نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

نوشتن در آستانه

تسلای خاطری ... عجیب، مرموز، چه بسا خطرناک و شاید رهایی بخش http://t.me/elhammrad

یک واقعیتِ دشوار

هر عصری شاهدِ نمایی از وضع بشر است. اگر دقیق‌تر بگویم، هر زمانی انسان یا وضعیت حضور و بودنِ خود را در برابر دیگران و در برابر جهان انتخاب می‌کند یا در هر حال تن به آن می‌دهد. حالا دیگر یک قرن می‌شود که عقلِ نقاد انسانِ مدرن «شهروند» بودن را در مقابل رعیت بودن، عوام بودن، ملت بودن، هم‌میهن‌، امت، خلق یا توده بودن و حتی مردم بودن انتخاب کرده است. البته کلمه‌ی «مردم» به مفهوم جمع کثیر انسان‌ها که با هم زندگی می‌کنند، هنوز از بخت چندان مساعدی برخوردار نیست؛ چنان‌که در شرایط سخت سیاسی از اعتبارش کاسته هم می‌شود.

 به این ترتیب بنیادی‌ترین حقوق بشر که خود معلول سیاست‌ورزی‌اند، در یک جامعه‌ی مدرن به شهروند تعلق گرفته است و اغلبِ کنش‌های مدنی و سیاسی نیز برای کسب و تضمین و محافظت از حقوق شهروندی سازماندهی می‌شود. البته روشن است که لزوم زیستن با یکدیگر، حقوق و بهره‌مندی‌های شهروندان را در تعارض با یکدیگر قرار می‌دهد و تمام مسئولیت‌پذیری سیاست نیز در عبور کم‌مخاطره‌تر از این تعارض‌ها و برقراری نوعی کنترل و موازنه‌ی قدرت در جامعه است.

اگر یک جمع انسانی که در وضعیتی خاص، توده نام دارد و هر نوع کنش سیاسی در جهت برآوردن نیازها و خواسته‌هایش با تحقیر، پوپولیسم نامیده می‌شود، در وضعیت جدیدی شهروندانِ محترم دارای حقوق فردی و اجتماعی شده‌اند، حال می‌توان این پرسش موجه و مهم را پیش کشید که این تغییر در سطح سوژگیِ انسان، اتفاقی از نوع تکاملی است که در ماهیت خود انسان‌ها رخ می‌دهد یا پروژه‌ای سیاسی است که توسط حاکمیت‌ کنترل شده و پیش می‌رود؟ به عبارت دیگر انسانِ اجتماعی به تدریج خود شهروند و دارای حقوق می‌شود یا شهروندی چیزی است که مثلاً از سوی حاکمیت به او اعطا می‌شود؟ اهمیت این پرسش از این روست که تبعات هر نوع پاسخی شالوده‌ی ساختار سیاسی یک جامعه را پی‌ریزی کرده و بنابراین کیفیت زندگی افراد را متحول می‌کند.

به گواهی تاریخ در عصر دولت‌- ملت‌های مدرن دو مسیر عمده برای شهروند شدن انسان در اجتماع تحقق یافته است. آن‌چه رخ می‌دهد این است که در مکانیسمی دو‌طرفه، مردم شکلی جز آن چه حاکمان بدان می‌بخشند نمی‌گیرند و حاکمان نیز معلول اراده و عمل و فاعلیت سیاسی مردم‌اند.

در مسیر نخست، حاکمیت به عنوان منبع اقتدار، حاصل زندگی تک‌تک انسان‌ها را تبدیل به سرمایه‌ای اقتصادی یا فرهنگی یا حتی زیستی می‌کند و انسان در مقابل عرضه‌ی سرمایه‌اش به کلیت جامعه، صاحب حقوق شهروندی می‌شود.

اما در مسیر دیگر، این مشارکت سیاسی مستقیم و یا غیرمستقیم در اداره‌ی امور اجتماع و مطالبه‌گری از حاکمیت و نظارت بر قدرت است که کسی را شهروند و دارای حقوق مدنی می‌کند. البته باز هم از آن‌جایی که تلاقی حقوق مدنی و سیاسی افراد همواره نیازمند سازمان‌دهی اجتماعی است، حضور یک منبع اقتدار هماهنگ‌کننده یعنی دولت ضرورت یافته است.

بدیهی است که مسیر نخست بیشتر مطلوبِ دولت‌ها باشد و بنابراین بیشتر هم اجرا شده باشد؛ چون انسان را تبدیل به موجودی صرفاً صاحب ‌سرمایه - از هر نوعی - می‌کند که ضروری است فاعلیتش را واگذار کرده، تا حدی مطیع باشد و در نتیجه چندان دربندِ تغییر شرایط نبوده و لاجرم کار چندانی هم به سیاست نداشته باشد.

در این حالت جامعه تا حداکثر ممکن سیاست‌زدایی شده و سیاست نزد شهروندان به محاق می‌رود. این‌جا قدرت به تبعِ هر صورت و شکلی از سرمایه، نزد شهروندان به شکل متوازن و ظاهراً قابل پذیرشی تقسیم شده است.

کارِ دولت هم فقط برقراری و حفظ موازنه بین اقتدار حاکم و اجتماعی‌کردن قدرت است تا حقوق تعداد بیشتری از شهروندان تضمین شود. این مفهوم شهروندی اجتماعی است و بدیهی است که تضمین سیاسی دولت برای آن لازم است. در ضمن از آن جایی که بسیاری از ساختارهای مخاطره‌آمیز قابل حذف نیستند، کسانی که در معرض این ساختارهای مخاطره‌آمیز قرار دارند، همواره نیازمند حمایت اجتماعی‌ خواهند بود.

هر چند این رویه نیز حتی در صورتی که دولت بهترین کارکرد خود را داشته باشد، از این جهت که حقی برای شهروندنشدگان در نظر نمی‌گیرد قابل انتقاد است و در عمل با وضعیت آرمانی که حقوقی برابر برای همه‌ی مردم چه کسانی که شهروند شده‌اند و چه نشده‌اند، در نظر می‌گیرد، فاصله‌ی مهیبی دارد؛ اما نکته‌ای که در این متن روی آن تأکید دارم این است که در غیاب امر سیاسی، همین کارکرد قابل نقد دولت نیز به شدت شکننده است.

 بنابراین حتی در جوامعی که هر دو مسیر شهروند شدن انسان‌ها را در تاریخ خود تجربه کرده‌اند، کارکرد دولت همواره در معرض فروپاشی است، چه رسد به جوامعی که قرن‌هاست افتان و خیزان درجاده‌ی تاریخ روانند و اکنون نه تنها سیاست را با تمام قوا از بدنه‌ی اجتماع می‌ستانند، بلکه ساختار سیاسی نابالغ‌شان با بالابردن هزینه‌ی مطالبه‌گری و مشارکت سیاسی کمترین روزنه‌های رو به سمت شهروندی اجتماعی را مسدود می‌کند. روشن است که دولت در چنین جامعه‌ای به سرعت توسط گروه‌های صاحب رانت و سرمایه‌ی بیشتر تسخیر می‌شود و دیگر کمترین موازنه‌ای بین ارکان اجتماعی قدرت، از طریق دولت ممکن نخواهد بود.

این عدم تعادل آشکار که ریسک فساد و تعارض منافع بین افراد درون دولت را بسرعت افزایش می‌دهد به سرعت کیفیت بوروکراتیک بدنه‌ی دولت را نیز تخریب کرده و به وضعیت جدیدی منجر می‌شود که دیگر بازگشت‌پذیر نیست و شاید بتوان آن را وضعیتِ «دولت‌ناپذیر» نامید. منظور از بازگشت‌ناپذیری این است که در چنین وضعیتی هر عمل سیاسی درون ساختار به فرایندی خودنابودگر تبدیل شده است. این نخستین پیامد سیاست‌زدایی از جامعه و پشت‌ کردن به مفهوم حداقلیِ شهروند در دنیای امروز است.

البته در موقعیت دولت‌ناپذیری، ساختار فیزیکی دولت هم‌چنان وجود دارد، ولی از کارکرد بسیار مهم ایجاد موازنه و سازمان‌دهی قدرت اجتماعی تهی شده است و برای مثال به قوانینی که خود وضع کرده نیز نمی‌تواند عمل کند. وضعیتی که به طور خلاصه می‌توان درباره‌اش گفت اینک دولت تنها نهادی است که خود، برنامه‌های خود را به هم می‌ریزد. یعنی با سیستمی مواجه هستیم که ارزش‌های واحدی را خلق می‌کند و در حال آن‌ها را از هم می‌پاشد. به نظرم چنین وضعیت سرگردانی را تا حدودی می‌توان با کمک مفهوم آدورنویی «پدرسالاری بی‌پدر» توضیح داد که پیداست به طور انضمامی دوام نخواهد داشت.

در یک جامعه‌ی به اصطلاح پدرسالار که پای پدری هم در میان نیست، دولتی که در مقابل انواع مخاطرات ناشی از نامتعادل بودن قدرت اجتماعی قرار دارد، چه می‌کند؟ لشکری از کارشناس به میدان عمل می‌فرستد که تلقی و برداشت‌شان از «جزئیات» و از «زمان» نخ‌نما و معیوب و شکسته است و قصد دارند با مکانیسم‌هایی مشابه و صرفاً برآمده از افکارشان، معضلاتِ به این بزرگی را حل کنند. اما دولت‌ناپذیری، واقعیتِ به غایت دشواری است.

 

میل به خودزنی

در آخرین جمله‌ی کتابِ افسانه‌ی سیزیف آمده است: «باید سیزیف را شاد تصور کرد.» اما با تمام تصویری که از رنج سیزیف در ذهن داریم، کامو در پایان از چه چیزی به عنوان شادی حرف می‌زند؟

هر نویسنده البته اگر اهل اندیشه و تأمل باشد، همواره در متن‌های جدیدش دنبال امکانات خلاق و دشواری می‌گردد تا برای بیان ایده‌های نو به کار گیرد. چرا که پیش‌تر خودش از روی عمد، امکانات زبان روزمره را در هر نوشته‌اش دور افکنده است تا راهی بیابد یا حتی بسازد به خارج از زبان و خارج از خودِ روزمره و همیشگی‌اش ... گویی ارزش و کار و بارِ نوشتن، به همین تقلاهاست. همین رفتن‌ها و نرسیدن‌ها و فریب خوردن از این تصور که متن جدید نویسنده را به جایی خواهد رساند.

آلبرت اتو هیرشمن Albert Otto Hirschmann از ستایش‌گران کم‌نظیر چنین امکاناتی برای اندیشیدن، نوشتن و البته عمل کردن بود که فکر می‌کرد هیچ معلمی بهتر از کمی سختی وجود ندارد. شاید به همین دلیل باشد که از تمام مسیر دشوار و سیزیف‌وار انسان بودن از آخرین جمله‌ی کتاب کامو مشخصاً به گفته‌ی خودش تأثیر گرفت و در زندگی فکری و اجتماعی‌اش و البته با ظرافت حتی به فراسوی فرمول کامو رفت و نوشت: «باید سیزیفی را تصور کرد که خودش سنگ را به پایین می‌غلتاند.»

مسیر زندگی هیرشمن از درون آشوب‌ها و تضادهای اشرافیت و آکادمی و جنگ اروپای قرن بیستم می‌گذرد. جالب است که نام میانی‌اش را در جریان یکی از عملیات‌های کمیته‌ی نجات اضطراری که مشغول فراری دادن روشنفکران و هنرمندان تحت تعقیب مثل هانا آرنت و مارک شاگال از اروپا بود، برای شناسایی نشدن حذف کرد و پس از آن به آلبرت هیرشمن معروف شده است. او می‌دانست به عنوان کسی که مخاطره‌ی دست‌اندازی به قلمروهای مختلف علوم را در زندگی فکری‌اش پذیرفته، در حرفه‌اش نیز باید حضور اضطراب را بپذیرد و به دنبال حذف آن نباشد.

هیرشمن در برلین یعنی قلب اروپا متولد شد و درست یک سال پس از آغاز جنگ جهانی اول، زمانی که آن‌جا جغرافیای گذراندن دهشتناک‌ترین تجربه‌های انسان معاصر بود. بنابراین شاید آن امیدواری فعالانه، ذهن باز و ایده‌آلیسم عملی و روحیه‌ی پیش‌رونده و کنجکاوش که در مورد زندگی او ستودنی است، در کنار توانایی‌های فکری و کنجکاوی هوشمندانه‌ی خودش محصول رویدادهای معاصر زندگی‌اش نیز باشد.

هیرشمن در برلین، پاریس و لندن اقتصاد خواند؛ اما توانایی عجیبی در فراروی از سرحدات معرفتی و به نهایت رساندنِ منِ خودش داشت. از این رو هر چه که اندیشیده و نوشته است نظریاتی بدیع در سیاست و اقتصاد و جامعه‌شناسی محسوب می‌شوند. او هم‌چنین عمیقاً در ادبیات، روان‌شناسی و روان‌کاوی مطالعه می‌کرد و مجذوب کاربردهای احساسات منفی در انسان مثل سرخوردگی، پرخاشگری و به ویژه اضطراب اجتماعی می‌شد. زمانی دریافت که موانع در دنیای فیزیکی و جامعه منجر به ناامیدی شده و ناامیدی نیز منجر به اضطراب می‌شود. اغلب هیچ کس نمی‌خواست مضطرب باشد؛ اما از سوی دیگر آیا اضطراب قوی‌ترین محرک برای تغییر نبود؟ احساسی که می‌تواند حتی بی‌میل‌ترین فرد را به سوی نوعی راه‌حل سوق دهد.

 مورد هیرشمن به خوبی نشان می‌دهد این رتوریک مندرس و الکن را باید نقادی کرد و شاید کنار گذاشت، جایی که می‌گوید باید تا آن‌جا که می‌شود فقط در عمق یک رشته و تخصص فرو رفت تا نتیجه‌ای درخور و سزاوار بدست آورد. به نظر می‌رسد این رتوریک گاهی ریاکارانه و حتی همراه با خودبرتربینی است و چون قادر به دیالوگ با مخالفان خود نیست، اغلب پشتِ این سپرِ پوشالی پناه می‌گیرد.

تلاش‌ها و تأملات هیرشمن در نزدیک‌کردن حوزه‌های مختلف علوم اجتماعی به یکدیگر کم‌نظیر است. به زعم هیرشمن محبوس کردن فکر در یک قلمرو خاص، به شدت آزاردهنده است. هیرشمن یکی از اندیشه‌ورزانی است که نظریه‌ها و اندیشه‌های خود را در گستره‌های متفاوتی یافته، به آزمون گذاشته و با آن‌ها زیسته و در نهایت خودش راه را برای نقادی‌شان باز کرده است. این همان نکته‌ای است که هیرشمن و بیشتر آثار او را برجسته می‌کند. یعنی قابلیت بازبینی بی‌پروا و طرح دوباره‌ی سؤال‌هایی که پیش‌تر خود به آن‌ها پاسخ داده است.

حتی اگر به تقسیم‌بندی معروف آیزایا برلین برگردم که متفکران را در دو دسته جای می‌داد. دسته‌ی اول جوجه‌تیغی‌هایی که جهان را از طریق یک ایده‌ی عالی و واحد می‌نگرند و دسته‌ی دوم روباه‌ها که جهان را از منظرهای مختلف و از طریق کالیدوسکوپی از دیدگاه‌ها می‌بینند، آن‌گاه هیرشمن در این طبقه‌بندی نیز نمی‌گنجد. با اغماض می‌توان گفت یک جوجه‌تیغی بود که به آرامی تبدیل به روباه شد و حال دیگر می‌دانیم که روباه‌ها نسبت به جوجه‌تیغی‌ها پیش‌بینی‌کننده‌های بهتری هستند؛ زندگی مدنی امروز بدون آن‌ها امکان‌پذیر نیست.

کتاب «میل به خودزنی» آخرین کتابی است که محمدرضا فرهادی‌پور از هیرشمن ترجمه کرده است. بیست مقاله‌ی این کتاب نوعی بازگشت به خود و مرور اندیشه‌ی هیرشمن است. مترجم با توجه به سوابق حرفه‌ای خود احتمالاً توضیحی درباره‌ی انتخاب واژه‌ی خودزنی دارد که البته در جایی از کتاب نیامده است، ولی به نظرم به جای آن «خودبراندازی» هم می‌توانست معادل متناسبی با عنوان اصلی و محتوای کتاب باشد. مقاله‌های این کتاب در نگاه اول به عناوین هیچ ربطی به هم ندارند، جز این که هیرشمن آن‌ها را نوشته است؛ ولی با کمی تأمل بیشتر و خواندن مقالات با وجود تنوع در موضوع مقالات می‌شود آن‌ها را در سه بخش دسته‌بندی کرد.

 

ادامه مطلب ...

باد پیمودن!

مردم احتمالاً از بد فهمیده شده‌ترین واژه‌های به کار رفته در عصر ابتذال سیاسی است. با این همه «مردم» را این‌جا به معنی ساده‌ی تک‌تک انسان‌های عادی که هر روز اطراف خود می‌بینید و با آن‌ها سروکار دارید تصور کنید. بخش قابل توجهی از همین مردم در حالی که در باطنِ خود از طرز جریان یافتن بسیاری از امور راضی نیستند؛ ولی در عمل می‌گذارند که امور به همان صورت ادامه یابد. گویی توانایی و تمایل‌شان برای عوض کردن اوضاع به یک اندازه ناچیز است؛ از تکرار تجربه‌های گذشته‌شان خسته‌اند و در دست زدن به هر تجربه‌ی جدیدی هم ناتوان یا مردد.

 در فضای تنگ و کم‌دامنه‌ی بحث‌های جدی در مقابل این پرسش که چه کسی باید اولین قدم را برای کمی بهتر شدن وضعیت بردارد، پاسخ‌های متنوعی همراه با نوعی بی‌تفاوتی و حزم و احتیاط وجود دارد. خودمان یعنی توده‌‌ی مردم، دولت، روشنفکران یا حتی نیرویی خارجی! و میزان اعتنا به هر یک از این پاسخ‌ها که غالباً با اهداف خاصی در متن پرسش جاسازی می‌شوند، نشان می‌دهد که ما انسان‌ها حتی وقتی با حقیقت امر آشنا هستیم، چقدر می‌توانیم عقایدمان را بر مبنای اصول فریبنده‌ای پایه‌ریزی کنیم.

اما پاسخی را که از پیش در متن یک پرسش حاضر است؛ باید با پرسش‌هایی دیگر پاسخ داد. بدیهی است که در نظم بین‌الملل امروز سیاست‌مداران دیگر نمی‌توانند هر طرحی را که دوست داشتند درجا بیفکنند و برای جامعه سفارش بدهند. بسیاری اوقات آن‌ها فقط می‌توانند از بین گزینه‌های ممکن دست به انتخاب بزنند. از طرفی دنبال کردن تعدادی از سیاست‌های اجراشده در گذشته دیگر ممکن نیست و در سوی دیگر آینده‌ی خیلی نزدیک و یک پدیده‌ی نو می‌تواند همه را با ظهور امکان سیاستی جدید غافل‌گیر کند. پس تا چه زمانی می‌توان به انتظار پیامدی نیندیشیده باقی ماند؟

پس اگر در زمینِ واقعیت، فقط تعداد محدودی سیاست‌های تغییر از بالا توسط نخبگان یا اصلاح از پایین توسط مردم با امکانات موجود، قابل دستیابی و یا ممکن هستند؛ این سرمایه‌ی سیاسی محدود کجاست و چگونه می‌توان از آن بهره برد؟  

ادامه مطلب ...

بوی خوش این نسیم، از شکنِ زلفِ کیست؟

به نظرم بهار ربط چندانی به زمان و تقویم ندارد. یک اتفاق است که جایی توی ذهن آدم می‌افتد. همان‌جایی که آدم می‌فهمد، زندگی‌اش چیزی کم دارد، «بهار» است.

شاید هم همان نقطه‌ای است که آدم دنبالش می‌گردد تا تغییر را از آن جا شروع کند. روزی با خودش می‌گوید از همین جا که پیدایش کردم، شروع می‌کنم، باز کاری می‌کنم. غیر از این عزم و تصمیم هر چه هست بهانه است. در حقیقت آدم برای همین تغییرها، دنبالِ بهانه و نشانه می‌گردد، نشانه‌ها را می‌چیند که یادش بماند، که باید چیزی را کم و زیاد کند، یا جابجا کند. چیز دیگری را دمِ دست بگذارد یا نه اصلاً یک‌سر فراموشش کند.

 شاید به همین خاطر باشد که بعضی‌ها بهار از پیِ بهار دارند. چندین بهار در یک سال. آن‌ها همیشه منتظرند چیزی را جابجا کنند، مفیدتر و بهتر و زیباترش کنند. بعضی‌های دیگر هم به گمان‌شان همه چیز زندگی‌شان به روال است. به قدری از جایی که ایستاده‌اند و چیزی که هستند و می‌خواهند، مطمئن هستند که اصلاً بهار را نمی‌بینند. 

 ما تکه‌ای از بهار باشیم یا نه، هر روزی که به دیدنِ جهان برویم، همان نیست که پیش‌تر دیده بودیم. چه خوب است اگر بهارمان چون خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی باشد. پیله‌ی خود را شکافتن و به «دیگری» دست یافتن و او را به دل پذیرفتن باشد.

خوب‌تر است اگر این بهار، آغاز سالِ خوبی برای ما و کلمه‌ها باشد. چرا که «کلمه‌ها» نوعی دفاع در برابر دست‌اندازی‌های زندگی‌اند. امیدوارم در سالِ تازه کلمه‌های کمتری از معنا‌های‌شان تهی شوند و کلمه‌های بیشتری برای‌مان بمانند.

                                                                                              روزگارتان بهاری 


پسر اِسوِئا

 از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را می‌نویسد هم کاری نیست، جز این‌که نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیت‌های تازه‌ای از آن را آزاد کند. چرا که هسته‌ی آن روایت یگانه و پایدار‌ است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر می‌گیرند، می‌تواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن می‌نویسد، نمی‌تواند بی‌توجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان می‌گیرد و می‌بالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان می‌شود و انسانیت چه پشتوانه‌‌ای جز این دارد؟ هم‌چنان که بالزاک انسان پریشان قرن‌های سپری‌شده را این طور دلداری می‌داد و می‌گفت خواستن تو را می‌سوزاند و توانستن تو را ویران می‌کند؛ ولی دانستن است که وجود کم‌توان تو را به آرامشی پایدار می‌رساند.

به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان می‌بیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی درباره‌ی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش می‌دهد.

گاهی فکر می‌کنم اگر رمان به زنجیره‌ای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعده‌ی نوشتاری و ادبی می‌گوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر می‌خیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشی‌ها و گرفتاری‌های انسان، همین متن زندگی بی‌اهمیت‌ و بسی پیش پا افتاده‌ی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانه‌ی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانه‌ی تیره‌بختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.

لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامه‌نگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطه‌ای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بی‌رخداد محسوب می‌شود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بی‌بهره نیست و آکادمی سلطنتی‌اش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری می‌کند. سرزمینی که شواهد تاریخی می‌گوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگ‌ها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشته‌اند. در حماسه‌ای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست می‌اندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه می‌تواند سرپا بماند؟ 

ادامه مطلب ...