نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

ما ماندگان، آن رفتگان

آدمی که اسیر مناسبت‌ها و نماد‌ها باشد نیستم. تقویم مقابل چشمم بگذارم و برای هر روز، مناسبتی بیرون بکشم، کار من نیست. ربط چندانی به عادت‌واره‌ها ندارم و مناسبت‌ها مسأله‌ی من نیستند. هر روزی باشد، لابد امروز تولد یکی است و فردا روز بزرگداشت فلان است و روز بعد از آن سالروز رفتن کسی دیگر ... برای نوشتن و یادکردن از آدم‌ها و پدیده‌ها همیشه و بی‌نیاز به مناسبت، می‌توان دست به کار شد. به همین شیوه این روزها قصد نداشتم درباره‌ی آرام‌گرفتن نجف دریابندری چیزی بنویسم، اما گویا گریزی نبود. وقتی خبر رفتنش آمد، با خودم مروری‌ دلچسب کردم از خاطراتی دلنشین که با لذت خواندن ترجمه‌ها و کتاب‌هایش تجربه کرده بودم و درباره‌اش کم و بیش گفته و نوشته‌ام. پیش از این، قلم او مرا به لذت همراهی با فاکنر و همینگوی و ویل‌کاپی و راسل مهمان کرده بود، چه بسا کوشش‌های کم‌نظیر او در فضای فرهنگ و ادبیات، همواره با ما می‌ماند، حتی اگر جسم او دیگر ما را همراهی نکند.

 ولی در چند روز گذشته مطابق معمول، انبوهی از مقاله‌ها و تجلیل‌نامه‌ها و حسرت‌نامه ها و عکس‌ها و مطالبی پرسوز و احساس برای گرامیداشت وی منتشر شده است. لابد ناشران و کتاب‌فروشی‌ها هم در تدارک بسته‌هایی چشم‌نوازند که رفتن پیرمرد و محبوبیت و آثارش را بهانه‌ای برای حرکت‌دادن به بازارشان کنند. چنین فضایی اگر باعث شود چند نفری از سرکنجکاوی سراغ نیک‌مرد فرهنگ‌مان بروند و برخلاف آن مجری بی‌سواد تلویزیون حد‌اقل تلفظ نامش را یاد بگیرند، جای خوشحالی است. مکرر باید گفت که این مرد بیش از نیم قرن در عرصه‌ی فرهنگ به قدر وسع خود کوشید و درخشید؛ اما اگر فقط به ارجاعات تهاجمی و مناسبتی از نوعی که شخص را بت‌واره و مقدس و غیر قابل نقد می‌کند بینجامد، جای بسی تأمل دارد.

 برخی از چنین مطالبی یادآور منش و شخصیت آشنایی هستند. الیاس کانتی از شخصیتی در زبان آلمانی نوشته است که Der Namenlecker است. مترجمش علی عبدالهی این عنوان را « نام‌لیس» ترجمه کرده است. یعنی کسی که خوب می‌داند، کی باید ناغافل خود را به مقصد برساند و طوری مجیز نام‌ها را بگوید که انگار چیزی نمانده از فرط اشتیاق به آن‌ها از تشنگی هلاک شود و در آن لحظه، گویی تمام دنیای درندشت کویر برهوتی است و آن نام‌ها یگانه چشمه‌ی موجود آن کویرها هستند. نام‌لیس بی‌درنگ و ‌شرمساری نزدیک می‌شود، یقه‌ی نام مورد نظر را می‌چسبد و مدتی طولانی نامش را لیس می‌زند و از او عکس می‌گیرد. هیچ حرفی برای گفتن ندارد و شاید کمی مِن و مِن کند که نوعی احترام را تداعی کند، اما کار او بستگی به یک چیز دارد و آن هم لمس نام با زبانش است.  

در مقابل چنین رثاهای بی‌مایه‌ای می‌توان یاد نجف دریابندری را با خواندن و نقد آثارش گرامی داشت. بی‌شک او مرد نیک‌فرجامی بود که تا توانست رشد کرد و خودش را در همه‌ی جنبه‌ها توسعه داد، به نیکی کار کرد و در زمان صحیح در جای صحیح خود قرار گرفت و سلیقه‌ی بخش بزرگی از کتاب‌خوانان را ارتقاء داد. اما قرار نیست، یقه‌ی کسی را که چند کتاب نوشته و ترجمه‌کرده را بگیریم و از او بخواهیم سیر فرهنگ و اندیشه‌ی این سرزمین را از گذشته تا حال به تمامی بگوید و حتی آینده را هم پیش‌بینی کند و سپس بعد از مرگ بر مسند دور از دسترس منتقدان بنشیند. به طریق اولی می‌توان از خودساختگی او تمجید کرد، ولی این که مدرسه رهاکردن و دانشگاه نرفتنش را حجّت و الگو ساخت، به گمان من جفا به فرهنگ و خاک‌پاشیدن بر روی چهره‌هاست. اگر شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان او باعث شد که بقول شاملو کارهایشان سر و ته انجام گیرد و کسانی نخست نویسنده و مترجم شوند و سپس به فراگیری بپردازند، باز هم دلیل نمی‌شود ما عامدانه توالی صحیح و آزموده‌ی کارها را به هم بزنیم.

منظور از چنین مطالبی، تخطئه‌کردن و بی‌احترامی به چهره‌ای تازه درگذشته و بی‌شک توانا در نوشتن و ترجمه‌کردن نیست، اما به‌یادآوردن این نکته است که روحیات به‌شدت افراطی و حق به جانب و مناسبتی‌محور ما تا چه اندازه احتیاج به بهبود یافتن دارد و چه بسا بهتر است که مسند و جایگاه دانای کل را همیشه خالی بگذاریم.

بد نیست بگویم، این روزها یک یادداشت خوب از دکتر حسن محدثی گیلوایی در «زیر سقف آسمان» و یک جستار عالی از محمدمنصور هاشمی در«ما کم شماریم» درباره‌ی نجف دریابندری خوانده‌ام.

  

با هم بودن

یک‌بار در تورقی که به تمامی از سر تفنن، در قفسه‌ی پرفروش‌ها داشتم، جمله‌ای در آغاز یک کتاب دیدم. جمله‌ای از آندره ژید که می‌گفت: «ای انتظار، پس کی به پایان می‌رسی و چون به پایان رسی؛ بی تو چگونه توانم زیست.» اما این جمله چطور به این قفسه راه پیدا کرده بود؟ این همان کاری‌ست که از آنا گاوالدا بر می‌آید. زنی با صورتی دلنشین که با جملات ساده و بریده‌های کتاب‌ها و داستان‌هایش شبکه‌های اجتماعی را تسخیر کرده است و جالب است که دقیقاً به همین دلیل، برای من یکی از عامه‌پسندهایی بود که خواندنش با گاز زدن یک همبرگر در پیاده‌رو برابری می‌کرد.

اما سنت مطالعات فرهنگی به من آموخته که مرزهای هنر و امور متعالی و غیر متعالی این روزها بیش از هر زمان دیگری مغشوش و درهم‌اند. پس شاید چشیدن چنین طعمی در ادبیات، لکه‌ی ننگی به تبار سلیقه‌ی فرهنگی آدم‌ها وارد نکند. در ضمن بد نبود چیزی که می‌توانست در بازار کتاب برای چند سال جنب و جوشی خلق کند را ببینم. به هر جهت نوشته‌های گاوالدا را اولین بار با همان مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» چشیدم. پیداست که گاوالدا از این که عامه‌پسند و بازاری نامیده شود، ابایی ندارد. داستانش را از آدم‌های معمولی روایت می‌کند، سرگرم می‌کند؛ ساده، روان، بی‌پیرایه و خوشخوان و در پی جلب مخاطب هست؛ ولی به دلایلی نمی‌شود او را به‌راحتی در دسته‌ی عامه‌پسندهای زرد و مبتذل قرار داد.

همین روزها فرصتی هم برای خواندن رمانی بلند از او دست داد، تا جهان او را بهتر بشناسم. رمان Hunting and Gathering که با عنوان «با هم بودن» یا «باهم بودن همه چیز است» و چند اسم مشابه دیگر ترجمه شده است، شاید برای شناختن جهان او انتخاب خوبی باشد. جهانی که او اصرار دارد در آن به انسان‌هایی توجه کند که سرکیسه شده‌اند. سرخوردگان و تیپ‌های تباه‌‌شده‌ی جامعه... فرقی هم نمی‌کند ثروتمند، فقیر، جوان، پیر، روشنفکر، زن یا مرد باشند؛ به نظر او هر انسانی دارای نقاط ضعفی است. او می‌گوید به کسانی که خود را بدون نقطه ضعف نشان می‌دهند و گویی هرگز متزلزل نمی‌شوند اعتمادی ندارد. پس قهرمان‌هایش، البته اگر قهرمانی در کار باشد، از همین آدم‌های زخم‌خورده و عادی است.

او برخلاف همه‌ی نویسندگان عامه‌پسند انتظار ندارد در یک رمان سرنوشت آدم‌های داستانش را از ابتدا تا پایان تعریف کند و کنتراست‌های عجیب بین شخصیت‌ها خلق کند؛ در عوض برشی عمیق از یک زمان کوتاه از زندگی‌شان را روایت می‌کند و تنها به نقاط تاریک زندگی‌شان با ظرافت پرتو نوری می‌تاباند و این همان وجه تمایز مهم او با نویسنده‌های عامه‌پسند نویس است. حتی در داستان پایان ماجرا هم اهمیتی ندارد. بیشتر داستان‌ها از جمله همین رمان، پایان خاصی ندارند. از اتفاق نسخه‌ای که خواندم چند صفحه پایانی‌اش را دریک سهل‌انگاری مربوط به چاپ از دست داده بود؛ ولی به نظرم پایان داستان هر شکلی می‌تواند داشته باشد. این یک داستان با پایان باز است. 

در این روایت کلاژی زیبا و دوست داشتنی از آدم‌های متفاوت به شکلی اتفاقی، موقتاً در کنار هم قرار می‌گیرند. دختری عصیان‌گر به خودش و مناسبات اجتماعی اطرافش، جوانکی تهی‌شده از درون با نسب اشرافی و پسر لمپن هم‌خانه‌اش با رویاهایی کوچک، از سر تنهایی و عسرت و به هم ریختگی در یک خانه جمع شده‌اند. کنار هم فضایی گیرا و زنده خلق می‌کنند که می‌تواند تلاش و مبارزه‌ی آن‌ها برای بهتر شدن زندگی را به ظرافت در مقابل چشم خواننده بگذارد. ایده‌آلیسم شخصیت‌های کتاب بارها توسط واقعیت‌های دشوار زندگی شهری معاصر لگدمال می‌شود، ولی از بین نمی‌رود. اما نویسنده خود یک زن فرانسوی مدرن و هموطن روشنفکر طنازی مثل ولتر است که همانند او با ظرافت و شوخ‌طبعی تلخی مبارزه را می‌گیرد و به عنوان یکی از مظاهر دنیای مدرن سر به سر شهر پاریس می‌گذارد.   

در روایت گاوالدا خبری از اتفاقات بسیار بزرگ و حوادث عجیب نیست ولی با  دست یافتن به برش‌هایی ژرف از جریان زندگی، تا بخواهید با دیالوگ‌هایی پرکشش و در عین حال کوتاه داستان را پیش می‌برد. به این ترتیب جملاتی از متن و ژرفای زندگی آدم‌ها داریم که گاهی به مثابه‌ی تلنگرهایی بزرگ عمل می‌کنند. ترجمه‌ای که من خواندم از خجسته کیهان بود؛ که در مجموع ترجمه‌ای کم‌نقص و قابل قبول با تلاشی برای تمایز در لحن شخصیت‌ها و تا حدی که ممیزی اجازه بدهد، وفادار به متن بود. به نظرم طرح جلدی که برای چاپ کتاب به زبان فرانسوی انتخاب شده با دقت و ظرافت بیشتری نسبت به نمونه‌های دیگر انتخاب شده است و با مضمون داستان مطابقت بیشتری دارد.

  یوسا درست می‌گفت وقتی از دنیای بدون ادبیات با عنوان دنیایی بی‌بهره از حساسیت و ناپخته در سخن‌گفتن یاد می‌کرد. ادبیات و رمان حتی در سطوحی به ظاهر دم دستی مثل داستان‌های گاوالدا که با ادبیات ماندگار و شاهکارهای عظیم فاصله دارند، حساسیت‌های روح ما را بر می‌انگیزند و ظرافت گفتار را هدیه می‌کنند. به نظر من ادبیات این فضیلت بزرگ را دارد که در پوچی آشفته‌ی زندگی ما رخنه‌ای ایجاد کند. پس تا حد ممکن باید از این فرصت‌های شادی‌بخش استفاده کرد.

 

شناسه کتاب: با هم بودن / آنا گاوالدا / خجسته کیهان / کتاب پارسه

یعقوب کذاب

ترجمه‌های سلیس علی اصغر حداد از غول‌های ادبیات آلمان، کافکا، شینتسلر و هانتکه توجیه خوبی است برای این که انتخاب‌های دیگر او از ادبیات آلمان را از دست ندهم. «یعقوب کذّاب» از یورک بکر  Jurek Becker نویسنده و فیلمنامه‌نویس آلمانی متولد لهستان که ابتدا بصورت طرحی اولیه در دهه‌ی شصت برای ساخت فیلمی درباره‌ی یهودیان در آلمان شرقی نوشته شد؛ ولی ساخت فیلم در نهایت متوقف شد. بکر در سال 1969 آن را بصورت رمان بازنویسی و منتشر کرد.

 برای من یکی از راه‌های انس‌گرفتن با کتاب، تحقیق درباره‌ی حال و هوای نویسنده و داستان نوشته‌شدن کتاب و زندگینامه‌ی نویسنده‌اش است. زندگی بکر از این زاویه، بسیار غنی و قابل بررسی است. او تا 5 سالگی در گتوی لودز در 120کیلومتری ورشو بوده، مادرش قربانی هولوکاست شده؛ ولی او به همراه پدرش بعد از پایان جنگ به برلین شرقی فرستاده شدند. پس از پایان خدمت در ارتش آلمان، به هنگام تحصیل فلسفه در دانشگاه برلین به جهت عقاید غیرسازشکارانه‌اش از دانشگاه اخراج شده و پس از آن نوشتن از تجربه‌های مهیب زندگیش را در پیش می‌گیرد که حاصل آن به چندین رمان و فیلمنامه تبدیل شده است.

یعقوب کذاب داستان «امید» علیه «امید» است. بکر در روایت خود، «انسان» را با همه‌ی نقطه‌ضعف‌ها و دست و پاگیری‌های معمولی‌اش بزرگ می‌دارد، معصومیت را پاس می‌دارد و انسان را حتی در بدترین و تاریک‌ترین لحظه‌ها لایق همدردی می‌شمرد.

او برای دمی نفس کشیدن در عمق تراژیک این زندگی، از طنز سیاه کلمات خود کمک می‌گیرد. کتاب با این جملات شروع می‌شود:«پیشاپیش می‌دانم، همه خواهند گفت: درخت که چیز خاصی نیست؛ همه‌اش یک تنه است با مقداری برگ و ریشه که در شیار پوسته‌اش کفشدوزکی نشسته و دست بالا قد و قامتی بالا کشیده و کاکلی شکیل دارد. همه خواهند گفت چیز بهتری سراغ نداری که به آن فکر کنی و نگاهت مثل چشم‌های بز گرسنه‌ای که دسته‌ای علف تر و تازه دیده‌ باشد روشن شود؟ ... دیگر دست از حدس زدن بردارید ممکن نیست پیدایش کنید. درخت‌ها در زندگی من نقش مهمی بازی کرده‌اند.... من در نه سالگی از یک درخت افتادم و دست چپم شکست، هر چند آن شکستگی دوباره خوب شد، اما از آن زمان دیگر نمی‌توانم دست چپم را به دلخواه چرخش دهم... نهایتاً نشد که من ویولونیست بشوم .... چند سال بعد گمانم وقتی هفده ساله بودم برای نخستین بار در زندگی در زیر یک درخت با دختری خلوت کردم... یک خوک وحشی مزاحم ما شد و حتی فرصت نکردیم سرمان را بچرخانیم و باز چند سال بعد زنم خانا را زیر یک درخت تیرباران کردند و اما احتمالاً مهم‌ترین دلیل این که چرا هر وقت یاد درخت می‌افتم چشمانم روشن می‌شود امریه شماره 31 است. در داخل گتو نگهداری هر گونه گیاه تزئینی و مفید اکیداً ممنوع است. این امریه از تراوشات مغز هارت‌ لوف است و چرایش را خدا می‌داند.»

گتو ghetto به معنی منطقه و محله‌ای است که برای زندگی اقلیت‌های خاص در نظر گرفته می‌شود و با قوانین خاصی اداره می‌شود. راوی داستان در یک گتوی یهودی‌نشین تحت نظر نازی‌ها ساکن است. او از زبان خود ما را با ضدقهرمان دروغگوی داستان، یعقوب حییم آشنا می‌کند. البته سبک راوی قدری متفاوت است، گاهی علاوه بر روایت  نه چندان پر افت و خیز خود، گپ کوتاهی هم با ما می‌زند و حتی برای چگونه پیش رفتن اتفاقات بعدی نظر ما را می‌پرسد. پشت و روی شخصیت‌ها را نشان‌مان می‌دهد و روایت را تا آن جا که دین‌خویی و ترس یهودی‌ها و  امریه‌های آلمانی برای کار و زندگی در گتو اجازه بدهند، هیجان‌انگیز می‌کند. اما تلاش او برای ساختن قهرمان از ضدقهرمان داستانش به نتیجه نمی‌رسد. آن یهودی‌ها مثل درخت سرجایشان ایستاده‌اند و کاری نمی‌کنند؛ تا این‌که شبی یک اقبال و اتفاق کوچک باعث می‌شود در قرارگاه آلمانی‌ها، یعقوب که برای مجازات شکستن ساعت عبور و مرور پایش به آنجا رسیده، خبری کوتاه از پیشروی نیروهای روسی بشنود و همان خبر کوتاه و مبهم جرقه‌ی امیدی ناخواسته می‌شود. خبر دهان به دهان می‌چرخد و زندگی‌ها را عوض می‌کند. دیگر همه باور کرده‌اند که یعقوب پنهانی رادیویی دارد و می‌تواند اخبار تازه‌تری از دنیای بیرون به آنها بدهد.  او هم از سر دلسوزی با قدرت تخیل خود جعبه‌ی جادویی دروغینی می‌سازد که تا رسیدن روس‌ها و روزهای رهایی، عشق‌ها زنده بماند، دست‌ها جان بگیرد و رویاها همچنان ایستاده بمانند.

بِکِر تلاش کرده با نقل جزئیاتی شیرین، موقعیت‌های باورپذیر از انسان‌های نا‌امید بسازد. برخی از آن‌ها تقدیر خود را پذیرفته‌اند و می‌خواهند زندگی‌شان را همان‌طور که هست حفظ کنند، مبادا بدتر شود. برخی حریصانه در پی به چنگ آوردن هر روزنه‌ی تغییری در آینده جانشان را به خطر می‌اندازند و کسانی هم تصوری از طور دیگری که می‌توانستند زندگی‌کنند ندارند و صرفاً کنجکاوند. سرانجام راوی هم به شیوه‌ی ضدقهرمان خود، داستان را با دو پایان تمام می‌کند. ابتدا پایانی که فکر می‌کند مخاطب دوست دارد بشنود و باور کند را می‌گوید و سپس پایانی که در واقعیت اتفاق می‌افتد.

می‌توان دید که در میانه‌ی دشواری‌ها، فضیلت اخلاقی دروغ نگفتن چه وضعیت غیرقطعی و شکننده‌ای دارد. چگونه باور انسان‌ها بی‌آن که بخواهند به سویی می‌رود که همچنان امیدوار بمانند، حتی اگر امیدواری‌شان بر علیه امید حقیقی باشد.

 

شناسه‌ی کتاب: یعقوب کذّاب / یورک بِکِر / ترجمه‌ی علی  اصغر حداد / نشر ماهی 

سه‌گانه‌ی دوقلوها


تاکنون این تجربه را داشته‌اید که جایی ایستاده باشید و قطعاتی از حقیقت سخت، پی در پی به سمت شما پرتاب شود؟ خواندن این کتاب چنین تجربه‌ای است. آن هم در زمانه‌ای چون اکنون که بقول دوستی، یأس لطیف‌ترین شناسه‌ی جهان است.‌ تجربه‌ای چنان سهمگین که  شاید حتی مجال ایستادن و سرپا ماندن را هم ندهد. تا همین چند روز پیش نه کتاب را می‌شناختم و نه نامی از نویسنده‌اش شنیده بودم. اما از شب آخرین چهارشنبه‌ی سال وقتی به پیشنهاد دوستی کتابخوان خواندنش را شروع کردم؛ تجربه‌ای ناب و شگفت‌آور و البته بسیار دشوار را گذراندم. تاب‌آوردن حقیقت چنین لخت و عریان که آگوتا کریستف نوشته است؛ آسان نیست؛ با خواندن کتاب مبهوت نثری شدم که با وجود سادگی سرسختانه همه‌ی تصنع ها را رد می‌کند.

داستان به صورت رمانی در سه اپیزود نوشته شده است. در جلد اول با عنوان «دفتر بزرگ» با روایت از زبان دو پسربچه دوقلو وارد داستان می‌شویم که در میانه‌ی جنگ و بطور موقت توسط مادرشان به پیرزنی در شهری کوچک سپرده می‌شوند. نه راوی‌ها و شخصیت‌ها را می‌شناسیم نه چیزی از مکان و زمان می‌دانیم؛ نه خبری از احساسات و روانکاوی شخصیت‌ها و توصیف تصورات هست و نه دیالوگ‌های پیچیده و بازی با زمان. با جملاتی بسیار ساده و ابتدایی فقط اعمال و رفتارها روایت می‌شود. ولی با همین گزارش ساده به تصویری روشن و عجیب از آدم‌های داستان می‌رسیم. آدم‌هایی که زندگی سخت، سخت‌ترشان کرده است و کودکانی که سیاهی شرایط تلخ و ظالمانه را به نوعی«قدرت» تبدیل می‌کنند. روزها در پی تجربه‌اند و شب ها تجربه‌هایشان را در دفتری بزرگ می‌نویسند. کریستف راست می‌گوید سختی‌ها می‌تواند انسان را به موجودی تبدیل کند که فقط به خودش فکر می‌کند. آن‌ها به دیگران کمک می‌کنند ولی هرگز نزدیک‌شان نمی‌شوند. کاری را می‌کنند که باید کرد. نمی‌دانم، شاید هم دنیا جای بهتری می‌شد اگر سبعیت جای احساسات را می‌گرفت. 

پیداست که برخی از صحنه‌های اروتیک و خشن در ترجمه کوتاه شده‌اند و اگر چه مترجم ناخواسته ولی با ظرافت دست به حذف‌زده است؛ اما همچنان گوشه‌های تیز واقعیت دراماتیک در متن دیده می‌شود. حتی به نظر می‌رسد هیچ نسخه‌ی سینمایی اقتباس از اثر هم قادر به بازسازی تمام و کمال آن نباشد و این یعنی به کارگیری تمام قد نیروی بی‌بدیل ادبیات که نویسنده به خوبی از عهده‌ی آن برآمده است. جلد اول با صحنه‌ی جدایی دوقلوها در مرز کشور دیگر و کشته‌شدن پدرشان به دست آن‌ها به پایان می‌رسد. پسرها با تصمیم خود از هم جدا می‌شوند چون فکر می‌کنند بیش از حد به هم وابسته‌اند.

کتاب دوم با عنوان «مدرک» از زبان راوی غایب روایت می‌شود. کم‌کم با اسم‌ها آشنا می‌شویم. با یکی از پسرها به نام لوکاس که بعد از رفتن برادرش، در شهر کوچک مرزی مانده است و با ادامه‌ی همان سبک زندگی‌ای که از کودکی با او تمرین می‌کرد، صاحب قدرتی است که هیچ کس نمی‌تواند آسیبی به او برساند و جایگاه و هویت اجتماعی یگانه‌ای در عنفوان سن بلوغ یافته‌است. در واقع او با این قدرت، اخلاق خاص خود را بنا کرده است و در زندگی دست به انتخاب‌هایی ناب و دست اول می زند که ناخودآگاه تحسین‌اش می‌کنیم.

 زبان روایت به سادگی و مینی‌مالیستی جلد اول نیست و ماجراها با سرعت و پیچیدگی بیشتری روایت می‌شوند. بسیار جالب است که «نوشتن» مثل یک شخصیت جاندار در همه جای رمان حضور دارد. شخصیت‌هایی که زنده‌اند می‌خواهند بنویسند و گویا اگر ننویسند مرده‌اند. کاغذ، مداد و لوازم نوشتن برای زنده‌ماندن ضرورت دارند. گویا نوشتن نوعی ابزار خودآگاهی است. جالب است که نویسنده وسواس خود در نوشتن را در شخصیت‌هایش به اشکال متفاوتی نشان داده است. لوکاس بسیاری از نوشته‌هایش را از بین می‌برد چون فکر می‌کند دروغ‌اند و هنگامی که می‌خواهد واقعیت را بنویسد؛ همه چیز بی‌نهایت تلخ و گزنده از کار در می‌آید. و ویکتور کتابفروش که برای نوشتن همه چیزش را رها می‌کند و به نزد خواهرش می‌رود در طی سال‌ها یک کلمه هم نمی‌تواند بنویسد.

 به رغم رنج و خشونتی که در متن واقعیت جاری است اخلاق و اراده‌ی سخت لوکاس قادر به خلق زیبایی ناب هم هست. اما این زیبایی برای تغییر جهانش کافی نیست. در فضای داستان می بینیم، همچنان کشور آن‌ها با مرزهای غیر قابل گذر از تمام جهان آزاد جدا مانده است و وضعیت نابسامانی دارد. گویا مردم به خاطر ترس و مقاومت نکردن‌شان در مقابل زورگویی حکومت با آن همدست‌اند. آن‌ها زندگی خوب و عزیزانشان را از دست داده‌اند؛ از وضعیت راضی نیستند ولی کاری هم نمی‌کنند. گویا توتالیتاریسم فردیت آن‌ها را کشته است.

شاید به همین روست که نویسنده در جلد سوم کتاب یعنی «دروغ سوم» از زبان شخصیتش می گوید: «زندگی‌هایی هست که از غمگین‌ترین کتاب‌ها هم غم‌انگیزترند.» و در ادامه از زبان دیگری: «دقیقا همین است. یک کتاب، هرچقدر هم غم‌انگیز باشد، نمی‌تواند به غم‌انگیزی زندگی باشد.»

 در جلد سوم داستان، زمان و راوی و حتی شخصیت‌ها پاره پاره‌اند. شاید چون جنگ، استبداد، دروغ و فقر شکاف‌هایی بس عمیق به بار می‌آورند و نویسنده با سبک نوشتاری‌اش این شکاف را پیش چشم ما می‌گذارد. ویرانی‌های استبداد، حکومت توتالیتر، جنگ، تبعید ناخواسته و ... چنان عینی و آشکارند که نویسنده با طنز خاص خود حتی سعی در تلطیف آن می‌کند ولی واقعیت همچنان گزنده است. در دروغ سوم هر آن‌چه در دو جلد پیشین در ذهن ساخته‌ایم ویران می‌شود، همه‌ی مدرک‌ها از بین می‌روند و بعد از خواندنش مثل کسی هستیم که از جهانی رویایی بازگشته است با این آگاهی ناب که همه‌ی روایت‌ها در جهان واقعیت‌ها چه اندازه  قابل نقد و آسیب پذیر و فرو ریختنی اند.


 

شناسه کتاب: دوقلوها (دفتر بزرگ، مدرک، دروغ سوم) / آگوتا کریستف Ágota Kristóf / اصغر نوری / انتشارات مروارید

 

 

ضرورت برافراشتن بادبان ها

  « غمین است جان؛ دریغا ! اگرچه خوانده‌ام تمام کتاب‌ها را.

گریختن ! گریختن به دوردست‌ها !»

قطعه‌ای است معرکه و بدیع از یک شعر. استفان مالارمه وقتی می‌گوید غمین است جان؛ از کدام غم می‌گوید؟ او که تا سرحد مرگ، خوانده و آموخته و عشق‌ورزیده و هم‌آغوش لذت‌ها بوده؛ زندگی را به تمامی زیسته است...به نظرم شاعر از لحظه‌ای می‌گوید که همه چیز به تکرار می‌افتد. همان لحظه‌ی ملال.

ملال همان پیراهن کهنه و مندرس در تمام قرن‌هاست؛ که بیماری تازه از راه رسیده آن را به تن می‌کند و مثل همین روزها از انسان می‌خواهد که از زیستن استعفا دهد و شکست را بپذیرد.

  بیماری و سلامتی رو‌در‌روی هم قرار می‌گیرند. دو قدرت که هم اکنون می‌بینیم هر دو در تسخیر انسان، به یک اندازه تمامیت‌خواه‌اند. از سویی هم بازی زندگی را نباید جدی گرفت، چون هیچ‌کس ازآن زنده بیرون نیامده است. در چنین جدالی با سرنوشتی محتوم ، شاعر از راه سومی می‌گوید... برای گریختن از ملال،  باید بادبان‌ها را بر افراشت. او طرف مسافری مشتاق را می‌گیرد که آزاد و رها، مثل دریانوردان با نیم‌تنه‌ی برهنه به جست‌وجوی امری نو می‌گریزند. چنین گریختنی مسافری می‌طلبد که چیزی برای از دست دادن ندارد. اما دلیل این اشتیاق چیست وقتی پایان سفر پیداست؟ اگر درست فهمیده باشم : از نو آغاز کردن.

عاقبت کتاب‌ها، عشق‌ها، هم‌آغوشی‌ها گذرگاه‌هایی هستند که به جایی نمی‌رسند چه بسا سراب‌هایی دوردست باشند که تحقیرمان می‌کنند؛ در عین حال سفرهایی‌اند که باید رفت تا چیزی یافت. حس و حالی، گمشده‌ای، اندکی اقبال شاید، چه بسا هم، یک راه.

 

 مالکوم هوسیک در  سال 1996 مجموعه مستندهای زیبایی از زندگی چنین مسافرانی ساخته‌است که در گریز از ملال و در جستجوی «امر نو» دل به دریای ادبیات زده‌اند و بادبان‌هایشان را برافراشته‌اند. در این مجموعه‌ی دیدنی می‌توان زندگی 25 نفر از معروف‌ترین چهره‌های ادبیات را به تماشا نشست.