نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

سلامتی در مرزهای پوست من

یک روز با ریه، قلب، کلیه، استخوان و پوست سالم پا به زندگی می‌گذاریم و روز دیگری با ریه‌‌ای ناتوان، استخوانی پوکیده و پوستی چروکیده یا قلبی که دیگر حاضر نیست بتپد، زندگی را ترک می‌کنیم. در این فاصله البته خرده‌کارهایی هم می‌کنیم. حتی ممکن است دلی به دریا بزنیم و لذتی ببریم یا با احتیاط و حسابگری سرمایه‌ای جمع کنیم، گوش به نغمه‌ای مسحورکننده بسپاریم، چیزکی بخوانیم و بنویسیم یا لبخندی بر لبی بکاریم... اما هر چه هست تا ابد جوان، سلامت و جاودان نخواهیم ماند.

 این نوع آگاهی به مرگ ممکن است زندگی امروز را به هر شکل و کیفیتی که باشد، یک‌باره خالی از معنا کند. پس برای تسکین این درد، هر چند موقت باید مرگ را فراموش کرد. حال که ترس از مرگ محافظه‌کاری و جمود و سکون می‌آورد؛ باید به شکل رادیکالی به سمت زندگی سالم و بدن زیبا چرخید.

 تلاش ما برای غلبه بر بی‌معنایی زندگی در لحظه‌ی اکنون، به فلسفه‌ی «دنیا دو روزه» منجر می‌شود. با این فلسفه، عده‌ای اهل ریسک با سر در لذت شیرجه می‌زنند و با انواع اوردوزها پایشان به بیمارستان یا گورستان کشیده می‌شود. عده‌ی دیگری با حوصله در صف می‌ایستند، ولی اسیر معرکه‌گیران سلامتی و توهم زیست پاک می‌شوند. اما هر دو راه در انتها به بی‌سیاستی و رد سیاست و خودآگاهی در زندگی جمعی ختم می‌شود. یعنی زندگی سالم و تندرستی مأموریتی فردی می‌شود و ربطی به دیگری و دولت و جامعه و سیاست‌های اجتماعی ندارد.

پس اگر تو در چهل سالگی از زور شب بیداری‌های شیفت کاری‌ات تپش قلب و فشار خون گرفته‌ای، اگر در سی سالگی به خاطر سوء تغذیه دندان سالمی برایت نمانده، اگر حالا که این همه درباره‌ی قشنگی‌های در خانه ماندن گفته می‌شود، باز سر خیابان منتظر اتوبوس ایستاده‌ای که سرکار روزمزدت حاضر باشی، تو سالم زندگی نمی‌کنی و خودت مقصری!

به نظر می‌آید ربط دادن همه چیز به اراده‌ی فردی و توصیه‌های بهداشتی به فرد، گویی که فقط خودش مسئول مراقبت از سلامتی خودش است، نوعی مخدر اجتماعی است. نتیجه‌ی آن فراموشی موقت مرگ‌آگاهی و فراموشی دائم مسئولیت دولت در حوزه‌ی سلامت همگانی است.

هر دو فراموشی هم در خدمت فلسفه‌ای هستند که از فرط پاکی و خیالی بودن، اصلاً انسانی و زمینی نیست و لابد قصد بهبود وضع موجود را هم ندارد. در قاب این فلسفه‌ آرامش مرداب‌گونه‌ی لجن‌زار هم خیال‌انگیز و رویایی‌ است. اما توصیه‌های بهداشتی معرکه‌گیران بهداشت و دلالان سلامت زندگی به چه کار می‌آیند؟ به کار این که خودت برنامه‌ی فردی دائمی داشته باشی، برای این که سالم، پرانرژی و البته دارای اندام متناسب باشی با کمک مشاوران و برندهای آن‌ها.

تا این‌جا مشکلی نیست؛ کسی از زندگی سالم، تقویت سیستم ایمنی، ویتامین و تغذیه‌ی باکیفیت و اوقات بدون اضطراب، آن هم در دوران اپیدمی کرونا بدش نمی‌آید. اما امکان تحقق این خودمراقبتی فراتر از وظیفه‌ و اختیار فردی است.

 وقتی هم برنامه برای رژیم دائمی با غذاهای خاص و مکمل‌های ارگانیک و مربی اختصاصی ورزش و یوگا، جراحی زیبایی و حمام گیاهی و ... داشته باشی باید چهار دست و پا به منابع درآمدت بچسبی. در این حالت از هر تغییر اجتماعی می‌گریزی مبادا برنامه‌هایت به هم بریزد. ممکن است، لبی بگزی و غری بزنی ولی هرگز ریسک نمی‌کنی از رئیس‌ات آشکارا انتقاد کنی و تف به روی حامی سیاستمدار فاسدی بیندازی.

این اصرار خوش‌بینانه به این‌که سلامتی هر کسی دست خود اوست و تبدیل خودمراقبتی به نازپروری بدن، نوعی آگاهی و عمل کاذب است که هم خیال سیاستمداران را در عرصه‌ی بهداشت همگانی راحت می‌کند، هم جیب معرکه‌گیران شبه‌علم سلامت را پر از پول می‌کند.

در حالی که شرایط نابرابر رقابت اقتصادی و شکاف‌های عمدی مهیب در سبک زندگی افراد، واقعیتی غیرقابل انکار است،«سلامت» امری سیاسی است. وقتی در سایه‌ی سنگین بی‌کفایتی مدیران و سرهای زیر برف اهالی سیاست و قلم به دستان رسانه‌ها و به خاطر اجبارهای معیشتی، در سبک زندگی بخش بزرگی از مردم، خبری از تعطیلی آخر هفته و استراحت کافی نیست، چیزی به نام تنوع غذایی و پوشاک مناسب فصل روزبه‌روز از دسترس افراد زیادی خارج می‌شود؛ دیگر چه؟ چیز زیادی نمی‌ماند. ویروسی دل‌خوشی‌های کوچک را هم بلعیده و به جز این‌ها؟ به جز این‌ها طبق معمول نفسی می‌آید و می‌رود. این آدم‌ها با اضطرار بیشتری مستحق آسایش و بهداشت‌اند تا کسی که به خاطر کنسلی مسافرت و اضافه وزنش بی‌تاب و مضطرب شده است.

این‌جا هیجانی که رسانه‌ها در سنگرهای مبارزه با کرونا به آن دامن می‌زنند دیده نمی‌شود؛ این زندگی‌ها محل تحمل و کنارآمدن با دشواری‌های کوچک اما بی‌وقفه است. این مردم شاید امید و امکانی برای ارتقای سلامتی ندارند، اما خودشان حتماً مسئول بیماری خودشان نیستند.


نجیبانه زیستن

زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازه‌ی سرخی دانه‌های اناری در کاسه‌ای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همه‌گیری کرونا باشد. زیبایی، وعد‌ه‌ی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟

 اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر می‌رسد، عمیق‌ترین پیوند با شرایط اجتماعی‌مان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدن‌هایمان در آن افکنده و تثبیت شده‌ایم. آیا می‌توانیم در حصار خانه‌ها و دور از مناسبات و پیکربندی‌های اجتماعی و نابرابری‌های اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟

به نظر می‌آید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی هم‌چنان طنین‌انداز است. بی‌ربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگی‌ها اهمیت بیشتری و عده‌ای دیگر اهمیت کمتری یافته‌اند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسان‌ها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمی‌شود و زندگی‌شان تا حد زنده‌ماندن تقلیل می‌یابد؟ چرا کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانه‌های مختلف از آن‌ها دریغ می‌شود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت می‌شوند و حتی حکم می‌شود اگر از فلان میل و لذت صرف‌نظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمی‌افتد؟

این پرسش‌ها نشان می‌دهند، سیاست‌های حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمی‌کند. نتیجه‌ی همین سیاست‌هاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمی‌آید و پیشاپیش از دست‌رفته تلقی می‌شود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوه‌ی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمی‌کند.

حتی با نیم‌نگاهی جزئی هم می‌توان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بی‌کفایتی مدیریتی در متعادل‌کردن وضعیت اجتماعی و بی‌اخلاقی صاحبان قدرت، چنگال‌هایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آن‌ها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.

پس باز هم به پرسش آدورنو بر می‌گردم که آیا زندگی بد را می‌توان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب‌ است حین نقدکردن پنجره‌ای هم برای نفس‌کشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستاره‌ای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. می‌بینم امید محال، زندگی‌ها را بیشتر به تنگنا می‌برد. می‌بینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسان‌ها بی‌شرمانه انکار می‌شود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.

بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بی‌ارزش می‌بینند، کسانی که حس می‌کنند، زندگی‌شان ارزش هیچ‌گونه مراقبت و بزرگ‌داشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر می‌کنند حتی لایق کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها و نیکی‌ها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود می‌بینند، زندگی‌شان سزاوار آزادی و احترام، راست‌گویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهره‌مندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظرات‌شان جایی به رسمیت شناخته نمی‌شود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگی‌ای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟

در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که می‌کند؛ اگر حیات یا زیبایی‌های زندگی‌اش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از هم‌نوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.

شاید علت رواج این همه بی‌اخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسان‌ها را «سوگ‌ناپذیران» می‌نامد. کسانی که با نبودن‌شان و آسیب دیدن‌شان کسی به سوگ‌شان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگی‌شان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعه‌ای که نمی‌تواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژی‌های حماقت‌پروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریه‌های گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزه‌ای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگی‌های دیگری است که ما فقط یکی از آن‌ها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری می‌شود بپرسیم زندگی بد را چگونه می‌توان خوب زیست؟

 

بزنگاه تکرار تاریخ

آن‌چه بعد از هیاهوی رسانه‌ها اطراف انتخابات آمریکا و بازی دموکرات و جمهوری‌خواه برای ما باقی می‌ماند، آثار و تبعات آن در زندگی روزمره‌ی ماست. سیاست‌مداران و مفسران در صحنه و اهالی رسانه اگر بهره‌ای از عقل و تدبیر و اخلاقیات داشتند، ارزش واقعی هر تغییری در وضعیت جهان را با سودمندی و مناسبات آن برای زندگی واقعی مردم و منافع ملی می‌سنجیدند. اما بسیاری تاکنون ترجیح داده‌اند با تأکیدهای سلبی و ایجابی فراوان، اهمیت انتخاب دولت بعدی آمریکا را به حدی از تعیین‌کنندگی برسانند که با واقعیت‌های جاری فاصله‌ی بزرگی دارد.

اکنون به دلیل لطمات فراوانی که زندگی و معیشت بخش بزرگی از ایرانیان دیده و زندگی را برای‌شان دشوار و نفس‌گیر کرده است، تقاطع اقتصاد و سیاست بیشترین پتانسیل ایجاد تغییر در زندگی مردم را دارد. اقتصاد سیاسی بنا به ماهیت و اهداف خود می‌تواند نتایج قابل لمس برای معیشت و زندگی مردم به همراه داشته باشد. پس اخذ تصمیم‌های محاسبه‌شده و درست سیاسی برای ایران ما باز هم ضرورت و اهمیت زیادی دارد. در واقع نظام تصمیم‌گیری ایران اکنون لازم است هر تدبیری را از منظر اقتصاد سیاسی هم ببیند.

بنابراین روی کار آمدن دولتی که حداقل در کلام، ادعای رفع تنش‌ها را دارد، ممکن است فضای آینده‌هراسی و فشار بین‌المللی را بر تقاطع اقتصاد سیاسی ایران تعدیل کند، مردم را به کسب‌و‌کارها و ترمیم معیشت آسیب‌دیده‌شان امیدوار کند. اما این تمام داستان نیست. به قول مارکس تاریخ دو بار تکرار می‌شود یک‌ بار تراژیک پس آن‌گاه کمیک!  

 تجربه‌ی دهه‌های اخیر نشان می‌دهد که این فضای امیدوارانه، بسیار شکننده و آسیب‌پذیر است و به شدت نیاز به مراقبت دارد. شواهدی از حافظه‌ی تاریخی می‌گویند خارج از دعواهای به ظاهر سیاسی و این دولت و آن مجلس، طی سال‌ها در ایران افراد و گروه‌های خاصی توسط حاکمیت پرورده شده‌اند که می‌توان به تناسب آن‌ها را قشر نازک یا به اصطلاح سیاسی نومن‌کلاتورا نامید. این افراد با معیارهای منطبق با وفاداری به سیستم و با سلسله مراتبی مشخص در قدرت مشارکت داده شده‌اند. آن‌ها حلقه‌ای بسته از معتمدان هستند که لزوماً سیاست‌مدار و صاحب‌منصب نیستند؛ ولی ترکیب خاصی از تجارت و سیاست را اطراف مناصب قدرت ساخته‌اند. طبقه‌ای که از انواع مجوزها و تسهیلات و رانت‌ها و مصونیت‌ها برخوردارند، هیچ قانونی در مقابل‌شان کار نمی‌کند و هرگز اجازه‌ی نفوذ ناآشنایان به جمع‌شان را نمی‌دهند.

افراد درون حلقه همیشه در صف اول بهره‌مندی از امکانات و منابع قرار دارند. مثل امکانات راه‌اندازی و تسهیل کسب‌وکار، امتیارات شغلی و تحصیلی برای خود و خانواده. لیست‌ اسامی‌شان ممکن است سال‌ها در جیب‌ها دست‌به‌دست شود و تهدید به افشای اسامی‌شان و چند جلسه نشستن در دادگاه جلوی دوربین کار و بار کسانی را راه بیندازد و افکار عمومی را به طور موقت اقناع کند، ولی در هر صورت آنان هرگز تحت تعقیب قضایی قرار نمی‌گیرند.

این افراد پای‌بندی به سیاست و جناح خاصی جز منافع اقتصادی‌شان ندارند؛ ولی همیشه می‌توانند کاری کنند که چرخ سیاست برای‌شان خوب بچرخد. نکته هم همین جاست. دقیقاًً جایی که منافع اقتصادی حتی اندکی تهدید شود، قانون و سیاست به خدمت ایشان در می‌آید. دین و فرهنگ و ایدئولوژی و سنت و تکنولوژی و هر چیز دیگری هم هر وقت لازم باشد برای‌شان کار می‌کند. بنابراین حتی انتخاب مفروض یک سیاست‌مدار مخالف جنگ و تحریم در آمریکا هم برای‌شان کار می‌کند؛ فقط کافی است اندک چرخشی در سیاست‌ها داده شود. دلالی و اقتصاد غیرتولیدی نومن‌کلاتوراها در شرایط تورم‌زا و بی‌ثبات اقتصادی با سرعت بیشتری رشد می‌کند.

در واقع میز قانون‌گذاری اقتصاد سیاسی در ایران تابع رفتار همین قشر نازک است که از مناسبات تورم‌زا به شدت نفع می‌برند و دلار را از یک ارز تبدیل به کالایی بنیادی و ضریب ثابت تعیین قیمت در بازار کرده‌اند. بنابراین هرگز جز نوسانات کوتاه‌برد مقطعی اجازه‌ی سقوط قیمت آن را نمی‌دهند و مانع از ریزش قیمت‌هایی می‌شوند که به بهانه‌ی افزایش بهای دلار جهش کرده بودند. تاکنون نه تنها اراده‌ای تصمیم‌ساز و فراتر از ادعا در مقابل خواسته‌های تمامیت‌طلبانه و فاجعه‌بارشان دیده نشده است؛ بلکه حتی با قوانینی خلق‌الساعه مسیرشان هموارتر شده است. به خاطر بیاورید که چگونه بعد از امیدواری‌های برساخته‌ای که مقدمه‌ی توافق برجام شدند، بازار در آستانه‌ی ریزش قیمت‌ها قرار گرفت و چگونه سیاست‌هایی خاص، سراشیبی قیمت را به سرعت معکوس کرد.

در بزنگاه اقتصاد سیاسی همیشه این نیروی پرزور و قوی‌شده مانع کاهش قیمت‌ها شده و تورم و رکود در تولید را در مسیر بی‌بازگشتی قرار داده است.

بعد از فروکش کردن التهاب انتخابات آمریکا، سیاست‌مداران ایرانی بار دیگر در معرض انتخاب قرار دارند که در عمل نشان دهند منافع عموم ایرانیان برای ایشان اولویت دارد یا منافع وابستگان و شرکای تجاری‌شان.

چشم انداز؛ خوابی سنگین یا رویایی زرّین

ظاهراً در معماری شهری امروز خانه‌هایی با چشم‌انداز یا ویو ابدی ارزش بیشتری دارند. ساکن چنین خانه‌ای می‌تواند اطمینان داشته باشد که چشم‌اندازی دائمی و غیر قابل تغییر از شهر همیشه در دسترس او خواهد بود.

ولی میانه‌ی افکار انسان با چشم‌اندازهای ابدی چگونه است؟ چشم‌انداز یا Point of View منظری است که شما انسان‌های دیگر و جهان اطرافتان را از آن‌جا می‌بینید و می‌شناسید. آن‌چه که دنیای بیرون را به ما می‌شناساند، عقاید و عادت‌ها، موقعیت تاریخی و جغرافیایی، وضعیت مالی، جنسیت و ژن‌ها و بدن ما خواهد بود. اما به نظر می‌رسد چشم‌اندازهای دائمی با این ابزار‌های تحمیل‌شده، زندگی کسل‌کننده و محدود و محقرانه‌ای با خود به همراه خواهند داشت. گویی تصویری ثابت و هر چند زیبا به جای پنجره‌ی اتاق کار گذاشته باشند.

 یکی از توانایی‌های انسان در دوران جدید قدرت خروج از چشم‌انداز‌های قبلی است. به این معنی انسان مدرن قادر است زاویه‌ی دید خود را با اراده‌اش کنترل کرده و از جای قبلی‌اش تغییر دهد. در جستجوی چشم‌اندازهای جدید، پنجره‌های جدید بگشاید، دیگران را همراهی کند و تنوع و تکثر و مشارکت در چشم‌اندازها را بپذیرد. امروز حتی اخلاقی زیستن هم در گرو فرا رفتن از چشم‌انداز خود و درک دیدگاه دیگری است.

 اما با ابزار تفکر بین‌الاذهانی دانسته‌ایم تغییر چشم‌انداز هم با محدودیت‌هایی روبروست. همین محدودیت‌ها، چه با حضور دغدغه‌های اخلاقی و چه با دل‌مشغولی معرفتی و فلسفی بزرگ‌ترین چالش برای کیفیت زندگی انسان معاصر را رقم می‌زند. درست به همین دلیل و برای خوب زندگی کردن ضروری است، برخی از اشتباهات رایج در مورد نگرش‌ها و دیدگاه‌ها و امکانات و موانع تغییر زاویه‌ی دید را مرور کنیم.

-         حکایت همه چیز و همگان: توانایی با هم اندیشیدن و رعایت تناسب و توازن در دیدگاه‌های مختلف ضرورت مهمی برای ماست. حال که دسترسی گسترده به رسانه‌ها و اینترنت به آسانی ما را به این توهم مبتلا می‌کند که همه چیز را در لحظه می‌دانیم و تخصص ما مهم‌ترین راه کشف دنیاست، تهدید توهم جدی‌تر است. کسی که فلسفه‌ی تحلیلی می‌داند نیازی به فلسفه‌ی قاره‌ای ندارد و کسی که منظر فلسفی دارد از دیدگاه جامعه‌شناسی بی‌نیاز است و اهل ادبیات از علم فارغ ...  از آن‌جایی که امکان علامه‌گی مدت‌هاست از بین رفته است، به با هم دیدن و با هم اندیشیدن نیازمندیم.   

-         داستان دوربین روی دست: آیا تغییر نگرش‌ها و چشم‌اندازها همان آوارگی و بی‌مکانی نیست؟ نه! یک جا کاشتن دوربین ممکن است واقعیت‌های زیادی از دید ما پنهان کند. دوربین ذهن شما روی پایه‌های عقایدتان قرار دارد. حرکت‌دادن دوربین به معنی بی‌پایه بودن و معلق بودن دایمی‌اش نیست. اما امکان تحرک و تغییر چشم‌انداز و نگرش پویا به ذهن انسان می‌دهد.

-         روایت قاب‌های پنجره: همیشه حواس‌تان به قاب‌های دور پنجره باشد. ما هر که باشیم و در هر شرایطی محصور در مرزهایی از دانستن و فهمیدن هستیم. وضعیت آن چه می‌بینیم و می‌فهمیم در نزدیکی مرزها اتفاقاً مشکوک و مملو از حدس‌ها و شکیات و احتمالات فراوان است. قاب پنجره هم هر چه بزرگ‌تر باشد مرزهای طولانی‌تری دارد.

-         قصه‌ی ریز دیدن: باید به تصاویر کج و معوج واکنش نشان داد و گاهی ابزار دیدن و زاویه را عوض کرد. قهرمان فیلم آگراندیسمان میکل آنجلو آنتونیونی را به یاد داشته باشید. او می‌خواست با دقت و زوم کردن پی‌در‌پی به حقیقت دست یابد. اما عکاس آن فیلم هر بار تصاویر مغشوش‌تر و بی‌کیفیت‌تری می‌دید و حقیقت مدام از چنگش می‌گریخت. برای خوب دیدن گاهی باید فاصله گرفت، گاهی هم باید چرخاند یا چرخید و ورانداز کرد.

-         نقل آینه‌های روبرو: گاهی لازم است از آن دیدگاهی بنگرید که رو در روی شماست. درباره‌ی عقاید مخالف هر چه بیشتر بخوانید و بدانید و یاد بگیرید. ایده‌ها و ظرفیت‌های بسیاری در آن‌ها برای دفاع از دیدگاه فعلی‌تان یا در صورت لزوم تغییر پرسپکتیو کنونی‌تان خواهید یافت.

-         ماجرای ژرف نگریستن و هر نظری محترم است: دیدن و وارسی از چند جهت برای شناختن بهتر و کامل‌تر، همه‌ی ماجرا نیست. یادتان باشد این نگاه‌ها ممکن است عمیق یا سطحی باشد. پس هر نگاهی محترم و موجه نیست. در این صورت نگاه‌های مختلف الزاماً یکدیگر را تکمیل نمی‌کنند. حتی ممکن است یک نگاه سطحی از منظری به طور ناموجه نگاه عمیقی را که از منظر دیگری طرح شده نفی کند. بله از نگاه‌های مختلف می‌توان آموخت؛ اما مهم‌تر این است که بفهمیم نگاه‌‌ها از زاویه‌های مختلف می‌تواند عمیق یا سطحی و به همان نسبت درست یا غلط باشد. مهم این است که از آن منظر چه‌قدر عمیق و واقعی می‌بینیم و این نیازمند فرصت‌های مکرر دیدن است. توافق برای کسانی است که نگاه عمیق و شکاک دارند.چون همان‌ها هستند که از تک‌منظری و چشم‌انداز ابدی و نگاه یک‌سویه و تعصب و قطعیت کودکی عبور کرده‌اند.

 

این مرز، تصنعی است!

روشنفکر را بارها تعریف کرده‌اند از خدمت و خیانت و ماهیت و وظیفه و سیر تاریخی و مشخصاتش گفته‌اند و آن قدر حاشیه بر آن بسته‌اند که چه بسا از معنی افتاده است ... اما باکی نیست اگر بخواهم همین حالا به نقطه‌ی صفر برگردم و دوباره بپرسم چه کسی روشنفکر است؟ به نظرم این قبیل به صفر برگشتن‌ها برای ما بسیار ضروری‌اند؛ چون مرز بین روشنی و تاریکی فکر آن طور که به ما گفته‌اند واضح نیست و ما همیشه به دیدن و شناختن بیشتر نیازمندیم. اولین شرط استفاده از فهم خودمان، این است که هم اسم‌ها را درست یاد بگیریم و هم‌ مفهوم‌ها را دقیق صورت‌بندی کرده و به‌کار ببریم.

چیزی که من از حقیقت روشنفکری می‌فهمم این است: روشنفکر کسی است که تمایل دارد بتواند تا پایان عمر با خودش زندگی کند.

عجیب به نظر می‌رسد! مگر همه با خودشان زندگی نمی‌کنند؟ نه! اغلب آدم‌ها با فراهم‌کردن انواع سرگرمی‌ها از خودشان فرار می‌کنند. همه قادر نیستند، همیشه با خودشان یکرنگ بمانند و تا زنده‌اند با خودشان زندگی کنند.

زندگی‌کردن با خود، یعنی چطور اختیار فکرها و چیزهایی که به آن‌ها فکر می‌کند را در دست داشته‌ باشد، همیشه آگاه و هوشیار باشد تا خودش انتخاب کند که به چه چیزی توجه کند، چطور ببیند و تصمیم بگیرد که چیزی خوب است یا بد. شهامت داشته باشد که به گفت‌وگوی خاموشی در درون خودش تن بدهد. این گفت‌و‌گوی درونی همان«تفکر»است. پس روشنفکر کسی است که بلد است چگونه آزاد فکر کند.

 معنی فکر کردن این نیست که همیشه به ذهن و درون خود توجه کند و چیزی که آن بیرون در برابرش در زمین جامعه اتفاق می‌افتد را نبیند و به یافته‌ها و تجربه‌ی دیگران اهمیتی ندهد. حقیقت دیگراین‌که روشنفکری تمرین تغییر زاویه‌ی دید هم هست. رفت‌وآمدکردن و کوشش در پس‌و‌پیش رفتن بین افکار موافق و مخالف، تجربه‌های دور و نزدیک و آ‌ن‌گاه با خود زندگی کردن. این قدرتی ارزشمند، احترام‌برانگیز و کم نظیر است که «تفکر» به انسان می‌دهد.

 روشنفکری روندی خودانگیخته و فردی و در عین حال فرایندی اجتماعی است. او از یک سو فهم مستقل خودش را از جهان دارد؛ چون فکر کردن نوعی طغیان من در برابر نظام جمعی است. اما همان قدر که من و فردیت او اهمیت دارد خیانت به خودش، از آن هم مهم‌تر است. روشنفکر خودش به تنهایی فکر می‌کند؛ اما فکر می‌کند که از خودش جدا شود و از خودش فاصله بگیرد و ابعاد دیگری از انسان را کشف یا خلق کند. فقط با این فاصله‌گرفتن آگاهانه از خود است که می‌تواند از دام‌های مهیبی مثل خودشیفتگی، مهره و ابزار دست دیگری شدن و پرستش ثروت و قدرت و منصب و امنیت و حتی هوش و محبوبیت و ... خلاص شود.

روشنفکر به‌درستی می‌اندیشد، اگر چیزی را بپرستد، هرگز او را رها نخواهد کرد. پس به هر چیزی که او را وادار به اطاعت ‌کند، شک می‌کند. چیزی به نام اطاعت برای انسان نیست، مگر این که کودک یا برده و سرسپرده باشد. این همان اندیشیدنی است که سقراط جان خود را بر سر آن داد. از این رو شاید بشریت همواره یک سقراط به جهان بدهکار است.

این کار اگر چه ریشه و سرآغاز روشنفکری است؛ اما به معنی کار علمیِ تخصصی کردن و پای‌بندی به ادا و اطوار باب زمانه نیست. روشنفکری در واقع فاصله‌ای باریک است میان کسانی که برای هر نوع عمل‌کردن و تصمیمی در زندگی‌شان می‌خواهند خود بیندیشند و داوری کنند و کسانی که نمی‌خواهند چنین کنند. فرد بالغی که اطاعت می‌کند از اندیشیدن ناتوان است. او در واقع با این کار سازمانی یا قدرت و قوانینی را حمایت می‌کند که طالب اطاعت‌ است و انسان بودن را بر نمی‌تابد. هر قدرتی که اطاعت بخواهد در مشروعیتش باید تردید کرد. این‌جا تردید‌کنندگان مورد اعتمادترند؛ چرا که با چون‌و‌چرا کردن، مسئله‌ها را بارها با شرایط جدید می‌سنجند و با استقلال، مسئولانه و بدون سرسپردگی تصمیم می‌گیرند. قدرتی که مشروعیت ندارد زمان زیادی دوام نمی‌آورد. دیر یا زود ناچارست برای تظاهر به حفظ قدرت، دروغ بگوید. زور به جز دروغ پوششی ندارد و دروغ و فساد هم بدون زور دوامی نخواهد داشت. شاید این اتحاد بین آن‌ها، مدتی حاکم شود؛ اما روشنفکر شراکتی در آن نخواهد داشت.

روشنفکر هرگز آگاهانه از دروغ پشتیبانی نمی‌کند. چه بسا هر نوع همکاری با قدرت جبار یا اطاعت از آن، حتی با بهانه‌هایی مثل تأمین معاش و از سر ناچاری و برای اصلاح امور، حمایت مزوّرانه محسوب می‌شود. هر کسی مرزهای تزویر و دورویی خودش را به خوبی می‌شناسد. روشنفکر کسی است که در هر حال خودآگاهی و توان مراقبت از این مرزها را داشته باشد.

چنین کاری بی‌نهایت دشوار است؛ آگاه ماندن، زنده ماندن و با خود زندگی کردن!