بیوهزنی پنجاه و چهار ساله که از بیست و هفت سال پیش، سرایدار یک ساختمان باشکوه در پاریس با هشت واحد آپارتمانی و حیاط و باغ است. او درسی نخوانده، در تمام زندگیاش همیشه فقیر، ملاحظهکار و آدم بیاهمیتی بوده است و تنها با گربهاش در واحد سرایداری زندگی میکند. رُنه به ندرت مهربان؛ ولی همیشه مؤدب است؛ همه او را تحمل میکنند، چون کاملاً منطبق بر چیزی است که باورهای اجتماعی معمول از یک سرایدار انتظار دارد. انگار قیافهی معمولی و فرمانبردارانهی او برای استمرار این بازی سلسله مراتب اجتماعی کفایت میکند.
اما یک رمان خوب در همان آغاز، نیاز به نقیضه یاParody دارد. نقیضهای که تمام انتظارات شما را به تعلیق در میآورد و باعث میشود با خواندنش روابط و نظامهای جدیدی در جهان کشف کنید.
لابد آدمهایی را دیدهاید که با مناسبت و بیمناسبت، حتی با اصرار میخواهند بگویند به مراتب بیشتر و بهتر از چیزی هستند که شما میبینید و میشناسیدشان؟ بسیار فراواناند کسانی که با تلاش زیاد میخواهند از طبقهای که مطلوبشان است تقلید کنند و هر چه بیشتر ممتازتر و متفاوتتر به نظر برسند. البته آنها همیشه سرگردان بین طبقات میمانند. میخواهند آنچه هستند، نباشند و دائم دست و پا میزنند خود را به طبقهای نسبت دهند که آرزویش را دارند.
به این ترتیب بخش عمدهای از نیرویشان صرف ترساندن دیگران، یا دل ربودن از دیگران میشود. این دو کار همان استراتژی دسترسی به قلمرو سرزمینی، سلسلهمراتبی و جنسی و اقتصادی این آدمهاست. در واقع میتوان گفت تمام زندگیشان به همینها بستگی دارد؛ ولی هیچ یک از اینها در نهایت به کارشان نمیآید.
شاید ما همه همین باشیم، ما از عشق و انسانیت حرف میزنیم؛ فقط حرف میزنیم، از خوبی و بدی بسیار میگوییم؛ ولی در عمل تا حد مرگ به این شمایل آن چیزی که گفتهاند باید بشویم، به آن تصویر به ظاهر درخور احترام سرنوشتمان میچسبیم. به دنبال یک رویای دستنیافتنی تشنهی افتخار و احترام میان آرزوی رسیدن و عطش کسب قدرت و خوشبختی تا آخر عمر سرگردان میمانیم. ابدیت و جاودانگی و زیبایی از ما میگریزد؛ اما درست در چنین روزهایی ما به طرز دردناکی به هنر، عشق و دوستی احتیاج داریم.
موریل باربری Muriel Barbery میخواهد همین را بگوید. او در کتاب خود با ظرافت، شخصیتهایی خلق کرده که در نقطهی مقابل این آدمها قرار میگیرند و این، نقیضهی رمان اوست. این شخصیتها به قدری از درون زیبا، پرمایه و سرشارند که نه تنها نیازی به نشاندادن تمایزهای خودشان و حضورهمیشگی در میدان رقابت با دیگران ندارند؛ بلکه حتی به ناچار زندگی پنهانی و مخفیانهای دست و پا میکنند و حتیالامکان امتیازات و داشتههای خود را میپوشانند، برای این که پیشداوریهای هزاران ساله دربارهی طبقات اجتماعی به هم نخورد.
زن سرایدار در اوقات بیکاریاش کتابهای فلسفه و ادبیات و ... دست میگیرد و میخواند. روحش، زیبایی و ظرافت هنر را با موسیقی و نقاشی و ادبیات و فیلمهای خوب میشناسد. وقتش را با بهترین و برگزیدهترین هنرها میگذراند و این سرشاری و لذت، برای او آرامش و سعادتی در عمق زندگیاش است. فلسفهی این زن به تمامی بلوغ ماندگار زندگی است.
مثلاً رنه روی میز آشپزخانهاش کتابهای سنگین فلسفی مارکس و کانت و فوئرباخ و هوسرل را با آزمون آلوزرد میآزماید. چگونه؟ میوه و کتاب را روی میز میگذارد، اولی را گاز میزند و شروع به خواندن دومی میکند اگر در حملهی متقابل نیرومندشان، لذت خواندن کتاب پیروز شود؛ یعنی کتاب، اثری استثنایی و خواندنش اقدامی مهم و ضروری است. در واقع آثار کمی هستند که در مقابل خوشمزگی گلولهی زرد طلایی تاب بیاورند. به تلافی، روزهایی با دوست پیشخدمتش به نام مانوئلا، موقع خوردن چای عصرگاهی خلسهی ناشی از همین خوشبختیهای کوچک غیرمنتظره را جشن میگیرند.
اما چرا این طور پنهان؟ در حالی که زحمت بسیار لازم است تا کسی بتواند خود را از آنچه هست ابلهتر نشان بدهد. چون انگار با حروف آتشینی بر سر در نظم اجتماعی نوشتهاند، یک سرایدار که مارکس میخواند به طور یقین به سوی براندازی گام برمیدارد و روح و جسم خود را به شیطان یک اتحادیهی کارگری مخفی فروخته است و اگر فلسفه و ایدئولوژی آلمانی مارکس را برای اعتلای روحی و خشنودی خاطر خودش بخواند، ناشایستگی آشکاری است که هیچ بورژوایی نمیتواند آن را بپذیرد.
به نظر میرسد اگر رنه آرزو داشت از نبوغ و هوشش بدون در نظر گرفتن پایگاه اجتماعی و طبقاتیاش سود ببرد مثل خواهرش لیزت محکوم میشد و چون نمیتوانست چیزی غیر از آن که هست باشد، سالها پیش به نظرش آمد که راهش در زندگی، راه پنهان بودن است. در نتیجه از راه سکوت به پنهان شدنش رسید. رنه از قدرت قابل رؤیت روی برگردانده بود و تنها به دنبال کسب قدرت روحی و آرامش درونی بهسر میبرد. اما در چنان وضعیت شکنندهای که او زندگی میکرد، در واقع ناتوانی آدمها از قبول چیزی که موجب میشود چارچوب عادت ذهنیشان درهم شکسته شود او را نجات میداد.
ولی چه کسی خیال میکند بیسهیم شدن در سرنوشت زنبورهای عسل میتواند عسل درست کند؟ اینجاست که تسلیم شدن به سرنوشت کافی نیست. پس نویسنده شخصیتهای دیگرش را رو میکند. دخترک نابغهی دوازده سالهای ساکن یکی از آپارتمانهای همان ساختمان و یک پیرمرد ثروتمند ژاپنی با روحی ظریف، که به تازگی ساکن آن جا میشود رنهی سرایدار را کشف میکنند و دوستی غیرمنتظرهی بین آنها، باعث میشود ما هم ،همراه رنه بفهمیم که تغییر سرنوشت هم، با همان قدرت روحی امکان دارد.
این شخصیتها چناناند که حتی اگر ابتذال آنها را احاطه کرده باشد، باز هم نمیتواند به آنها چیره شود. قدرت تخیل نویسنده تا آنجاست که نمیگذارد شخصیتهای دوستداشتنیاش تسلیم حقارت سرنوشتشان شوند. آنها باهوشاند ولی هوشمندی در نفس خود هیچ ارزش و سودی ندارد.
چه بسیار آدمهای هوشمندی بودهاند که تمام عمرشان را وقف چیز بیهودهای به عنوان مثال، تعیین جنسیت فرشتگان کردهاند. هوشمندی برای آنها یک هدف است، در سرشان یک فکر و آرزوست. چیزی که بسیار هم احمقانه است، این که هوشمندی هدف کسی شود.
اما آدمهای هوشمند این کتاب با هوش خود به شکار لحظههای زیبایی و شادی در زندگی سرشار از گرفتاریشان میروند. به تیزی و ظرافت، دریافتهاند که که آدمها لذتی را میچشند که زودگذر و یگانه است و از رهگذر همین آگاهی و برپایهی آن، میتوانند زندگی خود را سامانی عمیق و لذتبخش دهند. با قلب و دلی که همچنان دستخوش درد است، به خود میگویند: شاید زندگی یعنی همین: ناامیدی بسیار، ولی همین طور لحظههایی از زیبایی؛ که در آن لحظهها، زمان همان زمان نیست. مثل هنر، که پرانتزی زیبا در گذر زمان ایجاد میکند. عشق، که لذت تعلیق در دشواریها میسازد و دوستی، که یک جای دیگر میسازد در همین جا
اگر چه خواندن کتاب «ظرافت جوجه تیغی» با ترجمهی خوب مرتضی کلانتریان، تجربهی لذتبخشی بود؛ اما دوست داشتم نویسنده این همه در تشابه شخصیتهای اصلیاش به یکدیگر اصرار نکند. این همه از اندیشهها و فلسفهی پشت ذهن خود مستقیم نگوید. مگر او نمیداند که امروز ما از آناکارنینا کلمهای از عقاید تولستوی دربارهی قوانین زمینداری یادمان نیست و از برادران کارامازوف هم کلمهای از عقاید اخلاقی داستایوفسکی را بهیاد نمیآوریم؟ داستان و رمان خوب اگر چه دانایی و معرفتی خود را دارد و آن را به خوانندهی خود میبخشد اما معرفتی از جنس تجربه زیستهی زندگی.
موریل باربری مراکشیالاصل دانشآموختهی دکتری فلسفه از اکول نرمال سوپریور پاریس است؛ اما از آنجایی که او خود نیز قالب قدرتمند رمان و ادبیات را برای بیان انتخاب کرده است، اینجا ترجیح میدادم با تجربهها و مسألههای خود فقط داستانش را بگوید و درس فلسفه ندهد. حتی با جسارت بیشتری اجازه بدهد شخصیتهایش اندکی از علایق شخصیاش مثل عشق به ژاپن و فرهنگ ژاپنی فاصله بگیرند و متنوعتر باشند.
شناسه کتاب : ظرافت جوجه تیغی / موریل باربری / مرتضی کلانتریان / انتشارات آگاه
یک روز عادی چگونه میتواند به روزی خاص مثل عید تبدیل شود؟ تردید دارم به صرف همزمانی با تقویم بشود روزی را عید یا جشن یا ... نامید و انتظار داشت هر سال با خود شادی و فضیلت نوینی برای ما باز آورد. شاید همین بسندهکردن به تکرار مکررات و پروار کردن مناسک و آیینهای ظاهری است که مناسبتها، دیگر کارکردهای سابق خود را ندارند و از معنا و تازگی خالی شدهاند. اما در هر شرایطی حتی اگر همزیستی با یک ویروس جدید باشد، خوب است دست از تلاش برنداریم و امکانهای فرهنگمان را نجات دهیم.
برای مثال من قصد دارم همین امروز، چند قلم جنس بنجل و بیمایهی ذهنم را سوا کنم و بگذارم دم در همین کانال! میخواهم از پنج باور و اعتقادی نام ببرم که چند سال قبل داشتم و دیگر ندارم. گمان میکنم ذهن و اندیشهی ما درست مثل جسممان نیازمند فاصلهگذاریها و پروتکلهای بهداشتی است.
همیشه باید از بابت ورود باورهای سطحی، سست، بیپایه و مغالطهآمیز به ذهن نگران بود و دست به پالایش و بازاندیشی زد. بیشتر وقتها همین عقاید و باورها تعیین میکنند که چه چیزهایی را ببینیم و چگونه زندگیکنیم. عقاید فعلی ما میتوانند مانعی باشند برای گوش دادن و یاد گرفتن و نو کردن زندگیمان، پس به هر بهانهای و خیلی جدّی باید به دلایل و مفهومهای جدید فرصت بدهیم با ما سخن بگویند؛ آن هم با رعایت و حفظ فاصلهی انتقادی. چون تقریباً همیشه، دیدگاههایی که مشکلاتشان از چشم ما پوشیده میمانند دیدگاههای خودمان هستند. البته تلاش در جهت فرا رفتن از خود، شکستن پوستههای امر کهنه و تحقق امر نو با واسطهی اندیشیدن انتقادی توأم با دقت، همواره پروژهای ناتمام است؛ ولی خوب، عیدهای بسیاری هم در راهند...
این هم پنج باوری که دیگر ندارم:
- دین تنها حوزهای است که امتناع تفکر، خشکاندیشی و جزم در آن دامن گستر شده است. بنابراین با سکولاریزه کردن حوزههای عمومی و فرستادن دین به خلوت دینداران و مکانهای مذهبی، جامعهای بهتر، متساهل و روادار خواهیم داشت. در صورتی که حوزههای به ظاهر مدرن دیگری مانند سیاست، علم، ملتگرایی، نژادپرستی، جنسیت و... همچنان مبتلا به خشکاندیشیاند و همواره دستگاههای مفهومی و استدلالی خود را به نام آرمانها و ارزشها پرورده و بازتولید میکنند. بنابراین گذار از تعصب و خشکاندیشی نیازمند ملزوماتی بیش از یک تقابل ظاهری است.
- انسان موجودی عقلانی است. اگر چه رانهها، غرایز، احساسات و عواطف دیگری هم در کار هست؛ ولی توانایی انسان در استفاده از عقل به شکل محسوسی به همهی آنها برتری دارد. انسان با شناخت و بهکارگیری عقل و خرد ابزاری و ارتباطی، به تدریج خواهد توانست، بر یکایک موانع و محدودیتهای جهان خود غلبه کند و به حداکثر سازی خیر عمومی برای خود و جامعه بپردازد. ترجیحات، تصمیمات و ارزشهای او در کنار یکدیگر و در طی تاریخ، با یکدیگر سازگار و هماهنگاند. در صورتی که عقل در واقع چیزی جز پذیرفتن محدودیتهای عقل نیست. به نظر میرسد در مواقع بسیاری، میلها و باورهای روانشناختی پر زورتر از باورهای منطقی هستند.
- واقعیتها نظر افراد را تغییر میدهند. از این رو با گفتگو و آوردن شواهدی بر مبنای واقعیتهای عینی همواره میتوان افراد را قانع کرد که آن را بپذیرند؛ در صورتی که تغییر دادن نظر دیگران و حتی نظر خودمان، بسیار پیچیدهتر از چیزی است که در ابتدا فکر میکنیم. از این رو گفتگوی استدلالی محدودیتهایی دارد و حتی گاهی از نظر منطقی به بنبست میرسد و چه بسا جاهای زیادی در وجود امکان گفتگوی استدلالی غلو میشود. در واقع دشمن اصلی گفتگو همین مبالغه و سادهانگاری است. در عین حال آگاهی از محدودیت گفتگو، به مفهوم توخالی و فریبندهی احترام گذاشتن به همهی عقاید نیست و به سادگی این که پس هر کس هر چه را دوست دارد باور کند، هم نیست. بلکه باید شیوههای دیگری را برای قانع شدن یا قانع کردن آزمود.
- علوم شأن و ارزش یکسانی برای حل مسائل انسان ندارند، از این رو رشتهها و دانشکدههای مربوط به علوم مهندسی، ریاضیات و علم تجربی بیشترین تماس و نزدیکی با واقعیتهای جهان را دارند یادگیریشان دشوارتر، محصولشان عینی و کارآمدتر و در نتیجه مهمتر و با ارزشترند. در صورتی که این علوم با سطحیترین و خطیترین حقایق دنیا در ارتباطاند. اگر چه سازندهی تکنیک و فن بودهاند و از این رو در جای خود با ارزشاند، اما هرگز تصوری از پیچیدگیهای علوم انسانی و نگاه جامع به مسألههای انسان و جامعه ندارند.
- برخی از مفاهیم و نهادها واجد ارزشهای ذاتی و مطلقاند. مثل تقدس نهاد خانواده و امن بودن آن، معصومیت و پاکی کودک و نام نیک در جامعه ... در حالی که منشأ القای چنین ارزشهایی زمانی بزرگان و پیشوایان فکری و خانواده بودند و در زمان فعلی رسانهها با روشهای غیر مستقیمتر و پیچیدهتر. گویا آنجا انسانها به مراتبی از اخلاق تن میدهند که بیاخلاقیهای بزرگتری را بپوشانند. انسان میتواند عمیقترین آسیبها را از طرف خانوادهاش ببیند، یک کودک میتواند شریرانهترین رفتارها را از خود نشان دهد و اصرار بر حفظ قلمروهای معطوف به آبروی اجتماعی و نام نیک میتواند تمام تلاش و زندگی انسان را به یغما ببرد.
در حال حاضر مجموعهی گفتمانهای سیاسی حاکمیت، با انبوههای از مسائل حل نشده روبرو هستند. بنابراین در ظاهر حداقل بخشهایی از نظام بوروکراتیک سیاسی و عقلانیت تصمیمساز، درحال بازیابی نظری خود و تجمیع قوا برای مقابله با دشواریهای کنونی هستند؛ آن هم در شرایط بسیار پیچیدهای که نیروهای جدیدی در متن جامعه به شکل متعارضی در حال رویشاند. این است که تحلیل واقعبینانهی وضعیت، بدون مرور و آگاهی از گفتارهای درونی آنها و نیز گفتگو با آنها ممکن نخواهد بود.
گفتمان اصلاحطلبی هم با مشارکت مؤثر در حفظ و ثبات سامان سیاسی پس از دوم خرداد 76، امروز نیز تلاش میکند با ترسیم و بازسازی مرزهای جدید، هویتها و فهمهای متفاوت از خود را همچنان در عرصهی سیاسی زنده و کم و بیش فعال نگه دارد.
در همین راستا، گفتار«بهبودباوری؛ الگویی برای بازسازی اصلاحطلبی» چنین نمای نوآورانه و جدیدی از اندیشهی اصلاحطلبی را بر میسازد و ضمن برشمردن برخی کژتابیها در فهم آن، دوگانگی دو طیف محافظهکار و رادیکال اصلاحات را یکسره باطل و غیرمعطوف به واقعیتهای سیاستورزی در جامعهی ایران میداند. در حاشیهی این منظر جدید به اصلاحطلبی، پرسشهایی هم از این دست، به شکل خلاصه قابل طرح است:
1- چنانچه مفهوم بهبودباوری را به عنوان روش و نه هدف بپذیریم، مشی سیاسی متناسب با این روش در جهان انضمامی و در عرصهی عمل الزامات و بسترهای حداقلی از نوع اقتصادی و اجتماعی میطلبد. اگر اصلاحطلبی بهبودباورانه معطوف به هدف نیست، بلکه متعهد به روشی معین برای نتایجی نامتعین است، آیا تعهد به روش به تنهایی، فراهم آورندهی لوازم اجرای آن روش است؟ به بیان دیگر، آیا بسندگی نظری روش به مثابهی هدف، بدون هیچ وسیلهای امکان عبور از این وضعیت دشوار را خواهد داشت؟ چگونه در بیقراریهای ناشی از بحرانها و وضعیت فرسایشی و در آستانهی از همگسیختگیهای اجتماعی و اقتصادی، میتوان از اخلاق وظیفهمحور و شفاف کردن هدفها با الزام تعهد به روش حرف زد؟ کوتاه سخن این که، به نظر میرسد سوهانکاری و صیقلی کردن اهداف علاوه بر فرصت کافی، ابزار مناسب هم میطلبد. اگر چه ممکن است دستیابی به ابزارها خود از نتایج اصلاح طلبی بهبودباور و نه شرایط و الزامات آن شمرده شود، اما در عمل گشودن هر امکانی، نیازمند رهایی از تصلب و جزمی پیشینی است.
2- گفتمان سیاسی که فقط در اندک مجالهای انتخاباتی اخیر، به تب تند خود انتقادگری و حتی خودزنی مبتلا میشود و به طور معمول از مواجهه با چالشهای دشوار نظری و عملی سرباز میزند، چگونه میتواند بهبودباوری را به عنوان مشی سیاسی خود معرفی کند؟ نگاه انتقادی فعالانه که باید در جهت برملاکردن و زدودن تناقضها باشد، هم مورد نقد را بسازد و هم در حوزهی عمومی جامعهی کنونیمان، ضابطهی نقادی را بهدست بدهد و خطاها را کشف و حذف کند، کجای بهبودباوری اصلاحطلبانه قرار میگیرد؟ حرف این است که تأکید بر تعیین روش نیز، چه بسا ممکن است به همان سرنوشت سنگواره شدن تعیین هدف بینجامد و از تصحیح مداوم مسیر خود باز بماند و اگر نه، پس نشانههای آزمونپذیری و سنجشپذیری مورد ادعا برای اصلاح روش، کدام است؟
3- مکانیسم بازشناسی و بازنمایی نیروهای متکثر و متنوع اجتماعی در اصلاحطلبی بهبودباورانه کدام است؟ به نظر میرسد، برقراری گفتگوهای سیستماتیک با قشرها و طبقات اجتماعی مانند کارگران، زنان، روستاییان، نظامیان و ... ابزارها و امکانهای متنوعی میطلبد، راه دستیابی به این ابزارها در شرایط کنونی برای اصلاحطلبان چیست؟ مسلم است نخبهمحوری، اتکا به طبقهی متوسط در حال فروپاشی، ندیده گرفتن فرودستان و محذوفان اجتماعی، سیاسی و اقتصادی اصلاحطلبان را به شدت از این هدف خود دور خواهد کرد. از سوی دیگر گویا راهبرد و حتی چشماندازی هم برای یافتن این زبان مشترک که لازمهی رفتن از میدان منازعه و حذف به صحنهی مذاکره و چانهزنی است، دیده نمیشود. خصوصاً اینکه همواره پای مقولههایی همچون چارچوب مصلحت عمومی و امنیت نظام در میان باشد.
4- استراتژی دقیق بهبودباوری برای نهادمند کردن نمادها و مقولههای رسم و روش اصلاحطلبی چیست؟ این که فقط به اسمها بسنده نشود و فرایندهای حقوقی برگشتناپذیری برای دفاع از سرمایهی اجتماعی آن و کنشهای حل مسألهای سامان داده شود. اگر چه بهبودباوری با این تعریف از خود، ارزش دستاوردی برای هیچ هدفی قائل نیست؛ اما حتی برای حفظ ارزشهای جهتیابانهاش که معطوف به خیر عمومی تعریف میکند باید قادر باشد نقاط اتکای حقوقی بسازد. بدون چنین نهادهایی در دل جامعه، چگونه میتوان نیروهای سیاسی درون آن را از وسوسهی ورود به قدرت به هر شیوهای بازداشت؟