روزهایی که دنیای ما هر روز زیرو زبر میشود ممکن است علاقه به ادبیات و از جمله رمان تعجبآور و دور از ذهن یا حتی محافظهکارانه به نظر برسد؛ اما واقعیت این است که رمان به طرز سازنده و رادیکالی ما را به هشیاری و ارزش نهادن به اصیلترین و متعالیترین ارزشها دعوت میکند. این یعنی رمان بیش از محافظهکارانه بودن، محافظتکننده است. درست مثل لایهی محافظی در مقابل زمختی، سختی و ابتذال جهان واقعی که البته رمان میخواهد با ویژگی هنریاش آن را معنیدار و متعالی کند.
وقتی رمان خوب میخوانم، به راحتی میتوانم این فرم از ادبیات را به عنوان گفتوشنود یا مواجههای ارتباطی با جهان و انسانهای دیگر تحلیل کنم؛ چون در آن همیشه یک دیگریِ ضمنی در جهان وجود دارد که گوش میدهد و حتی پرسشهایی طرح میکند و این چه شباهت عجیبی دارد به پرسهها و پیادهرویهای آهستهی سقراطی در خیابانهای آتن.
قبل از خواندن «بووار و پکوشه» هم به دلایل زیادی میتوانستم فلوبر را به خاطر چیزی که بود و فراتر از عصرش فهمید و نوشت تحسین کنم، حالا این آخرین شاهکار ناتمامش را در ردیف کتابهایی که حتماً باید میخواندم و شاید باز هم بخوانم، جای میدهم.
فرانسوا دنیس بارتولومه بووار و ژست رومن سیریل پکوشه یکی از زوجهای عجیبوغریب ادبیات هستند. دو کارمند معمولی در اواخر چهل سالگی در پاریس انقلابزدهی قرن نوزدهم که کارشان نسخهبرداری است. حلقهی دوستان یا خانوادهی چندانی برای خودشان ندارند (یکی همسرش را چندین دهه قبل از دست داده، دیگری حتی هنوز باکره است). هر دو فکر میکنند، آدمهایی بیش از حد معمولی و غیر قابل توجهاند و در بنبست شغل کسلکنندهای گیر افتادهاند.
روزی تصادفی روی یک نیمکت مینشینند و با هم صحبت میکنند، تقریباً فوری بهترین دوستان هم میشوند و هر کدام دیگری را به عنوان یک آشنای روحی و دارای رویای مشترک با خودش میشناسد. فراتر از این وضعیت مشترکات دیگری ندارند؛ حتی از نظر ظاهری و شخصیتی متفاوت هستند، اما هر دو دیدگاه و رویکرد خاصی به زندگی دارند. برخوردار از انگیزهای قوی برای زندگی مفید که ترکیبی از کنجکاوی کودکانه، کجاندیشی و افکار بسته است:
«اگر فرصت پیدا میکردیم به علم بپردازیم چه قدر خوب بود! افسوس که گذران زندگی و امرار معاش اجازهی پرداختن به چنین مسألهای را به ما نمیدهد! بووار و پکوشه هر چه از علایق مشترک خود بیشتر میگفتند شگفتزدهتر میشدند؛ اما موقعی که دریافتند هر دو نسخهبردارند چیزی نمانده بود از شدت تعجب از بالای میز هم دیگر را بغل کنند.»
فلوبر به عنوان نویسنده فکر میکند ابتذال را باید به زیباترین شکل ممکن نوشت تا دیده شود. پس بنبست مبتذل زندگی آنها را با رسیدن ارث نامنتظره و کلانی به یکی میگشاید. حالا وقتش رسیده که تغییری که همیشه دوست داشتهاند، در زندگیشان ایجاد کنند. چندی بعد پاریس متلاطم و در حال مدرن شدن را رها میکنند و به روستایی پناه میبرند تا دنیای ناب خودشان را بسازند.
حال با تبحر فلوبر در طنازی، داستان به شکل جذابی پیش میرود. بووار و پکوشه با پشتکاری باورنکردنی ولی واقعی از یک تجربه به تجربهی دیگر رو میآورند و البته در همهی آنها خرابکاری میکنند. در هر حال تلاشِ مدام برای ساختن زندگی تازه و حس بهتر، آن هم با اصول برگرفته از دانش و سلیقه و وسواس زیباییشناسی ادامه دارد. البته هر چیزی که دربارهاش برنامهریزی و مطالعه و تلاش میکنند، مجموعهی جدیدی از مشکلات را ایجاد میکند. از کشاورزی و آبادکردن مزرعهای که خریدهاند شروع میکنند و بعد از افتضاحی که با بداقبالی در مزرعهداری به بار میآورند، در مسیر شناختن علت شکست به تاریخ میرسند. تاریخ باستان مبهم است، زیرا اسناد بسیار کمی وجود دارد. در تاریخ مدرن تعداد زیادی وجود دارد. حال چه کار باید کرد؟ برویم موضوع بعدی ... اما البته هر موضوعی به همین ترتیب غیر قابل حل و گیجکننده است و در عمل هم به راحتی جواب نمیدهد. همانطور که بووار در یک نقطه شکایت میکند:
«ما حتی نمیدانیم زیر سقف خودمان چه میگذرد، و فکر میکنیم که میتوانیم حقیقت را در مورد مدل موها و روابط عاشقانهی دوک آنگولمه کشف کنیم؟»
اما حقیقت چیزی است که بووار و پکوشهی دوستداشتنی به دنبالش هستند، حتی در مورد آن مدل موها! حداقل تا زمانی که بهانهی دست کشیدن از آن، برای رسیدن به حقیقتی مبرمتر داشته باشند. پس به دنبال قوانین و طرحهایی هستند که باید از آنها پیروی کنند، مطمئن هستند که این تنها چیزی است که برای زندگی هدفدار و خوب لازم دارند. پیچیدگی واقعی جهان و موضوعاتی که به دنبال تسخیرشان هستند فراتر از توانشان است؛ ولی آنها معتقدند که:
«همیشه برای جبران عمر از دست رفته چارهای وجود دارد. نباید غصه خورد. جدی میگویم. در صورتی که مایل باشی ... خود من ترتیب آن را میدهم. کافی است ذهن خود را به آن معطوف کنیم.»
دست نگه دارید مگر این همان ایدهی اصلی تمدن و مدرنیته نیست؟ ایدهی «پیشرفت» مدام به هر شکل و هر قیمت، البته همراه با سنجشگری، هستهی مرکزی مدرنیته است. مگر بووار و پکوشه همان ابتدای داستان بیزاری و شکایت خودشان را از کسلکنندگی و پوچی زندگی انسان عصر جدید لو ندادند و از پیچیدگیِ همین مدرنیته فرار نکردند؟ پس فلوبر در ادامه با این طور ماهرانه دستانداختن بووار و پکوشهاش چه میخواهد بگوید؟ بالاخره او با ظواهر مدرن و پیشرفت انسان و علم موافق است یا مخالف؟
هنوز نمیدانیم!
ادامه مطلب ...جماعت روشنفکر و اهالی هنر و قلم عادت دارند، جایی در معرض دیدِ دیگران بایستند و مثل طاووس یا دستِ کم بوقلمون، پرهایشان را چتری باز کنند. با این خیال که هر پرشان مانند پرتوهای نور خورشید دیگران را آگاه و پس از آن، شیفتهی خود بگرداند. دست به نوشتن هم که ببرند، انبانی از کلمه و روایت و حتی علم و اطلاع فراهم میکنند؛ ولی خالی از فکر.
بسیار کمشمارند آنها که از فضلفروشیهای ویترینی و دانشگاهی فراتر رفته و بر این نوع ریزهخواریهای رقتانگیز فایق آمده باشند. در عین حال به بهانهی شرایط فلان و حوادث بهمان مسئولیت اجتماعی خود را فراموش نکرده باشند. به جای ذکر مدام دریغ و افسوس با جدیت و از دل و جان کار کنند و به حقیقتِ هنر و زبان و نوشتن دست یابند. جایگاهی که امکان فکر کردن به آدم میدهد، نیروی تفکر و خیال انسان را برمیانگیزد تا دست به کار شده، برای خودش و جهانش کاری کند.
«کافی است کمی به دستهای خویش بنگریم. این دستها سرشار از امکاناند. امکان مشت شدن، کندن، برداشتن، به دست گرفتن، ساختن و خراب کردن. کافی است به این دستها بنگریم. کافی است به این امکانها بیندیشیم. دستهای ما همان آیندهاند.»(1)
این قبیل روشنفکران اگر دست بهکاری هم میزنند، خودشان خوب میدانند کارشان فقط گشودن راهی باریک به حقیقتی است که در دوردست و احتمالاً دستنیافتنی است و یک مرتبه نمیشود به آن رسید. ولی فکر کردن به همان حقیقت باعث میشود آدم، آدمتر بشود و بتواند از مرزهای واقعیت اطرافش بگذرد. واقعیت این است که هیچ درخت سیبی درخت سیبتر و هیچ پلنگی پلنگتر نمیشود؛ ولی انسان تنها موجودی است که میتواند از واقعیت فعلیاش فراتر برود و انسانتر شود.
زمان کوتاهی که وضعیت یاد دادن فلسفه در دانشگاهها را میپاییدم و اطراف دانشکدهها و گروههای فلسفه پرسه میزدم که بفهمم فلسفه را چطور میشود یاد داد؟ یا بدانم اصلاً مگر چیزی که از جنس دوست داشتن است آموختنی است؟ یک بار تصاویری از سؤالات امتحانی دیدم که متفاوت با عرف معمول دانشگاه و قیل و قال مدرسهای بود. استادی به شکلی فکر برانگیز از دانشجویانش امتحان فلسفه گرفته و پیدا بود که آزمونش در پی درست و غلط و محفوظات فلسفه و پرورش فلسفهدان نیست. طوری پرسیده بود که میشد فهمید در پی تلاش دانشجویان برای فکر کردن و برانگیختن جسارت آنها در مبارزه با اسطورههای ذهنی خود و جامعهشان است.
محمدمهدی اردبیلی را نخستین بار این طور شناختم. پس از آن خبر کوششهای مستمر و جدی او را در تببین و نشر آن چه با فلسفه از جهان میفهمد در نشریات مختلف میدیدم. مقاله، مصاحبه، ترجمه و نقد مستقیم هر آنچه که فرهنگ ما میخواهد به فراموشی بسپریم یا نبینیم. در فرهنگی که برای فرد دغدغه و مسألهای پیش نمیآورد که بخواهد خودش و جهانش را بشناسد و چیزی بپرسد؛ این کوششها غنیمت کمی نبود. دست بر قضا وجود همین نوع دغدغهها و تذکارها باعث تولید علم و رشد معرفت میشود، نه سفارش و فرمایش!
میتوان دید که در کنار پژوهشهای تخصصیاش در فلسفهی هگل و سنت آلمانی فلسفه، تلاش او برای تحقق پروژهی «فلسفه برای همه» چیزی نمایشی از جنس بازاری و دموکراسی معرفتی کممایه نیست. اگر چه همواره قابل نقد و تحلیل است. به گمان او ما در مقایسه با نسلهای پیشین، با جهانی سرشار از پیچیدگی و گوناگونی روبرو هستیم. عقاید و پاسخهای آمادهای که از قبل به ما رسیده، کم و بیش دیگر قانعمان نمیکند. اگر چه بیشترمان به آن چه که هست عادت کردهایم؛ اما اگر با اتفاقی لحظهای بیدار شویم و به خاطر بیاوریم که این خانهی آسودگی همان باغچهی خوشبختی است که بر دهانهی آتشفشان بنا شده است(2) چه خواهد شد؟ عادت چیزی نیست، جز نیروی کورکنندهی سازوکارهای اجبار، شاید بخواهیم و بتوانیم از آن رها شویم. شاید ما هم دوست داشته باشیم با سنجیدن پیاپی خود گام به گام از آن چه هستیم، بهتر باشیم و از مرزهای خود فراتر رویم و انسانتر شویم.
فلسفه برای همه از نظر اردبیلی چنین رسالتی دارد. یعنی ضروری است یاد بگیریم اگر انتقادی هست درست طرح کنیم و اگر بخواهیم از عقیدهمان دفاع کنیم، به درستی و با منطق از آن دفاع کنیم. از طرف دیگر هیچ دانش و فهمی بدون فلسفه و شناخت مبادی و ریشهها ممکن نیست. دانش از هر نوعی که باشد و از هر راهی در دسترس ما باشد، اگر مبادی خود را نشناسد و نداند، روی هواست و تغییری در جهان ما پدید نخواهد آورد.
از طرف دیگر وقتی وارد فضای فلسفه میشویم، معلوم نیست بتوانیم هر آن چه را که پیش از ورود به آن با خود به درون بردهایم سالم بیرون بیاوریم، آتش شک و نقد میتواند همه چیز را بسوزاند. از این رو همیشه نوعی ترس و نگرانی هم در حاکمان و هم در مردم از جانب فلسفه وجود داشته است؛ از این رو فیلسوف همواره همنشینِ بحران است و مسئولیت دارد هم نقادانه و به سختی زمین را شخم بزند و صلبیِ آن را در هم بشکند، هم از دانهها و امکاناتش حراست و حفاظت کند و هم در عین حال به پرورش و روییدن آنها امید ببندد و یادش بماند که «ملال نخ تسبیح دقایق شورمندانه است.»
کتاب «پرتابهای فلسفه» متنی است که سودای انتشار و شور بیانگری نویسنده برای چنین فلسفهای که دلمشغولی اوست را نشان میدهد. کتاب از جستارهای کوتاهی دربارهی آن چه که هر کسی دست کم یک بار به آن فکر کرده است، تشکیل شده است. زندگی، عشق، مرگ، پدر، سفر، سکوت، تعهد و ...
«متفکری که بنا دارد به ریشه برود، ریشه را ببیند و آن را نشان دهد؛ باید بتواند به جای بالا رفتن از درخت به زیر نقب بزند. دستان او زخمی و جامهاش گلی است. در زمانهی زوال و فساد او هر چه عمیقتر رود، به ریشه و منشأ عفونت نیز نزدیکتر میشود و خود بوی عفونت میگیرد. متفکر رادیکال موجودی گلخانهای نیست. متفکر رادیکال این عصر برخلاف تصور شایع، متفکر موعظهگر پاکدستی نیست که با چهرهی نورانی و از موضعی امن و بالا به نقد زمانهاش بپردازد و پند و اندرزهای زیبا صادر کند. او بنا نیست ژست دیدهبان روی برج را بگیرد و از برج عاجش ملتی مفلوک را آگاه و راهنمایی کند؛ بلکه باید خودش بازنمایی کنندهی وضعیتش باشد و بوی عفونت را به رادیکالترین شکل ممکن، به شامهی مردمانی برساند که بیحس شدهاند و بویاییشان را از دست دادهاند.»
اگر نویسنده از لفظ پرتاب برای ایدههایی که در ذهن دارد استفاده کرده است، به جهت فاصلهای نیست که بین خود و مخاطبان میبیند. بیشتر از آن جهت است که نسبت به سرنوشت چیزی که مینویسد شک دارد و چیزی از آن نمیداند. نوشتن برای او از جنس قمار است. گویی کسی تأملی میکند و چیزی مینویسد؛ اما نمیداند متنش چگونه خوانده و فهمیده خواهد شد.
البته به نظر میآید در این خصوص، اردبیلی به ورطهای تند و نالازم افتاده است و در مقدمه و شرح ایدهی پرتاب خود را مطلقاً «محصول» نامیده و همه چیز را به متن نسبت داده است. در حالی که انگیزهی نوشتار پیش از این اجتناب از مردن بوده است. دست به قلم بردن و خلق یک متن میتوانست همان گیاهی باشد که مرده را زنده میکند. نوشتهی اصیل هنوز میتواند پادزهر زمان باشد. زمانی که مثل باد ما را با خود میبرد ... مگر شهرزاد تا سحر قصه نمیگوید تا مرگ را دور کند؟ حکایت شهرزاد وارونهی سرسختانهی مرگ است و تلاشی است که با این که میداند سرانجامی ندارد، هر شب از سر گرفته میشود تا مرگ را بیرون از حلقهی زندگی نگه دارد. با طرح ایدهی پرتاب به نظر میرسد نویسنده به تأسی از فرهنگ مدرن درونمایهی نوشتار برای دور کردنِ مرگ را دگرگون کرده است. متن که زمانی وظیفه داشت، فناناپذیری را به همراه آورد، اکنون از این حق برخوردار شده که بکشد و از جمله قاتلِ مؤلفِ خود باشد.
به نظرم چیزی که محوشدن مؤلف از پرتابهای متنیاش در این کتاب را مخدوش و کتمان میکند، وجود آشکار مفروضاتِ هگلی در سراسر جستارهاست. این مفروضات انگارههایی هستند که متن پرتاب شده را به خصوصیات ذهنی و نامِ محمدمهدی اردبیلی پیوند میزنند. معلوم است که این نام، مانند هر نام خاص دیگری قادر نیست مرجعی بیقیدوشرط باشد و چیزی بیش از یک ایماء و اشاره با انگشت به سوی کسی است. این نام خاص همواره حضور دارد و محدودههای متن و مختصات مبدأ پرتاب، نیروی پرتابشده و ... را مشخص میکند. البته همین که این تأملات در هیات جستار تبدیل به متن شدهاند، میگوید که نویسنده فقط تلقی خود را از برخی پدیدهها و مفاهیم متواضعانه و واقعبینانه با خواننده در میان گذاشته است و ادعایی از این بالاتر ندارد:
«روشنفکر نباید به بهانهی یدک کشیدن صفتِ مردمی مردمپسند شود و سخنگوی حماقت تودهها باشد... در عصر زوال، سرکوبی که از جانب مردم علیه نقد اسطورههای ذهنیشان متوجه منتقد میشود بسیار طاقتفرساست. حتی طاقتفرساتر از هزینههایی که دولت بر روشنفکران تحمیل میکند... مردمی بودن یعنی به رستگاری همگانی نظر داشتن نه پذیرش و تصدیق خواست بیواسطهی مردم ... دفاع از مردم، تصدیق مهملات ورد زبانشان نیست؛ بلکه نقد توأمان اسطورههایی است که در میانهی همدستی پنهانِ مردم و دولتشان خلق و حکمفرما شدهاند.»
به بیان دیگر اینجا فقط فراوردهی فکری نویسنده نوشته شده است و این که او از چه مسیرها و فرازونشیبهایی گذشته است بیان نشده است. برای همین نمیداند نوشتهاش از آزمون زمان چگونه بیرون خواهد آمد و به آن عنوان پرتابهای فلسفه داده است.
این جاست که تعبیر هگل از «فلسفه» باز هم درخششی تازه در متن جستارها مییابد. نویسنده با تعبیری هگلی به سراغ فلسفه رفته است. شیوهی هگل از دید نویسنده در فهم فلسفه این است که هیچ اندیشه یا ایدهای را دور نمیاندازد، همه را جمع میکند و در نسبتی نظاممند و دیالکتیکی با یکدیگر بازنمایی میکند. به این معنا فلسفه چیزی جز داستان خودآگاهی و تأمل در نفس عقل بشری نیست. پس فلسفه در زمان حاضر ذاتاً با تفکر انتقادی و نفی فریبها و دروغها پیوند میخورد. در طول تاریخ هم وجه سلبی و انتقادی فلسفه بیشتر مؤثر بوده تا وجه ایجابی آن:
«روشنفکر مزاحم فرهنگ است. یعنی همزمان هم مزاحم مردم، هم مزاحم دولت. اصطلاح روشنفکرِ مردمی به همان اندازه متناقض و رقتانگیز است که روشنفکر دولتی. مسألهی اصلی نه افشا کردن و غر زدنهای بیپایان؛ بلکه درک منطق بحران است ... روشنفکر دائماً در معرض فریبخوردن است. او اگر منطق بحران را نداند، در همان لحظه که میخواهد با دشمن بجنگد، از سوی دشمن بازی میخورد و ناخواسته به نیروی آن بدل میشود.»
حال اگر با رویکرد دیگری هم به فلسفه نزدیک شویم و سراغ الفاظ برویم، فیلسوف کسی است که فیلوسوفیاست. یعنی کسی که فیلو یعنی دوستدار و سوفیا یعنی دانش است. فلسفه چیزی جز دوستداری دانش نیست. این نکتهی قابل توجه و بسیار مهمی است؛ چون برخلاف تصور رایج فیلسوف کسی نیست که بسیار میداند یا «دانش» را در اختیار دارد. در یونان کسی را که بسیار میدانست و دانش یا سوفیا را در اختیار داشت سوفیست مینامیدند، که بار معنایی منفی دارد؛ زیرا در واقع هیچ کس نمیتواند دارای دانش باشد. اوج کاری که انسان میتواند بکند این است که به دانش عشق بورزد.
البته از نظر اردبیلی، هر معنایی از فلسفه دچار بحران است و بخشهایی از فلسفه را ناچار دور میاندازد و بخشهایی ناخواسته را به آن میافزاید. با این حساب پرتابهای فلسفه این بحران را آزموده است و حتی وقتی به میان مردم میآید با این که ادعایی ندارد؛ ولی برای فهم فوری این و آن نوشته نشده است. جستارهای این کتاب، از خواننده میخواهد که هر چه بیشتر از خودش مایه بگذارد و با متنها گفتوگو کند، تا در نهایت ایدهها را از آن خود کند و از درک و شناخت و حاصلِ فکر خود بهره ببرد.
«البته مخاطبان را از مراجعه به متون اصلی فیلسوفان بینیاز نمیکند، نباید با مطالعهی چند نام و اصطلاح پرتابشده در یک یادداشت دچار توهم فهم شد. هر چند نمیتوان از این توهم هم اجتناب کرد. وظیفهی تفسیر و مواجهه با متون بر عهده خوانندگان است. وظیفهی نویسنده فقط یک چیز است: تلاش برای پرتاب چیزی شدتمند و تنشزا در زمانهی خویش و تمام زمانهها.»
گمان میکنم والتر بنیامین حق داشت که بگوید محقق و جستجوگر به هیزم و خاکستر توجه دارد و جستارنویس به آتش. او کسی است که از نزدیک و روبرو به مخاطب شلیک میکند.
1) از متن «این دستهای گشوده» / سایت پروبلماتیکا / محمدمهدی اردبیلی
2) «انسان باغچهی خوشبختی خویش را بر دهانهی آتشفشان بنا کرده است.» / کتاب انسانی، زیاده انسانی / نیچه Nietzsche
شناسهی کتاب: پرتابهای فلسفه / محمدمهدی اردبیلی / نشر ققنوس
با مرور وضعیت فکر سیاسیِ جامعه متوجه میشویم، بخش بزرگی از فضای عمومی رسانهها انباشته از سخنان و مصاحبههای مفصل مقامات سیاسی است. در سوی دیگر بیشتر نقد و تحلیلهایی که توسط نخبگان فکری برای فهم نیروهای سیاسی و لمس وضعیت سیاسی صورت میگیرد، متوجه این است که درستی یا نادرستی سخنان سیاستمداران و فاصله و شکاف عمیقشان با حقیقت را بررسی کند.
به نظرم این دور باطلی است که اهالی سیاست و اصحاب نقد و رسانه و روشنفکری ایران را گرفتار خود کرده است. یکی از دلایلی که استاندارد سیاستورزی در ایران تا این اندازه پایین مانده، همین است. چنین وضعیتی بسیاری مثل من را که کم نیستند، گیج و گمراه کرده و کسانی را هم به لجبازی یا بیتفاوتی و تنزهطلبی کشانده است.
اصلاً چرا آب را از سرچشمه ننوشیم؟ در تبارشناسیِ گفتارهای کج و معوج و پر لکنت سیاستمداران از رئیس دولت تا نمایندهی انقلابی و شهردار تازه دولتیشدهی فلان شهر که مستقیم یا غیرمستقیم با نظریهبافتن یا آمار دادن از حفظ نظم موجود دفاع میکنند، «رتوریک» افلاطون را خواهیم یافت.
رتوریک همین است. استفاده از ابزار سخن و خطابه برای اقناع مخاطب. حرفهای به ظاهر درستی که چیزی از واقعیت نمیگویند. نه تنها هیچ مشکلی را حل نمیکنند، بلکه مشکلاتی را پنهان میکنند. لفاظیهایی که منطق محکم یا تضمین و تبعات اجرایی ندارند، در عین حال ایراد جدی هم نمیتوان از آنها گرفت. نکته این جاست که نسبت سیاستمدار با سخن همین رتوریک است. سیاستمدار را نمیتوان به جهت استفاده از رتوریک سرزنش کرد. در واقع مسأله، بلد بودن و استفادهی متعارف و در سطح تحمل جامعه از این فن است.
این در حالی است که لکنت یا زیادهروی در حرافی نه تنها رتوریک سیاسی اهالی سیاست را از سطح معمول و ضروری فراتر میبرد؛ بلکه در سوی دیگر خالی بودن دستان سیاستمدار از هر پرکسیس و اقدامات عملی هم نشان میدهد. کمترین تبعات این وضعیت تنزل بیسابقه اعتبار سیاستمدار و در نتیجه سیاستی است که به یک پول سیاه هم نمیارزد.
از آن طرف نخبگان فکری هم در حدی از قدرت و استقلال نیستند که مو از ماست بکشند و نقادانه مبادی اندیشهها را تحلیل و نقد کنند. پس با قامتی نحیف به لحاظ کار حرفهای، حتی خودشان هم دست به دامن رتوریک میشوند.
تحلیلگر سیاسی فراموش میکند کار سیاستمدار نظریهبافتن و از حقیقت و حتی واقعیت گفتن نیست.
پس کار اصلی سیاستمدار چیست؟ پرکسیس. یعنی کار و کنشی که معطوف به سود و فایدهی همگانی باشد. یعنی کار درست و به قاعده را درست انجام دادن و به سامان کردن اوضاع جامعه. حال اگر حرف و سخنی هم به زبان بیاورد و خطابهای کند، برای این است که مردم و نهادهای دیگر را به درستی با خود همراه کند.
ارسطو نگاه فنی به رتوریک سیاسی داشته است. از نظر ارسطو رتوریک مانند سیاست باید مایهی سعادت و حیات انسان باشد. رتوریک، فنی است که ذهن دیگران را برای پرکسیس سیاستمدار اقناع کند. اصلاً سیاستمدار اگر حرفی غیر از این بزند، نه تنها بیمعناست؛ بلکه سخنانش حتی کنش او را هم زائل کرده و از بین خواهد برد. خصوصاً اگر بخواهد در تبیین انسان و جهان و اخلاق و حقیقت و هستی و ... لفاظی کند. این تئوریها کار کسانی است که نه منصب اجرایی دارند و نه سمت حاکمیتی. سخنان تئوریک و نظری وضعیت امور را آن طور که هستند، صرف نظر از سودمندی یا زیانبخش بودنشان شرح داده و صورتبندی میکنند. سیاستمداری که باید معطوف به سود و زیان عمل کند، اگر با نابلدی از تئوری و حقیقت حرف بزند، نتیجه مضحک، رقتبار و کاریکاتوری خواهد شد. چنانکه امروز حال و روز سیاستمداران ایرانی شده است.
علاوه بر پا در کفش تئوری و اندیشهی سیاسی کردن در رتوریک نیز چنان ضعیف و پرلکنت و مبتدیاند که هر مخاطب عادی هم میفهمد که این حرفها فقط برای قانع کردن اوست. در صورتی که رتوریک به قول افلاطون باید چنان با ظرافت و پنهانی عمل کند و مخاطب را قانع کند که او متوجه هدف رتوریکی خطابه نشود و گرنه طبیعی است که آن سخنان را جدی نخواهد گرفت.
البته تبحر در استفاده از رتوریک شرط کافی نیست، ولی قطعاً برای سیاستمداران ارشد لازم است. ربطی هم به مبادی و بنیانهای نظری جامعه ندارد.
بنابراین وقت و نیرویی از نخبگان که صرف تجزیه و تحلیل، تفسیر، خطایابی و راستیآزمایی سخنان سیاستمداران میشود، باید جای دیگری مثلاً در آکادمی یا کتاب و نشریات جدی برای کار نظری، پرورش فکر نقاد و برنامهریختن برای چشمانداز کلان سیاست صرف شود نه سخنانی که فقط برای گفتهشدن گفته میشوند. در غیر این صورت برونرفتی از این دورِ باطل متصور نیست.
تصور کنید خستگی، یأس و دلزدگی از اوضاع، شما را چنان در تنگنا قرار دهد که دل به دریا بزنید و تصمیم بزرگی بگیرید برای زیرورو کردن جسورانهی اوضاع. دست بهکار میشوید و اولین قدم را با تمام نیروی خود برمیدارید. بعد به محض این که با خودتان تنها میشوید پایتان در چیزی مبهم و چسبناک که نمیشناسید فرو میرود. رفته رفته حال و هوای خاطرهها، رویاها و تجربهی احساسات برآمده از محدودیتها شما را محاصره میکنند. نیرو و زمان و مکانی که میخواستید فقط برای خودتان و در خدمت شما باشند، شما را با سنگینی خود میبرند.
در حین این حرکت برای جستجوی چیزی که میخواهید یا میخواستید درون همه جا و همه چیز و همه کس نقبی میزنید؛ اما در نهایت متوجه میشوید این دستوپا زدنها به جای اوضاع، خود شما را تغییر دادهاند. حال تنها چیزی برایتان باقی مانده که از ابتدا داشتید و مثل سیزیف زیر سنگینیِ سنگ به جای اولتان برمیگردید.
البته این پایان ماجرا نیست. اگر دقیق باشیم با اندک هوشی تازه فهمیدهایم که حکایتِ معروفِ چیزی که از جایی شروع میشود و در جایی مشخص تمام میشود، افسانهای بیش نبوده است. زمان مثل خط نیست که جلو برود زمان حلقوی است. دور خود میچرخد. اگر روی یک دایره باشیم و حرکت کنیم، نقطهای به عنوان مبدأ و مقصد یا شروع و پایان وجود ندارد. دایره پیچیده است و آدم میتواند تا ابد روی آن راه برود و پایانی در کار نباشد. یعنی به جای حرکت به پیش فقط دور خودش بچرخد و اسیر حلقهی تکرار شود.
این واقعیتی است که در نگاه اول به چشم کسی نمیآید، انسان پیشرفتن را باور کرده است؛ چون دوست دارد از تکرار بگریزد و پیش برود ... اصلاً واقعیتها دو جورند: آنها که عریان و شفافاند و برای همه آشکار هستند و دیگری واقعیتهای پنهان و فراموششده و تباهشده. یافتن و نور تاباندن به این دومیها و حتی از نو دگرگون کردن واقعیتها کارِ رماننویس است.
ظاهر موضوع این است که هنر و ادبیات در پربارترین و پرادعاترین شکل خود، فقط میخواهد ساعتی مخاطبش را سرگرم کند تا تکرار را فراموش کند؛ ولی در باطن برای خوانندهی خوب نقشی یکسره متفاوت بازی میکند. به این ترتیب که چرخش دایرهای تکراری را یک سطح بالاتر میبرد. مثل مارپیچی فنری که در عین چرخیدن به دور خود به پیش هم میرود. این گونه است که هنر رادیکالی مثل رمان، بینش و درک ما را از واقعیتها تغییر میدهد و به این ترتیب باعث تغییر جهان ما نیز میشود. بله، سیزیف به جای خود برمیگردد؛ اما سیزیف دیگری شده است. پس چنین رویای بزرگی لابد شایستگی این دارد که نویسنده حداکثر مایهی خود را برای نوشتن بگذارد. در این صورت منِ خواننده هم وقتی سراغ ادبیات میروم، یعنی چیز بیشتری از زندگی میخواهم.
شاید به دلیل چنین کوششی بود که در اوایل قرن بیستم بخشی از نویسندگان خواستند منتهای نیروی خود را به کار ببرند و از حلقهی تکرار فراتر بروند. مثلاً به جای قراردادهای اطمینانبخش رمان سنتی، ادبیات داستانی سختگیرانهتری به خواننده ارائه دهند.
البته در حاصل کارشان باز هم تکرار هست، مثل اینکه نو شدن همهی راهها را باز میگشاید تا به خود باز رسد. خودش را دور میزند؛ اما هر بار در ساحتی نو و سطحی نو. شاید به همین دلیل است که از نظر میلان کوندرا آن کس که رمان نمیخواند نمیتواند مدرنیته را برکشد.
آن دسته از نویسندگان با کنار گذاشتن هر گونه اشتغال ایدئولوژیک و به جای سرگرمِ باید و نباید شدن، تلاش کردند نشان دهند که چطور زندگی و جهان انسان صحنهای سرشار از تصادفات است. چطور همهی گفتهها و کردههای انسان و پدیدههای اطراف او به جای خودآگاه بودن و منطقی بودن و نظاموار و سنجیده بودن، غیرمعمول و سرشار از هنجارشکنی ناخواسته است. چطور خیلی از اوقات که هیجانات و خشم و کینه و عواطف عاشقانه و ... سرریز میشود، دیگر امکانی برای نظارت بر بایدها و نبایدها و شایستگی و ناشایستگی وجود ندارد.
تلاش آنها برای فرا رفتن ازخود، به تدریج توسط منتقدان «رمان نو» نام گرفت.
رمان نو شیوهای برای نگاه کردن دقیقتر به جزئیات شد و علاقمندانی یافت. از آنجایی که تاریخنویسان میل و علاقهی حریصانهای دارند که برای هر پدیدهای پدر و مادر یا دست کم آدم آغازگر و لقب اوّلینی دستوپا کنند. میشل بوتور Michel Butor را پدر رمان نو نامیدند. عنوانی که خودِ پیرمرد همواره از آن میگریخت.
به گمان من هم چیزی که نو باشد به خودیِ خود نه بهتر است و نه بدتر. در واقع اصلاً به چیزی دلالت نمیکند. فقط نشاندهندهی حرکت و تغییر و تحول همیشگی قالبها و روشها و کارهاست. نوعی پویایی از درون که برای زنده ماندن هر چیزی ضروری به نظر میرسد. رمان برای ادامهی حیاتش نو شدن میخواهد؛ ولی نه آن قدری نو شدن، که بودناش را ضایع و نابود کند. شاید بوتور برای همین از این لقب دایمی و وابستگیاش به رمان نو دوری میکرد.
بوتور بسیار مینوشته؛ نقد، مقاله، شعر، داستان و ... خودش در اینبارهگفته است نیاز دارد پنبهی کلمات را بریسد تا در مقابل دنیای بیرون از او محافظت کنند. برای این کار همیشه به کمی «فاصله» از هر چیزی نیاز داشته و از سروصدای مهیب رسانهها دوری میکرد. دوست نداشت یکی از این کتابهایی را نوشته باشد که روی پیشخوانها سریع جابجا میشوند.
گفتهاند رمان «دگرگونی» از نقاط اوجگیری توانایی او در نوشتار است و باید دلخوش باشیم که مترجم توانایی مثل مهستی بحرینی سراغ به فارسی برگرداندن آن رفته است.
در حالی که رمان کلاسیک نظم و ترتیبی در زمان و رویدادها و هنجارهایی معنادار دارد، رمان نو چنانکه بوتور نوشتنش را با دگرگونی تجربه کرده است، با هیچ کدام از این مؤلفهها سازگار نیست. نوشتهی او مثل پازلی است که هیچ الگوی پیشینی از آن نداریم و همچنان که میخوانیمش قطعهای از آن کامل میشود. نویسنده ابتدا حضور دارد؛ ولی دست کم به عنوان قاضی یا سمپات فکر و عقیدهای غایب است. ولی جایی که فکر میکنیم طرح پازل در حال تکمیلشدن است، نویسنده صحنهی نوشتار را ترک میکند و فقط دریغی تکراری برای خواننده بر جا میماند. دریغی که نه معنایی دارد و نه پوچ است. فقط «هست» چنان که جهان فقط «هست».
دگرگونی داستان گذار بیستویک ساعت از عمر مردی است با تصویرسازی عالی از جزئیات و یک نمایش حماسی از فضای پیرامون او. لئون دلمون تازه پا به چهلوپنج سالگی گذاشته است و شغل خوب و خانوادهای با سه فرزند در پاریس دارد.
البته نویسنده چیزی دربارهی او را ثابت نمیکند. این خواننده است که کشف میکند. همان چیزهایی را کشف میکند که برای شناختن خود، خودکاوی و تعیین موقعیت در برابر وضعیت اجتماعی و «خود» در برابر «دیگری» لازم دارد.
اینجا چیزی هم قطعی نیست، همه چیز در حالِ شدن است. با خواندن رمان اگر خواننده منتظر باشد که دستورالعمل و یا وردی به عنوان دستاورد برای زندگی به او بیاموزد و با اتفاقات هیجانانگیز احساساتش را برانگیزد آب به غربال ریخته است. رمان نو روایت میکند تا انسانی که مجال تنها ماندن با خود را نیافته است، قدری با خودش و برای خودش تنها باشد، بلکه خودش آرمانی از زندگیاش را بسازد. چه اگر آرمانی درکار نباشد ملال و خستگی تراژیک نهفته در دلِ زندگی، کار انسان را خواهد ساخت:
«به سبب فروپاشی خودتان بود و همهی ترکهای پدیدارشده در نمای موفقیتتان. به طوری که دیگر زمان تصمیمگیری رسیده بود به طوری که اگر باز هم چند هفته صبر میکردید، شاید دیگر دل و جرأت این کار را پیدا نمیکردید ... همه چیز در خطر لغو شدن و از بین رفتن بود. دیگر با آرامش و با رفتاری عاقلانه از اندیشیدن به این مسأله خودداری کنید؛ چون کار تمام است و تصمیم قطعی است. به رم می روید.»
اگر رمان نو این چنین به فلسفه پهلو میزند، برای ادا و اطوار و در جلد فلسفه رفتن نیست. برای این است که قالب تکراریشدهی داستان را به قول رولان بارت گندزدایی کند و با به فکر واداشتن به خوانندهی بیاعتنا هشدار بدهد که مراقب گندیدن یا خشکیدن جویبار ذهنش و رکود و رخوت در زندگیاش باشد.
لئون هم در معرض چنین رخوتی قرار دارد و برای گریز از آن، سفری از پاریس به رم تدارک دیده است. سفری که در ظاهر سفری کاری و معمول است؛ اما لئون قصد دارد با آن زیر میز ترکخوردهی زندگیاش بزند. او میخواهد زندگی با هانریت سفت و سخت و خانگی را با زندگی با سسیل که مظهر آزادی و طراوت و جوانی است عوض کند:
«... پیش از آن به چنین تغییر مهمی فکر نمیکردید؛ اما اکنون امکان چنین کاری در ذهنتان جاافتاده است. امکانی که در آغاز به صورت وسوسهای دیوانهوار و طاقتفرسا در نظرتان جلوهگر شد و سپس آهستهآهسته به تمام اندیشههایتان رخنه کرد ... و چقدر هانریت را در نظرتان نفرتانگیز جلوه داد.»
«وقتی که هانریت به راهرو آمد تا مادلن را صدا کند، نگاهش درمانده و خسته بود. نگاه یک مرده و وقتی که چشمش به شما افتاد، برق سوءظن و کینه و تحقیر در آن درخشید. تحقیری که خردتان میکند. گویی شما مسئول این تنزل آشکار او هستید. احساس کردید که این زندگی نیمبند و ناقص مانند انبرکی احاطهتان کرده است و شما را در پنجههای پرزور و نیرومند خود میفشرد. همین زندگی کرمآسا و رو به افولی که داشتید از آن میگریختید.»
به نظرم بیشتر نویسندهها دوست دارند از تمام جزئیات بنویسند و تصویر بسازند، ولی متأسفانه همهشان نمیدانند که این شدنی نیست. پس باید جزئیات، اتفاقات مفاهیم و حرفها و حرکتهای بدیع را انتخاب کنند تا معنا در غیاب نویسنده فقط با کلمات ساخته شود. این در حالی است که غایب بودن نویسنده حاضر بودن خواننده را در متن میطلبد. در رمان نو کار اصلی خواننده پس از خواندنِ رمان، تازه آغاز میشود. یعنی با تلاش جدی و صبورانهی خواننده است که متن زیبایی و معناهای خود را نشان میدهد. به این ترتیب است که متن نوشته به هزارتویی تبدیل میشود که هرکس باید به تنهایی مسیر خود را در آن پیدا و طی کند:
«پیش از اینکه شروع به پایینرفتن از پلهها کنید در آپارتمان را بست و با اینکار آخرین موقعیت را برای به رقتآوردن شما از دست داد. اما واضح است که به هیچ روی خواهان چنین چیزی نبود. اینکه امروز صبح زود از خواب بیدار شده بود تا شما را راه بیندازد، صرفاً عملی غیر ارادی و از روی عادت بوده و هم چنین از روی ترحمی که یکسره با تحقیر آمیخته است. واضح است که از شما دو تن اوست که خستهتر و دلزدهتر است.»
من ضمن خواندن کتاب با لئون سوار قطار میشوم و وقتی پس از بیستویک ساعت در رم پیاده میشوم، همان کسی نیستم که سوار شده بودم. دگرگونی همزمان با شخصیت اصلی داستان در بینش و درک خواننده هم رخ داده است. این چیزی است که به نظرم دگرگونی را از رمانهای دیگر هم نسل خود متمایز و ممتاز میکند.
بوتور در کار روحدادن به جزئیات ظاهراً بیاهمیت بسیار چیرهدست است. جزئیاتی که در خلال کلمات و جملات میتوانند مثل تکانههای ظریف، مبارزهی بیامانی را در ذهن خواننده کلید بزنند. مبارزه برای فروریختن تمامیتخواهیهای تباه که بر گُردهی جسم و روحمان سوار است و چه بسا از آنها بیخبر باشیم. روایت بوتور به زیبایی به یادمان میآورد که چطور با بیاعتنایی به زندگی در درون خودمان به مرگ خدمت میکنیم:
«پاهایتان را جمع میکنید تا بگذارید که کشیش به درون کوپه بیاید. باز کتاب دعایش را از روی نیمکت بر میدارد ... اما دوباره بازش نمیکند بلکه آن را در یکی از جیبهایش میچپاند ... این ناخشنودی که در چهرهاش به چشم میخورد؛ این حالت عصبی را که مایهی انقباض انگشتان پرعضلهاش شده است، به چه چیز باید حمل کرد؟ به یک نارضایتی عمیق پنهانی. به نوعی شک و تردید دربارهی هر آنچه که این لباس نمودار آن است. به تأسف از این که آنقدر شهامت ندارد که اعتراف کند در راهی قدم گذاشته است که راه او نیست.»
در طول همین بیستویک ساعت که افکار و توهمات و تجربههای لئون باواسطه و بیواسطه برایمان فاش میشود، تغییری هم در بطن او که برای عوضکردن زندگیاش عزمش را جزم کرده اتفاق میافتد و هم در درک و بینش خواننده از مفهوم تغییر و رویا ساختن و عشق و دلزدگی.
«اما هنوز ثباتِ این موقعیت، این عاداتی را که میکوشیدید با این سفر از شرشان خلاص شوید نداشتید. شما دست به هر کاری زدید تا به چنگش آورید، دست کم میتوانید خود را از این بابت تبرئه کنید؛ اما در میان انگشتانتان از هم پاشید. چنانکه گویی از بیخ وبن واقعیت نداشته و تنها در اثر فراموشی و ضعف هوش و خردتان به چشمتان چنین نمودی یافته بود.»
استفادهی هوشمندانهای از شکل نوشتار، در مورد برجستهکردن مکانها در داستان دیده میشود. وقتی با لئون همراهی، گویی میتوانی بودن در پاریس و رم را حس کنی بدون آن که قبلاً این شهرها را دیده باشی. روایت طوری با جزئیات مکان درهم تنیده شده که اصلاً نمیتوان فضا و جغرافیای شهرها را ندیده گرفت یا حذف کرد. شهرهای پاریس و رم شخصیتهایی سایهدار در داستان هستند و شخصیت اصلی لئون را رشد میدهند یا رفتهرفته آگاه میکنند. حتی آدمها به واسطهی مکان شناخته میشوند:
« ... قبلاً چنین عشقی به رم نداشتید. تنها با او بود که رفتهرفته به کشف آن پرداختید و به جزئیاتش توجه کردید و عشق پرشوری که سسیل در دلتان برمیانگیزد چنان جلوهای به همهی کوچهها و خیابانهای این شهر میبخشد که وقتی در کنار هانریت با خیال سسیل به سر می برید در پاریس رویای رم را در سر میپرورانید.»
جسارت بوتور در استفاده از راوی دوم شخص و گذاشتن مستقیم بار پیش بردن روایت بر دوش منِ خواننده با خطاب قرار دادن من، باعث میشود گهگاه با لئون یکی شوم و آگاهیی که برای او اتفاق افتاده است توسط زبان رمان برای من هم ساخته و پرداخته شود.
این آگاهی خصوصاً با تصمیم دیگری که او در پایان داستان میگیرد، ظاهر میشود. ما دیگر نسبت به تصمیم او بیطرف نیستیم. شکافهای ریزی در بیطرفی ما ایجاد شده است و افکار و انتخابها و حسهای جدید از خلال همین شکافها خود را به ما نشان میدهند:
«شاید بهترین راه این باشد که رابطهی جغرافیایی واقعی موجود میان این دو شهر را حفظ کنید. بکوشید شور و هیجانی را که همراه با جابجاییتان از خلال چشماندازهای دو شهر در روحتان پدید آمده دوباره از راه نوشتار برای خود زنده کنید و بروید به سوی کتابی ضروری که طرحش را در دستتان دارید.»
طنین روایت بوتور در کتاب به اندازهای متفاوت و پرقدرت است که حرکت و دگرگونی و تغییر دائمیمان را برای من تداعی میکند. حرکت لئون بین دو شهر همزمان بازنمایی ذهنی او از خودش را تغییر میدهد. یادآوری خاطرات در حین حرکت زمان حال را متورم کرده و او را از غبار پیشین زندگیاش بیرون آورده است. حال که خواندن کتاب به پایان رسیده است و همراه لئون از قطار در ایستگاه رم پیاده شدهام، این را در عمق ذهن خود تجربه کردهام که ماهی اگر در یک حوض کوچک بماند هر قدر هم بزرگ شود، فقط ماهیِ بزرگِ آن حوض است، نعشی که با خیال باطل فقط به انجام کارهای ضروری میپردازد؛ اما اگر حرکت کند، غیرِ قابلِ طبقهبندی و دستنیافتنی شده تن به دریا خواهد سپرد.
شناسهی کتاب: دگرگونی / میشل بوتور / ترجمهی مهستی بحرینی / انتشارات نیلوفر
این که حالا چه هستیم، به چه چیزهایی باور داریم، از چه نوع آداب و مناسک و رسومی خوشمان میآید یا لذت میبریم و به چه میراث تاریخی و مذهبی و نمادهایی تعلق خاطر داریم، هویت فرهنگی ما را تشکیل میدهد. همان شناسنامهای که ما را از سایر مردم جهان جدا میکند و میشناساند و به ما تشخص ایرانی بودن میدهد. با این حساب، هویت چیزی سیال است که همیشه در معرض تعریف و بازتعریف قرار دارد و منابع هویتساز ما هم با گذر زمان دگرگون میشوند.
ولی میتوان بین این همه تغییر و گوناگونی در عناصر هویت فرهنگی ایرانی عنصر ثابتی پیدا کرد و آن عبارتست از «تصرف» و «از آنِ خود کردن فرهنگ دیگری». ما در طول تاریخ با هر هویت فرهنگی دیگری روبرو شدهایم، شیوهی مقاومتی که انتخاب کردهایم این بوده که آن فرهنگ را به تصرف خود درآوردهایم. حتی تلاش کردهایم چهرهی ایرانی را در زمینهی فرهنگ دیگر بازسازی کرده و دوباره از نو خلق کنیم و آنگاه مجذوب و شیفتهی این چهره شویم. برای مثال اسلام را طوری دوباره خلق کردهایم که گویا ابتدا «تشیع ایرانی» بوده و بعد اسلامِ تاریخی شکل گرفته است.
برخلاف تصور اولیه این کنش نه تنها منفعلانه نیست؛ بلکه بسیار مخاطرهآمیز هم هست. چرا که نه تنها از بین رفتن هویت ایرانی و هضم شدنش در فرهنگ مقابل جلوگیری میکند، بلکه منابع هویتساز و مشروع دیگری به فرهنگ ایرانی اضافه میکند.
اما دو اشکال مهم هم دارد که نپرداختن به آنها بهای سنگینی دارد.
اگر چه افزوده شده منابع هویتی دیگر ممکن است تنوع چشمگیری به ساختار فرهنگ ایرانی بدهد؛ اما به همان نسبت، پیچیدگیاش را هم بیشتر میکند. بنابراین حفظ انسجام و یکپارچگی هویت واحد ایرانی دچار چالشهای اساسی میشود. خصوصاً اینکه عناصری به کل متفاوت و چه بسا متعارض در کنار هم ظهور مییابند. این طور میشود که در اندیشهی ایرانی هنوز کمتر نشانی از همسویی و توافق روی هویت فرهنگی مشترک یافت میشود. هنوز اهالی فکر به برجسته کردن تفاوت هویتها مشغولاند و جدال بر سر اینکه کدام هویت، اهمیت بیشتری دارد ادامه دارد.
دیگر اینکه چنین رویکردی ما را از مواجههی واقعی با عینیت جهان دور کرده و باعث شده ما پدیدههای جهان اطرافمان را نه آنگونه که هستند، بلکه آنطور که میخواهیم و میپسندیم، مشاهده کنیم و بفهمیم. طبیعی است که این جور فهمیدن، ما را به اعمال و کارهایی مغشوش و وهم آلود خواهد کشاند. ما خودمان و جهان را درست نشناختهایم و هر زمانی در آینهی دیگری به تماشای چهرهی اصیلمان مشغول شدهایم. از این آینه به آن آینه رفتن باعث شده هیچ انباشتی از تجربهی دیدن و شناختن خود نداشته باشیم؛ چون بت عیاری که هر لحظه به شکلی درآییم. این قطعشدگیهای پیاپی ما را از خود برید. آن ابتکار اولیهی مقاومت در مقابل فرهنگ دیگری به صورت پارادوکسیکالی خودمان را هم نشانه گرفت و به این ترتیب از خودمان و جهان بیگانه شدیم.
حال اگر اضافه کنیم که منابع هویتساز فرهنگی در خلاء شکل نمیگیرند؛ بلکه در بستری متغیر از روابط قدرت و سیاست متحول میشوند، میتوان فهمید که چرا ایرانیها نتوانستند تصوری واقعی از خودشان پیدا کنند.
با وجود این دو مسأله و چالش مهم در هویت فرهنگی ایران، حتی اکنون که سیاستزدایی و پرداختن به علوم اجتماعی پدیدهای مدِ روزگار شده، بسیاری از فعالان در مسیری اشتباه گمشدهی مطلوب خود را در مفاهیم غیرِسیاسی و ایدئولوژیکشدهای مثل حزب، دموکراسی دینی، سوسیال دموکراسی، جامعهی مدنی و حقوق و بشر و دولت رفاه و محور مقاومت و توسعه و... جستجو میکنند.
این در حالی است که ایران قرنهاست پس از ورود اسلام به ایران و پس از مواجهه با دنیای مدرن در مقطع مشروطه، فقط به دنبال یک ساختار سیاسی است که بتواند تعادل پایداری بین دنیا و دین ایرانیان برقرار کند. این نگاه معطوف به همان ویژگی فرهنگ ایرانی است که میخواهد در عین دادگری با دوستان مروت و با دشمنان مدارا کند. فرهنگی که در نتیجهی خودآگاهی تاریخی ایرانیان و در طول قرنها قوام پیدا کرده است و هر چه هست باید راه ساختن حکومت و حاکمیتش را نخبگانش با سیاستورزیدن عملی و سنجیدن پیامدها بیابد.
در حالی که مفاهیم ایدئولوژیکی که دهههاست ورد زبان فعالان رسانهای است، فقط در ذهنیت ایدئولوگها رشد کرده است، اهداف و منزلگاههای آنها را دنبال میکند و ربط وثیقی به آن چه ما در واقعیت هستیم و بودهایم و قرار است باشیم ندارد. این مفاهیم عموماً با واقعیت تاریخ سرِ ستیز دارند و حتی از معنی تهی شدهاند؛ بنابراین پیداست که آویختن به آنها چه پیامدهایی دارد. در حالی که هنوز گروههای سیاسی سلبریتیزه شده با ذهنیت محدود فکر میکنند، راه نجات و رهایی و ترقی ایران از دالان حرفها و جدلهای بیپایان آنها میگذرد، پس سادهلوحانه افکار عمومی را از این واژهها اشباع کردهاند و میکنند.