نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

دانستنی که رقت انگیز است!

قصه از چه قرار است؟ چطور است که این همه می‌بینیم، می‌شنویم، در ظاهر بحث می‌کنیم و می‌خوانیم؛ در پایان همان کاری را می‌کنیم که قبل از آن می‌کردیم؟ در این انبوهه‌ی خبر و مطلب و عکس و تحلیل و نظر و کتاب و مقاله و فیلم و ... پرسه می‌زنیم، گفت‌وگویی شکل نمی‌گیرد. معنایی خلق نمی‌شود. همه چیز دود می‌شود و به هوا می‌رود!

پس اصلاً چرا باید چیزی خواند یا چیزی نوشت؟

چیزی که نوشته و خوانده می‌شود، باید ابتدا تکلیفش را با «اکنون» و «این‌جا» بودن ما روشن کند. چیزی که به گشتن در کتاب‌ها و خواندن و نوشتن و مشروعیت می‌دهد همین است و گر نه بهتر است ما هم به جای نوشتن و خواندنش برویم وقت و خرده‌هوش و ذوق‌مان را صرف پیشرفت و بورس‌بازی کنیم بلکه خانه و ماشین و گوشی و لپ‌تاپ و آی‌پاد و آی کوفت و زهرمارمان را به‌روز کنیم.

خواندن و نوشتن و حرف‌زدن و رزومه ساختن ... که به خودی خود کار مهمی نیست. هر چه قدر هم که بخوانیم و با وسواس کتابخانه بچینیم و با کتاب‌ها عکس یادگاری بگیریم و در گروه‌های مجازی روی رینگ برویم اهمیتی ندارد. البته این همه شاید برای سرگرمی و گپ‌زدن و گشودن باب مراوده و معاشرت بد نباشد؛ اما هر چه هست، نامش اندیشیدن و تفکر و کنش‌گری و حتی روشنفکری نیست.   

از سوی دیگر به اقتضای دانشگاه و رشته فکر کردن و فیگور روشنفکرانه گرفتن، قصه‌ی اندوه‌باری است که حتی با بَزَک روش‌‌شناسی و روکش فلسفه و علم و آکادمی و امثال آن هم به پایان نمی‌رسد. تکلیف مقاله‌سازان و مریدپروران و کتاب‌پراکنان بریده از جامعه هم که روشن است.

در نهایت این اراده به فهمیدن است که به داد ما می‌رسد، معنایی خلق می‌کند و در فرایند گفت‌وگو  آن را انتقال می‌دهد و چه بسا موجب رهایی شود. باعث شود که خودمان و مشکلات اطرافمان را بفهمیم و کاری کنیم.

 اراده به فهمیدن و اندیشیدن هم در مقابل «امر تفکربرانگیز» و «مسأله» است که معنی و ارزش دارد. هر کوشش و تقلایی غیر از این باشد جدی نیست. یا تفنن است یا ارضای شهوت به چشم آمدن یا اراده‌ی کور برای دانستن.

گفتم اراده‌ی کور؛ چون درحقیقت به نظرم «دانستن برای دانستن» کاری پوچ‌گرایانه و بی‌معناست.

امر تفکربرانگیز، برخاسته از وضعیت کنونی ما و همین جا در جامعه‌ای است که زندگی می‌کنیم. وضعیت اکنون من است که مرا در مقابل مسأله‌هایی قرار می‌دهد. بعد از این مواجهه، برای یافتن ابزاری که به کار فهم صورت مسأله‌ها بیاید، ناگزیر به فلان کتاب و بهمان نظریه یعنی به تجارب دیگران رجوع می‌کنم. تمام تقلاها  برای خواندن و نوشتن همین است که مسأله را از آن خود کنم تا شاید قابل حل شود.

زمانی که برق می‌خواندم، انتخاب با من بود. مجبور نبودم مطالب پیچیده‌ای مثل الگوریتم‌های نورو فازی بخوانم، کافی بود سرفصل‌های حداقلی را بخوانم، گرایش تخصصی را من انتخاب می‌کردم و بقیه‌اش را نیاز بازار کار مشخص می‌کرد. آن جا مسأله‌ای در کار نبود.

 ولی در علوم‌انسانی، فلسفه‌ی سیاسی و جامعه‌شناسی و ... انتخاب من نیست. فهمیده‌ام که حساب این‌جا با تخصص‌گرایی محض کمی متفاوت است. واقعیت این است که یک درس و یک کتاب بیشتر در کار نیست، برقراری نسبت با اکنون و پی‌گیری پرسش‌هایی که وضعیت اکنون و این‌جا برای من مطرح می‌کند.

اگر امروز دغدغه‌ی اندیشیدن دارم، موضوع فقط انتخاب یک سرگرمی دلخواه و میل و علاقه‌ی من نیست. بلکه تناسب دارد با موقعیتی که در آن پرتاب شده‌ام و مرا با این مسأله‌ها روبرو کرده است .... مثل زن بودن، ایرانی بودن، خاورمیانه‌ای بودن، در قرن بیست‌ویکم زیستن و .... این مسأله‌ها فراسوی انتخاب کتاب و ایسم و ایدئولوژی و فلان و بیسار است و البته همه‌ی آن‌ها را در بر می‌گیرد.  

پس روشن شد اگر خبری‌ می‌شنویم، اندیشه‌ای را می‌خوانیم، اسم و  نظریه‌ای در فلان صفحه و کانال و گروه مجازی به گوش‌مان می‌خورد... راهی نداریم  جز این که آن‌ها را دوباره به پرسش بگیریم و نسبت‌شان را با خودمان روشن کنیم. باید آن‌ها را به چیزی در خود فعلی‌مان و جامعه‌مان همان طور که حالا هست، تبدیل کنیم و گرنه همین خوانده‌ها و شنیده‌ها بهانه و راه فراری خواهند شد برای درماندگی، نیندیشیدن، کاری نکردن، بیراهه رفتن، دوباره فریب‌خوردن و بدتر از همه غرق در توهم دانستن شدن.

 

ما ماندگان، آن رفتگان

آدمی که اسیر مناسبت‌ها و نماد‌ها باشد نیستم. تقویم مقابل چشمم بگذارم و برای هر روز، مناسبتی بیرون بکشم، کار من نیست. ربط چندانی به عادت‌واره‌ها ندارم و مناسبت‌ها مسأله‌ی من نیستند. هر روزی باشد، لابد امروز تولد یکی است و فردا روز بزرگداشت فلان است و روز بعد از آن سالروز رفتن کسی دیگر ... برای نوشتن و یادکردن از آدم‌ها و پدیده‌ها همیشه و بی‌نیاز به مناسبت، می‌توان دست به کار شد. به همین شیوه این روزها قصد نداشتم درباره‌ی آرام‌گرفتن نجف دریابندری چیزی بنویسم، اما گویا گریزی نبود. وقتی خبر رفتنش آمد، با خودم مروری‌ دلچسب کردم از خاطراتی دلنشین که با لذت خواندن ترجمه‌ها و کتاب‌هایش تجربه کرده بودم و درباره‌اش کم و بیش گفته و نوشته‌ام. پیش از این، قلم او مرا به لذت همراهی با فاکنر و همینگوی و ویل‌کاپی و راسل مهمان کرده بود، چه بسا کوشش‌های کم‌نظیر او در فضای فرهنگ و ادبیات، همواره با ما می‌ماند، حتی اگر جسم او دیگر ما را همراهی نکند.

 ولی در چند روز گذشته مطابق معمول، انبوهی از مقاله‌ها و تجلیل‌نامه‌ها و حسرت‌نامه ها و عکس‌ها و مطالبی پرسوز و احساس برای گرامیداشت وی منتشر شده است. لابد ناشران و کتاب‌فروشی‌ها هم در تدارک بسته‌هایی چشم‌نوازند که رفتن پیرمرد و محبوبیت و آثارش را بهانه‌ای برای حرکت‌دادن به بازارشان کنند. چنین فضایی اگر باعث شود چند نفری از سرکنجکاوی سراغ نیک‌مرد فرهنگ‌مان بروند و برخلاف آن مجری بی‌سواد تلویزیون حد‌اقل تلفظ نامش را یاد بگیرند، جای خوشحالی است. مکرر باید گفت که این مرد بیش از نیم قرن در عرصه‌ی فرهنگ به قدر وسع خود کوشید و درخشید؛ اما اگر فقط به ارجاعات تهاجمی و مناسبتی از نوعی که شخص را بت‌واره و مقدس و غیر قابل نقد می‌کند بینجامد، جای بسی تأمل دارد.

 برخی از چنین مطالبی یادآور منش و شخصیت آشنایی هستند. الیاس کانتی از شخصیتی در زبان آلمانی نوشته است که Der Namenlecker است. مترجمش علی عبدالهی این عنوان را « نام‌لیس» ترجمه کرده است. یعنی کسی که خوب می‌داند، کی باید ناغافل خود را به مقصد برساند و طوری مجیز نام‌ها را بگوید که انگار چیزی نمانده از فرط اشتیاق به آن‌ها از تشنگی هلاک شود و در آن لحظه، گویی تمام دنیای درندشت کویر برهوتی است و آن نام‌ها یگانه چشمه‌ی موجود آن کویرها هستند. نام‌لیس بی‌درنگ و ‌شرمساری نزدیک می‌شود، یقه‌ی نام مورد نظر را می‌چسبد و مدتی طولانی نامش را لیس می‌زند و از او عکس می‌گیرد. هیچ حرفی برای گفتن ندارد و شاید کمی مِن و مِن کند که نوعی احترام را تداعی کند، اما کار او بستگی به یک چیز دارد و آن هم لمس نام با زبانش است.  

در مقابل چنین رثاهای بی‌مایه‌ای می‌توان یاد نجف دریابندری را با خواندن و نقد آثارش گرامی داشت. بی‌شک او مرد نیک‌فرجامی بود که تا توانست رشد کرد و خودش را در همه‌ی جنبه‌ها توسعه داد، به نیکی کار کرد و در زمان صحیح در جای صحیح خود قرار گرفت و سلیقه‌ی بخش بزرگی از کتاب‌خوانان را ارتقاء داد. اما قرار نیست، یقه‌ی کسی را که چند کتاب نوشته و ترجمه‌کرده را بگیریم و از او بخواهیم سیر فرهنگ و اندیشه‌ی این سرزمین را از گذشته تا حال به تمامی بگوید و حتی آینده را هم پیش‌بینی کند و سپس بعد از مرگ بر مسند دور از دسترس منتقدان بنشیند. به طریق اولی می‌توان از خودساختگی او تمجید کرد، ولی این که مدرسه رهاکردن و دانشگاه نرفتنش را حجّت و الگو ساخت، به گمان من جفا به فرهنگ و خاک‌پاشیدن بر روی چهره‌هاست. اگر شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان او باعث شد که بقول شاملو کارهایشان سر و ته انجام گیرد و کسانی نخست نویسنده و مترجم شوند و سپس به فراگیری بپردازند، باز هم دلیل نمی‌شود ما عامدانه توالی صحیح و آزموده‌ی کارها را به هم بزنیم.

منظور از چنین مطالبی، تخطئه‌کردن و بی‌احترامی به چهره‌ای تازه درگذشته و بی‌شک توانا در نوشتن و ترجمه‌کردن نیست، اما به‌یادآوردن این نکته است که روحیات به‌شدت افراطی و حق به جانب و مناسبتی‌محور ما تا چه اندازه احتیاج به بهبود یافتن دارد و چه بسا بهتر است که مسند و جایگاه دانای کل را همیشه خالی بگذاریم.

بد نیست بگویم، این روزها یک یادداشت خوب از دکتر حسن محدثی گیلوایی در «زیر سقف آسمان» و یک جستار عالی از محمدمنصور هاشمی در«ما کم شماریم» درباره‌ی نجف دریابندری خوانده‌ام.

  

نجواهایی در خیابان

 

شهر به واسطه‌ی یک ویروس ما را از خود رانده‌ است. همین روزها که ضرب‌آهنگ زندگی روزمره دچار تحولی اساسی شده است، با اتفاقات متنوع پشت سرهمی که می‌افتد تجربه‌های فراوانی کسب می‌کنیم. اما این تجربه‌ها سرگردان‌اند. چون همگی نمی‌توانند به یکباره در معنای زندگی جای گیرند. اما اگر نوشتن، واسطه‌ای باشد که تجربه‌های زیسته‌ی خام، بی‌واسطه و ابتدایی ما را از خیابان و فضای زندگی‌مان به تجربه‌هایی قابل انباشت تبدیل کند به طوری که بتوانیم آن‌ها را با یکدیگر مبادله کنیم؛ چه بسا از این راه به تجربه‌ی جمعی معناداری دست یابیم.

هنوز می‌توان به تنهایی و با لوازم حفاظتی اندک ساعتی در پیاده‌روها قدم زد و در فضای شهر که انباشته از تناقض و وضعیت‌های متعارض است بی‌هدف پرسه زد. همان جایی که به قول برمن در کتاب «تجربه‌ی مدرنیته‌»اش، رادیکال‌ترین امیدها شعله می‌کشد و در عین حال همان امیدها انکار می‌شود.

حالا در خلوت با وضوح بیشتری می‌شود مدرن بودن شهر را دید. سبزه‌ها، جوانه‌ها و شکوفه‌هایی که ویروس و تعویق در شکفتن را به هیچ انگاشته‌اند و با طراوت بیشتری هر گوشه که توانسته‌اند بیرون زده‌اند، در پس زمینه پیوند می‌خورد به خیابان‌هایی که هم‌چنان در اشغال اتومبیل‌ها مانده‌اند. ماشین‌هایی که مدت‌هاست دیگر کارکردشان جابجایی و حمل و نقل نیست، بلکه متضمن نمادها، نشانه‌ها و ارزش‌هایی هستند که گویی سرنشین‌ها با نمایش شمایل لوکس فلزی و قدرت آن در خیابان می‌توانند برای خلق و حفظ هویتی جدید تلاش کنند. نگاه‌ که می‌کنی تصویرکسانی با دستکش لاتکس و ماسک داخل اتومبیل گرم و نرم نشسته‌اند که پیداست موسیقی مناسب حالشان هم براه است در کنار مسافرکش سمجی قرار می‌گیرد که با ماشین کهنه ولی برق انداخته‌اش سر خیابان ایستاده و در فرصت تعطیلی اتوبوس و مترو دنبال یک مشتری است.  

کمی جلوتر سرزندگی و بی‌پروایی دخترکی که با دوستش بلندبلند می‌خندد و دوربینی حرفه‌ای به دست به شکار قاب‌های کرونایی به خیابان آمده است، در مقابل نگاه سنگین وخسته‌ی پیرمردی‌ست سرد و گرم چشیده که برای هواخوری از آپارتمانش بیرون زده ولی نفس کم‌آورده، ماسک پارچه‌ای روی صورتش کج شده و روی نیمکت کنار خیابان نشسته است.

در ردیف ممتد و طولانی غیبت مغازه‌ها، نورهای تندی از برخی مغازه‌ها به خیابان می‌تابد؛ از داروخانه‌ها و فروشندگان لوازم پزشکی که این روزها جای هر چه معبد و زیارتگاه است را گرفته‌اند و برای هر دردی وسیله و درمانی خوب می‌فروشند و سوپرمارکت‌ها که وظیفه دارند تندتندکارت بکشند و فعلاً کیسه‌کیسه خوراکی و تنقلات دست مردم بدهند برای درخانه ماندن....آن طرف‌تر نورهای ضعیفی هم هست به مثابه‌ی نقطه‌های روشن و امیدبخش مقاومت در تاریکی؛ مغازه‌هایی نیمه‌باز که کرکره‌شان را به اجبار پایین کشیده‌اند، ولی نصفه تا نزدیک زمین. انگار صاحب مغازه از آخرین امیدهایش برای کم‌کردن ضرر و زیانش استفاده می‌کند شاید هم خودش آن تو، مشغول عملیات ریاضی پیچیده‌ای با تاریخ سررسید چک‌ها و اجاره‌ها و قبض‌هاست.  

حتی جای خالی بساط دستفروش‌ها درکنارخیابان‌ها و مغازه‌های بزرگ مثل زخمی همیشگی همچنان دیده می‌شود و می‌توانی پشت سرشان کمی آن سوتر بنرها و اطلاعیه‌هایی را  ببینی که جابجا روی در مغازه‌های بسته، تو را به چشیدن لذت خرید آنلاین دعوت می‌کنند. تقریباً هر چیزی را می‌شود سفارش داد و با تضمین‌های لازم بهداشتی خرید. از اتومبیل و خانه و موبایل تا ....سرویس خواب. حتی خدمات مشاوره‌ای و آموزشی و مذهبی و حتی ورزشی براحتی قابل عرضه‌اند. پس همچنان منطق بازار و خرافه‌سازی نفس می‌کشد. فقط باید صفحه‌‌ی اینستاگرامی علم کنید و آن اسکناس‌های بدنام چرک و دردسرساز همیشگی را کافیست به چند رقم و علامت شخصی در بستر اینترنت تبدیل کنید.

متوجه خنده و سروصدای چند جوانک می‌شوم که بسرعت و همزمان با پایین‌آمدن کرکره برقی یک کافه به درونش می‌خزند. در دلشان نظمی را شکسته و به سخره گرفته‌اند و سرخوشانه همین لحظه می‌توانند دنیا را فتح کنند. مثل همین دختر و پسری که روی دوچرخه‌هایشان دست‌هایشان به هم قلاب است، فاصله‌گذاری را چه فیزیکی باشد چه اجتماعی، به هیچ گرفته‌اند و با هم رکاب می‌زنند. کسی چه می‌داند؟ شاید بتوانند. می‌بینید! خیابان آلوده به ویروس هم در کار خلق نمادهای نو است.

 

در ابتدا...

 

چند سال پیش، کنج دیگری برای نوشتن را ترک‌کردم؛ به خیال گریختن از عادت و قدم‌نهادن بر آستانه‌ای نو ... رهایش‌کردم؛ تا راهی‌شوم برای یافتن. شاید خلوت و گریز، راهی‌ست برای این‌که آدم بتواند یگانگی‌اش را رخشان و فرازین ببیند. اما اگر نوشتن، تسلای خاطری باشد؛ آن‌چنان‌که کافکا می‌گوید؛ چرا باید رهایش کرد؟ حتی در راه.

این روزها که راه را با رفتنش می‌سازم؛ به نوشتن نیازمندترم و شاید این‌جا آستانه‌ای شود برای مرور افکارم... می‌نویسم که بدانم از کجا آمده‌اند و با من و جهان اطراف من چه می‌کنند؟ تا کجا در صلح با من زیسته‌اند؟ چه زمانی عادت‌واره ساخته‌اند؟ کی برایشان جنگیده‌ام و کجا رهایشان کرده‌ام؟ درباره‌ی جسارت‌ها و تصمیم‌هایی که مرا ساخته‌اند؛ ترس‌هایی که چشمانم را بسته‌اند؛ انتخاب‌هایم، آن‌گونه که احاطه‌ام کرده‌اند. درباره‌ی آن‌چه می‌بینم، می‌خوانم، می‌فهمم، آن‌چه ما انسان‌ها داریم و نداریم و می‌خواهیم فراچنگ آوریم.

 گاهی سرگرمیم با خیال پیروزی و لذت‌هایی کوچک و گاهی فرو‌رفته در رنج و اندوهی برآمده از یک ناکامی. نوشتن و خوانده‌شدن، فرارفتنی است با کلمات، به سوی زندگی. به‌هم پیوستن نیروهای ماست در آستانه‌ی جهان، مرهمی شاید بر زخم‌هایی که داریم، تصمیم‌ها و تصویرهایی برای بهتر زیستن.

 پس می‌نویسم از آرمان‌هایی که زندگی ما را دیرزمانی با خود می‌برند و درباره‌ی زندگی‌هایی که با سنگینی واقعیت، جا ‌می‌مانند از رویاها. انگار هر پرده که کنار برود، با هر کشفی، گذشتن از زمانی، عمقی دیگر از ما پیداست. همچنان در آستانه‌ی جهان ایستاده‌ایم. هم‌چنان تضادهایی را کشف‌‌ می‌کنیم و درخشش‌هایی چشمان‌مان را خیره‌می‌کند... راه‌مان را با رفتن، می‌سازیم. می‌دانم، دست‌هایی که به نوشتن می‌روند، مرگ را متوقف می‌کنند.