نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

اوّلین رد پاهای خویشتن

این اطراف، تاریخ است که مدام در اشکال مختلف تکرار میشود و به نظرم برای تکرار باید بسی بیشرم، بیفکر وکج‌سلیقه بود ... حال در نقطهای هستم که باید بایستم به کجسلیقگی تاریخ بخندم و بنویسم.

آیا به نوشتن نیاز دارم؟ این پرسشی است که همواره با آن چشم‌درچشم بوده‌ام. نیاز یا شاید میل به نوشتن از کجا در من می‌جوشد؟ آیا «نوشتن برای خوانده شدن» یا «نوشتن برای نوشتن» نوعی بطالت نیست؟ به گمانم، نوشتن برای واضح‌تر شدن چیزی است که در ذهن دارم. اما وقتی خودم هم نمی‌دانم و نمی‌شناسم و نمی‌فهممش چطور؟ شاید هم نوشتن کوششی برای غلبه بر همین فقدان‌ها و تاریکی‌ها باشد. لابد تا وقتی که به روشنی نیاز دارم باید از افکارم که دلبرکان من‌اند بنویسم. حال این که کسی آن را می‌خواند یا نمی‌خواند اهمیتی ندارد.

اما آیا چنان که سقراط می‌گفت نوشتن و خواندن مسئولیت‌پذیری را از دوش افراد برنمی‌دارد؟ سقراط به عنوان استعاره‌ای نوشتن را با pharmakon نامید. چیزی مخدر که می‌تواند هم سم باشد و هم دارو. چیزی که نوشته می‌شود، صاحب حیاتی از آنِ خود می‌شود و به همه جا سفر می‌کند. حال چگونه می‌شود واکنش خواننده‌ای دور از دسترس را سنجید؟ سقراط می‌گفت نوشته‌ها قدرتِ تمییز ندارند و به همه جا سر می‌کشند. میان خواننده‌ای که آن را می‌فهمد و احتمالاً از محتوایش بهره می‌برد و کسی که سردرگم می‌شود، فرق نمی‌گذارند.

کلمات مکتوب وقتی اجازه می‌یابند به همه جا سرک بکشند، تغییری بازگشت‌ناپذیر در جهان اطراف پدید می‌آورند. امروز فراوانی کلمه‌ها و متن‌ها و در دسترس بودن‌شان فقط با یک کلیک، این پرسش بسیار مهم را به میان می‌آورد که کدام متن دارای وثاقت و اعتبار اصیل است و باید خوانده یا نوشته شود؟

دور و بر ما مملو است از متن‌ها و نوشته‌هایی که برای کار دیگری ساخته و پرداخته شده‌اند، غیر از خوانده شدن. کتاب‌هایی که بی‌نیاز از بازکردن‌شان آن‌ها را خوانده‌ای؛ چون به قول کالوینو از نوع کتاب‌هایی هستند که پیش از نوشته شدن خوانده شده‌اند.

خواندن و نوشتن قطعاً چیزی بیشتر از عملی مکانیکی و رمزگشایی از متن است و علاوه بر سرچشمه‌ی لذت بودن، شامل روشنی افکندن بر فهم خود و دیگری هم می‌شود. ولی گویا پارادوکس سقراط در مورد میل به خواندن و نوشتن هنوز گره‌گشایی نشده است. متن‌ها هر اندازه که قدرت تغییر نگرش، اثرگذاری بر هیجانات و روشنگری دارند، به همان اندازه قدرت تلقین، تباه‌سازی یا اغواگری هم دارند.

پس نوشتن و فناوری‌های توزیع نوشتار، بند از قدرت‌هایی برمی‌دارد که چیره‌تر از فرهنگ شفاهی‌اند و مهارشان دشوارتر است. از سوی دیگر برای من خواندن یا گردش در میان آن چه دیگران نوشته‌اند، کیفِ خفیفی دارد. درست مثل خدایگانی که از فراز تخت خدایی‌اش به قیل و قال انسان‌ها بنگرد و هیچ کار دیگری نکند. چه قیاس مع‌الفارقی! جایی که من هستم کجا و بلندای جایگاه ایزدان کجا؟ ...راستی موضع من کجاست؟ راست است که وقتی نمی‌نویسم، دیگر حتی خودم هم به خاطر نمی‌آورم، با چه چیزی موافق یا مخالف بوده‌ام؟ به یاد که می‌آورم، می‌بینم امواج میان‌مایگی مرا فرسنگ‌ها آن طرف‌تر پرتاب کرده‌اند. یکی شده‌ام در میان بی‌شمار قطرات موجی که شمارده هم نمی‌شوند.

دلیلش این نیست که کسی مرا نشمارده، بلکه بیشتر و پیشتر از آن روست که خودم خود را نشمارده‌ام.... چند سال پیش فکر می‌کردم باید یقه‌ی جبر جغرافیایی و حوالت تاریخی و سرمایه‌داری و خلاصه غرب و شرق روزگار را گرفت؛ اما روز و شب که را نمی‌توان به دریدنِ گریبان روزگار گذراند.

 صبر کنید ... این‌جا همان جایی است که «میان‌مایگی» پدیدار می‌شود و حکومت خود را بر انسان آغاز می‌کند. از این منظر، چه قدر هم با طبیعت سازگارتر می‌نماید. میان‌مایگی رها شدن از همه‌ی قیدوبندهاست. شاید هم یکی شدن با آن‌ها. جولان دادن بی‌قیدوبندِ «میل». میل را می‌گذاری در انبوهه به هر سو می‌خواهد برود و هر چه خواست بکند. خودت دیگر وجود نداری که خط بکشی و بگویی چه چیز را باید خواست و چه چیز را نخواست؟ تنها یک چیز است که می‌خواهد: طبیعت!

میلِ همه برآورده می‌شود؛ اما در این صورت دیگر انگار میلی برآورده نشده است. هر کامی پیشاپیش کام همه است و هیچ تشخص و فردیتی وجود ندارد. این رنجِ میان‌مایگی است.

ولی به اقتضای همان طبیعت، هر میلی با دیگری یکی نیست. اگر چه هیچ میلی را نباید سرکوب کرد؛ ولی سلسله مراتب امیال وجود دارد و به این معناست که برخی میل‌ها برترند. شاید گاهی باید با فاصله از خود ایستاد برای دیدن ردپاها و ترتیب دادن به میل‌ها. اما کیست که تعیین می‌کند کدام میل برتر است یا کدام باید مشروط‌تر از دیگری برآورده شود؟ همین کیستی است که مرا یکه می‌کند، می‌سازد و می‌شناساند. 

پاشیدن خاکستر بر چشم‌ها

سیاست برای انسانی‌تر و اخلاقی زیستن در جامعه ضرورت دارد. چنین سیاستی، سنتی دیرین از جستجوی مدنی سعادت است که آرزو دارد شهروندانی شریف و با فضیلت تربیت کند که خیر و منفعت را غیر از خود برای دیگری هم می‌خواهد. شهر و کشور را در صلح و امنیت، آزاد و عادلانه و از روی انصاف برای همه‌ی شهروندان می‌خواهد. پس اراده‌ای ایجابی برای اتوپیایی شفاف و روشن دارد.

با این اوصاف، اصلاً انصاف نیست اصلاح‌چی‌ها را اهل سیاست و جامعه‌ی مدنی و گفتمان دولت - ملت مقتدر و در پی حکمرانی خوب بنامیم. آن‌ها هنگام خطابه، سخنانی بزرگ بر زبان دارند؛ اما چیزی جز اراده به قدرت نیستند، فقط خطیبانی قدرت‌طلب هستند. اصلاح‌چی اگر از اصلاح امور و امید به آینده حرفی می‌زند، نه به خاطر ماهیت مدنی و انسانی و اخلاقی این مفاهیم؛ بلکه به خاطر تأثیری است که این نوع ادبیات روی مردم آزرده‌خاطر دارد. چیزی که او را مسحور خود کرده، فقط همین قدرت گرفتن از رنج مردم است. اگر رقیبش را در جایگاه ترسناکی می‌نشاند، فقط به خاطر قدرتی است که از راه عایدش می‌شود و اگر از انتخاب شر کمتر در مقابل شر بیشتر می‌گوید، چه هدفی جز عادی‌سازی و استمرار شر می‌توان برایش متصور بود؟ 

از آن‌جایی که اصلاح‌چی در هنگامه‌ی بازی «اراده به قدرت» خالص می‌شود و منفعت خود را به جای منفعت عموم مردم جا می‌زند، نسبت این جماعت با اصلاح همان‌قدر باسمه‌ای است که نسبت آن دیگری‌ها با اصول. اما این اراده به قدرت لزوماً مثل سال‌های قبل عریان و آشکار نیست؛ بلکه به هزار لحن و آوا پیچیده شده است. اصلاح‌چی مورد نظر پیچیده‌تر، چندلایه‌تر و بروزتر شده است. بنابراین او یک روز از اخلاق در سیاست می‌گوید و پای‌بندی به اصلاح‌مداری و گرامر روندهای دموکراتیک و صدای بی‌قدرتان بودن، روز دیگر دم از استراتژی سیاسی واقع‌گرا می‌زند و توجیه رسیدن به هدف با هر وسیله‌ی ممکن حتی با تغییر گرامر و مصلحت موقت هم‌دستی با شر.

به نظر او اگر انتخابات و تلاشی در سطح برای سهم ‌گرفتن در قدرت وجود دارد، لابد مردم دارند تمرین دموکراسی می‌کنند و کشور دارد با رأی دادن و چسبیدن به صندوق دموکرات‌تر می‌شود. اما اصلاح‌چی نمی‌داند که کثرت و تکثر و تنش برای کسب قدرت، زمانی می‌تواند نشانه‌ی دموکراسی و رواداری و آزادی باشد که به مثابه‌ی حق مشروع و اساسی از جانب قدرت سیاسی و حقوقی به رسمیت شناخته و پاس داشته شود. نه این‌که ساختار سیاسی به سبب ضعف مبانی مشروعیت قدرت و ناتوانی از سرکوب و یکپارچه کردن همه، بساط نمایشی صندوق و انتخابات هوا کند. اگر قدرت زورش نمی‌رسد همه را یکدست کند، نشانه‌ی رواداری و مدنیت نیست، نشانه‌ی این است که «زور»ش نمی‌رسد، هرچند «تمنا»ی آن را دارد و گاهی بی‌پرده هم به زبان می‌آورد.

 البته شاید اصلاح‌چی هوش و رتوریک بیشتری برای تسخیر صحنه‌ی اکثریت خاموش و مردد دارد؛ ولی جوی که قدری گشادتر گردد، با پشت کردن به همان‌ها،  هر دو پایش را به سرعت به همان سمتی می‌رساند که قدرت ایستاده و طرف دیگر را عوام و پوپولیست‌هایی خشونت‌ورز که بی‌جهت به همه چیز معترض‌اند، می‌نامد.

 فضای گفتمانی‌‌اش در عمل چنان لغزنده است که در حین بازی کلامی با لفظ قانون و مدنیت، موقعش که بشود زیر میز هم می‌زند و شعارش تخریب و نفی و سلب دیگری می‌شود. اساساً کارایی دیگری غیر از این که سر هر انتخابات میز بازی حریف را به هم بریزد ندارد. نمی‌پرسد حریفی که به گفته‌ی خودش قواعد بازی سیاست و زبان دنیا را بلد نیست و دست اینان را برای اصلاح امور از پشت بسته و اختیارات نهادهایش را گرفته است چرا و چگونه سر میز است. اصلاح‌چی تا سوار قطار است فقط می‌گوید که کاره‌ای نیست و اختیاری برای پیش‌بردن کارها ندارد؛ ولی به محض این‌که از قطار پیاده‌اش کنند، چشمش به ناکارآمدی سوزنبانان و فرسودگی قطار و بحران تمرکز قدرت و اختیارات راننده‌ می‌افتد. آیا کسی از این جماعت اصلاح‌چی، تأثیر این شیفت مداوم در گفتمان و نفاق و سازگاری با شر را بر انسجام اخلاقیات و باورهای مردم سنجیده است؟ این‌جاست که اراده به قدرت این جماعت از هر اراده‌ به قدرت عریان و بنیادگرای دیگری خطرناک‌تر می‌شود.

 

تن به درد دادن

بعد از خبر هولناکی که در شهر پیچید یا بعد از هر اضطراب کلافه‌کننده‌‌ از مبهم بودن آن‌چه بر سرمان خواهد آمد، یکی می‌پرسد: کاری از دست علوم انسانی برمی‌آید؟ گفته می‌شود عموماً آن که دهانش پر از حرف است، دست‌هایش خالی از عمل است. عمل؟ علم؟ تحلیل؟ سیاست؟ نظریه؟ داستان؟ حال کدام یک به کار می‌آیند؟ هر پاسخی به این سؤال می‌تواند مخاطره‌آمیز باشد و از ادراک مستقیم و خودآگاهی گوینده و شنونده‌اش رهزنی کند. پیش از هر انتخاب و پاسخ بله و خیر باید مراقب سرریز شدن احساسات شد. احساسات که سرریز شود، فوران کردنش مداوم شود؛ به این می‌ماند که قرص رخوت‌آوری بالا انداخته‌ایم و همین‌طور بی‌هدف چشم دوخته‌ایم به آینده؛ بی این‌که مسئولیتی برای انسان بودن‌مان داشته باشیم.

آن کنترل و مراقبت از احساسات که گفته شد با ابراز احساسات نکردن یا سرکوب کردن و فروخوردن احساسات یکی نیست. معنی‌اش فقط این است که نسبت به تمام واکنش‌های اولیه و ابراز انزجارها و خشم و ترس و تأسفِ خود، آگاه باشیم و زیر سیلان احساسات و پاسخ‌های آماده مدفون نشویم. آن‌ها تبدیل به اولین موانع فهمیدن و انسان بودن ما خواهند شد. یادمان باشد هنوز اولین قدم را هم برنداشته‌ایم و بی‌دفاع بر سر راه پدیده‌هایی فجیع‌تر و دهشتناک‌تر نشسته‌ایم. احساس زجرآور «ناکافی بودن» و «نشنیده شدن» تا ابد با ماست.

 تجربه‌ی تاریخی انسان و حاصل تمام تلاش‌های اصیل انسان می‌گوید، قدمی که می‌تواند این غول را در شیشه کند و حرکاتش را مهار کند، شناختن و فهم دقیق آن است. فهمیدن می‌تواند ریشه‌ها و بنیادها را به ما نشان بدهد. ما خیال می‌کنیم که می‌اندیشیم و عمل می‌کنیم... اما به‌ راحتی فراموش می‌کنیم دیگران یا دیگرانی در ما هستند که عمل می‌کنند. عادت دیرپا به الگوهای کهنی تبدیل شده است که قدرت اغواگر عظیمی را حمل می‌کند. آیا انسان سزاوار این نیست که از اغواشدگی رها شود؟

 هم‌چنین «شناخت» می‌تواند در برابر خوی نابودنشدنی انسان بایستد. همان خوی و عادت آزاردهنده‌ای که انسان را وا می‌دارد، فوری و بی‌وقفه دست به داوری بزند. داوری پیش از« فهم» یا حتی داوری در غیاب فهم.  

این به تعلیق درآوردن داوری‌های اخلاقی که به تمامی از چاه گذشته تغذیه می‌شوند، به معنی غیراخلاقی بودن و زیستن بی‌اخلاق نیست. قضاوت نکردن مطلق و کرختی و بی‌تفاوت بودن هم نیست. به یک معنی هیچ یک از این‌ها نیست. پذیرفتن و تن دادن به تعلیق داوری، فقط نوعی «گشودگی» خودآگاه انسانی ماست. این تعلیق ما را کمی رهاتر و آزادتر می‌کند؛ که اوج بگیریم و بتوانیم سرزمین‌های بیشتری از ناخودآگاه تودرتوی خودمان را ببینیم. در ابراز احساسات متوقف نشویم. از آستانه‌ی تضادها و آوارگی‌ها‌یمان در جهان عبور کنیم و هویت انسانی بگیریم.

ما در شرایط خطرناکی زندگی می‌کنیم. آن چه که ساخته‌ایم و آن‌چه که تاکنون به آن نیندیشیده‌ایم، قدرت و شدت گرفته و خطرناک شده است. اگر نتوانیم پیچیدگی و وسعت ناخودآگاه‌مان را ببینیم، ناگهان تکلیف همه چیز روشن می‌شود. پیچیدگی‌ها از بین می‌روند. انسان‌ها دیگر انسان نیستند، دسترسی به آزادی و انتخاب فردی ندارند. نماد خیر‌اند یا نماد شر. یکسره معصوم و پاک و سفید یا به تمامی روانی و قاتل بالفطره و سیاه. دیگر انسان آن وجود خود انگیخته‌ای که می‌تواند بهتر یا بدتر شود نیست. راه برای هر تغییری در پایان‌بندیِ داستان بسته شده است. یک داستان بیشتر وجود ندارد. چه دنیای تاریکی!

راستی چرا مدرن شدن گاهی این قدر خودش را جدی می‌گیرد؟ بدتر از آن چرا ادای مدرن شدن، کمی نمی‌تواند به خودش بخندد؟ شاید خندیدن به آن راهی باشد برای فرونشاندن عطش و آتشی که به پا می‌کند. آتش که خاموش شود و انسان در فرصت صلح و ثبات به دست آمده مرزهای خودآگاهی‌اش را بزرگتر کند و در نتیجه آزادتر باشد، می‌تواند درباره‌ی دیگران کنجکاو باشد. می‌تواند برای درک کردن حقایقی متفاوت از چیزی که خودش باور دارد تلاش کند. هر انسان می‌تواند روایت و داستان خود را بگوید و ضمن گفتن آن داستان دیگری را هم بشنود. راستی اگر برای همین گفت‌وشنود متقابل با دیگری نبود برای چه از غارها بیرون آمده‌‌ایم؟

 

بی‌تاب می‌شود این دل، که می‌بینمت تن به درد داده‌ای.

درمانده‌ات می‌بینم، در می‌مانم.

پس ابری تار پیش چشمم می‌تند

و ناله‌ای زار گوشم را می‌آکند و آن‌گاه اشک چو بارانم.

                                                                                                    « آیسخولوس»

  

بهار که بیاید، قرار خواهیم گرفت...

در سالی که چند ساعت بیشتر به پایانش نمانده است، داستان‌هایی شگرف از موجودی نیمه‌زنده مثل ویروس کرونا و قدرت‌مداران و سیاست‌بازانی بیگانه با زندگی، در پیِ هم ساخته و پراکنده شدند. زمانه‌ای ناآرام بر ما گذشت که محاسبات بسیاری را بر هم ریخت. فرصت‌هایی از دست رفت، برای همه دشواری‌ها کم نبود، ولی با این همه امکان‌های جدید هم سر برآوردند.

از جمله برای من امکان نوشتن در کنجی مجازی دوباره فراهم شد. دست‌هایی که به نوشتن رفتند، نه تنها پوچی و بطالت مرگ را متوقف کرده و به بازی گرفتند، بلکه راهی ساختند که در مسیرش با دوستانی آشنا شدم که اگر چه ممکن است هرگز نبینم‌شان یا از نزدیک نشناسم؛ ولی بهترین و صمیمی‌ترین دوستان من‌اند. به لطف همین کنج بی‌سروصدا و مخاطبانش با سلیقه‌ها و افکار جدیدی آشنا شدم و دریافت‌ها و دغدغه‌ها و دانسته‌های خودم را با وضوح بیشتری درک کردم و با نوشتن، بیشتر از خواندن آموختم و فهمیدم. از یکایک دوستان دیده و نادیده‌ای که این صفحات را دیدند، با حوصله خواندند، نظرات‌شان را به من گفتند یا نوشتند و دوستانی که بزرگوارانه همراهی کردند، صمیمانه تشکر می‌کنم.

دیگر این‌که غنیمتی است که نوشتن در این کنج را در آستانه‌ی بهاری شروع کردم و بهار هر سال که بیاید بهانه‌ای هست تا مجالی پیدا کنم، از لذت نوشتن و خواندن و خوانده شدن و مهر و دوستی کلمات و مخاطبان حرفی بزنم. بگویم چقدر غنی و تسلی‌بخش است گرد آمدن کسانی به واسطه‌ی کلمات که از زندگی و جهان خود بیشتر می‌خواهند.  

باید بگویم خوشحالم « نوشتن در آستانه» در میان انبوه سایت‌ها و شبکه‌های مجازی با مطالب روزمره، مخاطبان پُرچشم‌انداز و نازنینی دارد که دقیق و با توجه می‌خوانند و تحلیل می‌کنند و تک‌تک آن‌ها سرمایه و لذت در آستانه بودن را برای من صد چندان کرده‌اند. قدردان محبت آن‌ها هستم و کوشش خواهم کرد بهار زودتر از این که بیاید حال و هوایش را به یادداشت‌ها و مطالب این‌جا هدیه کند و سرزندگیِ به روش بهار، این‌جا استمرار داشته باشد. اصلاً بهار که روش ندارد، مَنِش دارد، نگاه نمی‌کند چه کار کند، برای دنیا بهتر است.

می‌داند باید کاری کند و این عمل‌گرایی بی‌فکرِ بهار است که ما را یا جهان را تغییر می‌دهد و به چیزی تازه‌ای تبدیل می‌کند.

گاهی برنامه‌ریزی و تصمیم‌های سخت گرفتن و فهرست کردن کارها هیچ فایده‌ای ندارد؛ گاهی هیچ چیز فایده ندارد؛ جز بلند شدن و کاری کردن ...کاری که حتی نتیجه‌اش روشن نیست.

منشِ بهار همین است؛ تصمیم می‌گیرد همه چیز را سبز کند، به همه چیز زندگی بدهد. یادِ همه بیندازد، روزهایی هست که می‌شود از تماشای تغییر لذت برد.

بهار فکر نمی‌کند، پارسال این شاخه بار داد یا نه؛ آن زنبورها عسل ساختند و غارتگری برد؛ آن کشتزار را صاعقه زد؛ به نتیجه‌های قبل فکر نمی‌کند. حساب‌و‌کتاب نمی‌کند که کدام روییدن‌ها به صرفه بود؛ کدام زایش‌ها پربارتر.

همه چیز را به همان منشِ گشاده‌دستانه دوباره می‌رویاند دوباره برمی‌خیزاند ... حساب‌وکتاب کردن و نتیجه و درس اخلاقی گرفتن و نصیحت و آرزو کردن و ترسیدن از چیزی شدن یا نشدن، کار ماست نه بهار ... اما من دوست دارم دست‌کم تکه‌ای از بهار باشیم.

«و ترانه‌هایم را زآب و آفتاب پر می‌کنم

برای بهاری که هست،

برای بهاران در راه...»

 

روزگارتان سرشار از نشاط و مهربانی بهار

         ساعاتی پیش از 1400



تتبّعات

پَرسه‌زن کارش قدم زدن، درنگ کردن، نگاه به اطراف و مشاهده است. در ظاهر بدون هدف پرسه می‌زند، خود را در انبوهه‌ها گم می‌کند، مقصدی ندارد و به سویی می‌رود که میل و کنجکاویش او را می‌برد؛ در عین حال چیزی بیش از یک گریزپای کوچک است. بی‌همتا بودن، دنیا را دیدن، در مرکز دنیا بودن اما از جهان پنهان ماندن، بخش کوچک لذت‌بخشی از هویت پرشور و مستقل اوست. پرسه‌زن به دیدن و خواندن و شنیدن نیاز دارد؛ ولی فاصله‌اش را با هر متنی حفظ می‌کند، گویا باید از تخیل در برابر هر نوع فهم کوته‌بینانه و طبقه‌بندی‌شده دفاع کند. او وابسته به چیزی است که می‌بیند و می‌فهمد؛ ولی چشم‌انداز انتقادیِ او هدف‌های جدیدی کشف می‌کند و منجر به تجربه‌های منحصربه‌فردی می‌شود.

شاید به همین دلیل دیگر هیچ پرسه‌زنی را نباید دست کم گرفت. امروز  Flâneur  یا پرسه‌زن مفهوم غنی و پرقدرتی است و قابلیت دارد که بسیاری از افراد، زندگی‌ها و کنش‌ها را با آن تحلیل کرد. برای مثال والتر بنیامین کاراکتر پرسه‌زن را از «نقاش زندگی مدرن» شارل بودلر وام گرفت و آن را به عنوان رهگذری طغیانی علیه جهان معاصر توصیف و مفهوم‌پردازی کرد.

 به تعبیر من پرسه‌زن کسی است که به جامعه نیاز دارد؛ ولی از یکی شدن با جماعت امتناع می‌کند. مثلاً می‌تواند دانش‌آموخته‌ای باشد که طبق مقررات و ساختارها، باید درون یا بیرون یک رشته و عنوان و شغل و نهاد و سازمان و سبکِ زندگی بماند. از جایی که پرسه‌زنی مقامِ راه رفتنِ مدام روی مرزهاست، او به مرز و قفسه و عنوانی مقید نمی‌ماند. این شیوه‌ای از تفکر و زندگی است که پرسه‌زن برای خود برگزیده است. چیزی که می‌تواند تمام این ساختارشکنی‌ها و سبک‌زدایی‌ها را معنی کند و به آن‌ها معنی و انسجام بدهد خودِ اوست. او به نوعی کاشف تدریجی فردیت خود است.


 کتابفروشی‌های شهر از جاهایی هستند که می‌توان ساعتی در آن‌ها پرسه زد. البته بیشتر آن‌ها ماتریس مکانیکی‌شده‌ای از قفسه‌های کتاب دارند که به زعم خودشان  کتاب‌ها را با سبک و موضوع از هم جدا کرده‌ و نظم داده‌اند. این هم هست که پرسه‌زدن با چابکی بر مرز و لبه‌ی طبقه‌بندی‌های رایج، گاهی انسان را از همه‌ی داشته‌هایش که تا‌کنون فکر می‌کرد درست است و متعلق به اوست جدا می‌کند. من وقتی حتی بی‌هدف در چنین فضاهایی پرسه می‌زنم حس می‌کنم اگر چه در جامعه‌ای با نظام‌ها و طبقه‌بندی‌ها مناسباتی از مرزبندی‌ها قرار دارم؛ اما به شکل جالب و پرشوری می‌توانم هم‌چنان به مناسبات اجتماعی و فرهنگی تن ندهم و در«آستانه» باقی بمانم. آستانه برای من منظری مطلوب و خواستنی است. اصلاً به همین دلیل در آستانه می‌نویسم. آستانه جای خاصی است که اگر چه محل رفت‌و‌آمد است؛ ولی به نوعی میانه‌ای با استقرار ندارد و می‌توان از آن‌جا درون و بیرون را با هم مشاهده کرد. به نظرم ترکیبی از این «نافرمانی» و «مشاهده»ی آستانه‌نشینی برای درک بهتر پیچیدگی‌های موجود در تقسیم‌بندی‌ها و دیوارکشی‌های مختلف ضرورت دارد.

در اثنای یکی از این پرسه‌های جذاب، روی برگ اول کتابی از یک روزنامه‌نگار معاصر آمریکایی این جمله را دیدم: « فقط وقتی می‌نویسم، فکر می‌کنم» میشل دُ مونتنی. نام اندکی آشنا بود ولی نه آن قدر آشنا که بتواند تأثیری که روح این جمله در من داشت را توضیح بدهد. با فاصله‌ی کوتاهی به جستجو در اطراف همین نام پرداختم. می‌خواستم بدانم او کیست که «نوشتن» را در چنین تراز معرکه‌ای یافته است؛ نوشتن به عنوان تنها راهی که فکرکردن را ممکن می‌کند و این چه فکرکردنی است که شاید خوب است به قالبِ نوشتن، تن بدهد؟ 

در کتاب‌های تاریخ فلسفه و فکر و ادبیات و علم اثری از مونتنی نبود، درون هیچ مرز و عنوانی نمی‌شد او را جست. اما جستجو نتایج پراکنده و شیرینی داشت. هر چه بیشتر جستجو می‌کردم چهره‌ی مردی را می‌یافتم که زیبایی‌ها را می‌ستاید و با لبخندی شیطنت‌آمیز اجازه می‌دهد ضعفش در برابر لذت‌ها او را سرگرم سازد، اما نمی‌گذارد اشتیاقش او را به تسخیر خود درآورد. همه‌چیز را از پیش می‌بیند و می‌پذیرد؛ «همه»‌ی آن کژی و تناقض انسانی‌ای که در میدان طمع و هوس آشکار می‌شود.

 بالاخره مقاله‌ای از مجموعه‌ی «در روشنایی تردید» که در شماره‌ای تابستانی از بخارا در سال 1394 منتشر شده و این‌جا می‌شود خواند، از محمدمنصور هاشمی تکلیف اشتیاق مرا یکسره کرد. آن کس که در پرسه‌هایم یافته بودم، پرسه‌زنی جسور و رندی آستانه‌نشین بود.

میشل اکم دو مونتنی Michel Eyquem de Montaigne  زیسته در قرن شانزدهم و متعلق به سنت فرانسوی پرسه‌زنی را یافته بودم. آن‌چه از پرسه‌های مونتنی باقی‌مانده مجموعه‌ای از مقالات و جستارهاست که در سه جلد سامان‌یافته و مونتنی برای نوشتن و ویرایش‌شان بیست سال از زندگی‌اش را صرف کرده است. کتابی که بازنویسی‌ آن تا مرگش ادامه داشت، هم در محتوا و هم در سبک نگارش افکار و زندگی رندانه‌ی او را باز‌نمایی می‌کند. گفته‌اند هر کس مقالات مونتنی را می‌خواند احساس می‌کند درباره‌ی خودش نوشته شده است و با خود می‌گوید چه کسی این همه را درباره‌ی من می‌داند؟ پاسکال گفته هر چه را در کتاب می‌بینم نه در مونتنی که در خود پیدا می‌کنم. نیچه هنوز شکسپیر را بهترین خواننده‌ی مونتنی می‌داند و فلوبر می‌گوید: برای زندگی‌کردن آن را بخوانید. نه مانند بچه‌ها برای سرگرمی و نه مانند جاه‌طلبان برای یاد گرفتن!

 

مجموعه‌ی کامل جستارهای مونتنی هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند؛ ولی ترجمه‌ی انگلیسی جستارها برای کسانی که مثل من فرانسه نمی‌دانند در دسترس است. در ضمن گزیده‌ای کم‌حجم از مقالات با عنوان «تتبعات» همراه شرح احوال و آثار نویسنده توسط احمد سمیعی گیلانی ترجمه و منتشر شده است. زبان این ترجمه اگر چه فاخر است؛ ولی کم‌تناسب با اشارات فراوان نویسنده است که گفته است خود و افکارش را ساده و به بی‌پیرایه‌ترین شکل ممکن وصف کرده است. البته ترجمه‌ی دیگری از جلد اول توسط محمدصادق رئیسی و نشر سولار منتشر شده است که دیدم و به نظرم آمد برای بهره‌گرفتن از اندیشه‌ی مونتنی چندان متناسب و قابل اتکا نیست. خبر خوب این که لاله قدکپور ترجمه‌ای با حوصله و دقت از جستارهای وی را در دست دارد که با توجه به نمونه‌ی چند مقاله‌ی منتشرشده در سال 1395 با عنوان «در باب دوستی و دو جستار دیگر» امیدوارم به مراتب خواندنی و قابل استفاده برای آشنایی با مونتنی باشد.

مونتنی نویسنده، مورخ، مردم‌شناس، فیلسوف، سیاست‌مدار و اندیشه‌ورز نیست و به معنی دیگری همه‌ی آن‌ها هم هست. اگر درباره‌ی طبیعت، فلسفه، معرفت‌شناسی، فضیلت، اخلاق، سیاست، الهیات، تاریخ و ادبیات نظر می‌دهد، از این جهت است که می‌خواهد همه‌ی آن‌ها را برای بهتر شناختن خودش به‌کار گیرد. از سوی دیگر در همه‌ی این عرصه‌ها نتیجه‌ی لاف‌زنی‌ها و پرمدعایی‌های انسان را می‌بیند و میل دارد روح «فروتنی» را در آن‌ها احیا کند.

گفتن و نوشتن درباره‌ی او دشوار است. چه بسا متن جستارهایش بهتر از هرکسی قوت‌ها و ضعف‌های انسانی او را برجسته کرده و باز نموده است. آن‌چه که در نظر نویسندگان مألوف به متن‌های خط‌کشی‌شده و پرطمطراق ممکن است بی‌نظمی و پراکنده‌نویسی محسوب شود، در واقع بخشی از اندیشه‌ی پرسه‌زن اوست که خلاقیت و سَرزندگی او را به مخاطب نشان می‌دهد. چنین موضع آزادمنشانه‌ای در نوشتن، وقتی اهمیت پیدا می‌کند که بدانیم مونتنی در چه زمانه‌ی پرسنگلاخی از تاریخ زیسته و تلاش کرده است از تجربه‌ی زیسته‌ی خود قالبی نو از اندیشه و نوشتار، فراتر از انواع موجود خلق کند. در فرانسه‌ی درگیرِ جنگ‌های داخلی و کشمکش‌های مذهبی که روزگار ارزیابی‌های شتابزده بود و به قول مشهوری «کهنه» از میان نرفته بود و «نو» در میانه‌ی پیدایش بود، او جرأت داشت که تازگی و طراوت راه‌های نرفته را امتحان کند.

 مونتنی شاید چنان‌که گفته است تنها برای خودش و نه برای انتشار شروع به نوشتن کرده است، چون فقط با نوشتن می‌توانست فکر کند؛ اما کتابش ما را هم وادار به فکر و شناختن خود کرده و تنهایی‌مان را کم می‌کند.

«بسیاری از چیزهایی را که می‌خواهم به طور خصوصی به کسی بگویم به همگان می‌گویم و برای شناختن مرموزترین افکارم، وفادارترین دوستانم را به بساط کتابفروش حواله می‌کنم.»

با آن‌چه تاکنون گفتم شاید هر نوع کوتاه‌کردن و گزینش از نوشته‌های او جفایی در حق کوشش او برای بازنمایی دقیق و پرجزئیات قامت انسانی خود باشد. بس که او در نوشته‌هایش به ریز و درشتِ خوانده‌ها و آموخته‌ها و پرسه‌هایش بارها مراجعه کرده است. مقالات را تا پایان عمرش بارها بازنویسی کرده و تکثر و تنوع و حتی تناقض در عقاید و موضوعات نوشتن خود را تاب آورده است:

«هر مضمونی برایم مطلوب است و هرگز درصدد آن نیستم که آن را تمام و کمال عرضه بدارم، چون در هیچ چیز تمامی نمی‌بینم. آنان نیز که به ما نشان دادنِ تمامی را نوید می‌دهند، آن را نمی‌بینند. در بندِ آن نیستم که از آن‌ها چیزی که به‌کار آید، بسازم یا بر سر آن بایستم، بی‌آن‌که به دلخواه دگرگونه شوم یا به شک و تردید و صورت اصلی خود یعنی جهل بازگردم.»

درک و دریافت من از خواندن و مرور نوشته‌ها و چندین ماه همراهی با مونتنی، فهمیدن و آشنایی با او را در چند زمینه برای زندگی امروزمان مغتنم و بااهمیت کرده است. 


 در شناخت و معرفت : همه‌ی انگاره‌های فریبنده را طرد کنید.

شک‌کردن آغاز پرسیدن و فهمیدن است. چنان‌که دکارت شک را ابزار رسیدن به حقیقت دانست؛ ولی شک برای مونتنی وسیله و ابزار نیست، بلکه پرسه‌گاهی دائمی است. او می‌داند که انسان همواره در حال فریب دادن خود است، پس چه بسا همیشه لازم است به درک و دریافت خود تردید کرده و آن را ارزیابی کند.

این دریافتِ مونتنی را به شکاکیتی مبتذل تقلیل داده‌اند، اما با خواندن متن می‌توان نتیجه گرفت که تفکر او بیشتر دیالکتیکی است تا شکاکیت و نسبی‌انگاریمطلق. او در متون متفکران پیشین بسیار پرسه می‌زد و دریافته بود برای هر نظری، دست‌کم می‌توان نظری مخالف آن را یافت. چه بسا او وقتی راه شک در پیش می‌گرفت، چنان‌چه با مثال‌های بسیار در نوشته‌هایش روشن کرده است، هدفش نفی و نابود کردن حکم و گزاره‌ای نیست؛ بلکه فقط نظرات و رویه‌های مختلف در مورد موضوع را رودرروی هم قرار می‌دهد که جنبه‌های دیگری از آن روشن و تعدیل شود. از همین رو سقراط و پرسه‌زنی او اطراف حقایق را نه در لفظ و ادعا که با سبک زندگی‌ای که خودش در پیش گرفت ستود. می‌گفت سقراط کامل‌ترین کسی است که شناخته؛ چون از جهل خود، آگاه بود و بر آن پافشاری می‌کرد.

شکاکیت مونتنی ابتدا در برابر گزافه‌گویی و لاف عقل می‌ایستد؛ اما در همان‌جا متوقف نمی‌شود؛ چون اگر هر برداشت و خوانشی از حقیقت را نفی کنیم، ناگزیر به موضع دیگری از جزمیت خواهیم رسید و مونتنی هوشمندانه به این مسأله آگاه است. پس او راه فراتر رفتن از این شکاکیت را هم نشان می‌دهد. این‌که نخست هر حقیقتی را با ضریبی از احتمال بپذیریم و بعد با منطق دیالکتیک یعنی مقایسه و بررسی و نقد مکرر قضاوت‌های متفاوت به حقایق مفیدتر و پربارتری دست یابیم و در هر حال نسبت به یافته‌های‌مان گشوده و فروتن باشیم.

یافته‌های مونتنی از خلال «نوشتن» مدون می‌شود و از راه توصیف کردن هستی انسان انضمامی و بدن‌مند که خودِ مونتنی باشد. این فلسفه به عمد خود را ناتمام جلوه می‌دهد، ناتمام بودن تنها راهی است که فضیلت اخلاقی مثل مدارا و تساهل را در روزگار جزم‌اندیشی تضمین می‌کند.

در این ناتمامی هیچ چیز قطعی نیست، مگر عدم قطعیت. هیچ موجودی سیه‌روزتر و مغرورتر از انسان نیست. همه چیز بسیار پیچیده‌تر از آن است که انسان‌ها قادر به درک تمامی آن باشند؛ ولی این نگاه به معنی ناممکن بودنِ حکمت و علم نیست؛ بلکه به این معنی است که مونتنی قصد دارد تعریف جدیدی از حکمت به دست دهد. به نظر او حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبه‌های پست‌تر و انسانی ما باشد.

 مجموعه‌ی متکثری از آداب و رسوم مختلف و متغیر البته دلیل درست و برحق بودن همه‌ی آن‌ها نیست و در نهایت هرکس می‌تواند با فردیت خود مبنایی برای فهم، تحلیل، نقد و ارزیابی شیوهی زندگی خوب بیابد.

 


در سیاست: پذیرش سرشت و سرنوشت انسانی فارغ از هرچشم‌انداز دینی

او در سیاست محافظه‌کار است؛ چون به نظرش بسی نامنصفانه می‌آید که آدمی بخواهد قوانین اساسی و نظامات عمومی و ثابت را تابع تفنن و هوس فردی ناپایداری سازد. یکی دیگر از جنبه‌های حایز اهمیت مونتنی در زمینه صلح و رواداری است. مونتنی در زمانه‌ای خشونت‌بار به سر می‌برد که جنگ‌های داخلی و جنگ‌های مذهبی میان پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در جریان بود. از نظر او خودخواهی و پرمدعایی بسیار می‌خواهد که انسان عقاید خود را آن قدر جدی بگیرد که برای برقرار ساختن آن حاضر باشد همه چیز را برهم بزند و مصائب اجتناب‌ناپذیری به بار آورد. به نظر او تنظیمات و ترتیباتِ موجود اجتماعی تجسم خرد و تجربه‌ی نسل‌های پیاپی است:

 «شکاکیت و تکیه و اعتماد بر طبیعت با هم‌اند و در این باور یکی می‌شوند که خطای بزرگ آدمی و سرچشمه‌ی همه‌ی بدی‌های او این است که پندارهای خام خود را به جای طبیعت نشانده است.»

در هر صورت مقصود مونتنی از تیره‌وتار نشان دادن طبیعت انسانی و ضعف خرد انسانی این است که باد نخوت و رانه‌های پرجوش و خروش وی را از سر رواداری و صلح، مهار کند و فایده‌ی حزم و کم‌ادعایی و تساهل را یادآوری کند:

«کسانی که راه مخالفت با من در پیش گیرند، دقت مرا بر می‌انگیزند نه خشمم را ... چون با بحث آشفته و خشم‌آلود اصل مسأله را کنار می‌گذارم و بر سر آن وارد معرکه‌ای لجوجانه غرض‌آلود و تحکم‌آمیز می‌شوم که سپس باید از آن شرم کنم ... ما همه چیز را در بر می‌گیریم اما جز باد به دست نداریم.»

همچنین موشکافی و آزاد‌منشی او در اشاره‌ به ویژگی‌های حاکمان را ببینید:

«گشاده‌دستی در قیاس با دیگر فضایل شاهانه چندان درخور اعتنا نیست و یگانه فضیلتی است که با جباری هم‌ساز است به نظر می‌آید که فضیلت شاهانه عمدتاً در عدالت باشد؛ چون این به‌خصوص با وظایف او بستگی دارد. گشاده‌دستی مفرط وسیله‌ی ضعیفی برای به‌دست آوردن دل‌هاست. چون عده‌ی بیشتری از شمار کسانی را که جلب می‌کند می‌راند. بخشش اگر بی‌توجه به شایستگی باشد مایه‌ی ننگ کسی می‌شود که آن را دریافت می‌کند و با سپاس پاسخ نمی‌گیرد. جبارانی آماج نفرت مردم به‌دست همان کسانی قربانی شده‌اند که ناعادلانه ترفیع مقام یافته‌اند؛ چون این قبیل اشخاص به فکر آنند که مالکیت خود را بر دارایی‌هایی که به ناحق کسب کرده‌اند مسجل سازند از این راه بیزاری و نفرت خود را از آن کس که به آن‌ها بخشیده نشان دهند و در این‌باره به رأی و عقیده همگانی بپیوندند. آن بخشندگی محبوب است که به آینده تعلق داشته باشد.»

اما هر سیاست و دوراندیشی آدمی در واقعیت گاهی بیهوده و عبث است. با همه‌ی طرح‌ریزی‌ها و تصمیم‌های سنجیده و حزم و احتیاط، بخت و اقبال هم‌چنان بر رویدادها حاکم است:

 «می‌پندارم طبیعت در برابر حمله‌هایی که به آن می‌شود و برای حفظ اعتدالش به چنگ و دندان مجهز شده است و می‌کوشد از تلاشی و انحلال خود جلوگیری کند. همه‌ی آن‌چه در خردمندی و توان فرزانگی ماست چندانی نیست. هرچه این خردمندی حادتر و قوی‌تر باشد، بیشتر در خود ضعف می‌یابد و بیشتر نسبت به خود بی‌اعتمادتر می‌گردد.»

حتی فردگرایی مطلوب او نگاهی مسئولانه به دیگران دارد:

«فاسد قرن با همکاری فردفردِ ما پدید می‌آید. کسانی با خیانت و کسانی با بی‌عدالتی یا با ستمگری یا حرص و آز یا درنده‌خویی هر کس بر حسب توان خود. ضعیف‌ترین کسان با بیکارگی و حماقت و بطالت و من در زمره‌ی اینانم.»                                                                                                                                                                                           

در فلسفه: دوستی با انسان آن‌گونه که هست.

فلسفه‌ی مونتنی هنرِ خوب زیستن و خوب مردن است. اصل زندگی از نظرش فانوسی در برابر باد است. او کاری با فلسفه به مفهوم رایج آن ندارد. فلسفه را برای انسان می‌خواهد. می‌گوید بیایید به جای جهان، خودمان را تعبیر کنیم. این کار دشوار‌ترین کارهاست. پس او را نمی‌توان صرفاً لذت‌جو و گریزان از رنج دانست.

 نسبت او با اومانیسم دوگانه است. چه او به اومانیسمی که انسان را پر از باد نخوت کند و انسان را مرکز عالم بداند نقد دارد. ولی به معنی انسان‌دوستی و احیای انسان در برابر طبیعت او یک اومانیست است.

 در حین پرسه‌های مونتنی در فلسفه، انسانی که با مدعیات انسان‌مدارانه‌ی فیلسوفان بر فرش اعلا نشسته بود، دوباره به فرش طبیعت باز می‌گردد و آگاه می‌شود که انسان تخته‌بندِ لذت و درد و دربندِ تن و جسم است و مصیبتش زمانی از حد بیشتر می‌شود که سرشت انسانی خود را نمی‌پذیرد. 

به نظر او نویسندگان هم‌عصرش جز شرح و تعلیق یکدیگر کار دیگری نمی‌کنند، پس او ترجیح می‌دهد آب را از سرچشمه‌ها بنوشد. پس با دانش لاتین و یونانی‌اش و با رویکرد خاص خود به سراغ کلاسیک‌ها می‌رود:

«اما من هر چه باشم دلم می‌خواهد جز روی کاغذ جای دیگری هم باشم، پس همه‌ی تلاش خود را صرف آن کردم که زندگی خود را بسازم ...کسی که ارزش و لیاقتی دارد آن به که در خلقیات و در سخنان عادی در شیوه‌ی عشق‌ورزی یا در نزاع و جدال در بازی، در بستر، بر سرِخوان، در راهِ برد کسب‌و‌کار و مباشرت امور خانه آن را نشان دهد. آنان که می‌بینم‌شان کتاب‌های خوبی می‌نویسند و تن‌پوش بدریخت به تن دارند، به نظرِ من بهتر آن بود که ابتدا برای خود تن‌پوش بدوزند.»

پس فلسفه از دیدگاه مونتنی یک انتخاب نیست و این‌طور نیست که بعضی از افراد به عنوان یک شوق یا حرفه به فلسفه بپردازند و برخی آن را متناسب با خودشان ندانند. ضرورتِ فلسفه چیزی جز ضرورتِ داشتن یک زندگی خوب و خوشبختی نیست:

«محکمه‌ای برای خودم تشکیل دادم و خودم را لحظه‌به‌لحظه رصد می‌‌‌کنم. همگان نگاه‌شان را به بیرون انداخته‌اند و نگاه‌شان به سمت بیرون است؛ اما من نگاهم را از بیرون بازپس می‌گیرم.»

 خودشناسی مونتنی بسیار متفاوت است با خودشناسی که دکارت و دیگران مطرح کرده‌اند. خودشناسی از نظر مونتنی این است که بفهمد انسان دائم در حال فریب خود است. خردمند کسی است که می‌فهمد، محکوم به اشتباه است و حتی اشتباه محض است که اشتباه نکند:

«سفاهت نقص است؛ اما ناتوانی در تحمل آن عذاب دیدن و رنجه و آزرده شدن از آن چنان‌که برای من پیش می‌آید، نوعی دیگر از بیماری است که زیانش چندان از سفاهت کم‌تر نیست و این همان چیزی است که می‌خواهم در خود آن را افشا کنم.»


در نوشتن: هنر بررسی و ثبت‌کردن اندیشمندانه

مونتنی مکالمه و گفتگو را طبیعی‌ترین تمرین فکری می‌داند و به رغم پرسه‌زنی‌های نامنظم و بی‌اعتنایی خود به منطق فلسفی زمان خود و بی‌اعتمادی نسبت به دستگاه‌های فکری متافیزیکی، دارای سادگی و ظرافت، بی‌ریایی، شهامت، همت و صداقت کم‌نظیری در داوری و قضاوت بوده است و این همه را در خلال نگارش یافته است. برای همین نوشتن برای وی یگانه راه ممکن برای اندیشیدن شده است:

«اگر برای کسب مواهب به نوشتن می‌پرداختم، خود را بهتر می‌آراستم و رفتاری سنجیده‌تر نشان می‌دادم؛ اما دلم می‌خواهد که مرا آن‌چنان که در هیأت ساده و طبیعی و عادی خود هستم بی‌تکلف و صنعتی ببینند.»

از سوی دیگر مونتنی برای بیان و بررسی افکار و تجربه‌ی زندگی‌اش روشی خاص نیاز داشت که به شکلی آگاهانه ناتمام و شخصی باشد. وی این روش را با استمرار در نوشتن یافت:

«حال که آلوده‌ی نوشتن شده‌ام برای آزمون قضاوت خود از هر فرصتی بهره می‌جویم و قضاوت خود را می‌آزمایم چون چیزی نیست که خود یافته باشم، راه چندان کوبیده شده که جز بر جا پای دیگری نمی‌توان گام گذارد.»

سبک نوشتاری او چیزی که می‌خواهد بگوید را هرگز تمام نمی‌کند به همین دلیل جوان و شاداب می‌ماند. در عین حال به جهت استفاده از زبان، محدودیت‌ها و تنگناهای خودش را دارد:

«زبان ما از قضایای ایجابی ساخته شده، به حدی که چون بگویند شک دارم بر فور گریبان‌تان را بچسبند تا وادارتان کنند که اقرار کنید دست‌کم یک چیز هست که به آن یقین دارید و آن این است که شک دارید ... هرگاه احکام محتمل را به مثابه‌ی احکام حتمی در ذهنم فرو می‌کنند از آن‌ها بیزارم می‌سازند. تعبیرهایی خوش دارم که گزاره‌ها را نرمش و اعتدال بخشند. تعابیری چون به تصادف، بعضی، شاید، گویند، به نظر من و امثال آن‌ها... آن به که در شصت سالگی هم‌چنان کارآموز و شاگرد باشم تا آن‌چنان که می‌نمایند در ده سالگی مجتهد.»

و در ادامه می‌‌‌‌نویسد:

«دلم می‌خواست هر کس آن‌چه را می‌داند بنویسد و نه بیش از آن که می‌داند. خواننده‌ی مستعد در نوشته‌های دیگران غالباً کمال‌هایی کشف می‌کند غیر از آن‌چه خود نویسنده دیده و در آن‌ها نهاده است و به این نوشته‌ها معانی و جلوه‌هایی پرمایه‌تر می‌بخشد. تردیدی ندارم که بارها برایم پیش می‌آید که از چیزهایی سخن بگویم که استادان فن از آن بهتر و درست‌تر سخن گفته‌اند. در این مقام قصد من تنها آزمایش استعدادهای طبیعی خود در آن‌چه به وام می‌گیرم هست. این را باید دید آیا توانسته‌ام سخنم را به درجه‌ای بالاتر ارتقا دهم؛ چون از دیگران چیزهایی را نقل می‌کنم که به خوبی آن‌ها نمی‌توانم بیان کنم گاه از سر ضعف بیانی و گاه از سر ضعف فکری. باید این بلندپایگان را سپر ضعف خود سازم. کسی را خوش دارم که بتواند مرا پَرکنده کند با سنجش روشن‌بینانه و تواناییِ تمیزِ متانت.»

برای او در نوشتن مقصدی از قبل معلوم نبود و به همان شیوه راه و روشی هم در کار نبود؛ در نظر داشت راه را با رفتنش بسازد. پس با قوای خلاق خود سبکی را در حین تمرین نوشتن ساخت که امروز جستار یا essay نام گرفته و شیوه‌ای جذاب برای نگارش است و بازتاب شفاف زندگی نویسنده و دانش او:

«همان را که می‌اندیشم و در سر دارم چه به طبع و چه به حکمِ عقل می‌گویم و نتیجه‌اش را به دست بخت و سرنوشت می‌سپارم. وانگهی شما برای که می‌نویسید؟ دانشمندان که ارزشی جز معلومات نمی‌شناسند و برای اذهان ما طریق دیگری جز مسیر تبحر در علم قایل نیستند. نفوس عامه هم لطف و قدر و وزن سخن والا و ظریف را نمی‌بیند؛ اما جهان با همین دو طایفه اشغال شده است. طایفه‌ی سوم که شما با آن سروکار پیدا می‌کنید یعنی نفوسی که مستقلاً سامان و قدرت گرفته باشد، چندان نادر است که در میان ما نه نام دارد و نه مقام و اگر در هوا و تلاش آن باشیم که پسند خاطر او افتیم نیمی از وقت خود را تلف کرده‌ایم.»

فروتنی او در هر حال، حتی اشتباهات او در قضاوت و نوشتن را آموزنده کرده است:

«اما نمی‌توانم با اعمال خود سیاهه‌ی زندگی خود را ثبت کنم؛ سرنوشت آن‌ها را زیاده نازل خواسته است از این رو آن را با افکار خود ثبت می‌کنم ... هرزه‌نویسی ظاهراً نشانه‌ی عصری آشفته است، به‌جز زمانی که طعمه‌ی آشوب و اغتشاشیم، کی این قدر چیز نوشته‌ایم؟»

 

 شناسه‌ی کتاب: تتبعات / مونتنی / ترجمه‌ی احمد سمیعی گیلانی / انتشارات نیلوفر