بیوهزنی پنجاه و چهار ساله که از بیست و هفت سال پیش، سرایدار یک ساختمان باشکوه در پاریس با هشت واحد آپارتمانی و حیاط و باغ است. او درسی نخوانده، در تمام زندگیاش همیشه فقیر، ملاحظهکار و آدم بیاهمیتی بوده است و تنها با گربهاش در واحد سرایداری زندگی میکند. رُنه به ندرت مهربان؛ ولی همیشه مؤدب است؛ همه او را تحمل میکنند، چون کاملاً منطبق بر چیزی است که باورهای اجتماعی معمول از یک سرایدار انتظار دارد. انگار قیافهی معمولی و فرمانبردارانهی او برای استمرار این بازی سلسله مراتب اجتماعی کفایت میکند.
اما یک رمان خوب در همان آغاز، نیاز به نقیضه یاParody دارد. نقیضهای که تمام انتظارات شما را به تعلیق در میآورد و باعث میشود با خواندنش روابط و نظامهای جدیدی در جهان کشف کنید.
لابد آدمهایی را دیدهاید که با مناسبت و بیمناسبت، حتی با اصرار میخواهند بگویند به مراتب بیشتر و بهتر از چیزی هستند که شما میبینید و میشناسیدشان؟ بسیار فراواناند کسانی که با تلاش زیاد میخواهند از طبقهای که مطلوبشان است تقلید کنند و هر چه بیشتر ممتازتر و متفاوتتر به نظر برسند. البته آنها همیشه سرگردان بین طبقات میمانند. میخواهند آنچه هستند، نباشند و دائم دست و پا میزنند خود را به طبقهای نسبت دهند که آرزویش را دارند.
به این ترتیب بخش عمدهای از نیرویشان صرف ترساندن دیگران، یا دل ربودن از دیگران میشود. این دو کار همان استراتژی دسترسی به قلمرو سرزمینی، سلسلهمراتبی و جنسی و اقتصادی این آدمهاست. در واقع میتوان گفت تمام زندگیشان به همینها بستگی دارد؛ ولی هیچ یک از اینها در نهایت به کارشان نمیآید.
شاید ما همه همین باشیم، ما از عشق و انسانیت حرف میزنیم؛ فقط حرف میزنیم، از خوبی و بدی بسیار میگوییم؛ ولی در عمل تا حد مرگ به این شمایل آن چیزی که گفتهاند باید بشویم، به آن تصویر به ظاهر درخور احترام سرنوشتمان میچسبیم. به دنبال یک رویای دستنیافتنی تشنهی افتخار و احترام میان آرزوی رسیدن و عطش کسب قدرت و خوشبختی تا آخر عمر سرگردان میمانیم. ابدیت و جاودانگی و زیبایی از ما میگریزد؛ اما درست در چنین روزهایی ما به طرز دردناکی به هنر، عشق و دوستی احتیاج داریم.
موریل باربری Muriel Barbery میخواهد همین را بگوید. او در کتاب خود با ظرافت، شخصیتهایی خلق کرده که در نقطهی مقابل این آدمها قرار میگیرند و این، نقیضهی رمان اوست. این شخصیتها به قدری از درون زیبا، پرمایه و سرشارند که نه تنها نیازی به نشاندادن تمایزهای خودشان و حضورهمیشگی در میدان رقابت با دیگران ندارند؛ بلکه حتی به ناچار زندگی پنهانی و مخفیانهای دست و پا میکنند و حتیالامکان امتیازات و داشتههای خود را میپوشانند، برای این که پیشداوریهای هزاران ساله دربارهی طبقات اجتماعی به هم نخورد.
زن سرایدار در اوقات بیکاریاش کتابهای فلسفه و ادبیات و ... دست میگیرد و میخواند. روحش، زیبایی و ظرافت هنر را با موسیقی و نقاشی و ادبیات و فیلمهای خوب میشناسد. وقتش را با بهترین و برگزیدهترین هنرها میگذراند و این سرشاری و لذت، برای او آرامش و سعادتی در عمق زندگیاش است. فلسفهی این زن به تمامی بلوغ ماندگار زندگی است.
مثلاً رنه روی میز آشپزخانهاش کتابهای سنگین فلسفی مارکس و کانت و فوئرباخ و هوسرل را با آزمون آلوزرد میآزماید. چگونه؟ میوه و کتاب را روی میز میگذارد، اولی را گاز میزند و شروع به خواندن دومی میکند اگر در حملهی متقابل نیرومندشان، لذت خواندن کتاب پیروز شود؛ یعنی کتاب، اثری استثنایی و خواندنش اقدامی مهم و ضروری است. در واقع آثار کمی هستند که در مقابل خوشمزگی گلولهی زرد طلایی تاب بیاورند. به تلافی، روزهایی با دوست پیشخدمتش به نام مانوئلا، موقع خوردن چای عصرگاهی خلسهی ناشی از همین خوشبختیهای کوچک غیرمنتظره را جشن میگیرند.
اما چرا این طور پنهان؟ در حالی که زحمت بسیار لازم است تا کسی بتواند خود را از آنچه هست ابلهتر نشان بدهد. چون انگار با حروف آتشینی بر سر در نظم اجتماعی نوشتهاند، یک سرایدار که مارکس میخواند به طور یقین به سوی براندازی گام برمیدارد و روح و جسم خود را به شیطان یک اتحادیهی کارگری مخفی فروخته است و اگر فلسفه و ایدئولوژی آلمانی مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطر خودش بخواند، ناشایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمیتواند آن را بپذیرد.
به نظر میرسد اگر رنه آرزو داشت از نبوغ و هوشش بدون در نظر گرفتن پایگاه اجتماعی و طبقاتیاش سود ببرد مثل خواهرش لیزت محکوم میشد و چون نمیتوانست چیزی غیر از آن که هست باشد، سالها پیش به نظرش آمد که راهش در زندگی، راه پنهان بودن است. در نتیجه از راه سکوت به پنهان شدنش رسید. رنه از قدرت قابل رؤیت روی برگردانده بود و تنها به دنبال کسب قدرت روحی و آرامش درونی بهسر میبرد. اما در چنان وضعیت شکنندهای که او زندگی میکرد، در واقع ناتوانی آدمها از قبول چیزی که موجب میشود چارچوب عادت ذهنیشان درهم شکسته شود او را نجات میداد.
ولی چه کسی خیال میکند بیسهیم شدن در سرنوشت زنبورهای عسل میتواند عسل درست کند؟ اینجاست که تسلیم شدن به سرنوشت کافی نیست. پس نویسنده شخصیتهای دیگرش را رو میکند. دخترک نابغهی دوازده سالهای ساکن یکی از آپارتمانهای همان ساختمان و یک پیرمرد ثروتمند ژاپنی با روحی ظریف، که به تازگی ساکن آن جا میشود رنهی سرایدار را کشف میکنند و دوستی غیرمنتظرهی بین آنها، باعث میشود ما هم ،همراه رنه بفهمیم که تغییر سرنوشت هم، با همان قدرت روحی امکان دارد.
این شخصیتها چناناند که حتی اگر ابتذال آنها را احاطه کرده باشد، باز هم نمیتواند به آنها چیره شود. قدرت تخیل نویسنده تا آنجاست که نمیگذارد شخصیتهای دوستداشتنیاش تسلیم حقارت سرنوشتشان شوند. آنها باهوشاند ولی هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد.
چه بسیار آدمهای هوشمندی بودهاند که تمام عمرشان را وقف چیز بیهودهای به عنوان مثال، تعیین جنسیت فرشتگان کردهاند. هوشمندی برای آنها یک هدف است، در سرشان یک فکر و آرزوست. چیزی که بسیار هم احمقانه است، این که هوشمندی هدف کسی شود.
اما آدمهای هوشمند این کتاب با هوش خود به شکار لحظههای زیبایی و شادی در زندگی سرشار از گرفتاریشان میروند. به تیزی و ظرافت، دریافتهاند که که آدمها لذتی را میچشند که زودگذر و یگانه است و از رهگذر همین آگاهی و برپایهی آن، میتوانند زندگی خود را سامانی عمیق و لذتبخش دهند. با قلب و دلی که همچنان دستخوش درد است، به خود میگویند: شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظههایی از زیبایی؛ که در آن لحظهها، زمان همان زمان نیست. مثل هنر، که پرانتزی زیبا در گذر زمان ایجاد میکند. عشق، که لذت تعلیق در دشواریها میسازد و دوستی، که یک جای دیگر میسازد در همین جا
اگر چه خواندن کتاب «ظرافت جوجه تیغی» با ترجمهی خوب مرتضی کلانتریان، تجربهی لذتبخشی بود؛ اما دوست داشتم نویسنده این همه در تشابه شخصیتهای اصلیاش به یکدیگر اصرار نکند. این همه از اندیشهها و فلسفهی پشت ذهن خود مستقیم نگوید. مگر او نمیداند که امروز ما از آناکارنینا کلمهای از عقاید تولستوی دربارهی قوانین زمینداری یادمان نیست و از برادران کارامازوف هم کلمهای از عقاید اخلاقی داستایوفسکی را بهیاد نمیآوریم؟ داستان و رمان خوب اگر چه دانایی و معرفتی خود را دارد و آن را به خوانندهی خود میبخشد اما معرفتی از جنس تجربه زیستهی زندگی.
موریل باربری مراکشیالاصل دانشآموختهی دکتری فلسفه از اکول نرمال سوپریور پاریس است؛ اما از آنجایی که او خود نیز قالب قدرتمند رمان و ادبیات را برای بیان انتخاب کرده است، اینجا ترجیح میدادم با تجربهها و مسألههای خود فقط داستانش را بگوید و درس فلسفه ندهد. حتی با جسارت بیشتری اجازه بدهد شخصیتهایش اندکی از علایق شخصیاش مثل عشق به ژاپن و فرهنگ ژاپنی فاصله بگیرند و متنوعتر باشند.
شناسه کتاب : ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری / مرتضی کلانتریان / انتشارات آگاه
برای من تجربهی خواندن یک کتاب میتواند بارها از خودش فراتر رود و تبدیل به گشایش منظری فراختر و پیچیدهتر از یک تجربهی ساده شود. وقتی کتاب کوچک «مکتب دیکتاتورها» را دست گرفتم تا سبک رماننویسی یک روشنفکر ایتالیایی در اوایل قرن بیستم را ببینم، در واقع نمیدانستم پس از خواندنش قرارست باز هم به آن پرسش تاریخی معروف برگردانده شوم. این که آیا ادبیات در مقابل خصلتهای اجتماعی و سیاسی زمان خود تعهدی دارد؟ آیا رمان و ادبیات ملزم است با جا دادن بیانیهای سیاسی یا داشتن فلسفهای در خود، مسألههای مردم زمان خود را حل کند؟ و اگر چنین نکرد هر گونه ارزش زیباییشناسی هنری آن منحط و بیارزش نامیده خواهد شد؟ حق با سارتر و ژدانف و ... بسیاری دیگر بود که هنری را که عمل سیاسی و تعهد روشنفکرانه را وظیفهی فوری خود نمیدانست را ادبیات برج عاج مینامید؟
نکته همین جاست. در این جملهی بسیار معروف که از نویسندهی مکتب دیکتاتورها، اینیاتسیو سیلونه Ignazio Silone نقل شده است: «والاترین کاربرد نویسندگی این است که تـجربه را به شعور تبدیل کند.» او به وضوح گفته است که چه قصدی از نوشتن دارد. سیلونه تعهد و رسالتی از جنس آفریدن شعوری احتمالاً همگانی برای نویسنده قائل است. شعور میتواند توانایی حل مسألههای اجتماعی، سیاسی و فلسفی و ... قلمداد شود و این از نظر من همان نقطهی پایان رمان است.
اما موضوع کتاب او، مکتب دیکتاتورها یک گفتگوی طولانی بین سه شخصیت است. آمریکایی ابلهی که خیال دیکتاتور شدن دارد، از دموکراسی و حاکمیت شفاف قانون برای همه در سرزمین خود کسل و خسته شده است و برای تحقیق دربارهی این که چگونه میتوان یک دیکتاتور موفق شد، در سالهای قبل از جنگ جهانی دوم به اروپا آمده است. برای افزودن به وجه ناپیدا و استعاری این شخصیت، در داستان او را به نام آقای دبلیو میشناسیم.
دبلیو به همراه مشاور ایدئولوژیک خود پروفسور پیکاپ سراسر اروپا را برای یافتن نشانههای تاریخی و اسرار برپایی یک دیکتاتوری موفق زیر پا میگذارند و سرانجام به سراغ کسی میروند که عمرش را صرف مبارزه با دیکتاتوری کرده است. روایتی در کار نیست؛ از این پس تمام گفتگوها درجهت نیشخند و هجو دیکتاتوری بین این سه نفر پیش میروند. جالب است که شخصیت مبارز با دیکتاتوری یعنی تومازو به آنها میگوید که در حال نوشتن کتابی در مورد هنر فریفتن دیگران است و تأکید میکند که آن را برای کسانی مینویسد که همواره فریب میخوردهاند. پس مکتب دیکتاتورها در دل روایت هم دست از تلاش برای انجام نمادین رسالت حل مسألهها بر نمیدارد.
در حالی که توانایی نویسندگی سیلونه به تمامی میتوانست صرف روایت زیستهی خود و نشان دادن و پروراندن مفاهیم و مسألههای زمان خود باشد. چنانکه نویسندگان بسیاری چنین کردند و بازتاب هنرمندانه و واقعنمای زندگی معاصر خود شدند... به گفتار عامیانه و رفتارهای روزمرهی مردم خود رجوع کردند و قهرمانانشان را دور از هر نوع تصنع و خارقالعادگی به ما نشان دادند؛ رویدادهای زمان خود را با جزئینگری و دقت بیاندازه دیدند و روایتهای شیرینی نوشتند که مخاطب را درگیر آگاهی خود کنند... و البته میدانیم که مرز ظریفی بین این نوع ادبیات واقعبینانه با مستندنگاری روزنامهنگارانه وجود دارد. چه بسا حاصل کار آنها چنانکه ریچاردرورتی میگوید شاید روزی حتی بیشتر از فلسفه به کار شناساندن ما و جهان ما بیاید. ادبیات و رمان قادر است درک و معرفتی به خواننده بدهد که از جنس تاریخنگاری و فلسفی و حتی آرمانگرایانه نیست؛ بنابراین چه بهتر که به بهترین شیوه فقط به کار خود بپردازد.
کار رمان ترسیم آرمان، نشان دادن رویاها و خلق ایدئولوژی نیست. شاید کار رمان و حتی کار ما با خواندن رمان، این است که بیشتر و بهتر وضعیت خود و مسألهها و محدودیتهای انسان را درک کنیم. البته اشتغال به چنین کاری در زمانهای که انسان مجبور به مصرف سریع و بی وقفهی انواع کالاهای فرهنگی است و رسانهها آدمها را بیجهت وادار به هیجانزدگی مفرط میکنند، آسان نیست. چه بسا میتوان در مقابل ویژگی حرافی و اصرار به عقب نماندن از انبوههی نظردادن و واکنش دربارهی همه چیز، ایستاد و تأملی کرد.
مروری بر زندگی نویسندهی کتاب نشان میدهد او در زندگی و فعالیتهای سیاسیاش در حزب کمونیست ایتالیا خود را در گرماگرم مبارزه قدرتی بین دو گروه متخاصم و آشتیناپذیر میدید که مجبور بود فقط یکی را انتخاب کند. بنابراین تمایل و تأکید خود به این انتخاب را در آثارش همواره منعکس کرده است. جای پای نوع خاصی از زیباییشناسی هنری در مکتب دیکتاتورها (آثار دیگر او را هنوز نخواندهام) وجود دارد که گویا با استفاده از ابزار طنز و گفتگو در پی این است که خواننده را به موضعگیری خاص سیاسی و اقدام خاصی بر پایهی آن بکشاند. در صورتی که از نظر من خواننده، ابتداییترین درس رمان و ادبیات این است که به جای اینکه مطلبی را بگوید، بتواند آن مطلب را نشان دهد و خواننده را هم در این مکاشفه و مشاهدهی خود مشارکت دهد.
با این حال خواندن نثر روان کتاب با ترجمهی خوبش، برای مرور تسخرآمیز ویژگیهای یک دیکتاتور و نظامی که میسازد، خالی از لطف نیست و خصوصاً برای ما اهالی خاورمیانه به مثابهی دیدن آشنایی، در سرزمینی دوردست میماند. البته بد نیست در کنار آن هم، نگاهی به اسنادی که مجلهی New Left Review در سال 2000 به قلم دو تاریخنگار جوان از زندگی سیلونه منتشرکرد بیندازیم. مطابق این اسناد، رماننویس ایتالیایی محبوب کمونیستها سالها با نام مستعار «سیلوستری» جاسوس دستگاه فاشیسم بوده و در شناسایی و فرسایش نیروهای انسانی همان ایدئولوژی سیاسی که در کتابهایش تبلیغ میکرد، تأثیرگذار بوده است.
ظاهراً این فقره دیگر داستان نیست. زیستن با تاریخ و بهره گرفتن از امکاناتی که واقعیت تاریخ در اختیار ما میگذارد باعث میشود به شکل ویژهای همهی سرچشمههای آگاهی و دانستن، از جمله کارکرد واقعی رمان و ادبیات را جدی بگیریم و اجازه ندهیم زیبایی ناب آن مغلوب کارکردهای ایدئولوژیک و تبلیغاتی شود.
شناسه کتاب: مکتب دیکتاتورها / اینیاتسیو سیلونه / مهدی سحابی / نشر ماهی
آدمی که اسیر مناسبتها و نمادها باشد نیستم. تقویم مقابل چشمم بگذارم و برای هر روز، مناسبتی بیرون بکشم، کار من نیست. ربط چندانی به عادتوارهها ندارم و مناسبتها مسألهی من نیستند. هر روزی باشد، لابد امروز تولد یکی است و فردا روز بزرگداشت فلان است و روز بعد از آن سالروز رفتن کسی دیگر ... برای نوشتن و یادکردن از آدمها و پدیدهها همیشه و بینیاز به مناسبت، میتوان دست به کار شد. به همین شیوه این روزها قصد نداشتم دربارهی آرامگرفتن نجف دریابندری چیزی بنویسم، اما گویا گریزی نبود. وقتی خبر رفتنش آمد، با خودم مروری دلچسب کردم از خاطراتی دلنشین که با لذت خواندن ترجمهها و کتابهایش تجربه کرده بودم و دربارهاش کم و بیش گفته و نوشتهام. پیش از این، قلم او مرا به لذت همراهی با فاکنر و همینگوی و ویلکاپی و راسل مهمان کرده بود، چه بسا کوششهای کمنظیر او در فضای فرهنگ و ادبیات، همواره با ما میماند، حتی اگر جسم او دیگر ما را همراهی نکند.
ولی در چند روز گذشته مطابق معمول، انبوهی از مقالهها و تجلیلنامهها و حسرتنامه ها و عکسها و مطالبی پرسوز و احساس برای گرامیداشت وی منتشر شده است. لابد ناشران و کتابفروشیها هم در تدارک بستههایی چشمنوازند که رفتن پیرمرد و محبوبیت و آثارش را بهانهای برای حرکتدادن به بازارشان کنند. چنین فضایی اگر باعث شود چند نفری از سرکنجکاوی سراغ نیکمرد فرهنگمان بروند و برخلاف آن مجری بیسواد تلویزیون حداقل تلفظ نامش را یاد بگیرند، جای خوشحالی است. مکرر باید گفت که این مرد بیش از نیم قرن در عرصهی فرهنگ به قدر وسع خود کوشید و درخشید؛ اما اگر فقط به ارجاعات تهاجمی و مناسبتی از نوعی که شخص را بتواره و مقدس و غیر قابل نقد میکند بینجامد، جای بسی تأمل دارد.
برخی از چنین مطالبی یادآور منش و شخصیت آشنایی هستند. الیاس کانتی از شخصیتی در زبان آلمانی نوشته است که Der Namenlecker است. مترجمش علی عبدالهی این عنوان را « ناملیس» ترجمه کرده است. یعنی کسی که خوب میداند، کی باید ناغافل خود را به مقصد برساند و طوری مجیز نامها را بگوید که انگار چیزی نمانده از فرط اشتیاق به آنها از تشنگی هلاک شود و در آن لحظه، گویی تمام دنیای درندشت کویر برهوتی است و آن نامها یگانه چشمهی موجود آن کویرها هستند. ناملیس بیدرنگ و شرمساری نزدیک میشود، یقهی نام مورد نظر را میچسبد و مدتی طولانی نامش را لیس میزند و از او عکس میگیرد. هیچ حرفی برای گفتن ندارد و شاید کمی مِن و مِن کند که نوعی احترام را تداعی کند، اما کار او بستگی به یک چیز دارد و آن هم لمس نام با زبانش است.
در مقابل چنین رثاهای بیمایهای میتوان یاد نجف دریابندری را با خواندن و نقد آثارش گرامی داشت. بیشک او مرد نیکفرجامی بود که تا توانست رشد کرد و خودش را در همهی جنبهها توسعه داد، به نیکی کار کرد و در زمان صحیح در جای صحیح خود قرار گرفت و سلیقهی بخش بزرگی از کتابخوانان را ارتقاء داد. اما قرار نیست، یقهی کسی را که چند کتاب نوشته و ترجمهکرده را بگیریم و از او بخواهیم سیر فرهنگ و اندیشهی این سرزمین را از گذشته تا حال به تمامی بگوید و حتی آینده را هم پیشبینی کند و سپس بعد از مرگ بر مسند دور از دسترس منتقدان بنشیند. به طریق اولی میتوان از خودساختگی او تمجید کرد، ولی این که مدرسه رهاکردن و دانشگاه نرفتنش را حجّت و الگو ساخت، به گمان من جفا به فرهنگ و خاکپاشیدن بر روی چهرههاست. اگر شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان او باعث شد که بقول شاملو کارهایشان سر و ته انجام گیرد و کسانی نخست نویسنده و مترجم شوند و سپس به فراگیری بپردازند، باز هم دلیل نمیشود ما عامدانه توالی صحیح و آزمودهی کارها را به هم بزنیم.
منظور از چنین مطالبی، تخطئهکردن و بیاحترامی به چهرهای تازه درگذشته و بیشک توانا در نوشتن و ترجمهکردن نیست، اما بهیادآوردن این نکته است که روحیات بهشدت افراطی و حق به جانب و مناسبتیمحور ما تا چه اندازه احتیاج به بهبود یافتن دارد و چه بسا بهتر است که مسند و جایگاه دانای کل را همیشه خالی بگذاریم.
بد نیست بگویم، این روزها یک یادداشت خوب از دکتر حسن محدثی گیلوایی در «زیر سقف آسمان» و یک جستار عالی از محمدمنصور هاشمی در«ما کم شماریم» دربارهی نجف دریابندری خواندهام.
یکبار در تورقی که به تمامی از سر تفنن، در قفسهی پرفروشها داشتم، جملهای در آغاز یک کتاب دیدم. جملهای از آندره ژید که میگفت: «ای انتظار، پس کی به پایان میرسی و چون به پایان رسی؛ بی تو چگونه توانم زیست.» اما این جمله چطور به این قفسه راه پیدا کرده بود؟ این همان کاریست که از آنا گاوالدا بر میآید. زنی با صورتی دلنشین که با جملات ساده و بریدههای کتابها و داستانهایش شبکههای اجتماعی را تسخیر کرده است و جالب است که دقیقاً به همین دلیل، برای من یکی از عامهپسندهایی بود که خواندنش با گاز زدن یک همبرگر در پیادهرو برابری میکرد.
اما سنت مطالعات فرهنگی به من آموخته که مرزهای هنر و امور متعالی و غیر متعالی این روزها بیش از هر زمان دیگری مغشوش و درهماند. پس شاید چشیدن چنین طعمی در ادبیات، لکهی ننگی به تبار سلیقهی فرهنگی آدمها وارد نکند. در ضمن بد نبود چیزی که میتوانست در بازار کتاب برای چند سال جنب و جوشی خلق کند را ببینم. به هر جهت نوشتههای گاوالدا را اولین بار با همان مجموعه داستان «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» چشیدم. پیداست که گاوالدا از این که عامهپسند و بازاری نامیده شود، ابایی ندارد. داستانش را از آدمهای معمولی روایت میکند، سرگرم میکند؛ ساده، روان، بیپیرایه و خوشخوان و در پی جلب مخاطب هست؛ ولی به دلایلی نمیشود او را بهراحتی در دستهی عامهپسندهای زرد و مبتذل قرار داد.
همین روزها فرصتی هم برای خواندن رمانی بلند از او دست داد، تا جهان او را بهتر بشناسم. رمان Hunting and Gathering که با عنوان «با هم بودن» یا «باهم بودن همه چیز است» و چند اسم مشابه دیگر ترجمه شده است، شاید برای شناختن جهان او انتخاب خوبی باشد. جهانی که او اصرار دارد در آن به انسانهایی توجه کند که سرکیسه شدهاند. سرخوردگان و تیپهای تباهشدهی جامعه... فرقی هم نمیکند ثروتمند، فقیر، جوان، پیر، روشنفکر، زن یا مرد باشند؛ به نظر او هر انسانی دارای نقاط ضعفی است. او میگوید به کسانی که خود را بدون نقطه ضعف نشان میدهند و گویی هرگز متزلزل نمیشوند اعتمادی ندارد. پس قهرمانهایش، البته اگر قهرمانی در کار باشد، از همین آدمهای زخمخورده و عادی است.
او برخلاف همهی نویسندگان عامهپسند انتظار ندارد در یک رمان سرنوشت آدمهای داستانش را از ابتدا تا پایان تعریف کند و کنتراستهای عجیب بین شخصیتها خلق کند؛ در عوض برشی عمیق از یک زمان کوتاه از زندگیشان را روایت میکند و تنها به نقاط تاریک زندگیشان با ظرافت پرتو نوری میتاباند و این همان وجه تمایز مهم او با نویسندههای عامهپسند نویس است. حتی در داستان پایان ماجرا هم اهمیتی ندارد. بیشتر داستانها از جمله همین رمان، پایان خاصی ندارند. از اتفاق نسخهای که خواندم چند صفحه پایانیاش را دریک سهلانگاری مربوط به چاپ از دست داده بود؛ ولی به نظرم پایان داستان هر شکلی میتواند داشته باشد. این یک داستان با پایان باز است.
در این روایت کلاژی زیبا و دوست داشتنی از آدمهای متفاوت به شکلی اتفاقی، موقتاً در کنار هم قرار میگیرند. دختری عصیانگر به خودش و مناسبات اجتماعی اطرافش، جوانکی تهیشده از درون با نسب اشرافی و پسر لمپن همخانهاش با رویاهایی کوچک، از سر تنهایی و عسرت و به هم ریختگی در یک خانه جمع شدهاند. کنار هم فضایی گیرا و زنده خلق میکنند که میتواند تلاش و مبارزهی آنها برای بهتر شدن زندگی را به ظرافت در مقابل چشم خواننده بگذارد. ایدهآلیسم شخصیتهای کتاب بارها توسط واقعیتهای دشوار زندگی شهری معاصر لگدمال میشود، ولی از بین نمیرود. اما نویسنده خود یک زن فرانسوی مدرن و هموطن روشنفکر طنازی مثل ولتر است که همانند او با ظرافت و شوخطبعی تلخی مبارزه را میگیرد و به عنوان یکی از مظاهر دنیای مدرن سر به سر شهر پاریس میگذارد.
در روایت گاوالدا خبری از اتفاقات بسیار بزرگ و حوادث عجیب نیست ولی با دست یافتن به برشهایی ژرف از جریان زندگی، تا بخواهید با دیالوگهایی پرکشش و در عین حال کوتاه داستان را پیش میبرد. به این ترتیب جملاتی از متن و ژرفای زندگی آدمها داریم که گاهی به مثابهی تلنگرهایی بزرگ عمل میکنند. ترجمهای که من خواندم از خجسته کیهان بود؛ که در مجموع ترجمهای کمنقص و قابل قبول با تلاشی برای تمایز در لحن شخصیتها و تا حدی که ممیزی اجازه بدهد، وفادار به متن بود. به نظرم طرح جلدی که برای چاپ کتاب به زبان فرانسوی انتخاب شده با دقت و ظرافت بیشتری نسبت به نمونههای دیگر انتخاب شده است و با مضمون داستان مطابقت بیشتری دارد.
یوسا درست میگفت وقتی از دنیای بدون ادبیات با عنوان دنیایی بیبهره از حساسیت و ناپخته در سخنگفتن یاد میکرد. ادبیات و رمان حتی در سطوحی به ظاهر دم دستی مثل داستانهای گاوالدا که با ادبیات ماندگار و شاهکارهای عظیم فاصله دارند، حساسیتهای روح ما را بر میانگیزند و ظرافت گفتار را هدیه میکنند. به نظر من ادبیات این فضیلت بزرگ را دارد که در پوچی آشفتهی زندگی ما رخنهای ایجاد کند. پس تا حد ممکن باید از این فرصتهای شادیبخش استفاده کرد.
شناسه کتاب: با هم بودن / آنا گاوالدا / خجسته کیهان / کتاب پارسه
ترجمههای سلیس علی اصغر حداد از غولهای ادبیات آلمان، کافکا، شینتسلر و هانتکه توجیه خوبی است برای این که انتخابهای دیگر او از ادبیات آلمان را از دست ندهم. «یعقوب کذّاب» از یورک بکر Jurek Becker نویسنده و فیلمنامهنویس آلمانی متولد لهستان که ابتدا بصورت طرحی اولیه در دههی شصت برای ساخت فیلمی دربارهی یهودیان در آلمان شرقی نوشته شد؛ ولی ساخت فیلم در نهایت متوقف شد. بکر در سال 1969 آن را بصورت رمان بازنویسی و منتشر کرد.
برای من یکی از راههای انسگرفتن با کتاب، تحقیق دربارهی حال و هوای نویسنده و داستان نوشتهشدن کتاب و زندگینامهی نویسندهاش است. زندگی بکر از این زاویه، بسیار غنی و قابل بررسی است. او تا 5 سالگی در گتوی لودز در 120کیلومتری ورشو بوده، مادرش قربانی هولوکاست شده؛ ولی او به همراه پدرش بعد از پایان جنگ به برلین شرقی فرستاده شدند. پس از پایان خدمت در ارتش آلمان، به هنگام تحصیل فلسفه در دانشگاه برلین به جهت عقاید غیرسازشکارانهاش از دانشگاه اخراج شده و پس از آن نوشتن از تجربههای مهیب زندگیش را در پیش میگیرد که حاصل آن به چندین رمان و فیلمنامه تبدیل شده است.
یعقوب کذاب داستان «امید» علیه «امید» است. بکر در روایت خود، «انسان» را با همهی نقطهضعفها و دست و پاگیریهای معمولیاش بزرگ میدارد، معصومیت را پاس میدارد و انسان را حتی در بدترین و تاریکترین لحظهها لایق همدردی میشمرد.
او برای دمی نفس کشیدن در عمق تراژیک این زندگی، از طنز سیاه کلمات خود کمک میگیرد. کتاب با این جملات شروع میشود:«پیشاپیش میدانم، همه خواهند گفت: درخت که چیز خاصی نیست؛ همهاش یک تنه است با مقداری برگ و ریشه که در شیار پوستهاش کفشدوزکی نشسته و دست بالا قد و قامتی بالا کشیده و کاکلی شکیل دارد. همه خواهند گفت چیز بهتری سراغ نداری که به آن فکر کنی و نگاهت مثل چشمهای بز گرسنهای که دستهای علف تر و تازه دیده باشد روشن شود؟ ... دیگر دست از حدس زدن بردارید ممکن نیست پیدایش کنید. درختها در زندگی من نقش مهمی بازی کردهاند.... من در نه سالگی از یک درخت افتادم و دست چپم شکست، هر چند آن شکستگی دوباره خوب شد، اما از آن زمان دیگر نمیتوانم دست چپم را به دلخواه چرخش دهم... نهایتاً نشد که من ویولونیست بشوم .... چند سال بعد گمانم وقتی هفده ساله بودم برای نخستین بار در زندگی در زیر یک درخت با دختری خلوت کردم... یک خوک وحشی مزاحم ما شد و حتی فرصت نکردیم سرمان را بچرخانیم و باز چند سال بعد زنم خانا را زیر یک درخت تیرباران کردند و اما احتمالاً مهمترین دلیل این که چرا هر وقت یاد درخت میافتم چشمانم روشن میشود امریه شماره 31 است. در داخل گتو نگهداری هر گونه گیاه تزئینی و مفید اکیداً ممنوع است. این امریه از تراوشات مغز هارت لوف است و چرایش را خدا میداند.»
گتو ghetto به معنی منطقه و محلهای است که برای زندگی اقلیتهای خاص در نظر گرفته میشود و با قوانین خاصی اداره میشود. راوی داستان در یک گتوی یهودینشین تحت نظر نازیها ساکن است. او از زبان خود ما را با ضدقهرمان دروغگوی داستان، یعقوب حییم آشنا میکند. البته سبک راوی قدری متفاوت است، گاهی علاوه بر روایت نه چندان پر افت و خیز خود، گپ کوتاهی هم با ما میزند و حتی برای چگونه پیش رفتن اتفاقات بعدی نظر ما را میپرسد. پشت و روی شخصیتها را نشانمان میدهد و روایت را تا آن جا که دینخویی و ترس یهودیها و امریههای آلمانی برای کار و زندگی در گتو اجازه بدهند، هیجانانگیز میکند. اما تلاش او برای ساختن قهرمان از ضدقهرمان داستانش به نتیجه نمیرسد. آن یهودیها مثل درخت سرجایشان ایستادهاند و کاری نمیکنند؛ تا اینکه شبی یک اقبال و اتفاق کوچک باعث میشود در قرارگاه آلمانیها، یعقوب که برای مجازات شکستن ساعت عبور و مرور پایش به آنجا رسیده، خبری کوتاه از پیشروی نیروهای روسی بشنود و همان خبر کوتاه و مبهم جرقهی امیدی ناخواسته میشود. خبر دهان به دهان میچرخد و زندگیها را عوض میکند. دیگر همه باور کردهاند که یعقوب پنهانی رادیویی دارد و میتواند اخبار تازهتری از دنیای بیرون به آنها بدهد. او هم از سر دلسوزی با قدرت تخیل خود جعبهی جادویی دروغینی میسازد که تا رسیدن روسها و روزهای رهایی، عشقها زنده بماند، دستها جان بگیرد و رویاها همچنان ایستاده بمانند.
بِکِر تلاش کرده با نقل جزئیاتی شیرین، موقعیتهای باورپذیر از انسانهای ناامید بسازد. برخی از آنها تقدیر خود را پذیرفتهاند و میخواهند زندگیشان را همانطور که هست حفظ کنند، مبادا بدتر شود. برخی حریصانه در پی به چنگ آوردن هر روزنهی تغییری در آینده جانشان را به خطر میاندازند و کسانی هم تصوری از طور دیگری که میتوانستند زندگیکنند ندارند و صرفاً کنجکاوند. سرانجام راوی هم به شیوهی ضدقهرمان خود، داستان را با دو پایان تمام میکند. ابتدا پایانی که فکر میکند مخاطب دوست دارد بشنود و باور کند را میگوید و سپس پایانی که در واقعیت اتفاق میافتد.
میتوان دید که در میانهی دشواریها، فضیلت اخلاقی دروغ نگفتن چه وضعیت غیرقطعی و شکنندهای دارد. چگونه باور انسانها بیآن که بخواهند به سویی میرود که همچنان امیدوار بمانند، حتی اگر امیدواریشان بر علیه امید حقیقی باشد.
شناسهی کتاب: یعقوب کذّاب / یورک بِکِر / ترجمهی علی اصغر حداد / نشر ماهی