یک روز با ریه، قلب، کلیه، استخوان و پوست سالم پا به زندگی میگذاریم و روز دیگری با ریهای ناتوان، استخوانی پوکیده و پوستی چروکیده یا قلبی که دیگر حاضر نیست بتپد، زندگی را ترک میکنیم. در این فاصله البته خردهکارهایی هم میکنیم. حتی ممکن است دلی به دریا بزنیم و لذتی ببریم یا با احتیاط و حسابگری سرمایهای جمع کنیم، گوش به نغمهای مسحورکننده بسپاریم، چیزکی بخوانیم و بنویسیم یا لبخندی بر لبی بکاریم... اما هر چه هست تا ابد جوان، سلامت و جاودان نخواهیم ماند.
این نوع آگاهی به مرگ ممکن است زندگی امروز را به هر شکل و کیفیتی که باشد، یکباره خالی از معنا کند. پس برای تسکین این درد، هر چند موقت باید مرگ را فراموش کرد. حال که ترس از مرگ محافظهکاری و جمود و سکون میآورد؛ باید به شکل رادیکالی به سمت زندگی سالم و بدن زیبا چرخید.
تلاش ما برای غلبه بر بیمعنایی زندگی در لحظهی اکنون، به فلسفهی «دنیا دو روزه» منجر میشود. با این فلسفه، عدهای اهل ریسک با سر در لذت شیرجه میزنند و با انواع اوردوزها پایشان به بیمارستان یا گورستان کشیده میشود. عدهی دیگری با حوصله در صف میایستند، ولی اسیر معرکهگیران سلامتی و توهم زیست پاک میشوند. اما هر دو راه در انتها به بیسیاستی و رد سیاست و خودآگاهی در زندگی جمعی ختم میشود. یعنی زندگی سالم و تندرستی مأموریتی فردی میشود و ربطی به دیگری و دولت و جامعه و سیاستهای اجتماعی ندارد.
پس اگر تو در چهل سالگی از زور شب بیداریهای شیفت کاریات تپش قلب و فشار خون گرفتهای، اگر در سی سالگی به خاطر سوء تغذیه دندان سالمی برایت نمانده، اگر حالا که این همه دربارهی قشنگیهای در خانه ماندن گفته میشود، باز سر خیابان منتظر اتوبوس ایستادهای که سرکار روزمزدت حاضر باشی، تو سالم زندگی نمیکنی و خودت مقصری!
به نظر میآید ربط دادن همه چیز به ارادهی فردی و توصیههای بهداشتی به فرد، گویی که فقط خودش مسئول مراقبت از سلامتی خودش است، نوعی مخدر اجتماعی است. نتیجهی آن فراموشی موقت مرگآگاهی و فراموشی دائم مسئولیت دولت در حوزهی سلامت همگانی است.
هر دو فراموشی هم در خدمت فلسفهای هستند که از فرط پاکی و خیالی بودن، اصلاً انسانی و زمینی نیست و لابد قصد بهبود وضع موجود را هم ندارد. در قاب این فلسفه آرامش مردابگونهی لجنزار هم خیالانگیز و رویایی است. اما توصیههای بهداشتی معرکهگیران بهداشت و دلالان سلامت زندگی به چه کار میآیند؟ به کار این که خودت برنامهی فردی دائمی داشته باشی، برای این که سالم، پرانرژی و البته دارای اندام متناسب باشی با کمک مشاوران و برندهای آنها.
تا اینجا مشکلی نیست؛ کسی از زندگی سالم، تقویت سیستم ایمنی، ویتامین و تغذیهی باکیفیت و اوقات بدون اضطراب، آن هم در دوران اپیدمی کرونا بدش نمیآید. اما امکان تحقق این خودمراقبتی فراتر از وظیفه و اختیار فردی است.
وقتی هم برنامه برای رژیم دائمی با غذاهای خاص و مکملهای ارگانیک و مربی اختصاصی ورزش و یوگا، جراحی زیبایی و حمام گیاهی و ... داشته باشی باید چهار دست و پا به منابع درآمدت بچسبی. در این حالت از هر تغییر اجتماعی میگریزی مبادا برنامههایت به هم بریزد. ممکن است، لبی بگزی و غری بزنی ولی هرگز ریسک نمیکنی از رئیسات آشکارا انتقاد کنی و تف به روی حامی سیاستمدار فاسدی بیندازی.
این اصرار خوشبینانه به اینکه سلامتی هر کسی دست خود اوست و تبدیل خودمراقبتی به نازپروری بدن، نوعی آگاهی و عمل کاذب است که هم خیال سیاستمداران را در عرصهی بهداشت همگانی راحت میکند، هم جیب معرکهگیران شبهعلم سلامت را پر از پول میکند.
در حالی که شرایط نابرابر رقابت اقتصادی و شکافهای عمدی مهیب در سبک زندگی افراد، واقعیتی غیرقابل انکار است،«سلامت» امری سیاسی است. وقتی در سایهی سنگین بیکفایتی مدیران و سرهای زیر برف اهالی سیاست و قلم به دستان رسانهها و به خاطر اجبارهای معیشتی، در سبک زندگی بخش بزرگی از مردم، خبری از تعطیلی آخر هفته و استراحت کافی نیست، چیزی به نام تنوع غذایی و پوشاک مناسب فصل روزبهروز از دسترس افراد زیادی خارج میشود؛ دیگر چه؟ چیز زیادی نمیماند. ویروسی دلخوشیهای کوچک را هم بلعیده و به جز اینها؟ به جز اینها طبق معمول نفسی میآید و میرود. این آدمها با اضطرار بیشتری مستحق آسایش و بهداشتاند تا کسی که به خاطر کنسلی مسافرت و اضافه وزنش بیتاب و مضطرب شده است.
اینجا هیجانی که رسانهها در سنگرهای مبارزه با کرونا به آن دامن میزنند دیده نمیشود؛ این زندگیها محل تحمل و کنارآمدن با دشواریهای کوچک اما بیوقفه است. این مردم شاید امید و امکانی برای ارتقای سلامتی ندارند، اما خودشان حتماً مسئول بیماری خودشان نیستند.
دوگانهی ساختگی اصلاحطلب و اصولگرا، با بهحاشیه راندن و حتی مصادره به مطلوب کردن تنوعات فکری ایرانیان، برای حاکمیت سیاسی کارکردی متعادلکننده داشته و تاکنون کار کرده است. اما در عین حال همین دوگانگی اغلب به هنگام مواجهه با نظام بینالمللی دچار بحران شده و نه تنها ساختگی بودن آن برملا میشود، بلکه به تضعیف اعتبار و موضع ایران در جامعهی جهانی میانجامد.
گویا استفاده از زبان دیپلماسی و توانایی گفتگو و مذاکره در این مرز و بوم همیشه با مشکلات پیچیدهای روبروست. اگر چه بروز بحران در ارتباط با جهانیان در این سرزمین، چیز تازهای نیست؛ اما با این حال تأثیر و انباشتگی بار آن بر زندگی مردم هیچگاه به روشنی امروز نبوده است. در یک مرور تاریخی مختصر میتوان دید که چگونه پاره کردن نامهی فرستادهای توسط پادشاه ایران یا به قتل رساندن و غارت بازرگانانی آمده از شرق دور یا بالا رفتن از دیوار سفارتی همراه گروگانگیری کارکنانش یا آتش زدن یک سفارت و کنسولگری چگونه هزینههای گزاف و بیموردی به ایران تحمیل کرده است.
حاکمیت این سرزمین در پس قرنها هنوز هم فن دیپلماسی نمیداند و ترجیح میدهد با مناسبات دوران پیشادیپلماسی سر کند. گردانندگان امور بر این گماناند که تنها با موضع برحق بودن و دست به انتحار بیدلیل زدن و دشمن خونی تراشیدن از کلوخاندازان و یا حاتمبخشی و پول خرج کردن بیحساب در مجامع بینالمللی برایش کف خواهند زد و امتیاز خواهند داد؛ یا شاید فقط با یکسره نظر کردن به مؤلفهی قدرت نظامی و اتکا به چند سامانهی ترقه هواکن، از سر اطاعت به خط خواهند شد.
طُرفه آنکه حافظهی تاریخی میگوید، رها کردن باقی امور و غفلت از مؤلفههای دیگر قدرت، درس پرهزینهای به حاکمان خواهد داد. در روزگار نامساعدی هم که سایهی کوتاهقامتان بلند شده و دکترهای دستساز سفارشی، صاحب منصب و دفتر و دستک در دیوان شدهاند، در حالی که حتی سواد و توان روخوانی از متن و تلفظ درست کلمات را ندارند و هر چند وقت یک بار مضحکه بهپا میکنند، وزیری که انگلیسی حرف میزند به چیزی در حد معجزه و کرامت ارتقا پیدا میکند و چپ و راست هشدار میدهند که سخت مراقبش باشید که گوهری بیجانشین است و تازه توئیپلماسی هم از او بر میآید، اما مشکل جای دیگری است.
البته امتیاز حاصل از نرمش اجباری قریبالوقوع در مقابل آمریکا و نظم بینالملل چیزی است که اصلاحطلب و اصولگرا، دولت چه پنهان و چه آشکار باورش دارد و حتی برای بقا و تثبیت موقعیت و کسب مشروعیت خود به آن چشم دارد؛ پس حاضر نیست از آن چشم بپوشد و پنهانی برایش سرودست میشکند. بنابراین اگر لازم باشد هر کدام دیگری را به خودسر بودن، خیانت، سادهلوحی و کاربلد نبودن و هول شدن و گرا دادن هم متهم میکند. نتیجه چیست؟ فرصتسوزی تاریخی و تخریب و از دست رفتن منافع عمومی با بیشترین هزینه از منابع ایران و کمترین استفاده برای همهی ایرانیان.
اما چرا با این همه تجربهی تاریخی و واقعیتهای ناگزیر معاصر، دیپلماسی ایرانی در مجموع همچنان به شکلی عجیب از برقراری زبان مشترک منطقی با جهان ناتوان است و با گزافهگوییهای گاه و بیگاه خود، سامان سیاسی موجود و زندگی اکثریت مردم را در قلب خاورمیانهی بیقرار، این چنین بیقرارتر میکند؟ بگذریم از این که ممکن است این ادعاها برای اقلیت معدود کاسبانی از جنس تحریم و برجام و فلان و بیسار و مهلت چندروزهی زراندوزی و فرصتطلبیشان کار کند. در تحلیل واقعیت بیشتر از همه از دو دلیل میتوان اسم برد:
نخست، توهم تاریخی مدیریت و رهبری جهان و ابرقدرت شدن است که به اشکال مختلف گریبان ایرانیان را رها نکرده است. هر زمان که سر و کارمان با غیر ایران بوده است، در طول تاریخ از فره ایزدی و جام جهاننمای شاهان گرفته تا ژاندارم منطقه شدن و صدور انقلاب به جهان و مدیریت جهانی و امالقرای مسلمانان جهان شدن و برقراری حکومت عدل جهانی همه نمودهای مختلف چیزی است که قرنهاست دیگرانی غیر از ایرانیان را داخل آدم و صاحب حق و شعور و فراست حساب نمیکند. نفس گفتگو با دیگران و دور یک میز نشستن را کاری غیرضروری، بیارزش و حتی خائنانه میشمارد و از اساس با دیدهی تحقیر به گفتگو و فن دیپلماسی مینگرد.
دلیل دیگر تنوع و ناسازگاری خردهفرهنگهای داخلی است که به شکل دعوا با تمام جهان متبلور شده و صادر میشود. تنوع خواستها و سلایق مردمان در هر مملکتی البته طبیعی است؛ اما وقتی در اساس از تنظیم و هماهنگی سازهای مختلف داخلی ناتوانیم، میخواهیم صدا فقط از یک ساز که مال خودمان است بلند شود، پس نیاز به تنش و ترس و بلوا داریم تا سازهای مخالف را کنترل و ساکت کنیم.
در فرهنگ سیاسی ایران گویا موجهتر و حماسیتر است از حریف و دشمن ناشناختهی خارجی شکست بخوری تا از رقیب داخلی که همقوارهی خودت است. ما هنوز هم از پس قرنها برآوردی از تنوع و پراکندگی عقاید، ارزشها، نگرشها و سلایق مردم خودمان نداریم و اصلاً نمیخواهیم داشته باشیم. مردمانی که شیعه نباشند یا تمایلی طبیعی و احساسی به زبان مادری نشان بدهند یا خواستهای صنفی داشته باشند و بخواهند با سلیقهی خاصی در حیطهی شخصی زندگی کنند، هنوز تهدیدی امنیتی به شمار میروند. ساده است وقتی مشکلات و اختلافات داخلی را نمیتوان با تدبیر حل کرد و پاسخ منتقدان را داد و با حریفان خودی کنار آمد، باید معرکهای در بیرون مرزها حتی شده در آمریکای لاتین و شامات درست کرد و توجه همه را به آن جلب کرد تا از فشار و انتقادات داخلی کم شود. دشمنی به بزرگی آمریکا هم لازم است که این همه بیتدبیری و بیلیاقتی و فلاکت روزافزون اقتصادی و کم و کاستی در کارکردن را با زیادهخواهیاش گردن بگیرد.
اینجا هنوز توافق بر سر این که چه چیزی را میتوان حق و منافع ملی نامید، تاکنون ممکن نشده است و گروههای فکری و سیاسی داخلی چشم دیدن یکدیگر را ندارند، در حالی که همه روی شکاف مردم و قدرت حاکم ایستادهاند و خبری از تدبیر امور نیست، بزرگترین ادعاها بر زبانها جاری است.
این است که با همهی هنری که نزد ماست و بس، پرسان پرسان اینجا و آنجا از شرق تا غرب روان شدهایم و میخواهیم بدانیم برای ایران چه برنامهای دارند؟
این واقعیت دارد که شبکههای اجتماعی هر چه را از انسان گرفته باشند، در عوض فضای وسیعی برای گفتگوی آزادانه بین انسانها فراهم کردهاند. به واسطهی اینترنت، همه علاوه بر این که میتوانند نظر و دیدگاهشان را بیان کنند، میتوانند برای مواجهه با حقیقت ماجراجویی کنند و چه بسا دیگران را هم با خود همراه کنند. گفتگو یک فعالیت اساسیِ انسان است. انسان میکوشد با تبادل تجربه از کانال گفتگو به حقیقت و مفاهمه با دیگران برسد؛ اما گاه در این کار موفق است و چه بسا نه!
میان گفتگو به مثابهی کنش فعال ذهنی و گفتگو به مثابهی تفنن و حتی فریب، نمیتوان مرز روشنی کشید. بنابراین روشنگری باید آنجایی دست به کار شود که آبشخور آسیب و شرّ است. لازم است در کنار ستایشهایی که از امکان گفتگو در شبکههای اجتماعی میشود، به نقاط آسیبپذیرش هم پرداخت. برای مثال به فضاهایی که با مکانیسم گردآوردن افراد همباور، برای اجرای نمایشی از گفتگو، بهراحتی فروتنی فکری و روح جستجوگری افراد را نابود میکنند.
به نظر میآید گفتگو هر چند به کمک شبکههای اجتماعی تسهیل و متنوع و لذتبخش شده است؛ اما در واقع به معنی دیگری دشوارتر هم شده است. حتی گاهی این دشواری به امتناع و غیرممکن شدن گفتگو نزدیک میشود.
با کثرت زبانی کلمات و افراد و فضاها، زمین و بستر گفتگو آن چنان سُر و لغزنده میشود که انسان نمیتواند بهراحتی روی آن راه برود و مدام زمین میخورد. طبیعی است وقتی انسان با زبان و گفتگو به معنا و هدف مورد نظرش دست پیدا نکند، به راحتی آن را تغییر کاربری میدهد؛ یعنی زمین لغزنده برایش تبدیل به پیست اسکیت میشود. خیلی ساده است؛ او به خودش میگوید: زمینی که از فرط لغزندگی نمیشود روی آن راه رفت، رویش بازی کن و از بازی لذت ببر!
البته همین هم دستاورد کمی نیست. لزومی ندارد هر گفتگویی از سر تفنن در فضای مجازی ما را به عمق حقیقتی ببرد و یا حتی باعث مفاهمه بین انسانهای متفاوت شود؛ اما نکتهی ظریف این است که همواره محدودیت و تغییریافتگی ماهیت گفتگو در فضای مجازی را در پیش چشم داشته باشیم. این فضا به راحتی گفتگو را محصور در اقتصاد شبکهای خود میکند. اقتصادی که در آن، سکهی رایج، لایک و دنبال کردن و کامنت و تأییدکردن است. این چیزی است که بر مبنای ویژگیهای روانشناختی و لذتجویانهی انسان پایهگذاری و تأسیس شده است. تولید اظهار نظر، لذت بردن از گفتن و شنیده شدن و تأیید شدن و حتی لذت بردن از نقد شدن و دیده شدن و به رسمیت شناخته شدن، پاداشی است که انسان از شبکههای اجتماعی میگیرد. این شکل گفتگو امروز برای بسیاری از افراد، معادل رفتن به فضاهای عمومی و نوشیدن فنجانی چای با رفقا آرامشبخش است. در فرایند چنین گفتگوهایی مثل تنفس در یک باغ پرگیاه، هوایی تولید و همان جا هم مصرف میشود.
خوب است اگر داستان همینجا تمام شود. این فضاها در همان حدود تفنن و سرگرمی باقی بمانند که افراد ضمن گپ و گفتگو بازخورد دیدگاه خود را با دیگری ببینند و بر سر ذوق بیایند و گاه بهره و معرفتی هم ببرند.
اما اغراق در کارکرد گفتگوی مجازی عین آسیب است. گفتگو در شبکهها اغلب امکانی بیش از این، برای مواجهه با حقیقت و یا حتی مفاهمه با دیگران فراهم نمیکنند.
شبکههای اجتماعی گاهی حتی افراد را به بیشتر دانستن و کمتر فهمیدن سوق میدهند. ما بی آنکه بدانیم در موقعیتی قرار میگیریم که تصور میکنیم زیاد میدانیم. ذهن انسان به راحتی فریب میخورد و آن چه را که در مورد جهان دانسته، زیادی دست بالا میگیرد. در ضمن معمولاً موافقان و مخالفان موضوعی که بر سر آن بحث یا مناقشهای وجود دارد به صورت تودههای جدا از هم باقی میمانند. بنابراین شبکههای اجتماعی باعث ورود فرد به شبکهی ذهنی منتقدانش نمیشوند.
اگر چه ممکن است افراد بخواهند نظرشان را عوض کنند؛ اما اکوسیستم رسانههای آنلاین عموماً به گونهای رشد یافته است که افراد را در معرض عقاید مخالف قرار نمیدهد. در واقع افراد در گروههایی مستقر میشوند که پذیرفته شوند و صداهای موافقی بشنوند. آنها، توسط کسانی که خودشان انتخاب کردهاند تأیید و تشویق میشوند و هرگز با چالش جدی و مهمی از دیدگاه مخالف روبرو نمیشوند. این شبکهها همچنین باعث میشوند، افراد اطلاعاتی را جذب کنند و به گفتگوهایی وارد شوند که از پیش مستعد پذیرششان بودهاند و به این ترتیب تنها اتفاقی که میافتد ایجاد تصویری تحریفیافته و غیر واقعی از خود است.
این قبیل گفتگوها بهتر است فقط نیازِ افراد به ارتباط، تحلیل شوند تا کنش برای یافتن حقیقت و مفاهمه بر سر آن. این کارکرد حداقلی هم کافی است که اصل گفتگو را حفظ کرده و تبدیل به نوعی تمرین زیستن کند.
قرنها پیش خورشید و طوفان و ستاره و مجسمههای چوبی و سنگی و صورتک میپرستیدیم؛ امروز سرگرم پرستیدن بتهای دیگری هستیم که زندگی و انسانیت ما را با تصویرها و گفتارهایشان احاطه کردهاند. نمیدانم کسی که از غروب بتها گفت، امکان طلوع آنها را از افق دیگری چگونه میدید؟ اما میدانم بتها در شمایل جدید از هر گوشه سر برمیآورند و همواره باورمندان و مؤمنانی پرشور بر گرد خود فرا میخوانند.
نکته این است که غرقه شدن در روزمرگی، حتی مجال اندکی برای «نپرستیدن» به ما نمیدهد. گویا همه باید مذبوحانه چیزی را بپرستند: عقیده و باور، قدرت، پول، عقل و هوش، جذابیت و شهرت و ... نکتهی مشترک در پرستش انواع بتها این است که همه به شکل رقتانگیزی ناآگاهانهاند. در واقع چیزی که میپرستیم هر چه که باشد، زنده زنده ما را میبلعد. چشم که باز کنیم به آرامی در باتلاق چسبناکش فرو رفتهایم و بهتدریج توانایی درک کیفیت زندگی را از دست دادهایم.
در مغاکِ پرستیدن، داوریهای ما ترسخورده و ناشیانه میشود و از همه مهمتر باید روزی وارستگیمان را به پایش قربانی کنیم. مشکل بزرگتر از این، زمانی پدیدار میشود که به دلیل ناتوانی در تشخیص کیفیت، تصمیمهای نادرست میگیریم و ناچاریم تاوانش را با زندگیمان بپردازیم که گاهی تاوانی بسیار سخت و گران است.
دستاورد بزرگ انسان مدرن این است که فهمید گریزی از حضور بتها نیست؛ در عوض اصیل و شکوفنده و انسانی زیستن بدون بندگی بتها ممکن است، اما مثل بندبازی کردن بر فراز مغاکی است که هشیاری و خودآگاهی و مراقبت دایمی میخواهد.
انسانی که محدودیتهای ذهن خود را میداند، منتظر معجزهی غروب بتها نمینشیند. او میداند، دست بهکار شناختن و عریانکردن بتها که شود از مهابت و قدرتشان کاسته خواهد شد. چه بسا همین شناسایی کمک میکند که بهتدریج بر آنها چیره شود یا جا گذاشته و دورشان بزند. وقتی امکان خطا را بپذیریم، دقت و هشیاریمان تقویت خواهد شد. کافی است مدام به خودمان یادآوری کنیم که بتها عیّاراند و هر جا و هر زمانی به رنگی و شکلی در میآیند.
از نخستین کسانی که بتهای ذهنی را به ما نشان داد فرانسیس بیکن است. او دریافت که ذهن انسان تا چه اندازه دچار تنگناهای فردی و اجتماعی است و چگونه با فریب بتها که شبحها و صورتکهایی خیالی از واقعیت هستند، ممکن است به اشتباه بیفتد. بیکن هوشمندانه بخشی از این خطاها را دستهبندی کرد. برای مثال گفت چگونه با حالتی روانی و عاطفی، باوری دم دستی را انتخاب میکنیم و به سرعت با جهتگیری تأییدی و دلیلتراشی به جای استدلال، فقط حقایق و مستنداتی را میبینیم که تأییدکنندهی همان باور هستند و نسبت به بقیه بیتوجهایم.
او مینویسد: «فردی را برای بازدید از معبدی برده بودند و کاهنان در آنجا به او تصویر کسانی را نشان میدادند که برای آن معبد نذر کرده بودند و پس از رهایی از مهلکه نذر خود را ادا کرده بودند. آن فرد در برابر آن تصاویر فقط یک سؤال پرسید، سؤالی ساده اما ژرف، او گفت تصویر کسانی که برای رهایی از مهلکه نذر کرده بودهاند و رهایی نیافتهاند کجاست!» یعنی نمونههایی که باور ما را نقض میکنند مهماند و نادیده گرفتن آنها، به سادگی میتواند ذهن را در قضاوت منصفانه ناتوان کند و به سوی تجربههایی مهلک هدایت کند.
هم او گوشزد میکند چگونه همراهی و همنشینی با مردم، انسان را به راحتی دستخوش توهم و اسیر بتها میکند. همین زبانی که وسیلهی ارتباط و انتقال معنا بین انسانهاست، میتواند با الفاظی ستایشگر و گمراهکننده و مبهم حقیقت را بپوشاند و بت بازار شود.
ما در جمع انسانها که امروز با کمک رسانه گسترهی بزرگتر و پرنفوذتری هم دارد، به دادوستد همان معناهای مبهم و ناشناس مشغول میشویم. برای عقب نماندن از قافله با قیمتهای بالاتر معامله میکنیم. بر مبنای آنها میسنجیم و میفهمیم و تحلیل میکنیم و کارهایمان رنگ و بو و نرخ روز بازار را میگیرد. پس همان را میپرستیم که دیگران میپرستند، که متاع روز است. از آدمها و معناها قهرمان و قدیس میسازیم و نردبان جلوی پایشان میگذاریم که بالا بروند و دور از دسترس و پرستیدنی شوند و راه خوشبختی و سعادت را نشانمان دهند. اما چه سود از راهی که افراطی است و دیر یا زود ما را به زمین خواهد زد؟
شاید فقط لازم است هر از چند گاهی خودمان و ذهنمان را از محوطهی آسایش بیرون ببریم، چشم از صحنهی نمایش بازار برداریم. بر فراز مغاک تقلید و پرستیدن بتها، راهی هرچند اندک طی کنیم تا از انواع متداول افراطی زیستنها خلاص شویم و نقطهای متعادل بیابیم. این دستاوردی پرقدر و قیمت است که به حق میتوان در آرزویش بود.
داستان واقعی از جایی شروع نمیشود که یکی از نمایندگان فکری حاکمیت، از لزوم عقلی و شرعی متوقفکردن حجاب اجباری در تریبونی رسمی سخن میگوید. این داستان از اواخر دههی شصت توسط روشنفکران دینی و پس از آن حتی توسط جریان منتسب به ریاستجمهوری پیشین هم دنبال شده است. حرف تازهای نیست. این جریانها علیرغم این که خاستگاههای فکری متفاوتی دارند؛ اما در مورد مسألهکردن پوشش زنان و سپس گرهزدن آن مسأله به جامعه، با یکدیگر همسویی کاملی دارند.
موضوع این است که اکثریت موافقان و نیز مخالفان حجاب اجباری در شناختن ماهیت آن خطای مشابهی میکنند. این که با ابزار ایده و فرهنگ و بحث نظری به سراغ آن میروند، در حالی که در موضوع حجاب پای قدرت در میان است. در یادداشت پیشین از نگاه غلوآمیز مختاری به فرهنگ و ایدهها و نقش آنها در زمین واقعیت گفتم. در واقع میتوان آن را به تعداد زیادی از اهالی فکر نسبت داد. این آفتی است که باعث میشود، نهادسازی، قدرت عملیاتیکردن و شرایط تحقق در عمل بیاهمیت شمرده شود. غیرممکن است بشود باور همه را عوض کرد؛ ولی میشود با قدرت نهادها و قوانینی، باورهای مزاحم و آزاردهنده را کنترل کرد.
هر بار با طرح موضوع حجاب اجباری و لزوم بازنگری در آن بسیاری از کسانی که خود را فعال حقوق زن و فمینیست و نواندیش میدانند از این مواضع به وجد میآیند و با لحنی پرشور از آزادی و انتخاب زنان در پوشش خود حرف میزنند. در تغافل از این که جایی تحول فکری صورت نگرفته است، بلکه بههمخوردن تعادل قدرت و بروز بحران مشروعیت و ناکارآمدی است که باعث طرح دوبارهی موضوع شده است.
در موضوع حجاب اجباری چیزی که محل بحث و نگرانی است، اجبار نیست بلکه خود حجاب است. چه، پشتوانهی حجاب نیروی متافیزیکی خارج از ارادهی انسان است که میخواهد انسان را در شمایل خاصی به ایمان و اطاعت وادارد. این حجاب نوعی سختافزار حکمرانی قدرت است. چطور میشود که از قدرت و زور پشت کلمهی حجاب چشم پوشید و تنها از برداشتن کلمهی اجباری استقبال کرد؟ نگاه اسلام به ذات خود ندارد عیبی، بلکه هر عیب هست از اجبار کردن ماست. نگاهی کاملاً مزورانه، معیوب و نارساست. این برخوردی حذفی با حقیقت بزرگی است که به جزئیشدن و تراشیدهشدن، آنطور که مثلاً روشنفکران دینی میخواهند، تن نمیدهد.
خطای مهلک اینجاست که معترضان، کاری به ماهیت قدرت سیاسی حاکم و پشتوانههای مشروعکنندهی آن ندارند. گویا پوشش زنان تصمیمی است که در یک اجتماع متشکل از متفکران و عالمان و قانونگذاران گرفته شده است و حال فقط باید رفع اشکال و امروزی شود. کافی است به خاطر مصلحتهای حقوق بشری و رو در بایستیهایی که با عالم مدرن داریم اجباری نباشد.
کسی نمیپرسد چرا پوشش زن، اصلاً مسأله و محل بحث شده است؟ در حالی که بحثی فرهنگی یا رفتاری بشری و اخلاقی و عرفی هم نیست. اصل مسأله، گره خوردن حجاب با ماهیت الهیاتی قدرت است. چیزی که قدرت سیاسی مستقر فعلی مشروعیتش را از آن میگیرد. پس لازم است با دیدی فراختر نگاهی به آن بیندازیم. جنس این قدرت، مطلقه است، Omnipotence است، وحیانی و الهیاتی است. چونوچرا ندارد و آشنایی، رودررو شدن و مستقیم چشم دوختن به آن جسارتی مهیب ولی انسانی میخواهد.
کسانی که روی اجباری بودن حجاب تأکید کرده و به هر دلیلی به آن معترضاند، مانع این مواجههی مستقیم و در نتیجه شناخت انسان از ماهیت قدرت میشوند. فکر میکنند اگر حکومت حتی از سر ضعف و ناتوانی و به خاطر محدودیتهای عملی زورش نرسید و اجبار در حجاب را لغو کرد ما قدمی به دموکراتیزهکردن جامعه برداشتهایم و در حال آن گذار کذایی معروف هستیم.
در حالی که تحقق دموکراسی هر چند به شکل غیرآرمانی آن وابسته به شهروندان آزاد و مسئول است. چنین شهروندی فقط در ساختار توسعهیافته و مدرن دولتی با قدرت مشروط و نه مطلقه ممکن است وجود داشته باشد. یعنی دولت با اقتدار، حق انتخاب افراد در هر موردی را به رسمیت بشناسد و با قوانین و نهادهای متناسب از آن حق حفاظت کند.
این است که اینجا زن هر پوششی هم داشته باشد، باحجاب یا بیحجاب، به صرف زن بودن و همجنس بودن، با زن در جامعهی دموکراتیک همسرنوشت نمیشود و به سوژگی دست پیدا نمیکند. بحث تئوریک نصیری و امثال او پشتوانههای قانونی و حقوقی نمییابد و کمکی به تعدیل وضعیت نخواهد کرد. چه بسا چنین بحثی قصد نقد آبشخورهای فکری و مبانی موضوع را ندارد و صرفاً میخواهد به اضطرار نتایج نامطلوب بدستآمده در میدان عمل، مدتی آن را تعلیق کند. وگرنه هر زمان مقتضیات عملی اجازه دهد، در رادیکالترین شکل ممکن آن را اجرا خواهد کرد.