راضی میشوی عصری زمستانی با فنجانی چای، چند دقیقهای با تلویزیون همراه شوی، بر صحنهای که مثل نگینی میان تماشاچیان مشتاق میدرخشد، روی مبلی راحتی، چهرهی محبوبی که با عروسکسازیها و بازیهای او نسلی خاطره دارند نشسته و از رفاقت با آدمها حرف میزند. با خنده از مردم میپرسد که چرا عصبانیاند، به اندازهی کافی مهربان نیستند و همدیگر را دوست ندارند؟! همین کافیست به یادم بیاورد آدمهای بافرهنگ چطور بهترین چیزهایی را که در ویترینها و کتابها پیدا میشود را انتخاب میکنند و خودشان را در آن میپوشانند؛ همانطور که بعضی خرچنگها خودشان را با علف دریایی خوشگل میکنند.
پس این همه سرمایه و تیمی حرفهای جمع شدهاند که ما حرفهای عادی یک آدم جالب را گوش کنیم. بهجای آن که توجهمان به کارهای جالب یک آدم عادی جلب شود! «صحنه» را به شکل «پشتِ صحنه» ساختهاند که فقط به نظر میرسد واقعی است. آنجا چهرههایی معروف که خارج از نقشهای همیشگیشان ظاهر شدهاند و نمایی از زندگی خصوصیشان را به روی صحنه آوردهاند، فقط حضور دارند. ما توجه، وقت و پول خود را صرف میکنیم و آنها نه کار یا تخصص یا هنرشان بلکه فقط حضورشان را به ما میفروشند. آنها فقط ظاهر میشوند و با دقت مراقب شهرتشان هستند. آمدهاند؛ چون شهرت کالایی ارزان و همگانی شده و مشهور شدن بدون انجام کار برجستهای رایج شده است. رقابت بالا گرفته و نیروی سنت، نمایش واقعگرایی و مردمی بودن را به یک تقلید مضحک و حماسهای تصنعی تبدیل کرده است.
اگر فهمیده باشیم، عطش شهرت ما را بلعیده و شبکههای اجتماعی شهرت را دموکراتیزه کردهاند. همه از جمله همین نانوایی که صبح نان از دستش گرفتید یا آرایشگری که دیروز موهایتان را کوتاه کرد، ممکن است با شعبدهی اینستاگرامی به چهرهای مشهور و البته پولساز تبدیل شوند.
برنامههای واقعنما یا Reality Show با چنین فرضی ساخته میشوند. آنها ساخته شدهاند تا فکر کنیم هر چیزی ارزش مشهورشدگی دارد، در قاب برنامههایشان با واقعیت آدمها و جامعه سروکار داریم، در نتیجه عرصهی عمومی و تهی بودنش را به همراه بحرانهایش فراموش کنیم.
اما این برنامههای پربیننده، در عین حال از بدنامترین سبکهای برنامهسازی هم هستند. مدار رایج این برنامهها ایجاد عطش شهرت و سپس فرونشاندن آن است. سازندگان این شوها ادعا میکنند که توانستهاند چهرهها را به میان مردم بیاورند و مردم هم شهرت را دوست دارند، این یک بازی دو سر برد است. علاوه بر اسپانسرهای نشسته در کمین جیب مردم، چه خیریهبازیهایی هم که نمیشود. اما چه بر سر فهم و خودآگاهی مخاطب میآید؟
حرف من این نیست که بایستی بدبین بود؛ از قضا بیشتر وقتها بدبینی تقریبا به همان اندازهی خوشبینی تهی است؛ ولی ناچارم اشاره کنم که در این شوهای تلویزیونی به عمد، خودآگاهی مخاطب و هر بحرانی در عرصهی عمومی انکار میشود و نیز بپرسم چطور با خُلقی خوش میتوان در مقابل چنین کنترلهای عریض و طویلی مقاومت کرد؟
ممکن است گفته شود ساعتی سرگرمی برای فراغت از واقعیت است و بس! اما نکته اینجاست که نام برنامه و تمام عوامل و ملزومات ساختنی طوری چیده شده که تو گمان کنی واقعیت را میبینی و ناخواسته آن را جدی بگیری. در حالی که فقط نشانهای کوچک از واقعیت آنجا هست که مثل نقابی همه چیز را میپوشاند.
همه چیز، مثل دلایل ناراحتی و نگرانی و عصبیت مردمی که توسط مهمان برنامه با لبخندی حقبهجانب به مهربانی و آرامش دعوت میشوند؛ چون قرار نیست این مردم دیده شوند، فقط زمانی میتوانند دیده شوند که در تاریکی و سکوت همان صحنه نشسته و برای صحنهگردانان کف بزنند یا بینشان رأی بدهند. دیگر مهم نیست به چه علتی نتوانستهاند در هر موقعیتی بخندند و مهربانی کنند؟ مأموریت موقتاً تمام شده است. شهوتِ شهرت فروکش کرده و چکها و هدایا و قراردادها در پشت و روی صحنه مبادله شدهاند.
در این فاصله نشانههای واقعیت به اندازهای جابجا شدهاند که دیگر ارتباطی با واقعیت ندارند. صحنه و قاب تلویزیون درست مثل اینستاگرام، با مخاطب گفتگو نمیکند، بلکه مشغول گفتگو با خود است و از مخاطب فقط نگاه خیرهاش را میخواهد. صحنهای که در آن چهرهها سرشار از خودشیفتگی نیازمند دیدهشدناند. مخاطب خسته و گیج تحت تأثیر دستکاریها و جابجاییها دیگر توان تشخیص واقعیت از چیزی که میبیند را ندارد و حس میکند، حال که مثلاً خاطرهای از زندگی ستارهی برنامه شنیده از واقعیت اشباع شده در حالی که در واقع چیزی از آن نمیداند. این همان هجونمایی، هرزهنگاری یا پورنوگرافیِ واقعیت است.
و نتیجهی آن اقدام به ساختن جامعهای است که از خبر و دانایی و لذت دروغین اشباع شده؛ اما از واقعیت خود دور نگه داشته شده و میلی به تغییر وضعیت خود ندارد.