نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

مقدمه‌ای سیاسی بر فلسفه

آیا انسان‌ها نسبت به چندهزار سال پیش انسان‌های بهتری شده‌اند؟ یادم هست وقتی تاریخ تمدن ویل دورانت را از روی تفنن دست گرفتم و مشرق زمین گاهواره‌ی تمدن را می‌خواندم، چنین زبانه‌ای نخستین بار در قفل مغزم چرخید. چرا امروز هنوز داریم با موضوعاتی دست و پنجه نرم می‌کنیم که انسان‌ها در تمدن‌های اولیه با آن‌ها روبرو بودند؟ بعدها هر اندازه درخشش کشف‌ها و خلاقیت‌های بشر در تمدن‌سازی‌ها مسحورم کرده باز هم ظن‌هایی درمورد ایده‌ی پیشرفت در پس ذهن داشته‌ام. نه این که قادر باشم پیشرفت را نفی کنم و شواهد آن را ندیده بگیرم یا حتی بخواهم نقد نحیفی بر آن داشته باشم، فقط دیگر ته ذهنم پیشرفت را بدیهی نمی‌دانم و همین پرسش در مرزهای فلسفه و سیاست کلید آشنایی من با اشتراوس بود.

 از سوی دیگر جامعه‌ی ما در وضعیتی به سر می‌برد که معیارهای سنتی فرو ریخته و در ظاهر هیچ مانعی برای به پرسش کشیدن سنت‌ها و باورها در حال حاضر وجود ندارد. باورهایی که مرجعیت و اعتبار خود را از دست داده‌اند و نظام فکری جدیدی هم سامان نداد‌ه‌اند. در این وضعیت، مشکلات خوب زیستن و زندگی اخلاقی در سطح اجتماعی و سیاسی با وضوح بیشتری به چشم می‌آیند. پوچی و دلزدگی از اوضاع، زمانی واضح‌تر می‌شود که اغلب با خود می‌‌گوییم، وقتی صف‌آرایی بین خوبی و بدی و مرزهای بین والا و پست از میان رفته است و همه چیز صاف و یک‌دست شده، پس دنبال چه هستیم؟ حتی در سطح زندگی سیاسی این باشد یا آن، چه فرقی به حال ما می‌کند؟ با وجود این همه تغییرات در ظاهر، آیا در گذشته وضعیت بهتری نداشتیم؟ چرا با وجود این که میل داریم باز هم تغییر کنیم و بهتر شویم و به حقیقت دست پیدا کنیم، هم‌چنان به صورت نامشروطی میل داریم «آن چه از ماست» باز هم با ما باشد. این میل به زندگی است که ما را وا می‌دارد دلبسته‌ی گذشته، اموال و دارایی‌ها، خانواده، شهر و سرزمین مادری، و حتی عقاید و باورهای‌مان باشیم. بالاخره انسان با تضاد درونی این دو میل درون خود چه می‌کند؟ یک پا در این میل و پای دیگر در آن میل!

کدام دانستن و کدام سواد و علمی می‌تواند بر فراز چنین تضادی قرار بگیرد و میل‌های رو در روی هم قرار گرفته‌ی انسان را متعادل‌تر کند؟ پروژه‌ی جذاب اشتراوس دست یافتن به چنین شیوه‌ای از زندگی و دفاع از آن است.

فلسفه‌ی اشتراوس، به عبارتی شکار و به تور انداختن سقراطی دوکساها است. عقاید و باورهای پیشافلسفی که باعث می‌شوند انسان در مقابل حقیقت مقاومت کند و چشم بر واقعیت ببندد. مسلم است که غلبه بر چنین باورهایی با مطالعه‌ی صرف و کلاس و تحصیل دانشگاهی به دست نمی‌آید.

لئواشتراوس Leo Strauss فیلسوف و محقق معاصر فلسفه‌ی سیاسی به یک معنی فرزند زمانه‌ی خود بود؛ اما به معنی دیگری توانست از سطح روشنفکربازی‌های مرسوم زمانه‌ی خود بجهد و مدافع سرسخت « فلسفه به مثابه‌ی یک شیوه‌ی زندگی والا» باقی بماند. او تصمیم گرفت نقشی فراتر از یک منتقد دانشگاهی داشته باشد و با یافتن ظرفیت‌های جدید در مدرنیته راهی به سوی «انسانی‌تر زیستن» بیابد.

اشتراوس هرگز سیستم تربیتی دانشگاه را جدی نگرفت و در مقابل سیستم دانشگاهی رسمی هم هرگز او را به اندازه‌ی کافی جدی نگرفت؛ ولی عمق و وسعت و غنای کارهای فکری او در همین مجموعه مقالاتی که یاشار جیرانی ترجمه و گرد‌هم آورده است نیز دیده می‌شود. این مقالات به قدری جذاب و جسورانه به نگارش در آمده‌اند که مطالعه و خواندن این کتاب می‌تواند برای علاقمندان، یکی از بهترین گشایش‌ها به دنیای فکری غنی این فیلسوف سیاسی باشد. چون در این کتاب ما با صورتی سیاسی از اشتراوس مواجه می‌شویم و مسأله‌هایی می‌بینیم که بیشترین تناسب با وضعیت فکری و سیاسی جامعه‌ی خودمان دارد. به این ترتیب فهم آن‌ها منجر به گشایش‌های فکری جدیدی برای مسائل سیاسی- اخلاقی خود ما خواهد بود.

یاشار جیرانی علاوه‌ بر مقدمه‌ی گردآوردنده‌ی مقالات در مورد میراث فکری اشتراوس، مقدمه‌‌ای کوتاه ولی رسا برای معرفی چهارده مقاله‌ی گرد آمده در این مجموعه و نحوه‌ی چینش مقالات نوشته است؛ که بهتر است خواننده خصوصاً در اولین مواجهه با کتاب «مقدمه‌ای سیاسی بر فلسفه» آن را بخواند. البته به نظرم ترجمه‌ی او برای ارتباط با متن‌های اشتراوس قابل اتکاست، ولی نیاز ضروری به ویراستاری دارد.

نام کتاب تا حدی نشان می‌دهد که پروژه‌ی فکری اشتراوس در اصل سیاسی نیست، اما از آن جایی که وجه مشترک عقاید پیشا فلسفی و پسا فلسفی انسان، سیاسی بودن آن‌هاست، این مقالات به نوعی بازتابی از چهره‌ی سیاسی اشتراوس است و البته می‌تواند مهم‌ترین مسأله‌ی او را هم معرفی کند.

به این مفهوم، فلسفه وقتی دغدغه‌ای سیاسی دارد که انسان در زندگی اجتماعی به عنوان شهروند به ما هو شهروند مجبور است، روش‌ها یا پاسخ‌هایی را در رابطه با شهر یا رژیم مطلوب اش پیش فرض بگیرد. ضمن این که امر انسانی همیشه قابلیتی اخلاقی سیاسی را با خود حمل می‌کند؛ بنابراین اولین کوشش فلسفه در خصوص چرا فلسفه؟ دقیقاً از امر انسانی آغاز می‌کند و عاقبت به امر انسانی هم باز می‌گردد. چه بسا انسان‌ها همیشه در آغاز در معرض دوکساها و عقاید پیشا فلسفی قرار دارند. بنابراین کار مهم فلسفه‌ی سیاسی رهاکردن طبع‌های مستعد از باورهای بدیهی انگاشته‌ی قبلی و تربیت فلسفی آن‌هاست. در این معنا فلسفه‌ی سیاسی صورتی از خطابه است‌. چیزی که می‌توان آن را خطابه‌ی اروتیک نامید. یعنی خطابه‌ای که در اساس میل به عشق یا شناخت را تحریک می‌کند.

این مقالات در زمان‌های مختلفی نوشته شده‌اند ولی همه‌ی آن‌ها مسأله‌ساز هستند. به این معنا که تلاش می‌کنند به جای پاسخ‌های ظاهراً روشن پرسش‌هایی دقیق و اساسی را بنشاند. اگر چه اشتراوس در اکثر این مقاله‌ها ژست منتقدانه دارد اما نقد او ویران‌گرانه و مخرب نیست، بلکه فقط می‌خواهد بداهت پاسخ‌های داده شده در مدرنیته را با ظرافت به پرسش بگیرد و به این ترتیب مسأله‌های جدیدی در خصوص مدرنیته‌ای که با بحران روبروست طرح کند. به این ترتیب اشتراوس با رشته‌ی وسیعی از مسائل سر و کار پیدا می‌کند. هر کدام می‌توانند مخاطبان خود را بیابند و بطور مستقل از هم نیز خوانده شوند. در ادامه مرور مختصری بر محتوای مقالات خواهم داشت.

 چهار مقاله‌ی نخستین یعنی «فلسفه‌ی سیاسی چیست؟»،«یک مؤخره»،«حق طبیعی و رویکرد تاریخی» و «نسبی‌گرایی» استدلال‌های پوزیتیویسم و نسبی‌گرایی تاریخی در مقابل فلسفه را به چالش می‌کشند. اولی فلسفه‌ی سیاسی را متهم به غیر علمی بودن می‌کند؛ چون نتیجه‌گیری‌های یک فیلسوف سیاسی هرگز با فیلسوف سیاسی دیگری موافقت نداشته است و نسبی‌گرایان تاریخی هر فلسفه و اندیشه‌ی سیاسی  را منحصر به زمینه‌ی تاریخی خود کرده و آن را برای تمام انسان‌ها نابسنده می‌دانند. تأکید می‌کنم هدف اشتراوس هرگز رد این مکاتب نیست ولی زیرکانه از آن‌ها بداهت‌زدایی می‌کند. به نظر اشتراوس پوزیتیویسم اگر خودآگاه شود مجبور می‌شود به اردوگاه تاریخی‌گرایی بپیوندد و تاریخی‌گرایی هم در بهترین حالت فقط تفسیری از یک تجربه است و این همان ویروسی است که امروز مدرنیته به آن مبتلاست.

دو مقاله‌ی «تعقیب و آزار و هنر نوشتار» و «در باب نوع فراموش‌شده‌ای از نوشتار» در مورد شناخته‌شده‌ترین و پر آوازه‌ترین کار اشتراوس است یعنی روش‌شناسی خوانش متون تاریخی. ادعای اشتراوس این است که اغلب نویسندگان در سنت فلسفه‌ی سیاسی فن پوشیده‌نویسی را در پیش گرفته‌اند. بنابراین برای خوانش و فهم  آثار هر متفکر باید بین خطوط و نانوشته‌های متون را هم خواند و آن‌ها را چنان فهمید که خود می‌فهمیدند. البته این کاری بس دشوار و شاید ناممکن است، اما این حسن کنجکاوانه را دارد که در مقابل امکان فلسفه در معنای آغازین آن و هر پرسشی اساساً گشوده است و دست کم می‌تواند صدای نویسنده را از صدای مفسر متن بازشناسد.

مقالات «تربیت لیبرال چیست؟» و «تربیت لیبرال و مسئولیت» به موضوع تربیت جنتلمن/ تربیت توده می‌پردازند. جنتلمن اشتراوسی همان شخص شریف و خوبی است که از نظر اخلاقی و اقتصادی و سیاسی هم سرآمد است. به نظر او تفکیک بین واقعیت و ارزش سیستم دانشگاهی را از تشخیص ارزش‌ها دور کرده است و بنابراین مطالعات و تحقیقات دانشگاه از توده پیروی می‌کند. در این صورت نمی‌توان به شکل معناداری از تربیت چیزی گفت.

چهار مقاله‌ی بعدی «سه موج مدرنیته»،«در باب قانون طبیعی»،«چگونه فلسفه‌ی قرون میانه را مطالعه کنیم؟» و «در باب فلسفه‌ی سیاسی کلاسیک» جدال مشهور قدیم و جدید را بررسی می‌کنند. جدالی که با ادعای جسورانه‌ی افول فلسفه در دوران و تفکر مدرن به اوج خود می‌رسد. او نشان می‌دهد که چطور تفکر مدرن، فلسفه را در خدمت بهبود بشردوستانه قرار داد و امکان شیوه‌ی زندگی فلسفی را زدود. انتقادهای بعدی در زمینه‌ی مسأله‌ی تکنولوژی و اخلاق، مسأله‌ی پایین‌آوردن معیارها و ابتذال، مسأله‌ی عدم خویشتن‌داری در سیاست، توهم کنترل بخت و اقبال و بی‌توجهی به تکثر و ظن به ایده‌ی پیشرفت که نقطه‌ی اتصال من به اشتراوس هم بود، همگی پیامد همان افول فلسفه‌اند.

البته اشتراوس به شکل هوشمندانه‌ای فراتر از هایدگر قرار گرفت. او می‌دانست که اکتفا یا توجه بیش از حد به نقد مدرنیته از نظر بشردوستانه بازی در زمین مدرنیته است. به واقع شورشی ظاهری و بی‌نتیجه علیه مدرنیته. به نظر اشتراوس از فلسفه به مثابه‌ی کنیز الهیات تا فلسفه به مثابه‌ی کنیز شهر راه چندانی نیست. در واقع فلسفه برای برخورداری از آزادی در جهان مسیحی بهای گزافی پرداخت.

در نهایت مقالات بسیار جالب «اورشلیم و آتن: تأملاتی مقدماتی» و «پیشرفت یا بازگشت؟ بحران معاصر در تمدن غربی» اختصاص به بررسی محوری‌ترین مسأله‌ی پروژه ی فکری اشتراوس  دارند. یعنی تعارضی لاینحل بین الهیات و فلسفه. وحی و عقل. یا زندگی بر اساس اطاعت و زندگی بر اساس فهم خودمختار که سیاسی‌ترین جنبه را دارد. مسأله‌ی بنیادی بحران تمدن، همین تعارض بین اورشلیم و آتن یعنی اعتقاد دینی و بی‌اعتقادی است. پیدایش مدرنیته و فلسفه‌ی سیاسی مدرن از بیخ و بن دین و الهیات را به شیوه‌ای رادیکال نقد کرده است. اما هنوز قادر نیست پایی را که در اورشلیم مانده است بردارد. یک پا در اورشلیم و یک پا در آتن. این تعارض نه تنها با مدرنیته حل نشده است بلکه فراموش شده و به حاشیه رفته است. راه فلسفه بازگشت متواضعانه به موضع این تعارض و تلاش برای تفسیر دوباره‌ی تجربیات بشری است. بنابراین فیلسوف همیشه به معنایی فیلسوف سیاسی باقی می‌ماند.

شناسه کتاب : مقدمه‌ای سیاسی بر فلسفه/ لئو اشتراوس/ یاشار جیرانی/ نشر آگه

 

گفتار در بندگیِ خودخواسته

 نوشته‌ی خوب از نظر من دست کم دو نشانه‌ی مهم دارد؛ نخست این‌که خواننده با خواندنش نه تنها خاطرش آسوده نمی‌شود بلکه به حالتی هدایت می‌شود که متن را بر زمین گذاشته و خود بیندیشد. دیگر این‌که در دل خود ایده‌ای زنده و بااهمیت داشته باشد، طوری که انسان را با خودش و با واقعیت مرتبط کند.

چنین نوشته‌ای حتی اگر کوتاه و مختصر باشد، در مکان و زمان نامناسب قرار گیرد و هم‌زمان منتشر و خوانده هم نشود، بالاخره روزی غبار از خود خواهد افکند و رخ نشان خواهد داد.

 درست به همین دلیل هم «گفتار در بندگی خودخواسته» جستار کوتاهی به قلم اتین دولابوئسی Étienne de La Boétie  جوان یک نوشته‌ی خوب به‌شمار می‌رود. اگر چه متن و ایده‌ی مرکزی مکتوب در آن برای خواننده‌ی امروزی هم‌چنان زنده و قابل استفاده است؛ اما درخشش متن زمانی بیشتر می‌شود که بدانیم دولابوئسی آن را 472 سال قبل و در سن 18 سالگی نوشته است؛ زمانی که هنوز در حال تحصیل در رشته حقوق بود.

طرفه آن که این رساله تاکنون سه بار به فارسی ترجمه شده است. من ترجمه‌ی لاله قدکپور از زبان فرانسه را خواندم و آن را از حیث توجه به جزئیات تاریخی و انتخاب لحن متناسب با محتوا و روانی عبارت‌ها بسیار مطلوب یافتم. هر چند نمی‌توانم درباره‌ی دقت ترجمه و مطابقت با متن اصلی ادعایی کنم. پیش‌گفتار مترجم در ابتدای کتاب داستان دشواری‌های ترجمه‌ی یک متن قدیمی را بازگو می‌کند و با تواضع نه تنها ترجمه را به مثابه‌ی تفکر نمی‌داند؛ بلکه امیدوار است حاصل کارش نزدیک‌ترین معنا به متن را انتقال داده باشد.

اگرچه نشر گمان این متن را در مجموعه‌ای با عنوان تجربه و هنر زندگی چاپ کرده است، شاید با این امید که بیشتر خوانده شود و از قفسه‌های پر ابهت فلسفه بیرون کشیده شود، ولی باز هم این رساله‌ در شمار یکی از متون کلاسیک فلسفه‌ی سیاسی قرار می‌گیرد. حتی با وجود این‌که لحن خطابی آن با تحلیل‌های آکادمیک فلسفه‌ی سیاسی امروز متفاوت است و بیشتر رنگ و بوی تاریخی و ادبی به آن می‌دهد.

هم‌چنان به خاطر درون‌مایه‌ی فلسفی کتاب می‌توان اطراف پرسش اصلی و مسأله‌های فرعی طرح‌شده در آن با دقت واکاوی کرد و ذهن را به جایی برد که نسبت و ارتباطی بین موضوع کتاب با واقعیت‌های کنونی اطراف‌مان پیدا کند. تنها به این شکل است که عمق و زیبایی جسورانه و استحکام منطقی متن را می‌توان دریافت.

در واقع چیزی که زندگی کوتاه دولابوئسی را اکنون از خلال این متن برجسته و پر‌مایه می‌کند، همین قابلیت بازبینی بی‌پروا و طرح دوباره‌ی سؤال‌هایی است که تا پیش از آن به نظر می‌رسد پاسخ داده شده‌اند.

او در این رساله می‌خواهد بداند دیکتاتور چگونه تبدیل به دیکتاتور می‌شود؟ آیا کسی جز مردم او را دیکتاتور می‌کنند؟ ولی می‌داند پرسش زمانی درک می‌شود که با پاسخی دم‌دستی به سرعت حل و فصل نشود. پس دولابوئسی قدم به قدم خواننده‌ی کتاب را با خود همراه می‌کند و او را برمی‌انگیزد که اندیشه‌ی موجود در متن را از آن خود کند. مثال می‌زند. از شواهد تاریخی استفاده می‌کند؛ ولی به دام دوباره‌گویی و تکرار نمی‌افتد. چشم‌اندازهای مختلف را به خواننده نشان می‌دهد و او را به سمتی می‌برد که خود بیندیشد و بپرسد و نتیجه‌گیری کند.

ابتدا می‌خواهد بداند چه می‌شود که گاهی تعداد زیادی از مردم آزادی خود را به یک نفر واگذار می‌کنند. یک نفری که هیچ قدرتی جز همان که مردم به او می‌دهند از خود ندارد. یکی که نباید از قدرتش بترسند چرا که تنهاست و نشاید که به شایستگی او دل ببندند، چرا که با ایشان ستم‌کار و بی‌انصاف است.

او در این نوشته نیکوترین خوشبختی برای انسان را آزادی می‌داند و در شگفت است که چرا با این‌که هر نیکی دیگری عطر و طعم خود را بدون آزادی از دست می‌دهد و تباه می‌شود، باز هم عده‌ای به میل خود، از خواستن آزادی صرف‌نظر می‌کنند و به آرزوی آن بسنده می‌کنند. پس تازیانه‌ی تحقیر قلمش را به‌دست گرفته و می‌نویسد:

« ای بیچاره و بینوا مردم بی‌خرد! ای شما ملت‌ها که خیره‌سرانه در پی زیان می‌روید و دیگر نمی‌بینید سودتان در چه است! می‌گذارید برکشتزارهایتان برانند و گل سرسبد دسترنج‌تان را بربایند ... به روزی افتاده‌اید که دیگر هیچ ندارید که به داشتن آن ببالید و گویی بخت بلندتان همین است که به اندک مالی و خانواده‌ای که آن‌ها هم دیگر به‌راستی از آن شما نیستند، بچسبید و سرافکنده زندگی کنید.»

جای دیگری با رویکردی روان‌شناسانه و انسان‌شناسانه به تحلیل جزئی‌تر رفتار جمعی مردمی می‌پردازد که زندگی زیر سلطه‌ی دیگری را تاب می‌آورند:« آزادی سرشت انسان است، بهره‌ی ما از طبیعت هر اندازه هم نیکو باشد اگر به‌کار گرفته نشود از دست می‌رود و به رغم طبیعت، تربیت است که به ما شکل می‌دهد؛ اما بافته‌ی طبیعت به قیچی تربیت بریده می‌شود. بنابراین نخستین علت بندگیِ خودخواسته، عادت است. مردم باور کرده‌اند که ناچارند ستم را تاب بیاورند و عذر از پی عذر می‌آورند تا سلطه‌ی جباران را با دیرینگی آن روا بنمایند. اما حقیقت این است که گذر سالیان بیداد را داد نمی‌کند بل بر ناروایی ستم می‌افزاید.»

ضمن اشاره به دردی که به کرختی روح انسان می‌انجامد، پرسش اصلی او این‌جا صورت دیگری یافته است:«بشر که تنها او به راستی برای آزاد زیستن به دنیا آمده است، به چه شوربختی دچار می‌شود که دیگر آزادی‌اش را نمی‌خواهد؟ عادت به بندگی سبب می‌شود آدمی زیر سلطه‌ی جبار سست‌نهاد گردد و این سست‌نهادی خود علت دیگری بر بندگی آدمیان است. فرومایگان همیشه چنین بوده‌اند در لذتی که جز با سرافکندگی به‌دست نمی‌آید غرق می‌شوند و ذلتی را که جز با سر افکندگی نمی‌توان تاب آورد حس هم نمی‌کنند.»

در ادامه با نکته‌سنجی سیاسی فراتر از دوران خود به تفاوت‌ها و تمایزهای انواع استبداد می‌پردازد. جالب است که برگزیده شدن توسط مردم را هم مانعی برای سلطه‌جویی نمی‌داند:«جباران بر سه دسته‌اند. نخست آن‌ها که مردم برای فرمانروایی بر مملکت برگزیده‌اند، دیگر آن‌ها که به زور تیغ آن را به چنگ آورده‌اند و آخر آن‌ها که آن را از تبارشان به ارث برده‌اند... پس باید بگویم که اگر چه این سه دسته را ناهمگون می‌بینم ولی هیچ یک را بهتر از دیگری نمی‌دانم و گرچه هریک از راه خود به حکومت می‌رسد؛ ولی هر سه کم‌و‌بیش به یک سان حکم می‌رانند. برگزیدگان در این گمان می‌افتند که مردم گله‌ای گاومیش‌اند و می‌خواهند رام‌شان کنند. ستیزه‌جویان مردم را طعمه‌ی خود می‌دانند و به صیدشان می‌روند و جانشینان مردم را غلامان خانه‌زاد خود می‌پندازند.»

اما در مقابل انواع استبداد برای مردم حرفی از شورش و اصلاح تدریجی امور نمی‌زند بلکه مؤثرترین راه مقابله با جباریت از نظر او چیزی است که امروز نافرمانی مدنی نامیده‌ می‌شود:«اگر دیگر فرمان‌شان را نبریم، بدون آن‌که به نبردشان بخوانیم یا تیغ بر ایشان بکشیم جباران نیز برهنه و نزار می‌مانند و از نفس می‌افتند.»

جالب است که از پیچیدگی امور غافل نیست و می‌داند که دیکتاتور چگونه و با چه ابزارهایی می‌تواند از قدرت خود محافظت کرده و به شکل‌های دیگر بازتولید شود. پس با رویکردی جامعه‌شناسانه می‌نویسد:«همین که جبار بودن شاهی آشکار شود همه‌ی لای و لرد کشور پیرامون او گرد‌ می‌آیند و پشتیبانش می‌شوند تا بهره‌ای بگیرند و در سایه‌ی جبار بزرگ، جبارکی شوند. چنین است که جبار مردمان را یکی به دست دیگری دربند می‌کشد و کسانی او را گزند پاس می‌دارند که اگر به چیزی می‌ارزیدند او باید خود را از گزند ایشان پاس می‌داشت و چنین بگوییم او تیر چوبی را با گوه‌ای از همان چوب می‌شکافد.»

خوب است این رساله با در هم آمیختن چشم‌اندازی از زمان نوشته شدن آن و زمان حال خوانده شود. لذت خواندن از همین چشم‌انداز مشترک برای من با نقد و پرسش‌هایی همراه می‌شود. اول این‌که با این پیش‌فرض که زندگی فیلسوف بهترین پرفورمنس از افکار اوست باید پرسید که آیا دستگاه سلطنت فرانسه‌ی قرن شانزدهم از جباریت بهره‌ای نداشت؟ در حالی که می‌دانیم شهرت و استعداد دولابوئسی در زمان تحصیل باعث شد او را به همکاری و مشاوره در پارلمان بوردو فرا بخوانند و او بپذیرد.

دیگر این‌که وقتی از آزاد بودن سرشت انسان می‌نویسد و حیرت، تندی، شکایت و طعن خود را آشکار می‌کند به نظر می‌رسد، اندکی به دام مطلق‌گرایی لغزیده باشد. آیا دولابوئسی جوان حتی اندکی محدودیت‌های سرشت، احساسات و عقل و روان انسان را در نظر نداشت؟

 

شناسه کتاب: گفتار در بندگیِ خودخواسته/ اتین دولابوئسی/ لاله قدکپور/ نشر گمان

 

چشم انداز؛ خوابی سنگین یا رویایی زرّین

ظاهراً در معماری شهری امروز خانه‌هایی با چشم‌انداز یا ویو ابدی ارزش بیشتری دارند. ساکن چنین خانه‌ای می‌تواند اطمینان داشته باشد که چشم‌اندازی دائمی و غیر قابل تغییر از شهر همیشه در دسترس او خواهد بود.

ولی میانه‌ی افکار انسان با چشم‌اندازهای ابدی چگونه است؟ چشم‌انداز یا Point of View منظری است که شما انسان‌های دیگر و جهان اطرافتان را از آن‌جا می‌بینید و می‌شناسید. آن‌چه که دنیای بیرون را به ما می‌شناساند، عقاید و عادت‌ها، موقعیت تاریخی و جغرافیایی، وضعیت مالی، جنسیت و ژن‌ها و بدن ما خواهد بود. اما به نظر می‌رسد چشم‌اندازهای دائمی با این ابزار‌های تحمیل‌شده، زندگی کسل‌کننده و محدود و محقرانه‌ای با خود به همراه خواهند داشت. گویی تصویری ثابت و هر چند زیبا به جای پنجره‌ی اتاق کار گذاشته باشند.

 یکی از توانایی‌های انسان در دوران جدید قدرت خروج از چشم‌انداز‌های قبلی است. به این معنی انسان مدرن قادر است زاویه‌ی دید خود را با اراده‌اش کنترل کرده و از جای قبلی‌اش تغییر دهد. در جستجوی چشم‌اندازهای جدید، پنجره‌های جدید بگشاید، دیگران را همراهی کند و تنوع و تکثر و مشارکت در چشم‌اندازها را بپذیرد. امروز حتی اخلاقی زیستن هم در گرو فرا رفتن از چشم‌انداز خود و درک دیدگاه دیگری است.

 اما با ابزار تفکر بین‌الاذهانی دانسته‌ایم تغییر چشم‌انداز هم با محدودیت‌هایی روبروست. همین محدودیت‌ها، چه با حضور دغدغه‌های اخلاقی و چه با دل‌مشغولی معرفتی و فلسفی بزرگ‌ترین چالش برای کیفیت زندگی انسان معاصر را رقم می‌زند. درست به همین دلیل و برای خوب زندگی کردن ضروری است، برخی از اشتباهات رایج در مورد نگرش‌ها و دیدگاه‌ها و امکانات و موانع تغییر زاویه‌ی دید را مرور کنیم.

-         حکایت همه چیز و همگان: توانایی با هم اندیشیدن و رعایت تناسب و توازن در دیدگاه‌های مختلف ضرورت مهمی برای ماست. حال که دسترسی گسترده به رسانه‌ها و اینترنت به آسانی ما را به این توهم مبتلا می‌کند که همه چیز را در لحظه می‌دانیم و تخصص ما مهم‌ترین راه کشف دنیاست، تهدید توهم جدی‌تر است. کسی که فلسفه‌ی تحلیلی می‌داند نیازی به فلسفه‌ی قاره‌ای ندارد و کسی که منظر فلسفی دارد از دیدگاه جامعه‌شناسی بی‌نیاز است و اهل ادبیات از علم فارغ ...  از آن‌جایی که امکان علامه‌گی مدت‌هاست از بین رفته است، به با هم دیدن و با هم اندیشیدن نیازمندیم.   

-         داستان دوربین روی دست: آیا تغییر نگرش‌ها و چشم‌اندازها همان آوارگی و بی‌مکانی نیست؟ نه! یک جا کاشتن دوربین ممکن است واقعیت‌های زیادی از دید ما پنهان کند. دوربین ذهن شما روی پایه‌های عقایدتان قرار دارد. حرکت‌دادن دوربین به معنی بی‌پایه بودن و معلق بودن دایمی‌اش نیست. اما امکان تحرک و تغییر چشم‌انداز و نگرش پویا به ذهن انسان می‌دهد.

-         روایت قاب‌های پنجره: همیشه حواس‌تان به قاب‌های دور پنجره باشد. ما هر که باشیم و در هر شرایطی محصور در مرزهایی از دانستن و فهمیدن هستیم. وضعیت آن چه می‌بینیم و می‌فهمیم در نزدیکی مرزها اتفاقاً مشکوک و مملو از حدس‌ها و شکیات و احتمالات فراوان است. قاب پنجره هم هر چه بزرگ‌تر باشد مرزهای طولانی‌تری دارد.

-         قصه‌ی ریز دیدن: باید به تصاویر کج و معوج واکنش نشان داد و گاهی ابزار دیدن و زاویه را عوض کرد. قهرمان فیلم آگراندیسمان میکل آنجلو آنتونیونی را به یاد داشته باشید. او می‌خواست با دقت و زوم کردن پی‌در‌پی به حقیقت دست یابد. اما عکاس آن فیلم هر بار تصاویر مغشوش‌تر و بی‌کیفیت‌تری می‌دید و حقیقت مدام از چنگش می‌گریخت. برای خوب دیدن گاهی باید فاصله گرفت، گاهی هم باید چرخاند یا چرخید و ورانداز کرد.

-         نقل آینه‌های روبرو: گاهی لازم است از آن دیدگاهی بنگرید که رو در روی شماست. درباره‌ی عقاید مخالف هر چه بیشتر بخوانید و بدانید و یاد بگیرید. ایده‌ها و ظرفیت‌های بسیاری در آن‌ها برای دفاع از دیدگاه فعلی‌تان یا در صورت لزوم تغییر پرسپکتیو کنونی‌تان خواهید یافت.

-         ماجرای ژرف نگریستن و هر نظری محترم است: دیدن و وارسی از چند جهت برای شناختن بهتر و کامل‌تر، همه‌ی ماجرا نیست. یادتان باشد این نگاه‌ها ممکن است عمیق یا سطحی باشد. پس هر نگاهی محترم و موجه نیست. در این صورت نگاه‌های مختلف الزاماً یکدیگر را تکمیل نمی‌کنند. حتی ممکن است یک نگاه سطحی از منظری به طور ناموجه نگاه عمیقی را که از منظر دیگری طرح شده نفی کند. بله از نگاه‌های مختلف می‌توان آموخت؛ اما مهم‌تر این است که بفهمیم نگاه‌‌ها از زاویه‌های مختلف می‌تواند عمیق یا سطحی و به همان نسبت درست یا غلط باشد. مهم این است که از آن منظر چه‌قدر عمیق و واقعی می‌بینیم و این نیازمند فرصت‌های مکرر دیدن است. توافق برای کسانی است که نگاه عمیق و شکاک دارند.چون همان‌ها هستند که از تک‌منظری و چشم‌انداز ابدی و نگاه یک‌سویه و تعصب و قطعیت کودکی عبور کرده‌اند.

 

این مرز، تصنعی است!

روشنفکر را بارها تعریف کرده‌اند از خدمت و خیانت و ماهیت و وظیفه و سیر تاریخی و مشخصاتش گفته‌اند و آن قدر حاشیه بر آن بسته‌اند که چه بسا از معنی افتاده است ... اما باکی نیست اگر بخواهم همین حالا به نقطه‌ی صفر برگردم و دوباره بپرسم چه کسی روشنفکر است؟ به نظرم این قبیل به صفر برگشتن‌ها برای ما بسیار ضروری‌اند؛ چون مرز بین روشنی و تاریکی فکر آن طور که به ما گفته‌اند واضح نیست و ما همیشه به دیدن و شناختن بیشتر نیازمندیم. اولین شرط استفاده از فهم خودمان، این است که هم اسم‌ها را درست یاد بگیریم و هم‌ مفهوم‌ها را دقیق صورت‌بندی کرده و به‌کار ببریم.

چیزی که من از حقیقت روشنفکری می‌فهمم این است: روشنفکر کسی است که تمایل دارد بتواند تا پایان عمر با خودش زندگی کند.

عجیب به نظر می‌رسد! مگر همه با خودشان زندگی نمی‌کنند؟ نه! اغلب آدم‌ها با فراهم‌کردن انواع سرگرمی‌ها از خودشان فرار می‌کنند. همه قادر نیستند، همیشه با خودشان یکرنگ بمانند و تا زنده‌اند با خودشان زندگی کنند.

زندگی‌کردن با خود، یعنی چطور اختیار فکرها و چیزهایی که به آن‌ها فکر می‌کند را در دست داشته‌ باشد، همیشه آگاه و هوشیار باشد تا خودش انتخاب کند که به چه چیزی توجه کند، چطور ببیند و تصمیم بگیرد که چیزی خوب است یا بد. شهامت داشته باشد که به گفت‌وگوی خاموشی در درون خودش تن بدهد. این گفت‌و‌گوی درونی همان«تفکر»است. پس روشنفکر کسی است که بلد است چگونه آزاد فکر کند.

 معنی فکر کردن این نیست که همیشه به ذهن و درون خود توجه کند و چیزی که آن بیرون در برابرش در زمین جامعه اتفاق می‌افتد را نبیند و به یافته‌ها و تجربه‌ی دیگران اهمیتی ندهد. حقیقت دیگراین‌که روشنفکری تمرین تغییر زاویه‌ی دید هم هست. رفت‌وآمدکردن و کوشش در پس‌و‌پیش رفتن بین افکار موافق و مخالف، تجربه‌های دور و نزدیک و آ‌ن‌گاه با خود زندگی کردن. این قدرتی ارزشمند، احترام‌برانگیز و کم نظیر است که «تفکر» به انسان می‌دهد.

 روشنفکری روندی خودانگیخته و فردی و در عین حال فرایندی اجتماعی است. او از یک سو فهم مستقل خودش را از جهان دارد؛ چون فکر کردن نوعی طغیان من در برابر نظام جمعی است. اما همان قدر که من و فردیت او اهمیت دارد خیانت به خودش، از آن هم مهم‌تر است. روشنفکر خودش به تنهایی فکر می‌کند؛ اما فکر می‌کند که از خودش جدا شود و از خودش فاصله بگیرد و ابعاد دیگری از انسان را کشف یا خلق کند. فقط با این فاصله‌گرفتن آگاهانه از خود است که می‌تواند از دام‌های مهیبی مثل خودشیفتگی، مهره و ابزار دست دیگری شدن و پرستش ثروت و قدرت و منصب و امنیت و حتی هوش و محبوبیت و ... خلاص شود.

روشنفکر به‌درستی می‌اندیشد، اگر چیزی را بپرستد، هرگز او را رها نخواهد کرد. پس به هر چیزی که او را وادار به اطاعت ‌کند، شک می‌کند. چیزی به نام اطاعت برای انسان نیست، مگر این که کودک یا برده و سرسپرده باشد. این همان اندیشیدنی است که سقراط جان خود را بر سر آن داد. از این رو شاید بشریت همواره یک سقراط به جهان بدهکار است.

این کار اگر چه ریشه و سرآغاز روشنفکری است؛ اما به معنی کار علمیِ تخصصی کردن و پای‌بندی به ادا و اطوار باب زمانه نیست. روشنفکری در واقع فاصله‌ای باریک است میان کسانی که برای هر نوع عمل‌کردن و تصمیمی در زندگی‌شان می‌خواهند خود بیندیشند و داوری کنند و کسانی که نمی‌خواهند چنین کنند. فرد بالغی که اطاعت می‌کند از اندیشیدن ناتوان است. او در واقع با این کار سازمانی یا قدرت و قوانینی را حمایت می‌کند که طالب اطاعت‌ است و انسان بودن را بر نمی‌تابد. هر قدرتی که اطاعت بخواهد در مشروعیتش باید تردید کرد. این‌جا تردید‌کنندگان مورد اعتمادترند؛ چرا که با چون‌و‌چرا کردن، مسئله‌ها را بارها با شرایط جدید می‌سنجند و با استقلال، مسئولانه و بدون سرسپردگی تصمیم می‌گیرند. قدرتی که مشروعیت ندارد زمان زیادی دوام نمی‌آورد. دیر یا زود ناچارست برای تظاهر به حفظ قدرت، دروغ بگوید. زور به جز دروغ پوششی ندارد و دروغ و فساد هم بدون زور دوامی نخواهد داشت. شاید این اتحاد بین آن‌ها، مدتی حاکم شود؛ اما روشنفکر شراکتی در آن نخواهد داشت.

روشنفکر هرگز آگاهانه از دروغ پشتیبانی نمی‌کند. چه بسا هر نوع همکاری با قدرت جبار یا اطاعت از آن، حتی با بهانه‌هایی مثل تأمین معاش و از سر ناچاری و برای اصلاح امور، حمایت مزوّرانه محسوب می‌شود. هر کسی مرزهای تزویر و دورویی خودش را به خوبی می‌شناسد. روشنفکر کسی است که در هر حال خودآگاهی و توان مراقبت از این مرزها را داشته باشد.

چنین کاری بی‌نهایت دشوار است؛ آگاه ماندن، زنده ماندن و با خود زندگی کردن!

 

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند ، آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

رخداد چیست؟ رخداد آن چیزی است که امکانی را که نامرئی بود آشکار می‌کند... در اصل نشان می‌دهد امکانی وجود دارد که تاکنون نادیده‌ گرفته شده بود. در یکی دو سال اخیر مردم توانسته‌اند، چنین امکان‌هایی را خلق کنند. در حالی که ساختار قدرت برای سرکوب و غلبه برآن‌ها ناچار شد، هزینه‌ی سنگینی پرداخت کند.

 به تحلیل رفتن آشکار سرمایه‌ی اجتماعی و مجموعه‌ی رخدادهای 96 و 98 باعث شده است که اصلاح‌طلبان به تکاپو افتاده و به لحاظ نظری دچار بحران عمیقی شوند. بنابراین این روزها مجموعه‌ای از قوای رسانه‌ای و تئوریک خود را به کار گرفته‌اند که رخدادهای نو را از آن خود کنند. در حالی که هسته‌ی مرکزی اصلاحات کمابیش طی دهه‌ها سیاست‌ورزی علیل، نشان داده‌ است که فقط به کار نام‌گذاری و مصادره‌ی رخدادها می‌آید.

 جماعتی که بقول آلن بدیو پسارخدادی‌اند، پس از چند دهه همکاری نزدیک با سامان سیاسی حاکم و نشاندن ژن‌های خوب بر سرسفره‌ی انقلاب، آشفته و نگران از این که مبادا سهم و سفره برچیده شود و حساب و کتابی در کار باشد و ورقی برگردد، تلاش می‌کنند باز هم آرایش جدیدی از گفتمان فعلی ترتیب دهند.

حتی به نظر می‌رسد با تمام امکانات در حال عبور از استراتژی توصیه‌شده‌ی «آرامش فعال» به «فعالیت تمام قد» هستند. چرا که آرامش فعال ضرورتی نمی‌دید اصلاح‌طلبان وارد حوزه‌ی خطرناک اقتصاد و معیشت مردم شوند. با همین رویکرد در در رخدادهای اعتراضی پیشین به هشدار دادن و هیس هیس کردن بسنده کرد. اما  امروز در راستای فعالیت تمام قد، مشغول گشودن گره‌هایی هستند که خود زده‌اند. برای مثال سعید حجاریان تازه به یاد آورده است که مدت‌هاست زبان قدرت جای قدرت زبان را گرفته است. او در یادداشت«برج بابل» به نخبگان مورد نظرش به ‌عنوان یک برنامه‌ی عملیاتی توصیه می‌کند، در مقطع کنونی باید تاریخ به نفع سیاست کنار گذاشته شود و با این راهبرد گروه‌های سیاسی بر سر برنامه‌های توسعه‌ای و میهن‌دوستانه توافق کنند و آن‌ها را سنگ‌بنای گفت‌‌وگو قرار دهند. تاریخ، خصوصاً گذشته‌ی اصلاح‌طلبان را باید به تمامی کنار گذاشت و برای آینده لابد تدبیر کرد. او با مردم پریشان و فراموش‌شده اساساً کاری ندارد و با آن‌ها گفت‌وگو نمی‌کند؛ فقط از باب توصیه به اهالی قدرت، احوالات «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» خود را به مردم تسری داده و ادعا می‌کند مردم فرسوده شده‌اند و اساساً میل به خروج از منزل از بین رفته است چه رسد به خروج بر حاکمیت!

علیرضا علوی‌تبار به‌صورت سریالی از ضرورت نوسازی و بازسازی تشکیلاتی می‌گوید و معتقد است در صورتی که تولید گفتار سیاسی مناسب و طراحی راهبردها و خط‌مشی‌های جدید، انجام بگیرد جای امید هست. یعنی اصلاحات می‌تواند با نفس مصنوعی هم که شده به صحنه برگردد.

محمدرضا تاجیک از ضرورت پرداختن اصلاحات به «چه می‌توان کرد؟» و دست شستن از «چه باید کرد؟» می‌نویسد.

محمدرضا جلایی‌پور در یک مانیفست 29 صفحه‌ای در پی سیاست‌زدایی از برابری‌طلبی است. گویا برابری‌طلبی نه خواست مردم، بلکه نیاز فوری برای اصلاحات است. در نوشته‌ای با نام «به‌سوی اصلاح‌طلبی دادخواه و سوسیال دموکرات» به دوستان سر سفره‌ی خود یادآوری می‌کند که پرچم عدالت‌خواهی گم و گور شده است. حال مسأله این است که تا خیلی دیر نشده اصلاح‌طلبان باید آن را پیدا کرده و به دست بگیرند.

اما این استراتژی‌ها و راهنما به راست و چپ زدن‌ها، فقط شعبده‌هایی برای چنگ انداختن به ایدئولوژی هستند که بقای اصلاح‌طلبان در ساختار را تضمین کنند. قدرتی که سرکار است از ما نمی‌خواهد که بپذیریم همه‌ی کارها را به بهترین شکل انجام می‌دهد. حتی اپوزیسیونی هم هست که می‌گوید به بدترین شکل انجام می‌دهد؛ اما  اصلاح‌طلبان می‌خواهند قبول کنیم که این تنها شکل ممکن است.

در حالی که حق و مسأله‌ا‌ی بنیادی‌تر از این که مردم سرنوشت و مسئولیت خودشان را برعهده بگیرند، وجود ندارد؛ این حق در هیاهوی نخبگان اصلاحات تماماً به حاشیه رفته است. پس باید گفت حقوق تنها وقتی ما مردم برایشان با توسل به امر سیاسی جنگیده باشیم و آن‌ها را برده باشیم حقوق ما هستند یعنی وقتی تبدیل به حقوق ما شوند. تحقق امر سیاسی در مواجهه‌ی مردم و صاحبان قدرت است.

 اصلاح‌طلبان گاهی تلاش کرده‌اند وانمود کنند صحنه‌ی این تضاد بین اشخاص درون حاکمیت است. گاهی نیز هم‌صدا با حاکمیت، تضاد اصلی را بین ایران و تمام جهان تصویر کرده‌اند یا بین داخل و اپوزیسیون پراکنده و علیلی که سردرگم و ناکارآمد است. در شرایط این چنینی است که وضعیت مبهم و شکننده‌ی فعلی پدیدار می ‌شود. احتمال جنگ و صلح به یک اندازه وجود دارد، نیروی نظامی وجود دارد، امنیت برترین ارزش‌ها تلقی می‌شود، ولی سیاست وجود ندارد. امر سیاسی یا به زبان دیگر «خواست مردم» غایب است.