. پیش از آن که این مقالات را بنویسم به بسیاری از ایدههایی که در آنها طرح کردم اعتقاد نداشتم؛ زمانی که آنها را نوشتم به آنچه نوشته بودم اعتقاد یافتم و پس از آن دوباره اعتقادم را به برخی از همان ایدهها از دست دادم.»
البته همین ویژگی است که باعث شده وی همواره منتقدی باصداقت، دقیق و مبارزی خستگیناپذیر در راه آزادی و حفظ کرامت انسانی شناخته شده و باقی بماند. زنی که نویسندگی و ادبیات را مشق آزادی میداند و حاضر است در راه بیدارکردن شوق همهی آدمهایی که به دنبال یافتن حقیقت و بهتر کردن دنیا و زندگیاند نه تنها با سیاست قالب تهیکردهی معاصر، بلکه حتی با برچسبی مصادره شده به اسم فمینیسم و دنبالههایش هم مثل برچسبهای دیگر مدارا کند و وجد و شعف خودش را از دستاوردهای اخلاقی، ادبی و هنری انسانها از هر جنس و نژادی که باشند، آشکارا نشان بدهد.
سانتاگ در مجموعهی نظریات و نوشتههای ادبی این کتاب به سیاق خود سعی کرده هم سبک و هم موضوع نقد و تحقیق انتقادی سنتی را زیرورو کند. کارکرد نقدهای او همیشه کمک میکند، بتوانیم هنر را کاملتر تجربه کنیم و بفهمیم. «نقد» از نظر او نشاندادن معنای هنر نیست و نمیخواهد جایگاه هنر را غصب کند. به جای آن میخواهد نشان دهد چگونه هنر آن چیزی هست که هست.
سانتاگ که به گفتهی خودش دوران کودکیاش را در شور و هیجانِ تعالی ادبی سپری کرده است، چنان ارتباط عمیقی با ادبیات دارد که اغلب چشمههای جوشان و الهامبخشی را از گوشههای تاریک و کمتر دیده شده بیرون کشیده و به خواننده نشان داده است. وقتی از نویسندگانی مثل تسیپکین، آنابانتی و دیوید سرژ و... در کنار آثارشان صحبت و تحلیل میکند، به نظر میرسد قدردان ذره ذرهی ادبیات و آن هم به بهترین شکل ممکن است. ولی در عین حال نوعی ستیزهجویی و به چالشکشیدن پیشفرضهای ذهنی خواننده هم از قلمش میتراود. میدانیم که این خصیصه وقتی پای زنی در میان باشد، غالباً پذیرفته نمیشود.
میپرسد درحالی که دسترسی به غنای ادبیات جهان بارها توانسته هر انسانی را از زندان بطالت ملی، بیفرهنگی، کوتهاندیشی اجباری، نظام آموزشی پوچ و بیمعنا و سرنوشتهای بد و حتی بختهای بد فراری دهد؛ آیا نمیشود و نباید قدرت ادبیات را جدی گرفت؟ پاسخ سانتاگ هشیارانه غرقه در ادبیات شدن است که یادمان بدهد بیشتر ببینیم، بیشتر بشنویم و بیشتر احساس کنیم. در واقع چیزی که اهمیت دارد بازیابی حواسمان است. کار ما آن نیست که بیشترین حجم محتوای ممکن را از ادبیات یا هنر مصرف یا استخراج کنیم. کاری که باید بکنیم این است که محتوا را با ظرافت و نقادی عقب بزنیم تا اساساً امکان دیدن و فهمیدن چیزی که روبرویمان قرار دارد فراهم شود. این همان بازآفرینی و خلق زندگی است.
دو وجه روشن ذهن سانتاگ که در مقالات این کتاب به وضوح دیده میشود، تعلق خاطر همزمان او به انسان، زیبایی و غنای هنری و همچنین به اصول اخلاقی و انسانی است که در نهایت سیاست را نیز به مفهوم روش یافتن خیر جمعی به میان انسانها میآورد. برای مثال هنر و ادبیاتی که همزمان زیبا، تعالیبخش و تسلیدهنده است؛ ما را با رنجها و تجربههای زیستهی دیگر انسانها آشنا و شریک کرده و میتواند انسان را با دیگران همدلتر، همبستهتر و در نتیجه اخلاقیتر و حتی سیاسیتر کند.
انسان خود به تنهایی مفهوم بزرگی است و از طرف دیگر دارای جنبههای متعددی است که پرداختن به آنها بسیار پیچیده، سخت و زمانبر است. بنابراین علاوه بر این که موضوعات مختلفی دربارهی مطالعهی وجود انسان میشود انتخاب کرد؛ از هیچکدام هم نمیتوان سرسری گذشت و به ناچار باید تا اندازهای جدی و عمیق شد. همینجایی که عمق بیشتر از سطح لازم است، سانتاگ نقبی محدود به دل فلسفه هم زده است. اشارهی سانتاگ به گستردگی دامنهی شناختن انسان از این حیث است که حرکتهای سطحی و مفاهیم ساده ما را با انسان آشنا نمیکنند. هنر هر اندازه عظیم هم باشد، به تنهایی نمیتواند انسان را به طور کامل نشان دهد و اصلاً چیز هولناک به هنگام جستوجوی حقیقت، یافتن همین حقیقتِ «نتوانستن» است.
از سوی دیگر سانتاگ میداند که دوام و استمرار از ویژگیهای زیبایی هنری نیست و از اتفاق شورانگیزترین زیبایی، اغلب ناپایدارترین آن است و گاهی بیش از آن که آشکار باشد، پنهان و بیاننشدنی است. البته که از نظر سانتاگ زیبایی هنری و ادبی همیشه تسلیدهنده نیست و بیشتر اوقات حتی شکننده و ناپایدار است و توان و ظرفیت غرقشدن در آن به طرز شگفتآوری نیرومند است؛ ولی با این همه برای معنادادن به بسیاری از میلها، کششها، انرژیها و چیزهای مورد تحسین و نفرت آدمی ضرورت دارد. در ضمن با این همه کوشش در نهایت هرگز نمیکوشد واژهی کمال را در مورد انسان و هنرش توضیح دهد؛ فقط میگوید کمال به خنده وا میداردم.
مثلاً گاهی خیلی عجیب و غیر عادی به نظر میرسد که سفرهای گالیور یا کاندید یا تریسترام شندی یا ژاک قضا و قدری و اربابش یا آلیس در سرزمین عجایب یا سفر به دور یک اتاق، گرگ بیابان هسه یا امواج ویرجینیا وولف یا شهرهای ناپیدای کالوینو یا داستانهای مستهجن یا فردی دورک گومبروویچ همگی را رمان بخوانیم. حتی وقتی که میخوانیم و حس میکنیم که همهی این متنها و هر یک به نوعی شکاک، متمرد و ناسازگار، متحیر و آمادهی روبروشدن با شگفتیها هستند. این جاست که سانتاگ تعریفی از نمایی جدید رو میکند:
«زبان معمولی انباشتهای از دروغ است. بنابراین زبان ادبیات باید زبان طغیان و عبور، گسستن نظامهای فردی، درهم شکستن ستم روانی باشد.»
سانتاگ فهمیده و به ما هم میفهماند که چه بسا حتی اگر صورتی از حقیقت، با هزاران اطوار به دست آمد، حاصلش به تمامی ناسپاس و قدرناشناس است. حتی نمیتوان همه را به یاد نگه داشت؛ به سرعت از دست میرود و برای پاسداشت اندکی از آن، باید بسیار هنر کرد. زمان که بگذرد آن چه برجا میماند و ممکن است به کار کسی بیاید، تاریخ و گزارش مستند و خبر نیست؛ بلکه چیزی از جنس هنر و البته ادبیات است:
«انسان پس از خواندن خود را تطهیرشده، منقلب و مستحکم مییابد. اندکی عمیقتر نفس میکشد و ادبیات را به سبب تمامی آن چه میتواند به بار بنشاند و بنمایاند، سپاسگزار است.»
کمی آن طرفتر نوشته است:
«ادبیات شامل بازآفرینی همبستگی انسانی است. کارکرد نوشتن این است که موضوع خود را منفجرکرده و آن را به چیز دیگری تبدیل کند. نوشتن یک سری تحول است، تبدیل محدودیتهاست به امتیازات. در حالی که چیزی مثل تلویزیون، با توهم بیواسطگیاش ما را در بیتفاوتی خودمان مبهوت میکند.»
و از سوی دیگر و در عین حال کارکرد هنر ایدئولوژیک نیست:
«شغل اول نویسنده داشتن عقیده نیست؛ بلکه گفتن حقیقت و امتناع از همدستی در دروغ و اشاعهی اطلاعات غلط است. ادبیات مأوایی است که اختلافات جزئی و مغایرتها در آن در برابر ندای سادهسازی ایمن هستند. شغل نویسنده این است که باورکردن غارتگران ذهن را دشوارتر کند. شغل نویسنده این است که ما را وادارد جهان را آنگونه که هست ببینیم. لبریز از دعاوی و بخشهای متضاد و تجربیات متفاوت.»
در حالت عادی انتشار عمومی عقایدی که شخص دربارهاش دانش جامع و دست اولی ندارد، کاری زننده و عوامانه است. اگر من از چیزی صحبت کنم که نمیدانم یا جسته وگریخته میدانم؛ این کار صرفاً عقیدهپراکنی بیهوده و نه کاری درخور خواندن است. ولی هنر جامهای به آن میپوشاند که ابزاری زیبا برای تغییر آگاهی و هشیاری انسان و شکل بخشیدن به حساسیتهایی تازه میشود. پس خردِ ادبیات آنتی تز داشتن عقیده است. به قول هنری جیمز«هیچ چیز کلامِ آخر من دربارهی چیزی نیست.» اگر رماننویس و شاعری حتی به بهترین وجه عقیدهپراکنی کند، یعنی نه تنها هنر بلکه حمایت از ژرفاندیشی و تعقیب پیچیدگی را به ابتذال کشانده است.
یکی از تکالیف ادبیات این است که طرح پرسش کند و در برابر اصول به ظاهر صحیح و زاهدانهی حاکم، ضدگزارههایی بنا نهد و حتی زمانی که از درِ مخالفت در نیاید، باز به سمت مغایرت و ناسازگاری کشش داشته باشد:
«ادبیات گفتگوست. حساسیت و اشتیاق است. ادبیات را میتوان تاریخ حساسیت آدمی نسبت به هر آنچه زنده است و هر آنچه محکوم به زوال است، همزمان با تکوین و تعامل فرهنگها با یکدیگر توصیف کرد. ادبیات آزادی است، در زمانهای که جدیت و ژرفاندیشی مصرانه به چالش کشیده میشوند.»
در نتیجه چیزی که ما را به رماننویسان پیوند میدهد، بیشتر از دستاوردهای آنها، دغدغههای آنهاست. بیشتر برداشتها دربارهی ادبیات صرفاً واکنشی هستند و به خود انسان باز میگردند. یعنی هیچ سرانجامی در داستان به معنای آن نیست که همه چیز گفته شده است. البته در هر حال رمان جهانی واجد مرز و مبتلا به محدودیت هم هست. چون برای داشتن تمامیت، یکپارچگی و پیوستگی باید مرزی وجود داشته باشد؛ ولی همچنان نگاه رمان به سمت دیگری است:
«ایدئولوژی غالب آنچه در جوامع مدرن به عنوان فرهنگ میشناسیم طوری طراحیشده که وظیفهی پیشگویانه، حیاتی و حتی ویرانگر رماننویس را که برآن است درک معمول ما را از سرنوشتمان عمق ببخشد و به گاه ضرورت با آن به مقابله برخیزد، مهجور بنماید. رمانی ارزش خواندن دارد که روح را پرورش دهد. این رمان به امکان بشریت وسعت میبخشد، توضیحی است برای چیستی طبیعت بشر و آنچه در دنیا روی میدهد. چنین ادبیاتی است که انسان را برای زندگی میپروراند.»
پس کارکرد ادبیات ارائه دادن یک مشت اطلاعات و حتی خلق تصویر نیست، چگونگی آن است و دهنده و گیرنده هم بسیار مهماند. چرایی هم مهم است. ادبیات داستان بین انسان و جهان و رابطهاش با انسانها است و از دل تعاملات انسانی بیرون کشیده میشود.
برای نویسندهای مثل سانتاگ حتی در حالی که در سکوت پشت میز کارش نشسته باشد، رویاهایش پایانی ندارند؛ زیرا پشت این میز هیچ چیز ناممکن نیست. خصوصاً هنگامی که وی در زمانهای بسیاری زندگی و مواهبش را رها کرده است تا بر تصویر خود متمرکز شود. شاید بتوان گفت او هنرمند یا نویسندهی بزرگی نیست، اما برای همیشه خود را وقف نقد و فهم ادبیات کرده و در نقش یک میانجی باقی خواهد ماند.
شناسهی کتاب: در عین حال؛ رماننویس و استدلال اخلاقی / سوزان سانتاگ / رضا فرنام / نشر ثالث
من چندتا مطلب ازتون خوندم ولی انصافا خیلی سنگین مینویسید، البته که سواد کم من هم بی تاثیر نیست، با تلاش بیشتر میخونم تا ببینم چی دستگیرم میشه
ابتدا متشکرم از وقتی که گذاشتهاید. دیگر این که رسیدن به یک افق مشترک، حاصل کار نوشتن از یک سو و خواندن از سویی دیگر است و چه بهتر که هر دو برایش تلاش کنیم.
سلام الهام
خوش برگشتی
و
امیدوارم برگشتت
- بعد از مدتها -
مستدام باقی بمونه
من جزو اونهایی هستم که تابحال اسم سوزان سانتاگ بگوشش نخورده
اما
وقتی در اینترنت سرچ کردم و شرح حالش رو در ویکی پدیا خوندم خوشحال شدم!!!!
خوشحال شدم که تمام مطالعاتم مرتبط با رشته تحصیلی و در زمینه تکنولوژی بوده
در این زمینه حتی اساتید بنام هم تبدیل به اسطوره نشدند و نمیشن
یاد می گیریم شاید هم ما بچه های فنی
ذاتا اینطوری هستیم که آدمها برامون مهم نیستند
بلکه کار و ثمره تلاش مهمه
اینطوریه که از حاصل ابداع و اختراع و تحقیقات دهها و صدها نفر استفاده می کنیم اما اسم هیچ کدوم رو بخاطر نمی سپاریم
بزرگداشتی براشون نمی گیریم و حداکثر با خوندن یه تاریخچه دو خطی ازشون می گذریم
و همین رشته های فنی
اعم از برق و مکانیک و عمران و ... هستند که دنیای ما رو ساختند و می سازند
علوم انسانی رو شاید بشه به نرم افزارهای یک کامپیوتر تشبیه کرد
وظیفه هدایت دنیای ساخته شده توسط مهندسان ، ناچارا به عهده دست پروردگان علوم انسانی افتاده
و مهمترین ابزار علوم انسانی
کلام شفاهی و کلام مکتوبه
چیز دیگری ندارند
هر چیزی که دارند فقط حرفه و حرفه و باز هم حرف !!!
شاید در عرف شما متخصصین علوم انسانی
زندگی شخصی فرد ، مستقل از زندگی حرفه ای اون
ارزیابی بشه
و معیاری برای سنجش شخصیت اون نباشه
اما
از دیدگاه ما مردم عادی اینطور نیست
برای ما قابل پذیرش نیست زنی با انحرافات جن سی واضح
که بقول خودش از 16 سالگی رابطه با جنس موافق رو شروع کرده و تا زمان مرگش تعداد زنانی که با اونها بوده از تعداد انگشتان دست و پا هم بیشتر بوده کلام و اندیشه هاش
مرجع و رفرنس باشه
ما از ظرفی که آلوده هست آب / غذا نمی خوریم اگرچه جنسش از طلا باشه یه هر جنس گرانقیمت یا کمیاب دیگه
در توصیفش گفتی :
" میخواهد همه چیز را با شیفتگی تجربه کند، همه چیز را جسورانه بچشد، به همه جا سر بزند ..."
در درستی این جمله ات شکی نیست
شرح روابطش با آدمها در طول زندگیش خودش گویای مطلبه
فقط
فرقش با بقیه "زنهای شیفته " اینه که
شیفتگیش منحصر به رابطه با آدمها نبوده
و نسبت به همه چیز شیفتگی داشته
فکر نمی کنم دنیا با وجود سوزان مونتاگ جای بهتری شده باشه
اگرچه بدون شک
زمین بازی بزرگی رو به شیفتگان علوم انسانی هدیه داده .
سلام
من هم از این که جویای حال بودی ممنونم. فضای خواندن و نوشتن را حتی به شکل موقت نمیشود رها کرد. حالا ممکن است انتشار مجازی به دلایلی به محاق برود.
نظرت در مورد سانتاگ را داخل پرانتز میگذارم و بحثی دربارهاش نمیکنم. اما در مورد مقایسهای که بین علوم انسانی و علوم فنی و مهندسی کردی به عنوان کسی که با هر دو حوزه آشنایی دارم میگویم. من متخصص علوم انسانی نیستم. اگر تخصصی برای من باشد برق الکترونیک است که حرفه و تحصیلات اولیهام را شامل میشود؛ ولی به عنوان یک علاقمند و کنجکاو در علوم انسانی میگویم که در قضاوتت آفتاب آمده دلیل آفتاب. بهر حال وظیفهی هدایت اصلاً اهمیت کمی ندارد.