به نظرم بهار ربط چندانی به زمان و تقویم ندارد. یک اتفاق است که جایی توی ذهن آدم میافتد. همانجایی که آدم میفهمد، زندگیاش چیزی کم دارد، «بهار» است.
شاید هم همان نقطهای است که آدم دنبالش میگردد تا تغییر را از آن جا شروع کند. روزی با خودش میگوید از همین جا که پیدایش کردم، شروع میکنم، باز کاری میکنم. غیر از این عزم و تصمیم هر چه هست بهانه است. در حقیقت آدم برای همین تغییرها، دنبالِ بهانه و نشانه میگردد، نشانهها را میچیند که یادش بماند، که باید چیزی را کم و زیاد کند، یا جابجا کند. چیز دیگری را دمِ دست بگذارد یا نه اصلاً یکسر فراموشش کند.
شاید به همین خاطر باشد که بعضیها بهار از پیِ بهار دارند. چندین بهار در یک سال. آنها همیشه منتظرند چیزی را جابجا کنند، مفیدتر و بهتر و زیباترش کنند. بعضیهای دیگر هم به گمانشان همه چیز زندگیشان به روال است. به قدری از جایی که ایستادهاند و چیزی که هستند و میخواهند، مطمئن هستند که اصلاً بهار را نمیبینند.
ما تکهای از بهار باشیم یا نه، هر روزی که به دیدنِ جهان برویم، همان نیست که پیشتر دیده بودیم. چه خوب است اگر بهارمان چون خنکای مرهمی بر شعلهی زخمی باشد. پیلهی خود را شکافتن و به «دیگری» دست یافتن و او را به دل پذیرفتن باشد.
خوبتر است اگر این بهار، آغاز سالِ خوبی برای ما و کلمهها باشد. چرا که «کلمهها» نوعی دفاع در برابر دستاندازیهای زندگیاند. امیدوارم در سالِ تازه کلمههای کمتری از معناهایشان تهی شوند و کلمههای بیشتری برایمان بمانند.
روزگارتان بهاری
بخش بزرگی از روابط قدرتِ اجتماعی، در عرصهی اقتصاد شکل میگیرد. بسیاری از نقاط عطف تاریخی و اجتماعی نیز ماهیت اقتصادی دارند. بنابراین اندیشیدن و پرداختن به نقاط عطف تاریخی و فرهنگی با غفلت از اقتصاد، ابتلا به نوعی تقلیلگرایی است که واقعیت را لوچ و بدون عمق میبیند. این فضای روشنفکریِ کژاندیشِ غالب را باید نقد کرد و هیمنهی فرهنگگرای آن را به دلیل بیتوجهی به متن جامعه و کمک به عادیسازی نابرابری شکست.
در حالی که هر بار حوزههای بیشتری از حیات اجتماعی به بازار واگذار میشود؛ رسانههای مسلط کاری کردهاند که تصور و درک مفهوم «دولتِ مسئولیتپذیرِ اجتماعی» دشوار شود؛ یا با دولت تمامیتخواه و مستبد که به همه جای زندگی مردم سرک میکشد خلط شود. در حالی که اتفاقاً این دولت تمامیتخواه است که با راحتی بیشتری میتواند از مسئولیتهای اجتماعی خود عقبنشینی کند.
بحران اقتصادی در معیشت مردم به توصیههای اخلاقی مردان دولت بیتوجه است و نتیجهی جهتگیریهای سیاستگذارانهی آنها تنگتر شدن عرصهی زندگی برای بخش بزرگی از مردم و رشد گسترهی فقر و تضعیف قدرت اقتصادی مردم است.
میتوان با کمی دقت در تصمیمگیریها و نه اظهارنظرهای سیاستمداران، این جهتگیری را دریافت. علاوه بر فروش اوراق بدهی و چاپ پول که همیشه به صورت زمینهای دنبال شده و آثار تورمی وحشتناکی داشته است، دو سیاستِ دنبالشده «فروش داراییهای ملی» و «آزادسازی قیمتها»ست. این دو سیاست همواره در حال اجرا یا برنامهریزی بودهاند. مسلم است دولتی که چشمانداز با ثباتی در شبکهسازی و ارتباط با سایر کشورهای جهان ندارد ناچار است همین سیاستها را افتان و خیزان دنبال کند. فرقی هم ندارد مجری سیاست، آخوند مهربانی باشد که اتوریتهاش را در روستایی با دلجویی از چوپانی بدست میآورد یا آخوند متفرعنی که دیدن لبخند مردم از پشت شیشهی اتومبیل تشریفاتی برای اتوریتهاش کافی است. سیاست اقتصادی همان است و باید اجرا شود.
فروش اموال عمومی البته گاهی باعث ترس از دست رفتن اقتدار حاکم میشود؛ اما در یک توافق نامرئی، آن اقتدار را میشود به اقلیت خودیِ منتخبِ ثروتمند شدهای واگذار کرد که در هر حال میشود با آنها کنار آمد. هر چه باشد واگذاریِ اقتدار برآمده از مالکیت اموال عمومی به تصمیمهای دموکراتیک مردم ربطی ندارد. سیاست حراج کردن مال مردم با نامهای زیبایی مثل کاهش تصدیگری دولت و توانمندسازی بخش خصوصی و اقتصاد مقاومتی در هر حال زینت داده میشود. همچنین با مانورهای رسانهای و باج دادن به سرمایهداران و فشار به تشکلهای کارگری تبعات امنیتی آن کنترل میشود.
البته همه در سطح لفظ و روی کاغذ تأکید دارند که واگذاریها باید درست و واقعی صورت بگیرد؛ ولی کسی نمیداند که چرا سلب اقتدار از مردم و خصوصیسازی که اینجا همیشه به انباشت ثروت بدون کار و از طریق تورم و همچنین تقویت نابرابری منجر شده و اصلاً شکل درست و واقعی و سالم آن در این وانفسا چطور ممکن است؟ کسی شفاف نمیگوید که این خریداران مشفقی که اموال توسریخوردهی ملت را بیسروصدا از آن خود میکنند، از کجا آمدهاند و چطور منافع شخصیشان با منافع اکثریت مردم زاویه پیدا کرده است؟
اما سیاستِ دیگر، یعنی آزادسازی قیمتها بیشتر اوقات از این توجیه استفاده میکند که ثروتمندان سود بیشتری از قیمتهای پایین میبرند و با واقعی کردن قیمتها، مثلاً در حد کشورهای منطقه باید آنها را وادار کرد که هزینهی واقعی زندگی مرفه و پرتجملشان را بپردازند و منافع حاصل از آن را میان سایر مردم توزیع کرد. یعنی حذف به اصطلاح یارانههای پنهان و پرداخت یارانهی هدفمند به نیازمندان.
مشکلی نیست؛ به شرطی که روشن شود، ساختار رانتمحور اقتصادی که فساد سیستماتیک و الیگارشیکِ آن انکارکردنی نیست، ناگهان چطور میتواند بازتوزیعکنندهی پاکدست و خوبی باشد؟ مگر همین آزادسازیهای نفسگیر قیمتها، مهمترین عامل انباشت ثروت عدهای قلیل و خالی شدن روزافزون سبد معاش و رفاه مردم نبوده است؟ فضاسازی سیاستگذاران برای افزایش قیمتها در کانون تصمیمگیریها بوده است، در حالی که مکانیسمهایی مثل قیمتگذاری سلسله مراتبی یا نظام مالیاتی قدرتمند هرگز در مرکز توجه نبودهاند.
در بحث مقایسهی قیمتها با قیمت جهانی، مقایسهی دستمزد نیروی کار ایرانی با خارجی همیشه به حاشیه رانده شده و کوچکترین توجهی به نظر مردم در این مورد نمیشود. مدافعانِ این سیاستها کم و بیش منتفعانِ وضعیت فعلی هستند. فشار ناشی از این سیاستها را هزینهی جراحی اقتصاد و اقتصاد مقاومتی ترجمه میکنند که البته فقط فرودستان باید آن را با سفرههای کمنان یا سلامتی و جان خود، حتی در مقابل گلوله بپردازند.
اقتصادی که تن به شفافیت نمیدهد، در یک همدستی غیرشرافتمندانه از ابزارهای امنیتی برای ساکت کردن کسانی که دردشان را در عرصهی حیات اجتماعی فریاد میزنند استفاده میکند و جامعهی ایران را به سمت فقر و از هم گسیختگی میراند. به نظرم هیچ چیز در مورد این تاریکیِ فقر و تبعیض، طبیعی نیست. البته روشنایی، روی خواهد کرد.
این اطراف، تاریخ است که مدام در اشکال مختلف تکرار میشود و به نظرم برای تکرار باید بسی بیشرم، بیفکر وکجسلیقه بود ... حال در نقطهای هستم که باید بایستم به کجسلیقگی تاریخ بخندم و بنویسم.
آیا به نوشتن نیاز دارم؟ این پرسشی است که همواره با آن چشمدرچشم بودهام. نیاز یا شاید میل به نوشتن از کجا در من میجوشد؟ آیا «نوشتن برای خوانده شدن» یا «نوشتن برای نوشتن» نوعی بطالت نیست؟ به گمانم، نوشتن برای واضحتر شدن چیزی است که در ذهن دارم. اما وقتی خودم هم نمیدانم و نمیشناسم و نمیفهممش چطور؟ شاید هم نوشتن کوششی برای غلبه بر همین فقدانها و تاریکیها باشد. لابد تا وقتی که به روشنی نیاز دارم باید از افکارم که دلبرکان مناند بنویسم. حال این که کسی آن را میخواند یا نمیخواند اهمیتی ندارد.
اما آیا چنان که سقراط میگفت نوشتن و خواندن مسئولیتپذیری را از دوش افراد برنمیدارد؟ سقراط به عنوان استعارهای نوشتن را با pharmakon نامید. چیزی مخدر که میتواند هم سم باشد و هم دارو. چیزی که نوشته میشود، صاحب حیاتی از آنِ خود میشود و به همه جا سفر میکند. حال چگونه میشود واکنش خوانندهای دور از دسترس را سنجید؟ سقراط میگفت نوشتهها قدرتِ تمییز ندارند و به همه جا سر میکشند. میان خوانندهای که آن را میفهمد و احتمالاً از محتوایش بهره میبرد و کسی که سردرگم میشود، فرق نمیگذارند.
کلمات مکتوب وقتی اجازه مییابند به همه جا سرک بکشند، تغییری بازگشتناپذیر در جهان اطراف پدید میآورند. امروز فراوانی کلمهها و متنها و در دسترس بودنشان فقط با یک کلیک، این پرسش بسیار مهم را به میان میآورد که کدام متن دارای وثاقت و اعتبار اصیل است و باید خوانده یا نوشته شود؟
دور و بر ما مملو است از متنها و نوشتههایی که برای کار دیگری ساخته و پرداخته شدهاند، غیر از خوانده شدن. کتابهایی که بینیاز از بازکردنشان آنها را خواندهای؛ چون به قول کالوینو از نوع کتابهایی هستند که پیش از نوشته شدن خوانده شدهاند.
خواندن و نوشتن قطعاً چیزی بیشتر از عملی مکانیکی و رمزگشایی از متن است و علاوه بر سرچشمهی لذت بودن، شامل روشنی افکندن بر فهم خود و دیگری هم میشود. ولی گویا پارادوکس سقراط در مورد میل به خواندن و نوشتن هنوز گرهگشایی نشده است. متنها هر اندازه که قدرت تغییر نگرش، اثرگذاری بر هیجانات و روشنگری دارند، به همان اندازه قدرت تلقین، تباهسازی یا اغواگری هم دارند.
پس نوشتن و فناوریهای توزیع نوشتار، بند از قدرتهایی برمیدارد که چیرهتر از فرهنگ شفاهیاند و مهارشان دشوارتر است. از سوی دیگر برای من خواندن یا گردش در میان آن چه دیگران نوشتهاند، کیفِ خفیفی دارد. درست مثل خدایگانی که از فراز تخت خداییاش به قیل و قال انسانها بنگرد و هیچ کار دیگری نکند. چه قیاس معالفارقی! جایی که من هستم کجا و بلندای جایگاه ایزدان کجا؟ ...راستی موضع من کجاست؟ راست است که وقتی نمینویسم، دیگر حتی خودم هم به خاطر نمیآورم، با چه چیزی موافق یا مخالف بودهام؟ به یاد که میآورم، میبینم امواج میانمایگی مرا فرسنگها آن طرفتر پرتاب کردهاند. یکی شدهام در میان بیشمار قطرات موجی که شمارده هم نمیشوند.
دلیلش این نیست که کسی مرا نشمارده، بلکه بیشتر و پیشتر از آن روست که خودم خود را نشماردهام.... چند سال پیش فکر میکردم باید یقهی جبر جغرافیایی و حوالت تاریخی و سرمایهداری و خلاصه غرب و شرق روزگار را گرفت؛ اما روز و شب که را نمیتوان به دریدنِ گریبان روزگار گذراند.
صبر کنید ... اینجا همان جایی است که «میانمایگی» پدیدار میشود و حکومت خود را بر انسان آغاز میکند. از این منظر، چه قدر هم با طبیعت سازگارتر مینماید. میانمایگی رها شدن از همهی قیدوبندهاست. شاید هم یکی شدن با آنها. جولان دادن بیقیدوبندِ «میل». میل را میگذاری در انبوهه به هر سو میخواهد برود و هر چه خواست بکند. خودت دیگر وجود نداری که خط بکشی و بگویی چه چیز را باید خواست و چه چیز را نخواست؟ تنها یک چیز است که میخواهد: طبیعت!
میلِ همه برآورده میشود؛ اما در این صورت دیگر انگار میلی برآورده نشده است. هر کامی پیشاپیش کام همه است و هیچ تشخص و فردیتی وجود ندارد. این رنجِ میانمایگی است.
ولی به اقتضای همان طبیعت، هر میلی با دیگری یکی نیست. اگر چه هیچ میلی را نباید سرکوب کرد؛ ولی سلسله مراتب امیال وجود دارد و به این معناست که برخی میلها برترند. شاید گاهی باید با فاصله از خود ایستاد برای دیدن ردپاها و ترتیب دادن به میلها. اما کیست که تعیین میکند کدام میل برتر است یا کدام باید مشروطتر از دیگری برآورده شود؟ همین کیستی است که مرا یکه میکند، میسازد و میشناساند.
بعد از خبر هولناکی که در شهر پیچید یا بعد از هر اضطراب کلافهکننده از مبهم بودن آنچه بر سرمان خواهد آمد، یکی میپرسد: کاری از دست علوم انسانی برمیآید؟ گفته میشود عموماً آن که دهانش پر از حرف است، دستهایش خالی از عمل است. عمل؟ علم؟ تحلیل؟ سیاست؟ نظریه؟ داستان؟ حال کدام یک به کار میآیند؟ هر پاسخی به این سؤال میتواند مخاطرهآمیز باشد و از ادراک مستقیم و خودآگاهی گوینده و شنوندهاش رهزنی کند. پیش از هر انتخاب و پاسخ بله و خیر باید مراقب سرریز شدن احساسات شد. احساسات که سرریز شود، فوران کردنش مداوم شود؛ به این میماند که قرص رخوتآوری بالا انداختهایم و همینطور بیهدف چشم دوختهایم به آینده؛ بی اینکه مسئولیتی برای انسان بودنمان داشته باشیم.
آن کنترل و مراقبت از احساسات که گفته شد با ابراز احساسات نکردن یا سرکوب کردن و فروخوردن احساسات یکی نیست. معنیاش فقط این است که نسبت به تمام واکنشهای اولیه و ابراز انزجارها و خشم و ترس و تأسفِ خود، آگاه باشیم و زیر سیلان احساسات و پاسخهای آماده مدفون نشویم. آنها تبدیل به اولین موانع فهمیدن و انسان بودن ما خواهند شد. یادمان باشد هنوز اولین قدم را هم برنداشتهایم و بیدفاع بر سر راه پدیدههایی فجیعتر و دهشتناکتر نشستهایم. احساس زجرآور «ناکافی بودن» و «نشنیده شدن» تا ابد با ماست.
تجربهی تاریخی انسان و حاصل تمام تلاشهای اصیل انسان میگوید، قدمی که میتواند این غول را در شیشه کند و حرکاتش را مهار کند، شناختن و فهم دقیق آن است. فهمیدن میتواند ریشهها و بنیادها را به ما نشان بدهد. ما خیال میکنیم که میاندیشیم و عمل میکنیم... اما به راحتی فراموش میکنیم دیگران یا دیگرانی در ما هستند که عمل میکنند. عادت دیرپا به الگوهای کهنی تبدیل شده است که قدرت اغواگر عظیمی را حمل میکند. آیا انسان سزاوار این نیست که از اغواشدگی رها شود؟
همچنین «شناخت» میتواند در برابر خوی نابودنشدنی انسان بایستد. همان خوی و عادت آزاردهندهای که انسان را وا میدارد، فوری و بیوقفه دست به داوری بزند. داوری پیش از« فهم» یا حتی داوری در غیاب فهم.
این به تعلیق درآوردن داوریهای اخلاقی که به تمامی از چاه گذشته تغذیه میشوند، به معنی غیراخلاقی بودن و زیستن بیاخلاق نیست. قضاوت نکردن مطلق و کرختی و بیتفاوت بودن هم نیست. به یک معنی هیچ یک از اینها نیست. پذیرفتن و تن دادن به تعلیق داوری، فقط نوعی «گشودگی» خودآگاه انسانی ماست. این تعلیق ما را کمی رهاتر و آزادتر میکند؛ که اوج بگیریم و بتوانیم سرزمینهای بیشتری از ناخودآگاه تودرتوی خودمان را ببینیم. در ابراز احساسات متوقف نشویم. از آستانهی تضادها و آوارگیهایمان در جهان عبور کنیم و هویت انسانی بگیریم.
ما در شرایط خطرناکی زندگی میکنیم. آن چه که ساختهایم و آنچه که تاکنون به آن نیندیشیدهایم، قدرت و شدت گرفته و خطرناک شده است. اگر نتوانیم پیچیدگی و وسعت ناخودآگاهمان را ببینیم، ناگهان تکلیف همه چیز روشن میشود. پیچیدگیها از بین میروند. انسانها دیگر انسان نیستند، دسترسی به آزادی و انتخاب فردی ندارند. نماد خیراند یا نماد شر. یکسره معصوم و پاک و سفید یا به تمامی روانی و قاتل بالفطره و سیاه. دیگر انسان آن وجود خود انگیختهای که میتواند بهتر یا بدتر شود نیست. راه برای هر تغییری در پایانبندیِ داستان بسته شده است. یک داستان بیشتر وجود ندارد. چه دنیای تاریکی!
راستی چرا مدرن شدن گاهی این قدر خودش را جدی میگیرد؟ بدتر از آن چرا ادای مدرن شدن، کمی نمیتواند به خودش بخندد؟ شاید خندیدن به آن راهی باشد برای فرونشاندن عطش و آتشی که به پا میکند. آتش که خاموش شود و انسان در فرصت صلح و ثبات به دست آمده مرزهای خودآگاهیاش را بزرگتر کند و در نتیجه آزادتر باشد، میتواند دربارهی دیگران کنجکاو باشد. میتواند برای درک کردن حقایقی متفاوت از چیزی که خودش باور دارد تلاش کند. هر انسان میتواند روایت و داستان خود را بگوید و ضمن گفتن آن داستان دیگری را هم بشنود. راستی اگر برای همین گفتوشنود متقابل با دیگری نبود برای چه از غارها بیرون آمدهایم؟
بیتاب میشود این دل، که میبینمت تن به درد دادهای.
درماندهات میبینم، در میمانم.
پس ابری تار پیش چشمم میتند
و نالهای زار گوشم را میآکند و آنگاه اشک چو بارانم.
« آیسخولوس»
در سالی که چند ساعت بیشتر به پایانش نمانده است، داستانهایی شگرف از موجودی نیمهزنده مثل ویروس کرونا و قدرتمداران و سیاستبازانی بیگانه با زندگی، در پیِ هم ساخته و پراکنده شدند. زمانهای ناآرام بر ما گذشت که محاسبات بسیاری را بر هم ریخت. فرصتهایی از دست رفت، برای همه دشواریها کم نبود، ولی با این همه امکانهای جدید هم سر برآوردند.
از جمله برای من امکان نوشتن در کنجی مجازی دوباره فراهم شد. دستهایی که به نوشتن رفتند، نه تنها پوچی و بطالت مرگ را متوقف کرده و به بازی گرفتند، بلکه راهی ساختند که در مسیرش با دوستانی آشنا شدم که اگر چه ممکن است هرگز نبینمشان یا از نزدیک نشناسم؛ ولی بهترین و صمیمیترین دوستان مناند. به لطف همین کنج بیسروصدا و مخاطبانش با سلیقهها و افکار جدیدی آشنا شدم و دریافتها و دغدغهها و دانستههای خودم را با وضوح بیشتری درک کردم و با نوشتن، بیشتر از خواندن آموختم و فهمیدم. از یکایک دوستان دیده و نادیدهای که این صفحات را دیدند، با حوصله خواندند، نظراتشان را به من گفتند یا نوشتند و دوستانی که بزرگوارانه همراهی کردند، صمیمانه تشکر میکنم.
دیگر اینکه غنیمتی است که نوشتن در این کنج را در آستانهی بهاری شروع کردم و بهار هر سال که بیاید بهانهای هست تا مجالی پیدا کنم، از لذت نوشتن و خواندن و خوانده شدن و مهر و دوستی کلمات و مخاطبان حرفی بزنم. بگویم چقدر غنی و تسلیبخش است گرد آمدن کسانی به واسطهی کلمات که از زندگی و جهان خود بیشتر میخواهند.
باید بگویم خوشحالم « نوشتن در آستانه» در میان انبوه سایتها و شبکههای مجازی با مطالب روزمره، مخاطبان پُرچشمانداز و نازنینی دارد که دقیق و با توجه میخوانند و تحلیل میکنند و تکتک آنها سرمایه و لذت در آستانه بودن را برای من صد چندان کردهاند. قدردان محبت آنها هستم و کوشش خواهم کرد بهار زودتر از این که بیاید حال و هوایش را به یادداشتها و مطالب اینجا هدیه کند و سرزندگیِ به روش بهار، اینجا استمرار داشته باشد. اصلاً بهار که روش ندارد، مَنِش دارد، نگاه نمیکند چه کار کند، برای دنیا بهتر است.
میداند باید کاری کند و این عملگرایی بیفکرِ بهار است که ما را یا جهان را تغییر میدهد و به چیزی تازهای تبدیل میکند.
گاهی برنامهریزی و تصمیمهای سخت گرفتن و فهرست کردن کارها هیچ فایدهای ندارد؛ گاهی هیچ چیز فایده ندارد؛ جز بلند شدن و کاری کردن ...کاری که حتی نتیجهاش روشن نیست.
منشِ بهار همین است؛ تصمیم میگیرد همه چیز را سبز کند، به همه چیز زندگی بدهد. یادِ همه بیندازد، روزهایی هست که میشود از تماشای تغییر لذت برد.
بهار فکر نمیکند، پارسال این شاخه بار داد یا نه؛ آن زنبورها عسل ساختند و غارتگری برد؛ آن کشتزار را صاعقه زد؛ به نتیجههای قبل فکر نمیکند. حسابوکتاب نمیکند که کدام روییدنها به صرفه بود؛ کدام زایشها پربارتر.
همه چیز را به همان منشِ گشادهدستانه دوباره میرویاند دوباره برمیخیزاند ... حسابوکتاب کردن و نتیجه و درس اخلاقی گرفتن و نصیحت و آرزو کردن و ترسیدن از چیزی شدن یا نشدن، کار ماست نه بهار ... اما من دوست دارم دستکم تکهای از بهار باشیم.
«و ترانههایم را زآب و آفتاب پر میکنم
برای بهاری که هست،
برای بهاران در راه...»
روزگارتان سرشار از نشاط و مهربانی بهار
ساعاتی پیش از 1400