به نظرم بهار ربط چندانی به زمان و تقویم ندارد. یک اتفاق است که جایی توی ذهن آدم میافتد. همانجایی که آدم میفهمد، زندگیاش چیزی کم دارد، «بهار» است.
شاید هم همان نقطهای است که آدم دنبالش میگردد تا تغییر را از آن جا شروع کند. روزی با خودش میگوید از همین جا که پیدایش کردم، شروع میکنم، باز کاری میکنم. غیر از این عزم و تصمیم هر چه هست بهانه است. در حقیقت آدم برای همین تغییرها، دنبالِ بهانه و نشانه میگردد، نشانهها را میچیند که یادش بماند، که باید چیزی را کم و زیاد کند، یا جابجا کند. چیز دیگری را دمِ دست بگذارد یا نه اصلاً یکسر فراموشش کند.
شاید به همین خاطر باشد که بعضیها بهار از پیِ بهار دارند. چندین بهار در یک سال. آنها همیشه منتظرند چیزی را جابجا کنند، مفیدتر و بهتر و زیباترش کنند. بعضیهای دیگر هم به گمانشان همه چیز زندگیشان به روال است. به قدری از جایی که ایستادهاند و چیزی که هستند و میخواهند، مطمئن هستند که اصلاً بهار را نمیبینند.
ما تکهای از بهار باشیم یا نه، هر روزی که به دیدنِ جهان برویم، همان نیست که پیشتر دیده بودیم. چه خوب است اگر بهارمان چون خنکای مرهمی بر شعلهی زخمی باشد. پیلهی خود را شکافتن و به «دیگری» دست یافتن و او را به دل پذیرفتن باشد.
خوبتر است اگر این بهار، آغاز سالِ خوبی برای ما و کلمهها باشد. چرا که «کلمهها» نوعی دفاع در برابر دستاندازیهای زندگیاند. امیدوارم در سالِ تازه کلمههای کمتری از معناهایشان تهی شوند و کلمههای بیشتری برایمان بمانند.
روزگارتان بهاری
از آغاز تاکنون، یک روایت بیش نیست و برای کسی که آن را مینویسد هم کاری نیست، جز اینکه نامکرر با آن رودررو شود، بشناسدش و ظرفیتهای تازهای از آن را آزاد کند. چرا که هستهی آن روایت یگانه و پایدار است و تنها شناخت و دیدگاه اجتماع انسانی نسبت به آن و حقی که برایش در نظر میگیرند، میتواند تغییر کند. بدین گونه است که تاریخ، دیگر به حضور یا غیاب کسی که جسورانه از آن مینویسد، نمیتواند بیتوجه باشد. در این غلبه و غوغای زمان، جوهر آن روایت این گونه جان میگیرد و میبالد و تبدیل به دانستن و فهمی فراتر از زمان میشود و انسانیت چه پشتوانهای جز این دارد؟ همچنان که بالزاک انسان پریشان قرنهای سپریشده را این طور دلداری میداد و میگفت خواستن تو را میسوزاند و توانستن تو را ویران میکند؛ ولی دانستن است که وجود کمتوان تو را به آرامشی پایدار میرساند.
به این ترتیب است که به گمانِ من، هر رمان کنشی در راه شناخت و دانستن است یا نفوذی شتابان و توأم با ذکاوت و ظرافت در گوهر واقعی روایتی که از همان آغاز ما را به اندیشه وا داشته است. تدارکی که رمان برای انسان میبیند چیزی جز روایت طبیعت خود او نیست. چیزی دربارهی انسان که باید بسیار قدردانش بود؛ چون کلیدی از درک طبیعت انسان را به دستش میدهد.
گاهی فکر میکنم اگر رمان به زنجیرهای علت و معلولی از گفتارها و رفتارها و حوادث بزرگ و دراماتیک تقلیل یابد، یعنی چنان که قاعدهی نوشتاری و ادبی میگوید، فقط Story باشد؛ ممکن است حتی مانعی برای درک مستقیم ما از جهان خودمان شود. مانعی که با قوت بر میخیزد تا زندگی را چنان که هست، از نظر ما پنهان کند. در صورتی که بزرگترین سرخوشیها و گرفتاریهای انسان، همین متن زندگی بیاهمیت و بسی پیش پا افتادهی او در جهان است. این سرنوشت انسان است و چه نشانهی شانس و انبساط خاطرش باشد، چه نشانهی تیرهبختی و تحقیرش، تنها پناهگاه و فهمش نیز احتمالاٌ تنها راه رهایی اوست.
لنا آندرشون Lena Andersson ( تلفظ بر مبنای نظر مترجم و ویراستار نشر مرکز) روزنامهنگار، نویسنده و منتقد اهل سوئد با بینش ظریف خود راهی برای رفتن به این پناهگاه گشوده است. آندرشون از سرزمینی است که در نقطهای سردسیر بسیار نزدیک به قطب شمال ظاهراً آرام و ساکت و حتی بیرخداد محسوب میشود. سوئد از شرایط اقتصادی با ثبات و رفاه همگانی برخوردار است و از تاریخ تمدن و هنر و دانش هم بیبهره نیست و آکادمی سلطنتیاش هر سال بهترین دستاوردهای خدمت به بشریت در تمام جهان را داوری میکند. سرزمینی که شواهد تاریخی میگوید مردمانش از دوران ما قبل مدرن و عصر وایکینگها به مفهومِ درست «به اندازه» و درست «برابر» باور داشتهاند. در حماسهای باستانی منسوب به شمال اروپا و اسکاندیناوی کنونی چنین مضمونی آمده است که در نهاد آن کس که درست میاندیشد، هیچ چیزی توانِ افروختنِ نابرابری را ندارد. به این ترتیب قابل درک است که چطور ذهن سوئدی در جهانی که همواره در حال تحول و دگرگونی است، در پی حفظِ تعادل و ثبات است. آندرشون هم دقیقاً مجذوب همین ایده و پرسش شده است که در تلاطم جهان همواره در حال گذار، چنین عقلانیتی اگر وجود دارد، چگونه میتواند سرپا بماند؟
ادامه مطلب ...تلخیهایی از جنس بیاعتنایی، اخراج، خشونت و حذف فیزیکی وقتی گریبان اهالی تفکر و خلاقیت و ساختن را میگیرد، به غایت عمیق، بیپایان و جانکاه میشوند. به عنوان کسی که سالها علاقمند به نگریستن، پرسیدن، خواندن و نوشتن بوده است و دغدغههایی دارد، برخی از جریانهای فکری غالب بر مجلات و کتابها و آثار هنری را در حیطهی علایقم دنبال کردهام. از همین روست که چنین تلخیهایی به من و چیزی که هستم نیز مربوط میشود. در هر حالی خواستهام بدانم چرا این جامعه با تکههایی از خودش که میخواهد بهتر و عمیقتر بداند و بفهمد و احیاناً کاری برای بهبود وضعیتش کند، اینچنین با خسّت و تنگنظرانه و خشونتبار رفتار میکند؟ چرا واکنش عملی عموم روشنفکران به این تلخیها و تنگناها به همان نسبت از وسعتِ مشرب و آزاداندیشی دور است؟ و در نهایت چرا بخصوص کنارِ هم نشستن، این همه دشوار است و خطر دارد؟
در اینباره میخواستم چیزی بنویسم که از تهییج احساسات فراتر برود و حداقل برای خودم تأثیری بیشتر از تداوم بخشیدن به خشم و ناله و سوگ داشته باشد. از آنجایی که نوشتن، همیشه برایم نوعی فرایند تأمل و فکر کردن است، در ادامه پرسشهایی از این دست به ذهنم آمد که اصلاً آیا همان کسانی را که اهل فرهنگ و اندیشه میدانیم، میتوان از این ساختار نفی و طردکننده جدا کرد؟ مگر نه این است که انتظار میرود حداقلی از خلقیات شرافتمندانه و ویژگیهای این افراد در کلیت ساختار جامعه دیده شود، پس چرا با این همه، باز هم خبر خوب برای ترمیم و بهبود ساختار اجتماعیمان کمیاب است؟ چرا اهالی اندیشه و روشنفکران هنوز گرفتار ثنویتی زهرآلود و خشونتبار هستند که یا باید تقدیس شوند (متأسفانه غالباً پس از مرگ و فقدان) و احتمالاً در حلقهی مریدانِ مبتلا به واژه و کیشِ شخصیت ناکار و کماثر شوند یا اینکه در هجوم خشونت جاهلانه با سر به زمین کوبیده شوند؟
ادامه مطلب ...
از مستندهای جذابی که احتمالاً بارها دربارهی پنگوئنها دیدهایم، یادمان هست که چگونه زندگی در سرما و یخبندان به پنگوئنها، سطح بالایی از تعامل اجتماعی را یاد داده است. اجتناب از درگیری، دلجویی و راندن متناوب همدیگر و استعداد عجیب در پنهان کردن احساسات و عواطف، بخشی از نمایشهای دیدنی و شنیدنیِ زندگی این پرنده است.
شاید همین ویژگیهای جالب آندری کورکف Andrey Kurkov را به این فکر انداخته است که برای نوشتن از سرمای جاری شده توسط مرگ بین هموطنانش و سترونی سرزمینش اوکراین، به سراغ استفادهی نمادین از این پرندهی دوستداشتنی برود. اما آیا بامزه بودن و جذابیت پنگوئنِ داستان، ماهیت خاکستری افسردگی بشر از نوع روسی را خواهد کاست؟
رمان «مرگ و پنگوئن» درست پنج سال بعد از فروپاشی شوروی در سال 1996 نوشته شده است و درونمایهی اصلی آن نه مرور حوادث سیاسی و ثبت تاریخ، بلکه درماندگی، تنهایی و رهاشدگی انسانهایی است که فقط زندگی در جمع را آموخته بودند.
کیف Kyiv حالا شهری شده است که باید با دلار به رانندهی آمبولانس و پرستار رشوه داد تا بیمارت را در بیمارستان بپذیرند. شهری که در آن برق هر لحظه ممکن است قطع شود. شهری که روشنفکران ممتاز سابقش برای خرید یک وعده غذا ممکن است پول کافی نداشته باشند. شهری که باغوحش فقیرش بودجهی نگهداری از حیوانات را ندارد و آنها را به هر کس که بخواهدشان واگذار میکند. مردم بسیاری حاضرند و یا بهتر است گفته شود مجبورند، اخلاقیات ناخوشایند و حتی شرکت در فریبکاری و جنایت و خشونت را به خاطر پول بپذیرند. مردم در مقابل فساد به شدت منعطفاند و آن را میپذیرند و حتی یاد میگیرند؛ چون در عوض، راهی به آنها نشان میدهد که برای دادن صورتحسابها و زنده ماندن پول در بیاورند:
«زمانهی ناتویی است. برای بچه بودن و کشوری ناتو و زندگیای ناتو که اصلاً دلش نمیخواست به معنایش فکر کند و تنها چیزی که دلش میخواست تحملکردن بود: در همین نقطه. چون درست همان موقعی که به نظر میرسید وقتش است درک کند چه اتفاقاتی دارد میافتد، برگشت سر جای اولش ... کل داستان برای آدم وقتی و به شرطی پیدا میشود که وجودش دیگر از حیز انتفاع خارج شده باشد.»
کورکف با تیزبینی خاصِ یک رماننویس، از دام توصیف مستقیم جامعه یا نقل وقایع تاریخی جسته است. او میداند که برای این کارها راههایی خیلی بهتر از رمان نوشتن وجود دارد. ولی او میخواهد با رمان خود چیزی بگوید که آن را به هیچ شیوهی دیگری نمیشود گفت. رمان بستری است که با آن میشود انسان را با همهی جنبههای وجودیاش و در هر جغرافیا و موقعیتی تشریح کرد، تحلیل کرد، پوست کند و نشان داد و کورکف میخواهد همین کار را بکند. البته درخشیدن و عرض اندام در مقابل اسلاف روسیاش ابداً کار آسانی نیست.
نکته اینجاست که به قول کوندرا چیزی که در جوامع بسته و توتالیتر و به شدت ایدئولوژیک اتفاق میافتد، فقط افتضاحها و رسواییهای سیاسی نیست؛ بلکه بیشتر فضاحتهای مردمشناختی و مربوط به انسان است. وقتی حرف شوروی سابق میشود، بلافاصله همه به یاد تصفیههای استالینی، گولاگها، بوروکراسی خفقانزده و محاکمههای سیاسی وحشتناک میافتند و از اینها به عنوان شرمساری و شکست یک نظام سیاسی یاد میکنند؛ ولی این حقیقت را فراموش میکنند که یک نظام سیاسی در واقع نمیتواند کاری فراتر از قابلیت و توانایی انسانها انجام بدهد.
اگر انسان توانایی تجاوز به حریم همنوعش یا توانایی کشتن نداشت، خیلی از فجایع هرگز اتفاق نمیافتادند. از این جهت پرداختن نویسندهای با تجربهی زیستهی کورکف به تحلیل و شناختن رفتار انسانهای عادی در شوروی قبل و بعد از فروپاشی، فعالیتی روشنفکرانه و دارای اهمیت است.
کورکف در گفتوگویی دربارهی همین رمان گفته است نمیخواهد و نخواسته داستانی بنویسد که فقط شامل پیامهایی پر از آه و افسوس دربارهی سیاست اوکراین یا شوروی سابق باشد؛ بلکه میخواهد داستانش برای تمام انسانها قابل درک و لذتبخش باشد. گونهای از رمان که انسان را همواره و وفادارانه همراهی میکند.
قهرمان او مرد جوانی به نام «ویکتور زولوتاریوف» است. نویسندهای سرخورده و تنها که دوست دخترش به تازگی ترکش کرده و داستانهای کوتاهش بیش از حد کوتاه و شاید بیحس و حال هستند و نظر هیچ ناشر و مخاطبی را جلب نمیکنند.
«اینجا نشستم و دارم هی مینویسم و مینویسم و هیچکس هم نمیبیند، چه گهی نوشتم. تا امروز دویست صفحه شده و همهاش هم برای هیچ.»
ویکتور سعی میکند جاهای خالی زندگی خود را با آوردن یکی از حیوانات آواره شدهی باغ وحش شهر به آپارتمانش پر کند. یک پنگوئن دوستداشتنی به نام میشا که در وان حمامش برای او حوض یخ درست میکند و برایش ماهی یخزده میخرد. میشا در مقابل این همه شوق و عواطفِ او اغلب ساکت و حتی غمگین در شکاف پشت کاناپه ایستاده و جز برای خوردن غذا از جایش تکان نمیخورد.
با این حساب پیداست که میشا قرار است نماد کسانی باشد که در گذشته به زندگی در هم تنیدهی جمعی عادت داشتند؛ ولی با تکهتکه شدن سرزمینشان، ناگهان خود را در موقعیتی کاملاً غریبه و تنها دیدهاند و هنوز قادر به درک قوانین زندگی جدیدشان نیستند.
ویکتور در دفتر روزنامهها و ناشران دنبال شغل میگردد تا اینکه بالاخره سردبیر یک روزنامهی مهم پایتخت به او پیشنهاد وسوسهکنندهای میدهد. کافی است لیستی از نامهای معروف و بانفوذ و اطلاعاتی محرمانه از آنها را تحویل بگیرد و در اسرع وقت برایشان آگهی ترحیم و سوگنامه بنویسد و دستمزدش را نقد بگیرد. بیشتر از این لازم نیست کاری کند. ویکتور از روی کنجکاوی و نیازش به داشتن یک شغل قبول میکند. اوایل همه چیز خیلی خوب پیش میرود؛ ولی خیلی زود متوجه میشود افرادی که دربارهشان مینویسد به فاصلهی کوتاهی میمیرند. او بدون آنکه خودش بداند وارد یک بازی امنیتی حذفِ رقبای قدرت شده است. به مجموعهای از آدمها پیوسته است که تمام هموغمشان پاک کردن این کشور است! ولی ویکتور با دریافت منظم دلارها در آرامش به کارش ادامه میدهد:
«زندگی با بهار و آفتابش عالی بود و خبری از هیچ مشکلی نبود، مگر عذاب وجدانهایی که ناشی از نقشش در این کار کثیف بود. اگر چه این فکر و خیالها دیگر کمتر به سراغش میآمدند تازه در این جهانِ کثیف، کارِ کثیف یعنی چه ؟ فقط جزئی کوچک و خیلی کوچک از شر و شیطانیتِ ناشناسی که کلاً و عموماً وجود داشت. اما از نظر شخصی دستش به او و جهان کوچکش با میشا و نینا و سونیا نرسیده بود. در ضمن همین که کاملاً هم نمیدانست نقشش در این کار کثیف چیست، آشکارا تضمینی بود برای ماندگاری جهانش و آرامش آن.»
کورکف واقعگراست. ساده و روان بدون استفاده از تکنیکهای پیچیدهی مد روز داستان سرراستش را از زبان راوی تعریف میکند. در محتوا کسی را سرزنش نمیکند و حتی برخلاف قهرمانش ویکتور سوگسرایی نمیکند و برای جلب خواننده هیجان قلابی به قصهاش تزریق نمیکند. او فقط مردم اوکراین و قهرمانش را در حالی که سعی میکند فاصلهشان را با بدبینی و نارضایتی مالیخولیایی حفظ کند به ما نشان میدهد.
داستان او دوست دارد گرمای گذرای زندگی را با تمام توان حفظ کند نه اینکه به آه و ناله و یأس لاعلاج پهلو بزند. کورکف البته در داستانش فضایی از پارانویا ایجاد میکند، قهرمانش و خواننده را با خرده تعلیقهای وسوسهانگیز سرگرم میکند. خشونت را خارج از صحنهی رمان نگه میدارد، صحنههای سورئال با پنگوئنی که در آپارتمان ویکتور زندگی میکند میسازد؛ اما در نهایت کاری میکند که در حین خواندن داستان خواننده، ناباوری را رها کند و اتفاقات را به مثابهی واقعیتی تاریک با حاشیهها و رگههایی از ناپرهیزی ناگزیر انسانها بپذیرد.
هر چقدر موضوع کتاب تاریک است، تلاش کورکف برای کم کردن تاریکی بیشتر به چشم میآید. کورکف آشکارا نمیخواهد زندگی ظالمانه باشد. پس دوست داشتنِ میشا با آن کت و شلوار سیاه و سفید و راه رفتن مضحکش، سونیای کوچک که پدرش او را تا خوابیدن سروصداها به ویکتور سپرده، پرستارش نینای جوان و جذاب و دوست تازهاش سرگئی سرزنده و رفیقی تمام ... و در کل گرما و سخاوتی که هنوز در روابط انسانی وجود دارد، پناهگاههای کوچک شخصیتهای کورکف در این دنیای تنگ و تاریک هستند.
از نظر کورکف حتی گذشته هم به طور مطلق تاریک نیست. در نظام آموزشی شوروی سابق هم ایدئولوژی و هم نوشتار خلاقانهی زیادی وجود داشت و در کل او حتی کودکی و نوجوانی خوبی را با آنها گذرانده است. ولی با این که کاری به سیاست نداشت و اصلاً مخالف سیستم محسوب نمیشد، چیزی تراژیک درآن سیستم بود که بیاختیار باعث خندهاش میشد. مثلاً در مصاحبهای میگوید فراموش نکرده که چطور مادرش مدالهای تزاری پدربزرگش را به قاضی سرسختی که گفته بود به مدالهای قدیمی علاقه دارد، رشوه داد و برادرش را از محکومیت در یک پروندهی سیاسی نجات داد.
چیزهایی از قبیل همین تناقض درونی مضحک در نظامهای ایدئولوژیک، که در جوانی باعث خندهی کورکف میشد، حالا او را به موقعیت نابی رسانده که بتواند با رمانش تراژدی وضعیت انسان ترسخورده را در زمینهای سورئال و گاهی کمیک نشان دهد. البته سادهلوحانه است اگر فکر کنیم که نگاه سختگیرانه به عصر قدیم یا جدید فقط به منزلهی محکوم کردن آن است.
نویسنده به راحتی با یک پایانبندی جسورانه از ترس و عادت به ترس عبور میکند و گوشزد میکند که هیچ تغییری نمیتواند پاکسازی تمام و کمال نظم قدیمی باشد؛ ولی فکر میکند الان حتی اگر آن بالاها کار دست کسانی باشد که ضد فرهنگ و خشن و بیسواد هستند، باز هم حواشی طنز ذاتی زندگی به زندگی و انتخابهای مردم رونق خواهد داد. حتی اگر انتخاباتی که برگزار میشود، انتخاب بین یک ماشین اسپورت بدون ترمز و یک ترمز بدون ماشین باشند مردم اوکراین حالا حالاها عجله و شتابی برای تغییر ندارند و حتی نسبت به درک قواعد جدید بیعلاقهاند، پس فعلاً ترمز بدون ماشین را انتخاب میکنند.
«خب همین که میبینی ... ما همهمان مستحق ماهی بهتری هستیم؛ اما آنچه را داریم میخوریم ... به سلامتی رفاقت!»
میبینید که سبک خاص او با موفقیت مثلاً در میانهی طنز سبکسرانهی وودی آلنی و جهان تاریک کافکایی قرار میگیرد و حتی بین آنها تعادل برقرار میکند تا اوکراین واقعی را آن طور که هست و میبیند به جهان نشان بدهد:
«زندگی جاده است و اگر ازش پرت افتادی یا خواستی میانبر بزنی؛ خداحافظ! جاده گم شد. تمام شد و جادهی بلندتر یعنی زندگی طولانیتر. اصل ادامهی سفر است، نه رسیدن به مقصد. گذشته از اینها مقصد که همیشه یکی است : مرگ»
درست است که قهرمانان کورکف به طرز غمانگیزی در مقابل مرگ و فقدان تنها هستند و در جهانی ناامن زندگی میکنند؛ اما قادرند وجود واقعی یکدیگر و ناتوانیشان از شناخت و فهم یکدیگر را موقتاً در پرانتزی قرار داده و رابطهای عاطفی با یکدیگر خلق کنند. اگر چه هر آنچه باید درونی و جانانه باشد سطحی و پوشالی است و احتمالاً از جنبههای متعالی مهرورزی تهی است؛ اما باز هم باید انسان را همواره با کمی شفقت نگریست... ما همواره در برابر نیروی قویتر ضعیف هستیم:
«ویکتور هم با آن که میدانست عشق یا اشتیاق به این جمع وارد نمیشود، باز هم میدید که دستها و بدنش بیتاب آن لحظه است با بغلیدن و نازیدن و بازیدن با نینا خودش را فراموش میکرد. گویا حرارت نینا همان بهاری بود که چشمانتظارش نشسته بود... اما همین که متوجه میشد، این گروه چارتایی از سرتاپا مصنوعی است، چشمهایش را کیپ میبست تا این واقعیت را به نفع آسایش و توهم گذرای خوشبختی کنار بگذارد.»
«گویا همین تناوب خوشبختی شبانه و عقل سلیم روزانهاش و ادامه یافتن این تناوب اثبات میکرد که او در آنِ واحد خوشبخت است و هم مغرش عیب و ایراد ندارد؛ پس همه چیز خوب بود و زندگی ارزش زیستنش را داشت.»
احتمالاً جذابیت ایده و سبک مصالح داستانی و استقبال از کتاب در سراسر جهان، باعث شده نویسنده دنبالهی این رمان را با نام پنگوئن گمشده در 2002 بنویسد که البته تاکنون به فارسی ترجمه نشده است.
کتاب اصلی به زبان روسی است و ترجمهی شهریار وقفی پور از زبان انگلیسی صورت گرفته است. اغلب ترجمههای او در حوزهی فلسفهی هنر و روانکاوی بوده است و من نخستین بار بود که رمانی را با ترجمهی او خواندم. با توجه به علایق گسترده و جوایز ادبی که برای تألیفات و ترجمههایش نامزدشده یا دریافت کرده، انتظار داشتم با ترجمهی بهتر و دقیقتری روبرو شوم. در حالی که متن حتی برای من که هیچ تخصصی در نقد ترجمه ندارم و امکان دیدن یا خواندن و مقایسه با متن اصلی روسی هم ندارم، گاهی تپقها و حفرههایی دارد که در همین گزیدههای کوتاه هم دیده میشوند. یا بیدقتیهایی آشکار از این نوع که مثلاً یک نوع ماهی در صفحهی 24 ماهی حلوا نامیده شود و همان ماهی در صفحهی 54 ماهی روغنی! خوشبختانه این روزها کارهای دیگر کورکف از زبان روسی توسط آبتین گلکار ترجمه میشوند. در هر حال اگر همین تلاشها برای ترجمه نبود، ارتباط حداقلی با ادبیات دنیا برقرار نمیشد و شاید بهترین کار کورکف را در ایران نمیشناختیم و به این ترتیب فرصت کوچکی که به قول نویسنده برای مقایسهی خودمان با مردم اوکراین فراهم شده را هم از دست میدادیم.
شناسهی کتاب: مرگ و پنگوئن/ آندری کورکف/ ترجمهی شهریار وقفیپور/ انتشارات روزنه
سیاست خارجی ایران، همچنان محل مناقشه میان کسانی است که آن را مهمترین عامل پیشرفت، رفع مشکلات داخلی و توسعهی اقتصادی میدانند و دیگرانی که وابسته کردن اقتصاد و توسعه به سیاست خارجی را وادادگی و توهم محسوب میکنند. اگرچه هر مناقشهای جایی که سیاست خارجی به نوعی ضمانت برای بقای حاکمیت ترجمه میشود، غالباً به پایان میرسد، ولی همراهی افکار عمومی با هر یک از این دیدگاهها در عمل یأس و نارضایتی عمومی از عملکرد سیاست خارجی را در پی داشته است. در نقطهی تلاقیِ فهمِ این گروهها، از سیاست خارجی میتوان پرسشی در برابرشان قرار داد:
چرا ایران با وجودی که از برخی مؤلفههای مهم قدرت برخوردار است، در نظام بینالملل قادر به نقشیابی متناسب با سرمایههای خود نیست؟ چنانچه نقش انتسابی با سیاست خارجی ایفا میشود، چرا بحران نارضایتی از دیپلماسی، غالباً به مجموعهی سیاستهای داخلی تسری مییابد؟
پیشتر در یادداشتی دربارهی اصول حاکم بر سیاست خارجی ایران نوشتهام که چگونه این سیاستها کم بهره از منطق واقعیت و موقعیت بوده و حتی عامدانه همهی بستههای معرفتی و هویتی ایران را بکار نگرفته است. این اصول حاصل رویکرد ادراکی افرادی است که کارگزار سیاست و یا تصمیمساز بودهاند. در واقع رویکرد ادراکی و نحوهی شناخت این افراد و آن گونه که جهان اطرافشان را میفهمند بسیار مهم است و بر ساختار دیپلماسی و سیاست خارجی تأثیر مستقیم دارد.
نظم بینالملل حاصل توازن قدرت بین کشورهاست و امروز به قدری پیچیده و در حال تحول است که برای فهم و تحلیل آن داشتن ذهنی ورزیده و مجهز به انواعی از دانش روز ضرورت دارد. از منظر بیرونی این سیستم با اینکه بیشتر اوقات در لبهی آشوب قرار دارد؛ ولی ظرفیت کافی برای سازگاری با شرایط جدید را نیز دارد و توانسته است نظم نسبی را در خلال هر تغییر و گذار و بحرانی برقرار کند.
از طرف دیگر شواهد نشان میدهند قدرت نیز دیگر شکل و ترکیب پیشین خود را ندارد. پیچیدگی این سیستم، مؤلفههای کلاسیک قدرت، مثل جغرافیا و منطقهگرایی و منابع سرزمینی و اقتصادی را به چالش کشیده است. پس پویایی و رشد قدرت یک کشور، علاوه بر سیاستهای سرزمینی به شدت از تحولات فرهنگی و تکنولوژیک و اقتصادی متأثر است و دیگر نمیتوان فقط به ژئوپلیتیک و منابع انرژی و جمعیت تکیه کرد.
همچنین ساختار قدرت در اطراف ایران یعنی خاورمیانه به شدت خوشهای و غیر متمرکز است. شکلِ خوشه هم تنوع و تکثر نقشها را به ذهن میآورد و از سوی دیگر نشاندهندهی گسست میان برخی از نقاط و نیز بیثباتی نقشهاست. چنین وضعیتی به ناپایداری یا شبه ثباتی منجر شده است که هر لحظه میتواند به نزاع و جنگ برای همترازی و تعادل مجدد بینجامد.
با این اوصاف در سیاستِ بینالملل، قدرتهای سخت و یکپارچه و خودمحور سنتی دیگر نقش مؤثری نمیگیرند. درست است که اطلاعات، تکنولوژی، دانش و هنجارهای فرهنگی به شکلی از قدرت نرم تبدیل شدهاند؛ ولی حتی این هم تمام ماجرا نیست.
قدرت هوشمند در سیستم امروز نه سخت و نه نرم بلکه ترکیبی شبکهای از هر دوِ آنهاست. قدرت نه تنها چیزی وابسته به منابع داخلی و موقعیت منطقهای نیست و میتواند نرم و لغزنده باشد؛ بلکه یک ظرفیت عقلانی معطوف به ارتباطات با اعضای دیگر شبکه در جایگاههای متفاوت است. ظرفیتی که در آن ارتباطات به اندازهی هر عضو و بلکه بیشتر اهمیت دارد. این پیچیدگی و ترکیبی از نیروهای مادی و غیرمادی، نظم بینالملل را به مدلی شبکهای، ارتباطمحور و برخوردار از انعطاف شکلی تبدیل کرده است. در این مدل شبکهای تنوع و کثرت ارتباطها، مسیرها و زمینهها اهمیت زیادی دارند.
نقش یک کشور در این نظم تابع تمام مؤلفههای قدرت هوشمند است. ثبات و مشروعیت داخلی قدرت کشور نیز تابع رضایت از ایفای مؤثر آن نقش در شبکه است. رضایت زمانی حاصل میشود که تناسبی بین قدرت واقعی و نقش اعلام شده برقرار شده باشد. یعنی نوعی معادلهی سهجانبه بین قدرت، نقش و رضایت در سیستم وجود دارد.
علاوه بر این که رضایت عمومی برای ثبات و توسعهی یک کشور لازم است، بدیهی است که در تفکر شبکهای نمیتوان فشارهای سیستمی شبکه را ندیده گرفت و دم از تکروی و استقلال زد. در واقع فشارهای سیستمی پدیدهای دائمی است و برای پاسخ متناسب به آن ابتکار در جایابیها و نقشیابیهای مدام و پویا و منعطف در شبکه الزامی است.
چندین دهه است که جهتگیریهای سیاست خارجی ایران، نقش دشوار و بیحاصل یک چالشگر ناراضی در شبکهی نظم بینالملل را به ایران تحمیل کرده است. این نقش علاوه بر امکان تسلیم در مقابل فشارهای خارجی، قرار گرفتن و راه رفتن بر لبهی فروپاشی داخلی را هم در پی دارد. ضمن این که در زمین بازی جهان قادر به بازدارندگی در تعامل با نقشهای کشورهای دیگر نیست. چون بازدارندگی فقط در صورتی ممکن است که نقش تحمیلی چالشگر ناراضی بتواند اقدام تنبیهی مؤثری برای نقشهای نامطلوب دیگران به انجام برساند و یا قدرت نرم مرتبط با جذب دیگر بازیگران مؤثر را داشته باشد یعنی حریف را متقاعد کند که خطر و هزینهی خط مشی او بیشتر از منافع احتمالی است.
به نظر میرسد درک شبکهمحور از جهان همان ضرورتی است که سیاستگزاران ما به دلیل رویکردهای شناختی و ادراکی پیشینی خود بهرهی ناچیزی از آن دارند. ضعف در نیروی انسانی به صورت آسیبی جدی در ساختار دیپلماسی ظاهر شده است. جایی که مدل و باور ذهنی افراد بجای اثربخشی سیاستها در خوشبینانهترین حالت بر فعالیتمحوری بنا شده است؛ افراد جهان را به صورت مجموعهای از موجودات و اشیاء فهمیدهاند. آنها قادر نیستند جهان را مجموعهای از نسبتها و ارتباطات چنانکه هست تصور کنند. این شیءمحوری حتی در زبان ما که افعال بسیار محدود و کمی در مورد نسبت و ارتباط دارد آشکار است. مثلاً ما فقط «بودن» داریم و معادلی برای هستن و باشندگی نداریم. عجیب نیست که درک عمیق چنین مفاهیمی از نسبتها برای ما تاکنون ممکن نشده است.
اما راهبردی که اکنون ادعا میشود دنبال میشود، مقاومت و نقشیابی مستقل است. یعنی ایران به نقاط مرکزی و کنترلکنندهی شبکه دست یابد و با تسلط بر آنها رأساً اقدام به شبکهسازی کند. همین راهبرد ایدئولوژیک، خلاء نیروی انسانی که قادر به تحلیل شبکه باشند را در دستگاه دیپلماسی آشکار میکند. واضح است که نزدیک شدن به نقاط کنترلکننده با اقدامات بازدارندهی مراکز پرقدرت مواجه است. شبکهسازی با کشورهایی مثل سوریه، فلسطین، یمن، عراق و آمریکای لاتین هم تحتالشعاع واقعیتهای ساختاری مثل تعارض ایدئولوژیک و سیاسی قرار دارد. گویا پایداری و عمق ارتباط بیشتر از مؤلفههای قدرت درونی به پایبندیهای طرف مقابل وابسته است و درست به همین دلیل ارتباطی غیرواقعبینانه و شکننده است.
علت این که سیاست خارجی ایران هنوز در نقشیابی متناسب توفیق چندانی نداشته است و در جریان تحولات نظم بینالملل قرار نگرفته است، شاید این است که اتصال مناسبی بین حوزههای مختلف قدرت مثل ساختار تولید ثروت یا ساختار فرهنگی و ایدئولوژیک در داخل برقرار نیست و فهمی از شبکه و قدرت هوشمند نیز در ذهنیت افراد شکل نگرفته است.