نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

سلامتی در مرزهای پوست من

یک روز با ریه، قلب، کلیه، استخوان و پوست سالم پا به زندگی می‌گذاریم و روز دیگری با ریه‌‌ای ناتوان، استخوانی پوکیده و پوستی چروکیده یا قلبی که دیگر حاضر نیست بتپد، زندگی را ترک می‌کنیم. در این فاصله البته خرده‌کارهایی هم می‌کنیم. حتی ممکن است دلی به دریا بزنیم و لذتی ببریم یا با احتیاط و حسابگری سرمایه‌ای جمع کنیم، گوش به نغمه‌ای مسحورکننده بسپاریم، چیزکی بخوانیم و بنویسیم یا لبخندی بر لبی بکاریم... اما هر چه هست تا ابد جوان، سلامت و جاودان نخواهیم ماند.

 این نوع آگاهی به مرگ ممکن است زندگی امروز را به هر شکل و کیفیتی که باشد، یک‌باره خالی از معنا کند. پس برای تسکین این درد، هر چند موقت باید مرگ را فراموش کرد. حال که ترس از مرگ محافظه‌کاری و جمود و سکون می‌آورد؛ باید به شکل رادیکالی به سمت زندگی سالم و بدن زیبا چرخید.

 تلاش ما برای غلبه بر بی‌معنایی زندگی در لحظه‌ی اکنون، به فلسفه‌ی «دنیا دو روزه» منجر می‌شود. با این فلسفه، عده‌ای اهل ریسک با سر در لذت شیرجه می‌زنند و با انواع اوردوزها پایشان به بیمارستان یا گورستان کشیده می‌شود. عده‌ی دیگری با حوصله در صف می‌ایستند، ولی اسیر معرکه‌گیران سلامتی و توهم زیست پاک می‌شوند. اما هر دو راه در انتها به بی‌سیاستی و رد سیاست و خودآگاهی در زندگی جمعی ختم می‌شود. یعنی زندگی سالم و تندرستی مأموریتی فردی می‌شود و ربطی به دیگری و دولت و جامعه و سیاست‌های اجتماعی ندارد.

پس اگر تو در چهل سالگی از زور شب بیداری‌های شیفت کاری‌ات تپش قلب و فشار خون گرفته‌ای، اگر در سی سالگی به خاطر سوء تغذیه دندان سالمی برایت نمانده، اگر حالا که این همه درباره‌ی قشنگی‌های در خانه ماندن گفته می‌شود، باز سر خیابان منتظر اتوبوس ایستاده‌ای که سرکار روزمزدت حاضر باشی، تو سالم زندگی نمی‌کنی و خودت مقصری!

به نظر می‌آید ربط دادن همه چیز به اراده‌ی فردی و توصیه‌های بهداشتی به فرد، گویی که فقط خودش مسئول مراقبت از سلامتی خودش است، نوعی مخدر اجتماعی است. نتیجه‌ی آن فراموشی موقت مرگ‌آگاهی و فراموشی دائم مسئولیت دولت در حوزه‌ی سلامت همگانی است.

هر دو فراموشی هم در خدمت فلسفه‌ای هستند که از فرط پاکی و خیالی بودن، اصلاً انسانی و زمینی نیست و لابد قصد بهبود وضع موجود را هم ندارد. در قاب این فلسفه‌ آرامش مرداب‌گونه‌ی لجن‌زار هم خیال‌انگیز و رویایی‌ است. اما توصیه‌های بهداشتی معرکه‌گیران بهداشت و دلالان سلامت زندگی به چه کار می‌آیند؟ به کار این که خودت برنامه‌ی فردی دائمی داشته باشی، برای این که سالم، پرانرژی و البته دارای اندام متناسب باشی با کمک مشاوران و برندهای آن‌ها.

تا این‌جا مشکلی نیست؛ کسی از زندگی سالم، تقویت سیستم ایمنی، ویتامین و تغذیه‌ی باکیفیت و اوقات بدون اضطراب، آن هم در دوران اپیدمی کرونا بدش نمی‌آید. اما امکان تحقق این خودمراقبتی فراتر از وظیفه‌ و اختیار فردی است.

 وقتی هم برنامه برای رژیم دائمی با غذاهای خاص و مکمل‌های ارگانیک و مربی اختصاصی ورزش و یوگا، جراحی زیبایی و حمام گیاهی و ... داشته باشی باید چهار دست و پا به منابع درآمدت بچسبی. در این حالت از هر تغییر اجتماعی می‌گریزی مبادا برنامه‌هایت به هم بریزد. ممکن است، لبی بگزی و غری بزنی ولی هرگز ریسک نمی‌کنی از رئیس‌ات آشکارا انتقاد کنی و تف به روی حامی سیاستمدار فاسدی بیندازی.

این اصرار خوش‌بینانه به این‌که سلامتی هر کسی دست خود اوست و تبدیل خودمراقبتی به نازپروری بدن، نوعی آگاهی و عمل کاذب است که هم خیال سیاستمداران را در عرصه‌ی بهداشت همگانی راحت می‌کند، هم جیب معرکه‌گیران شبه‌علم سلامت را پر از پول می‌کند.

در حالی که شرایط نابرابر رقابت اقتصادی و شکاف‌های عمدی مهیب در سبک زندگی افراد، واقعیتی غیرقابل انکار است،«سلامت» امری سیاسی است. وقتی در سایه‌ی سنگین بی‌کفایتی مدیران و سرهای زیر برف اهالی سیاست و قلم به دستان رسانه‌ها و به خاطر اجبارهای معیشتی، در سبک زندگی بخش بزرگی از مردم، خبری از تعطیلی آخر هفته و استراحت کافی نیست، چیزی به نام تنوع غذایی و پوشاک مناسب فصل روزبه‌روز از دسترس افراد زیادی خارج می‌شود؛ دیگر چه؟ چیز زیادی نمی‌ماند. ویروسی دل‌خوشی‌های کوچک را هم بلعیده و به جز این‌ها؟ به جز این‌ها طبق معمول نفسی می‌آید و می‌رود. این آدم‌ها با اضطرار بیشتری مستحق آسایش و بهداشت‌اند تا کسی که به خاطر کنسلی مسافرت و اضافه وزنش بی‌تاب و مضطرب شده است.

این‌جا هیجانی که رسانه‌ها در سنگرهای مبارزه با کرونا به آن دامن می‌زنند دیده نمی‌شود؛ این زندگی‌ها محل تحمل و کنارآمدن با دشواری‌های کوچک اما بی‌وقفه است. این مردم شاید امید و امکانی برای ارتقای سلامتی ندارند، اما خودشان حتماً مسئول بیماری خودشان نیستند.


زنانی برای ویترین سیاست

واکنش‌های سرد و منفعل کسانی که در ایران خود را فعال زنان می‌نامند و از اتفاق حضور رسانه‌ای پرتعدادی هم دارند، در مقابل محکومیت سیاسی اخیر یک مدیر میانه‌رو در حوزه‌ی زنان، آزمونی برای سنجش سوژگی و عاملیت زنان در عرصه‌های سیاسی به شمار می‌رود.

وضعیت فعلی یک بار دیگر نشان می‌دهد که هر جا کسی از «زنانگی» و «دفاع از ظلم رفته بر زنان» سخنی گفت و هر جا فاعل  ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دچار هیجانات «فمینیستی» شد.

مسأله این‌جاست: زنی که می‌خواهد در قبال الگوهای انقیاد مقاومت کند، تا کجا «در عمل» چنین می‌کند و تا کجا فقط «در حرف» یا فعالیت‌هایی که به تدریج به فشن‌شوها و پادویی در ستادهای انتخاباتی استحاله یافته‌اند؟ این که گفته شود ما می‌دانیم این‌جا، برابری‌طلبی برای زنان رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابری‌طلبیم؛ اما در خفا محدودیت‌های ناگزیر آن را بپذیریم ...آگاهی کاذب است. آگاهی کاذب هم شکل دیگر قفس ایدئولوژی است نه فعالیت برای زنان.

در واقع «مسأله‌ی زن بودن» نه فقط مسأله‌ای صرفاً اخلاقی و زیستی، که به مثابه‌ی مسأله‌ای سیاسی قابل فهم است. حقیقت سیاسی زن، چیزی فراتر از تفسیر ادبی و کشاکش لفظی بر سر واژه‌ی رجل سیاسی و فرصت‌طلبی‌های چند زن برای تصاحب عنوان‌هایی شغلی در سایه‌ی مردان است.

 مسأله‌ی عاملیت زنانه و نقد ایدئولوژی، صرفا نالیدن و نشان دادن تناقضات ایدئولوژی حاکم و در این‌جا نشان دادن ستم‌های نگاه مردسالار و امثال آن نیست؛ بلکه مسأله‌ی مهم تغییر پراتیک و مقاومت عملی و ساختن واقعیت است.

 گاهی مدعیان فعالیت برای زنان، تنها با هیاهوی رسانه‌ای اطراف برابری زن/ مرد و حتی با گرفتن فیگورهای مناسبتی، تنها دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد را بازتولید می‌کنند و پتانسیل مقاومت زنان را به تخدیر ایدئولوژیک و بیراهه‌ در عمل بدل می‌کنند.

 زنانی که برای رسیدن به خودآگاهی تلاش می‌کنند، می‌دانند تا جایی که این «خودآگاهی زنانه» بخواهد در حد شکایت‌های زنانه و نالیدن از ستم تاریخی مردسالاری باشد و به «حقیقت سیاسی زنانه» بدل نشود، این خودآگاهی جز یک خودآگاهی کاذب و ایدئولوژیک نخواهد بود، خودآگاهی کاذبی که حتی در قامت وزیر و وکیل و فرماندار و شهردار زن هم در عمل، فقط مناسبات چیزی را که نقد می‌کند، استوارتر می‌کند.

حال روشن است که نالیدن از مردان و دامن زدن به دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد، چه سقوط تراژیکی را برای زنانی که ساده‌انگارانه می‌خواهند فمینیست و فعال زنان باشند، رقم می‌زند.

تا حقیقت واقعاً موجود زن بودن، به دست خود زنان شناخته نشده و تغییری نیابد و آنان نخواهند برای این تغییر، هزینه‌ای جدی بپردازند و کنش خود را فراتر از اخلاقیات و آرزوهای شخصی‌شان به میدان تاریخ و سیاست نکشانند و حقیقت سیاسی‌شان را نسازند، کسی به آنان رهایی‌شان را هدیه نخواهد داد.

این همه به معنای انکار فعالان اتفاقاً سیاسی زن و کسانی نیست که آشکارا بر آگاهی و کنش‌گری زیستی و سیاسی زنانه اثرگذارند؛ اما موضوع این است که اطلاق نام جنبش فمینیستی در ایران برای این چند تن، حرف بی‌ربطی است.

زنان در هر موقعیتی که هستند، خوب است با راست کردن قامت خود، به این تصاویر کج ومعوج واکنش نشان بدهند. فمینیسم نباید فقط به برچسب ایدئولوژیک و دستاویزی برای حضور نمایشی تبدیل شود. بلکه می‌تواند به جای سرگرم شدن در بازی‌های ساختگی مثل روسری و استادیوم و دوچرخه و رییس‌جمهور زن و ... و ایجاد شکاف نمادین در ساختار عرف اجتماعی، با آگاهی و عمل زنانه به نقد ریشه‌های ساختار مردسالار  بپردازد.

تا وقتی زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، نتوانستند به جمع‌بندی برای فهم خودشان و آزادی‌شان برسند، مصادره‌ی مردان ولو با نیت خیر، از فعالیت‌های فمینیسم ناموجود و یا در حال زایش، فقط وارد کردن ناخودآگاه نگاه مردانه و آگاهی مردانه است. پیش از آن‌که آگاهی زنانه در صحنه‌ی تاریخ و سیاست، خود را به رسمیت نشناسد، به رسمیت شناختن آن به دست مردان، اقدامی مشکوک است. چنان‌که تا‌کنون هم شعار وطنی فمینیسم مرد و زن نمی‌شناسد، به حد کافی فمینیسم ایرانی را مردمحورانه بار آورده و هستی‌شناسی و آگاهی تاریخی زنانه‌ی آن را کم‌رنگ کرده است.

فمینیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش به عنوان زن ایرانی و هم مرد ایرانی را بشناسد. به تعبیر هگل، حقیقت کل است، و بنابراین نمی‌توان با دیدی جزئی و حذفی به‌جایی رسید. این ایدئولوژی است که می‌خواهد «کل» را کنار بگذارد و به شیوه‌ای حذفی، حقیقت را بفهمد. از این جهت، جنبش فمینیستی و خودآگاهی زنانه اگر پا بگیرد می‌تواند برای همه اثر‌گذار و معنی‌دار باشد و حتی وضع مردان را هم ایدئولوژی‌زدایی و روشن کند.

در غیر این‌صورت آیا فمینیسم، همان لباس زیر پشمی قرمزی نیست که  هم باید بدن را از سرما حفظ کند و هم باید نهان بماند؟

 

 

نجیبانه زیستن

زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازه‌ی سرخی دانه‌های اناری در کاسه‌ای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همه‌گیری کرونا باشد. زیبایی، وعد‌ه‌ی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟

 اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر می‌رسد، عمیق‌ترین پیوند با شرایط اجتماعی‌مان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدن‌هایمان در آن افکنده و تثبیت شده‌ایم. آیا می‌توانیم در حصار خانه‌ها و دور از مناسبات و پیکربندی‌های اجتماعی و نابرابری‌های اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟

به نظر می‌آید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی هم‌چنان طنین‌انداز است. بی‌ربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگی‌ها اهمیت بیشتری و عده‌ای دیگر اهمیت کمتری یافته‌اند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسان‌ها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمی‌شود و زندگی‌شان تا حد زنده‌ماندن تقلیل می‌یابد؟ چرا کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانه‌های مختلف از آن‌ها دریغ می‌شود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت می‌شوند و حتی حکم می‌شود اگر از فلان میل و لذت صرف‌نظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمی‌افتد؟

این پرسش‌ها نشان می‌دهند، سیاست‌های حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمی‌کند. نتیجه‌ی همین سیاست‌هاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمی‌آید و پیشاپیش از دست‌رفته تلقی می‌شود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوه‌ی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمی‌کند.

حتی با نیم‌نگاهی جزئی هم می‌توان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بی‌کفایتی مدیریتی در متعادل‌کردن وضعیت اجتماعی و بی‌اخلاقی صاحبان قدرت، چنگال‌هایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آن‌ها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.

پس باز هم به پرسش آدورنو بر می‌گردم که آیا زندگی بد را می‌توان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب‌ است حین نقدکردن پنجره‌ای هم برای نفس‌کشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستاره‌ای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. می‌بینم امید محال، زندگی‌ها را بیشتر به تنگنا می‌برد. می‌بینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسان‌ها بی‌شرمانه انکار می‌شود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.

بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بی‌ارزش می‌بینند، کسانی که حس می‌کنند، زندگی‌شان ارزش هیچ‌گونه مراقبت و بزرگ‌داشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر می‌کنند حتی لایق کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها و نیکی‌ها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود می‌بینند، زندگی‌شان سزاوار آزادی و احترام، راست‌گویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهره‌مندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظرات‌شان جایی به رسمیت شناخته نمی‌شود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگی‌ای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟

در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که می‌کند؛ اگر حیات یا زیبایی‌های زندگی‌اش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از هم‌نوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.

شاید علت رواج این همه بی‌اخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسان‌ها را «سوگ‌ناپذیران» می‌نامد. کسانی که با نبودن‌شان و آسیب دیدن‌شان کسی به سوگ‌شان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگی‌شان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعه‌ای که نمی‌تواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژی‌های حماقت‌پروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریه‌های گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزه‌ای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگی‌های دیگری است که ما فقط یکی از آن‌ها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری می‌شود بپرسیم زندگی بد را چگونه می‌توان خوب زیست؟

 

گفتگویی در زبان ما فکند...

این واقعیت دارد که شبکه‌های اجتماعی هر چه را از انسان گرفته باشند، در عوض فضای وسیعی برای گفتگوی آزادانه بین انسان‌ها فراهم کرده‌اند. به واسطه‌ی اینترنت، همه علاوه بر این که می‌توانند نظر و دیدگاه‌شان را بیان کنند، می‌توانند برای مواجهه با حقیقت ماجراجویی کنند و چه بسا دیگران را هم با خود همراه کنند. گفتگو یک فعالیت اساسیِ انسان است. انسان می‌کوشد با تبادل تجربه از کانال گفتگو به حقیقت و مفاهمه با دیگران برسد؛ اما گاه در این کار موفق است و چه بسا نه!

میان گفتگو به مثابه‌ی کنش فعال ذهنی و گفتگو به مثابه‌ی تفنن و حتی فریب، نمی‌توان مرز روشنی کشید. بنابراین روشنگری باید آن‌جایی دست به کار شود که آبشخور آسیب و شرّ است. لازم است در کنار ستایش‌هایی که از امکان گفتگو در شبکه‌های اجتماعی می‌شود، به نقاط آسیب‌پذیرش هم پرداخت. برای مثال به فضاهایی که با مکانیسم گرد‌آوردن افراد هم‌باور، برای اجرای نمایشی از گفتگو، به‌راحتی فروتنی فکری و روح جستجوگری افراد را نابود می‌کنند.

به نظر می‌آید گفتگو هر چند به کمک شبکه‌های اجتماعی تسهیل و متنوع و لذت‌بخش شده است؛ اما در واقع به معنی دیگری دشوارتر هم شده است. حتی گاهی این دشواری به امتناع و غیرممکن شدن گفتگو نزدیک می‌شود.

با کثرت زبانی کلمات و افراد و فضاها، زمین و بستر گفتگو آن چنان سُر و لغزنده می‌شود که انسان نمی‌تواند به‌راحتی روی آن راه برود و مدام زمین می‌خورد. طبیعی است وقتی انسان با زبان و گفتگو به معنا و هدف مورد نظرش دست پیدا نکند، به راحتی آن را تغییر کاربری می‌دهد؛ یعنی زمین لغزنده برایش تبدیل به پیست اسکیت می‌شود. خیلی ساده است؛ او به خودش می‌گوید: زمینی که از فرط لغزندگی نمی‌شود روی آن راه رفت، رویش بازی کن و از بازی لذت ببر!

البته همین هم دستاورد کمی نیست. لزومی ندارد هر گفتگویی از سر تفنن در فضای مجازی ما را به عمق حقیقتی ببرد و یا حتی باعث مفاهمه بین انسان‌های متفاوت شود؛ اما نکته‌ی ظریف این است که همواره محدودیت و تغییریافتگی ماهیت گفتگو در فضای مجازی را در پیش چشم داشته باشیم. این فضا به‌ راحتی گفتگو را محصور در اقتصاد شبکه‌ای خود می‌کند. اقتصادی که در آن، سکه‌ی رایج، لایک و دنبال کردن و کامنت و تأیید‌کردن است. این چیزی است که بر مبنای ویژگی‌های روان‌شناختی و لذت‌جویانه‌ی انسان پایه‌گذاری و تأسیس شده است. تولید اظهار نظر، لذت‌ بردن از گفتن و شنیده‌ شدن و تأیید شدن و حتی لذت بردن از نقد شدن و دیده شدن و به رسمیت شناخته شدن، پاداشی است که انسان از شبکه‌های اجتماعی می‌گیرد. این شکل گفتگو امروز برای بسیاری از افراد، معادل رفتن به فضاهای عمومی و نوشیدن فنجانی چای با رفقا آرامش‌بخش است. در فرایند چنین گفتگوهایی مثل تنفس در یک باغ پرگیاه، هوایی تولید و همان جا هم مصرف می‌شود.

خوب است اگر داستان همین‌جا تمام شود. این فضاها در همان حدود تفنن و سرگرمی باقی بمانند که افراد ضمن گپ و گفتگو بازخورد دیدگاه خود را با دیگری ببینند و بر سر ذوق بیایند و گاه بهره و معرفتی هم ببرند.  

اما اغراق در کارکرد گفتگوی مجازی عین آسیب است. گفتگو در شبکه‌ها اغلب امکانی بیش از این، برای مواجهه با حقیقت و یا حتی مفاهمه با دیگران فراهم نمی‌کنند.

شبکه‌های اجتماعی گاهی حتی افراد را به بیشتر دانستن و کمتر فهمیدن سوق می‌دهند. ما بی‌ آن‌که بدانیم در موقعیتی قرار می‌گیریم که تصور می‌کنیم زیاد می‌دانیم. ذهن انسان به راحتی فریب می‌خورد و آن چه را که در مورد جهان دانسته، زیادی دست بالا می‌گیرد. در ضمن معمولاً موافقان و مخالفان موضوعی که بر سر آن بحث یا مناقشه‌ای وجود دارد به صورت توده‌های جدا از هم باقی می‌مانند. بنابراین شبکه‌های اجتماعی باعث ورود فرد به شبکه‌ی ذهنی منتقدانش نمی‌شوند.

 اگر چه ممکن است افراد بخواهند نظرشان را عوض کنند؛ اما اکوسیستم رسانه‌های آنلاین عموماً به گونه‌ای رشد یافته است که افراد را در معرض عقاید مخالف قرار نمی‌دهد. در واقع افراد در گروه‌هایی مستقر می‌شوند که پذیرفته شوند و صداهای موافقی بشنوند. آن‌ها، توسط کسانی که خودشان انتخاب کرده‌اند تأیید و تشویق می‌شوند و هرگز با چالش جدی و مهمی از دیدگاه مخالف روبرو نمی‌شوند. این شبکه‌ها هم‌چنین باعث می‌شوند، افراد اطلاعاتی را جذب کنند و به گفتگوهایی وارد شوند که از پیش مستعد پذیرش‌شان بوده‌اند و به این ترتیب تنها اتفاقی که می‌افتد ایجاد تصویری تحریف‌یافته و غیر واقعی از خود است.

این قبیل گفتگوها بهتر است فقط نیازِ افراد به ارتباط، تحلیل شوند تا کنش برای یافتن حقیقت و مفاهمه بر سر آن. این کارکرد حداقلی هم کافی است که اصل گفتگو را حفظ کرده و تبدیل به نوعی تمرین زیستن کند.


چشم انداز؛ خوابی سنگین یا رویایی زرّین

ظاهراً در معماری شهری امروز خانه‌هایی با چشم‌انداز یا ویو ابدی ارزش بیشتری دارند. ساکن چنین خانه‌ای می‌تواند اطمینان داشته باشد که چشم‌اندازی دائمی و غیر قابل تغییر از شهر همیشه در دسترس او خواهد بود.

ولی میانه‌ی افکار انسان با چشم‌اندازهای ابدی چگونه است؟ چشم‌انداز یا Point of View منظری است که شما انسان‌های دیگر و جهان اطرافتان را از آن‌جا می‌بینید و می‌شناسید. آن‌چه که دنیای بیرون را به ما می‌شناساند، عقاید و عادت‌ها، موقعیت تاریخی و جغرافیایی، وضعیت مالی، جنسیت و ژن‌ها و بدن ما خواهد بود. اما به نظر می‌رسد چشم‌اندازهای دائمی با این ابزار‌های تحمیل‌شده، زندگی کسل‌کننده و محدود و محقرانه‌ای با خود به همراه خواهند داشت. گویی تصویری ثابت و هر چند زیبا به جای پنجره‌ی اتاق کار گذاشته باشند.

 یکی از توانایی‌های انسان در دوران جدید قدرت خروج از چشم‌انداز‌های قبلی است. به این معنی انسان مدرن قادر است زاویه‌ی دید خود را با اراده‌اش کنترل کرده و از جای قبلی‌اش تغییر دهد. در جستجوی چشم‌اندازهای جدید، پنجره‌های جدید بگشاید، دیگران را همراهی کند و تنوع و تکثر و مشارکت در چشم‌اندازها را بپذیرد. امروز حتی اخلاقی زیستن هم در گرو فرا رفتن از چشم‌انداز خود و درک دیدگاه دیگری است.

 اما با ابزار تفکر بین‌الاذهانی دانسته‌ایم تغییر چشم‌انداز هم با محدودیت‌هایی روبروست. همین محدودیت‌ها، چه با حضور دغدغه‌های اخلاقی و چه با دل‌مشغولی معرفتی و فلسفی بزرگ‌ترین چالش برای کیفیت زندگی انسان معاصر را رقم می‌زند. درست به همین دلیل و برای خوب زندگی کردن ضروری است، برخی از اشتباهات رایج در مورد نگرش‌ها و دیدگاه‌ها و امکانات و موانع تغییر زاویه‌ی دید را مرور کنیم.

-         حکایت همه چیز و همگان: توانایی با هم اندیشیدن و رعایت تناسب و توازن در دیدگاه‌های مختلف ضرورت مهمی برای ماست. حال که دسترسی گسترده به رسانه‌ها و اینترنت به آسانی ما را به این توهم مبتلا می‌کند که همه چیز را در لحظه می‌دانیم و تخصص ما مهم‌ترین راه کشف دنیاست، تهدید توهم جدی‌تر است. کسی که فلسفه‌ی تحلیلی می‌داند نیازی به فلسفه‌ی قاره‌ای ندارد و کسی که منظر فلسفی دارد از دیدگاه جامعه‌شناسی بی‌نیاز است و اهل ادبیات از علم فارغ ...  از آن‌جایی که امکان علامه‌گی مدت‌هاست از بین رفته است، به با هم دیدن و با هم اندیشیدن نیازمندیم.   

-         داستان دوربین روی دست: آیا تغییر نگرش‌ها و چشم‌اندازها همان آوارگی و بی‌مکانی نیست؟ نه! یک جا کاشتن دوربین ممکن است واقعیت‌های زیادی از دید ما پنهان کند. دوربین ذهن شما روی پایه‌های عقایدتان قرار دارد. حرکت‌دادن دوربین به معنی بی‌پایه بودن و معلق بودن دایمی‌اش نیست. اما امکان تحرک و تغییر چشم‌انداز و نگرش پویا به ذهن انسان می‌دهد.

-         روایت قاب‌های پنجره: همیشه حواس‌تان به قاب‌های دور پنجره باشد. ما هر که باشیم و در هر شرایطی محصور در مرزهایی از دانستن و فهمیدن هستیم. وضعیت آن چه می‌بینیم و می‌فهمیم در نزدیکی مرزها اتفاقاً مشکوک و مملو از حدس‌ها و شکیات و احتمالات فراوان است. قاب پنجره هم هر چه بزرگ‌تر باشد مرزهای طولانی‌تری دارد.

-         قصه‌ی ریز دیدن: باید به تصاویر کج و معوج واکنش نشان داد و گاهی ابزار دیدن و زاویه را عوض کرد. قهرمان فیلم آگراندیسمان میکل آنجلو آنتونیونی را به یاد داشته باشید. او می‌خواست با دقت و زوم کردن پی‌در‌پی به حقیقت دست یابد. اما عکاس آن فیلم هر بار تصاویر مغشوش‌تر و بی‌کیفیت‌تری می‌دید و حقیقت مدام از چنگش می‌گریخت. برای خوب دیدن گاهی باید فاصله گرفت، گاهی هم باید چرخاند یا چرخید و ورانداز کرد.

-         نقل آینه‌های روبرو: گاهی لازم است از آن دیدگاهی بنگرید که رو در روی شماست. درباره‌ی عقاید مخالف هر چه بیشتر بخوانید و بدانید و یاد بگیرید. ایده‌ها و ظرفیت‌های بسیاری در آن‌ها برای دفاع از دیدگاه فعلی‌تان یا در صورت لزوم تغییر پرسپکتیو کنونی‌تان خواهید یافت.

-         ماجرای ژرف نگریستن و هر نظری محترم است: دیدن و وارسی از چند جهت برای شناختن بهتر و کامل‌تر، همه‌ی ماجرا نیست. یادتان باشد این نگاه‌ها ممکن است عمیق یا سطحی باشد. پس هر نگاهی محترم و موجه نیست. در این صورت نگاه‌های مختلف الزاماً یکدیگر را تکمیل نمی‌کنند. حتی ممکن است یک نگاه سطحی از منظری به طور ناموجه نگاه عمیقی را که از منظر دیگری طرح شده نفی کند. بله از نگاه‌های مختلف می‌توان آموخت؛ اما مهم‌تر این است که بفهمیم نگاه‌‌ها از زاویه‌های مختلف می‌تواند عمیق یا سطحی و به همان نسبت درست یا غلط باشد. مهم این است که از آن منظر چه‌قدر عمیق و واقعی می‌بینیم و این نیازمند فرصت‌های مکرر دیدن است. توافق برای کسانی است که نگاه عمیق و شکاک دارند.چون همان‌ها هستند که از تک‌منظری و چشم‌انداز ابدی و نگاه یک‌سویه و تعصب و قطعیت کودکی عبور کرده‌اند.