در سالی که چند ساعت بیشتر به پایانش نمانده است، داستانهایی شگرف از موجودی نیمهزنده مثل ویروس کرونا و قدرتمداران و سیاستبازانی بیگانه با زندگی، در پیِ هم ساخته و پراکنده شدند. زمانهای ناآرام بر ما گذشت که محاسبات بسیاری را بر هم ریخت. فرصتهایی از دست رفت، برای همه دشواریها کم نبود، ولی با این همه امکانهای جدید هم سر برآوردند.
از جمله برای من امکان نوشتن در کنجی مجازی دوباره فراهم شد. دستهایی که به نوشتن رفتند، نه تنها پوچی و بطالت مرگ را متوقف کرده و به بازی گرفتند، بلکه راهی ساختند که در مسیرش با دوستانی آشنا شدم که اگر چه ممکن است هرگز نبینمشان یا از نزدیک نشناسم؛ ولی بهترین و صمیمیترین دوستان مناند. به لطف همین کنج بیسروصدا و مخاطبانش با سلیقهها و افکار جدیدی آشنا شدم و دریافتها و دغدغهها و دانستههای خودم را با وضوح بیشتری درک کردم و با نوشتن، بیشتر از خواندن آموختم و فهمیدم. از یکایک دوستان دیده و نادیدهای که این صفحات را دیدند، با حوصله خواندند، نظراتشان را به من گفتند یا نوشتند و دوستانی که بزرگوارانه همراهی کردند، صمیمانه تشکر میکنم.
دیگر اینکه غنیمتی است که نوشتن در این کنج را در آستانهی بهاری شروع کردم و بهار هر سال که بیاید بهانهای هست تا مجالی پیدا کنم، از لذت نوشتن و خواندن و خوانده شدن و مهر و دوستی کلمات و مخاطبان حرفی بزنم. بگویم چقدر غنی و تسلیبخش است گرد آمدن کسانی به واسطهی کلمات که از زندگی و جهان خود بیشتر میخواهند.
باید بگویم خوشحالم « نوشتن در آستانه» در میان انبوه سایتها و شبکههای مجازی با مطالب روزمره، مخاطبان پُرچشمانداز و نازنینی دارد که دقیق و با توجه میخوانند و تحلیل میکنند و تکتک آنها سرمایه و لذت در آستانه بودن را برای من صد چندان کردهاند. قدردان محبت آنها هستم و کوشش خواهم کرد بهار زودتر از این که بیاید حال و هوایش را به یادداشتها و مطالب اینجا هدیه کند و سرزندگیِ به روش بهار، اینجا استمرار داشته باشد. اصلاً بهار که روش ندارد، مَنِش دارد، نگاه نمیکند چه کار کند، برای دنیا بهتر است.
میداند باید کاری کند و این عملگرایی بیفکرِ بهار است که ما را یا جهان را تغییر میدهد و به چیزی تازهای تبدیل میکند.
گاهی برنامهریزی و تصمیمهای سخت گرفتن و فهرست کردن کارها هیچ فایدهای ندارد؛ گاهی هیچ چیز فایده ندارد؛ جز بلند شدن و کاری کردن ...کاری که حتی نتیجهاش روشن نیست.
منشِ بهار همین است؛ تصمیم میگیرد همه چیز را سبز کند، به همه چیز زندگی بدهد. یادِ همه بیندازد، روزهایی هست که میشود از تماشای تغییر لذت برد.
بهار فکر نمیکند، پارسال این شاخه بار داد یا نه؛ آن زنبورها عسل ساختند و غارتگری برد؛ آن کشتزار را صاعقه زد؛ به نتیجههای قبل فکر نمیکند. حسابوکتاب نمیکند که کدام روییدنها به صرفه بود؛ کدام زایشها پربارتر.
همه چیز را به همان منشِ گشادهدستانه دوباره میرویاند دوباره برمیخیزاند ... حسابوکتاب کردن و نتیجه و درس اخلاقی گرفتن و نصیحت و آرزو کردن و ترسیدن از چیزی شدن یا نشدن، کار ماست نه بهار ... اما من دوست دارم دستکم تکهای از بهار باشیم.
«و ترانههایم را زآب و آفتاب پر میکنم
برای بهاری که هست،
برای بهاران در راه...»
روزگارتان سرشار از نشاط و مهربانی بهار
ساعاتی پیش از 1400
چند هفته بود که وارد دانشگاه شده بودم .... روایتی مفصل از دانشگاهی که دیدم و دانشگاهی که انتظارش را داشتم، نوشتم و برای روزنامهی اطلاعات فرستادم. در کمال ناباوری همان هفته در نیمصفحهی کاملی از روزنامه چاپ شد. با عنوان «از دانشآموزی تا دانشجویی» که لذت قابل توجهی برای سن هجده سالگی بود. البته آن مواجههی انتقادی هرگز به مذاق دانشگاه خوش نیامد. از دانشجویی که بریدهی روزنامه را روی بولتنها تکثیرکرده بود تا خودم درسی گرفتیم، مبنی بر اینکه دانشگاه تمایلی به دیدن چهرهی خود ندارد.
اکنون پس از سالها که به نوشتن رساله مشغولم، به قول کامو هرگز تا این حد عمیق خود را در یک زمان، اینچنین جداافتاده از خود و اینچنین حاضر در جهان حس نکرده بودم. بیگانهای در جهان آشنای آکادمی.
بوردیو در عبارتی آیرونیک با تسخر دانشگاهیان را «هوموآکادمیوس» مینامد. انگار به گونهای از حیوان اشاره میکند که ویژگیهای انسانی خاصی دارد که در سراسر حیات انسانیاش پراکنده و اثرگذار است.«انسانِ دانشگاهیِ» او هر چه بیشتر و جدیتر به دانشگاه وابسته باشد، با شدت بیشتری به شرایط آن تن خواهد داد. طنز بوردیو تلخ است؛ چون انسانی که با رفتن به سوی علم، میل به شناختن و طبقهبندی همه چیز داشته، خودش از این طبقهبندی گریزان میشود. دوست دارد همه چیز را مطالعه کند؛ اما به مطالعهی خودش تن نمیدهد.
هنوز فکر میکنم که دانشگاه حالوروز خوشی ندارد، حتی به مراتب نیمهجانتر از آن سال است؛ چرا که هنوز ایدهی روشنی برای هویت دادن به دانشگاه در ایران وجود ندارد. نه اینکه ایدهای هست و اجرا نمیشود، ایدهای نیست. هویت دانشگاه را به پرسش میگیرم؛ چون نسبت ساختار دانشگاه ایرانی با ایدهی «حقیقتجویی» یا ایدهی «کاریابی و درآمدزایی» یا ایدهی«در خدمت ملت و حکومت بودن» یا ایدهی «در خدمت دین بودن» روشن نیست. دانشگاه باید نسبت خود را با این ایدهها روشن کند تا هویت یافته و مسیر اصلی و غایت آن مشخص شود. هر دانشگاهی نشانههای پراکندهای از هر ایده دارد؛ ولی در نهایت فاقد ایده و آنگاه سَرزندگی است.
البته هر نقدی از نهاد دانشگاه که منجر به نفی یا کنارهگرفتن از آن شود، بهانه و میدان به دست متحجران علمستیز خواهد داد؛ کسانی که دانشگاه را بیخاصیت یا آلت دست سیاستمداران میدانند یا علم را به هر شکلی خطری برای عقاید و سبک زندگی خود میدانند. فهمِ امروز من میگوید در عین نقد و نفی وضعیت کنونی دانشگاه، باید بیقید و شرط از هستی آن دفاع کرد. در غیر این صورت همین فضای کمرمقِ خودآگاهی و عقلانیت و انضباط فکری هم به پای بازار و تمامیتخواهان قربانی خواهد شد.
نقادی در عین جاگرفتن درونِ نهادی که رو به پوسیدن گذاشته است کار آسانی نیست؛ اما تسلیم نشدن در مقابل رخوت و تن ندادن به بازی بوروکراتیک بیتأثیر نخواهد بود.
در ساختار فعلی دانشجو محکوم به حرکت در مسیر باریکی است که تهی بودن مقصدش از پیش پیداست. او آگاهی دارد که حاصل کارش تبدیل به جلدی دیگر از رسالههای بیمصرف خواهد شد که در حال خاک خوردن در کتابخانههای دانشگاهی هستند. در این چرخه تنها دانشجو باید دکتری بگیرد و با پرداخت بهای سنگینی از استقلال شخصیتش در چرخه بماند و آموختههایش را به دانشجویان دیگری بسپارد که آنها هم دکتری بگیرند و آنها هم همین مسیر عبث را ادامه دهند، بیآن که پروانهای از این پیلهی پوچ به پرواز درآید.
یاسپرس در کتاب ایدهی دانشگاهش تحلیل خوبی از این وضعیت دارد. از نظر او هجوم خیل آدمهای متوسطالحال به یک حرفه، فرهنگی گلخانهای اطراف آن ایجاد میکند. فرهنگ گلخانهای دو ویژگی مهم دارد، نخست این که هر کسی به راحتی و بدون کمترین زحمت و مرارتی میتواند به آن دست پیدا کند و دیگر اینکه یعنی یک روش سادهی تفکر از پیش تعیینشده با چند اصل موضوعهی ساده همه جا و در هر موردی میتواند به کار رود. برای مثال همزمان پروپاگاندای تولید مقاله و علم راه بیندازد، نیازهای فنی ساختار قدرت سیاسی را برآورده کند و در خدمت اهداف ایدئولوژیک تعیین شده باشد.
این نوع مهندسی فرهنگی، هویتی به دانشگاه میدهد که شجاعت، خلاقیت و نگاه انتقادی را هدف حمله قرار داده و سلاخی میکند. در چنین دانشگاه بیایدهای سرمایهی رانتی و اداری بر سرمایهی معرفتی و اخلاقی و علمی غلبه میکند. فساد بوروکراتیک و سرقت و تقلب علمی و بیخاصیت بودن تبدیل به منطق خاص دانشگاهی میشود که در بازتولید و حفظ وضعیت حاکم سهیم است.
اما مقاومت ناممکن نیست. هنوز برای من، نوشتن رساله تجربهای از جنس زندگی است و این همانجایی است که به هر روایت کجدار و مریزی که میخواهد این تجربه را پیشاپیش به ساحت مرگ براند، مشکوکم.
پَرسهزن کارش قدم زدن، درنگ کردن، نگاه به اطراف و مشاهده است. در ظاهر بدون هدف پرسه میزند، خود را در انبوههها گم میکند، مقصدی ندارد و به سویی میرود که میل و کنجکاویش او را میبرد؛ در عین حال چیزی بیش از یک گریزپای کوچک است. بیهمتا بودن، دنیا را دیدن، در مرکز دنیا بودن اما از جهان پنهان ماندن، بخش کوچک لذتبخشی از هویت پرشور و مستقل اوست. پرسهزن به دیدن و خواندن و شنیدن نیاز دارد؛ ولی فاصلهاش را با هر متنی حفظ میکند، گویا باید از تخیل در برابر هر نوع فهم کوتهبینانه و طبقهبندیشده دفاع کند. او وابسته به چیزی است که میبیند و میفهمد؛ ولی چشمانداز انتقادیِ او هدفهای جدیدی کشف میکند و منجر به تجربههای منحصربهفردی میشود.
شاید به همین دلیل دیگر هیچ پرسهزنی را نباید دست کم گرفت. امروز Flâneur یا پرسهزن مفهوم غنی و پرقدرتی است و قابلیت دارد که بسیاری از افراد، زندگیها و کنشها را با آن تحلیل کرد. برای مثال والتر بنیامین کاراکتر پرسهزن را از «نقاش زندگی مدرن» شارل بودلر وام گرفت و آن را به عنوان رهگذری طغیانی علیه جهان معاصر توصیف و مفهومپردازی کرد.
به تعبیر من پرسهزن کسی است که به جامعه نیاز دارد؛ ولی از یکی شدن با جماعت امتناع میکند. مثلاً میتواند دانشآموختهای باشد که طبق مقررات و ساختارها، باید درون یا بیرون یک رشته و عنوان و شغل و نهاد و سازمان و سبکِ زندگی بماند. از جایی که پرسهزنی مقامِ راه رفتنِ مدام روی مرزهاست، او به مرز و قفسه و عنوانی مقید نمیماند. این شیوهای از تفکر و زندگی است که پرسهزن برای خود برگزیده است. چیزی که میتواند تمام این ساختارشکنیها و سبکزداییها را معنی کند و به آنها معنی و انسجام بدهد خودِ اوست. او به نوعی کاشف تدریجی فردیت خود است.
کتابفروشیهای شهر از جاهایی هستند که میتوان ساعتی در آنها پرسه زد. البته بیشتر آنها ماتریس مکانیکیشدهای از قفسههای کتاب دارند که به زعم خودشان کتابها را با سبک و موضوع از هم جدا کرده و نظم دادهاند. این هم هست که پرسهزدن با چابکی بر مرز و لبهی طبقهبندیهای رایج، گاهی انسان را از همهی داشتههایش که تاکنون فکر میکرد درست است و متعلق به اوست جدا میکند. من وقتی حتی بیهدف در چنین فضاهایی پرسه میزنم حس میکنم اگر چه در جامعهای با نظامها و طبقهبندیها مناسباتی از مرزبندیها قرار دارم؛ اما به شکل جالب و پرشوری میتوانم همچنان به مناسبات اجتماعی و فرهنگی تن ندهم و در«آستانه» باقی بمانم. آستانه برای من منظری مطلوب و خواستنی است. اصلاً به همین دلیل در آستانه مینویسم. آستانه جای خاصی است که اگر چه محل رفتوآمد است؛ ولی به نوعی میانهای با استقرار ندارد و میتوان از آنجا درون و بیرون را با هم مشاهده کرد. به نظرم ترکیبی از این «نافرمانی» و «مشاهده»ی آستانهنشینی برای درک بهتر پیچیدگیهای موجود در تقسیمبندیها و دیوارکشیهای مختلف ضرورت دارد.
در اثنای یکی از این پرسههای جذاب، روی برگ اول کتابی از یک روزنامهنگار معاصر آمریکایی این جمله را دیدم: « فقط وقتی مینویسم، فکر میکنم» میشل دُ مونتنی. نام اندکی آشنا بود ولی نه آن قدر آشنا که بتواند تأثیری که روح این جمله در من داشت را توضیح بدهد. با فاصلهی کوتاهی به جستجو در اطراف همین نام پرداختم. میخواستم بدانم او کیست که «نوشتن» را در چنین تراز معرکهای یافته است؛ نوشتن به عنوان تنها راهی که فکرکردن را ممکن میکند و این چه فکرکردنی است که شاید خوب است به قالبِ نوشتن، تن بدهد؟
در کتابهای تاریخ فلسفه و فکر و ادبیات و علم اثری از مونتنی نبود، درون هیچ مرز و عنوانی نمیشد او را جست. اما جستجو نتایج پراکنده و شیرینی داشت. هر چه بیشتر جستجو میکردم چهرهی مردی را مییافتم که زیباییها را میستاید و با لبخندی شیطنتآمیز اجازه میدهد ضعفش در برابر لذتها او را سرگرم سازد، اما نمیگذارد اشتیاقش او را به تسخیر خود درآورد. همهچیز را از پیش میبیند و میپذیرد؛ «همه»ی آن کژی و تناقض انسانیای که در میدان طمع و هوس آشکار میشود.
بالاخره مقالهای از مجموعهی «در روشنایی تردید» که در شمارهای تابستانی از بخارا در سال 1394 منتشر شده و اینجا میشود خواند، از محمدمنصور هاشمی تکلیف اشتیاق مرا یکسره کرد. آن کس که در پرسههایم یافته بودم، پرسهزنی جسور و رندی آستانهنشین بود.
میشل اکم دو مونتنی Michel Eyquem de Montaigne زیسته در قرن شانزدهم و متعلق به سنت فرانسوی پرسهزنی را یافته بودم. آنچه از پرسههای مونتنی باقیمانده مجموعهای از مقالات و جستارهاست که در سه جلد سامانیافته و مونتنی برای نوشتن و ویرایششان بیست سال از زندگیاش را صرف کرده است. کتابی که بازنویسی آن تا مرگش ادامه داشت، هم در محتوا و هم در سبک نگارش افکار و زندگی رندانهی او را بازنمایی میکند. گفتهاند هر کس مقالات مونتنی را میخواند احساس میکند دربارهی خودش نوشته شده است و با خود میگوید چه کسی این همه را دربارهی من میداند؟ پاسکال گفته هر چه را در کتاب میبینم نه در مونتنی که در خود پیدا میکنم. نیچه هنوز شکسپیر را بهترین خوانندهی مونتنی میداند و فلوبر میگوید: برای زندگیکردن آن را بخوانید. نه مانند بچهها برای سرگرمی و نه مانند جاهطلبان برای یاد گرفتن!
مجموعهی کامل جستارهای مونتنی هنوز به فارسی ترجمه نشدهاند؛ ولی ترجمهی انگلیسی جستارها برای کسانی که مثل من فرانسه نمیدانند در دسترس است. در ضمن گزیدهای کمحجم از مقالات با عنوان «تتبعات» همراه شرح احوال و آثار نویسنده توسط احمد سمیعی گیلانی ترجمه و منتشر شده است. زبان این ترجمه اگر چه فاخر است؛ ولی کمتناسب با اشارات فراوان نویسنده است که گفته است خود و افکارش را ساده و به بیپیرایهترین شکل ممکن وصف کرده است. البته ترجمهی دیگری از جلد اول توسط محمدصادق رئیسی و نشر سولار منتشر شده است که دیدم و به نظرم آمد برای بهرهگرفتن از اندیشهی مونتنی چندان متناسب و قابل اتکا نیست. خبر خوب این که لاله قدکپور ترجمهای با حوصله و دقت از جستارهای وی را در دست دارد که با توجه به نمونهی چند مقالهی منتشرشده در سال 1395 با عنوان «در باب دوستی و دو جستار دیگر» امیدوارم به مراتب خواندنی و قابل استفاده برای آشنایی با مونتنی باشد.
مونتنی نویسنده، مورخ، مردمشناس، فیلسوف، سیاستمدار و اندیشهورز نیست و به معنی دیگری همهی آنها هم هست. اگر دربارهی طبیعت، فلسفه، معرفتشناسی، فضیلت، اخلاق، سیاست، الهیات، تاریخ و ادبیات نظر میدهد، از این جهت است که میخواهد همهی آنها را برای بهتر شناختن خودش بهکار گیرد. از سوی دیگر در همهی این عرصهها نتیجهی لافزنیها و پرمدعاییهای انسان را میبیند و میل دارد روح «فروتنی» را در آنها احیا کند.
گفتن و نوشتن دربارهی او دشوار است. چه بسا متن جستارهایش بهتر از هرکسی قوتها و ضعفهای انسانی او را برجسته کرده و باز نموده است. آنچه که در نظر نویسندگان مألوف به متنهای خطکشیشده و پرطمطراق ممکن است بینظمی و پراکندهنویسی محسوب شود، در واقع بخشی از اندیشهی پرسهزن اوست که خلاقیت و سَرزندگی او را به مخاطب نشان میدهد. چنین موضع آزادمنشانهای در نوشتن، وقتی اهمیت پیدا میکند که بدانیم مونتنی در چه زمانهی پرسنگلاخی از تاریخ زیسته و تلاش کرده است از تجربهی زیستهی خود قالبی نو از اندیشه و نوشتار، فراتر از انواع موجود خلق کند. در فرانسهی درگیرِ جنگهای داخلی و کشمکشهای مذهبی که روزگار ارزیابیهای شتابزده بود و به قول مشهوری «کهنه» از میان نرفته بود و «نو» در میانهی پیدایش بود، او جرأت داشت که تازگی و طراوت راههای نرفته را امتحان کند.
مونتنی شاید چنانکه گفته است تنها برای خودش و نه برای انتشار شروع به نوشتن کرده است، چون فقط با نوشتن میتوانست فکر کند؛ اما کتابش ما را هم وادار به فکر و شناختن خود کرده و تنهاییمان را کم میکند.
«بسیاری از چیزهایی را که میخواهم به طور خصوصی به کسی بگویم به همگان میگویم و برای شناختن مرموزترین افکارم، وفادارترین دوستانم را به بساط کتابفروش حواله میکنم.»
با آنچه تاکنون گفتم شاید هر نوع کوتاهکردن و گزینش از نوشتههای او جفایی در حق کوشش او برای بازنمایی دقیق و پرجزئیات قامت انسانی خود باشد. بس که او در نوشتههایش به ریز و درشتِ خواندهها و آموختهها و پرسههایش بارها مراجعه کرده است. مقالات را تا پایان عمرش بارها بازنویسی کرده و تکثر و تنوع و حتی تناقض در عقاید و موضوعات نوشتن خود را تاب آورده است:
«هر مضمونی برایم مطلوب است و هرگز درصدد آن نیستم که آن را تمام و کمال عرضه بدارم، چون در هیچ چیز تمامی نمیبینم. آنان نیز که به ما نشان دادنِ تمامی را نوید میدهند، آن را نمیبینند. در بندِ آن نیستم که از آنها چیزی که بهکار آید، بسازم یا بر سر آن بایستم، بیآنکه به دلخواه دگرگونه شوم یا به شک و تردید و صورت اصلی خود یعنی جهل بازگردم.»
درک و دریافت من از خواندن و مرور نوشتهها و چندین ماه همراهی با مونتنی، فهمیدن و آشنایی با او را در چند زمینه برای زندگی امروزمان مغتنم و بااهمیت کرده است.
در شناخت و معرفت : همهی انگارههای فریبنده را طرد کنید.
شککردن آغاز پرسیدن و فهمیدن است. چنانکه دکارت شک را ابزار رسیدن به حقیقت دانست؛ ولی شک برای مونتنی وسیله و ابزار نیست، بلکه پرسهگاهی دائمی است. او میداند که انسان همواره در حال فریب دادن خود است، پس چه بسا همیشه لازم است به درک و دریافت خود تردید کرده و آن را ارزیابی کند.
این دریافتِ مونتنی را به شکاکیتی مبتذل تقلیل دادهاند، اما با خواندن متن میتوان نتیجه گرفت که تفکر او بیشتر دیالکتیکی است تا شکاکیت و نسبیانگاریمطلق. او در متون متفکران پیشین بسیار پرسه میزد و دریافته بود برای هر نظری، دستکم میتوان نظری مخالف آن را یافت. چه بسا او وقتی راه شک در پیش میگرفت، چنانچه با مثالهای بسیار در نوشتههایش روشن کرده است، هدفش نفی و نابود کردن حکم و گزارهای نیست؛ بلکه فقط نظرات و رویههای مختلف در مورد موضوع را رودرروی هم قرار میدهد که جنبههای دیگری از آن روشن و تعدیل شود. از همین رو سقراط و پرسهزنی او اطراف حقایق را نه در لفظ و ادعا که با سبک زندگیای که خودش در پیش گرفت ستود. میگفت سقراط کاملترین کسی است که شناخته؛ چون از جهل خود، آگاه بود و بر آن پافشاری میکرد.
شکاکیت مونتنی ابتدا در برابر گزافهگویی و لاف عقل میایستد؛ اما در همانجا متوقف نمیشود؛ چون اگر هر برداشت و خوانشی از حقیقت را نفی کنیم، ناگزیر به موضع دیگری از جزمیت خواهیم رسید و مونتنی هوشمندانه به این مسأله آگاه است. پس او راه فراتر رفتن از این شکاکیت را هم نشان میدهد. اینکه نخست هر حقیقتی را با ضریبی از احتمال بپذیریم و بعد با منطق دیالکتیک یعنی مقایسه و بررسی و نقد مکرر قضاوتهای متفاوت به حقایق مفیدتر و پربارتری دست یابیم و در هر حال نسبت به یافتههایمان گشوده و فروتن باشیم.
یافتههای مونتنی از خلال «نوشتن» مدون میشود و از راه توصیف کردن هستی انسان انضمامی و بدنمند که خودِ مونتنی باشد. این فلسفه به عمد خود را ناتمام جلوه میدهد، ناتمام بودن تنها راهی است که فضیلت اخلاقی مثل مدارا و تساهل را در روزگار جزماندیشی تضمین میکند.
در این ناتمامی هیچ چیز قطعی نیست، مگر عدم قطعیت. هیچ موجودی سیهروزتر و مغرورتر از انسان نیست. همه چیز بسیار پیچیدهتر از آن است که انسانها قادر به درک تمامی آن باشند؛ ولی این نگاه به معنی ناممکن بودنِ حکمت و علم نیست؛ بلکه به این معنی است که مونتنی قصد دارد تعریف جدیدی از حکمت به دست دهد. به نظر او حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبههای پستتر و انسانی ما باشد.
مجموعهی متکثری از آداب و رسوم مختلف و متغیر البته دلیل درست و برحق بودن همهی آنها نیست و در نهایت هرکس میتواند با فردیت خود مبنایی برای فهم، تحلیل، نقد و ارزیابی شیوهی زندگی خوب بیابد.
در سیاست: پذیرش سرشت و سرنوشت انسانی فارغ از هرچشمانداز دینی
او در سیاست محافظهکار است؛ چون به نظرش بسی نامنصفانه میآید که آدمی بخواهد قوانین اساسی و نظامات عمومی و ثابت را تابع تفنن و هوس فردی ناپایداری سازد. یکی دیگر از جنبههای حایز اهمیت مونتنی در زمینه صلح و رواداری است. مونتنی در زمانهای خشونتبار به سر میبرد که جنگهای داخلی و جنگهای مذهبی میان پروتستانها و کاتولیکها در جریان بود. از نظر او خودخواهی و پرمدعایی بسیار میخواهد که انسان عقاید خود را آن قدر جدی بگیرد که برای برقرار ساختن آن حاضر باشد همه چیز را برهم بزند و مصائب اجتنابناپذیری به بار آورد. به نظر او تنظیمات و ترتیباتِ موجود اجتماعی تجسم خرد و تجربهی نسلهای پیاپی است:
«شکاکیت و تکیه و اعتماد بر طبیعت با هماند و در این باور یکی میشوند که خطای بزرگ آدمی و سرچشمهی همهی بدیهای او این است که پندارهای خام خود را به جای طبیعت نشانده است.»
در هر صورت مقصود مونتنی از تیرهوتار نشان دادن طبیعت انسانی و ضعف خرد انسانی این است که باد نخوت و رانههای پرجوش و خروش وی را از سر رواداری و صلح، مهار کند و فایدهی حزم و کمادعایی و تساهل را یادآوری کند:
«کسانی که راه مخالفت با من در پیش گیرند، دقت مرا بر میانگیزند نه خشمم را ... چون با بحث آشفته و خشمآلود اصل مسأله را کنار میگذارم و بر سر آن وارد معرکهای لجوجانه غرضآلود و تحکمآمیز میشوم که سپس باید از آن شرم کنم ... ما همه چیز را در بر میگیریم اما جز باد به دست نداریم.»
همچنین موشکافی و آزادمنشی او در اشاره به ویژگیهای حاکمان را ببینید:
«گشادهدستی در قیاس با دیگر فضایل شاهانه چندان درخور اعتنا نیست و یگانه فضیلتی است که با جباری همساز است به نظر میآید که فضیلت شاهانه عمدتاً در عدالت باشد؛ چون این بهخصوص با وظایف او بستگی دارد. گشادهدستی مفرط وسیلهی ضعیفی برای بهدست آوردن دلهاست. چون عدهی بیشتری از شمار کسانی را که جلب میکند میراند. بخشش اگر بیتوجه به شایستگی باشد مایهی ننگ کسی میشود که آن را دریافت میکند و با سپاس پاسخ نمیگیرد. جبارانی آماج نفرت مردم بهدست همان کسانی قربانی شدهاند که ناعادلانه ترفیع مقام یافتهاند؛ چون این قبیل اشخاص به فکر آنند که مالکیت خود را بر داراییهایی که به ناحق کسب کردهاند مسجل سازند از این راه بیزاری و نفرت خود را از آن کس که به آنها بخشیده نشان دهند و در اینباره به رأی و عقیده همگانی بپیوندند. آن بخشندگی محبوب است که به آینده تعلق داشته باشد.»
اما هر سیاست و دوراندیشی آدمی در واقعیت گاهی بیهوده و عبث است. با همهی طرحریزیها و تصمیمهای سنجیده و حزم و احتیاط، بخت و اقبال همچنان بر رویدادها حاکم است:
«میپندارم طبیعت در برابر حملههایی که به آن میشود و برای حفظ اعتدالش به چنگ و دندان مجهز شده است و میکوشد از تلاشی و انحلال خود جلوگیری کند. همهی آنچه در خردمندی و توان فرزانگی ماست چندانی نیست. هرچه این خردمندی حادتر و قویتر باشد، بیشتر در خود ضعف مییابد و بیشتر نسبت به خود بیاعتمادتر میگردد.»
حتی فردگرایی مطلوب او نگاهی مسئولانه به دیگران دارد:
«فاسد قرن با همکاری فردفردِ ما پدید میآید. کسانی با خیانت و کسانی با بیعدالتی یا با ستمگری یا حرص و آز یا درندهخویی هر کس بر حسب توان خود. ضعیفترین کسان با بیکارگی و حماقت و بطالت و من در زمرهی اینانم.»
در فلسفه: دوستی با انسان آنگونه که هست.
فلسفهی مونتنی هنرِ خوب زیستن و خوب مردن است. اصل زندگی از نظرش فانوسی در برابر باد است. او کاری با فلسفه به مفهوم رایج آن ندارد. فلسفه را برای انسان میخواهد. میگوید بیایید به جای جهان، خودمان را تعبیر کنیم. این کار دشوارترین کارهاست. پس او را نمیتوان صرفاً لذتجو و گریزان از رنج دانست.
نسبت او با اومانیسم دوگانه است. چه او به اومانیسمی که انسان را پر از باد نخوت کند و انسان را مرکز عالم بداند نقد دارد. ولی به معنی انساندوستی و احیای انسان در برابر طبیعت او یک اومانیست است.
در حین پرسههای مونتنی در فلسفه، انسانی که با مدعیات انسانمدارانهی فیلسوفان بر فرش اعلا نشسته بود، دوباره به فرش طبیعت باز میگردد و آگاه میشود که انسان تختهبندِ لذت و درد و دربندِ تن و جسم است و مصیبتش زمانی از حد بیشتر میشود که سرشت انسانی خود را نمیپذیرد.
به نظر او نویسندگان همعصرش جز شرح و تعلیق یکدیگر کار دیگری نمیکنند، پس او ترجیح میدهد آب را از سرچشمهها بنوشد. پس با دانش لاتین و یونانیاش و با رویکرد خاص خود به سراغ کلاسیکها میرود:
«اما من هر چه باشم دلم میخواهد جز روی کاغذ جای دیگری هم باشم، پس همهی تلاش خود را صرف آن کردم که زندگی خود را بسازم ...کسی که ارزش و لیاقتی دارد آن به که در خلقیات و در سخنان عادی در شیوهی عشقورزی یا در نزاع و جدال در بازی، در بستر، بر سرِخوان، در راهِ برد کسبوکار و مباشرت امور خانه آن را نشان دهد. آنان که میبینمشان کتابهای خوبی مینویسند و تنپوش بدریخت به تن دارند، به نظرِ من بهتر آن بود که ابتدا برای خود تنپوش بدوزند.»
پس فلسفه از دیدگاه مونتنی یک انتخاب نیست و اینطور نیست که بعضی از افراد به عنوان یک شوق یا حرفه به فلسفه بپردازند و برخی آن را متناسب با خودشان ندانند. ضرورتِ فلسفه چیزی جز ضرورتِ داشتن یک زندگی خوب و خوشبختی نیست:
«محکمهای برای خودم تشکیل دادم و خودم را لحظهبهلحظه رصد میکنم. همگان نگاهشان را به بیرون انداختهاند و نگاهشان به سمت بیرون است؛ اما من نگاهم را از بیرون بازپس میگیرم.»
خودشناسی مونتنی بسیار متفاوت است با خودشناسی که دکارت و دیگران مطرح کردهاند. خودشناسی از نظر مونتنی این است که بفهمد انسان دائم در حال فریب خود است. خردمند کسی است که میفهمد، محکوم به اشتباه است و حتی اشتباه محض است که اشتباه نکند:
«سفاهت نقص است؛ اما ناتوانی در تحمل آن عذاب دیدن و رنجه و آزرده شدن از آن چنانکه برای من پیش میآید، نوعی دیگر از بیماری است که زیانش چندان از سفاهت کمتر نیست و این همان چیزی است که میخواهم در خود آن را افشا کنم.»
در نوشتن: هنر بررسی و ثبتکردن اندیشمندانه
مونتنی مکالمه و گفتگو را طبیعیترین تمرین فکری میداند و به رغم پرسهزنیهای نامنظم و بیاعتنایی خود به منطق فلسفی زمان خود و بیاعتمادی نسبت به دستگاههای فکری متافیزیکی، دارای سادگی و ظرافت، بیریایی، شهامت، همت و صداقت کمنظیری در داوری و قضاوت بوده است و این همه را در خلال نگارش یافته است. برای همین نوشتن برای وی یگانه راه ممکن برای اندیشیدن شده است:
«اگر برای کسب مواهب به نوشتن میپرداختم، خود را بهتر میآراستم و رفتاری سنجیدهتر نشان میدادم؛ اما دلم میخواهد که مرا آنچنان که در هیأت ساده و طبیعی و عادی خود هستم بیتکلف و صنعتی ببینند.»
از سوی دیگر مونتنی برای بیان و بررسی افکار و تجربهی زندگیاش روشی خاص نیاز داشت که به شکلی آگاهانه ناتمام و شخصی باشد. وی این روش را با استمرار در نوشتن یافت:
«حال که آلودهی نوشتن شدهام برای آزمون قضاوت خود از هر فرصتی بهره میجویم و قضاوت خود را میآزمایم چون چیزی نیست که خود یافته باشم، راه چندان کوبیده شده که جز بر جا پای دیگری نمیتوان گام گذارد.»
سبک نوشتاری او چیزی که میخواهد بگوید را هرگز تمام نمیکند به همین دلیل جوان و شاداب میماند. در عین حال به جهت استفاده از زبان، محدودیتها و تنگناهای خودش را دارد:
«زبان ما از قضایای ایجابی ساخته شده، به حدی که چون بگویند شک دارم بر فور گریبانتان را بچسبند تا وادارتان کنند که اقرار کنید دستکم یک چیز هست که به آن یقین دارید و آن این است که شک دارید ... هرگاه احکام محتمل را به مثابهی احکام حتمی در ذهنم فرو میکنند از آنها بیزارم میسازند. تعبیرهایی خوش دارم که گزارهها را نرمش و اعتدال بخشند. تعابیری چون به تصادف، بعضی، شاید، گویند، به نظر من و امثال آنها... آن به که در شصت سالگی همچنان کارآموز و شاگرد باشم تا آنچنان که مینمایند در ده سالگی مجتهد.»
و در ادامه مینویسد:
«دلم میخواست هر کس آنچه را میداند بنویسد و نه بیش از آن که میداند. خوانندهی مستعد در نوشتههای دیگران غالباً کمالهایی کشف میکند غیر از آنچه خود نویسنده دیده و در آنها نهاده است و به این نوشتهها معانی و جلوههایی پرمایهتر میبخشد. تردیدی ندارم که بارها برایم پیش میآید که از چیزهایی سخن بگویم که استادان فن از آن بهتر و درستتر سخن گفتهاند. در این مقام قصد من تنها آزمایش استعدادهای طبیعی خود در آنچه به وام میگیرم هست. این را باید دید آیا توانستهام سخنم را به درجهای بالاتر ارتقا دهم؛ چون از دیگران چیزهایی را نقل میکنم که به خوبی آنها نمیتوانم بیان کنم گاه از سر ضعف بیانی و گاه از سر ضعف فکری. باید این بلندپایگان را سپر ضعف خود سازم. کسی را خوش دارم که بتواند مرا پَرکنده کند با سنجش روشنبینانه و تواناییِ تمیزِ متانت.»
برای او در نوشتن مقصدی از قبل معلوم نبود و به همان شیوه راه و روشی هم در کار نبود؛ در نظر داشت راه را با رفتنش بسازد. پس با قوای خلاق خود سبکی را در حین تمرین نوشتن ساخت که امروز جستار یا essay نام گرفته و شیوهای جذاب برای نگارش است و بازتاب شفاف زندگی نویسنده و دانش او:
«همان را که میاندیشم و در سر دارم چه به طبع و چه به حکمِ عقل میگویم و نتیجهاش را به دست بخت و سرنوشت میسپارم. وانگهی شما برای که مینویسید؟ دانشمندان که ارزشی جز معلومات نمیشناسند و برای اذهان ما طریق دیگری جز مسیر تبحر در علم قایل نیستند. نفوس عامه هم لطف و قدر و وزن سخن والا و ظریف را نمیبیند؛ اما جهان با همین دو طایفه اشغال شده است. طایفهی سوم که شما با آن سروکار پیدا میکنید یعنی نفوسی که مستقلاً سامان و قدرت گرفته باشد، چندان نادر است که در میان ما نه نام دارد و نه مقام و اگر در هوا و تلاش آن باشیم که پسند خاطر او افتیم نیمی از وقت خود را تلف کردهایم.»
فروتنی او در هر حال، حتی اشتباهات او در قضاوت و نوشتن را آموزنده کرده است:
«اما نمیتوانم با اعمال خود سیاههی زندگی خود را ثبت کنم؛ سرنوشت آنها را زیاده نازل خواسته است از این رو آن را با افکار خود ثبت میکنم ... هرزهنویسی ظاهراً نشانهی عصری آشفته است، بهجز زمانی که طعمهی آشوب و اغتشاشیم، کی این قدر چیز نوشتهایم؟»
شناسهی کتاب: تتبعات / مونتنی / ترجمهی احمد سمیعی گیلانی / انتشارات نیلوفر
قصه از چه قرار است؟ چطور است که این همه میبینیم، میشنویم، در ظاهر بحث میکنیم و میخوانیم؛ در پایان همان کاری را میکنیم که قبل از آن میکردیم؟ در این انبوههی خبر و مطلب و عکس و تحلیل و نظر و کتاب و مقاله و فیلم و ... پرسه میزنیم، گفتوگویی شکل نمیگیرد. معنایی خلق نمیشود. همه چیز دود میشود و به هوا میرود!
پس اصلاً چرا باید چیزی خواند یا چیزی نوشت؟
چیزی که نوشته و خوانده میشود، باید ابتدا تکلیفش را با «اکنون» و «اینجا» بودن ما روشن کند. چیزی که به گشتن در کتابها و خواندن و نوشتن و مشروعیت میدهد همین است و گر نه بهتر است ما هم به جای نوشتن و خواندنش برویم وقت و خردههوش و ذوقمان را صرف پیشرفت و بورسبازی کنیم بلکه خانه و ماشین و گوشی و لپتاپ و آیپاد و آی کوفت و زهرمارمان را بهروز کنیم.
خواندن و نوشتن و حرفزدن و رزومه ساختن ... که به خودی خود کار مهمی نیست. هر چه قدر هم که بخوانیم و با وسواس کتابخانه بچینیم و با کتابها عکس یادگاری بگیریم و در گروههای مجازی روی رینگ برویم اهمیتی ندارد. البته این همه شاید برای سرگرمی و گپزدن و گشودن باب مراوده و معاشرت بد نباشد؛ اما هر چه هست، نامش اندیشیدن و تفکر و کنشگری و حتی روشنفکری نیست.
از سوی دیگر به اقتضای دانشگاه و رشته فکر کردن و فیگور روشنفکرانه گرفتن، قصهی اندوهباری است که حتی با بَزَک روششناسی و روکش فلسفه و علم و آکادمی و امثال آن هم به پایان نمیرسد. تکلیف مقالهسازان و مریدپروران و کتابپراکنان بریده از جامعه هم که روشن است.
در نهایت این اراده به فهمیدن است که به داد ما میرسد، معنایی خلق میکند و در فرایند گفتوگو آن را انتقال میدهد و چه بسا موجب رهایی شود. باعث شود که خودمان و مشکلات اطرافمان را بفهمیم و کاری کنیم.
اراده به فهمیدن و اندیشیدن هم در مقابل «امر تفکربرانگیز» و «مسأله» است که معنی و ارزش دارد. هر کوشش و تقلایی غیر از این باشد جدی نیست. یا تفنن است یا ارضای شهوت به چشم آمدن یا ارادهی کور برای دانستن.
گفتم ارادهی کور؛ چون درحقیقت به نظرم «دانستن برای دانستن» کاری پوچگرایانه و بیمعناست.
امر تفکربرانگیز، برخاسته از وضعیت کنونی ما و همین جا در جامعهای است که زندگی میکنیم. وضعیت اکنون من است که مرا در مقابل مسألههایی قرار میدهد. بعد از این مواجهه، برای یافتن ابزاری که به کار فهم صورت مسألهها بیاید، ناگزیر به فلان کتاب و بهمان نظریه یعنی به تجارب دیگران رجوع میکنم. تمام تقلاها برای خواندن و نوشتن همین است که مسأله را از آن خود کنم تا شاید قابل حل شود.
زمانی که برق میخواندم، انتخاب با من بود. مجبور نبودم مطالب پیچیدهای مثل الگوریتمهای نورو فازی بخوانم، کافی بود سرفصلهای حداقلی را بخوانم، گرایش تخصصی را من انتخاب میکردم و بقیهاش را نیاز بازار کار مشخص میکرد. آن جا مسألهای در کار نبود.
ولی در علومانسانی، فلسفهی سیاسی و جامعهشناسی و ... انتخاب من نیست. فهمیدهام که حساب اینجا با تخصصگرایی محض کمی متفاوت است. واقعیت این است که یک درس و یک کتاب بیشتر در کار نیست، برقراری نسبت با اکنون و پیگیری پرسشهایی که وضعیت اکنون و اینجا برای من مطرح میکند.
اگر امروز دغدغهی اندیشیدن دارم، موضوع فقط انتخاب یک سرگرمی دلخواه و میل و علاقهی من نیست. بلکه تناسب دارد با موقعیتی که در آن پرتاب شدهام و مرا با این مسألهها روبرو کرده است .... مثل زن بودن، ایرانی بودن، خاورمیانهای بودن، در قرن بیستویکم زیستن و .... این مسألهها فراسوی انتخاب کتاب و ایسم و ایدئولوژی و فلان و بیسار است و البته همهی آنها را در بر میگیرد.
پس روشن شد اگر خبری میشنویم، اندیشهای را میخوانیم، اسم و نظریهای در فلان صفحه و کانال و گروه مجازی به گوشمان میخورد... راهی نداریم جز این که آنها را دوباره به پرسش بگیریم و نسبتشان را با خودمان روشن کنیم. باید آنها را به چیزی در خود فعلیمان و جامعهمان همان طور که حالا هست، تبدیل کنیم و گرنه همین خواندهها و شنیدهها بهانه و راه فراری خواهند شد برای درماندگی، نیندیشیدن، کاری نکردن، بیراهه رفتن، دوباره فریبخوردن و بدتر از همه غرق در توهم دانستن شدن.
آدمی که اسیر مناسبتها و نمادها باشد نیستم. تقویم مقابل چشمم بگذارم و برای هر روز، مناسبتی بیرون بکشم، کار من نیست. ربط چندانی به عادتوارهها ندارم و مناسبتها مسألهی من نیستند. هر روزی باشد، لابد امروز تولد یکی است و فردا روز بزرگداشت فلان است و روز بعد از آن سالروز رفتن کسی دیگر ... برای نوشتن و یادکردن از آدمها و پدیدهها همیشه و بینیاز به مناسبت، میتوان دست به کار شد. به همین شیوه این روزها قصد نداشتم دربارهی آرامگرفتن نجف دریابندری چیزی بنویسم، اما گویا گریزی نبود. وقتی خبر رفتنش آمد، با خودم مروری دلچسب کردم از خاطراتی دلنشین که با لذت خواندن ترجمهها و کتابهایش تجربه کرده بودم و دربارهاش کم و بیش گفته و نوشتهام. پیش از این، قلم او مرا به لذت همراهی با فاکنر و همینگوی و ویلکاپی و راسل مهمان کرده بود، چه بسا کوششهای کمنظیر او در فضای فرهنگ و ادبیات، همواره با ما میماند، حتی اگر جسم او دیگر ما را همراهی نکند.
ولی در چند روز گذشته مطابق معمول، انبوهی از مقالهها و تجلیلنامهها و حسرتنامه ها و عکسها و مطالبی پرسوز و احساس برای گرامیداشت وی منتشر شده است. لابد ناشران و کتابفروشیها هم در تدارک بستههایی چشمنوازند که رفتن پیرمرد و محبوبیت و آثارش را بهانهای برای حرکتدادن به بازارشان کنند. چنین فضایی اگر باعث شود چند نفری از سرکنجکاوی سراغ نیکمرد فرهنگمان بروند و برخلاف آن مجری بیسواد تلویزیون حداقل تلفظ نامش را یاد بگیرند، جای خوشحالی است. مکرر باید گفت که این مرد بیش از نیم قرن در عرصهی فرهنگ به قدر وسع خود کوشید و درخشید؛ اما اگر فقط به ارجاعات تهاجمی و مناسبتی از نوعی که شخص را بتواره و مقدس و غیر قابل نقد میکند بینجامد، جای بسی تأمل دارد.
برخی از چنین مطالبی یادآور منش و شخصیت آشنایی هستند. الیاس کانتی از شخصیتی در زبان آلمانی نوشته است که Der Namenlecker است. مترجمش علی عبدالهی این عنوان را « ناملیس» ترجمه کرده است. یعنی کسی که خوب میداند، کی باید ناغافل خود را به مقصد برساند و طوری مجیز نامها را بگوید که انگار چیزی نمانده از فرط اشتیاق به آنها از تشنگی هلاک شود و در آن لحظه، گویی تمام دنیای درندشت کویر برهوتی است و آن نامها یگانه چشمهی موجود آن کویرها هستند. ناملیس بیدرنگ و شرمساری نزدیک میشود، یقهی نام مورد نظر را میچسبد و مدتی طولانی نامش را لیس میزند و از او عکس میگیرد. هیچ حرفی برای گفتن ندارد و شاید کمی مِن و مِن کند که نوعی احترام را تداعی کند، اما کار او بستگی به یک چیز دارد و آن هم لمس نام با زبانش است.
در مقابل چنین رثاهای بیمایهای میتوان یاد نجف دریابندری را با خواندن و نقد آثارش گرامی داشت. بیشک او مرد نیکفرجامی بود که تا توانست رشد کرد و خودش را در همهی جنبهها توسعه داد، به نیکی کار کرد و در زمان صحیح در جای صحیح خود قرار گرفت و سلیقهی بخش بزرگی از کتابخوانان را ارتقاء داد. اما قرار نیست، یقهی کسی را که چند کتاب نوشته و ترجمهکرده را بگیریم و از او بخواهیم سیر فرهنگ و اندیشهی این سرزمین را از گذشته تا حال به تمامی بگوید و حتی آینده را هم پیشبینی کند و سپس بعد از مرگ بر مسند دور از دسترس منتقدان بنشیند. به طریق اولی میتوان از خودساختگی او تمجید کرد، ولی این که مدرسه رهاکردن و دانشگاه نرفتنش را حجّت و الگو ساخت، به گمان من جفا به فرهنگ و خاکپاشیدن بر روی چهرههاست. اگر شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان او باعث شد که بقول شاملو کارهایشان سر و ته انجام گیرد و کسانی نخست نویسنده و مترجم شوند و سپس به فراگیری بپردازند، باز هم دلیل نمیشود ما عامدانه توالی صحیح و آزمودهی کارها را به هم بزنیم.
منظور از چنین مطالبی، تخطئهکردن و بیاحترامی به چهرهای تازه درگذشته و بیشک توانا در نوشتن و ترجمهکردن نیست، اما بهیادآوردن این نکته است که روحیات بهشدت افراطی و حق به جانب و مناسبتیمحور ما تا چه اندازه احتیاج به بهبود یافتن دارد و چه بسا بهتر است که مسند و جایگاه دانای کل را همیشه خالی بگذاریم.
بد نیست بگویم، این روزها یک یادداشت خوب از دکتر حسن محدثی گیلوایی در «زیر سقف آسمان» و یک جستار عالی از محمدمنصور هاشمی در«ما کم شماریم» دربارهی نجف دریابندری خواندهام.