نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

واقعیت با چندتایی دروغ

 «شید» به معنای سالوسی، تزویر و دورویی در نظر بسیاری از مردم مفهومی سنتی و در ارتباط با عقاید شخصی است. موضوعی که در دوران شفافیت، فراوانی و دسترسی‌های سریع به اطلاعات کارکردی ندارد و به سرعت برملا می‌شود. وقتی گوگل همه جا آدم‌ها را همراهی می‌کند، چطور می‌توان حقیقتی را برای مدتی طولانی پنهان کرد؟ کار دشواری است؛ اما هنوز هم ممکن!

 تزویر می‌تواند پوشاندن عمدی حقیقت باشد یا گزیدن و چیدن بخش‌هایی از آن برای نمایش با منظوری خاص، با افزودن چندتایی دروغ و هم‌چنین استفاده از انواع ترفندهای مستندنمایی. به این معنا تزویر دیگر فقط مخفی کردن چیزهایی نیست که دوست نداریم دیگران بدانند، بلکه تلاش برای واقعی‌نمودن تصویری است که می‌دانیم ربطی به واقعیت ندارد.

 خطرات و آسیب‌های تزویر بسته به گوناگونی و وسعت تصویری که نشان داده می‌شود، می‌تواند ویران‌گر و تباه‌کننده‌ی زندگی چندین نسل باشد. هر نسلی که جلوه‌های متفاوت شیدکردن را نشناسد، محکوم به سرگردانی در هزارتوهای آن است. به این ترتیب مسئولیت شخصی ما برای پرهیز از آن، پیچیده‌تر و دشوارتر می‌شود.

در خوانشی از سیاست که امر سیاسی تحقق اراده‌ای پیشینی و برای رسیدن به هدفی معین باشد از راهی که منزلگاه‌های خوب و بدش معلوم است، انتخاب کردن نه تنها مفهومی ندارد؛ بلکه ارزشی هم از حیث کنش‌گری سیاسی ندارد. اما مردم بیشترین خیر و منفعت عمومی را می‌خواهند؛ پس قدرت برای دستیابی به تصویری از خود که بیشترین مطابقت با خیر عمومی را داشته باشد، ناچارست تا حد ممکن در واقعیت دست ببرد و تصویری از خود بسازد که برای حفظ برتری‌اش لازم دارد.

اولین شلیک سیاست‌مدار برای اغوای مردم، هیاهوهای بسیار بر سر صحت و دقت تصویر فعلی است، مثلاً بر سر جزئیاتی که نباید لو می‌رفت، تا وانمود شود دارای شواهد کافی است و از عمیق‌ترین و درست‌ترین منابع بهره می‌گیرد. حتی برای مستندنمایی بیشتر از خاطرات، نامه‌ها و گفتگوهای محرمانه و زندگی‌های خصوصی مطالبی نقل می‌شود که کسی به آن‌ها دسترسی ندارد.

با این فرض که درگیری افکار عمومی و نخبگان با بحث‌های روز سیاسی و انواع گمانه‌زنی‌ها در مورد تصویر ضرورت دارد هر گونه تعمد در انگیزش عواطف مردم، مکرراً انکار می‌شود؛ ولی در واقع تصاویر فقط با امیال و عواطف مردم سخن می‌گویند. این برانگیختگی ممکن است حتی به تغییرات و تآثیرگذاری‌های اجتماعی مختلف بینجامد، ولی ربطی به امر سیاسی و تصمیم‌سازی بهینه ندارد.

 سیاست‌مداران کم‌وبیش از پدیده‌ی نوظهور نقص مدیریت‌شده یا Curated Imperfection استفاده می‌کنند. به این معنا که با لحنی مخالف‌ در تصویر خودساخته‌شان‌ چند نقص جزئی و کم‌اهمیت را می‌گنجانند که ببینید هیچ کس کامل نیست، این مطمئناً شامل ما هم می‌شود. ما به همین اندازه صادق و خوب‌ هستیم. ولی این هم فقط یک ترفند مستندنمایانه‌ است که با ظرافت واقعیت را دستکاری می‌کند. عیب و نقصی که انتخاب شده و به آن اعتراف می‌شود، فقط سطح موضوع را خراش می‌دهد و در عمل راه شناختن و تجزیه و تحلیل ابعاد دیگر را سد می‌کند. درست مثل یک اینفلوئنسر شبکه‌های اجتماعی که  ممکن است روزی با چهره‌ای به‌هم ریخته مقابل گلّه‌اش ظاهر شود تا تمام سرخوشی‌ها و کامیابی‌های روزهای دیگرش را باور کنند و حتی با اشتیاق بیشتری دنبالش کنند. نمایش این نوع نقص‌ها نه تنها صادقانه و برای دیگران انگیزشی نیست؛ بلکه به‌شدت آسیب‌زننده است؛ چون نه تنها نقص واقعی را ارزیابی نمی‌کند؛ بلکه نمایشی از آن را برای قالب‌کردن متاع دیگری دوباره به کار می‌برد.

ما درباره‌ی این که نقاط تاریک تصویر کجاست، ذهنی خودآگاه لازم داریم. خودآگاهی باعث می‌شود به جای آن که دست و پا بزنیم و در مقابل سیل تصاویر گیج‌کننده مأیوس شویم، بپذیریم که این فقط یک تصویر است.

 اندیشیدن تک‌بعدی که پیش‌فرض ذهنی انسان است و فقط با روابط علت و معلولی ساده استدلال می‌کند، ابزار باکفایت و خوبی برای مشارکت سیاسی نیست. از الزامات زندگی در عصر حاضر این است که پیچیدگی و عدم قطعیت را به عنوان تنها چیزی که در سنجیدن ابعاد مختلف یک موضوع قطعیت دارد بپذیریم و با آن هم‌صدا شویم. بدانیم که هیچ تصویری نه قطعی است و نه به تنهایی دارای معنای مستقل. تصاویر به هم پیوسته‌اند و در شبکه‌ای بزرگتر قابل تفسیرند.

حتی به جای آن که به سبک کلاسیک تلاش کنیم که نتایج وضعیت سیاسی فعلی را محاسبه، پیش‌بینی یا کنترل کنیم، در حال حاضر نیاز داریم سیستم ذهنی‌مان را مجهز کنیم تا به اندازه‌ی کافی در میان طیف گسترده‌ای از تصاویر انعطاف‌پذیر و مقاوم باشد. مراقب عناصر خودآگاهی و دوری از تزویر، در تمام رفتارها و مسئولیت‌های اجتماعی و سیاسی باشد تا امر سیاسی به خیر و منفعت عمومی متمایل شود.

شید کردی تا به منبر بَر جهی       تا  ز لاف این خلق را حسرت دهی      از"مثنوی مولوی"

 

در بابِ بیگانه ماندن

چند هفته بود که وارد دانشگاه شده بودم .... روایتی مفصل از دانشگاهی که دیدم و دانشگاهی که انتظارش را داشتم، نوشتم و برای روزنامه‌ی اطلاعات فرستادم. در کمال ناباوری همان هفته در نیم‌صفحه‌ی کاملی از روزنامه‌ چاپ شد. با عنوان «از دانش‌آموزی تا دانش‌جویی» که لذت قابل توجهی برای سن هجده سالگی بود. البته آن مواجهه‌ی انتقادی هرگز به مذاق دانشگاه خوش نیامد. از دانشجویی که بریده‌ی روزنامه را روی بولتن‌ها تکثیرکرده بود تا خودم درسی گرفتیم، مبنی بر این‌که دانشگاه تمایلی به دیدن چهره‌ی خود ندارد.

اکنون پس از سال‌ها که به نوشتن رساله مشغولم، به قول کامو هرگز تا این حد عمیق خود را در یک زمان، این‌چنین جداافتاده از خود و این‌چنین حاضر در جهان حس نکرده بودم. بیگانه‌‌ای در جهان آشنای آکادمی.

بوردیو در عبارتی آیرونیک با تسخر دانشگاهیان را «هومو‌آکادمیوس» می‌نامد. انگار به گونه‌ای از حیوان اشاره می‌کند که ویژگی‌های انسانی خاصی دارد که در سراسر حیات انسانی‌اش پراکنده و اثرگذار است.«انسانِ دانشگاهیِ» او هر چه بیشتر و جدی‌تر به دانشگاه وابسته باشد، با شدت بیشتری به شرایط آن تن خواهد داد. طنز بوردیو تلخ است؛ چون انسانی که با رفتن به سوی علم، میل به شناختن و طبقه‌بندی همه چیز داشته، خودش از این طبقه‌بندی گریزان می‌شود. دوست داردایده‌آل دوست  همه چیز را مطالعه کند؛ اما به مطالعه‌ی خودش تن نمی‌دهد.

 هنوز فکر می‌کنم که دانشگاه حال‌وروز خوشی ندارد، حتی به مراتب نیمه‌جان‌تر از آن سال است؛ چرا که هنوز ایده‌ی روشنی برای هویت دادن به دانشگاه در ایران وجود ندارد. نه این‌که ایده‌ای هست و اجرا نمی‌شود، ایده‌ای نیست. هویت دانشگاه را به پرسش می‌گیرم؛ چون نسبت ساختار دانشگاه ایرانی با ایده‌ی «حقیقت‌جویی» یا ایده‌ی «کاریابی و درآمدزایی» یا ایده‌ی«در خدمت ملت و حکومت بودن» یا ایده‌ی «در خدمت دین بودن» روشن نیست. دانشگاه باید نسبت خود را با این ایده‌ها روشن کند تا هویت یافته و مسیر اصلی و غایت آن مشخص شود. هر دانشگاهی نشانه‌های پراکنده‌ای از هر ایده دارد؛ ولی در نهایت فاقد ایده و آن‌گاه سَرزندگی است.

البته هر نقدی از نهاد دانشگاه که منجر به نفی یا کناره‌گرفتن از آن شود، بهانه و میدان به دست متحجران علم‌ستیز خواهد داد؛ کسانی که دانشگاه را بی‌خاصیت یا آلت دست سیاستمداران می‌دانند یا علم را به هر شکلی خطری برای عقاید و سبک زندگی خود می‌دانند. فهمِ امروز من می‌گوید در عین نقد و نفی وضعیت کنونی دانشگاه، باید بی‌قید و شرط از هستی آن دفاع کرد. در غیر این صورت همین فضای کم‌رمقِ خودآگاهی و عقلانیت و انضباط فکری هم به پای بازار و تمامیت‌خواهان قربانی خواهد شد.

نقادی در عین جاگرفتن درونِ نهادی که رو به پوسیدن گذاشته است کار آسانی نیست؛ اما تسلیم نشدن در مقابل رخوت و تن ندادن به بازی‌ بوروکراتیک بی‌تأثیر نخواهد بود.

در ساختار فعلی دانشجو محکوم به حرکت در مسیر باریکی است که تهی بودن مقصدش از پیش پیداست. او آگاهی دارد که حاصل کارش تبدیل به جلدی دیگر از رساله‌های بی‌مصرف خواهد شد که در حال خاک خوردن در کتابخانه‌های دانشگاهی هستند. در این چرخه تنها دانشجو باید دکتری بگیرد و با پرداخت بهای سنگینی از استقلال شخصیتش در چرخه بماند و آموخته‌هایش را به دانشجویان دیگری بسپارد که آن‌ها هم دکتری بگیرند و آن‌ها هم همین مسیر عبث را ادامه دهند، بی‌آن که پروانه‌ای از این پیله‌ی پوچ به پرواز درآید.

یاسپرس در کتاب ایده‌ی دانشگاهش تحلیل خوبی از این وضعیت دارد. از نظر او هجوم خیل آدم‌های متوسط‌الحال به یک حرفه، فرهنگی گلخانه‌ای اطراف آن ایجاد می‌کند. فرهنگ گلخانه‌ای دو ویژگی مهم دارد، نخست این که هر کسی به راحتی و بدون کمترین زحمت و مرارتی می‌‌تواند به آن دست پیدا کند و دیگر این‌که یعنی یک روش ساده‌ی تفکر از پیش تعیین‌شده با چند اصل موضوعه‌ی ساده همه جا و در هر موردی می‌تواند به کار رود. برای مثال هم‌زمان پروپاگاندای تولید مقاله و علم راه بیندازد، نیازهای فنی ساختار قدرت سیاسی را برآورده کند و در خدمت اهداف ایدئولوژیک تعیین شده باشد.

این نوع مهندسی فرهنگی، هویتی به دانشگاه می‌دهد که شجاعت، خلاقیت و نگاه انتقادی را هدف حمله قرار داده و سلاخی می‌کند. در چنین دانشگاه بی‌ایده‌ای سرمایه‌ی رانتی و اداری بر سرمایه‌ی معرفتی و اخلاقی و علمی غلبه می‌کند. فساد بوروکراتیک و سرقت و تقلب علمی و بی‌خاصیت بودن تبدیل به منطق خاص دانشگاهی می‌شود که در بازتولید و حفظ وضعیت حاکم سهیم است.

اما مقاومت ناممکن نیست. هنوز برای من، نوشتن رساله تجربه‌ای از جنس زندگی است و این همان‌جایی است که به هر روایت کج‌دار و مریزی که می‌خواهد این تجربه را پیشاپیش به ساحت مرگ براند، مشکوکم.

 

پورنوگرافیِ واقعیت

راضی می‌شوی عصری زمستانی با فنجانی چای، چند دقیقه‌ای با تلویزیون همراه شوی، بر صحنه‌ای که مثل نگینی میان تماشاچیان مشتاق می‌درخشد، روی مبلی راحتی، چهره‌ی محبوبی که با عروسک‌سازی‌ها و بازی‌های او نسلی خاطره دارند نشسته و از رفاقت با آدم‌ها حرف می‌‌زند. با خنده از مردم می‌پرسد که چرا عصبانی‌اند، به اندازه‌ی کافی مهربان نیستند و هم‌دیگر را دوست ندارند؟! همین کافی‌ست به یادم بیاورد آدم‌های با‌فرهنگ چطور بهترین چیزهایی را که در ویترین‌ها و کتاب‌ها پیدا می‌شود را انتخاب می‌کنند و خودشان را در آن می‌پوشانند؛ همان‌طور که بعضی خرچنگ‌ها خودشان را با علف دریایی خوشگل می‌کنند.

پس این همه سرمایه و تیمی حرفه‌ای جمع شده‌اند که ما حرف‌های عادی یک آدم جالب را گوش کنیم. به‌جای آن که توجه‌مان به کارهای جالب یک آدم عادی جلب شود! «صحنه» را به شکل «پشتِ صحنه» ساخته‌اند که فقط به نظر می‌رسد واقعی است. آن‌جا چهره‌هایی معروف که خارج از نقش‌های همیشگی‌شان ظاهر شده‌اند و نمایی از زندگی خصوصی‌شان را به روی صحنه ‌آورده‌اند، فقط حضور دارند. ما توجه، وقت و پول خود را صرف می‌کنیم و آن‌ها نه کار یا تخصص یا هنرشان بلکه فقط حضور‌شان را به ما می‌فروشند. آن‌ها فقط ظاهر می‌شوند و با دقت مراقب شهرت‌شان هستند. آمده‌اند؛ چون شهرت کالایی ارزان و همگانی شده و مشهور شدن بدون انجام کار برجسته‌ای رایج شده است. رقابت بالا گرفته و نیروی سنت، نمایش واقع‌گرایی و مردمی بودن را به یک تقلید مضحک و حماسه‌ای تصنعی تبدیل کرده است.

 اگر فهمیده باشیم، عطش شهرت ما را بلعیده و شبکه‌های اجتماعی شهرت را دموکراتیزه کرده‌اند. همه از جمله همین نانوایی که صبح نان از دستش گرفتید یا آرایش‌گری که دیروز موهایتان را کوتاه کرد، ممکن است با شعبده‌ی اینستاگرامی به چهره‌ای مشهور و البته پول‌ساز تبدیل شوند.

برنامه‌های واقع‌نما یا Reality Show با چنین فرضی ساخته می‌شوند. آن‌ها ساخته شده‌اند تا فکر کنیم هر چیزی ارزش مشهورشدگی دارد، در قاب برنامه‌هایشان با واقعیت آدم‌ها و جامعه سروکار داریم، در نتیجه عرصه‌ی عمومی و تهی بودنش را به همراه بحران‌هایش فراموش کنیم.

 اما این برنامه‌های پربیننده، در عین حال از بدنام‌ترین سبک‌های برنامه‌سازی هم هستند. مدار رایج این برنامه‌ها ایجاد عطش شهرت و سپس فرونشاندن آن است. سازندگان این شوها ادعا می‌کنند که توانسته‌اند چهره‌ها را به میان مردم بیاورند و مردم هم شهرت را دوست دارند، این یک بازی دو سر برد است. علاوه بر اسپانسرهای نشسته در کمین جیب مردم، چه خیریه‌بازی‌هایی هم که نمی‌شود. اما چه بر سر فهم و خود‌آگاهی مخاطب می‌آید؟

حرف من این نیست که بایستی بدبین بود؛ از قضا بیشتر وقت‌ها بدبینی تقریبا به همان اندازه‌ی خوش‌بینی تهی است؛ ولی ناچارم اشاره کنم که در این شوهای تلویزیونی به عمد، خودآگاهی مخاطب و هر بحرانی در عرصه‌ی عمومی انکار می‌شود و نیز بپرسم چطور با خُلقی خوش می‌توان در مقابل چنین کنترل‌های عریض و طویلی مقاومت کرد؟

ممکن است گفته شود ساعتی سرگرمی برای فراغت از واقعیت است و بس! اما نکته این‌جاست که نام برنامه و تمام عوامل و ملزومات ساختنی طوری چیده شده که تو گمان کنی واقعیت را می‌بینی و ناخواسته آن را جدی بگیری. در حالی که فقط نشانه‌ای کوچک از واقعیت آن‌جا هست که مثل نقابی همه چیز را می‌پوشاند.

همه چیز، مثل دلایل ناراحتی و نگرانی و عصبیت مردمی که توسط مهمان برنامه با لبخندی حق‌‌به‌جانب به مهربانی و آرامش دعوت می‌شوند؛ چون قرار نیست این مردم دیده شوند، فقط زمانی می‌توانند دیده شوند که در تاریکی و سکوت همان صحنه نشسته و برای صحنه‌گردانان کف بزنند یا بین‌شان رأی بدهند. دیگر مهم نیست به چه علتی نتوانسته‌اند در هر موقعیتی بخندند و مهربانی کنند؟ مأموریت موقتاً تمام شده است. شهوتِ شهرت فروکش کرده و چک‌ها و هدایا و قرارداد‌ها در پشت و روی صحنه مبادله شده‌اند.

در این فاصله نشانه‌های واقعیت به اندازه‌ای جابجا شده‌اند که دیگر ارتباطی با واقعیت ندارند. صحنه و قاب تلویزیون درست مثل اینستاگرام، با مخاطب گفتگو نمی‌کند‌، بلکه مشغول گفتگو با خود است و از مخاطب فقط نگاه خیره‌اش را می‌خواهد. صحنه‌ای که در آن چهره‌ها سرشار از خودشیفتگی نیازمند دیده‌شدن‌اند. مخاطب خسته و گیج تحت تأثیر دست‌کاری‌ها و جابجایی‌ها دیگر توان تشخیص واقعیت از چیزی که می‌بیند را ندارد و حس می‌کند، حال که مثلاً خاطره‌ای از زندگی ستاره‌ی برنامه شنیده از واقعیت اشباع شده در حالی که در واقع چیزی از آن نمی‌داند. این همان هجونمایی، هرزه‌نگاری یا پورنوگرافیِ واقعیت است.

و نتیجه‌ی آن اقدام به ساختن جامعه‌ای است که از خبر و دانایی و لذت دروغین اشباع شده؛ اما از واقعیت خود دور نگه داشته شده و میلی به تغییر وضعیت خود ندارد.  

 

 

سلامتی در مرزهای پوست من

یک روز با ریه، قلب، کلیه، استخوان و پوست سالم پا به زندگی می‌گذاریم و روز دیگری با ریه‌‌ای ناتوان، استخوانی پوکیده و پوستی چروکیده یا قلبی که دیگر حاضر نیست بتپد، زندگی را ترک می‌کنیم. در این فاصله البته خرده‌کارهایی هم می‌کنیم. حتی ممکن است دلی به دریا بزنیم و لذتی ببریم یا با احتیاط و حسابگری سرمایه‌ای جمع کنیم، گوش به نغمه‌ای مسحورکننده بسپاریم، چیزکی بخوانیم و بنویسیم یا لبخندی بر لبی بکاریم... اما هر چه هست تا ابد جوان، سلامت و جاودان نخواهیم ماند.

 این نوع آگاهی به مرگ ممکن است زندگی امروز را به هر شکل و کیفیتی که باشد، یک‌باره خالی از معنا کند. پس برای تسکین این درد، هر چند موقت باید مرگ را فراموش کرد. حال که ترس از مرگ محافظه‌کاری و جمود و سکون می‌آورد؛ باید به شکل رادیکالی به سمت زندگی سالم و بدن زیبا چرخید.

 تلاش ما برای غلبه بر بی‌معنایی زندگی در لحظه‌ی اکنون، به فلسفه‌ی «دنیا دو روزه» منجر می‌شود. با این فلسفه، عده‌ای اهل ریسک با سر در لذت شیرجه می‌زنند و با انواع اوردوزها پایشان به بیمارستان یا گورستان کشیده می‌شود. عده‌ی دیگری با حوصله در صف می‌ایستند، ولی اسیر معرکه‌گیران سلامتی و توهم زیست پاک می‌شوند. اما هر دو راه در انتها به بی‌سیاستی و رد سیاست و خودآگاهی در زندگی جمعی ختم می‌شود. یعنی زندگی سالم و تندرستی مأموریتی فردی می‌شود و ربطی به دیگری و دولت و جامعه و سیاست‌های اجتماعی ندارد.

پس اگر تو در چهل سالگی از زور شب بیداری‌های شیفت کاری‌ات تپش قلب و فشار خون گرفته‌ای، اگر در سی سالگی به خاطر سوء تغذیه دندان سالمی برایت نمانده، اگر حالا که این همه درباره‌ی قشنگی‌های در خانه ماندن گفته می‌شود، باز سر خیابان منتظر اتوبوس ایستاده‌ای که سرکار روزمزدت حاضر باشی، تو سالم زندگی نمی‌کنی و خودت مقصری!

به نظر می‌آید ربط دادن همه چیز به اراده‌ی فردی و توصیه‌های بهداشتی به فرد، گویی که فقط خودش مسئول مراقبت از سلامتی خودش است، نوعی مخدر اجتماعی است. نتیجه‌ی آن فراموشی موقت مرگ‌آگاهی و فراموشی دائم مسئولیت دولت در حوزه‌ی سلامت همگانی است.

هر دو فراموشی هم در خدمت فلسفه‌ای هستند که از فرط پاکی و خیالی بودن، اصلاً انسانی و زمینی نیست و لابد قصد بهبود وضع موجود را هم ندارد. در قاب این فلسفه‌ آرامش مرداب‌گونه‌ی لجن‌زار هم خیال‌انگیز و رویایی‌ است. اما توصیه‌های بهداشتی معرکه‌گیران بهداشت و دلالان سلامت زندگی به چه کار می‌آیند؟ به کار این که خودت برنامه‌ی فردی دائمی داشته باشی، برای این که سالم، پرانرژی و البته دارای اندام متناسب باشی با کمک مشاوران و برندهای آن‌ها.

تا این‌جا مشکلی نیست؛ کسی از زندگی سالم، تقویت سیستم ایمنی، ویتامین و تغذیه‌ی باکیفیت و اوقات بدون اضطراب، آن هم در دوران اپیدمی کرونا بدش نمی‌آید. اما امکان تحقق این خودمراقبتی فراتر از وظیفه‌ و اختیار فردی است.

 وقتی هم برنامه برای رژیم دائمی با غذاهای خاص و مکمل‌های ارگانیک و مربی اختصاصی ورزش و یوگا، جراحی زیبایی و حمام گیاهی و ... داشته باشی باید چهار دست و پا به منابع درآمدت بچسبی. در این حالت از هر تغییر اجتماعی می‌گریزی مبادا برنامه‌هایت به هم بریزد. ممکن است، لبی بگزی و غری بزنی ولی هرگز ریسک نمی‌کنی از رئیس‌ات آشکارا انتقاد کنی و تف به روی حامی سیاستمدار فاسدی بیندازی.

این اصرار خوش‌بینانه به این‌که سلامتی هر کسی دست خود اوست و تبدیل خودمراقبتی به نازپروری بدن، نوعی آگاهی و عمل کاذب است که هم خیال سیاستمداران را در عرصه‌ی بهداشت همگانی راحت می‌کند، هم جیب معرکه‌گیران شبه‌علم سلامت را پر از پول می‌کند.

در حالی که شرایط نابرابر رقابت اقتصادی و شکاف‌های عمدی مهیب در سبک زندگی افراد، واقعیتی غیرقابل انکار است،«سلامت» امری سیاسی است. وقتی در سایه‌ی سنگین بی‌کفایتی مدیران و سرهای زیر برف اهالی سیاست و قلم به دستان رسانه‌ها و به خاطر اجبارهای معیشتی، در سبک زندگی بخش بزرگی از مردم، خبری از تعطیلی آخر هفته و استراحت کافی نیست، چیزی به نام تنوع غذایی و پوشاک مناسب فصل روزبه‌روز از دسترس افراد زیادی خارج می‌شود؛ دیگر چه؟ چیز زیادی نمی‌ماند. ویروسی دل‌خوشی‌های کوچک را هم بلعیده و به جز این‌ها؟ به جز این‌ها طبق معمول نفسی می‌آید و می‌رود. این آدم‌ها با اضطرار بیشتری مستحق آسایش و بهداشت‌اند تا کسی که به خاطر کنسلی مسافرت و اضافه وزنش بی‌تاب و مضطرب شده است.

این‌جا هیجانی که رسانه‌ها در سنگرهای مبارزه با کرونا به آن دامن می‌زنند دیده نمی‌شود؛ این زندگی‌ها محل تحمل و کنارآمدن با دشواری‌های کوچک اما بی‌وقفه است. این مردم شاید امید و امکانی برای ارتقای سلامتی ندارند، اما خودشان حتماً مسئول بیماری خودشان نیستند.


نبرد، پیش مصاف آزموده معلوم است

دوگانه‌ی ساختگی اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، با به‌حاشیه راندن و حتی مصادره به مطلوب کردن تنوعات فکری ایرانیان، برای حاکمیت سیاسی کارکردی متعادل‌کننده داشته و تاکنون کار کرده است. اما در عین حال همین دوگانگی اغلب به هنگام مواجهه با نظام بین‌المللی دچار بحران شده و نه تنها ساختگی بودن آن برملا می‌شود، بلکه به تضعیف اعتبار و موضع ایران در جامعه‌ی جهانی می‌انجامد.

گویا استفاده از زبان دیپلماسی و توانایی گفتگو و مذاکره در این مرز و بوم همیشه با مشکلات پیچیده‌ای روبروست. اگر چه بروز بحران در ارتباط با جهانیان در این سرزمین، چیز تازه‌ای نیست؛ اما با این حال تأثیر و انباشتگی بار آن بر زندگی مردم هیچ‌گاه به روشنی امروز نبوده است. در یک مرور تاریخی مختصر می‌توان دید که چگونه پاره کردن نامه‌ی فرستاده‌ای توسط پادشاه ایران یا به قتل رساندن و غارت بازرگانانی آمده از شرق دور یا بالا رفتن از دیوار سفارتی همراه گروگان‌گیری کارکنانش یا آتش‌‌ زدن یک سفارت و کنسولگری چگونه هزینه‌های گزاف و بی‌موردی به ایران تحمیل کرده است.

 حاکمیت این سرزمین در پس قرن‌ها هنوز هم فن دیپلماسی نمی‌داند و ترجیح می‌دهد با مناسبات دوران پیشادیپلماسی سر کند. گردانندگان امور بر این گمان‌اند که تنها با موضع برحق بودن و دست به انتحار بی‌دلیل زدن و دشمن خونی تراشیدن از کلوخ‌اندازان و یا حاتم‌بخشی و پول خرج کردن بی‌حساب در مجامع بین‌المللی برایش کف خواهند زد و امتیاز خواهند داد؛ یا شاید فقط با یکسره نظر کردن به مؤلفه‌ی قدرت نظامی و اتکا به چند سامانه‌ی ترقه هواکن، از سر اطاعت به خط خواهند شد.

 طُرفه آن‌که حافظه‌ی تاریخی می‌گوید، رها کردن باقی امور و غفلت از مؤلفه‌های دیگر قدرت، درس پر‌هزینه‌ای به حاکمان خواهد داد. در روزگار نامساعدی هم که سایه‌ی کوتاه‌‌‌قامتان بلند شده و دکترهای دست‌ساز سفارشی، صاحب منصب و دفتر و دستک در دیوان شده‌اند، در حالی که حتی سواد و توان روخوانی از متن و تلفظ درست کلمات را ندارند و هر چند وقت یک بار مضحکه به‌پا می‌کنند، وزیری که انگلیسی حرف می‌زند به چیزی در حد معجزه و کرامت ارتقا پیدا می‌کند و چپ و راست هشدار می‌دهند که سخت مراقبش باشید که گوهری بی‌جانشین است و تازه توئیپلماسی هم از او بر می‌آید، اما مشکل جای دیگری است.

البته امتیاز حاصل از نرمش اجباری قریب‌الوقوع در مقابل آمریکا و نظم بین‌الملل چیزی است که اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، دولت چه پنهان و چه آشکار باورش دارد و حتی برای بقا و تثبیت موقعیت و کسب مشروعیت خود به آن چشم دارد؛ پس حاضر نیست از آن چشم بپوشد و پنهانی برایش سرودست می‌شکند. بنابراین اگر لازم باشد هر کدام دیگری را به خودسر بودن، خیانت، ساده‌لوحی و کاربلد نبودن و هول شدن و گرا دادن هم متهم می‌کند. نتیجه چیست؟ فرصت‌سوزی تاریخی و تخریب و از دست رفتن منافع عمومی با بیشترین هزینه از منابع ایران و کمترین استفاده برای همه‌ی ایرانیان.

  اما چرا با این همه تجربه‌ی تاریخی و واقعیت‌های ناگزیر معاصر، دیپلماسی ایرانی در مجموع هم‌چنان به شکلی عجیب از برقراری زبان مشترک منطقی با جهان ناتوان است و با گزافه‌گویی‌های گاه و بی‌گاه خود، سامان سیاسی موجود و زندگی اکثریت مردم را در قلب خاورمیانه‌ی بی‌قرار، این چنین بی‌قرارتر می‌کند؟ بگذریم از این که ممکن است این ادعاها برای اقلیت معدود کاسبانی از جنس تحریم و برجام و فلان و بیسار و مهلت چندروزه‌ی زراندوزی و فرصت‌طلبی‌شان کار کند. در تحلیل واقعیت بیشتر از همه از دو دلیل می‌توان اسم برد:

نخست، توهم تاریخی مدیریت و رهبری جهان و ابرقدرت شدن است که به اشکال مختلف گریبان ایرانیان را رها نکرده است. هر زمان که سر و کارمان  با غیر ایران بوده است، در طول تاریخ از فره ایزدی و جام جهان‌نمای شاهان گرفته تا ژاندارم منطقه شدن و صدور انقلاب به جهان و مدیریت جهانی و ام‌القرای مسلمانان جهان شدن و برقراری حکومت عدل جهانی همه نمودهای مختلف چیزی است که قرن‌هاست دیگرانی غیر از ایرانیان را داخل آدم و صاحب حق و شعور و فراست حساب نمی‌کند. نفس گفتگو با دیگران و دور یک میز نشستن را کاری غیرضروری، بی‌ارزش و حتی خائنانه می‌شمارد و از اساس با دیده‌ی تحقیر به گفتگو و فن دیپلماسی می‌نگرد.

دلیل دیگر تنوع و ناسازگاری خرده‌‌فرهنگ‌های داخلی است که به شکل دعوا با تمام جهان متبلور شده و صادر می‌شود. تنوع خواست‌ها و سلایق مردمان در هر مملکتی البته طبیعی است؛ اما وقتی در اساس از تنظیم و هماهنگی سازهای مختلف داخلی ناتوانیم، می‌خواهیم صدا فقط از یک ساز که مال خودمان است بلند شود، پس نیاز به تنش و ترس و بلوا داریم تا سازهای مخالف را کنترل و ساکت کنیم.

 در فرهنگ سیاسی ایران گویا موجه‌تر و حماسی‌تر است از حریف و دشمن ناشناخته‌ی خارجی شکست بخوری تا از رقیب داخلی که هم‌قواره‌ی خودت است. ما هنوز هم از پس قرن‌ها برآوردی از تنوع و پراکندگی عقاید، ارزش‌ها، نگرش‌ها و سلایق مردم خودمان نداریم و اصلاً نمی‌خواهیم داشته باشیم. مردمانی که شیعه نباشند یا تمایلی طبیعی و احساسی به زبان مادری نشان بدهند یا خواسته‌ای صنفی داشته باشند و بخواهند با سلیقه‌ی خاصی در حیطه‌ی شخصی زندگی کنند، هنوز تهدیدی امنیتی به شمار می‌روند. ساده است وقتی مشکلات و اختلافات داخلی را نمی‌توان با تدبیر حل کرد و پاسخ منتقدان را داد و با حریفان خودی کنار آمد، باید معرکه‌ای در بیرون مرزها حتی شده در آمریکای لاتین و شامات درست کرد و توجه همه را به آن جلب کرد تا از فشار و انتقادات داخلی کم شود. دشمنی به بزرگی آمریکا هم لازم است که این همه بی‌تدبیری و بی‌لیاقتی و فلاکت روز‌افزون اقتصادی و کم و کاستی در کارکردن را با زیاده‌خواهی‌اش گردن بگیرد.

 این‌جا هنوز توافق بر سر این که چه چیزی را می‌توان حق و منافع ملی نامید، تاکنون ممکن نشده است و گروه‌های فکری و سیاسی داخلی چشم دیدن یکدیگر را ندارند، در حالی که همه روی شکاف مردم و قدرت حاکم ایستاده‌اند و خبری از تدبیر امور نیست، بزرگ‌ترین ادعاها بر زبان‌ها جاری است.

این است که با همه‌ی هنری که نزد ماست و بس، پرسان پرسان این‌جا و آن‌جا از شرق تا غرب روان شده‌ایم و می‌خواهیم بدانیم برای ایران چه برنامه‌ای دارند؟