نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

تتبّعات

پَرسه‌زن کارش قدم زدن، درنگ کردن، نگاه به اطراف و مشاهده است. در ظاهر بدون هدف پرسه می‌زند، خود را در انبوهه‌ها گم می‌کند، مقصدی ندارد و به سویی می‌رود که میل و کنجکاویش او را می‌برد؛ در عین حال چیزی بیش از یک گریزپای کوچک است. بی‌همتا بودن، دنیا را دیدن، در مرکز دنیا بودن اما از جهان پنهان ماندن، بخش کوچک لذت‌بخشی از هویت پرشور و مستقل اوست. پرسه‌زن به دیدن و خواندن و شنیدن نیاز دارد؛ ولی فاصله‌اش را با هر متنی حفظ می‌کند، گویا باید از تخیل در برابر هر نوع فهم کوته‌بینانه و طبقه‌بندی‌شده دفاع کند. او وابسته به چیزی است که می‌بیند و می‌فهمد؛ ولی چشم‌انداز انتقادیِ او هدف‌های جدیدی کشف می‌کند و منجر به تجربه‌های منحصربه‌فردی می‌شود.

شاید به همین دلیل دیگر هیچ پرسه‌زنی را نباید دست کم گرفت. امروز  Flâneur  یا پرسه‌زن مفهوم غنی و پرقدرتی است و قابلیت دارد که بسیاری از افراد، زندگی‌ها و کنش‌ها را با آن تحلیل کرد. برای مثال والتر بنیامین کاراکتر پرسه‌زن را از «نقاش زندگی مدرن» شارل بودلر وام گرفت و آن را به عنوان رهگذری طغیانی علیه جهان معاصر توصیف و مفهوم‌پردازی کرد.

 به تعبیر من پرسه‌زن کسی است که به جامعه نیاز دارد؛ ولی از یکی شدن با جماعت امتناع می‌کند. مثلاً می‌تواند دانش‌آموخته‌ای باشد که طبق مقررات و ساختارها، باید درون یا بیرون یک رشته و عنوان و شغل و نهاد و سازمان و سبکِ زندگی بماند. از جایی که پرسه‌زنی مقامِ راه رفتنِ مدام روی مرزهاست، او به مرز و قفسه و عنوانی مقید نمی‌ماند. این شیوه‌ای از تفکر و زندگی است که پرسه‌زن برای خود برگزیده است. چیزی که می‌تواند تمام این ساختارشکنی‌ها و سبک‌زدایی‌ها را معنی کند و به آن‌ها معنی و انسجام بدهد خودِ اوست. او به نوعی کاشف تدریجی فردیت خود است.


 کتابفروشی‌های شهر از جاهایی هستند که می‌توان ساعتی در آن‌ها پرسه زد. البته بیشتر آن‌ها ماتریس مکانیکی‌شده‌ای از قفسه‌های کتاب دارند که به زعم خودشان  کتاب‌ها را با سبک و موضوع از هم جدا کرده‌ و نظم داده‌اند. این هم هست که پرسه‌زدن با چابکی بر مرز و لبه‌ی طبقه‌بندی‌های رایج، گاهی انسان را از همه‌ی داشته‌هایش که تا‌کنون فکر می‌کرد درست است و متعلق به اوست جدا می‌کند. من وقتی حتی بی‌هدف در چنین فضاهایی پرسه می‌زنم حس می‌کنم اگر چه در جامعه‌ای با نظام‌ها و طبقه‌بندی‌ها مناسباتی از مرزبندی‌ها قرار دارم؛ اما به شکل جالب و پرشوری می‌توانم هم‌چنان به مناسبات اجتماعی و فرهنگی تن ندهم و در«آستانه» باقی بمانم. آستانه برای من منظری مطلوب و خواستنی است. اصلاً به همین دلیل در آستانه می‌نویسم. آستانه جای خاصی است که اگر چه محل رفت‌و‌آمد است؛ ولی به نوعی میانه‌ای با استقرار ندارد و می‌توان از آن‌جا درون و بیرون را با هم مشاهده کرد. به نظرم ترکیبی از این «نافرمانی» و «مشاهده»ی آستانه‌نشینی برای درک بهتر پیچیدگی‌های موجود در تقسیم‌بندی‌ها و دیوارکشی‌های مختلف ضرورت دارد.

در اثنای یکی از این پرسه‌های جذاب، روی برگ اول کتابی از یک روزنامه‌نگار معاصر آمریکایی این جمله را دیدم: « فقط وقتی می‌نویسم، فکر می‌کنم» میشل دُ مونتنی. نام اندکی آشنا بود ولی نه آن قدر آشنا که بتواند تأثیری که روح این جمله در من داشت را توضیح بدهد. با فاصله‌ی کوتاهی به جستجو در اطراف همین نام پرداختم. می‌خواستم بدانم او کیست که «نوشتن» را در چنین تراز معرکه‌ای یافته است؛ نوشتن به عنوان تنها راهی که فکرکردن را ممکن می‌کند و این چه فکرکردنی است که شاید خوب است به قالبِ نوشتن، تن بدهد؟ 

در کتاب‌های تاریخ فلسفه و فکر و ادبیات و علم اثری از مونتنی نبود، درون هیچ مرز و عنوانی نمی‌شد او را جست. اما جستجو نتایج پراکنده و شیرینی داشت. هر چه بیشتر جستجو می‌کردم چهره‌ی مردی را می‌یافتم که زیبایی‌ها را می‌ستاید و با لبخندی شیطنت‌آمیز اجازه می‌دهد ضعفش در برابر لذت‌ها او را سرگرم سازد، اما نمی‌گذارد اشتیاقش او را به تسخیر خود درآورد. همه‌چیز را از پیش می‌بیند و می‌پذیرد؛ «همه»‌ی آن کژی و تناقض انسانی‌ای که در میدان طمع و هوس آشکار می‌شود.

 بالاخره مقاله‌ای از مجموعه‌ی «در روشنایی تردید» که در شماره‌ای تابستانی از بخارا در سال 1394 منتشر شده و این‌جا می‌شود خواند، از محمدمنصور هاشمی تکلیف اشتیاق مرا یکسره کرد. آن کس که در پرسه‌هایم یافته بودم، پرسه‌زنی جسور و رندی آستانه‌نشین بود.

میشل اکم دو مونتنی Michel Eyquem de Montaigne  زیسته در قرن شانزدهم و متعلق به سنت فرانسوی پرسه‌زنی را یافته بودم. آن‌چه از پرسه‌های مونتنی باقی‌مانده مجموعه‌ای از مقالات و جستارهاست که در سه جلد سامان‌یافته و مونتنی برای نوشتن و ویرایش‌شان بیست سال از زندگی‌اش را صرف کرده است. کتابی که بازنویسی‌ آن تا مرگش ادامه داشت، هم در محتوا و هم در سبک نگارش افکار و زندگی رندانه‌ی او را باز‌نمایی می‌کند. گفته‌اند هر کس مقالات مونتنی را می‌خواند احساس می‌کند درباره‌ی خودش نوشته شده است و با خود می‌گوید چه کسی این همه را درباره‌ی من می‌داند؟ پاسکال گفته هر چه را در کتاب می‌بینم نه در مونتنی که در خود پیدا می‌کنم. نیچه هنوز شکسپیر را بهترین خواننده‌ی مونتنی می‌داند و فلوبر می‌گوید: برای زندگی‌کردن آن را بخوانید. نه مانند بچه‌ها برای سرگرمی و نه مانند جاه‌طلبان برای یاد گرفتن!

 

مجموعه‌ی کامل جستارهای مونتنی هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند؛ ولی ترجمه‌ی انگلیسی جستارها برای کسانی که مثل من فرانسه نمی‌دانند در دسترس است. در ضمن گزیده‌ای کم‌حجم از مقالات با عنوان «تتبعات» همراه شرح احوال و آثار نویسنده توسط احمد سمیعی گیلانی ترجمه و منتشر شده است. زبان این ترجمه اگر چه فاخر است؛ ولی کم‌تناسب با اشارات فراوان نویسنده است که گفته است خود و افکارش را ساده و به بی‌پیرایه‌ترین شکل ممکن وصف کرده است. البته ترجمه‌ی دیگری از جلد اول توسط محمدصادق رئیسی و نشر سولار منتشر شده است که دیدم و به نظرم آمد برای بهره‌گرفتن از اندیشه‌ی مونتنی چندان متناسب و قابل اتکا نیست. خبر خوب این که لاله قدکپور ترجمه‌ای با حوصله و دقت از جستارهای وی را در دست دارد که با توجه به نمونه‌ی چند مقاله‌ی منتشرشده در سال 1395 با عنوان «در باب دوستی و دو جستار دیگر» امیدوارم به مراتب خواندنی و قابل استفاده برای آشنایی با مونتنی باشد.

مونتنی نویسنده، مورخ، مردم‌شناس، فیلسوف، سیاست‌مدار و اندیشه‌ورز نیست و به معنی دیگری همه‌ی آن‌ها هم هست. اگر درباره‌ی طبیعت، فلسفه، معرفت‌شناسی، فضیلت، اخلاق، سیاست، الهیات، تاریخ و ادبیات نظر می‌دهد، از این جهت است که می‌خواهد همه‌ی آن‌ها را برای بهتر شناختن خودش به‌کار گیرد. از سوی دیگر در همه‌ی این عرصه‌ها نتیجه‌ی لاف‌زنی‌ها و پرمدعایی‌های انسان را می‌بیند و میل دارد روح «فروتنی» را در آن‌ها احیا کند.

گفتن و نوشتن درباره‌ی او دشوار است. چه بسا متن جستارهایش بهتر از هرکسی قوت‌ها و ضعف‌های انسانی او را برجسته کرده و باز نموده است. آن‌چه که در نظر نویسندگان مألوف به متن‌های خط‌کشی‌شده و پرطمطراق ممکن است بی‌نظمی و پراکنده‌نویسی محسوب شود، در واقع بخشی از اندیشه‌ی پرسه‌زن اوست که خلاقیت و سَرزندگی او را به مخاطب نشان می‌دهد. چنین موضع آزادمنشانه‌ای در نوشتن، وقتی اهمیت پیدا می‌کند که بدانیم مونتنی در چه زمانه‌ی پرسنگلاخی از تاریخ زیسته و تلاش کرده است از تجربه‌ی زیسته‌ی خود قالبی نو از اندیشه و نوشتار، فراتر از انواع موجود خلق کند. در فرانسه‌ی درگیرِ جنگ‌های داخلی و کشمکش‌های مذهبی که روزگار ارزیابی‌های شتابزده بود و به قول مشهوری «کهنه» از میان نرفته بود و «نو» در میانه‌ی پیدایش بود، او جرأت داشت که تازگی و طراوت راه‌های نرفته را امتحان کند.

 مونتنی شاید چنان‌که گفته است تنها برای خودش و نه برای انتشار شروع به نوشتن کرده است، چون فقط با نوشتن می‌توانست فکر کند؛ اما کتابش ما را هم وادار به فکر و شناختن خود کرده و تنهایی‌مان را کم می‌کند.

«بسیاری از چیزهایی را که می‌خواهم به طور خصوصی به کسی بگویم به همگان می‌گویم و برای شناختن مرموزترین افکارم، وفادارترین دوستانم را به بساط کتابفروش حواله می‌کنم.»

با آن‌چه تاکنون گفتم شاید هر نوع کوتاه‌کردن و گزینش از نوشته‌های او جفایی در حق کوشش او برای بازنمایی دقیق و پرجزئیات قامت انسانی خود باشد. بس که او در نوشته‌هایش به ریز و درشتِ خوانده‌ها و آموخته‌ها و پرسه‌هایش بارها مراجعه کرده است. مقالات را تا پایان عمرش بارها بازنویسی کرده و تکثر و تنوع و حتی تناقض در عقاید و موضوعات نوشتن خود را تاب آورده است:

«هر مضمونی برایم مطلوب است و هرگز درصدد آن نیستم که آن را تمام و کمال عرضه بدارم، چون در هیچ چیز تمامی نمی‌بینم. آنان نیز که به ما نشان دادنِ تمامی را نوید می‌دهند، آن را نمی‌بینند. در بندِ آن نیستم که از آن‌ها چیزی که به‌کار آید، بسازم یا بر سر آن بایستم، بی‌آن‌که به دلخواه دگرگونه شوم یا به شک و تردید و صورت اصلی خود یعنی جهل بازگردم.»

درک و دریافت من از خواندن و مرور نوشته‌ها و چندین ماه همراهی با مونتنی، فهمیدن و آشنایی با او را در چند زمینه برای زندگی امروزمان مغتنم و بااهمیت کرده است. 


 در شناخت و معرفت : همه‌ی انگاره‌های فریبنده را طرد کنید.

شک‌کردن آغاز پرسیدن و فهمیدن است. چنان‌که دکارت شک را ابزار رسیدن به حقیقت دانست؛ ولی شک برای مونتنی وسیله و ابزار نیست، بلکه پرسه‌گاهی دائمی است. او می‌داند که انسان همواره در حال فریب دادن خود است، پس چه بسا همیشه لازم است به درک و دریافت خود تردید کرده و آن را ارزیابی کند.

این دریافتِ مونتنی را به شکاکیتی مبتذل تقلیل داده‌اند، اما با خواندن متن می‌توان نتیجه گرفت که تفکر او بیشتر دیالکتیکی است تا شکاکیت و نسبی‌انگاریمطلق. او در متون متفکران پیشین بسیار پرسه می‌زد و دریافته بود برای هر نظری، دست‌کم می‌توان نظری مخالف آن را یافت. چه بسا او وقتی راه شک در پیش می‌گرفت، چنان‌چه با مثال‌های بسیار در نوشته‌هایش روشن کرده است، هدفش نفی و نابود کردن حکم و گزاره‌ای نیست؛ بلکه فقط نظرات و رویه‌های مختلف در مورد موضوع را رودرروی هم قرار می‌دهد که جنبه‌های دیگری از آن روشن و تعدیل شود. از همین رو سقراط و پرسه‌زنی او اطراف حقایق را نه در لفظ و ادعا که با سبک زندگی‌ای که خودش در پیش گرفت ستود. می‌گفت سقراط کامل‌ترین کسی است که شناخته؛ چون از جهل خود، آگاه بود و بر آن پافشاری می‌کرد.

شکاکیت مونتنی ابتدا در برابر گزافه‌گویی و لاف عقل می‌ایستد؛ اما در همان‌جا متوقف نمی‌شود؛ چون اگر هر برداشت و خوانشی از حقیقت را نفی کنیم، ناگزیر به موضع دیگری از جزمیت خواهیم رسید و مونتنی هوشمندانه به این مسأله آگاه است. پس او راه فراتر رفتن از این شکاکیت را هم نشان می‌دهد. این‌که نخست هر حقیقتی را با ضریبی از احتمال بپذیریم و بعد با منطق دیالکتیک یعنی مقایسه و بررسی و نقد مکرر قضاوت‌های متفاوت به حقایق مفیدتر و پربارتری دست یابیم و در هر حال نسبت به یافته‌های‌مان گشوده و فروتن باشیم.

یافته‌های مونتنی از خلال «نوشتن» مدون می‌شود و از راه توصیف کردن هستی انسان انضمامی و بدن‌مند که خودِ مونتنی باشد. این فلسفه به عمد خود را ناتمام جلوه می‌دهد، ناتمام بودن تنها راهی است که فضیلت اخلاقی مثل مدارا و تساهل را در روزگار جزم‌اندیشی تضمین می‌کند.

در این ناتمامی هیچ چیز قطعی نیست، مگر عدم قطعیت. هیچ موجودی سیه‌روزتر و مغرورتر از انسان نیست. همه چیز بسیار پیچیده‌تر از آن است که انسان‌ها قادر به درک تمامی آن باشند؛ ولی این نگاه به معنی ناممکن بودنِ حکمت و علم نیست؛ بلکه به این معنی است که مونتنی قصد دارد تعریف جدیدی از حکمت به دست دهد. به نظر او حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبه‌های پست‌تر و انسانی ما باشد.

 مجموعه‌ی متکثری از آداب و رسوم مختلف و متغیر البته دلیل درست و برحق بودن همه‌ی آن‌ها نیست و در نهایت هرکس می‌تواند با فردیت خود مبنایی برای فهم، تحلیل، نقد و ارزیابی شیوهی زندگی خوب بیابد.

 


در سیاست: پذیرش سرشت و سرنوشت انسانی فارغ از هرچشم‌انداز دینی

او در سیاست محافظه‌کار است؛ چون به نظرش بسی نامنصفانه می‌آید که آدمی بخواهد قوانین اساسی و نظامات عمومی و ثابت را تابع تفنن و هوس فردی ناپایداری سازد. یکی دیگر از جنبه‌های حایز اهمیت مونتنی در زمینه صلح و رواداری است. مونتنی در زمانه‌ای خشونت‌بار به سر می‌برد که جنگ‌های داخلی و جنگ‌های مذهبی میان پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در جریان بود. از نظر او خودخواهی و پرمدعایی بسیار می‌خواهد که انسان عقاید خود را آن قدر جدی بگیرد که برای برقرار ساختن آن حاضر باشد همه چیز را برهم بزند و مصائب اجتناب‌ناپذیری به بار آورد. به نظر او تنظیمات و ترتیباتِ موجود اجتماعی تجسم خرد و تجربه‌ی نسل‌های پیاپی است:

 «شکاکیت و تکیه و اعتماد بر طبیعت با هم‌اند و در این باور یکی می‌شوند که خطای بزرگ آدمی و سرچشمه‌ی همه‌ی بدی‌های او این است که پندارهای خام خود را به جای طبیعت نشانده است.»

در هر صورت مقصود مونتنی از تیره‌وتار نشان دادن طبیعت انسانی و ضعف خرد انسانی این است که باد نخوت و رانه‌های پرجوش و خروش وی را از سر رواداری و صلح، مهار کند و فایده‌ی حزم و کم‌ادعایی و تساهل را یادآوری کند:

«کسانی که راه مخالفت با من در پیش گیرند، دقت مرا بر می‌انگیزند نه خشمم را ... چون با بحث آشفته و خشم‌آلود اصل مسأله را کنار می‌گذارم و بر سر آن وارد معرکه‌ای لجوجانه غرض‌آلود و تحکم‌آمیز می‌شوم که سپس باید از آن شرم کنم ... ما همه چیز را در بر می‌گیریم اما جز باد به دست نداریم.»

همچنین موشکافی و آزاد‌منشی او در اشاره‌ به ویژگی‌های حاکمان را ببینید:

«گشاده‌دستی در قیاس با دیگر فضایل شاهانه چندان درخور اعتنا نیست و یگانه فضیلتی است که با جباری هم‌ساز است به نظر می‌آید که فضیلت شاهانه عمدتاً در عدالت باشد؛ چون این به‌خصوص با وظایف او بستگی دارد. گشاده‌دستی مفرط وسیله‌ی ضعیفی برای به‌دست آوردن دل‌هاست. چون عده‌ی بیشتری از شمار کسانی را که جلب می‌کند می‌راند. بخشش اگر بی‌توجه به شایستگی باشد مایه‌ی ننگ کسی می‌شود که آن را دریافت می‌کند و با سپاس پاسخ نمی‌گیرد. جبارانی آماج نفرت مردم به‌دست همان کسانی قربانی شده‌اند که ناعادلانه ترفیع مقام یافته‌اند؛ چون این قبیل اشخاص به فکر آنند که مالکیت خود را بر دارایی‌هایی که به ناحق کسب کرده‌اند مسجل سازند از این راه بیزاری و نفرت خود را از آن کس که به آن‌ها بخشیده نشان دهند و در این‌باره به رأی و عقیده همگانی بپیوندند. آن بخشندگی محبوب است که به آینده تعلق داشته باشد.»

اما هر سیاست و دوراندیشی آدمی در واقعیت گاهی بیهوده و عبث است. با همه‌ی طرح‌ریزی‌ها و تصمیم‌های سنجیده و حزم و احتیاط، بخت و اقبال هم‌چنان بر رویدادها حاکم است:

 «می‌پندارم طبیعت در برابر حمله‌هایی که به آن می‌شود و برای حفظ اعتدالش به چنگ و دندان مجهز شده است و می‌کوشد از تلاشی و انحلال خود جلوگیری کند. همه‌ی آن‌چه در خردمندی و توان فرزانگی ماست چندانی نیست. هرچه این خردمندی حادتر و قوی‌تر باشد، بیشتر در خود ضعف می‌یابد و بیشتر نسبت به خود بی‌اعتمادتر می‌گردد.»

حتی فردگرایی مطلوب او نگاهی مسئولانه به دیگران دارد:

«فاسد قرن با همکاری فردفردِ ما پدید می‌آید. کسانی با خیانت و کسانی با بی‌عدالتی یا با ستمگری یا حرص و آز یا درنده‌خویی هر کس بر حسب توان خود. ضعیف‌ترین کسان با بیکارگی و حماقت و بطالت و من در زمره‌ی اینانم.»                                                                                                                                                                                           

در فلسفه: دوستی با انسان آن‌گونه که هست.

فلسفه‌ی مونتنی هنرِ خوب زیستن و خوب مردن است. اصل زندگی از نظرش فانوسی در برابر باد است. او کاری با فلسفه به مفهوم رایج آن ندارد. فلسفه را برای انسان می‌خواهد. می‌گوید بیایید به جای جهان، خودمان را تعبیر کنیم. این کار دشوار‌ترین کارهاست. پس او را نمی‌توان صرفاً لذت‌جو و گریزان از رنج دانست.

 نسبت او با اومانیسم دوگانه است. چه او به اومانیسمی که انسان را پر از باد نخوت کند و انسان را مرکز عالم بداند نقد دارد. ولی به معنی انسان‌دوستی و احیای انسان در برابر طبیعت او یک اومانیست است.

 در حین پرسه‌های مونتنی در فلسفه، انسانی که با مدعیات انسان‌مدارانه‌ی فیلسوفان بر فرش اعلا نشسته بود، دوباره به فرش طبیعت باز می‌گردد و آگاه می‌شود که انسان تخته‌بندِ لذت و درد و دربندِ تن و جسم است و مصیبتش زمانی از حد بیشتر می‌شود که سرشت انسانی خود را نمی‌پذیرد. 

به نظر او نویسندگان هم‌عصرش جز شرح و تعلیق یکدیگر کار دیگری نمی‌کنند، پس او ترجیح می‌دهد آب را از سرچشمه‌ها بنوشد. پس با دانش لاتین و یونانی‌اش و با رویکرد خاص خود به سراغ کلاسیک‌ها می‌رود:

«اما من هر چه باشم دلم می‌خواهد جز روی کاغذ جای دیگری هم باشم، پس همه‌ی تلاش خود را صرف آن کردم که زندگی خود را بسازم ...کسی که ارزش و لیاقتی دارد آن به که در خلقیات و در سخنان عادی در شیوه‌ی عشق‌ورزی یا در نزاع و جدال در بازی، در بستر، بر سرِخوان، در راهِ برد کسب‌و‌کار و مباشرت امور خانه آن را نشان دهد. آنان که می‌بینم‌شان کتاب‌های خوبی می‌نویسند و تن‌پوش بدریخت به تن دارند، به نظرِ من بهتر آن بود که ابتدا برای خود تن‌پوش بدوزند.»

پس فلسفه از دیدگاه مونتنی یک انتخاب نیست و این‌طور نیست که بعضی از افراد به عنوان یک شوق یا حرفه به فلسفه بپردازند و برخی آن را متناسب با خودشان ندانند. ضرورتِ فلسفه چیزی جز ضرورتِ داشتن یک زندگی خوب و خوشبختی نیست:

«محکمه‌ای برای خودم تشکیل دادم و خودم را لحظه‌به‌لحظه رصد می‌‌‌کنم. همگان نگاه‌شان را به بیرون انداخته‌اند و نگاه‌شان به سمت بیرون است؛ اما من نگاهم را از بیرون بازپس می‌گیرم.»

 خودشناسی مونتنی بسیار متفاوت است با خودشناسی که دکارت و دیگران مطرح کرده‌اند. خودشناسی از نظر مونتنی این است که بفهمد انسان دائم در حال فریب خود است. خردمند کسی است که می‌فهمد، محکوم به اشتباه است و حتی اشتباه محض است که اشتباه نکند:

«سفاهت نقص است؛ اما ناتوانی در تحمل آن عذاب دیدن و رنجه و آزرده شدن از آن چنان‌که برای من پیش می‌آید، نوعی دیگر از بیماری است که زیانش چندان از سفاهت کم‌تر نیست و این همان چیزی است که می‌خواهم در خود آن را افشا کنم.»


در نوشتن: هنر بررسی و ثبت‌کردن اندیشمندانه

مونتنی مکالمه و گفتگو را طبیعی‌ترین تمرین فکری می‌داند و به رغم پرسه‌زنی‌های نامنظم و بی‌اعتنایی خود به منطق فلسفی زمان خود و بی‌اعتمادی نسبت به دستگاه‌های فکری متافیزیکی، دارای سادگی و ظرافت، بی‌ریایی، شهامت، همت و صداقت کم‌نظیری در داوری و قضاوت بوده است و این همه را در خلال نگارش یافته است. برای همین نوشتن برای وی یگانه راه ممکن برای اندیشیدن شده است:

«اگر برای کسب مواهب به نوشتن می‌پرداختم، خود را بهتر می‌آراستم و رفتاری سنجیده‌تر نشان می‌دادم؛ اما دلم می‌خواهد که مرا آن‌چنان که در هیأت ساده و طبیعی و عادی خود هستم بی‌تکلف و صنعتی ببینند.»

از سوی دیگر مونتنی برای بیان و بررسی افکار و تجربه‌ی زندگی‌اش روشی خاص نیاز داشت که به شکلی آگاهانه ناتمام و شخصی باشد. وی این روش را با استمرار در نوشتن یافت:

«حال که آلوده‌ی نوشتن شده‌ام برای آزمون قضاوت خود از هر فرصتی بهره می‌جویم و قضاوت خود را می‌آزمایم چون چیزی نیست که خود یافته باشم، راه چندان کوبیده شده که جز بر جا پای دیگری نمی‌توان گام گذارد.»

سبک نوشتاری او چیزی که می‌خواهد بگوید را هرگز تمام نمی‌کند به همین دلیل جوان و شاداب می‌ماند. در عین حال به جهت استفاده از زبان، محدودیت‌ها و تنگناهای خودش را دارد:

«زبان ما از قضایای ایجابی ساخته شده، به حدی که چون بگویند شک دارم بر فور گریبان‌تان را بچسبند تا وادارتان کنند که اقرار کنید دست‌کم یک چیز هست که به آن یقین دارید و آن این است که شک دارید ... هرگاه احکام محتمل را به مثابه‌ی احکام حتمی در ذهنم فرو می‌کنند از آن‌ها بیزارم می‌سازند. تعبیرهایی خوش دارم که گزاره‌ها را نرمش و اعتدال بخشند. تعابیری چون به تصادف، بعضی، شاید، گویند، به نظر من و امثال آن‌ها... آن به که در شصت سالگی هم‌چنان کارآموز و شاگرد باشم تا آن‌چنان که می‌نمایند در ده سالگی مجتهد.»

و در ادامه می‌‌‌‌نویسد:

«دلم می‌خواست هر کس آن‌چه را می‌داند بنویسد و نه بیش از آن که می‌داند. خواننده‌ی مستعد در نوشته‌های دیگران غالباً کمال‌هایی کشف می‌کند غیر از آن‌چه خود نویسنده دیده و در آن‌ها نهاده است و به این نوشته‌ها معانی و جلوه‌هایی پرمایه‌تر می‌بخشد. تردیدی ندارم که بارها برایم پیش می‌آید که از چیزهایی سخن بگویم که استادان فن از آن بهتر و درست‌تر سخن گفته‌اند. در این مقام قصد من تنها آزمایش استعدادهای طبیعی خود در آن‌چه به وام می‌گیرم هست. این را باید دید آیا توانسته‌ام سخنم را به درجه‌ای بالاتر ارتقا دهم؛ چون از دیگران چیزهایی را نقل می‌کنم که به خوبی آن‌ها نمی‌توانم بیان کنم گاه از سر ضعف بیانی و گاه از سر ضعف فکری. باید این بلندپایگان را سپر ضعف خود سازم. کسی را خوش دارم که بتواند مرا پَرکنده کند با سنجش روشن‌بینانه و تواناییِ تمیزِ متانت.»

برای او در نوشتن مقصدی از قبل معلوم نبود و به همان شیوه راه و روشی هم در کار نبود؛ در نظر داشت راه را با رفتنش بسازد. پس با قوای خلاق خود سبکی را در حین تمرین نوشتن ساخت که امروز جستار یا essay نام گرفته و شیوه‌ای جذاب برای نگارش است و بازتاب شفاف زندگی نویسنده و دانش او:

«همان را که می‌اندیشم و در سر دارم چه به طبع و چه به حکمِ عقل می‌گویم و نتیجه‌اش را به دست بخت و سرنوشت می‌سپارم. وانگهی شما برای که می‌نویسید؟ دانشمندان که ارزشی جز معلومات نمی‌شناسند و برای اذهان ما طریق دیگری جز مسیر تبحر در علم قایل نیستند. نفوس عامه هم لطف و قدر و وزن سخن والا و ظریف را نمی‌بیند؛ اما جهان با همین دو طایفه اشغال شده است. طایفه‌ی سوم که شما با آن سروکار پیدا می‌کنید یعنی نفوسی که مستقلاً سامان و قدرت گرفته باشد، چندان نادر است که در میان ما نه نام دارد و نه مقام و اگر در هوا و تلاش آن باشیم که پسند خاطر او افتیم نیمی از وقت خود را تلف کرده‌ایم.»

فروتنی او در هر حال، حتی اشتباهات او در قضاوت و نوشتن را آموزنده کرده است:

«اما نمی‌توانم با اعمال خود سیاهه‌ی زندگی خود را ثبت کنم؛ سرنوشت آن‌ها را زیاده نازل خواسته است از این رو آن را با افکار خود ثبت می‌کنم ... هرزه‌نویسی ظاهراً نشانه‌ی عصری آشفته است، به‌جز زمانی که طعمه‌ی آشوب و اغتشاشیم، کی این قدر چیز نوشته‌ایم؟»

 

 شناسه‌ی کتاب: تتبعات / مونتنی / ترجمه‌ی احمد سمیعی گیلانی / انتشارات نیلوفر

 

سلامتی در مرزهای پوست من

یک روز با ریه، قلب، کلیه، استخوان و پوست سالم پا به زندگی می‌گذاریم و روز دیگری با ریه‌‌ای ناتوان، استخوانی پوکیده و پوستی چروکیده یا قلبی که دیگر حاضر نیست بتپد، زندگی را ترک می‌کنیم. در این فاصله البته خرده‌کارهایی هم می‌کنیم. حتی ممکن است دلی به دریا بزنیم و لذتی ببریم یا با احتیاط و حسابگری سرمایه‌ای جمع کنیم، گوش به نغمه‌ای مسحورکننده بسپاریم، چیزکی بخوانیم و بنویسیم یا لبخندی بر لبی بکاریم... اما هر چه هست تا ابد جوان، سلامت و جاودان نخواهیم ماند.

 این نوع آگاهی به مرگ ممکن است زندگی امروز را به هر شکل و کیفیتی که باشد، یک‌باره خالی از معنا کند. پس برای تسکین این درد، هر چند موقت باید مرگ را فراموش کرد. حال که ترس از مرگ محافظه‌کاری و جمود و سکون می‌آورد؛ باید به شکل رادیکالی به سمت زندگی سالم و بدن زیبا چرخید.

 تلاش ما برای غلبه بر بی‌معنایی زندگی در لحظه‌ی اکنون، به فلسفه‌ی «دنیا دو روزه» منجر می‌شود. با این فلسفه، عده‌ای اهل ریسک با سر در لذت شیرجه می‌زنند و با انواع اوردوزها پایشان به بیمارستان یا گورستان کشیده می‌شود. عده‌ی دیگری با حوصله در صف می‌ایستند، ولی اسیر معرکه‌گیران سلامتی و توهم زیست پاک می‌شوند. اما هر دو راه در انتها به بی‌سیاستی و رد سیاست و خودآگاهی در زندگی جمعی ختم می‌شود. یعنی زندگی سالم و تندرستی مأموریتی فردی می‌شود و ربطی به دیگری و دولت و جامعه و سیاست‌های اجتماعی ندارد.

پس اگر تو در چهل سالگی از زور شب بیداری‌های شیفت کاری‌ات تپش قلب و فشار خون گرفته‌ای، اگر در سی سالگی به خاطر سوء تغذیه دندان سالمی برایت نمانده، اگر حالا که این همه درباره‌ی قشنگی‌های در خانه ماندن گفته می‌شود، باز سر خیابان منتظر اتوبوس ایستاده‌ای که سرکار روزمزدت حاضر باشی، تو سالم زندگی نمی‌کنی و خودت مقصری!

به نظر می‌آید ربط دادن همه چیز به اراده‌ی فردی و توصیه‌های بهداشتی به فرد، گویی که فقط خودش مسئول مراقبت از سلامتی خودش است، نوعی مخدر اجتماعی است. نتیجه‌ی آن فراموشی موقت مرگ‌آگاهی و فراموشی دائم مسئولیت دولت در حوزه‌ی سلامت همگانی است.

هر دو فراموشی هم در خدمت فلسفه‌ای هستند که از فرط پاکی و خیالی بودن، اصلاً انسانی و زمینی نیست و لابد قصد بهبود وضع موجود را هم ندارد. در قاب این فلسفه‌ آرامش مرداب‌گونه‌ی لجن‌زار هم خیال‌انگیز و رویایی‌ است. اما توصیه‌های بهداشتی معرکه‌گیران بهداشت و دلالان سلامت زندگی به چه کار می‌آیند؟ به کار این که خودت برنامه‌ی فردی دائمی داشته باشی، برای این که سالم، پرانرژی و البته دارای اندام متناسب باشی با کمک مشاوران و برندهای آن‌ها.

تا این‌جا مشکلی نیست؛ کسی از زندگی سالم، تقویت سیستم ایمنی، ویتامین و تغذیه‌ی باکیفیت و اوقات بدون اضطراب، آن هم در دوران اپیدمی کرونا بدش نمی‌آید. اما امکان تحقق این خودمراقبتی فراتر از وظیفه‌ و اختیار فردی است.

 وقتی هم برنامه برای رژیم دائمی با غذاهای خاص و مکمل‌های ارگانیک و مربی اختصاصی ورزش و یوگا، جراحی زیبایی و حمام گیاهی و ... داشته باشی باید چهار دست و پا به منابع درآمدت بچسبی. در این حالت از هر تغییر اجتماعی می‌گریزی مبادا برنامه‌هایت به هم بریزد. ممکن است، لبی بگزی و غری بزنی ولی هرگز ریسک نمی‌کنی از رئیس‌ات آشکارا انتقاد کنی و تف به روی حامی سیاستمدار فاسدی بیندازی.

این اصرار خوش‌بینانه به این‌که سلامتی هر کسی دست خود اوست و تبدیل خودمراقبتی به نازپروری بدن، نوعی آگاهی و عمل کاذب است که هم خیال سیاستمداران را در عرصه‌ی بهداشت همگانی راحت می‌کند، هم جیب معرکه‌گیران شبه‌علم سلامت را پر از پول می‌کند.

در حالی که شرایط نابرابر رقابت اقتصادی و شکاف‌های عمدی مهیب در سبک زندگی افراد، واقعیتی غیرقابل انکار است،«سلامت» امری سیاسی است. وقتی در سایه‌ی سنگین بی‌کفایتی مدیران و سرهای زیر برف اهالی سیاست و قلم به دستان رسانه‌ها و به خاطر اجبارهای معیشتی، در سبک زندگی بخش بزرگی از مردم، خبری از تعطیلی آخر هفته و استراحت کافی نیست، چیزی به نام تنوع غذایی و پوشاک مناسب فصل روزبه‌روز از دسترس افراد زیادی خارج می‌شود؛ دیگر چه؟ چیز زیادی نمی‌ماند. ویروسی دل‌خوشی‌های کوچک را هم بلعیده و به جز این‌ها؟ به جز این‌ها طبق معمول نفسی می‌آید و می‌رود. این آدم‌ها با اضطرار بیشتری مستحق آسایش و بهداشت‌اند تا کسی که به خاطر کنسلی مسافرت و اضافه وزنش بی‌تاب و مضطرب شده است.

این‌جا هیجانی که رسانه‌ها در سنگرهای مبارزه با کرونا به آن دامن می‌زنند دیده نمی‌شود؛ این زندگی‌ها محل تحمل و کنارآمدن با دشواری‌های کوچک اما بی‌وقفه است. این مردم شاید امید و امکانی برای ارتقای سلامتی ندارند، اما خودشان حتماً مسئول بیماری خودشان نیستند.


زنانی برای ویترین سیاست

واکنش‌های سرد و منفعل کسانی که در ایران خود را فعال زنان می‌نامند و از اتفاق حضور رسانه‌ای پرتعدادی هم دارند، در مقابل محکومیت سیاسی اخیر یک مدیر میانه‌رو در حوزه‌ی زنان، آزمونی برای سنجش سوژگی و عاملیت زنان در عرصه‌های سیاسی به شمار می‌رود.

وضعیت فعلی یک بار دیگر نشان می‌دهد که هر جا کسی از «زنانگی» و «دفاع از ظلم رفته بر زنان» سخنی گفت و هر جا فاعل  ظلم، مردان معرفی شدند، نباید دچار هیجانات «فمینیستی» شد.

مسأله این‌جاست: زنی که می‌خواهد در قبال الگوهای انقیاد مقاومت کند، تا کجا «در عمل» چنین می‌کند و تا کجا فقط «در حرف» یا فعالیت‌هایی که به تدریج به فشن‌شوها و پادویی در ستادهای انتخاباتی استحاله یافته‌اند؟ این که گفته شود ما می‌دانیم این‌جا، برابری‌طلبی برای زنان رؤیایی محال است، پس بیایید وانمود کنیم برابری‌طلبیم؛ اما در خفا محدودیت‌های ناگزیر آن را بپذیریم ...آگاهی کاذب است. آگاهی کاذب هم شکل دیگر قفس ایدئولوژی است نه فعالیت برای زنان.

در واقع «مسأله‌ی زن بودن» نه فقط مسأله‌ای صرفاً اخلاقی و زیستی، که به مثابه‌ی مسأله‌ای سیاسی قابل فهم است. حقیقت سیاسی زن، چیزی فراتر از تفسیر ادبی و کشاکش لفظی بر سر واژه‌ی رجل سیاسی و فرصت‌طلبی‌های چند زن برای تصاحب عنوان‌هایی شغلی در سایه‌ی مردان است.

 مسأله‌ی عاملیت زنانه و نقد ایدئولوژی، صرفا نالیدن و نشان دادن تناقضات ایدئولوژی حاکم و در این‌جا نشان دادن ستم‌های نگاه مردسالار و امثال آن نیست؛ بلکه مسأله‌ی مهم تغییر پراتیک و مقاومت عملی و ساختن واقعیت است.

 گاهی مدعیان فعالیت برای زنان، تنها با هیاهوی رسانه‌ای اطراف برابری زن/ مرد و حتی با گرفتن فیگورهای مناسبتی، تنها دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد را بازتولید می‌کنند و پتانسیل مقاومت زنان را به تخدیر ایدئولوژیک و بیراهه‌ در عمل بدل می‌کنند.

 زنانی که برای رسیدن به خودآگاهی تلاش می‌کنند، می‌دانند تا جایی که این «خودآگاهی زنانه» بخواهد در حد شکایت‌های زنانه و نالیدن از ستم تاریخی مردسالاری باشد و به «حقیقت سیاسی زنانه» بدل نشود، این خودآگاهی جز یک خودآگاهی کاذب و ایدئولوژیک نخواهد بود، خودآگاهی کاذبی که حتی در قامت وزیر و وکیل و فرماندار و شهردار زن هم در عمل، فقط مناسبات چیزی را که نقد می‌کند، استوارتر می‌کند.

حال روشن است که نالیدن از مردان و دامن زدن به دوگانه‌ی انتزاعی زن/ مرد، چه سقوط تراژیکی را برای زنانی که ساده‌انگارانه می‌خواهند فمینیست و فعال زنان باشند، رقم می‌زند.

تا حقیقت واقعاً موجود زن بودن، به دست خود زنان شناخته نشده و تغییری نیابد و آنان نخواهند برای این تغییر، هزینه‌ای جدی بپردازند و کنش خود را فراتر از اخلاقیات و آرزوهای شخصی‌شان به میدان تاریخ و سیاست نکشانند و حقیقت سیاسی‌شان را نسازند، کسی به آنان رهایی‌شان را هدیه نخواهد داد.

این همه به معنای انکار فعالان اتفاقاً سیاسی زن و کسانی نیست که آشکارا بر آگاهی و کنش‌گری زیستی و سیاسی زنانه اثرگذارند؛ اما موضوع این است که اطلاق نام جنبش فمینیستی در ایران برای این چند تن، حرف بی‌ربطی است.

زنان در هر موقعیتی که هستند، خوب است با راست کردن قامت خود، به این تصاویر کج ومعوج واکنش نشان بدهند. فمینیسم نباید فقط به برچسب ایدئولوژیک و دستاویزی برای حضور نمایشی تبدیل شود. بلکه می‌تواند به جای سرگرم شدن در بازی‌های ساختگی مثل روسری و استادیوم و دوچرخه و رییس‌جمهور زن و ... و ایجاد شکاف نمادین در ساختار عرف اجتماعی، با آگاهی و عمل زنانه به نقد ریشه‌های ساختار مردسالار  بپردازد.

تا وقتی زنان به عنوان عاملین اجتماعی اصلی، نتوانستند به جمع‌بندی برای فهم خودشان و آزادی‌شان برسند، مصادره‌ی مردان ولو با نیت خیر، از فعالیت‌های فمینیسم ناموجود و یا در حال زایش، فقط وارد کردن ناخودآگاه نگاه مردانه و آگاهی مردانه است. پیش از آن‌که آگاهی زنانه در صحنه‌ی تاریخ و سیاست، خود را به رسمیت نشناسد، به رسمیت شناختن آن به دست مردان، اقدامی مشکوک است. چنان‌که تا‌کنون هم شعار وطنی فمینیسم مرد و زن نمی‌شناسد، به حد کافی فمینیسم ایرانی را مردمحورانه بار آورده و هستی‌شناسی و آگاهی تاریخی زنانه‌ی آن را کم‌رنگ کرده است.

فمینیسم ایرانی باید یاد بگیرد هم خودش به عنوان زن ایرانی و هم مرد ایرانی را بشناسد. به تعبیر هگل، حقیقت کل است، و بنابراین نمی‌توان با دیدی جزئی و حذفی به‌جایی رسید. این ایدئولوژی است که می‌خواهد «کل» را کنار بگذارد و به شیوه‌ای حذفی، حقیقت را بفهمد. از این جهت، جنبش فمینیستی و خودآگاهی زنانه اگر پا بگیرد می‌تواند برای همه اثر‌گذار و معنی‌دار باشد و حتی وضع مردان را هم ایدئولوژی‌زدایی و روشن کند.

در غیر این‌صورت آیا فمینیسم، همان لباس زیر پشمی قرمزی نیست که  هم باید بدن را از سرما حفظ کند و هم باید نهان بماند؟

 

 

نجیبانه زیستن

زیبایی را باید دید و به صراحت آن را ستود، حتی اگر به اندازه‌ی سرخی دانه‌های اناری در کاسه‌ای بلور، در عصری پاییزی و به روزگار همه‌گیری کرونا باشد. زیبایی، وعد‌ه‌ی لذت، رضایت و نیک و نجیبانه زیستن است. کیست که دنبال «زندگی خوب» نباشد؟

 اما این پرسش که در نگاه اول فردی و کاملاً شخصی به نظر می‌رسد، عمیق‌ترین پیوند با شرایط اجتماعی‌مان را دارد و پرسشی به واقع سیاسی است. زندگی ما همین زندگی است که امروز با بدن‌هایمان در آن افکنده و تثبیت شده‌ایم. آیا می‌توانیم در حصار خانه‌ها و دور از مناسبات و پیکربندی‌های اجتماعی و نابرابری‌های اقتصادی حرفی از «خوب زیستن» بزنیم؟

به نظر می‌آید پرسش معروف آدورنو از نسبت میان رفتار خوب و اخلاقی زیستن با وضعیت اجتماعی هم‌چنان طنین‌انداز است. بی‌ربط نیست اگر بپرسیم چگونه برخی زندگی‌ها اهمیت بیشتری و عده‌ای دیگر اهمیت کمتری یافته‌اند؟ چرا زندگی تعداد زیادی از انسان‌ها از سوی حاکمان به رسمیت شناخته نمی‌شود و زندگی‌شان تا حد زنده‌ماندن تقلیل می‌یابد؟ چرا کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها به صورتی گنگ و نامفهوم و با بهانه‌های مختلف از آن‌ها دریغ می‌شود؟ چگونه در تریبونی رسمی مردم به ریاضت و رنج بردن دعوت می‌شوند و حتی حکم می‌شود اگر از فلان میل و لذت صرف‌نظر کنند، بهمان را نخورند و نپوشند و نکنند هم، اتفاقی نمی‌افتد؟

این پرسش‌ها نشان می‌دهند، سیاست‌های حکومتی به سمتی رفته که هر کسی که زنده است، لزوماً زندگی هم نمی‌کند. نتیجه‌ی همین سیاست‌هاست که زندگی بسیاری از افراد اصلاً زندگی به حساب نمی‌آید و پیشاپیش از دست‌رفته تلقی می‌شود. کسی که ناچار باشد میل کوچکی مثل چشیدن طعم یک میوه‌ی فصل را هم سرکوب کند، فقط زنده است و زندگی نمی‌کند.

حتی با نیم‌نگاهی جزئی هم می‌توان دید که چگونه مناسبات اقتصادی و بی‌کفایتی مدیریتی در متعادل‌کردن وضعیت اجتماعی و بی‌اخلاقی صاحبان قدرت، چنگال‌هایش را روی زندگی بسیاری از افراد باز کرده و آن‌ها را موجوداتی غیرضروری برای جامعه و رها شده به حال خود کرده است.

پس باز هم به پرسش آدورنو بر می‌گردم که آیا زندگی بد را می‌توان خوب زیست؟ این جمله ممکن است در گوش بسیاری از افراد طنین سیاه و تلخی داشته باشد. به یاد دارم بار دیگری که این جمله را در انتهای یادداشتی آوردم، دوستی تذکر داد مردم نیاز به امیدواری دارند و خوب‌ است حین نقدکردن پنجره‌ای هم برای نفس‌کشیدن باز کنیم. البته من هم با کمی امید اگر واقعی باشد موافقم؛ حاضرم امید را حتی مثل ستاره‌ای در دوردست بپایم و به آن خیره شوم، اما کافی نیست. می‌بینم امید محال، زندگی‌ها را بیشتر به تنگنا می‌برد. می‌بینم که هر روز چگونه جایگاه مدنی و حقوقی انسان‌ها بی‌شرمانه انکار می‌شود. دست کم این است که پرسیدن، مبنای اراده و تحرکی شود.

بخواهیم یا نخواهیم، این پرسش برای کسانی که زندگی اجتماعی خود را در سطح عاطفی و جسمانی رها شده و بی‌ارزش می‌بینند، کسانی که حس می‌کنند، زندگی‌شان ارزش هیچ‌گونه مراقبت و بزرگ‌داشتی ندارد، طنین دیگری دارد. کسانی که فکر می‌کنند حتی لایق کوچک‌ترین زیبایی‌ها و لذت‌ها و نیکی‌ها نیستند. کسانی که در کلام و عمل حاکمان خود می‌بینند، زندگی‌شان سزاوار آزادی و احترام، راست‌گویی، حمایت اجتماعی و اقتصادی، بهره‌مندی از خدمات متناسب نیست و عقاید و نظرات‌شان جایی به رسمیت شناخته نمی‌شود چطور امیدوار باشند؟ از چه راهی برای خوب زندگی کردن تلاش کنند؛ وقتی زندگی‌ای ندارند که در اجتماع به حساب بیاید؟

در حقیقت پرسش از زندگی خوب، برای انسانی است که بازتاب خود را در جایی ببیند و زنده بودنش جایی نمود و ضرورتی داشته باشد. اما وقتی حس کند که حتی با وجود تلاشی که می‌کند؛ اگر حیات یا زیبایی‌های زندگی‌اش را از دست بدهد، خم به ابروی کسی از هم‌نوعانش نخواهد افتاد، خوب زیستن هم برایش معنایی نخواهد داشت.

شاید علت رواج این همه بی‌اخلاقی در رفتارهای فردی همین باشد. جودیت باتلر این گروه از انسان‌ها را «سوگ‌ناپذیران» می‌نامد. کسانی که با نبودن‌شان و آسیب دیدن‌شان کسی به سوگ‌شان نخواهد نشست. کسانی که هیچ ساختار حمایتی برای حفظ کیفیت زندگی‌شان در جامعه وجود ندارد. پس ما ناچاریم جامعه‌ای که نمی‌تواند ارزش انسان را به عنوان موجودی زنده به او برگرداند «زندگی بد» بنامیم. پس اگر اسیر رنگ و لعاب ایدئولوژی‌های حماقت‌پروری مثل زیست معنوی و موفقیت و اصلاح تدریجی و نظریه‌های گذار و ... نشده باشیم و هنوز قدرت داشته باشیم که درک کنیم زندگی انسان اجتماعی است؛ زندگی ما همینی است که در همین افق از زمان و مکان جریان دارد و معجزه‌ای در راه نیست؛ این زندگی به همان اندازه که متعلق به خودمان است، درهم پیچیده با زندگی‌های دیگری است که ما فقط یکی از آن‌ها هستیم؛ باز هم با صدای رساتری می‌شود بپرسیم زندگی بد را چگونه می‌توان خوب زیست؟

 

گفتگویی در زبان ما فکند...

این واقعیت دارد که شبکه‌های اجتماعی هر چه را از انسان گرفته باشند، در عوض فضای وسیعی برای گفتگوی آزادانه بین انسان‌ها فراهم کرده‌اند. به واسطه‌ی اینترنت، همه علاوه بر این که می‌توانند نظر و دیدگاه‌شان را بیان کنند، می‌توانند برای مواجهه با حقیقت ماجراجویی کنند و چه بسا دیگران را هم با خود همراه کنند. گفتگو یک فعالیت اساسیِ انسان است. انسان می‌کوشد با تبادل تجربه از کانال گفتگو به حقیقت و مفاهمه با دیگران برسد؛ اما گاه در این کار موفق است و چه بسا نه!

میان گفتگو به مثابه‌ی کنش فعال ذهنی و گفتگو به مثابه‌ی تفنن و حتی فریب، نمی‌توان مرز روشنی کشید. بنابراین روشنگری باید آن‌جایی دست به کار شود که آبشخور آسیب و شرّ است. لازم است در کنار ستایش‌هایی که از امکان گفتگو در شبکه‌های اجتماعی می‌شود، به نقاط آسیب‌پذیرش هم پرداخت. برای مثال به فضاهایی که با مکانیسم گرد‌آوردن افراد هم‌باور، برای اجرای نمایشی از گفتگو، به‌راحتی فروتنی فکری و روح جستجوگری افراد را نابود می‌کنند.

به نظر می‌آید گفتگو هر چند به کمک شبکه‌های اجتماعی تسهیل و متنوع و لذت‌بخش شده است؛ اما در واقع به معنی دیگری دشوارتر هم شده است. حتی گاهی این دشواری به امتناع و غیرممکن شدن گفتگو نزدیک می‌شود.

با کثرت زبانی کلمات و افراد و فضاها، زمین و بستر گفتگو آن چنان سُر و لغزنده می‌شود که انسان نمی‌تواند به‌راحتی روی آن راه برود و مدام زمین می‌خورد. طبیعی است وقتی انسان با زبان و گفتگو به معنا و هدف مورد نظرش دست پیدا نکند، به راحتی آن را تغییر کاربری می‌دهد؛ یعنی زمین لغزنده برایش تبدیل به پیست اسکیت می‌شود. خیلی ساده است؛ او به خودش می‌گوید: زمینی که از فرط لغزندگی نمی‌شود روی آن راه رفت، رویش بازی کن و از بازی لذت ببر!

البته همین هم دستاورد کمی نیست. لزومی ندارد هر گفتگویی از سر تفنن در فضای مجازی ما را به عمق حقیقتی ببرد و یا حتی باعث مفاهمه بین انسان‌های متفاوت شود؛ اما نکته‌ی ظریف این است که همواره محدودیت و تغییریافتگی ماهیت گفتگو در فضای مجازی را در پیش چشم داشته باشیم. این فضا به‌ راحتی گفتگو را محصور در اقتصاد شبکه‌ای خود می‌کند. اقتصادی که در آن، سکه‌ی رایج، لایک و دنبال کردن و کامنت و تأیید‌کردن است. این چیزی است که بر مبنای ویژگی‌های روان‌شناختی و لذت‌جویانه‌ی انسان پایه‌گذاری و تأسیس شده است. تولید اظهار نظر، لذت‌ بردن از گفتن و شنیده‌ شدن و تأیید شدن و حتی لذت بردن از نقد شدن و دیده شدن و به رسمیت شناخته شدن، پاداشی است که انسان از شبکه‌های اجتماعی می‌گیرد. این شکل گفتگو امروز برای بسیاری از افراد، معادل رفتن به فضاهای عمومی و نوشیدن فنجانی چای با رفقا آرامش‌بخش است. در فرایند چنین گفتگوهایی مثل تنفس در یک باغ پرگیاه، هوایی تولید و همان جا هم مصرف می‌شود.

خوب است اگر داستان همین‌جا تمام شود. این فضاها در همان حدود تفنن و سرگرمی باقی بمانند که افراد ضمن گپ و گفتگو بازخورد دیدگاه خود را با دیگری ببینند و بر سر ذوق بیایند و گاه بهره و معرفتی هم ببرند.  

اما اغراق در کارکرد گفتگوی مجازی عین آسیب است. گفتگو در شبکه‌ها اغلب امکانی بیش از این، برای مواجهه با حقیقت و یا حتی مفاهمه با دیگران فراهم نمی‌کنند.

شبکه‌های اجتماعی گاهی حتی افراد را به بیشتر دانستن و کمتر فهمیدن سوق می‌دهند. ما بی‌ آن‌که بدانیم در موقعیتی قرار می‌گیریم که تصور می‌کنیم زیاد می‌دانیم. ذهن انسان به راحتی فریب می‌خورد و آن چه را که در مورد جهان دانسته، زیادی دست بالا می‌گیرد. در ضمن معمولاً موافقان و مخالفان موضوعی که بر سر آن بحث یا مناقشه‌ای وجود دارد به صورت توده‌های جدا از هم باقی می‌مانند. بنابراین شبکه‌های اجتماعی باعث ورود فرد به شبکه‌ی ذهنی منتقدانش نمی‌شوند.

 اگر چه ممکن است افراد بخواهند نظرشان را عوض کنند؛ اما اکوسیستم رسانه‌های آنلاین عموماً به گونه‌ای رشد یافته است که افراد را در معرض عقاید مخالف قرار نمی‌دهد. در واقع افراد در گروه‌هایی مستقر می‌شوند که پذیرفته شوند و صداهای موافقی بشنوند. آن‌ها، توسط کسانی که خودشان انتخاب کرده‌اند تأیید و تشویق می‌شوند و هرگز با چالش جدی و مهمی از دیدگاه مخالف روبرو نمی‌شوند. این شبکه‌ها هم‌چنین باعث می‌شوند، افراد اطلاعاتی را جذب کنند و به گفتگوهایی وارد شوند که از پیش مستعد پذیرش‌شان بوده‌اند و به این ترتیب تنها اتفاقی که می‌افتد ایجاد تصویری تحریف‌یافته و غیر واقعی از خود است.

این قبیل گفتگوها بهتر است فقط نیازِ افراد به ارتباط، تحلیل شوند تا کنش برای یافتن حقیقت و مفاهمه بر سر آن. این کارکرد حداقلی هم کافی است که اصل گفتگو را حفظ کرده و تبدیل به نوعی تمرین زیستن کند.