احتمالاً بسیاری از مردم در مواجهه با چیزی که حیات، هویت و زیستگاهشان را تهدید کند، واکنشهایی ناخودآگاه از سر خشم و استیصال نشان میدهند. پرسش این است که آیا روشنفکران نباید رفتارهایی پختهتر و تأثیرگذارتر از استیصال و درماندگی یا بیتفاوتی یا بدتر از آن موجسواری روی اعتراضات مردم، نشان دهند؟
چیزی که روشنفکر را روشنفکر میکند چیست؟ شاید نوعی حس غمخواری برای انسانها است که از رفتار ناخودآگاه فراتر رفته باشد. آیا اکنون در بحبوحهی آشفتگی اجتماعی و بحران زیست محیطی، فضای غالب روشنفکری ما این طور است؟
به نظر میرسد سالهاست، روشنفکران نوعی تعلیق در بنبست و استیصال را تجربه میکنند. این نشانهی ظهور نوعی اُتونومیAutonomy) ) اجتماعی است، یعنی جامعه دیگر نیازی به مرجعیت روشنفکرانه در خود نمیبیند. این روشنفکر است که افتان و خیزان در پی اتفاقات و مردم روان است. شیوهی برخورد او با آینده کاملاً واکنشزده (Passive)است. کاری نمیکند غیر از منتظر آیندهای مجهول ماندن؛ به جای ((Pre-active بودن و به استقبال آینده رفتن.
البته بعد از جان به لب شدنِ مردم، روشنفکر هم میخواهد منفعل نباشد و نسبت به جامعهی ملتهب واکنش نشان دهد؛ اما خود میان راهحلهای مختلفی که به مخیلهاش میآیند، معلق و شناور است. راههایی که گویی سرابی بیش نیستند و تا به آنها نزدیک شوی، ناپدید میشوند. این همه دستبهدست هم میدهد و کنشگری وی را تبدیل به گفتن حرفهایی میکند که گویی تنها خاصیتش برای مخاطب چشم دوختن به جملات قصار و تخلیه شدن با آنهاست؛ ولی در خروج از وضعیتِ تعلیق و بنبست اتفاقی نمیافتد.
روشنفکر ایرانی با تکیه بر مقولات آگاهی و فرهنگ و اندیشه از پیش رفتن باز مانده است. اول بار مارکس بود که گفت اینطور نیست که ما میاندیشیم و زندگی میکنیم، بلکه زندگی میکنیم و بعد میاندیشیم. یعنی نمیشود که همینطور کاری نکرده، فکر کنیم و با آگاهی دنیا را بسازیم.
جامعهی امروز همان جامعهی ده سال پیش و حتی جامعهی دو سال پیش نیست. مطالبات مردم در بستر طبیعی و اجتماعی خود رشد کرده است؛ ولی بحرانهای کنونی در سطح نیازهای اولیه برای زندگی نشان میدهند که نهادها به تمامی در حیطهی ذهنی و غیرکارکردی جا ماندهاند. راهحلها پویایی جامعه را در نظر نگرفتهاند. در واقع جامعه، ضعف افکار و ایدئولوژیزدگی آگاهیها و راهکارها را جلو چشم آورده است.
روشنفکری که هنوز صرفاً با روشهای اخلاقی و روانشناختی و نه سیاسی و جامعهشناختی با مسائل اجتماعی برخورد میکند، بسیار ناامیدکننده است. برای مثال در تحلیل مشکل به دروغگویی و فساد مدیران اشاره میکند؛ گویی با مسألهای صرفاً اخلاقی روبروییم. در هر جامعهای انسانها ویژگیهای متفاوت دارند و ممکن است دروغ بگویند یا بیاخلاقی کنند؛ ولی مسأله این است که باید نهاد و ساختاری وجود داشته باشد که حتی در صورت دروغ گفتنِ عدهای، جامعه کمتر آسیب ببیند. و گر نه آدمهایی را که فاسد و دروغگو نباشند، از کجا باید آورد؟ جامعه باید منتظر این افراد خیالی بماند؟ او متوجه نیست، سیاست نباید متوجه مخالفت با سیاستمداران بد و بداخلاق باشد و منتظر روی کارآمدن سیاستمداران خوب. انگار درک تاریخی از ساختار و فرایندهای تشکیل ساختار ندارد و نقدهای خود را متوجه افراد و شخصیتها میکند، به جای آن که ساختارها و فرایندها را نقد کند.
او با چنین تحلیلهایی ذهن جامعه را از فهمیدنِ ساختارها باز میدارد. ساختارهایی که به جهت فقدان یا کژکارکردی نهادهای مدرن اینطور به فلاکت و فساد محتوایی افتادهاند.
این نوع اصلاح کردن، در واقع سَردواندن جامعهی مدنی است. او نمیداند مسائل را چگونه حل کند؛ اما به جای نمیدانم به طرح مسائلی میپردازد که آرمانی است و احتمالاً خودش هم باور ندارد. این به معنیِ وجود نداشتن راهحل نیست؛ بلکه به معنی فهمِ غلط روشنفکر و نداشتنِ صورتبندی از مسأله است.
وقتی مقولات ذهنیِ روشنفکر با واقعیتها تطابق ندارد، از روشنفکر مستأصل حتی برای درک و دریافتِ مسأله کاری برنمیآید؛ بنابراین خروج از وضعیت فعلی زمان زیادی خواهد برد. تحلیلها و اعتراضهای پسینی و دیرهنگام نه به تریج قبای کسی برمیخورد و نه روزنهای برای خروج از بنبست میگشاید. این در حالی است که وضعیت مطالبات به لحاظ انحطاطی که در زمینههای مختلف تجربه میکنیم، چنان شدتی گرفته است و بخش قابل توجهی از زندگی روزمرهی جامعه را درگیرکرده که هم نیاز به صراحت لحن رادیکالتری برای حداقل تأثیرگذاریها هست و هم نیاز به عملگرایی بیشتر.
به نظر میرسد، روشنفکران بازماندهاند. حرف ناکامی و گرفتاری باشد با مردماند؛ اما نه حول شناختِ روشن مسأله یا حول پروژهای رهاییبخش و مشخص؛ بلکه حولِ یک فروبستگی، تعلیق و استیصال مضاعف.
دشواری درک و بهبود وضعیت و مواجهه با شرارت آنان را از پای در آورده است؛ اما آیا به خستگی و استیصال خود واقف شدهاند؟
تداوم ناکارآمدی دولت باعث شده است، این درک عمومی در مردم ایجاد شود که مشکل هست؛ ولی کسی به فکر حل مشکل نیست. محتوای اکثر گزارشها، تحلیلهای روشنفکرانه و حتی مواضع رسمی مسئولان لیستکردن انواع مشکلات است. فهرست عجیبوغریبی از انواع کمبودها و کژرویها و اتلاف منابع، دهانبهدهان میچرخد. از فساد سیستماتیک مالی تا بحرانهای فراگیر زیستمحیطی تا معضلات اجتماعی تا دستوپا زدن میان فقر و بیکاری و تورم تا فروپاشی اخلاقی تا گسترش شکاف طبقاتی تا تهدیدهای بینالمللی تا ناتوانی در تأمین بهداشت و رفاه اولیه تا از دست رفتن اعتماد و سرمایهی فرهنگی تا ... نگرانیهای بسیاری در فضای عمومی رها شده و مهمترین نگرانی مردم این است که فردا چه بر سرشان خواهد آمد؟ آیا دولت میتواند از آنها مراقبت کند و نیازهایشان را برطرف کند؟
حال پرسش این است که اساساً وضع موجود با وضعیت «بیدولتی» چه تفاوتی دارد؟ این جا منظور از دولت، استیت state است و همهی اجزای حکومت را در برمیگیرد. ساختار سیاسی قدرت برای این که یک استیت کارآمد باشد، باید دو ویژگی مهم داشته باشد. این ویژگیها که در عین تعارض با یکدیگر برای ماهیت حکمرانی اهمیت و ضرورت اساسی دارند، عبارتند از «تمرکز مشروعیت» و «پراکندگی قدرت».
دولت - ملت یا استیت مدرن باید قابلیت جمع کردن مقدار متناسبی از این دو را در کنار هم داشته باشد و گرنه ساختاری غیرضروری و فاقد کارایی خواهد بود. تمرکز مشروعیت با میزان رعایت حقوق فردی و اجتماعی افراد جامعه و مسئولیتپذیری و شفافیت ساختار قدرت سنجیده میشود. پراکندگی قدرت با این که دولت بتواند منابع را از مردم و مرزهای جغرافیایی تحت حاکمیتش کسب کند و به صورت متناسبی توزیع کند، یعنی توانایی تنظیم خدمات رفاهی و عمرانی و ساماندهیِ مناسباتِ اجتماعی را داشته باشد. تنها چنین دولتی امکان و فرصت انباشت انواع سرمایههای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی را به وجود میآورد، سطح قابل قبولی از امنیت در تمامی ابعاد را فراهم میکند و ماهیت عقلانی به ساختار قدرت میدهد. تقسیم و پراکندگیِ قدرت بین سطوح جامعه نیز کارایی و عملکرد دولت را رصد کرده و بهبود میبخشد.
به این معنا، استیت مدرن در ایران شکل نگرفته و یا تکامل نیافته است و ما با نوعی از بیدولتی روبرو هستیم. فقدانِ دولت، نه به این معنی که قوهی مجریه وجود ندارد، از لحاظ بوروکراتیک و نهادهای امنیتی با سیستم عریض و طویلی مواجه هستیم که اتفاقاً کار میکند و به همین دلیل نیز از هم نمیپاشد؛ اما این سیستم برای این که دولت- با کارایی استیت مدرن- باشد، باید ظرفیت هماهنگکنندگی و تنظیمکنندگی بین مشروعیت و قدرت و برقراری نظم داشته باشد که ندارد.
در شرایط بیدولتی که معمولاً با پراکندگی و سست شدن مشروعیت، تحلیل رفتن مرجعیتهای فکری و اخلاقی و همین طور متراکم شدن قدرت در رأسِ ساختار سیاسی همراه است، راهی جز برگشتن به «جامعه» نیست. جامعه زنده است و با وجود خستگی، به اشکال مختلف نشان میدهد که این مناسبات شبان و رمگی و متعلق به پیشاسیاست را نمیپذیرد، پس لازم است به جای دستکاریِ جامعه با آگاهی کاذب به آن اعتماد کنیم.
اگر چه در سالهای اخیر بخش بزرگی از بدنهی جامعهشناسی و روشنفکری دانسته و ندانسته با حاکمیت همراهی کرده است و قوای فکری و قلمی خود را در خدمت سیاستزدایی و اولویت دادن به کنش و عاملیت افراد و بیتوجهی به نظام چک و بالانسِ مؤثر در ساختار قدرت قرار داده؛ ولی جامعه هنوز در مقابل استیلای پنهانِ ساختار، مقاومت میکند. آنها در مواجهه با هر مشکلی تلاش کردهاند، موضوع را یا با ارجاع به خلقیاتِ منفی ایرانیان رفع و رجوع کنند و جامعه را در جایگاه متهم بنشانند یا اصلاح را به کنشهای فرضی در پوسته حواله کنند. در حالی که نمود ظاهری رفتارهای ضداجتماعی، احساسی، یا تودهوار مردم هرگز برای تحلیل مسأله کافی نیست؛ باید به علت رفتارها توجه کرد. طبیعی است مردمی که بیدولتی را احساس میکنند، برای رفع نیازهایشان خودشان دست به کار شوند. برخلاف آنچه در رسانهها بولد میشود، رفتار مردم نگرانکننده نیست؛ بلکه مهمترین نگرانی به فقدان دولت یا همان عقیم ماندن ظرفیتهای مسئولیتپذیری و کارآمدی دولت مربوط میشود و باید از بابت آن بسیار نگران بود.
تکامل فرایند دولتسازی هستهی اصلی برای زندهکردن سیاستمداری و پرداختن به ساختارهاست. این غلطِ مصطلح که جامعهی ما سیاستزده است را باید در هر فرصتی افشا کرد. کدام سیاست؟ جامعه برای زندهماندن و رشد به سیاستی نیاز دارد که معطوف به زندگی روزمره است. روشنفکری که نمیداند اقتصاد و فرهنگ و اجتماع و زیست جهان انسان مقولهای جدا از سیاست نیست و نمیتواند باشد، با بدیهیات میجنگد. او یا احمق است که البته این همه آسمان ریسمان بافتن از یک احمق بعید است یا لقمهای چرب در دهان دارد.