نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار

شکسپیر در فرازی از نمایشنامه‌ی «تیمون اهل آتن» که آن را همزمان با تراژدی شاه لیر نوشته است، از زبان تیمون می‌گوید: «طلا سفید را سیاه، زشت را زیبا، ناحق را برحق، دون پایه را والاتبار، پیر را جوان و ترسو را شجاع می‌کند.»

این دیالوگ هنوز هم جان‌مایه‌ و تصور روشنی از ایده‌ی مرکزی اقتصاد بازار آزاد به دست می‌دهد. اقتصادی که به ویژه در قرن بیستم پر از تقارن‌های دلنشین است. عرضه و تقاضا در آن به طور طبیعی به تعادل می‌رسند. کسانی که کار می‌کنند به اندازه‌ی ارزش کارشان مزد می‌گیرند. کسانی که کالایی تولید می‌کنند یا خدماتی عرضه می‌کنند، بر سر قیمت و کیفیت محصول‌شان در فضایی آزاد با هم رقابت می‌کنند. مصرف‌کننده‌ها با انتخاب قیمت کمتر و کیفیت بالاتر آن‌ها را وادار می‌کنند روز به روز کالا و خدمات با کیفیت‌تر و بهتری ارائه کنند. خلاصه بازار آزاد طبق نیاز مصرف‌کننده‌ها عمل می‌کند و در نهایت ثروت کل جامعه افزایش می‌یابد. دست نامرئیِ بازار، گرایش طبیعی به رقابت دارد و تقریباً بدیهی است که همیشه خودش وضعیت خودش را بهبود می‌بخشد. به این ترتیب هر کسی که رقابت را برده و در بالاترین طبقات جا دارد، شایستگی‌اش را داشته است و کسانی که جامانده‌اند، لابد به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده‌اند و مستحق جایگاه‌شان هستند.

 اقتصاد بازار آزاد با نوعی فردگرایی خزنده همراه بوده است که از انسان تصویری می‌سازد که در آن خودش را به تمامی مستقل، خودساخته و متکی به خود قلمداد می‌کند. این تصویر البته جذابیت عمیقی هم دارد؛ چون به انسان احساس قدرت و شایستگی درونی می‌دهد و او را به این باور می‌رساند که اگر تلاش کند به تنهایی موفق خواهد شد که تصویر فوق‌العاده جذاب و مسحورکننده‌ای از آزادی فردی انسان است. به یاد داریم که لیبرالیسم در هر حال بر خوداتکایی انسان و آزادی به عنوان فضیلت‌هایی بنیادین نأکید می‌کند.

 با این حال آمارهای وحشتناکی در جهان وجود دارد، برای مثال ثروت 100 نفر به اندازه‌ی تمام دارایی 3 میلیارد نفر دیگر است. یا ثروت 3 نفر از تولید ناخالص ملی 48 کشور بیشتر است. 2 میلیارد نفر در دنیا صاحب هیچ چیزی مثل ماشین و خانه و ... نیستند. 900 میلیون نفر در گرسنگی دائم هستند و تازه آوارگان و بی‌سرزمین‌ها و جنگ‌زده‌ها را باید به این فجایع علاوه کرد. این انسان‌ها نه پرچم‌های رنگی دارند، نه نماینده، نه سهم اندکی از حقوق انسان در قرن بیست‌و‌یکم و نه کوچک‌ترین اهمیت و هویتی. تنها واژه‌ای ساخته شده به نام «فقرا» یا «فرودستان» که همه‌شان را با هم جمع بزند و از محدوده‌ی حیات اجتماعی بیرون بگذارد.

گویا آن تصویر خشنودکننده‌ی اقتصاد لیبرالیستی کامل نیست و تمام واقعیت را در برنمی‌گیرد. همان سپردن همه چیز به رقابت آزادانه و شایسته‌سالاری و گرایش به بازار آزاد به سهم خود جامعه‌ی انسانی را به معدودی برنده و انبوهی از بازنده‌ها تبدیل کرده است.

پس اعتماد و اطمینان به خودترمیمی بازار اشتباه بوده است. این همان تیتر جنجالی و معروفی است که اکونومیستِ بازاردوست، بعد از بحران مالی سال 2008 زد. «کجای علم اقتصاد ایراد داشت؟» 

 

امروز اگر برای ما آن‌چه که از شکاف درآمد در شهرها و خیابان‌های ایران می‌بینیم کافی نیست و به درستی فکر می‌کنیم اقتصاد هردمبیلی، فاسد و رانت‌محور ایران را نمی‌توان آزاد نامید و حتی تمایلی نداریم گرایش آشکار سیاست‌مداران و حلقه‌های فکری اطرافشان به رهاسازی اقتصاد را بپذیریم؛ می‌شود مدتی میان شواهد، گزارش‌ها و داده‌های جمع‌آوری شده در پایگاه اینترنتی World Inequality Database گشت و تصویری شفاف و مستند از نابرابری خزنده و در حال اوج‌گیری را کم‌وبیش در تمام جهان ملاحظه کرد.

 روندها آشکار می‌کنند که گرایش به بازار آزاد چگونه جامعه‌ای به شدت نابرابر می‌سازد و این افزایش نابرابری است که به اختلافات دامن می‌زند و همبستگی را از بین می‌برد و درست در نقطه‌ی مقابل آرمانِ دموکراسی است که خواهان توازن و برابری است.

این البته حقیقت دارد که تاریخ آوردگاه اندیشه‌هاست. تصویر نامتقارن فعلیِ جهان که از جذابیت فخرفروشانه و شایسته‌سالار بهره‌ای ندارد، محصول ایدئولوژی سرمایه‌داری و اقتصاد بازار آزاد است.

راهکاری که این اقتصاد، برای رفع نابرابری همیشه با صدای بلندِ سرمایه‌داری و حتی چپ‌های میانه تکرار کرده، این است که رقابت باعث می‌شود کسانی که سخت‌کوش‌اند و طبق هنجارها عمل می‌کنند مجاز باشند تا هر جا که تلاش و استعدادشان یاری می‌کند رشد کنند. ما زمین بازی عادلانه و آزادانه‌ای فراهم کرده‌ایم که همه شانس برابر داشته باشند و هرکسی که سخت‌کوش و مستعد و شایسته است برنده‌ی آن است. بنابراین هر کس که باخته است فقط می‌تواند خودش را متهم کند.

این در حالی است که می‌دانیم زمین بازی عادلانه چیزی جز خیالی خوش نیست و در واقعیت وجود خارجی ندارد. انسان هم اگر کمی از خودبینی مضحکش فاصله بگیرد، می‌تواند ببیند که اصلاً همه چیزِ این زمین، که در اختیار انسان نیست.دیگر این که همین فضیلت شایسته‌سالاری اگر به بازار بیاید، یا کالایی و قابل خرید و فروش شود، به‌ سرعت ماهیت غیراخلاقی و سویه‌ی تاریک خود را چنان که شکسپیر با تیزبینی گفته است، نشان می‌دهد.

البته روی کاغذ، بازار کاری به اخلاق ندارد. ظاهراً که قیمت‌ها و ارزش‌ها در بازار فقط با اعداد و ارقام و مکانیسم‌های محاسباتی و رقابتی اقتصاد سر و کار دارند. منطق سرمایه‌داری بازار آزاد می‌گوید: اقتصاد سر و کاری با اخلاق ندارد. اخلاق نشان می‌دهد که ما دوست داریم دنیا چگونه عمل کند و اقتصاد نشان می‌دهد که دنیا عملاً چطور کار می‌کند؟

 البته ادعای استقلال اقتصاد از اخلاق، حالا که بازار هر چه بیشتر به عرصه‌های غیراقتصادی زندگی انسان دست‌درازی می‌کند بیشتر با مسائل اخلاقی درگیر ‌شده است. و با این همه به قول آمارتیا سن اصلی‌ترین پرسشی که در برابر انسان قرار دارد این است که «بالاخره چطور باید زندگی کرد؟» این پرسش او را البته می‌توان کامل‌تر و بهتر هم پرسید. بالاخره چطور باید با هم زندگی کرد؟

مایکل سندل Michael J. Sandel   فیلسوفی است که با توجه به آثارش پیداست که به مصاف این پرسش رفته است. شهرت و وجهه‌ی جهانی او گویا حتی با ستارگان سینما و موسیقی برابری می‌کند. شاید به این دلیل ساده که او از پشت تریبون آکادمی بیرون آمده و رو در رو با مخاطب حرف می‌زند. تلاش می‌کند مفاهیم عمیق را با کلی داستان و قصه، جذاب و قابل فهم کند و علاوه بر آن با این که آشکارا چپ است، غالباً با دقت و خیلی خوب به استدلال‌های مخالفان و منتقدانش گوش می‌دهد تا در نهایت روایت منسجمی از واقعیت بسازد.

همین دلایل کافی است که یکی از روایت‌های او را در کتاب معروف «آن‌چه با پول نمی‌توان خرید؟؛ مرزهای اخلاقی بازار» بخوانم تا ببینم خواننده‌ی پرسش‌گر را به چه پاسخی می‌رساند.

سندل دریافته است با این‌که اقتصاد همیشه دو منشأ مهندسی و اخلاقی داشته که منشأ اخلاقی آن هم به یونان باستان برمی‌گردد؛ اما از اوایل قرن بیستم تمام توجهات بر جنبه‌ی مهندسی اقتصاد متمرکز شده و در مورد جنبه‌ی اخلاقی آن سکوت شده است. پس باید سکوت را در این مورد شکست و مثلاً در مورد هر نوع مداخله‌گری بازار در کیفیت زندگی اخلاقی انسان حرف زد.

از نظر او درست است که  اقتصاد بازار با یک ارزش بنیادی یعنی ثروت شروع می‌شود؛ ولی چون پیامدهای توزیعی همین ثروت به انسان مربوط است، در نتیجه ملاحظات اخلاقی از محاسبات و تصمیمات بازار به زندگی افراد جاری می‌شود.

این اتصال بازار به اخلاق باعث می‌شود، به تدریج ارزش‌های خاص بازار، جامعه‌ی انسانی را مشغول خود کرده و چنان‌چه پیش‌تر از زبان نمادین شکسپیر گفته شد، ماهیت چیزها را عوض کند. در واقع سپردن همه‌ی‌ کارها به دستی که وانمود می‌کند نامرئی است، همیشه یک خطر جدی دارد. این خطر که قضاوت‌ها بر مبنای ارزش‌های آن دست، زیرِ برچسب طبیعی بودن، خودبخودی بودن و بی‌طرف بودن پنهان می‌شوند و خودشان را همه جا و به همه کس تحمیل می‌کنند. به این ترتیب است که به اعتقاد او ارزش‌های بازاری به طور بی‌سابقه‌ای بر زندگی ما حاکم شده‌اند و وضع فعلی نابرابری تقریبا بر سر ما آوار شده است:

«آوارهای مشابه در سراسر جامعه‌ی ما در حال وقوع است. در میانه‌ی افزایش نابرابری بازاری کردن همه چیز موجب می‌شود که دارا و ندار روز به‌روز بیشتر جدا از هم زندگی کنند. ما جدا از یکدیگر زندگی می‌کنیم، کار می‌کنیم، خرید می‌کنیم، فرزندان ما به مدارس جداگانه‌ای می‌روند ... این نه برای دموکراسی خوب است و نه شیوه‌ی خوبی است برای زندگی کردن.»

سندل در این کتاب با جمع کردن مثال‌ها و مصداق‌های متنوع از ورود بازار به پدیده‌هایی معمولی در زندگی انسان‌ها که قبلاً قیمت نداشتند، ولی رفته رفته تبدیل به کالا شده و خرید و فروش می‌شوند؛ می‌خواهد نشان بدهد که بازارها فقط اعداد و ارقام و قیمت‌ها نیستند.

بازارها از نظر اخلاقی ابداً خنثی نیستند و اگر بخواهیم شفاف باشیم بازارها ماهیت «انسان بودن» ما را به‌ راحتی عوض می‌کنند. بازار ارزش‌هایی دارد که به ما دیکته می‌کند چه چیزی درست و چه چیزی نادرست است. اقتصاد بازار آزادی که فقط هم مهندسی بلد باشد، سود، آزادی و میل فرد را مهم‌تر از ترجیحات جامعه می‌داند. تنها شایستگی را ملاک برخورداری می‌داند و تصمیم‌های آگاهانه را به محدودیت‌ها و اجبارهای ناآگاهانه ترجیح می‌دهد. تفکر بازاری هم به سهم خودش زندگی عمومی را از بحث اخلاقی خالی می‌کند. اتفاقاً یکی از جاذبه‌های بازار این است که تنها چیزی که می‌پرسد قیمت است. بازار سرزنش نمی‌کند، حاشیه نمی‌رود، حتی بین خواسته‌ی مبتذل و خواسته‌ی متعالی فرقی نمی‌گذارد. همه جا شفاف و یکسان عمل می‌کند. تا این‌جا که خیلی هم خوب است و ایرادی ندارد؛ ولی اگر به پرسش ابتدایی بازگردیم، چه؟ آیا می‌خواهیم با هم زندگی کنیم یا نه؟

هر پاسخی که به این پرسش داده شود مبنای اخلاقی ما را شکل می‌دهد. اگر حقوق برابر را برای همه پذیرفته‌ایم و همه را به یک اندازه دارای حق برخورداری از انسانیت می‌دانیم، لابد خواهیم گفت بله ما می‌خواهیم با هم زندگی کنیم. همین دور هم جمع شدن و تشکیل جامعه که گریزی از آن نیست، پیشاپیش اخلاق اجتماعی را مفروض گرفته است. یعنی این طور نیست که عد‌ه‌ای دور هم جمع شوند و بگویند ما می‌خواهیم اخلاق اجتماعی داشته باشیم. در حقیقت جامعه و امر اجتماعی پدیده‌هایی هستند که نمی‌شود آن را به تصمیم و انتخاب و شایستگی و توانایی‌های فردی تقلیل داد.

یعنی در هر حال مبنای اخلاق در جامعه نمی‌تواند فقط اخلاقِ فردیِ شایسته‌‌سالار و بر مبنای رقابت چنان‌که بازار می‌گوید باشد. این همان نقطه‌ی اتصال اقتصاد به اخلاق است که سندل در کتابش از آن حرف می‌زند. سندل می‌گوید بازار آزاد با ورود به همه‌ی عرصه‌های زندگی می‌خواهد ارزش‌های خودش از جمله رقابت و شایسته‌سالاری و عقلانیت در منفعت‌محوری را حاکم کند و با این کار ناخودآگاه فضیلت‌ها و عواطف نوع‌دوستی و ارزش‌های اخلاقی را پس می‌زند. یعنی از یک طرف جامعه و منفعتِ جمعی را قبول ندارد و بیشتر تصمیم‌گیری‌های اقتصادی را به اراده و آزادی فرد و میل به مالکیت خلاصه می‌کند و از طرف دیگر باور دارد که این تصمیم‌گیری‌های فردی از یک محاسبه‌ی مهندسی‌وار و بی‌تفاوت به اخلاق بیرون می‌آید. یعنی محاسبه‌ی عقلانی حداکثر سود و حداقل زیان.

به این ترتیب همه چیز، از جمله مناسبات فرهنگی و اجتماعی و سیاسی از صحنه‌ی بازار حذف می‌شوند و بازار کاری به کارشان ندارد. بازار فقط مشغول به حداکثر رساندن سود و سرشار کردن ثروت جامعه است و گویا همین است که برای ساخته شدن و سرپا ماندن نظام انسانی لازم و کافی است. در واقع یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های پول و ثروت همین است که برای فرد آزادی به بار می‌آورد؛ یعنی فرد می‌تواند با پولی که در اختیار دارد از محیط بی‌واسطه‌ی اجتماعی خود فاصله بگیرد و با استقلال نسبی بیشتری دست به کنش بزند.

 اگر چه باور به برقراری برابری کامل بین انسان‌ها اتوپیایی وحشتناک و منزجرکننده از عدالت‌ورزی را به یادها می‌آورد که بیشتر غیرانسانی است تا آرمانی، در واقع برقراری دموکراسی اصلاً نیازی به این نوع برابری ندارد. انسانیت و اخلاق دموکراتیک اجتماعی مستلزم آن است که شهروندان ضمن پذیرش تنوع در یک زندگی مشترک به شکل منصفانه‌ای با یکدیگر سهیم باشند. از هر قشر و موقعیتی در زندگی روزمره‌شان با هم برخورد کنند با هم رو در رو شوند؛ چون فقط در این صورت یاد می‌گیرند که با هم گفتگو کنند و اختلافات را تحمل کنند و به صلاح کل جامعه اهمیت بدهند:

«بحث درباره‌ی مرزهای اخلاقی بازار به ما اجازه می‌دهد، ببینیم کجا بازار به نفع ما کار می‌کند و کجا جای یکه‌تازی بازار نیست. هم‌چنین اگر نظریات مختلف در مورد زندگی خوب در عرصه‌ی عمومی مطرح شود، روح تازه‌ای در کالبد سیاست ما می‌دمد.»

حداقل در همین دوره‌ی همه‌گیری کرونا باید روشن شده باشد که بسیاری اوقات لازم است بساط رقابت بر سر شایسته‌تر بودن را  جمع کرد. وضع محدودیت‌های اجباری، نشان داد که باید در مورد تعیین منزلت و شایستگی و احترام به آدم‌ها از روی درآمد و شغل‌شان تجدید نظر اساسی کنیم. ما هر جای طبقات اجتماعی که باشیم به پیک موتوری، پستچی، نگهبان، انباردار، راننده، پرستار خانگی، تلفنچی و ... که با حداقل حقوق و سخت‌ترین شرایط با قراردادهای موقت یا حتی بی‌قرارداد کار می‌کنند نیاز داریم و لازم است در حقوق و احترام آنان تجدید نظر کنیم. ما اساساً همه به هم وابسته‌ایم.

از نظر سندل بازار برخلاف ادعای هوادارانش در چگونگی این زندگی مشترک و وابستگی دخالت می‌کند. پس باید آن را به دقت رصد کرد و دید که تا کجا پیش می‌رود و در مرزهای اخلاقی چه می‌کند؟ غیر از فصل اول دیگر فصل‌های کتاب به توضیح درباره‌ی مصداق‌ها و نمونه‌هایی از این پیش‌روی و مداخله‌گری اختصاص دارد. نیز دلایلی بر این که چه چیزهایی هرگز نباید به فروش برسند:

«موقعی که می‌بینیم بازار تجارت باعث تغییر خصلت چیزها می‌شود، باید از خود بپرسیم جای بازار کجا هست و کجا نیست؟»

در پرسه‌های بعد از خواندن این کتاب دیدم که برخی از منتقدان سندل گفته‌اند، او سنت فکری غرب مدرن را ندیده می‌گیرد. سنتی که مثلاً  از زبان منتسکیو تجارت را درمانی برای مخرب‌ترین تعصبات می‌داند و می‌گوید هر جا صلحی بوده تجارت شکوفا شده و هر جا تجارتی پا بگیرد رفتارهای موافق شکل می‌گیرند.

کتاب سندل در مقابل می‌گوید که گسترش تجارت به همه‌ی عرصه‌ها نوعی از زندگی را می‌سازد که اصلاً فرصت چندانی نمی‌دهد که اخلاقیات رایج و میزان صلح و موافقت مردم با یکدیگر را بسنجیم.

سندل به عنوان یک منتقد سیاست‌های سرمایه‌داری مدرن، فکر می‌کند که نابرابری یک انتخاب سیاسی است. یعنی چیزی است که جوامع انتخاب کرده و انجامش می‌دهند نه این‌که محصول ناگزیر تکنولوژی و جهانی شدن باشد.

البته سندل در سراسر کتابش به این موضوع اشاره نکرده است که همه‌ی جوامع نابرابر یک ایدئولوژی هم برای توجیه آن می‌سازند که به ثروتمندان اجازه می‌دهد ثروتمندتر شوند. توجیهاتی که همواره در تاریخ تکرار می‌شوند: «فقرا هم بالاخره از سفره‌ی غنی ثروتمندان بهره می‌برند». «ثروتمندان با انسان‌دوستی و اعمال خیرخواهانه جبران می‌کنند». «مالکیت آزادی است». «فقیران شایستگی و هوش لازم نداشته‌اند یا زحمت نکشیده‌اند». «همین که بازتوزیع ثروت را آغاز کنید، معلوم نیست آخرش به کجا می‌کشد». «کمونیسم شکست خورد». «پول به دست نااهلان و تروریست‌ها می‌افتد» و از این قبیل.

پیشنهاد سندل در انتهای آخرین فصل کتابش بسیار مختصر و با کمترین شرح ارائه می‌شود و عبارت از ساختن جامعه‌ای است که بتوانیم در آن با هم آن‌قدر گفت‌وگو کنیم که فضیلت‌های اساسی را تعیین کنیم و بر اساس آن ارزش‌های تعیین شده قوانین را بنویسیم. ادعای کلی کتاب این است که آسیب‌پذیری فرد و به رسمیت‌شناختن ارزش‌های متقابل می‌تواند با گفت‌وگو به احساسی از تعلق اجتماعی تبدیل شود.

کتاب سندل از این جهت که ما را به دقت اطراف مرزهای بازار فرامی‌خواند. از این جهت که نمونه‌های روشنی از دگرگونی زندگی اخلاقی توسط بازار به زبان همه فهم روایت می‌کند و نیز از این جهت که با ارزش‌ها و اخلاق اجتماعیِ قابل قبول برای همه به مصاف نابرابری سهمگین می‌رود بسیار قابل توجه است. خصوصاً امروز که اقتصاد فرومانده‌ی ایران صحنه‌ی جدال و مناقشه میان طرفداران بازار آزاد و مخالفان بازاری شدن همه چیز است، خواندنش مفید است.

ولی به نظرم کتاب در دو نقطه‌ی مهم آسیب دیده است. یکی روش تشریح مسأله به عنوان یک فیلسوف و انتظاراتی که در پی دارد و دیگری همین پیشنهاد پایانی مبنی بر گفت‌وگو است.

پیشنهاد پایانی که بسیار ساده‌دلانه به نظر می‌رسد. گویا سندل نمی‌خواهد یا نمی‌تواند از روابط قدرت حاکم بر جامعه حرفی بزند. تمام این ارزش‌گذاری‌ها و مرزکشی‌ها برای بازار و حتی نتایج گفت‌وگوی مورد نظر او می‌تواند با روابط قدرت به هم بریزد. حرف آخر را کسی می‌زند که بر دیگران چیره شده باشد. این خبر بدی است که فضیلت‌ها و ارزش‌ها در بیشتر جوامع نه با گفت‌وگوی همه با همه بلکه توسط گروه‌های برتر تعیین می‌شوند. گفت‌وگو لازم ولی ناکافی است. یعنی برای دستیابی به پاسخ معتبر و جامع همان‌طور که نمی‌شود در مورد بازار فقط به نقاط کور خیره شد در مورد ظرفیت‌های گفت‌وگو در حوزه‌ی عمومی هم نمی‌توان فقط نقاط روشن را دید.

شاید سندل البته فقط در این کتاب در پذیرفتن این تنوع و تکثر و پیچیدگی در دو سویه‌ی مهندسی و اخلاقی اقتصاد سستی کرده باشد و این نگاه، فیلسوفانه نیست. ندیدن و یا نادیده گرفتن تکثر در سویه‌ی مهندسی و اخلاقی اقتصاد، درک واقع‌بینانه‌ی ما از بازار آزاد و سرمایه‌داری را ناقص و محدود می‌کند و این شناخت ناقص در ادامه باعث می‌شود نتوانیم، نقاط و امکانات گریز و مقاومت خوب و مؤثری در مقابل آن پیدا کنیم.

هم‌چنین لازم است به خاطر داشته باشیم، فوکو دریافته بود سرمایه‌داری پویایی و عقلانیتی دارد که برای مصلحت خود مانع حاکمیتش بر تمام عرصه‌ها شود. این عقلانیت گاهی به صورتی تصادفی با نیروهایی مثل لزوم بقای قدرت‌ها ترکیب می‌شود و باعث می‌شود جامعه تاحدودی در مقابل بازار از خود دفاع کند. کار سندل شاید به شکلی ناخودآگاه در همین زمینه قرار می‌گیرد؛ اما او به طرز عجببی هیچ جای کتاب اشاره‌ای به این موضوع نمی‌کند.

نقطه‌ی دیگر آسیب، دقیقاً همان چیزی است که باعث شهرت و محبوبیت سندل شده است. استفاده از مثال‌های بی‌شمار برای بیان یک مفهوم. آوردن مثال و مصداقی حرف زدن البته حرف را همه فهم و ساده می‌کند ولی ممکن است به همان اندازه باعث لطمه به دقت و جامعیت حرف ‌شود. احتمال دارد قیاس درستی نباشد ولی من در نوشتن همین دست یادداشت‌ها بارها توسط دوستانی به سنگین و پیچیده نوشتن متهم شده‌ام و دوستانی هم از سر نصیحت گفته‌اند که برای ساده‌شدن حرف‌هایم بیشتر از مثال و نمونه استفاده کنم. من البته موافقم با این که باید مفهوم را در ظرف یکی دو مصداق و نمونه ریخت تا ساده شود و همه چیز برای فهمیده شدن باید روایت شود و اصلاً یکی از دلایل علاقه‌ام به ادبیات همین است؛ ولی از سوی دیگر به‌یاد دارم که استفاده از مثال زیاد باعث می‌شود، انسجام حرف و عمق مفهوم از دست برود. چون مثال ظرف بی‌خاصیتی نیست که هر چه در آن بریزی فرقی نکند. ظرف اثرش را بر مفهوم می‌گذارد و آن را محدود و یکه می‌کند. بخش‌هایی از یک مفهوم را برجسته می‌کند و بخش‌های دیگری را دور می‌ریزد. برای همین خواندن ده‌ها روایت و رمان هم برای درک کامل یک مفهوم ناکافی است. از طرفی مفهوم هم مثال را دارای قابلیت تفسیر ویژه‌ای می‌کند. پس نمی‌شود بی‌حساب و کتاب مثال‌های بسیار متنوع پراکند و در عین حال همه را یک جور فهمید و تفسیر کرد.

می‌شد سندل ضمن استفاده از نمونه‌های قابل درک برای همه دلایل و منطق ژرف‌تری برای محور اصلی کتابش بیاورد و حداقل روشن کند که عدالت مورد نظر او چه عدالتی است. بعد از خواندن کتاب برای من کمی روشن شد که او جور دیگری از عدالت حرف می‌زند. شاید می‌خواهد بگوید که اصول برابری‌خواهی نمی‌تواند نسبت به مفهوم  زندگی خوب بی‌تفاوت باشد و این به عدالت فضیلت‌محور ارسطویی نزدیک است:

«ارزش‌های بازار گاهی ارزش‌های دیگری را، ارزش‌هایی را که باید حفظ کنیم از میدان به در می‌کنند. در این صورت هر چیزی ارزش درست خود را پیدا نمی‌کند و با این نگاه انسان هم درست ارزیابی نمی‌شود ... این بی‌اخلاقی دو علت دارد: یک علتش تلاش برای زدودن مفهوم زندگی خوب از گفتمان عمومی است. ما برای این که گرفتار کشمکش‌های فرقه‌ای نشویم، می‌گوییم شهروند خوب باید وقتی وارد حوزه‌ی همگانی می‌شود عقاید اخلاقی‌اش را پشت در بگذارد. ولی ممانعت از ورود بحث زندگی خوب به تصمیمات سیاسی با  همه‌ی نیت خیرش راه را برای فخرفروشی بازار و تداوم سلطه‌ی تفکر بازاری هموار کرد.»

کتاب با ترجمه‌ی بسیار خوب و روان حسن افشار که آثار متنوعی در حوزه‌های تاریخ و ادبیات و هنر و علوم انسانی از زبان انگلیسی ترجمه کرده منتشر شده است. حسن افشار به عنوان یک مترجم حرفه‌ای با این که برخی دیگر از آثار مهم سندل را ترجمه کرده در مورد این کتاب امیدوار بوده از همه‌ی ترجمه‌هایش تأثیرگذارتر باشد.

شناسه‌ی کتاب: آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار / مایکل سندل / ترجمه‌ی حسن افشار / نشر مرکز

 

نظرات 4 + ارسال نظر
میله بدون پرچم یکشنبه 12 دی 1400 ساعت 15:26

سلام مجدد
بله حق با شماست. تصحیح می‌کنم. این طور به نظر می‌رسد که آن را عامل اصلی فرض کرده‌ام.
در هنگام نوشتن کامنت فضاهای دیکنزی را به عنوان نقطه‌های آغازین در ذهن داشتم و آن را با شرایط فعلی مقایسه می‌کردم... با این مقایسه البته که آدم خوشبین می‌شود به روندی که طی شده است. البته از آنجاییکه قرار نیست آرامش و خوشبینی آدم مستدام باقی بماند یاد کتابی قدیمی (منظور دوران نوجوانی) افتادم: کوه‌های سفید از جان کریستوفر. اگر خوانده باشید حتماً خاطرتان هست که در این داستان تخیلی زمین توسط موجوداتی تحت عنوان سه‌پایه‌ای‌ها تسخیر شده بود و انسانهای باقی مانده تحت انقیاد آنها درآمده بودند و یک کلاه فلزی برای کنترل آدمها بر سر آنها کار گذاشته می‌شد. یک جشنی هم داشتند تحت عنوان جشن کلاه‌گذاری که خلاصه وقتی به سن تکلیف می‌رسیدند با گذاشتن این کلاه به فردی مدنی که باید به مسئولیتها و وظایفش عمل کند تبدیل می‌شد و... خُب این چه ربطی به موضوع داشت!؟ چند وقت پیش به واسطه اینکه فرزند وسطی در مورد این کتاب صحبت می‌کرد تجدید خاطره شد! دو تن از شخصیت‌های این داستان قبل از فرایند کلاه‌گذاری دارند در مورد مقایسه وضعیت قبل از آمدن سه‌پایه‌ها و پس از آن با هم صحبت می‌کنند واقعیت این است که از برخی جهات کاملاً اوضاع بهبود یافته است اما انسان‌ها چیزهایی را از دست داده‌اند. چیزهایی که کوچک هم نیستند!

دوباره سلام
این تصور خوش بینانه به پیشرفت، اتفاقاً هواداران بسیار قَدَر و مهمی دارد. مثلاً استیون پینکر که در کتاب معروف «فرشتگان بهتر ذات ما» بخشی از استدلال‌هایش را شرح داده است. شخصاً با بسیاری از آن‌ها موافقم. از طرف دیگر هر استیون پینکر در مقابل خودش یک وندل بری دارد که نگاهی بدبینانه به روند تمدن بشری دارد. نباید به دلایل و شواهد این سو هم بی‌اعتنا بود. وقتی لانگ‌شات به تاریخ نگاه می‌کنی، همیشه اطمینان به پیشرفت‌ها و تهدیدها جایشان را به یکدیگر داده‌اند.

فکر‌می‌کنم اتوپیا و دیستوپیا ساختن هر دو بصیرت‌ها و هشیاری‌هایی برای انسان دارد و جایی به کارش می‌آید. این‌جا در پاسخ به شما به راحتی می‌توانم سراغ بینش بی‌نظیر و ژرف رمان بروم و از همان دیکنز که خودتان گفتید شاهد بیاورم که :« بهترین روزگار و بدترین ایام بود .... دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی‌باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود، همه به سوی بهشت می‌شتافتیم و همه در جهت عکس ره می‌سپردیم.»

به نظرم این فراز دیکنز در داستان دوشهر واقعاً شاهکار کم‌نظیری است و کسی به این زیبایی و موجز نمی‌تواند وضعیت انسان را شرح بدهد.
تجدید خاطره‌ات با اون سه‌پایه‌ها عالی بود. اتفاقاً من هم این کتاب کریستوفر را ابتدایی بودم که خواندم و تأثیر عجیبی که روی ذهنم گذاشت از آن روزها تا امروز باقی مانده ... جالب است که سال‌ها توی دوستان و مدرسه کسی را پیدا نمی‌کردم که این را بشناسد یا خوانده باشد و من کلی از این که غیر از ژول ورن و آسیموف که همه می‌شناسند و کارتونش را دیده‌اند، علمی تخیلی دیگری خوانده‌ام کلی باهاش پز می‌دادم.

راستی چی به سر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آمده؟ هنوز بچه‌ها دوستش دارند؟

monparnass پنج‌شنبه 9 دی 1400 ساعت 17:34 http://monparnass.blogsky.com

سلام الهام

1-
کتاب " آنچه با پول نمی‌توان خرید؛ مرزهای اخلاقی بازار"
رو از سایت
nbookcity.com
رایگان دانلود کردم
حدود 32 صفحه اش رو تا حالا خونده ام
تا اینجا که خوندم خیلی راحت و واضح حرفهاش رو زده و منظورش کاملا شفاف بود
و
اتفاقا حرفهاش ذهنم رو بطرف بعضی پدیده های نو ظهور در جامعه خودمون برد مثل طرح پزشک خانواده و ...


2-
" می‌شد سندل ضمن استفاده از نمونه‌های قابل درک برای همه دلایل ... حداقل روشن کند که عدالت مورد نظر او چه عدالتی است"
چرا این ایراد رو بهش میگیری؟
سندل بیچاره در همون اوایل کتاب توضیح میده که :
وقتی بخوایم پای اخلاقیات رو در روابط اقتصادی باز کنیم ناگزیر به مفاهیمی مثل " جامعه خوب " برمی خوریم که تعریفش بسته به دیدگاه های مختلف متفاوته و ناگزیر خواننده این کتاب نباید انتظار پاسخ قطعی در همه زمینه ها رو داشته باشه
و هدف خودش رو ایجاد بحثی همگانی و چهارچوبی فلسفی برای تعیین حدود تسلط بازار میدونه
(البته نقل به مضمون کردم)

سلام مون‌پارناس
چقدر خوب ... خوشحالم که کتاب توجه‌ات را جلب کرد.
برای خواندنش هم که دست بازار را از پشت بستی.

می‌بینی که نویسنده مهارت خیلی خوبی در عمومی کردن و به میان مردم آوردن مطالب تخصصی دارد. من هم موقع خواندن مدام نمونه‌هایی از چیزهایی که در جامعه‌ی ما هم کالا شده و خرید و فروش می‌شود به ذهنم می‌آمد. راستش گاهی اوقات این کالا شدن باعث شفافیت و سهولت در کارها شده. خصوصاً در مورد خدماتی که با پول می‌شود خرید. ولی چیزی که سندل می‌خواهد بهش فکر کنیم این است که تا کجا؟ تا کجا می‌شود پیش رفت و آسیبی ندید یا آسیبی نزد؟
این بحث بسیار مهمی است.

ببین من از هیچ کتابی انتظار ندارم «پاسخ قطعی در همه‌ی زمینه‌ها» بگیرم. این کتاب هم از این نظر که احتمالاً قادر است بحثی همگانی در مورد مرزهای اخلاق و بازار راه بیندازد فوق‌العاده است. حرفم این است که سندل برای اثبات حرف‌هایش نمی‌تواند فقط به آوردن مثال اکتفا کند. او در مقام یک فیلسوفِ مؤلف، باید بتواند تصویری از استدلال‌های قرار گرفته در پشت دیدگاه خودش را به خواننده نشان بدهد. این که چرا بازار در یک نقطه اخلاقی و در نقطه‌ی دیگری غیراخلاقی است؟

میله بدون پرچم سه‌شنبه 7 دی 1400 ساعت 15:41

سلام رفیق فرهیخته قدیمی
مطلب خوب و کاملی بود و استفاده کردم. نقد خوبی هم به کتاب داشتید. هنگام خواندن مطلب کنجکاو بودم که مدل جایگزین پیشنهادی نویسنده را ببینم و وقتی راه‌حل را دیدم کمی جا خوردم! البته شما هم در ادامه به این نقطه ضعف اشاره کردید. اما چرا من «کمی» جا خوردم و بیشتر جا نخوردم!؟
اول اینکه من در زمینه نظری اقتصاد متاسفانه اطلاعات کمی دارم با اینکه واقعاً علاقه دارم و احساس نیاز می‌کنم اما خب وضعیت فعلاً همین است. در زمینه عملی که اوضاعم از بخش نظری بسیار خراب‌تر است! لذا از این حیث بدیهی است که کم جا بخورم!
دوم اینکه به عنوان یک ناظری که به هر حال دورادور این چالش‌ها را می‌بیند (با همان مختصات بند بالا!) این احساس را دارم که بازار آزاد این حُسن را دارد که سیستم سیاسی اجتماعی که با خود همراه آورده و به تکامل و تطابق رسانده به نحوی است که اجازه نقد چالشی در مبانی را هم داده و می‌دهد و این نقدها هم طی این دهه‌ها باد هوا نبوده است. یعنی تأثیرگذار هم بوده است.
اصولاً رگولاتور همینطور کار می‌کند دیگر! فشارهای بالا و پایین را بالاخره به تعادل می‌رساند تا زمان بالا و پایین شدن بعدی و این کار را مداوم انجام می‌دهد. یعنی همین نقدهای اخلاقی و آمارها و اشاره به کاستی‌ها در نهایت به نقطه تعادلی دیگری منتهی می‌شود.
در ایران اما داستان همانطور که خودتان هم اشاره کردید به درستی چیز دیگری است و اساساً اطلاق بازار آزاد و اقتصاد لیبرال و نئولیبرال و برچسب‌هایی از این دست به آن غلط به نظر می‌رسد. معمولاً در اینجا به همین آمارها و همین نقدها (مشابه استاندات نویسنده) اشاره می‌شود تا وضعیت فعلی که بسیار برای منتفعینش جذاب است ادامه یابد! آنهایی که ماهی اقتصادی می‌گیرند و آنهایی که ماهی‌های سیاسی پوپولیستی صید می‌کنند.
در کل واقعاً مدل جایگزین چه جور مدلی می‌تواند باشد؟
ممنون از وقتی که در این وانفسا می‌گذارید.

سلام دوست خوبم
ممنون در مورد علم اقتصاد که من هم چیزی نمی‌دانم، جز همین مفاهیم که غالباً از شنیده‌ها و درک عمومی بدست می‌آید. شاید به دلیل جامعیت و پیچیدگی منظومه‌ی علوم انسانی باشد که مرزهای روشن و واضحی بین تخصص‌های مختلف آن وجود ندارد. به طور خیلی جالبی موضوع همه‌ی آن‌ها انسان است و همه‌ی تخصص‌ها تأثیر و تأثراتی روی یکدیگر دارند. همپوشانی‌ها واقعاً کم نیستند.
من هم گاهی احساس نیاز می‌کنم و برای فهمیدن وضعیت سراغ کتاب‌هایی مثل این در اقتصاد که برای مخاطب عمومی هستند می‌روم. به‌ هرحال ویژگی خاص سندل، همه فهم حرف زدن است.
با کلیت درک و برداشت شما موافقم جز این‌که این ویژگی رگولاتوری مدرنیته و تفکر مدرن و سیستم را صرفاً به «بازار آزاد» نسبت داده‌اید. در مورد مدل جایگزین قطعاً نظریه‌پردازان اقتصاد فکرهایی کرده‌اند و خواهند کرد.
کار ما هم این است که به حسب علاقه و ضرورت آثار آن‌ها را بخوانیم و حداقل آشنا شویم. من برنامه دارم اگر بتوانم به تدریج کارهای آمارتیا سن و توماس پیکتی و دانیل کانمن و فون میزس و .. را بخوانم.
آرزو که بر جوانان عیب نیست

kamran sepehri دوشنبه 29 آذر 1400 ساعت 21:07

در جهان، به میزان کافی و به اندازه‌ی نیاز انسان‌ها همه‌چیز وجود دارد، ولی امکان ندارد به اندازه‌ی طمع انسان‌ها وجود داشته باشد.
مهاتما گاندی
در دو قرن اخیر، سیستم اقتصادی سرمایه‌داری در جایگاه یکی از گزینه‌های اصلی اقتصاد در دنیا مطرح بوده و عمل کرده است. در بیست سال اخیر پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، سیستم اقتصادی سرمایه‌داری تقریباً تنها سیستم اقتصادی عمده در دنیا بوده است. سرمایه‌داری همان‌گونه که از نامش پیداست، طرف‌دار و در جهت منافع سرمایه است. بنابراین، انسان‌هایی که فاقد سرمایه باشند در ‌این سیستم جایگاهی ندارند و سرمایه‌داری برای آن‌ها کاری نمی‌کند. تمام آموزش‌های اقتصادی در دانشگاه‌ها و دانشکده‌های اقتصاد در دنیا به‌منظور تأمین این هدف است که چگونه منافع سرمایه‌داران را حداکثر کند و هیچ مقصود و هدفی برای تأمین عدالت اجتماعی و اقتصادی و تأمین رفاه اجتماعی برای همه‌ی مردم ندارد. چنان‌که می‌بینیم قطب بزرگ سرمایه‌داری و به قولی، ثروتمندترین و قدرتمندترین و پیشرفته‌ترین کشور سرمایه‌داری جهان یعنی‌ ایالات متحده‌ی آمریکا نتوانسته است برای ٣٠٠ میلیون جمعیت خود شرایط انسانی و عدالت اجتماعی برقرار کند و در سال ٢٠١١ شاهد آن‌ایم که تبعیض درآمدی و شرایط زندگی و فاصله‌ی طبقاتی در‌این کشور به آن‌جا رسیده است که مردم را به خیابان‌ها کشاند و اعتراضات «اشغال وال‌استریت» را رقم زد.
وقتی‌که وضع مردم در کشور‌ایالات متحده‌ی آمریکا این‌گونه باشد، وضع در کشورهای اقماری (استثمارشده) که باید منابع خام و نیروی انسانی برای تولید کالاهای مصرفی در‌ایالات متحده را تأمین کنند، بسیار اسفناک‌تر است.
سیستم اقتصادی سرمایه‌داری انسان‌ها را رقیب بار می‌آورد نه رفیق، مصرف‌کننده بار می‌آورد نه صرفه‌جو، طماع بار می‌آورد نه قانع و بدین ترتیب، اصل و ریشه‌ی انسانیت را از بین می‌برد.
الگویی که سرمایه‌داری از انسان موفق و خوشبخت می‌سازد، انسانی است که در شهر بزرگ زندگی می‌کند، کار آسان دفتری و غیر‌تولیدی دارد، محل کارش در دفتری شیک وتمیز و در یک آسمانخراش است، خانه‌ی بزرگ و حیاط‌دار در حومه‌ی شهردارد، اتومبیل آخرین مدل و انواع و اقسام وسایل الکترونیکی (یخچال، تلویزیون، کامپیوتر، بازی‌های کامپیوتری و تلفن همراه) در مدل‌های مختلف و به تعداد زیاد از هر کدام دارد، هرسال حداقل چند هفته مرخصی دارد و به محل‌های خوش آب‌وهوا سفر می‌کند، هرچقدر که بخواهد مصرف می‌کند و روند تولید و مصرف منابع و دفع زباله‌ها برایش اهمیتی ندارد.
این دقیقاً روش زندگی انسان‌هایی است که در حرکت‌های اخیر اعتراضی در آمریکا و اروپا از آن‌ها به‌منزله‌ی یک درصد جامعه نام می‌بردند. آری، به قیمت محرومیت و بی‌عدالتی برای ٩٩ درصد از مردم می‌توان این زندگی را برای یک درصد جامعه فراهم کرد.
هیچ صیادی درجوی حقیری که به مردابی می‌ریزد، مروارید صید نمی‌کند.
فروغ فرخزاد


در حال حاضر، ما در دو دنیای کاملاً متفاوت و مغایر با یک‌دیگر زندگی می‌کنیم. اول، دنیای ماده و انرژی که دارای ابعاد فیزیکی است، ابعادی که می‌توان آن‌ها را حس کرد و بدون آن‌ها هیچ نوع از زندگی بر روی کره‌ی زمین ادامه نمی‌یابد و دوم، دنیایی کاملاً خیالی که فقط در ذهن و فکر انسان‌ها (نه دیگر موجودات) وجود دارد و آن دنیای پول است. بدون‌ این دنیا زندگی بی‌هیچ دغدغه و وقفه‌ای ادامه می‌یابد.
دنیای فیزیکی ماده و انرژی تحت تأثیر قوانین بقای انرژی و قانون اول و دوم ترموداینامیک قرار دارد و میلیون‌ها سال تحت تأثیر تنها منبع انرژی (نورخورشید) بوده است و فقط در دو قرن اخیر است که تحت تأثیر منبع انرژی ثانویه و موقتی (سوخت‌های فسیلی) تغییراتی غیر‌منطقی و غیر‌انسانی و ضدمحیط زیست داشته است.
از آن‌جا که دنیای پول خیالی است، می‌تواند تحت قوانین ریاضی مانند بهره‌ی مرکب و رشد نامحدود باشد. ‌این دنیا نیز در دو قرن اخیر رشدی غیر‌قابل تصور یافته است.
پول در تعریف وسیله‌ای است که برای سهولت امر تبادل کالاها به‌وجود آمده است. بنابراین، پول وسیله است نه هدف و همانند همه‌ی وسایل دیگر باید در خدمت تبادل کالا (تولیدات دنیای ماده و انرژی) قرار بگیرد نه‌ این‌که خودش یک کالا و هدف باشد و سربار دنیای اصلی شود.
برای مثال، یک تخم‌مرغ میزان معینی انرژی (کالری) دارد که طی قرن‌ها تغییری نکرده است و ارتباطی با قیمت آن ندارد، ولی قیمت آن همواره تغییر کرده است. ‌این امر نشان می‌دهد که قیمت در میزان سودمندی و ضرورت یک کالا در زندگی یک انسان هیچ نقشی ندارد.
برای بررسی و دیدن یک ساختمان ‌باید از آن بیرون آمد و فاصله گرفت تا بتوان همه‌ی ابعاد آن را دید و ارزیابی کرد. تا زمانی‌که در داخل کشوی یکی از کمدها در یکی از اطاق‌های ساختمانی نشسته باشیم، هیچ‌گاه نمی‌توانیم ساختمان را کامل ببینیم.
چیزی که در حال حاضر اقتصاد را در اسارت خود گرفته است بازار نامیدن هر فعالیت اقتصادی است، مانند بازار کار، بازار پول، بازار زمین، بازار مسکن، بازار بورس، بازار محصولات کشاورزی، بازار سوخت‌های فسیلی و ... .
بازار به معنی مکانی (فیزیکی و مجازی) برای تبادل کالاست و کالا عبارت است از چیزی که به قصد و هدف فروش تولید شده است. اگر از‌این منظر نگاه کنیم، سه چیز هیچ‌گاه نمی‌تواند کالا باشد و در نتیجه، هیچ‌گاه نمی‌تواند بازار داشته باشد:
١ـ زمین
٢ـ پول
٣ـ نیروی کار
سیستم اقتصادی‌یی که در آن، بخش تولیدی اسیر دست بخش غیر‌تولیدی و دلالی بازار باشد، هیچ‌گاه نتیجه‌ی انسانی در بر ندارد.
چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
سهراب سپهری
زمان آن فرا رسیده است که سیستم اقتصادی دیگری جایگزین سیستم سرمایه‌داری موجود شود. سیستم اقتصادی‌یی که عدالت، حرمت انسانی، همدردی و احترام به زندگی سیستم ارزشی آن باشد. در‌این سیستم اقتصادی انسان‌ها رفیق، صرفه‌جو و قانع بار می‌آیند.
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به‌دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
حافظ
پیشنهاد می کنم کتاب " کتاب سرمایه داری فردا ؟ ثروت خیالی یا ثروت واقعی “طرحی برای یک اقتصاد نوین” اثر دیوید کورتن ؛ ترجمه کامران سپهری" را مطالعه کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد